تفسیر خطبه 35

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ (عليه السلام)
بَعْدَ التَّحْکِيمِ وَ ما بَلَغَهُ مِنْ أمْرِ الْحَکَمَيْنِ، وَ فِيها حَمْدُ اللهِ عَلَى بَلائِهِ، ثُمَّ بَيانُ سَبَبِ الْبَلوى
الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إِنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفَادِحِ، وَ الْحَدَثِ الْجَلِيلِ. وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ لَا شَرِيکَ لَهُ، لَيْسَ مَعَهُ إِلهٌ غَيْرُهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّدآعَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ (صلي الله عليه و آله). أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ تُورِثُ الْحَسْرَةَ، وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ.
وَ قَدْ کُنْتُ أمَرْتُکُمْ فِي هذِهِ الْحُکُومَةِ أَمْرِي، وَ نَخَلْتُ لَکُمْ مَخْزُونَ رَأْيِي، لَوْ کَانَ يُطَاعُ لِقَصِيرٍ أَمْرٌ! فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِينَ الْجُفَاةِ، وَ الْمُنَابِذِينَ الْعُصَاةِ، حَتَّى ارْتَابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ، وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ، فَکُنْتُ أَنَا وَ إِيَّاکُمْ کَمَا قَالَ أَخُو هَوَازِنَ:
أَمَرْتُکُمْ أَمْرِي بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى *** فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ إِلاَّ ضُحَى الْغَدِ

ترجمه
از سخنان امام (عليه السلام) استاز خطبه هاى امام (عليه السلام) است
که پس از پايان گرفتن جريان حکمين ايراد فرمود، (عمروبن عاص با حيله و تزوير، ابوموسى اشعرى نادان را فريب داد تا على (عليه السلام) را از خلافت خلع و معاويه را نصب کنند و اين موضوع مردم عراق را سخت تکان داد) و در اين خطبه، امام (عليه السلام) بعد از حمد و ثناى الهى بر اين ابتلا، به شرح آن مى پردازد.
ستايش مخصوص خداوند است، هر چند روزگار، حوادث سنگين و مهم (و دردناکى براى ما) پيش آورده است. و گواهى مى دهم که معبودى جز خداوند يگانه نيست، شريکى ندارد و معبودى با او نيست و گواهى مى دهم که محمّد (صلي الله عليه و آله) بنده (برگزيده) و فرستاده اوست.
امّا بعد؛ نافرمانى از دستور نصيحت کننده مهربانِ داناىِ باتجربه، موجب حسرت و اندوه مى گردد و پشيمانى به بار مى آورد. من درباره مسئله حکميت، فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خويش را در اختيار شما گذاشتم؛ اگر به سخنان قصير، گوش داده مى شد (چه نيکو بود)! ولى شما مانند مخالفان جفاکار و عصيان گران پيمان شکن (از قبول سخنانم) امتناع کرديد، تا آن جا که گويى نصيحت کننده در پند خويش به ترديد افتاد و از ادامه اندرز خوددارى کرد.
در اين حال، مثال من و شما مانند گفتار «اخوهوازن» (مردى از قبيله بنى هوازن) است که (در يک ماجراى تاريخى) گفت:
ـ من در سرزمين منعرج اللوى، دستور خود را دادم (ولى شما گوش نداديد) و اثر آن را فردا صبح درک کرديد.
شرح و تفسیر
خطبه در يک نگاه
همان گونه که در بالا اشاره شد، اين خطبه را اميرمؤمنان على (عليه السلام) بعد از خاتمه کار حکمين بيان فرمود. پيامد حکمين براى جهان اسلام بسيار سخت و ناگوار بود. اين جريان ثابت کرد که اگر على (عليه السلام) آن ها را از مسئله ارجاع به حکميت نهى فرمود و بر لزوم ادامه جنگ تا پيروزى نهايى توصيه کرد، دليلش اين گونه پيامدها بود. از اين رو امام (عليه السلام) مردم کوفه را سخت سرزنش مى کند و به آن ها نشان مى دهد که اين، محصول نافرمانى و پند نپذيرفتن آنان است. نتيجه نافرمانى اين است!
