تفسیر خطبه 67

وَمِن کلامٍ لَهَ عَلَيهِ السَّلامُ
قَالُوا: لَمّا انْتَهَتْ إلى أمِيرِالمُؤْمِنِينَ (عليه السلام) أنْبَاءُ السَّقِيفَةِ بَعْدَ وَفَاةِ رَسُولِ اللهِ (صلي الله عليه و آله)، قالَ (عليه السلام): مَا قَالَتِ الأنْصَارُ؟ قَالُوا: قَالَتْ: مِنّا أمِيْرٌ، وَمِنْکُمْ أمِيرٌ؛ قَالَ (عليه السلام):
فَهَلاَّ احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ وَصَّى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِمْ وَ يُتَجَاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ؟ قالوا: و ما فى هذا من الحجّة عليهم؟ فقال (عليه السلام): لَوْ کَانَتِ الْإِمَامَةُ [الامارة] فِيهِمْ لَمْ تَکُنِ الْوَصِيَّةُ بِهِمْ. ثم قال (عليه السلام): فَمَاذَا قَالَتْ قُرَيْشٌ؟ قَالوا: احتَجّت بأَنّها شجرةُ الرّسول (صلي الله عليه و آله) فقال (عليه السلام): احْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ.

ترجمه
از سخنان امام (عليه السلام) است
که دربرابر گروهى از قريش بيان فرمود
گفته اند: هنگامى که اخبار «سقيفه بنى ساعده» بعد از وفات رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به امام (عليه السلام) رسيد حضرت پرسيد: انصار (در برابر پيشنهاد خلافت براى مهاجرين) چه گفتند؟ پاسخ دادند: انصار گفتند که زمامدارى از ما انتخاب شود و زمامدارى از شما (و امر خلافت، در ميان ما دو گروه به طور مساوى بايد تقسيم شود!) در اين هنگام امام (عليه السلام) اين سخنان را ايراد فرمود.
چرا دربرابر آن ها (يعنى انصار که تقاضا داشتند خليفه اى از ما و خليفه اى از مهاجرين باشدبه اين حديث) استدلال نکرديد که پيامبر (صلي الله عليه و آله) درباره آن ها (انصار) فرمود: «با نيکان آن ها به نيکى رفتار کنيد و از بدان آن ها درگذريد»؟ حاضران عرض کردند:«اين چه دليلى بر ضدّ آن ها مى شود؟» امام (عليه السلام) فرمود: «اگر حکومت و زمامدارى در ميان آن ها بود، سفارش درباره آن ها (به مهاجران) معنا نداشت».
سپس فرمود: «قريش به چه چيز استدلال کردند؟» عرض کردند: «دليل آن ها (براى اولويّت خود در امر خلافت) اين بود که آنان از شجره رسول خدا (صلي الله عليه و آله) هستند (و از خويشاوندان او)» فرمود: «آن ها به شجره استدلال کردند اما ثمره را ضايع ساختند!» (اگر خويشاوند پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودن، دليل بر اولويّت است، اهل بيت او بودن، به طريق اولى دليل بر اين امر خواهد بود).
شرح و تفسیر
خطبه در يک نگاه
اين سخن به طور کلّى مشتمل بر دو ادّعا در مسئله خلافت پيامبر (صلي الله عليه و آله) است.
نخست اين که: در «سقيفه بنى ساعده» که گروهى از اصحاب براى تعيين خليفه جمع شده بودند، بى آن که به وصيت پيامبر (صلي الله عليه و آله) در اين باره توجّهى بشود، انصار خواهان «خلافت شورايى» بودند که يک نفر از آن ها انتخاب شود و يک نفر از مهاجرين. امام (عليه السلام) با نکته لطيفى از حديث پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به آن ها پاسخ مى فرمايد.
و ديگر: استدلالى است که مهاجرين براى شايستگى خود درباره امر خلافت داشتند. امام (عليه السلام) استدلال آن ها را گرفته و با آن بر ضدّ خودشان استدلال مى کند که اگر دليل شما صحيح باشد، اهل بيت پيامبر (صلي الله عليه و آله) به امر خلافت از شما سزاوارترند.

