تفسیر خطبه 49

وَمِن کلامٍ لَهَ عَلَيهِ السَّلامُ
وَفِيهِ جُمْلَةٌ مِنْ صِفَاتِ الرُّبُوبِيَّةِ وَالْعِلْمِ الإِلهِيّ
أَلْحَمْدُلِلهِ آلَّذِي بَطَنَ خَفِيَّاتِ آلْأُمُورِ، وَدَلَّتْ عَلَيْهِ أَعْلاَمُ الظُّهُورِ، وَآمْتَنَعَ عَلَى عَيْنِ آلْبَصِيرِ. فَلاَعَيْنُ مَنْ لَمْ يَرَهُ تُنْکِرُهُ، وَلاَقَلْبُ مَنْ أَثْبَتَهُ يُبْصِرُهُ. سَبَقَ فِي آلْعُلُوِّ فَلاَ شَىْءَ أَعْلَى مِنْهُ، وَقَرُبَ فِي آلدُّنُوِّ فَلاَ شَيْءَ أَقْرَبُ مِنْهُ. فَلا آسْتِعْلاؤُهُ بَاعَدَهُ عَنْ شَيْءٍ مِنْ خَلْقِهِ، وَلاَقُرْبُهُ سَاوَاهُمْ فِي آلْمَکَانِ بِهِ. لَمْ يُطْلِعِ آلْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ، و لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ، فَهُوَ الَّذِي تَشْهَدُ لَهُ أَعْلاَمُ آلْوُجُودِ، عَلَى إِقْرَارِ قَلْبِ ذِي آلْجُحُودِ، تَعَالَى آللهُ عَمَّا يَقولُهُ آلْمُشَبِّهُونَ بِهِ وَآلْجَاحِدُونَ لَهُ عُلوّآ کَبِيرآ!

ترجمه
از سخنان امام (عليه السلام) است
که در آن قسمتى از صفات خداوند و علم بى پايان او آمده است
ستايش مخصوص خداوندى است که ذات پاکش از همه چيز مخفى تر است، ولى نشانه هاى واضح و آشکار، بر هستى او گواهى مى دهد و هرگز چشم بينا قادر بر مشاهده ذات او نيست و به همين دليل نه چشم کسى که وى را نديده انکارش مى کند و نه قلب کسى که او را شناخته مشاهده اش تواند کرد. در علوّ مقام بر همه پيشى گرفته و چيزى برتر از او نيست. با اين حال چنان نزديک است که چيزى از او نزديک تر نيست نه مرتبه بلندش او را از مخلوقاتش دور کرده و نه نزديکى اش به خلق او را با آن ها همسان قرار داده است. عقل ها را از کنه صفات خويش آگاه نکرده و با اين حال آن ها را از معرفت و شناخت لازم بازنداشته است. پس او کسى است که نشانه هاى آشکار جهان هستى بر وجود پاکش گواهى مى دهد که دل هاى منکران به وجودش اقرار دارند. خداوند بسيار برتر است از گفته کسانى که موجوداتى را به او تشبيه کرده و يا ذاتش را انکار مى کنند.
شرح و تفسیر
خطبه در يک نگاه
اين خطبه همان گونه که در عنوان بالا اشاره شد درباره صفات پروردگار وگستردگى علم اوست و اشارات پرمعنايى به قسمت هاى مختلفى از صفات جلال و جمال او دارد و ذات پاکش را از سخنان بى اساس منکران پروردگار وآنها که ذات پاک او را شبيه مخلوقات مى دانند يا چيزى شبيه او قرار مى دهند (ودر طرف اِفراط و تفريط هستند) منزّه و مبرّا مى شمرد. . اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم!
همان گونه که اشاره شد تمام اين خطبه درباره صفات جمال و جلال خدا بحث مى کند و امام (عليه السلام) در عباراتى کوتاه و پرمعنا به تعداد زيادى از اسماى حسناى او اشاره مى فرمايد. در قسمت اوّل به پنج وصف از اوصاف او که هر يک توضيحى براى ديگرى است اشاره کرده، مى فرمايد: «ستايش مخصوص خداوندى است که ذات پاکش از همه چيز مخفى تر است ولى نشانه هاى واضح و آشکار، بر هستى او گواهى مى دهد»؛ (أَلْحَمْدُلِلهِ آلَّذِي بَطَنَ خَفِيَّاتِ آلْأُمُورِ، وَدَلَّتْ عَلَيْهِ أَعْلاَمُ الظُّهُورِ).
