تفسیر خطبه 57

وَمِن کلامٍ لَهَ عَلَيهِ السَّلامُ
فِي صِفَةِ رَجُلٍ مَذْمُومٍ، ثُمَّ فِي فَضْلِهِ هُوَ (عليه السلام)
أَمَّا إنَّهُ سَيَظْهَرُ عَلَيْکُمْ بَعْدِي رَجُلٌ رَحْبُ آلْبُلْعُومِ، مُنْدَحِقُ الْبَطْنِ، يَأکُلُ مَايَجِدُ، وَيَطْلُبُ مَا لاَيَجِدُ، فَاقْتُلُوهُ، وَلَنْ تَقْتُلُوهُ! أَلاَ وَإِنَّهُ سَيَأمُرُکُمْ بِسَبِّي وَآلْبَرَاءَةِ مِنِّي؛ فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبُّونِي، فَإِنَّهُ لي زَکاةٌ، وَلَکُمْ نَجَاةٌ، وَأَمَّا آلْبَراءَةُ فَلاَ تَتَبَرَّأُوا مِنِّي؛ فَإِنِّي وُلِدْتُ عَلَى آلْفِطْرَةِ، وَسَبَقْتُ إِلَى آلْإِيمَانِ وَآلْهِجْرَةِ.

ترجمه
از سخنان امام (عليه السلام) است
در نکوهش يک شخص، و سپس سخن از صفات برجسته خود مى گويد
آگاه باشيد! بعد از من، مردى گشاده گلو و شکم بزرگ بر شما مسلّط خواهد شد که هرچه بيابد مى خورد، و آنچه را نمى يابد جست وجو مى کند، او را بکشيد! ولى هرگز نخواهيد کشت، آگاه باشيد! او به شما فرمان مى دهد که مرا دشنام دهيد و از من بيزارى جوييد. امّا بدگويى و ناسزا را (به هنگام اجبار دشمن) به شما اجازه مى دهم، چراکه اين کار موجب فزونى مقامات معنوى من، و باعث نجات شماست؛ ولى درمورد پيشنهاد بيزارى جستن، هرگز از من بيزارى مجوييد؛ زيرا من بر فطرت پاک توحيد تولّد يافته ام و در ايمان و اسلام و هجرت، بر ديگران پيشى گرفته ام!
شرح و تفسیر
خطبه در يک نگاه
در اين که امام (عليه السلام) اين سخن را درباره چه کسى فرموده، بين شارحان نهج البلاغه گفت وگوست؛ ولى مشهور اين است که اين سخن درباره معاويه است. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود مى نويسد: «گروهى معتقدند که اين سخن درباره «زياد» است و گروهى ديگر آن را درباره «حجّاج» يا درباره «مغيره» مى دانند، ولى به عقيده من اين سخن درباره معاويه است زيرا صفاتى که در اين خطبه آمده از ويژگى هاى اوست».
سپس مى افزايد: «معاويه بسيار غذا مى خورد و صدا مى زد: سفره غذا را از مقابل من برداريد، به خدا سوگند! سير نشدم، هر چند خسته شدم».
ابوعثمان جاحظ در کتاب السفيانيه نقل مى کند که «ابوذر» در يکى از سخنان اعتراض آميزش به «معاويه» گفت: من از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شنيدم که مى فرمود: «إذا وَلِيَ الْأُمَّةَ الْأَعيُنِ الْواسِعُ البُلْعُومِ الَّذِي يَأْکُلُ وَلاَيَشْبَعُ فَلْتَأْخُذِ الْأُمَّةُ حِذْرَهَا مِنْهُ؛ هنگامى که بر امّت اسلامى مردى درشت چشم و گلوگشاد که پيوسته مى خورد وسير نمى شود حاکم شد، امّت اسلامى بايد از او برحذر باشد».
از شباهت زيادى که اين سخن کوتاه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ـ با برداشتى که ابوذر غفارى از آن داشته است ـ با خطبه مورد بحث دارد، به خوبى استفاده مى شود که اين خطبه درباره معاويه است.
و نيز همان نويسنده روايات متعدّدى از منابع معروف مانند تاريخ طبرى، تاريخ خطيب، کتاب صفّين و امثال آن از «ابوسعيد خدرى» و «عبدالله بن مسعود» نقل مى کند که پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «إذا رَأَيْتُمْ مُعاوِيَةَ عَلى مِنْبَرِي فَاقْتُلُوهُ ـ يا ـ فَاضْرِبُوا عُنُقَهُ؛ هنگامى که معاويه را بر منبر من ببينيد او را به قتل برسانيد ـ يا ـ گردن او را بزنيد». شباهت اين تعبير با تعبيرى که در خطبه مورد بحث آمده نيز گواهى مى دهد که اين خطبه درباره معاويه است.
شاهد و گواه ديگر بر اين موضوع، مسئله سبّ است که در ذيل خطبه به آن اشاره شده است. همه مى دانيم که کسى جز معاويه مردم را تشويق به سبّ و ناسزاگويى به اميرمؤمنان على (عليه السلام) در منابر و خطبه هاى جمعه نمى کرد و تعجب در اين است که با اين گواه روشن چگونه بعضى براى اين خطبه مصداق هاى ديگرى را جست وجو کرده اند! آيا خاستگاهى جز تعصّب دارد؟!
به هر حال امام (عليه السلام) در اين خطبه از کسى سخن مى گويد که در آينده بر امّت اسلامى حاکم مى شود: مردى پرخور و زياده طلب و شکم بزرگ که مردم را به ناسزاگويى به امام (عليه السلام) تشويق مى کند.
اميرمؤمنان (عليه السلام) ضمن اين پيشگويى، گوشه اى از وظايف مردم را دربرابر چنين کسى بيان مى کند و چنانکه تاريخ مى گويد، پيش بينى امام (عليه السلام) به طور کامل، در زمان حکومت معاويه به وقوع پيوست.