* * * استدلال منطقى در مسئله امامت
همان گونه که اشاره شد، امام (عليه السلام) اين سخن را زمانى ايراد فرمود که خدمتش عرض کردند: در «سقيفه بنى ساعده»، انصار (نخست خواهان استقلال در خلافت رسول خدا9 بودند و هنگامى که خواسته آن ها ازسوى مهاجرين که گردانندگان اصلى سقيفه بودند ردّ شد) گفتند: «حال که خلافت ما را به طور مستقل نمى پذيريد حداقل اميرى از ما باشد و اميرى از شما (و به صورت شورايى امر خلافت را سامان مى دهيم)».
در اين جا بود که امام (عليه السلام) فرمود: «چرا دربرابر آن ها (يعنى انصار که تقاضا داشتند خليفه اى از ما و خليفه اى از مهاجرين باشد به اين حديث) استدلال نکرديد که پيامبر (صلي الله عليه و آله) درباره آن ها (انصار) فرمود: با نيکان آن ها به نيکى رفتار کنيد و از بدان آن ها درگذريد؟!»؛ (فَهَلاَّ احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَسَلَّمَ وَصَّى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِم، وَ يُتَجَاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ؟).
«حاضران عرض کردند: اين چه دليلى بر ضدّ آن ها مى شود؟!»؛ (قَالُوا: وَ مَا فِى هَذا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَيْهِم؟).
«امام (عليه السلام) فرمود: اگر حکومت و زمامدارى در ميان آنان بود، سفارش درباره آن ها (به مهاجران) معنا نداشت»؛ (فَقَالَ: لَوْ کَانَتِ الاِْمَامَةُ فِيهِمْ لَمْ تَکُنِ الْوَصِيَّةُ بِهِمْ).
بديهى است هنگامى که سفارش کسى را به ديگرى مى کنند مفهومش اين است که، اختيار کارها به دست سفارش شونده است، نه آن کسى که سفارش او را کرده اند.
درست مثل اين که وقتى پدر خانواده مى خواهد به سفر برود، به پسر بزرگ تر مى گويد: «به برادران کوچک مهربانى کن و با آن ها ملاطفت نما!». مفهوم اين سخن آن است که کارها را به دست تو سپردم و آن ها را نيز به تو مى سپارم. بنابراين، تعبير رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در اين حديث شريف به خوبى نشان مى دهد که اختيار حکومت بعد از او به دست «انصار» نخواهد بود؛ ولى سردمداران «سقيفه بنى ساعده» به اين نکته لطيف توجّه نداشتند و با اين که بدون اعمال زور مى توانستند با استدلال به کلام پيامبر (صلي الله عليه و آله) سخن انصار را رد کنند، با زور مانع خلافت انصار شدند و خود، آن را به دست گرفتند.
در اَعصار بعد نيز اين کلام مورد استفاده قرار گرفت و در موارد مشابه، بعضى براى اثبات مقصود خود، همين گونه که امام (عليه السلام) بيان فرموده بود، استدلال کردند؛ ازجمله ابن ابى الحديد نقل مى کند: هنگامى که «سعيد بن عاص» از دنيا رفت فرزندش «عمرو بن سعيد» نوجوان بود که نزد معاويه آمد. معاويه به او گفت: «پدرت درباره تو به چه کسى وصيّت کرده است؟» عمرو فورآ جواب داد: «پدرم به خود من وصيّت کرده است نه درباره من» معاويه از سخن او در شگفت شد وگفت: «إنَّ هَذا الْغُلاَمَ لَأَشْدَقُ؛ اين نوجوان سخن گوى ماهرى است» ازاين رو بعد از آن «عمرو بن سعيد» به عنوان «اشدق» در ميان مردم معروف شد.
