تفسیر حکمت 198
وَ قَالَ عَليهِ السَّلامُ
لَمَّا سَمِعَ قَوْلَ الْخَوَارِجِ: «لا حُکْمَ إِلاَّ لِلَّهِ»: کَلِمَةُ حَقٍّ يُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ.
ترجمه
امام (عليه السلام) هنگامى که اين سخن خوارج را که مى گفتند: «لا حکم الا لله» (حکم مخصوص خداست) شنيد فرمود: «سخن حقى است که معنى باطلى از آن اراده شده است».
شرح و تفسیر
باطل در لباس حق
«امام (عليه السلام) هنگامى که اين سخن خوارج را که مى گفتند: «لا حُکْمَ إلاَّ لِلّهِ» (حکم مخصوص خداست) شنيد فرمود: سخن حقى است که معنى باطلى از آن اراده شده است»؛ (لَمَّا سَمِعَ قَوْلَ الْخَوَارِجِ لا حُکْمَ إِلاَّ لِلَّهِ کَلِمَةُ حَقٍّ يُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ).
اشاره به اين که سخن حق است و برگرفته از آيات قرآن مجيد؛ ولى خوارج معناى آن را تحريف مى کنند به گونه اى که سر از باطل درمى آورند. پيش از اين که اين سخن را شرح بدهيم به سراغ روايتى مى رويم که قاضى نعمان مغربى در کتاب شرح الاخبار آورده است. او مى گويد: على (عليه السلام) از صفين بازگشته بود و در مسجد مشغول ايراد خطبه بود که يک نفر از گوشه مسجد شعار «لا حُکْمَ إلاَّ لِلّهِ» را سرداد. امام (عليه السلام) سکوت کرد و پاسخى نداد. مقدارى گذشت نفر دومى همين شعار را از گوشه ديگر سرداد. باز امام (عليه السلام) اعتنايى نکرد. سرانجام جمعى (از خوارج که در مجلس حضور داشتند) با هم اين شعار را سردادند. امام (عليه السلام) فرمود : اين سخن حقى است که اراده باطل از آن شده است. ما سه امتياز به شما (خوارج) مى دهيم: شما را از شرکت در مساجد و نماز خواندن (با ما) بازنمى داريم و تا زمانى که (با ما) هم دست باشيد سهم شما را از بيت المال مى دهيم و اگر آغازگر جنگ نباشيد ما آن را آغاز نخواهيم کرد، سپس فرمود: «وَ أشْهَدُ لَقَدْ أخْبَرَنِي النَّبيُّ الصّادِقُ عَنِ الرُّوحِ الاْمينِ عَنْ رَبِّ الْعالَمينَ أنَّهُ لا يَخْرُجُ عَلَيْنا مِنْکُمْ فِئَةٌ قَلَّتْ أوْ کَثُرَتْ إلّا جَعَلَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ حَتْفَها عَلى أيْدينا؛ گواهى مى دهم (به خدا سوگند!) پيامبر راستگو از فرشته وحى روح الامين به من خبر داد که گروهى از شما چه کم باشد چه زياد بر ما خروج نمى کند مگر اين که مرگشان به دست ما خواهد بود».
توضيح: همان طور که قبلاً اشاره شد، امام (عليه السلام) اين کلام را بعد از جنگ صفين و پس از داستان حکمين فرمود. با اين که داستان حکميت بر امام (عليه السلام) تحميل شد ولى جمعى که بعداً به عنوان خوارج ناميده شدند بر امام (عليه السلام) خرده گرفتند که چرا مسئله حکميت را پذيرفته است با اين که قرآن مجيد مى گويد: «حکم مخصوص خداست»؟ اين در حالى است که جمله مذکور، که در سه جاى قرآن آمده، با توجه به قرائنى که قبل و بعد از آن است هيچ گونه ارتباطى به ادعاى خوارج ندارد. قرآن در سوره انعام آيه 57 خطاب به پيغمبر (صلي الله عليه و آله) مى گويد: (قُلْ إِنِّى عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَّبِّي وَ کَذَّبْتُمْ بِهِ مَا عِندِى مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ للهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ)؛ «بگو: من دليل روشنى از پروردگارم دارم ولى شما آن را تکذيب کرده ايد. آنچه شما (از عذاب الهى) درباره آن شتاب مى کنيد در اختيار من نيست حکم و فرمان تنها از آنِ خداست حق را از باطل جدا مى کند و او بهترين جداکننده (ى حق از باطل) است».