در ذيل اين خطبه، امام (عليه السلام) به پاره اى از افتخارات بزرگ خود نيز اشاره مى فرمايد.
* * * . مراقب باشيد دشمن خطرناکى در راه است!
همان گونه که در بحث سابق (خطبه در يک نگاه) گفته شد، شواهد متعدّدى از احاديث رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و سخنان بزرگان پيشين در دست است که امام (عليه السلام) در اين خطبه حاکم شدن معاويه را بر امّت، پيشگويى مى فرمايد و به مفاسدى که از اين حاکميت سرچشمه مى گيرد اشاره مى کند، نخست مى فرمايد: «آگاه باشيد! بعد از من مردى گشاده گلو و شکم بزرگ بر شما مسلّط خواهد شد که هرچه بيابد مى خورد و آنچه را نمى يابد جست وجو مى کند»؛ (أَمَّا إنَّهُ سَيَظْهَرُ عَلَيْکُمْ بَعْدِي رَجُلٌ رَحْبُ آلْبُلْعُومِ، مُنْدَحِقُ البَطْنِ، يَأْکُلُ مَايَجِدُ، وَيَطْلُبُ مَا لا يَجِدُ).
اين تعبير ممکن است اشاره به وضع ظاهرى او باشد که طبق بسيارى از روايات چنين اوصافى را داشت و به همين دليل بسيار غذا مى خورد. و ممکن است کنايه از وضع روحى او در امر حکومت باشد، که مردى زياده طلب وحريص بود و در امر حکومت چيزى او را سير نمى کرد. و بعيد نيست که هر دو معنا، هم معناى حقيقى و هم معناى کنايى منظور باشد چراکه او داراى اين صفات، در هر دو جهت بود.
امام (عليه السلام) سپس در ادامه اين سخن دستور قتل چنين فردى را صادر کرده، مى فرمايد: «او را بکشيد! ولى هرگز نخواهيد کشت!»؛ (فَاقْتُلُوهُ، وَلَنْ تَقْتُلُوهُ!).
به يقين مخاطبِ اين سخن مردم عراق اند که امام7 مى دانست آن ها به حکم ضعف روحيه و ناتوانى در تصميم گيرى و پراکندگى افکار، يا توانايى بر کشتن معاويه ندارند و يا اگر بتوانند، چنين شجاعت و شهامت و اراده و تصميمى در آنها وجود ندارد.
اما چرا اين مرد از ديدگاه امام (عليه السلام) واجب القتل بوده است؟ روشن ترين دليل آن همان فسادى است که در ميان مسلمين بر پا کرد و از بارزترين مصداق هاى «مفسد فى الارض» بود چراکه علاوه بر ايجاد ناامنى در کشور اسلام، جنگ هايى به راه انداخت که خون بسيارى از مسلمانان در آن ريخته شد.
گذشته از اين، بدعت هايى در اسلام گذاشت که اگر ادامه مى يافت اسلام به کلّى دگرگون مى شد.
اضافه بر اين ها او دستور سبّ اميرمؤمنان (عليه السلام) را صادر کرد، همان کسى که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) درباره اش فرموده بود: «مَنْ سَبَّ عَلِيّآ فَقَدْ سَبَّنِي؛ کسى که على را دشنام دهد مرا دشنام داده است» و به يقين کسى که رسول الله (صلي الله عليه و آله) را سب کند مهدورالدّم است.
امام (عليه السلام) در اين سخن، از بعضى از حوادث آينده پرده برداشته و به روشنى بيان مى فرمايد که آن ها موفق به قتل او نخواهند شد، و اين از علم غيبى است که امام (عليه السلام) از پيامبر (صلي الله عليه و آله) آموخته بود.
در ادامه اين سخن، از يکى ديگر از حوادث آينده پرده برمى دارد و مى فرمايد : «آگاه باشيد! او به شما فرمان مى دهد که مرا دشنام دهيد! و از من بيزارى جوييد!»؛ (أَلاَ وَإِنَّهُ سَيَأْمُرُکُمْ بِسَبِّي وَآلْبَرَاءَةِ مِنِّي).
اين نشان مى دهد که تا معاويه چه حدّ کينه توز و حريص به مقام بود، او مى دانست فضايلى که پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) درباره على (عليه السلام) گفته است و همه اصحاب و ياران شنيده اند شرق و غرب جهان را فراخواهد گرفت و هر يک از اين احاديث دليلى بر بى اعتبارى حکومت او و باطل بودن ادعاهاى اوست، به همين دليل براى جلوگيرى از اين خطر، نخست تلاش کرد که مردم شام از اين احاديث بى خبر بمانند و نقل آن ها را به کلّى ممنوع ساخت. ازسوى ديگر، دستور سبّ و دشنام به آن حضرت را در منابر و در خطبه هاى نماز جمعه رواج داد و خطباى مزدورش را مجبور به اين کار ساخت، بديهى است جايى که مجبور به سبّ امام (عليه السلام) باشند هرگز قدرت بر ذکر فضايل او نخواهند داشت و اين، يکى از زشت ترين بدعت هاى معاويه بود که هيچ توجيه گر متعصّبى نيز توجيهى براى آن ندارد و به گفته شاعر عرب:
أَ عَلَى الْمَنابِرِ تُعْلِنُونَ بِسَبَّهِ *** وَبِسَيْفِهِ نُصِبَتْ لَکُمْ أَعْوادُها
«آيا بر منبرها آشکارا او را دشنام مى دهيد در حالى که چوبه اين منبرها با شمشير او براى شما بر پا شد؟».
جالب توجه اين که طرفداران معاويه نيز به اين حقيقت که «اين بدعت را براى تحکيم غاصبانه و ظالمانه خود گذاشته اند» اعتراف کرده اند، ازجمله اين که کسى از مروان سؤال کرد: چرا على را بر منابر دشنام مى گوييد؟ او در جواب گفت: «إنَّهُ لاَ يَسْتَقِيمُ لَنَا الاَْمْرُ إلاَّ بِذلِکَ؛ کار حکومت ما بدون آن (يعنى سب على (عليه السلام)) سامان نمى يابد».