شرايطى که اين خطبه در آن بيان شد شرايطى بسيار دردناک و جانکاه بود. توطئه هاى معاويه و عمرو بن عاص، با استفاده از جهل و نادانى ابوموسى اشعرى و گروه عظيمى که پشت سر او ايستاده بودند، به نتيجه رسيده بود. موفّق شدند که نتيجه حکميت را به نفع خود تمام کنند و به پندار خويش امام (عليه السلام) را از خلافت عزل کرده، معاويه را بر جاى او بنشانند! اين در حالى بود که غم و اندوه، قلب امام (عليه السلام) را مى فشرد، زيرا از قبل تمام اين امور را پيش بينى فرموده و به مردم عراق و کوفه خبر داده بود، ولى جهل و عصبيّت و لجاجت و خودخواهى و تنبلى و تن پرورى مانع از آن شد که نصايح حکيمانه آن حضرت را پذيرا شوند.
به هر حال امام (عليه السلام) اين خطبه را مانند خطبه هاى ديگر، با حمد و ثناى الهى شروع مى کند، حمد و ثنايى که رنگ ديگرى دارد و خدا را حتّى براى اين حادثه دردناک و امتحان بزرگ ستايش مى کند. مى فرمايد: «ستايش مخصوص خداوند است هر چند روزگار، حوادث سنگين و مهم (و دردناکى براى ما) پيش آورده است»؛ (الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إِن‏ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفَادِحِ وَ الْحَدَثِ الْجَلِيلِ). جالب اين که امام (عليه السلام) در اين جا اوّلا خدا را براى اين حادثه سپاس مى گويد تا معلوم شود که شکر و ثناى الهى، تنها در برابر حوادث خوشايند و کامروايى ها و پيروزى ها و بهره مندشدن ازمواهب معنوى و مادّى نيست، بلکه در همه حال بايد او را حمد و ثنا گفت، در سلامت و بيمارى، در شادى و غم، در پيروزى و شکست، در همه جا و در برابر همه چيز، چرا که حتّى اين حوادث دردناک نيز فلسفه هايى دارد که اگر درست شکافته شود، آن ها نيز جزء نِعَمْ و مواهب الهى است.
ثانيآ اين حادثه دردناک را به روزگار نسبت مى دهد و مى دانيم که روزگار، چيزى جز مردم روزگار نيست چرا که تابش آفتاب و ماه و نزول باران و وزش باد و ساير امور طبيعى چيزى نيست که منشأ اين امور باشد و درخور گِله.
اين مردم روزگارند که به سبب اعمال غلطشان گرفتار عواقب دردناک مى شوند! در همين حادثه اگر مردم عراق گوش به فرمان امام و مولايشان داده بودند و با هشدارهاى او بيدار شده و از پندهاى اين حکيم الهى نتيجه گرفته بودند، هرگز در چنين دام سختى گرفتار نمى شدند.
منظور از «خَطْبِ فادح» (با توجه به اين که خطب، به معناى «امر مهم»، و «فادح» تأکيد ديگرى بر آن است) داستان حکمين است که براى جهان اسلام بسيار سخت و سنگين بود و پيامدهاى ناگوارى را به بار آورد.
درست است که داستان حکمين ـ به شرحى که در نکات خواهد آمد ـ چيزى را دگرگون نساخت، ولى بهانه خوبى به دست معاويه و پيروان او براى اغواى ناآگاهان داد و بدعت بسيار بدى در جهان اسلام گذاشت.
تعبير به «حدث جليل» تأکيد ديگرى بر آثار سوء اين بدعت شوم است.
حضرت، بعد از اين حمد و ثنا شهادت به يگانگى خداوند و نبوّت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) مى دهد و مى فرمايد: «گواهى مى دهم که معبودى جز خداوند يگانه نيست، شريکى ندارد و معبودى با او نيست، و گواهى مى دهم که محمّد (صلي الله عليه و آله) بنده و فرستاده اوست»؛ (وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَإِلَهَ إِلاَّ اللهُ لاَ شَريکَ لَهُ، لَيْسَ مَعَهُ إِلهٌ غَيْرُهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّدآ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ (صلي الله عليه و آله)).
ذکر شهادتين در آغاز اين خطبه، ممکن است علاوه بر تأکيد مجدّد بر لزوم تقويت پايه هاى تکامل انسان و احياى اصول عقيدتى اسلام، اشاره به اين نکته باشد که رسوايى حادثه حکمين، از اين جا سرچشمه گرفت که مردم اصل توحيد را پشت سر گذاشتند و به دنبال کارهاى شرک آلود رفتند و تأسّى به پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) را ناديده گرفتند و تسليم هواى نفس شدند.