«هرگز چشم بينا قادر بر مشاهده ذات او نيست»؛ (وَآمْتَنَعَ عَلَى عَيْنِ آلْبَصِيرِ).
«به همين دليل نه چشم کسى که وى را نديده انکارش مى کند و نه قلب کسى که او را شناخته مشاهده اش تواند کرد»؛ (فَلاَ عَيْنُ مَنْ لَمْ يَرَهُ تُنْکِرُهُ، وَلاَقَلْبُ مَنْ أَثْبَتَهُ يُبْصِرُهُ).
در تفسير جمله «اَلَّذي بَطَنَ خَفِيَّاتِ الْأُمُورِ» احتمالات گوناگونى ازسوى مفسّران نهج البلاغه داده شده است. بعضى گفته اند که «بَطَنَ» در اين جا به معناى «عَلِمَ» است يعنى خداوندى که از اسرار نهان آگاه است.
و گاه گفته شده است که «بَطَنَ» در اين جا به معناى مخفى و پنهان کردن است يعنى خداوندى که اسرار نهان به وسيله او پنهان شده است.
ولى تفسيرى که گفتيم، که «بَطَنَ» در اين جا به معناى پنهان شدن است و مفهومش اين است که خدا در اسرار نهان مخفى و پنهان است و به تعبير ديگر، کُنه ذاتش از پنهان نيز پنهان تر است، تناسب بيشترى با جمله هاى بعد از آن دارد و به همين دليل ما اين تفسير را بر تفاسير ديگر ترجيح داديم. درواقع مفهوم جمله مضمون همان شعر فيلسوف معروف مى شود که مى گويد:
وُجُودُهُ مِنْ أَظْهَرِ الْأَشْياءِ******وَکُنْهُهُ فِي غَايَةِ الْخِفَاءِ
وجود پاکش از هر ظاهرى ظاهرتر است و کنه ذاتش در نهايت پنهانى است.
جمله «دَلَّتْ عَلَيْهِ أَعْلاْمُ الظُّهُورِ» اشاره به اين دارد که نشانه هاى او همه جا آشکار است. آرى، در آسمان ها و ستارگان و کهکشان ها، در زمين و صحراها ودرياها، در جبين همه موجودات زنده، در برگ هاى درختان و گلبرگ ها وشکوفه ها و ميوه ها، و در درون اتم ها. و هرقدر علم و دانش انسانى خيزش بيشترى مى گيرد و اسرار کائنات آشکارتر مى شود دلايل فزون ترى بر علم وقدرت و حکمت آن ذات بى مثال به دست مى آيد.
در سومين جمله (وَامْتَنَع عَلى عَيْنِ الْبَصِيرِ) سخن از اين است که تيزبين ترين ديده ها توانايى مشاهده جمالش را ندارد، چراکه مشاهده حسّى ويژه جسم و جسمانيات است و فرع بر مکان و جهت است، در حالى که ذات بى مثال او نه جسم است و نه جسمانى، نه داراى مکان است و نه جهت، بلکه پاک و منزّه از همه اين عوارض و نقايص است، همان گونه که قرآن مى فرمايد: (لاَتُدْرِکُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِکُ الْأَبْصارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ)؛ «چشم ها او را نمى بيند ولى او همه چشم ها را مى بيند و او بخشنده (نعمت ها) و باخبر از دقايق امور و آگاه (از همه چيز) است».
و هنگامى که موسى (عليه السلام) ازسوى بنى اسرائيل با جمله (رَبِّ أَرِنى أَنْظُرْ اِلَيْکَ)؛ «پروردگارا! خودت را به من نشان ده تا تو را ببينم»، درخواست شهود حسّى مى کند، با خطاب (لَنْ تَرانِى)؛ «هرگز مرا نخواهى ديد» مواجه مى شود و در اين ميان، پرتو کوچکى از جلوه پروردگار به صورت صاعقه اى عظيم بر کوه مى خورد و آن را يک باره از هم متلاشى مى سازد و موسى (عليه السلام) و يارانش بر خاک مى افتند، هنگامى که موسى (عليه السلام) به هوش مى آيد عرض مى کند: (سُبحانَکَ تُبْتُ اِلَيْکَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤمِنِينَ)؛ «خداوندا! منزهى تو (از اين که با چشم تو را ببينم) من به سوى تو بازگشتم و من نخستين مؤمنانم».