امام (عليه السلام) سپس دربرابر اين بدعت وقيحانه، به يارانش چنين دستور مى دهد: «اما بدگويى را (به هنگام اجبار دشمن) به شما اجازه مى دهم چراکه اين کار موجب فزونى مقامات معنوى من و باعث نجات شماست؛ ولى درمورد بيزارى جستن، هرگز از من بيزارى مجوييد زيرا من بر فطرت پاک توحيد تولّد يافته ام و در ايمان و اسلام و هجرت، بر ديگران پيشى گرفته ام!»؛ (فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبُّونِي، فَإِنَّهُ لِي زَکَاةٌ، وَلَکُمْ نَجَاةٌ وَأَمَّا آلْبَراءَةُ فَلاَ تَتَبَرَّأُوا مِنِّي، فَإِنِّي وُلِدْتُ عَلَى آلْفِطْرَةِ، وَسَبَقْتُ إِلَى آلْإِيمَانِ وَآلْهِجْرَةِ).
آيا امر به سب، امر واجب الزامى است يا فقط جنبه اباحه دارد، ظاهر آن، امر الزامى است به دليل اين که مايه حفظ خون شيعيان راستين و رساندن دعوت مکتب اهل بيت : به آيندگان شد.
ولى با توجه به اين که طبق تعبير علماى اصول، امر در جايى آمده است که احتمال ممنوعيت (توهّم خطر) وجود دارد، ظهور در الزام نخواهد شد و تنها اباحه را مى رساند. بنابراين کسانى همچون «رشيد هجرى» و «ميثم تمّار» و «قنبر» و «سعيدبن جبير» که مقاومت کردند و حاضر نشدند کمترين اهانتى به ساحت مقدّس مولا على (عليه السلام) کنند و در همين راه شربت شهادت نوشيدند، نه تنها کار خلافى نکردند، بلکه به ايثار و فداکارى بزرگى دست زدند.
از اين سخن، به خوبى روشن مى شود که اگر انسان باايمانى ازسوى دشمنِ هتّاک و بى ايمان، مورد هتک قرار گيرد، يا مردم را اجبار به هتک او کند، نه تنها از مقامات او کاسته نمى شود، بلکه خداوند به جبران اين اهانت، بر کرامت و عظمت مقام او مى افزايد و او را از هر نظر پاک و پاکيزه مى کند.
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد که چه تفاوتى ميان سب (دشنام) و برائت (بيزارى جستن) است که امام على (عليه السلام) اوّلى را اجازه مى دهد و دومى را به سه دليل اجازه نمى دهد: نخست، تولّد بر فطرت اسلام و ايمان؛ دوم، پيشگام بودن در پذيرش اسلام و ايمان به رسول خدا (صلي الله عليه و آله)، و سوم، پيشگام بودن در هجرت از مکّه به مدينه و پيوستن به پيغمبر خدا (صلي الله عليه و آله) و يارى او.
مفسّران نهج البلاغه در تفاوت ميان اين دو (سب و ناسزا، و برائت جستن) سخنان بسيارى دارند که قسمت قابل ملاحظه اى از آن تکلّف است و قانع کننده نيست؛ آنچه در تفسير اين تفاوت، نزديک تر به نظر مى رسد يکى از اين دو چيز است:
نخست اين که سب و دشنام يک انسان، مى تواند اشاره به بدى او باشد، ولى مفهوم آن کفر و شرک و بى ايمانى نيست، اما بيزارى جستن (هر چند با زبان باشد) مفهومش بيزارى از دين و آيين اوست همان گونه که در آغاز سوره برائت مى خوانيم: (بَراءَةٌ مِنَ اللهِ وَرَسُولِهِ اِلَى الَّذينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِکينَ)؛ «اين (اعلام) بيزارى ازسوى خداوپيامبراوبه کسانى ازمشرکان است که باآن هاپيمان بسته ايد».
بنابراين، مفهومِ برائت از امام (عليه السلام)، برائت از دين و اسلام است، لذا امام (عليه السلام) اجازه نداد که حتّى با زبان از او برائت جويند و به اسلام و قرآن اهانت کنند، درواقع اجازه اهانت به شخص خود را داد ولى اجازه اهانت به مکتبش را نداد (هر چند با لفظ باشد!)
ديگر اين که بسيارى از مردم تصوّرشان اين است که اگر مجبور به سخنى شدند نمى توانند تنها به الفاظ قناعت کنند و نيّت آن نيز به طور اجتناب ناپذير همراه آن سخن خواهد بود، به همين دليل هرگاه کسى را مجبور به اجراى صيغه طلاق کنند معمولا موقع اجراى صيغه هم قصد لفظ را مى کند و هم قصد معنا را، هر چند طلاق به دليل اکراه، باطل است ولى قصد انشا در آن هست و لذا فقها در اين گونه موارد براى ابطال طلاق، به عدم قصد معنا استناد نمى کنند، بلکه به اکراه استناد مى نمايند (دقت کنيد).
درمورد سبّ و دشنام نيز مسئله همين طور است، به هنگام اجبار، هر دو را قصد مى کنند هم لفظ و هم معنا را، چون قادر به تفکيک اين دو از هم نيستند.
بديهى است که قصد سب، بسيار بد است، ولى قصد برائت بسيار بدتر از آن مى باشد، زيرا مفهوم اوّلى نفى احترام يک انسان است و مفهوم دومى ابراز بيزارى ازمکتب وآيين اويعنى اسلام، و هيچ مسلمانى اين کار را نمى کند.
دليل هاى سه گانه اى که امام (عليه السلام) براى نهى از تبرّى جستن فرموده نيز شاهد اين مدّعاست.