در آيه 40 سوره يوسف نيز در پاسخ بت پرستان که اسم هاى بى مسمايى را بر بت ها نهاده بودند مى فرمايد: (ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباوُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِکَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ)؛ «آنچه غير از خدا مى پرستيد، جز اسم هايى (بى مسمّا) که شما و پدرانتان آن ها را (خدا) ناميده ايد، نيست؛ خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نکرده؛ حکم تنها از آن خداست؛ فرمان داده که غير از او را نپرستيد. اين است آيين ثابت و پايدار؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند». روشن است که حکم در اين آيه اشاره به فرمان الهى در امر توحيد و مبارزه با شرک و مانند آن است.
همچنين در آيه 67 سوره يوسف از زبان يعقوب پيغمبر (عليه السلام) مى گويد: (وَ قَالَ يَا بَنِىَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُّتَفَرِّقَةٍ وَ مَا أُغْنِى عَنکُمْ مِّنَ اللهِ مِنْ شَىْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ للهِ عَلَيْهِ تَوَکَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ)؛ «و (به هنگام حرکت، يعقوب) گفت: پسران من؛ همگى از يک در وارد نشويد؛ بلکه از درهاى مختلف وارد گرديد (تا توجه مردم به سوى شما جلب نشود)؛ و من (با اين دستور،) نمى توانم تقدير حتمى الهى را از شما دفع کنم! حکم و فرمان، تنها از آنِ خداست! بر او توکّل کرده ام؛ و همه متوکّلان بايد بر او توکّل کنند!».
حکم در اين آيه اشاره به اين است که اگر من به سراغ عالم اسباب مى روم و به شما دستوراتى مى دهم تا گرفتار چشم زخم يا توطئه مخالفان نشويد، بايد بدانيد که مسبب الاسباب حقيقى خداست و بايد بر او توکل کنيد.
قرآن مجيد در مسئله اختلاف دو همسر با يکديگر دستور مى دهد که حَکَمى از سوى مرد و حَکَمى از سوى زن انتخاب شود تا بنشينند و تصميم عادلانه اى بگيرند و به اختلاف آن ها پايان دهند.
اصولاً کار تمام قضات حَکَميت براى رسيدن به دعاوى و فصل خصومت است آيا هيچ عاقلى مى گويد: فقط خداوند بايد در محکمه قضاوت بنشيند و براى فصل خصومت و رسيدن به دعاوى مردم حکم کند؟ و يا اين که اگر اختلافى بين زن و شوهر پيدا شد، خداوند بيايد و تصميم عادلانه اى درباره آن ها بگيرد و يا اين که امر حکومت بر مسلمانان را خدا بر عهده بگيرد؛ فرمانده جنگ و صلح او باشد و غنائم را او تقسيم کند؟ آرى، بايد اين کارها به دست انسان هاى آگاه و عادلى صورت گيرد که در تمام موارد بر طبق احکام الهى و فرمان و دستورات او حکم کنند، بنابراين حکم به معناى حَکَميت براى رفع اختلاف، که خوارج مى پنداشتند هرگز در قرآن مجيد به خدا نسبت داده نشده است و اين مطلب به قدرى روشن است که نياز به توضيح ندارد.