و در جمله هاى بعد (فَلا عَيْنُ مَنْ لَمْ يَرَهُ...) در يک نتيجه گيرى روشن به اين معنا اشاره شده که هيچ انسان آگاه و باانصافى با وجود اين همه دلايل روشن نمى تواند ذات پاک او را انکار کند هر چند از دايره مشاهده حسّى بيرون است، وآنها که مؤمن به وجود او هستند نبايد انتظار مشاهده او را داشته باشند حتى مشاهده قلبى، درست است که با چشم دل مى توان او را ديد همان گونه که در کلام معروف مولا (عليه السلام) آمده است: «لاَتُدْرِکُهُ الْعُيُونُ بِمُشاهَدَةِ الْعَيانِ وَلکِنْ تُدْرِکُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الاِْيمَانِ؛ چشم ها هرگز او را آشکارا نمى بيند ولى قلب ها با نيروى حقيقت ايمان، وى را درک مى کند»، ولى اين مشاهده نيز مشاهده اسما و صفات است نه مشاهده کنه ذات، و در اين مرحله نه تنها انسان هاى عادى، بلکه برترين شخصيت عالم خلقت نغمه «ما عَرَفْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ؛ هرگز تو را آن چنان که شايسته اى نشناخته ايم» سرمى دهند.
سپس امام (عليه السلام) در چهارمين توصيف از خداوند، به موضوع مهم ديگرى اشاره کرده، مى فرمايد: «در علوّ مقام بر همه پيشى گرفته و چيزى از او برتر نيست، با اين حال چنان نزديک است که چيزى از او نزديک تر نيست»؛ (سَبَقَ فِي الْعُلُوِّ فَلاشَيءَ أَعْلى مِنْهُ وَقَرُبَ فِي الدُّنُوِّ فَلا شَيءَ أَقْرَبُ مِنْهُ). و در يک نتيجه گيرى از اين بيان، چنين مى افزايد: «نه مرتبه بلندش او را از مخلوقاتش دور کرده و نه نزديکى اش به خلق، او را با آن ها همسان قرار داده است»؛ (فَلاَ آسْتِعْلاَؤُهُ بَاعَدَهُ عَنْ شَيْءٍ مِنْ خَلْقِهِ، وَلاَقُرْبُهُ سَاوَاهُمْ فِي آلْمَکَانِ بِهِ).
ممکن است در ابتدا تصوّر شود که اين گونه توصيف ها با يکديگر متناقض است. چگونه چيزى مى تواند از همه چيز دورتر و بالاتر و در عين حال، به همه چيز نزديک تر و از همه چيز پايين تر باشد؟! چگونه در عين نزديکى، دور، و در عين دورى، نزديک، بلکه نزديک ترين است؟!
آرى، اگر با مقياس مخلوقات که دائمآ با آن ها سروکار داريم و همه وجودهايى محدود و متناهى هستند محاسبه کنيم اين ها تضاد و ضدّونقيض به نظر مى رسد، ولى توجه به يک نکته راه را براى شناخت صفات خداوند به طور کامل هموار مى سازد و آن اين که او وجودى است بى نهايت از هر نظر وبى نياز و غنىّ مطلق، چنين وجودى هيچ گونه محدوديتى ازنظر زمان و مکان وعلم و قدرت ندارد، بلکه بى نياز از زمان و مکان و برتر از آن است، در همه جا هست و در هر زمان وجود دارد و در عين حال بى مکان و بى زمان است.
چنين وجودى به همه اشيا نزديک است وچون شباهتى با آن ها ندارد از همه دور است، از همه چيز آشکارتر است چون همه چيز نشانه وجود اوست، و از همه چيز پنهان تر است چون شباهتى به مخلوقات، که ما با آن ها آشنا هستيم، ندارد.
بنابراين، منظور از علو در جمله امام (عليه السلام) برترى وجود و هستى است نه برترى در مکان، و منظور از قرب و نزديکى، نزديکى در احاطه وجودى است نه نزديکى در مکان. تصديق بايد کرد که فهم و درک اين صفات براى ما که هميشه با صفات ممکنات سروکار داريم آسان نيست؛ ولى با کمى انديشه و استفاده از مثال ـ هر چند مثال هايى ناقص باشد ـ مى توان آن ها را به ذهن نزديک کرد، مثلا دربرابر اين سؤال که چگونه وجودى مى تواند همه جا و در هر زمان باشد و در عين حال زمان ومکان نداشته باشد؟ مى توانيم از مثال هاى ناقص مانند بعضى از فرمول هاى رياضى بهره بگيريم؛ همه مى دانيم که «دو به علاوه دو مساوى با چهار مى شود». اين رابطه نه تنها در کره زمين بلکه در آسمان و در هرجا که برويم برقرار است نه تنها در عصر و زمان ما که در هر عصر و زمانى حاکم است، در عين حال نه مکانى دارد و نه زمانى.