امام (عليه السلام) سپس سؤال ديگرى درباره حوادث «سقيفه» کرد؛ «فرمود: قريش به چه چيز (براى به دست آوردن خلافت) استدلال کردند؟»؛ (ثُمَّ قَالَ: فَمَاذَا قَالَتْ قُرَيْشٌ؟).
«عرض کردند: دليل آن ها (براى اولويّت خود در امر خلافت) اين بود که آنان از شجره رسول خدا (صلي الله عليه و آله) هستند (و از خويشاوندان او)»؛ (قَالُوا: احْتَجَّتْ بِأَنَّهَا شَجَرَةُ الرَّسُولِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ).
«امام (عليه السلام) فرمود: آن ها به شجره استدلال کردند، امّا ثمره و ميوه اش را ضايع ساختند (اگر خويشاوند پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودن، دليل بر اولويت است اهل بيت او بودن، به طريق اولى دليل بر اين امر خواهد بود)»؛ (فَقَالَ: احْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ، وَأَضَاعُوا الثَّمَرَةَ).
اشاره به اين که اگر پيوند با شجره وجود پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) از طريق خانواده و طايفه، مايه افتخار و اولويّت در امر خلافت باشد، چرا ارتباط نزديک با آن حضرت و زندگى در يک خانه و خانواده سبب اين افتخار و اولويّت نشود؟!
آرى، آن ها در آن جا که اين ارتباط به نفع آنان بود، به آن استدلال مى کردند و آن جا که به زيانشان بود يعنى سبب مى شد خلافت بلافصل على (عليه السلام) ثابت شود، آن را به دست فراموشى مى سپردند. درخت براى آنان عزيز بود، امّا ميوه درخت که نتيجه نهايى آن است، ارزشى نداشت و چنين است حال ابناى دنيا و پيروان هوى وهوس، که قوانين و ارزش ها را تا آن جا محترم مى شمرند که در مسير منافع آن هاست و آن جا که از منافعشان جدا گردد، مورد بى اعتنايى قرار خواهد گرفت وبه تعبيرى ديگر: آن ها اهداف مادّى خود را مى طلبند و بقيه مسائل، وسيله اى است براى توجيه آن اهداف. اگر اين وسيله کوتاه باشد به آن وصله مى زنند! اگر بلند باشد از آن قيچى مى کنند! تا بر خواسته هاى آن ها منطبق گردد. اصل، خواسته هاست وارزش ها فرع بر آن است.
شگفت آور اين که: «شارح بحرانى» درمورد ثمره در عبارت امام (عليه السلام)، دو احتمال مى دهد؛ نخست اين که: منظور از ثمره، على (عليه السلام) و فرزندان اوست و ديگر اين که: منظور سنّت الهى است که موجب استحقاق على (عليه السلام) براى امر خلافت وولايت است.
روشن است که احتمال دوم هر چند درنتيجه موافق احتمال اوّل باشد، ولى در حدّ ذاتش بسيار بعيد است. هنگامى که شجره به معناى پيوند خويشاوندى با پيامبر (صلي الله عليه و آله) باشد، ثمره چيزى جز پيوند نزديک ترِ اهل بيت (عليهم السلام)، نخواهد بود.
از آنچه امام (عليه السلام) در جمله هاى مورد بحث بيان فرمود، به خوبى مى توان نتيجه گرفت که بانيان سقيفه فقط روى دو دليل اصرار داشتند. نخست خدمت به پيشرفت اسلام که انصار گفتند: ما هم خدمت کرده ايم؛ دوم از شجره نبوت بودن که اميرمؤمنان (عليه السلام) مى فرمايد: ثمره بر شجره مقدم است. پس خلافت حق على (عليه السلام) است شقّ سوم که خلافت بانيان سقيفه باشد، مقبول نيست. نکته
مسئله خلافت و داستان سقيفه بنى ساعده
سقيفه بنى ساعده، سايبانى بود در يکى از ميدان هاى مدينه، که اهل مدينه به هنگام لزوم، در آن جا اجتماع مى کردند و به تبادل نظر مى پرداختند. بعد از رحلت رسول اللّه9 طايفه انصار بر مهاجرين پيش دستى کرده و براى تعيين جانشين پيامبر (صلي الله عليه و آله) در آن جا اجتماع کردند و به گفته طبرى، مورّخ معروف، خواسته آن ها اين بود که سعد بن عباده که بزرگ قبيله «خزرج» (يکى از دو قبيله معروف و مهم مدينه) بود، به عنوان خليفه رسول اللّه (صلي الله عليه و آله) تعيين شود و به همين منظور او را که سخت بيمار بود به سقيفه کشاندند.