احکامى که در قرآن مجيد آمده به صورت قوانين کلى است که به دست رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) و اولى الامر براى اجرا داده شده است و در اختلافات به دست قضات و مأمورانى که از طرف آن ها براى اجراى احکام برگزيده شده اند. هيچ عاقلى نمى گويد: خدا بايد حد سرقت يا حد زنا را بر کسانى که مستحق اند اجرا کند. هيچ کس نمى گويد که در اختلاف حقوقى و خانوادگى که ميان افرادى معين يا بين چند قبيله يا خانواده است، خداوند بيايد و قضاوت و فصل خصومت کند. البته خداونداحکام کلى و قوانين جامعى مقرر فرموده که مديران جامعه و مجريان احکام و قضات بايد اعمال خود را بر آن ها تطبيق دهند. اين چيزى است که خوارج براثر ضعف عقل و حماقت و تعصب شديد نمى توانستند درک کنند.
اميرمؤمنان على (عليه السلام) در خطبه 40، از اجراى احکام و مديريت جامعه تعبير به «إمرة» (اميرى و فرمانروايى) مى کند و از اين رو در ادامه همان خطبه مى فرمايد: «مردم، نيازمند امير و حاکمى هستند (که فرمان خدا را در ميان آن ها اجرا کند)» اشاره به اين که مسئله حکميت در اين دايره قرار داشت نه در دايره قانون گذارى الهى. با توجه به اين که لشکر معاويه قرآن ها را بر سر نيزه کردند و در توطئه اى خطرناک گفتند: ما هم مسلمانيم، قرآن در ميان ما حکومت کند که چه کسى امير در ميان مسلمانان باشد. و از آن جا که قرآن به اعتقاد آن ها شخص خاصى را به عنوان امير تعيين نکرده بود گفتند: ما بايد از هر طرف حَکَمى انتخاب کنيم تا در پرتو آيات قرآن بنشينند و يک نفر را به عنوان امير مسلمانان انتخاب کنند واين امر بر على (عليه السلام) و ياران خاصش تحميل شد. سپس اقليت خوارج با آن مخالفت کردند که اصلاً انتخاب حَکَم کار غلطى است و حَکَم خداست و شعار «لا حُکْمَ إلّا لِلّهِ» با اين مفهوم انحرافى بعد از شکست مسئله حَکَميت بالا گرفت، از اين رو اميرمؤمنان على (عليه السلام) مى فرمود: شعار «لا حُکْمَ إلّا لِلّهِ» يک واقعيت و سخن حق است که آن ها معناى باطلى را از آن اراده کرده اند.
حق است به اين دليل که توحيد در قانون گذارى مقتضى اين است که تشريع قوانين و احکام تنها از سوى خداست و رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) مبلغ و مجرى آن است. و مفهوم باطلى که آن ها از آن اراده مى کردند اين است که حکومت و فرماندهى و اجراى احکام و مديريت جامعه بايد به وسيله خداوند صورت گيرد. غافل از اين که هرگز خدا نمى آيد فرمان جنگ و صلح يا تقسيم غنائم و يا نصب امراى بلاد را صادر کند و اگر منظور آن ها اين بوده که اصلاً نيازى به امير و زمامدار در جامعه نيست و مردم خودشان بايد احکام را عمل کنند همان گونه که در طول تاريخ گذشته و امروز افرادى طرفدار نفى حکومت بوده و هستند، سستى و بى پايگى اين مسئله نه تنها کمتر از مفهوم اول نيست بلکه بيشتر است، همان طور که حضرت در خطبه چهلم نيز اشاره اى به آن کرده که تمام جوامع بشرى در طول تاريخ حاکمى داشته اند؛ خواه ظالم خواه عادل و حتى وجود حاکم ظالم از نبودن آن که باعث هرج و مرج و به هم ريختن شيرازه تمام جامعه مى شود بهتر است.
حاکم ظالم براى حفظ خود هم که باشد ناچار است اجمالاً نظم و امنيتى در جامعه ايجاد کند، قاضى براى حل خصومت ها تعيين کند، زندان و بندى براى سارقان و مجرمان ترتيب دهد و حتى گاه خدمات اقتصادى فراوانى براى جلب توجه مردم و حفظ موقعيت خويش ارائه دهد. اگر هيچ حکومتى نباشد جوامع بشرى پس از مدت کوتاهى نابود مى شوند. در جلد دوم همين کتاب ذيل خطبه 40 بحث هاى مشروحى در اين زمينه آورديم و درباره بلاى تحريف حقايق و آثار زيان بار آن و همچنين ضرورت تشکيل حکومت، مطالب لازم را بيان کرديم. .