و اين که مى فرمايد: بلندى مقام و هستى اش او را از اشيا دور نمى کند ونزديکى اش او را همسان با مخلوقات نمى سازد، نتيجه روشنى از همان حقيقتى است که در بالا گفته شد. بعضى از شارحان نهج البلاغه در تشبيه ناقص اما مناسبى چنين گفته اند که امواج نور به شيشه ها مى تابد و در درون آن ها نفوذ مى کند و آن ها را روشن مى سازد و در عين حال که به آن ها از همه چيز نزديک تر است همسان با آن ها نيست و وجودى است بسيار لطيف و برتر و بالاتر، و شايد تعبير قرآن مجيد از ذات خداوند به نور نيز اشاره به همين معنا باشد، (اَللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالْأَرْضِ...).
در پنجمين توصيف به حقيقت مهمّ ديگرى اشاره کرده، مى فرمايد: «عقل ها را از کُنه صفات خويش آگاه نکرده، و با اين حال آن ها را از معرفت و شناخت لازم بازنداشته است»؛ (لَمْ يُطْلِعِ آلْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ، وَلَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ).
نه کُنه ذات او بر کسى روشن است و نه حقيقت صفات او، چراکه هم ذاتش نامتناهى است و هم صفاتش، چگونه عقل و خرد انسان ها که همه متناهى ومحدود است مى تواند به آن نامحدود احاطه پيدا کند؟ ولى با اين حال، آن قدر آثار وجودش در جبين تمامى موجودات نمايان است که هرکس مى تواند به طور اجمال از هستى ذات و صفات او آگاه باشد.
يک مثال ناقص اما گويا: همه ما مى دانيم که روح وجود دارد و زمان، يک واقعيت است اما پى بردن به حقيقت روح و زمان کار آسانى نيست، همه مى دانيم که موجود زنده با مرده متفاوت است اما کنه و حقيقت حيات چيست؟ فهم آن بسيار مشکل است. به تعبير ديگر: ما به اين امور علم اجمالى داريم نه تفصيلى.
سپس در يک نتيجه گيرى دقيق مى فرمايد: «پس او کسى است که نشانه هاى آشکار جهان هستى بر وجود پاکش، گواهى مى دهد که دل هاى منکران به وجودش اقرار دارند!»؛ (فَهُوَ الَّذِي تَشْهَدُ لَهُ أَعْلاَمُ آلْوُجُودِ، عَلَى إِقْرَارِ قَلْبِ ذِي آلْجُحُودِ).
در حقيقت، منکران ذات پاک او، در زبان، انکارش مى کنند ولى در دل به برکت آثار صنع او به وجودش اقرار دارند. حتى ممکن است خويش را در صف منکران پندارند در حالى که نور وجود او در اعماق جانشان پرتوافکن است همان گونه که قرآن مجيد مى فرمايد: (وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللهُ فَأَنّى يُؤْفَکُونَ... وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَحْيَا بِهِ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتَها لَيَقُولُنَّ اللهُ قُلِ الْحَمْدُلِلهِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ)؛ «وهرگاه از آنان بپرسى: چه کسى آسمان ها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را مسخّر کرده است؟ مى گويند: «خداوند يگانه» پس با اين حال چگونه آنان را (از عبادت خدا) منحرف مى سازند؟... و اگر از آنان بپرسى. چه کسى از آسمان آبى فرستاد وبه وسيله آن زمين را پس از مردنش زنده کرد؟ مى گويند: «خداوند يگانه»، بگو حمد و ستايش مخصوص خداست، امّا بيشتر آن ها نمى فهمند».