طبرى در ادامه اين ماجرا مى گويد: «هنگامى که سران «خزرج» در آن جا جمع شدند «سعد» به پسر، يا بعضى از عموزاده هايش گفت: من بيمارم صداى من به جمعيّت نمى رسد، تو حرف هاى مرا بشنو و با صداى رسا به گوش همه برسان!»؛ او اين کار را انجام داد. سعد بن عباده خطبه اى خواند و روى سخن را به انصار کرد و چنين گفت: «اى جمعيّت انصار! شما سابقه درخشانى در اسلام داريد که هيچ يک از قبايل عرب ندارند. محمّد (صلي الله عليه و آله) سيزده سال در ميان قوم خود در مکّه بود و آن ها را به توحيد و شکستن بت ها دعوت کرد، ولى جز گروه اندکى از قومش به او ايمان نياوردند. گروهى که قادر بر دفاع از او و آيين او و حتّى قادر بر دفاع از خويشتن نبودند؛ ولى از زمانى که شما دعوت او را لبّيک گفتيد و آماده دفاع از او و آيينش دربرابر دشمنان، شديد، وضع دگرگون شد.
به اين ترتيب، درخت اسلام بارور گرديد و شما به يارى پيامبرش برخاستيد و دشمنان او با شمشيرهاى شما، عقب نشينى کردند و دربرابر حق، تسليم شدند و هر روز پيروزى تازه اى نصيب مسلمين شد، تا زمانى که رسول خدا (صلي الله عليه و آله) دعوت حق را اجابت کرد و اين در حالى بود که از شما راضى بود؛ بنابراين مسند خلافت را محکم بگيريد که از همه شايسته تريد و اولويّت با شماست!». طايفه «خزرج» سخن او را پذيرفتند و او را با تمام وجودشان تأييد کردند؛ سپس در ميان آن ها گفت وگو درگرفت که اگر مهاجران قريش دربرابر اين پيشنهاد تسليم نشدند و گفتند که يارانِ نخستين پيامبر (صلي الله عليه و آله) ، ماييم و آن حضرت از عشيره و قبيله ماست و خلافت او به ما مى رسد، در پاسخ چه خواهيد گفت؟
گروهى گفتند: اگر قريش چنين بگويد خواهيم گفت: «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْکُمْ أَمِيرٌ؛ اميرى از ما و اميرى از شما باشد» (و به صورت شورايى، خلافت را اداره کنيم) وبه کمتر از اين راضى نخواهيم شد. هنگامى که «سعد بن عباده» اين سخن را شنيد گفت: «اين نخستين سُستى و عقب نشينى شماست».
وقتى ماجراى انصار و سعد بن عباده به گوش عمر رسيد به سوى خانه پيامبر (صلي الله عليه و آله) آمد و به سراغ ابوبکر فرستاد در حالى که ابوبکر در خانه بود و با کمک على (عليه السلام) مى خواست ترتيب غسل و کفن و دفن پيامبر (صلي الله عليه و آله) را بدهد؛ از او دعوت کرد که بيرون آيد و گفت: حادثه مهمّى روى داده که حضور تو لازم است. هنگامى که ابوبکر بيرون آمد، جريان را براى او بازگو کرد و هر دو با سرعت به سوى سقيفه شتافتند. در راه «ابوعبيده جرّاح» را ديدند و او را نيز با خود بردند. زمانى که وارد سقيفه شدند، ابوبکر خطبه اى خواند و در آن از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) وقيام او براى محوِ بت پرستى سخن گفت و از خدمات مؤمنان نخستين ومهاجران، مطالب زيادى برشمرد و نتيجه گرفت که سزاوارترين مردم به خلافت آن حضرت، عشيره و طايفه او هستند و هرکس در اين موضوع با آن ها منازعه کند ظالم و ستمگر است. سپس بحث فشرده و گويايى درباره فضيلت انصار کرد وآنگاه نتيجه گرفت که ما امير خواهيم بود و شما وزير.