شايان توجه اين که امام (عليه السلام) ـ همان گونه که اشاره شد ـ در مقام نهى از تبرّى جستن، به سه چيز اشاره مى کند: نخست مى فرمايد: «من بر فطرت توحيد زاده شده ام»؛ (فَاِنّي وُلِدْتُ عَلَى الفِطْرَةِ)، در حالى که طبق آيه قرآن و روايات اسلامى همه انسان ها بر فطرت توحيد متولّد مى شوند، اين چه امتيازى است که امام (عليه السلام) به آن اشاره فرموده است؟
با توجه به يک نکته پاسخ اين سؤال روشن مى شود، و آن اين که بسيارى از مردم با اين که با فطرت توحيد متولّد مى شوند تحت تأثير پدر و مادر غير موحّد يا جوامع آلوده به شرک به زودى از راه توحيد منحرف مى گردند، در حالى که امام (عليه السلام) در آغوش پيامبر (صلي الله عليه و آله) پرورش يافت و از دست او غذا خورد و در سايه او تربيت شد به گونه اى که کمترين گرد و غبار شرک و جاهليت عرب، بر دامان او ننشست و از مادرى پاک و باايمان و پدرى موحّد تولّد يافت، آن هم در زمانى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) دوران آمادگى براى رسالت را مى گذراند، صداى فرشتگان را مى شنيد و نور عالم بالا را مشاهده مى کرد.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود نقل مى کند که در روايتى آمده است: آن سالى که على (عليه السلام) در آن تولّد يافت همان سالى است که مقدمات رسالت پيامبر (صلي الله عليه و آله) شروع شد: صداى زمزمه (توحيد) را از سنگ ها و درختان مى شنيد، پرده ها از مقابل چشم او کنار رفت، نورهاى تازه و افراد تازه اى را مشاهده مى کرد (اشاره به فرشتگان است) ولى هنوز دستور خاصّى به آن حضرت داده نشده بود.
پيامبر (صلي الله عليه و آله) آن سال را سال برکت شمرد و آن را به نام «سنة الخير و سنة البرکة» ناميد و در آن شبِ ولادت على (عليه السلام) زمانى که قدرت الهى و کرامات بى سابقه پروردگار را مشاهده کرد چنين فرمود: «لَقَدْ وُلِدَ لَنا اللَّيْلَةَ مَوْلُودٌ يَفْتَحُ اللهُ عَلَيْنا بِهِ اَبْوابآ کَثيرَةً مِنَ النِّعْمَةِ وَالرَّحْمَةِ؛ امشب فرزندى براى ما ديده به جهان گشود، که خداوند به برکت او درهاى بسيارى را از نعمت و رحمت، بر ما باز کرد». دوم اينکه: «من سبقت در ايمان داشتم»؛ (وَسَبَقْتُ اِلَى الْإِيمانِ).
امت اسلامى متّفق اند که از ميان زنان، نخستين کسى که ايمان آورد «خديجه کبرى» بود و در ميان دانشمندان اسلامى اعمّ از سنّى و شيعه مشهور و معروف اين است که نخستين کسى از ميان مردان که ايمان آورد على (عليه السلام) بود و به گفته ابن ابى الحديد هيچ کس از علماى اسلام در اين مسئله ترديد ندارد.
با توجه به اين که در شرح و تفسير خطبه 71 شواهد و قرائن لازم براى اين مسئله ذکر خواهد شد فعلا از آن صرف نظر مى کنيم.
و سومين دليل اينکه: «من پيشگام در هجرت بودم»؛ (وَالْهِجْرَةِ).
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد که چگونه امام (عليه السلام) پيشگام در هجرت بود؟ زيرا اگر منظور هجرت از مکّه به مدينه است، که سرآغاز تاريخ اسلام شد وهرجا هجرت بدون ذکر قرينه خاصّى گفته مى شود ذهن ها متوجه آن مى گردد، امام (عليه السلام) نخستين مهاجر نبود، چراکه مى دانيم به هنگام هجرت، «ابوبکر» «پيغمبر (صلي الله عليه و آله)» را همراهى مى کرد.
در پاسخ اين سؤال مى گوييم: اوّلا على (عليه السلام) از همان لحظه اول آماده بود پيامبراکرم (صلي الله عليه و آله) را همراهى کند و اين که زمان کوتاهى در مکه ماند صرفآ به دستور خود پيغمبر (صلي الله عليه و آله) بود که مى خواست در آن شب تاريخى يعنى «ليلة المبيت» على (عليه السلام) در جاى او بخوابد تا مشرکان از نقشه هجرت آگاه نشوند و پيامبر (صلي الله عليه و آله) به سلامت از مکّه بيرون رود و از اين گذشته، على (عليه السلام) مأمور بود امانت هاى مردم را که نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله) بود به آن ها برگرداند و زنانى از نزديکان پيامبر (صلي الله عليه و آله) را همراه بردارد و در نخستين فرصت حرکت کند؛ بنابراين او در امر هجرت پيشگام بود واگر چند روزى تأخير افتاد تنها به فرمان پيغمبر (صلي الله عليه و آله) بود. جالب اين که طبق گفته شيخ طوسى در امالى، على (عليه السلام) در دومين شبى که پيغمبر (صلي الله عليه و آله) در غار بود به ديدار او در غار شتافت، پيامبر (صلي الله عليه و آله) به على (عليه السلام) دستور داد که دو شتر براى او و همراهش آماده سازد و مخفيانه به نزديکى غار بياورد، ابوبکر گفت: من شتر را قبلا آماده کردم، آن حضرت به على (عليه السلام) دستور داد پول شترهاى ابوبکر را بپردازد و على (عليه السلام) چنين کرد و اين نشان مى دهد که على (عليه السلام) در هر مرحله براى همراهى پيامبر (صلي الله عليه و آله) آمادگى داشت و جز به دستور او در مکّه نماند.