«امام (عليه السلام) هنگامى که اين سخن خوارج را که مى گفتند: «لا حُکْمَ إلاَّ لِلّهِ» (حکم مخصوص خداست) شنيد فرمود: سخن حقى است که معنى باطلى از آن اراده شده است»؛ (لَمَّا سَمِعَ قَوْلَ الْخَوَارِجِ لا حُکْمَ إِلاَّ لِلَّهِ کَلِمَةُ حَقٍّ يُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ).
اشاره به اين که سخن حق است و برگرفته از آيات قرآن مجيد؛ ولى خوارج معناى آن را تحريف مى کنند به گونه اى که سر از باطل درمى آورند. پيش از اين که اين سخن را شرح بدهيم به سراغ روايتى مى رويم که قاضى نعمان مغربى در کتاب شرح الاخبار آورده است. او مى گويد: على (عليه السلام) از صفين بازگشته بود و در مسجد مشغول ايراد خطبه بود که يک نفر از گوشه مسجد شعار «لا حُکْمَ إلاَّ لِلّهِ» را سرداد. امام (عليه السلام) سکوت کرد و پاسخى نداد. مقدارى گذشت نفر دومى همين شعار را از گوشه ديگر سرداد. باز امام (عليه السلام) اعتنايى نکرد. سرانجام جمعى (از خوارج که در مجلس حضور داشتند) با هم اين شعار را سردادند. امام (عليه السلام) فرمود : اين سخن حقى است که اراده باطل از آن شده است. ما سه امتياز به شما (خوارج) مى دهيم: شما را از شرکت در مساجد و نماز خواندن (با ما) بازنمى داريم و تا زمانى که (با ما) هم دست باشيد سهم شما را از بيت المال مى دهيم و اگر آغازگر جنگ نباشيد ما آن را آغاز نخواهيم کرد، سپس فرمود: «وَ أشْهَدُ لَقَدْ أخْبَرَنِي النَّبيُّ الصّادِقُ عَنِ الرُّوحِ الاْمينِ عَنْ رَبِّ الْعالَمينَ أنَّهُ لا يَخْرُجُ عَلَيْنا مِنْکُمْ فِئَةٌ قَلَّتْ أوْ کَثُرَتْ إلّا جَعَلَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ حَتْفَها عَلى أيْدينا؛ گواهى مى دهم (به خدا سوگند!) پيامبر راستگو از فرشته وحى روح الامين به من خبر داد که گروهى از شما چه کم باشد چه زياد بر ما خروج نمى کند مگر اين که مرگشان به دست ما خواهد بود».
توضيح: همان طور که قبلاً اشاره شد، امام (عليه السلام) اين کلام را بعد از جنگ صفين و پس از داستان حکمين فرمود. با اين که داستان حکميت بر امام (عليه السلام) تحميل شد ولى جمعى که بعداً به عنوان خوارج ناميده شدند بر امام (عليه السلام) خرده گرفتند که چرا مسئله حکميت را پذيرفته است با اين که قرآن مجيد مى گويد: «حکم مخصوص خداست»؟ اين در حالى است که جمله مذکور، که در سه جاى قرآن آمده، با توجه به قرائنى که قبل و بعد از آن است هيچ گونه ارتباطى به ادعاى خوارج ندارد. قرآن در سوره انعام آيه 57 خطاب به پيغمبر (صلي الله عليه و آله) مى گويد: (قُلْ إِنِّى عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَّبِّي وَ کَذَّبْتُمْ بِهِ مَا عِندِى مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ للهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ)؛ «بگو: من دليل روشنى از پروردگارم دارم ولى شما آن را تکذيب کرده ايد. آنچه شما (از عذاب الهى) درباره آن شتاب مى کنيد در اختيار من نيست حکم و فرمان تنها از آنِ خداست حق را از باطل جدا مى کند و او بهترين جداکننده (ى حق از باطل) است».