در اين جا «حباب بن منذر» برخاست و به شدت به سخنان «ابوبکر» حمله کرد و رو به انصار کرد و گفت: «هيچ کس نمى تواند با شما انصار مخالفت کند، شما همه گونه قدرت و توانايى و تجربه اى داريد و بايد حرف شما را بپذيرند و اگر آن ها حاضر به پيشنهاد ما نشدند اميرى از ما و اميرى از آنان باشد». عمر صدا زد: «چنين چيزى امکان پذير نيست؛ دو نفر نمى توانند بر يک گروه حکمرانى کنند (و دو شمشير در يک غلاف نمى گنجد) به خدا سوگند! عرب راضى نمى شود که پيامبرش از ما باشد و ديگران بر او حکومت کنند».
گفت وگو ميان عمر و حباب بالا گرفت و حباب تهديد کرد که اگر مهاجران پيشنهاد ما را نپذيرند، از مدينه بيرونشان مى کنيم.
در اين جا «بشير بن سعد» که از طايفه خزرج بود و به سعد بن عباده حسادت داشت، به يارى عمر برخاست و هشدار داد که ما نبايد براى مقامات دنيوى با طايفه پيامبر (صلي الله عليه و آله) به منازعه برخيزيم، از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نکنيد!
در اين ميان، ابوبکر رشته سخن را به دست گرفت و پيش دستى کرد و گفت : «مردم! من پيشنهاد مى کنم با يکى از اين دو نفر (عمر و ابوعبيده) بيعت کنيد!» بلافاصله آن دو نفر گفتند: ما چنين کارى نخواهيم کرد! تو از ما شايسته ترى، تو يار غار پيامبرى و از همه برترى؛ دستت را بگشا تا با تو بيعت کنيم. هنگامى که آن دو نفر به سوى ابوبکر براى بيعت رفتند بشير بر آن ها پيشى گرفت و با ابوبکر بيعت کرد.
قبيله اوس که هميشه با قبيله خزرج در مدينه رقابت داشتند به يکديگر گفتند: «خوب شد! اگر سعد بن عباده از قبيله خزرج به خلافت مى رسيد کسى سهمى براى شما قائل نبود؛ برخيزيد و عجله کنيد و با ابوبکر بيعت کنيد». و به اين ترتيب يکى بعد از ديگرى با ابوبکر بيعت کردند و چيزى نمانده بود که سعد بن عباده زير دست و پا، پايمال شود. عمر صدا زد: «او را بکشيد!» و خودش به سراغ سعد بن عباده آمد و به او گفت: «تصميم داشتم با پاى خود تو را از هم متلاشى کنم». سعد ريش عمر را گرفت. عمر گفت: اگر يک تار موى آن جدا شود، تمام دندان هايت را خُرد مى کنم. ابوبکر صدا زد: «اى عمر! مدارا کن! مدارا در اين جا بهتر است». عمر، سعد را رها کرد و از هم جدا شدند. از آن به بعد سعد بن عباده در نماز آن ها و همچنين در حجّ و اجتماعاتشان شرکت نمى کرد و بر اين حال بود تا ابوبکر از دنيا رفت.
گردانندگان سقيفه بعد از اين ماجرا، اصرار داشتند که ديگران هم با ميل ورغبت، يا به زور و اجبار! به جمع بيعت کنندگان با ابوبکر بپيوندند. لذا گروهى را با تشويق و گروهى را با تهديد فراخواندند و کسانى را که از بيعت کردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند.
ازجمله کسانى که معروف است او را به دليل مقاومتش کشتند سعدبن عباده بود.