چگونه مى توان خدا را انکار کرد در حالى که در تمام جهان هستى و در سرتاپاى ما آثار صنع او ديده مى شود؟ تنها مطالعه يک عضو از وجود خودمان ـمانند چشم ـ کافى است که ما را به تمام صفات جمال و جلال او آشنا سازد، چشمى که از طبقات هفت گانه تشکيل شده و هرکدام با ساختمان مخصوص خود عضوى کامل و شگفت آور است. چشمى که سلول هاى ظريف آن تمام دانشمندان را حيران ساخته و تمام دستگاه هاى پيشرفته علمى قادر نيستند اندکى از وظايف متنوّع و سنگين آن را انجام دهند. اگر در تمام جهان هستى هيچ نشانه اى براى وجود خدا جز همين يک عضو نبود براى پى بردن به ذات پاک او کافى بود، تا چه رسد به اين که به هر سو نگاه کنيم آثار او را مى بينيم.
اين همه موجودات زنده متنوّع که به گفته دانشمندان هنوز صدها هزار نوع از آن ها در دل جنگل ها و صحراها و ميليون ها نوع ديگر در اعماق اقيانوس ها ناشناخته مانده اند، هر يک به تنهايى دليل روشنى بر عظمت و قدرت و علم بى انتهاى اوست، با اين حال چگونه ممکن است کسى در دل انکارش کند هر چند به دليل هوى پرستى و علايق مادى، لفظ انکار بر زبان جارى کند؟ و به گفته بعضى از دانشمندان غرب: اگر کسى بخواهد خدا را منکر شود بايد چشم بر هم بگذارد وهيچ يک از موجودات جهان طبيعت را نبيند.
همچنين به گفته دانشمند ديگرى، هر کشف تازه علمى در جهان آفرينش راه تازه اى به سوى خدا مى گشايد و به اين ترتيب با پيشرفت علم و دانش بشرى راه خداشناسى روزبه روز هموارتر مى گردد. سرانجام در پايان اين خطبه مى فرمايد: «خداوند بسيار برتر است از گفته کسانى که موجوداتى را به او تشبيه کرده و يا ذاتش را انکار مى کنند!»؛ (تَعَالَى آللهُ عَمَّا يَقولُهُ آلْمُشَبِّهُونَ بِهِ وَآلْجَاحِدُونَ لَهُ عُلوّآ کَبِيرآ).
مشبّهه (گروه تشبيه کنندگان) به دو معنا اطلاق مى شود: کسانى که خدا را به بندگانش تشبيه مى کنند و مثلا براى او جسم و اعضا و دست و پا قائل مى شوند و کسانى که موجودات ديگر را به او تشبيه مى کنند و شريک و همتا قرار مى دهند، مثلا به جاى عبادت خداوند، دربرابر بت ها سجده مى کنند.
جمعى از مفسّران نهج البلاغه اين جمله امام (عليه السلام) را اشاره به معناى اوّل دانسته اند، در حالى که بعضى ديگر ناظر به معناى دوم مى دانند، که البته با توجّه به تعبير «اَلْمُشَبِّهُونَ بِهِ» معناى دوم صحيح تر به نظر مى رسد هر چند هر دو گروهِ تشبيه کننده در اشتباه اند؛ زيرا نه او صفات مخلوقات را دارد، که در اين صورت، ذات پاکش دستخوش حوادث بود، و نه مخلوقى مى تواند در جايگاه و مقام او قرار گيرد، چراکه هيچ يک از صفات او را ندارد. نکته
وجودش آشکار و کُنه ذاتش پنهان است
در اين خطبه کوتاه اما پرمعنا به چند محور مهم در زمينه اسما و صفات خداوند اشاره شده است: نخست به خفاى کُنه ذات خداوند در عين ظهور وجود او در تمام عالم هستى به گونه اى که نه هيچ کس مى تواند وجودش را انکار کند ونه احدى قدرت دارد احاطه بر کنه ذات پاکش پيدا کند.
و اين يکى از آثار نامتناهى بودن وجود مقدس اوست که هرگاه گامى به سوى شناخت کنه ذات او از طريق خرد برداريم شعاع ذات نامحدودش فکر ما را گام ها به عقب برمى گرداند و هر زمان به سوى اوج کنه صفاتش پرواز کنيم بال وپر ما مى سوزد و سقوط مى کنيم و به گفته ابن ابى الحديد معتزلى در شعر زيبايش :
فِيکَ يا أُعْجُوبَةَ الْکَوْنِ******غَدَا الْفِکْرُ کَلِيلا
أَنْتَ حَيَّرْتَ ذَوي اللُّبِّ******وَبَلْبَلْتَ الْعُقُولا
کُلَّما قَدَّمَ فِکْري فِيکَ******شِبْرآ فَرَّ مِيلا
ناکِصآ يَخْبِطُ فِي******عَمْياءَ لايَهْدِي سَبِيلا
«در ذات تو اى اعجوبه جهان هستى، فکر خسته و وامانده شد،
تو صاحبان انديشه را حيران ساخته اى و خردها را به هم ريخته اى،
هر زمان فکر من يک وجب به تو نزديک شود يک ميل فرار مى کند،
آرى به عقب برمى گردد و در تاريکى ها غرق مى شود و راهى به پيش پيدا نمى کند».