سپس امام (عليه السلام) به سراغ مقصود اصلى خطبه رفته، مى فرمايد: «امّا بعد! نافرمانى از دستور نصيحت کننده مهربان داناى باتجربه موجب حسرت و اندوه مى گردد و پشيمانى به بار مى آورد»؛ (أَمّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ تُورِثُ الْحَسْرَةَ، وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ).
اين جمله در حقيقت به منزله کبرا و بيان يک قاعده کلّى است که اگر در طرف مشورت انسان، چهار صفت جمع باشد، مخالفت با او قطعآ موجب پشيمانى خواهد بود.
نخست اين که ناصح و خيرخواه باشد و به مقتضاى خيرخواهى، تلاش لازم را در تشخيص حق انجام دهد.
دوم اين که قلبى پر از مهر و محبّت داشته باشد و از اعماق روح، خواهان خدمت و عاشق پيروزى و سعادتِ مشورت کننده باشد.
سوم: عالِم باشد و تمام جوانب مطلب را ببيند و مسائل مهم را دقيقآ تحليل کند و ريشه هاى حوادث و نتايج آن را مورد بررسى قرار دهد. چهارم اين که داراى تجربه کافى در مسائل مهم فردى و اجتماعى باشد؛ يعنى علاوه بر عقل نظرى، داراى عقل عملى نيز باشد.
هرگاه کسى جامع اين اوصاف چهارگانه باشد، به احتمال قوى و نزديک به يقين انسان را به واقع مى رساند.
با اين حال کسانى که سخنش را زير پا بگذارند و بر مرکب غرور و لجاجت سوار شوند، جز در بيراهه گام ننهاده اند، و خود را در پرتگاه بدبختى قرار مى دهند.
حضرت بعد از بيان اين قاعده کلّى به سراغ بيان صغرا و مصداق مورد نظر مى رود، مى فرمايد: «من درباره مسئله حکميت، فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خويش را در اختيار شما گذاشتم؛ اگر به سخنان قصير گوش داده مى شد (چه نيکو بود!)»؛ (وَ قَدْ کُنْتُ أمَرْتُکُمْ فِي هذِهِ الْحُکُومَةِ أَمْرِي، وَ نَخَلْتُ لَکُمْ مَخْزُونَ رَأْيِي، لَوْ کَانَ يُطَاعُ لِقَصِيرٍ أَمْرٌ!).
حضرت مى فرمايد که من، هم با اصل حکميت درباره اين مسئله مخالف بودم و هم با چگونگى و کيفيت آن.
من دقيقآ پيامدهاى اين پديده شوم را براى شما بازگو کردم، ولى متأسّفانه لجاجت و پافشارى شما در عقيده باطلى که داشتيد به شما اجازه نداد تا واقعيّت هاى روشن را در اين مسئله مهم ببينيد و اکنون که گرفتار عواقب دردناک آن شده ايد، پشيمانى سودى ندارد.
جمله «لَو کانَ يُطاعُ لِقَصِيرٍ أَمْرٌ»، ضرب المثل مشهورى در ميان عرب است، و براى کسانى که اندرزهاى نصيحت کننده باهوش و مهربان را نشنوند و به پشيمانى مبتلا گردند، گفته مى شود. جريان اين ضرب المثل چنين بوده است: يکى از پادشاهان حيره، به نام جَزيمه، با عمرو بن ظَرب، پادشاه جزيره جنگ کرد و او را به قتل رسانيد. پس از وى دخترش، زبّاء، جانشين پدر شد و در اين فکر بود که چگونه انتقام خون پدرش را از جزيمه بگيرد.
نامه اى به جزيمه نوشت که من زنم و زنان را پادشاهى نشايد، و از شوهر ناگزيرند و من غير از تو کسى را براى همسرى نمى پسندم و اگر بيم سرزنش مردم نبود، خودم به سوى تو مى آمدم. اگر قدم رنجه کنى و (براى خواستگارى) به سوى کشور ما بيايى کشور ما را از آنِ خود خواهى يافت.
هنگامى که نامه زبّاء به جزيمه رسيد (طمع او در آن زن و کشورش گُل کرد) با ياران نزديکش به مشورت پرداخت، همه او را به اين سفر تشويق کردند، مگر مردى به نام «قصير بن سعد» که بسيار باهوش و عاقبت انديش بود، هر چند کنيززاده بود.