ثانيآ: گروهى که در نخستين مرحله به پيغمبر (صلي الله عليه و آله) پيوستند آن ها را سابقين وپيشگامان در هجرت مى نامند و على (عليه السلام) از آنان بود. نکته ها
1. چرا امام (عليه السلام) نام شخص مورد نظر را نبرده است؟
همان گونه که اشاره شد تمام قرائن نشان مى دهد که منظور امام (عليه السلام) از شخصى که اوصافش را در اين خطبه بيان فرموده، «معاويه» بوده است، چراکه اين اوصاف به خصوص مسئله دستور سبّ، بر هيچ کس جز معاويه تطبيق نمى کند.
ممکن است اين تعبير مبهم به دليل رعايت متانت در بيان باشد، و يا به علت برانگيختن حسّ کنجکاوى مردم که سبب مى شودمطلب راباتوجّه به ذکراوصاف، به طور عميق تر دريابند. اضافه بر اين چون اين خطبه مشتمل بر پيشگويى هاى روشنى است على (عليه السلام) نمى خواهد بيش از اين پرده از روى مطلب بردارد. 2. چرا معاويه «مهدورالدّم» بود؟
امام (عليه السلام) در اين خطبه دستور مى دهد مردى که واجد اين صفات است بايد کشته شود، در عين حال مى فرمايد: «شما بر اين کار قدرت نخواهيد داشت!»
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد که به چه دليل او مهدورالدّم بود؟
جواب اين سؤال ازنظر دانشمندان و فقها روشن است، زيرا هرکس بر امام معصوم خروج کند ناصبى است و مسلمان نيست، و او بر امامى خروج کرد که هم از طريق نصّ رسول الله (صلي الله عليه و آله) امامت او ثابت بود و هم از طريق بيعت عامه مردم.
اضافه بر اين بى شک معاويه از کسانى بود که فساد در ارض را به صورت گسترده اى پى ريزى کرد، و به دليل سرپيچى از بيعت با امام (عليه السلام) و لشکرکشى بر ضد او خون هاى زيادى را بر زمين ريخت، حرکت هاى ايذايى معاويه از طريق فرستادن گروه هايى براى قتل و غارت در اطراف عراق، مشهور و معروف است، فرمان او مبنى بر کشتن «محمّد بن ابى بکر» در «مصر» و «مالک اشتر» و کارهاى ديگرى از اين قبيل، او را در صف اوّل «مفسدان فى الارض» قرار مى دهد که طبق نظر صريح قرآن، مجازات آن ها قتل است.
حال اگر افراد متعصّبى همه اين واقعيت ها را ناديده بگيرند و به بهانه واهى اجتهاد، همه اين جنايات را توجيه و واقعيات را انکار کنند مطلب ديگرى است!
در حديث معروفى که از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نقل شده مى خوانيم که خطاب به على (عليه السلام) فرمود: «يا عَليُّ حَرْبُکَ حَرْبي وَسِلْمُکَ سِلْمِي؛ اى على! جنگ با تو جنگ با من است و صلح با تو صلح با من» و مى دانيم که جنگ با رسول الله (صلي الله عليه و آله) موجب کفر بود و چنان کسى کافر حربى محسوب مى شد که خون او مباح است. و نيز در حديث ديگرى آمده است: «ابن عباس هنگامى که چشمش نابينا شده بود از کنار گروهى گذشت و از آن ها سخن مبهمى شنيد. به راهنماى خود گفت: اين ها چه مى گفتند؟ گفت: على (عليه السلام) را سب مى کردند. گفت: مرا به سوى آنان برگردان. هنگامى که برگشت به آن ها گفت: کدام يک از شما خداوند متعال را سبّ مى کنيد؟ گفتند: سبحانَ الله! کسى که خداوند را سبّ کند کافر مى شود. گفت: کدام يک از شما رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را سب مى کنيد؟ گفتند: سبحانَ الله! هر که سبّ رسول خدا (صلي الله عليه و آله) کند کافر مى شود. گفت: کدام يک از شما سبّ على بن ابى طالب مى کنيد؟ گفتند: اين کار را کرده ايم. ابن عباس گفت: من خدا را به شهادت مى طلبم وگواهى مى دهم که از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شنيدم که مى فرمود: «مَنْ سَبَّ عَلِيّآ فَقَدْ سَبَّنِي وَمَنْ سَبَّنِي فَقَدْ سَبَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ وَمَنْ سَبَّ اللهَ اَکَبَّهُ اللهُ عَلى مِنْخَرَيْهِ فِي النّارِ؛ کسى که على را دشنام گويد مرا دشنام گفته و کسى که مرا دشنام گويد خدا را دشنام گفته و کسى که خدا را دشنام گويد خدا او را به رو در آتش دوزخ مى افکند». ابن عباس بعد از پايان اين سخن راه خود را پيش گرفت و رفت و به راهنماى خود گفت: گوش کن ببين چه مى گويند. گفت: چيزى نگفتند.
ابن عباس گفت: هنگامى که اين سخن را به آن ها گفتم قيافه هاى آن ها را چگونه ديدى؟ او در جواب، اين شعر را خواند:
نَظَرُوا اِلَيْکَ بِاَعْيُنٍ مُحْمَرَّةٍ! *** نَظَرَ التُّيُوسِ اِلَى شِفَارِ الْجَازِرِ!
«آنها با چشم هاى سرخ شده به سوى تو نگاه مى کردند؛ همچون نگاه بزها به کارد سلّاخ!»
ابن عباس گفت:پدرت به قربانت باز هم بگو! او شعر ديگرى بر آن اضافه کرد:
خُزْرَ الْعُيُونِ نَواکِسَ اَبْصَارِهِمْ! *** نَظَرَ الذَّلِيلِ اِلَى الْعَزِيزِ الْقَاهِرِ!