در آيه 40 سوره يوسف نيز در پاسخ بت پرستان که اسم هاى بى مسمايى را بر بت ها نهاده بودند مى فرمايد: (ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباوُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِکَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ)؛ «آنچه غير از خدا مى پرستيد، جز اسم هايى (بى مسمّا) که شما و پدرانتان آن ها را (خدا) ناميده ايد، نيست؛ خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نکرده؛ حکم تنها از آن خداست؛ فرمان داده که غير از او را نپرستيد. اين است آيين ثابت و پايدار؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند». روشن است که حکم در اين آيه اشاره به فرمان الهى در امر توحيد و مبارزه با شرک و مانند آن است.
همچنين در آيه 67 سوره يوسف از زبان يعقوب پيغمبر (عليه السلام) مى گويد: (وَ قَالَ يَا بَنِىَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُّتَفَرِّقَةٍ وَ مَا أُغْنِى عَنکُمْ مِّنَ اللهِ مِنْ شَىْءٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ للهِ عَلَيْهِ تَوَکَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ)؛ «و (به هنگام حرکت، يعقوب) گفت: پسران من؛ همگى از يک در وارد نشويد؛ بلکه از درهاى مختلف وارد گرديد (تا توجه مردم به سوى شما جلب نشود)؛ و من (با اين دستور،) نمى توانم تقدير حتمى الهى را از شما دفع کنم! حکم و فرمان، تنها از آنِ خداست! بر او توکّل کرده ام؛ و همه متوکّلان بايد بر او توکّل کنند!».
حکم در اين آيه اشاره به اين است که اگر من به سراغ عالم اسباب مى روم و به شما دستوراتى مى دهم تا گرفتار چشم زخم يا توطئه مخالفان نشويد، بايد بدانيد که مسبب الاسباب حقيقى خداست و بايد بر او توکل کنيد.
قرآن مجيد در مسئله اختلاف دو همسر با يکديگر دستور مى دهد که حَکَمى از سوى مرد و حَکَمى از سوى زن انتخاب شود تا بنشينند و تصميم عادلانه اى بگيرند و به اختلاف آن ها پايان دهند.
اصولاً کار تمام قضات حَکَميت براى رسيدن به دعاوى و فصل خصومت است آيا هيچ عاقلى مى گويد: فقط خداوند بايد در محکمه قضاوت بنشيند و براى فصل خصومت و رسيدن به دعاوى مردم حکم کند؟ و يا اين که اگر اختلافى بين زن و شوهر پيدا شد، خداوند بيايد و تصميم عادلانه اى درباره آن ها بگيرد و يا اين که امر حکومت بر مسلمانان را خدا بر عهده بگيرد؛ فرمانده جنگ و صلح او باشد و غنائم را او تقسيم کند؟ آرى، بايد اين کارها به دست انسان هاى آگاه و عادلى صورت گيرد که در تمام موارد بر طبق احکام الهى و فرمان و دستورات او حکم کنند، بنابراين حکم به معناى حَکَميت براى رفع اختلاف، که خوارج مى پنداشتند هرگز در قرآن مجيد به خدا نسبت داده نشده است و اين مطلب به قدرى روشن است که نياز به توضيح ندارد.
احکامى که در قرآن مجيد آمده به صورت قوانين کلى است که به دست رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) و اولى الامر براى اجرا داده شده است و در اختلافات به دست قضات و مأمورانى که از طرف آن ها براى اجراى احکام برگزيده شده اند. هيچ عاقلى نمى گويد: خدا بايد حد سرقت يا حد زنا را بر کسانى که مستحق اند اجرا کند. هيچ کس نمى گويد که در اختلاف حقوقى و خانوادگى که ميان افرادى معين يا بين چند قبيله يا خانواده است، خداوند بيايد و قضاوت و فصل خصومت کند. البته خداونداحکام کلى و قوانين جامعى مقرر فرموده که مديران جامعه و مجريان احکام و قضات بايد اعمال خود را بر آن ها تطبيق دهند. اين چيزى است که خوارج براثر ضعف عقل و حماقت و تعصب شديد نمى توانستند درک کنند.