قصير از روى فراست حدس زد که اين پيشنهاد ازسوى زنى که پدرش را جزيمه کشته است، خالى از توطئه نيست، به همين دليل او با همه مشاوران جزيمه مخالفت کرد و وى را از اين سفر برحذر داشت، امّا جزيمه ـ که عشق به آن کشور و آن زن، او را به خود مشغول کرده بود ـ به سخنان قصير اعتنا نکرد و با هزار سوار به سوى جزيره حرکت کرد.
لشکر زبّاء، از او استقبال کردند، ولى زياد احترام نگذاشتند، قصير بار ديگر به جزيمه گفت: من اين جريان را خطرناک مى بينم و به نظر مى رسد که مکر وحيله اى در کار است، امّا جزيمه نادان که غرق خيالات واهى خود بود، به هشدار قصير اعتنايى نکرد و به راه خود ادامه داد.
هنگامى که وارد جزيره شد، سپاهيان زبّاء، او را محاصره کرده و کشتند. قصير گفت: «لَو کانَ يُطاعُ لِقَصِيرٍ أَمْرٌ؛ اگر کسى به سخنان قصير گوش مى داد کار به اين جا نمى رسيد». سپس اين سخن در ميان عرب ضرب المثل شد. امام (عليه السلام) در اين جا خود را به قصير تشبيه مى کند و لشکر کوفه را به جزيمه نادان و هوس باز و مشاوران کوته فکرش که خود را با دست خويش در دام عمروعاص و معاويه گرفتار کردند.
سپس امام (عليه السلام) مى افزايد: «ولى شما مانند مخالفان جفاکار و عصيانگرانِ پيمان شکن (از قبول سخنانم) امتناع کرديد، تا آن جا که گويى نصيحت کننده در پند خويش به ترديدافتاد، و از ادامه اندرز خوددارى کرد»؛ (فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِينَ الْجُفَاةِ، وَ الْمُنَابِذِينَ الْعُصَاةِ، حَتَّى ارْتَابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ، وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ).
من به شما گفتم که برافراشتن قرآن ها بر نيزه ها، مکر و خدعه اى بيش نيست! اين جنگ را که به مرحله حسّاسى رسيده است به پايان بريد؛ زيرا ساعتى بيش به پيروزى باقى نمانده ولى شما به اين سخنان گوش نداديد و از جنگ دست برداشتيد و پيشنهاد حکميّت کرديد.
من به شما گفتم: حال که مى خواهيد کار را به حکميّت بگذاريد، ابن عباس را برگزينيد؛ ولى شما راضى نشديد. مالک اشتر را پيشنهاد کردم، نپذيرفتيد، بلکه اصرار کرديد که ابوموسى اشعرىِ احمق و نادان در برابر عمروعاص مکّار وحيله گر قرار بگيرد، و نتيجه همان شد که همگى از آن ناراحتيد. تعبير به «اَلْمُخالِفينَ الْجُفاةِ»، اشاره به اين است که مخالفت شما با من، تنها به دليل سوء تشخيص نبود، بلکه آميخته بانوعى جفاکارى و عصيان و گردنکشى بود.
نيز تعبير به «اَلْمُنابِذِينَ الْعُصاةِ» تأکيدى بر همين معناست که مخالفت هاى شما از روح عصيان گرى و پيمان شکنى شما سرچشمه مى گرفت.
حضرت مى فرمايد: اين مخالفت ها چنان پرجوش و شديد بود که من چاره اى جز اين نديدم که سکوت اختيار کنم، سکوتى که شايد در نظر بعضى به عنوان ترديد در نصايح و پيشنهادهايم تلقّى مى شد!
جمله «ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ»، در اصل، به اين معناست که «آتش زنه از آتش دادن بخل ورزيد»؛ يعنى هر چه سنگ آتش زنه را به هم زدند، جرقّه اى نداد.
اين جمله نيز ضرب المثل است، و در مورد کسى گفته مى شود که از روشنگرى بازمى ايستد به دليل اين که گوش شنوايى پيدا نمى کند.