«چشمان آن ها گرد و کوچک شده بود، و نگاه خود را به زير افکنده بودند، همچون انسان ذليلى که دربرابر شخص قوىّ قاهرى قرار مى گيرد!». ابن عباس بار ديگر گفت: پدرت به قربانت باز هم بگو! گفت: ديگر چيزى به خاطرم نمى آيد. ابن عباس گفت: ولى من دنباله آن را مى دانم.
اَحْياؤُهُمْ عَارٌ عَلى أمْواتِهِم *** وَالْمَيِّتُونَ فَضِيحَةٌ لِلْغابِرِ!
«زندگان آن ها براى مردگانشان ننگ هستند و مردگانشان مايه رسوايى بازماندگان!».
بديهى است که اين ها همه در صورتى است که سبّ با اراده و از روى اختيار صورت گيرد، اما کسى که او را مجبور يا تهديد به مرگ کنند، از اين حکم مستثناست.
اين نکته نيز در پايان اين بحث قابل اهمّيّت است که «ابن ابى الحديد» در شرح نامه 65 مى گويد: ما فرض کنيم که پيامبر (صلي الله عليه و آله) به خلافت على (عليه السلام) بعد از خود تصريح نکرده باشد، آيا معاويه نمى دانست که پيامبر (صلي الله عليه و آله) هزار بار (در موارد متعدّد) فرمود: «اَنَا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبْتَ وَسِلْمٌ لِمَنْ سالَمْتَ؛ من با کسى که با تو جنگ کند اعلام جنگ مى کنم و با کسى که با تو صلح کند اعلام صلح مى کنم» ونيز فرمود: «حَرْبُکَ حَرْبِي وَسِلْمُکَ سِلْمِي؛ جنگ با تو جنگ با من است و صلح با تو صلح با من». بديهى است کسى که با پيامبر (صلي الله عليه و آله) جنگ کند يا پيامبر (صلي الله عليه و آله) به او اعلام جنگ نمايد مهدورالدّم خواهد بود، بنابراين بر گفتار امام (عليه السلام) در خطبه مورد بحث اشکالى باقى نمى ماند. 3. تاريخچه اسف بار سبّ و ناسزاگويى به امام (عليه السلام).
از تواريخ به خوبى استفاده مى شود نخستين کسى که اين کار زشت و قبيح را پايه گذارى کرد معاويه بود. مرحوم علّامه امينى در کتاب نفيس الغدير مى نويسد : معاويه پيوسته اصرار داشت که رواياتى در نکوهش مقام امام اميرمؤمنان (عليه السلام) جعل کند و اين کار را آن قدر ادامه داد که کودکان شام با آن خو گرفتند و بزرگ شدند و بزرگسالان به پيرى رسيدند. هنگامى که پايه هاى بغض و عداوت اهل بيت : در قلوب ناپاکان محکم شد سنّت زشت لعن و سبّ مولا على (عليه السلام) را به دنبال نماز جمعه و جماعت و بر منابر، در همه جا و حتى در محل نزول وحى يعنى مدينه رواج داد.
اصرار معاويه بر اين کار تا آن جا بود که وقتى در مراسم حج شرکت کرد ووارد مدينه شد تصميم داشت بر منبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مولا على (عليه السلام) را لعن کند؛ به او گفتند: در اين جا «سعدبن ابى وقاص» حضور دارد و به اين کار رضايت نخواهد داد قبلا با او مشورت کن. «سعد» گفت: اگر چنين کارى کنى من ديگر به مسجد پيامبر (صلي الله عليه و آله) نخواهم آمد. معاويه هنگامى که چنين ديد اقدام به لعن نکرد تا زمانى که سعد از دنيا رفت.
به هر حال اين مسئله به صورت سنّت سيّئه اى در ايّام بنى اميّه رواج يافت تا زمان «عمربن عبدالعزيز» رسيد و او اين رسم شوم را برانداخت.
«ابوعثمان جاحظ» مى گويد: گروهى از بنى اميّه که آثار منفى اين مطلب ومقاومت هاى مردمى را دربرابر آن مى ديدند به معاويه گفتند: تو به آنچه مى خواستى رسيدى، ديگر از لعن على دست بردار. گفت: نه، به خدا سوگند! بايد آن قدر ادامه دهم تا کودکان با آن بزرگ شوند و بزرگسالان با آن پير گردند وهيچ کس فضيلتى براى على نگويد. درمورد اين که چرا و چگونه «عمربن عبدالعزيز» اين سنّت زشت و قبيح را برانداخت در تواريخ به دو چيز اشاره شده است: نخست اين که عمر بن عبدالعزيز استادى داشت که او را به شدت از اين کار برحذر داشت و فضايل على (عليه السلام) را براى او بازگو کرد؛ ديگر اين که پدرش وقتى امير مدينه بود در خطبه نماز جمعه زمانى که به اداى لعن و سب مى رسيد زبانش مى گرفت و لکنت پيدا مى کرد، با اين که مرد فصيح و زبان آورى بود. عمربن عبدالعزيز از او پرسيد: پدر! اين لکنت زبان تو از چيست؟» پاسخ داد: فرزندم! شاميانى که پاى منبر ما مى نشينند اگر از فضايل اين مرد بزرگ آن اندازه که پدرت مى داند بدانند احدى از آن ها از ما پيروى نخواهد کرد.
ولى ظاهرآ عامل اصلى، بالاتر از اين ها بود. لعن و دشنام ها سبب شد که گروهى از مردم آگاه، به نشر فضايل على (عليه السلام) بپردازند و احاديث پيامبر (صلي الله عليه و آله) را در فضايل على (عليه السلام) سينه به سينه و زبان به زبان در جلسات خصوصى يادآور شوند و به تدريج مقاومت هاى مردمى از گوشه و کنار شروع شد و مردم نفرت خود را از اين سنّت زشت که پاک ترين و بافضيلت ترين مردان اسلام را هدف قرار مى داد ابراز کردند. حاکمان بنى اميّه متوجه شدند که نه تنها به هدف خود نرسيده اند، بلکه شايد نتيجه معکوس بگيرند و هوشيارى عمربن عبدالعزيز سبب شد که قبل از ديگران به اين واقعيت برسد؛ لذا در پيشگيرى از اين کار پيشگام شد. مسئله سب و لعن و ضايعات ناشى از آن، چهل سال طول کشيد و بر هفتاد هزار منبر، سب و لعن انجام شد.