ولى در مقابل، آثار عظمت او در پهنه هستى در درون و برون موجودات، در نظم خارق العاده آنها، در اسرار و شگفتى هاى آفرينش آن ها و در همه چيز آن قدر نمايان است که با مشاهده آن ها انسان به ياد دعاى بسيار عميق وپرمحتواى عرفه امام حسين (عليه السلام) مى افتد آن جا که عرضه مى دارد: «مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ اِلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَکُونَ الاْثارُ هِىَ الَّتِى تُوصِلُ اِلَيْکَ عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراکَ عَلَيْها رَقيبآ؛ کِىْ از ما پنهان شدى تا نياز به دليلى داشته باشيم که ما را به سوى تو رهبرى کند و کى از ما دور شدى تا دست به دامان آثارت زنيم که ما را به تو نزديک سازد، کور باد چشمى که تو را مراقب خويش نبيند».
در محور دوم، سخن از قرب و بعد خداوند و دورى و نزديکى او نيست به ماست. در عين اين که از ما به ما نزديک تر است آن چنان دور و برتر است که بالاتر از او تصوّر نمى شود و اين يکى ديگر از آثار نامتناهى بودن ذات بى مثال اوست، چراکه چنين ذاتى همه جا هست و جايى نمى تواند از او خالى باشد وگرنه محدود خواهد بود، در عين حال آن چنان والاست که هيچ کس دسترسى به او پيدا نمى کند والّا در چهارديوارى افکار ما محدود خواهد شد.
محور سوم، نفى صفات مخلوقات و هرگونه تشبيه، از ذات پاک اوست و اين نيز از آثار نامتناهى بودن ذات پاکش سرچشمه مى گيرد؛ چراکه مخلوقات، همه محدود و ناقص اند، وجودشان متناهى و صفاتشان آميخته با نقصان و جنبه هاى عدمى است. هرگاه او را به يکى از مخلوقاتش تشبيه کنيم يا شريک و شبيهى براى او در فکر خود بسازيم و صفات مخلوقات را بر او بنهيم، او را از اوج نامتناهى بودن و واجب الوجود بودن به پايين آورده و در دايره محدود و مملوّ از نقصان ممکنات قرار داده ايم.
در خطبه هاى آينده نيز اشاراتى پرمعنا و بسيار عميق به اين امور خواهد آمد وما نيز به تناسب، بحث هاى بيشترى در اين زمينه خواهيم کرد؛ اِنْشاءَالله.
* * * .
پاورقی ها
«بَطَنَ» از ريشه «بَطْن» بر وزن «متن» يعنى شکم گرفته شده و از آن جا که درون شکم ناپيداست اين واژه در مورد هر چيز مخفى به کار مى رود و باطن اشيا به معناى درون آنهاست و گاه «بَطَنْتُ الأمر» به معناى «از اسرار درون آن آگاه شدم» به کار مى رود همان گونه که به معنى مخفى و پنهان شدن نيز استعمال مى شود (معناى لازم و متعدى ـ هر دو را ـ دارد).
انعام، آيه 103. اعراف، آيه 143. نهج البلاغه، خطبه 179. «استعلا» گاه به معناى «برتر بودن» و گاه به معناى «برترى جويى» مى آيد و در اين جا به معناى برتر بودن است. نور، آيه 35. براى توضيح بيشتر به جلد اول همين کتاب، ذيل شرح خطبه اوّل، از ص 82 به بعد مراجعه شود. «جُحُود» و «جَحْد» به معناى انکار کردن آميخته با علم و آگاهى است و به گفته راغب در مفردات به معناى نفى چيزى است که در دل، اثبات آن است يا اثبات چيزى که در دل، نفى آن است بنابراين در مفهوم جحود هميشه يک نوع لجاجت و تعصّب و دشمنى دربرابر حق نهفته است. عنکبوت، آيات 61 ـ 63. اين اشعار در حواشى «شرح باب حادى عشر» در صفحه اوّل از قول ابن ابى الحديد، ج 13، ص 51 آمده است.