حضرت سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «در اين حال، مثال من و شما، مانند گفتار «اخوهوازن»(مردى ازقبيله بنى هوازن) است که (در يک ماجراى تاريخى) گفت: «من در سرزمين منعرج اللّوى دستور خود را دادم، (ولى شما گوش نداديد) و اثر آن را فردا صبح درک کرديد»؛ (فَکُنْتُ اَنَا وَ إِيَّاکُمْ کَمَا قَالَ أَخُو هَوَازِنَ:
أَمَرْتُکُمْ أَمْرِي بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى *** فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ إِلاَّ ضُحَى الْغَدِ).
منظور از «اخو هوازن» ـ چنانکه گفتيم ـ مردى از قبيله بنى هوازن است که نام او «دريد» بود. قصه اش چنين است که او با برادرش عبدالله، به جنگ با بنى بکربن هوازن رفت و غنيمت بسيارى به چنگ آورد.
در راه بازگشت عبدالله تصميم گرفت که يک شب در «منعرج اللوى» توقّف کند، دريد از باب نصيحت به او گفت: اين جا نزديک منطقه دشمن و ماندن در آن دور از احتياط است و ممکن است که قبيله شکست خورده، نيروى خود را گردآورى کنند و از ديگران کمک بگيرند و بر ما حمله ور شوند.
عبدالله به سبب غرورى که داشت پند او را گوش نداد و شب را در آن منزل درنگ کرد. فردا صبح قبيله دشمن با جمعيّت زيادى بر او هجوم آوردند و عبدالله را کشتند و دريد با زخم بسيار از دست آن ها نجات يافت و پس از آن قصيده اى گفت که يکى از ابياتش همين بيتى است که اميرمؤمنان على (عليه السلام) در اين خطبه به آن اشاره فرموده است.
مقصود امام (عليه السلام) اين است که من به موقع شما را نصيحت کردم و گفتم: کار جنگ را يکسره کنيد که چيزى به پيروزى نهايى باقى نمانده و اگر کوتاهى کنيد، معاويه و يارانش در صدد حيله و تزوير برمى آيند، ولى شما به گفتار من گوش دل فرا نداديد و فريب بلند کردن قرآن ها بر سر نيزه ها را خورديد و تن به حکميّت داديد و آن قدر اصرار کرديد که من به ناچار رضايت دادم، و حالا که کار از کار گذشته و به هوش آمده و پشيمان شده ايد، بدانيد که اين پشيمانى سودى ندارد. نکته ها
1. داستان حکميّت
در کتب تاريخ آمده است که داستان بلند کردن قرآن ها بر سر نيزه و سپس طرح مسئله حکميت براى تبيين موضع قرآن، زمانى به وجود آمد که نشانه هاى پيروزى در لشکر امام (عليه السلام) آشکار شده بود؛ زيرا صبح روز سه شنبه، دهم ماه صفر سال سى و هفت هجرى، بعد از نماز صبح، لشکر امام (عليه السلام) با لشکر شام به شدّت نبرد کردند.
لشکر شام سخت وامانده شد، ولى لشکر امام (عليه السلام) با سخنان گرم و آتشين مالک اشتر و دلاورى هاى او، چنان در نبرد پيش مى رفتند که چيزى نمانده بود لشکر معاويه از هم متلاشى شود. در اين هنگام لشکر معاويه قرآن ها را بر سر نيزه کردند. مالک اشتر و تنى چند از ياران باوفاى امام (عليه السلام) از حضرت خواستند که جنگ را تا پيروزى ادامه دهند، ولى اشعث بن قيس منافق، با عصبانيّت برخاست و گفت:
«اى اميرمؤمنان! دعوت آن ها را به کتاب خدا بپذير که تو از آنان سزاوارترى. مردم مى خواهند زنده بمانند و مايل به ادامه جنگ نيستند»، امام (عليه السلام) فرمود: «فکر مى کنم».
در اين جا مردم را صدا زد تا اجتماع کنند و سخنانش را بشنوند و در ضمنِ خطبه اى فرمود: «اى مردم! من سزاوارترين کسى هستم که دعوت به کتاب خدا را بپذيرم، ولى معاويه و عمروعاص و ديگر ياران نزديکش، اهل قرآن نيستند. من از کوچکى آن ها را مى شناسم و در بزرگى نيز شاهد وضع آنان بوده ام، واى بر شما! آن ها قرآن ها را براى عمل کردن، بر سر نيزه بلند نکرده اند، بلکه اين کار خدعه و نيرنگ و فريبى بيش نيست. تنها يک ساعت ديگر توان خود را در اختيار من بگذاريد تا قدرت اين گروه را درهم بشکنم و آتش فتنه را براى هميشه خاموش کنم».