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد که چگونه گروهى از مسلمانان ـ هر چند ناآگاه ـ پذيرفتند که پيشواى بزرگ اسلام را، کسى که فضايل او شرق و غرب را پر کرده بود، به باد دشنام و ناسزاگويى بگيرند؟
پاسخ اين سؤال با توجه به کارهاى معاويه در شام روشن است. او تمام تلاش و کوشش خود را در اين زمينه به کار برد تا نسلى را که بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله) تولّد يافته و روى کار آمده بودند در بى خبرى کامل قرار دهد. به علاوه بعضى از صحابه را تطميع کرده بود تا احاديثى در نکوهش على (عليه السلام) جعل کنند و به پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نسبت دهند.
ابن ابى الحديد از استاد خود «ابوجعفر اسکافى» چنين نقل مى کند که معاويه جمعى از صحابه و گروهى از تابعين را وادار کرده بود که روايات زشتى درباره على (عليه السلام) جعل کنند که نتيجه اش بدگويى مردم و بيزارى جستن آن ها باشد و براى آنها جايزه هاى مهمى قرار داده بود، آن ها نيز احاديثى جعل کردند که معاويه را راضى کرد. از جمله آن ها «ابوهريره» و «عمروبن عاص» و «مغيرة بن شعبه» بودند و از گروه تابعين، «عروة بن زبير».
به همين دليل ابوجعفر اسکافى مى افزايد: احاديث «ابوهريره» نزد اساتيد ما قابل قبول نيست. و از عمر نقل مى کند که ابوهريره را با تازيانه زد و گفت: تو احاديث فراوانى از پيامبر (صلي الله عليه و آله) نقل مى کنى (در حالى که مدت کوتاهى نزد آن حضرت بودى) بنابراين معلوم مى شود که دروغ بر پيامبر (صلي الله عليه و آله) مى بندى.

4. تقيّه، سپر دفاعى در مقابل دشمن
بعضى از شارحان نهج البلاغه در اين جا به مناسبت اين خطبه بحث تقيّه ومشروعيّت آن را پيش کشيده اند، گرچه اين يک مسئله پراهمّيّت و دامنه دارى است ولى لازم است در اين جا بحث فشرده اى درباره آن بياوريم و شرح آن را به موارد مناسب ديگر موکول کنيم.
«تقيّه» در لغت به معناى خويشتن دارى يا پرهيز از چيزى است و در اصطلاح، تعاريف مختلفى براى آن ذکر کرده اند که از همه روشن تر اين است که گفته شود : تقيّه عبارت است از پنهان کردن اعتقادات يا اعمال دينى به دليل ترس از ضرر يا مصلحتى از مصالح ديگر، ازجمله حفظ وحدت و پرهيز از هرگونه اختلاف در مقابل دشمنان مشترک.
اين معنا ريشه قرآنى دارد و درباره ياران رسول خدا9 در آن زمان که مسلمانان در اقليت بودند اتّفاق افتاد؛ آن جا که مى فرمايد: (لاَ يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکَافِرِينَ اَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَنْ يَفْعَلْ ذلِکَ فَلَيْسَ مِنَ اللهِ فِى شَىءٍ)؛ افراد باايمان نبايد به جاى مؤمنان، کافران را دوست و سرپرست خود انتخاب کنند و هرکس چنين کند هيچ رابطه اى با خدا ندارد». سپس مى افزايد: (اِلاَّ اَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقيةً)؛ «مگر اين که از آن ها تقيّه کنيد».
در اين آيه با صراحت مسئله تقيّه دربرابر دشمنان بى منطق مطرح شده است به گونه اى که جايى براى گفت وگو باقى نمى گذارد.
داستان تقيّه «عمار» دربرابر مشرکان که او را مجبور به اداى کلماتى بر ضدّ اسلام و پيامبر (صلي الله عليه و آله) کرده بودند مشهور است، او به حکم ناچارى تسليم فشار مخالفان شد و آنچه را مى خواستند بر زبان جارى کرد و گريه کنان به نزد پيامبر9 آمد و از اين مى ترسيد که دين و ايمانش بر باد رفته باشد، پيامبر (صلي الله عليه و آله) او را دلدارى داد و فرمود: چون کلمات کفرآميز تو از روى اکراه و اجبار بوده، لطمه اى به ايمان تو وارد نمى کند و در همين جا بود که آيه شريفه 106 سوره نحل نازل شد: (مَنْ کَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ اِيمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُکْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاْيمَانِ...)؛ «کسانى که بعد از ايمانشان به خدا کافر شوند (مجازات مى شوند) به جز آن ها که تحت فشار واقع شده اند در حالى که قلبشان باايمان و آرام است ...». داستان مؤمن آل فرعون که در سوره «غافر» در قرآن مجيد آمده، نمونه زنده ديگرى از تقيّه هاى هدف دار است، چراکه قرآن با صراحت مى گويد: (وَقالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَکْتُمُ إيمَانَهُ أَتَقْتُلُونَ رَجُلا أَنْ يَقُولَ رَبِّىَ اللهُ وَقَدْ جَائَکُمْ بِالْبَيّناتِ مِنْ رَبِّکُمْ)؛ «و مرد مؤمنى از آل فرعون که ايمان خود را پنهان مى داشت، گفت: آيا مى خواهيد مردى را به قتل برسانيد به دليل اين که مى گويد: پروردگار من «خداوند يگانه» است در حالى که دلايل روشنى ازسوى پروردگارتان براى شما آورده است؟».