اميرمؤمنان على (عليه السلام) در خطبه 40، از اجراى احکام و مديريت جامعه تعبير به «إمرة» (اميرى و فرمانروايى) مى کند و از اين رو در ادامه همان خطبه مى فرمايد: «مردم، نيازمند امير و حاکمى هستند (که فرمان خدا را در ميان آن ها اجرا کند)» اشاره به اين که مسئله حکميت در اين دايره قرار داشت نه در دايره قانون گذارى الهى. با توجه به اين که لشکر معاويه قرآن ها را بر سر نيزه کردند و در توطئه اى خطرناک گفتند: ما هم مسلمانيم، قرآن در ميان ما حکومت کند که چه کسى امير در ميان مسلمانان باشد. و از آن جا که قرآن به اعتقاد آن ها شخص خاصى را به عنوان امير تعيين نکرده بود گفتند: ما بايد از هر طرف حَکَمى انتخاب کنيم تا در پرتو آيات قرآن بنشينند و يک نفر را به عنوان امير مسلمانان انتخاب کنند واين امر بر على (عليه السلام) و ياران خاصش تحميل شد. سپس اقليت خوارج با آن مخالفت کردند که اصلاً انتخاب حَکَم کار غلطى است و حَکَم خداست و شعار «لا حُکْمَ إلّا لِلّهِ» با اين مفهوم انحرافى بعد از شکست مسئله حَکَميت بالا گرفت، از اين رو اميرمؤمنان على (عليه السلام) مى فرمود: شعار «لا حُکْمَ إلّا لِلّهِ» يک واقعيت و سخن حق است که آن ها معناى باطلى را از آن اراده کرده اند.
حق است به اين دليل که توحيد در قانون گذارى مقتضى اين است که تشريع قوانين و احکام تنها از سوى خداست و رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) مبلغ و مجرى آن است. و مفهوم باطلى که آن ها از آن اراده مى کردند اين است که حکومت و فرماندهى و اجراى احکام و مديريت جامعه بايد به وسيله خداوند صورت گيرد. غافل از اين که هرگز خدا نمى آيد فرمان جنگ و صلح يا تقسيم غنائم و يا نصب امراى بلاد را صادر کند و اگر منظور آن ها اين بوده که اصلاً نيازى به امير و زمامدار در جامعه نيست و مردم خودشان بايد احکام را عمل کنند همان گونه که در طول تاريخ گذشته و امروز افرادى طرفدار نفى حکومت بوده و هستند، سستى و بى پايگى اين مسئله نه تنها کمتر از مفهوم اول نيست بلکه بيشتر است، همان طور که حضرت در خطبه چهلم نيز اشاره اى به آن کرده که تمام جوامع بشرى در طول تاريخ حاکمى داشته اند؛ خواه ظالم خواه عادل و حتى وجود حاکم ظالم از نبودن آن که باعث هرج و مرج و به هم ريختن شيرازه تمام جامعه مى شود بهتر است.
حاکم ظالم براى حفظ خود هم که باشد ناچار است اجمالاً نظم و امنيتى در جامعه ايجاد کند، قاضى براى حل خصومت ها تعيين کند، زندان و بندى براى سارقان و مجرمان ترتيب دهد و حتى گاه خدمات اقتصادى فراوانى براى جلب توجه مردم و حفظ موقعيت خويش ارائه دهد. اگر هيچ حکومتى نباشد جوامع بشرى پس از مدت کوتاهى نابود مى شوند. در جلد دوم همين کتاب ذيل خطبه 40 بحث هاى مشروحى در اين زمينه آورديم و درباره بلاى تحريف حقايق و آثار زيان بار آن و همچنين ضرورت تشکيل حکومت، مطالب لازم را بيان کرديم. .