در اين جا گروهى در حدود بيست هزار نفر از سپاهيان امام (عليه السلام)، در حالى که شمشيرهايشان را بر دوش گذاشته بودند و اثر سجده در پيشانى شان نمايان بود، نزد حضرت آمدند و او را با نام ـ نه با لقب اميرالمؤمنين ـ صدا کردند و گفتند:
«يا عَلي! اَجِبِ الْقَومَ اِلى کِتابِ اللهِ اِذا دُعِيتَ اِلَيْهِ وَ اِلاَّ قَتَلْناکَ کَما قَتَلْنَا ابْنَ عَفّانَ! فَوَ اللهِ! لَنَفعَلَنَّها اِنْ لَمْ تُجِبْهُمْ؛ اى على! دعوت اين قوم را براى حکميّت کتاب الله بپذير! والّا تو را مى کشيم، همان گونه که عثمان را کشتيم! سوگند به خدا! اگر دعوت آن ها (اصحاب معاويه) را اجابت نکنى، اين کار را مى کنيم».
امام (عليه السلام) فرمود: «من نخستين کسى هستم که مردم را به سوى کتاب الله فراخواندم و نخستين کسى هستم که کتاب الله را پذيرا شدم، اساسآ من با اهل شام به اين دليل جنگيدم که به حکم قرآن گردن نهند؛ زيرا آن ها کتاب الله را به گوشه اى افکنده بودند، ولى من به شما اعلام کردم که آن ها قصدشان عمل به قرآن نيست و جز نيرنگ و فريب شما هدفى ندارند».
آنها گفتند: «پس بفرست تا مالک اشتر برگردد».
اين در حالى بود که مالک اشتر در آستانه پيروزى بر لشکر معاويه قرار گرفته بود. امام (عليه السلام) کسى را نزد مالک فرستاد و دستور داد برگردد.
مالک گفت: «به اميرمؤمنان بگو، الآن زمانى نيست که مرا از اين مأموريت بازدارى. چيزى به پيروزى باقى نمانده است». سخن مالک در حالى بود که سپاه معاويه شروع به فرار کرده بودند.
هنگامى که فرستاده امام (عليه السلام) پيام اشتر را خدمتش آورد، جمعيّت لجوج و نادان بر فشار خود افزودند و گفتند: «به اشتر بگو برگردد، والّا به خدا سوگند تو را از خلافت عزل خواهيم کرد».
امام (عليه السلام) بار ديگر فرستاده خود (يزيدبن هانى) را نزد اشتر فرستاد و فرمود: «به اشتر بگو که فتنه واقع شده (و کار از کار گذشته) است».
اشتر باز به فرستاده امام (عليه السلام) رو کرد و گفت: «آيا فتح و پيروزى را نمى بينى؟ آيا سزاوار است اين موقعيّت را رها کنيم و برگرديم».
فرستاده امام (عليه السلام) به او گفت: «راستى عجيب است! آن گروه لجوج سوگند ياد کردند که اگر اشتر برنگردد، ما تو را خواهيم کشت، آن گونه که عثمان را کشتيم».
مالک اشتر به ناچار و در نهايت ناراحتى بازگشت و در حضور امام (عليه السلام) به فريب خوردگان سپاه پرخاش بسيار کرد و از آنان مهلت کوتاهى براى يکسره کردن کار سپاه معاويه طلب کرد، ولى آن ها موافقت نکردند.
به اين ترتيب فعاليّت جنگى در آستانه پيروزى متوقف شد و کار به مسئله حکميّت قرآن کشيد و براى اين که روشن شود که حکم قرآن درباره سرنوشت اين جنگ و مسئله خلافت چيست، بنا شد از هر گروهى يک نفر به عنوان حَکَم انتخاب شود. شاميان عمروعاص را براى اين کار برگزيدند و اشعث بن قيس ـ که از سران اهل نفاق بود ـ و گروه ديگرى از همفکرانش ابوموسى اشعرى را ـ که مردى نادان و متظاهر به اسلام و در عين حال، بى خبر از حقيقت اسلام بود ـ براى اين کار برگزيدند.