قرآن اين مرد را مى ستايد و از سخنان او بااهمّيّت ياد مى کند، اين موضوع نشان مى دهد که تقيّه او مورد تأييد خداوند متعال بوده است.
در روايات اسلامى نيز تعبيرات فراوانى درباره اهمّيّت «تقيّه» وارد شده است: اين که آن، سپر مؤمن است و او را دربرابر دشمنان حفظ کرده و نيرويش را براى مواقع حسّاس ذخيره مى کند يا اين که بخش مهمّى از دين، تقيّه است و کسى که تقيّه نداشته باشد ايمان ندارد و ايمان بدون تقيّه مانند تن بى سر است و اين که تقيّه، از افضل اعمال است، چراکه از هدر دادن نيروها جلوگيرى مى کند؛ که بحث درباره همه آن ها تدوين کتاب مستقلّى را مى طلبد.
اضافه بر همه اين ها تقيّه فلسفه بسيار روشنى دارد و آن اين که گاهى اظهار عقيده باطنى، خطر جانى، ناموسى و مالى براى انسان دارد، در حالى که هيچ فايده قابل ملاحظه اى بر آن مترتّب نمى شود، در اين جا عقل مى گويد که بيهوده نبايد نيروها را به هدر داد، بلکه بايد آن ها را از طريق تقيّه براى مواقع حساس حفظ کرد.
تعبير به «تُرس المؤمن» يا «جُنّة المؤمن» که هر دو به معناى سپر است نيز اشاره به همين معناست.
درواقع «تقيّه» به معناى فرار از زير بار مسئوليّت ها نيست، بلکه شبيه تاکتيک هاى جنگى است که از طريق استتار، نيروهاى خودى را در مقابل بيگانه حفظ مى کند تا به موقع از آن ها بهره گيرى کامل شود.

* * *
پاورقی ها
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 54.
مصادر نهج البلاغه، ج 2، ص 27. مصادر نهج البلاغه، ج 2، ص 27. تاريخ طبرى، ج 8، ص 186؛ تاريخ بغداد، ج 1، ص 275؛ صفين، ص 216؛ انساب الاشراف، ج 5، ص 128، ح 369. براى اطلاع بيشتر و احوال اسناد حديث به الغدير، ج 10، ص 142 مراجعه فرماييد. «بلعوم» بر وزن «حلقوم» به همان معناى حلقوم و مجراى عبور غذاست و «رحبُ البلعوم» (گلو گشاد) مى تواند به معناى واقعى کلمه باشد و يا اشاره به پرخورى ظاهرى، يا روحى و روانى باشد به گونه اى که انسان به آسانى از چيزى سير نشود. «مندحق» از ريشه «دحق» بر وزن «قطع» به معناى دفع کردن، و دور نمودن و بيرون فرستادن چيزى استواز آن جا که وقتى شکم بزرگ شود برآمدگى و برجستگى مخصوصى پيدا مى کند، گويى که از محل خود بيرون آمده است، از اين رو به اشخاص «شکم بزرگ» «مندحق البطن» اطلاق مى شود. اين حديث را حاکم در کتاب مستدرک الصحيحين، ج 3، ص 121، ح 4615 و 4616 ذکر کرده است. مناقب آل ابيطالب (عليهم السلام)، ج 3، ص 222. الغدير، ج 10، ص 264؛ العثمانية، ص 283. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 114 ـ 115. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 122. امالى شيخ طوسى، ص 467، ضمن ح 1031 و بحارالانوار، ج 19، ص 62، ضمن ح 18. بعضى از مفسّران «نهج البلاغه» تفسيرهاى ديگرى نيز براى اين سخن گفته اند ازجمله اين که منظور از هجرت در اين جا هجرت به «طائف» است که على (عليه السلام) پيغمبر (صلي الله عليه و آله) را همراهى مى کرد و يا اين که منظور از مهاجران کسانى هستند که بعد از هجرت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) به او پيوستند. احقاق الحق، ج 6، ص 440 و 441. مرحوم علّامه امينى در الغدير اين حديث را از گروهى از دانشمندان اهل سنّت مانند محبّالدّين طبرى در رياض، ج 3، ص 122؛ گنجى شافعى در کفايه، ص 82؛ حموى در فرائد، ج 1، ص 301 و ابن صباغ مالکى در الفصول المهمّة، ج 1، ص 590 نقل کرده است، (الغدير، ج 2، ص 300). براى احاطه به مدارک بيشتر درباره اين حديث نبوى، به احقاق الحق، ج 17، ص 2-7 و ج 6، ص 423-433 مراجعه فرماييد. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 24. مروج الذهب، ج 3، ص 14. الغدير، ج 2، ص 101 ـ 103 و ج 10، ص 257 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 56 ـ 59؛ العثمانية، ص 283؛ انساب الاشراف، ج 8، ص 195. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 63 ـ 67 ؛ براى آگاهى بيشتر از چگونگى احاديث ابوهريره و جعليات او مى توانيد به کتاب ابوهريرة تأليف علّامه محقّق «سيّد شرف الدّين» مراجعه کنيد. آل عمران، آيه 28. اين آيه به اتفاق نظر مفسّران شيعه و اهل سنّت درباره عمار ياسر يا مانند او از مسلمانان نخستين نازل شده است. درست است که عمار را مجبور کردند سخنان کفرآميز بگويد ولى او تظاهر کرد که من اين سخنان را از روى اعتقاد مى گويم و از آيين محمّد (صلي الله عليه و آله) برگشته ام، تا وى را رها کنند. غافر، آيه 28. علاقه مندان براى شرح بيشتر مى توانند به کتاب القواعد الفقهيه، جلد اول، قاعده هفتم، ص 381 مراجعه کنند.