امام (عليه السلام) بعد از آن که مجبور شد به حکميّت تن دردهد، فرمود: «لااقل عبدالله بن عباس را براى اين کار برگزينيد؛ زيرا او مى تواند خدعه عمروعاص را خنثى کند». ولى اشعث و همدستانش نپذيرفتند.
امام (عليه السلام) فرمود: «مالک اشتر را انتخاب کنيد»؛ آن ها شجاعت اشتر را بر او عيب گرفتند و گفتند: «او آتش جنگ را شعله ور ساخته است، ما هرگز تن به حکميت او نمى دهيم».
امام (عليه السلام) مجبور شد که حکميت ابوموسى را بپذيرد و صلح نامه اى بين دو گروه، تنظيم شد.
عمروعاص که از همان آغاز، نقشه فريب ابوموسى را کشيده بود، در همه جا او را مقدم مى داشت و به هنگام سخن گفتن اظهار مى کرد: «حق سخن ابتدا با توست؛ زيرا تو همنشين رسول خدا بودى. افزون بر اين، سنّ تو از من بيشتر است».
عمرو او را در صدر مجلس مى نشاند و تا ابوموسى دست به غذا نمى برد او نيز شروع به خوردن غذا نمى کرد، و او را با لقب «يا صاحب رسول الله» خطاب مى ساخت.
مجموعه اين کارها ابوموسى را خام تر کرد تا آن جا که احتمال خيانت عمروعاص را از سرش بيرون برد.
سرانجام عمروعاص به ابوموسى گفت: «آخرين نظرت براى اصلاح اين امّت چيست؟».
ابوموسى گفت: «به نظر من هر دو (على (عليه السلام) و معاويه) را از خلافت عزل کنيم و مسلمانان را براى انتخاب خليفه به شورا دعوت کنيم».

عمروعاص گفت: «به خدا سوگند! که اين نظر، نظر بسيار خوبى است».
دراينجابودکه هر دو در برابر حاضران ظاهر شدند تا نظر خود را اعلام کنند.
در اين جا ابن عباس، ابوموسى را نزد خود فراخواند و گفت: «واى بر تو! گمان من اين است که او تو را فريب داده. اگر بناست سخنى بگويى، عمروعاص را مقدّم دار! چراکه بيم مى رود اگر تو مقدّم شوى او سخن خود را به گونه ديگرى ادا کند. او مرد مکّارى است».
ابوموساى نادان که گرفتار غرور و غفلت عجيبى شده بود، رو به ابن عباس کرد و گفت: «اوه! ما اتّفاق نظر داريم».
ابوموسى قدم را پيش گذاشت و گفت: «رأى ما بر اين است که على و معاويه را خلع کنيم و کار را به شورا واگذاريم. بدانيد! من هر دو را خلع کردم. برويد و کسى را براى خلافت برگزينيد».
سپس عمروعاص به پاخاست و گفت: «سخنان ابوموسى راشنيديم که او رئيس خود را خلع کرد و من نيز او را خلع مى کنم و رئيس خود، معاويه را در مقام خلافت مى گذارم. او ولىّ عثمان و خونخواه او و سزاوارترين مردم به مقام اوست».
به اين ترتيب نادانى ها و حماقت هاى يک گروه قشرى از يک سو و تلاش هاى بازماندگان احزاب جاهلى از سوى ديگر، کار خود را کرد و فضاى جهان اسلام را تاريک ساخت.
لشکر فريب خورده به زودى پشيمان شدند، ولى پشيمانى سودى نداشت و موقعيت مناسب از دست رفته بود.


2. بهره گيرى از آراى اهل نظر
بى شک شورا يکى از تعليمات اساسى اسلام است که در قرآن مجيد

و روايات، بازتاب گسترده اى دارد. قرآن علاوه بر اين که انجام کارها را با مشورت، يکى از نشانه هاى اصلى اهل ايمان مى شمرد و آن را در رديف نماز و زکات ـ که از ارکان اسلام است ـ قرار مى دهد، مى فرمايد: (وَ الَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ)؛ «و کسانى که دعوت پروردگارشان را اجابت کرده و نماز را برپا مى دارند و امورشان با مشورت، در ميان آن ها صورت مى گيرد و از آنچه به آن ها روزى داده ايم انفاق مى کنند».
خداوند به پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) نيز با صراحت دستور مى دهد که با مؤمنان در امور مهم مشورت کند، با اين که مى دانيم آن حضرت علاوه بر ارتباط مستقيم با عالم وحى، ازنظر عقلانى مافوق افراد بشر بود، با اين حال مى فرمايد: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْر).
در مسئله مشورت، مهم انتخاب مشاورى است که داراى صفات ويژه اى باشد که در خطبه مورد بحث به آن اشاره شده است و آن اين که خيرخواه و مهربان و آگاه و پرتجربه باشد. «اَلنّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعالِمِ الْمُجَرِّبِ» و به يقين مخالفت با رأى چنين کسى نتيجه اى جز حسرت و ندامت نخواهد داشت.
درست است که متمرّدان لجوج در صفّين، با امام (عليه السلام) به مشورت ننشستند، ولى به هر حال امام (عليه السلام) نظر خيرخواهانه خود را به عنوان رأى ناصح شفيق و عالم مجرّب در اختيار آنان گذاشت، ولى افسوس و صد افسوس که آن ها نه تنها پذيرا نشدند، بلکه با امام (عليه السلام) به مبارزه برخاستند و او را تهديد به قتل کردند و نتيجه آن، همان رسوايى تاريخى و ندامت شديد و غير قابل جبران بود. و اين خيره سرى، راه را براى حکومت جائران در آن منطقه تا قرن ها هموار ساخت.
پاورقی ها
«خطب» بر وزن «ختم» به معناى «کار مهمى است که ميان انسان و شخص ديگرى جريان دارد» به همين دليل به گفت وگويى که ميان انسان و ديگرى انجام مى گيرد «مخاطبه» گفته مى شود.
«فادح» به معناى «سنگين» است، لذا اگر کسى قرضى داشته باشد که بر دوش او سنگينى کند، به آن، «دَيْنِ فادِح» مى گويند. «مجرّب» بر وزن «محقّق» به معناى «کسى است که بر اثر تجربه هاى مختلف آگاهى فراوان دارد»، امّا عرب ها معمولا آن را به فتحه تکلم مى کنند و «مُجَرَّب» بر وزن «مُقَرَّب» مى گويند. «نَخَلْتُ» از ريشه «نخل» به معناى «تصفيه کردن چيزى» است و «نخاله» به اضافات بعد از تصفيه گفته مى شود. استعمال اين واژه در خطبه بالا اشاره به رأى صائبى است که امام (عليه السلام) در مسئله حکميت در اختيار اصحابش گذاشت. ضرب المثل بالا و شأن ورود آن، در الاعلام زرکلى، ج 5، ص 199، و غالب شروح نهج البلاغه آمده است. اين ضرب المثل گاهى به صورت «لايُطاعُ لِقَصيرٍ أمْرٌ» نقل شده است. «منابذين» از ريشه «نبذ» به معناى «دور افکندن» است، خواه چيزى را انسان در پشت سر بيندازد يا پيش رو و يا اطرافش. اين واژه در مورد پيمان شکنى به کار مى رود؛ چرا که شخص پيمان شکنن، پيمان خود را به دورمى افکند. «ضنّ» از ريشه «ضنن» به معناى «امساک و بخل» است. «زند» بر وزن «قند» به معناى «چوبى است که به وسيله آن آتش روشن مى کنند»، (در گذشته به جاى استفاده از کبريت يا سنگ آتش زنه، دو قطعه چوب مخصوص را به هم مى زدند و جرقه از آن برمى خاست که به آن «زند» مى گفتند) و سپس به هر وسيله آتش زنه، زند و زناد گفته شده است. «قدح» به معناى «به هم زدن چوب آتش زنه» است، تا جرقه از آن برخيزد و لذا به چوب يا هر وسيله آتش زنه «قدّاحه» گفته شده است. به مروج الذهب، ج 2، ص 390، مراجعه شود. در شرح خطبه آينده نيز توضيحات ديگرى در اين زمينه خواهد آمد. اغانى ابوالفرج اصفهانى، ج 10، ص 246؛ منهاج البراعة (خوئى)، ج 4، ص 88؛ و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 205. در پاورقى اين داستان را با تفاوت هايى نقل کرده اند و آنچه در بالا آمده خلاصه اى از آن است. اقتباس و تلخيص از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 206 ـ 256. شورى، آيه 38. آل عمران، آيه 159.