ابن ابى الحديد از بعضى از مورّخانِ معروف، نقل مى کند که «سعد» در خلافت ابوبکر تن به بيعت نداد و پيوسته کناره گيرى مى کرد، تا ابوبکر از دنيا رفت سپس در حکومت عمر ميان او و عمر درگيرى لفظى به وجود آمد و سعد به عمر گفت: «زندگى با تو در يک شهر براى من بسيار ناگوار است و تو مبغوض ترين افراد نزد من در اين محيط هستى!» عمر گفت: «کسى که همزيستى با کسى را خوش نداشته باشد، مى تواند جاى ديگرى برود»؛ سعد گفت: «من هم به زودى همين کار را خواهم کرد» و چيزى نگذشت که به شام رفت و مدتى در آن جا بود، سپس دار فانى را وداع گفت، در حالى که نه با ابوبکر بيعت کرد و نه با عمر.
در اين که سبب مرگ سعد چه بود؟ مشهور آن است که او را ترور کردند وگفته مى شود: قاتل او «خالد بن وليد» بود و نيز گفته مى شود: اين کار به فرمان عمر صورت گرفت، و عجب اين که «خالد» و يک نفر ديگر، شبانه در تاريکى براى کشتن او کمين کردند و با دو تير، کار او را ساختند، سپس جسد او را در چاهى افکندند و در ميان عوام شايع کردند که جنّيان «سعد بن عباده» را کشتند. بعد که بدن او را در آن چاه پيدا کردند ـ در حالى که رنگ او به سبزى گراييده بود ـ گفتند: «اين هم نشانه کشتن جنّيان است»!
جالب اين که مى گويند: کسى به «مؤمن طاق» (محمّد بن نعمان احول) ـ که از شيعيان مبارز و مجاهد بود و داستان هاى او در دفاع از مکتب اهل بيت (عليهم السلام) معروف است ـ گفت: «چرا على (عليه السلام) به مبارزه با ابوبکر در امر خلافت برنخاست؟» او در جواب گفت: «فرزند برادر! مى ترسيد جنّيان او را بکشند!».
مرحوم علّامه امينى نيز با تعبير کنايى زيبايش مى گويد: «بيعت ابوبکر با تهديد و زير برق شمشيرها صورت گرفت و مردانى از جنّ نيز با آن ها همراهى مى کردند همان ها که سعد بن عباده را ترور کردند!»؛ (وَ کَانَ مِنْ حَشْدِهِمُ اللُّهَامِ رِجَالٌ مِنَ الْجِنِّ رَمَوْا سَعْدَ بْنِ عُبَادَةِ، أَميرَ الْخَزْرِجِ).
جالب اين که بسيارى از مطالب مذکور که در تاريخ طبرى آمده، در صحيح بخارى نيز از قول عمر بن خطّاب نقل شده است.
عمر هنگامى که در مراسم حج شرکت داشت از بعضى شنيد که مى گفتند: اگر عمر از دنيا برود با فلان کس بيعت خواهيم کرد.
عمر سخت از اين سخن ناراحت شد؛ هنگامى که به مدينه آمد به منبر رفت وخطبه اى خواند، سپس همين سخن را براى مردم بازگو کرد و افزود: «هيچ کس حق ندارد چنين سخنى را بگويد که چون بيعت ابوبکر بدون مشورت مسلمين انجام شد و يک امر تصادفى و بدون مطالعه بود، پس ما نيز چنين مى کنيم؛ آرى! اين کار بدون دقّت صورت گرفت و خداوند مسلمين را از شرّ آن نگاه داشت»؛ (إِنَّمَا کَانَتْ بَيْعَةُ أَبِيبَکْرٍ فَلْتَةً وَ تَمَّتْ... وَ لکِنَّ اللّهَ وَقَى شَرَّهَا) سپس افزود: «اين کار نبايد تکرار شود، هرکس بدون مشورت مسلمانان با کسى بيعت کند نبايد با او وبا کسى که با او بيعت کرده است، بيعت کرد؛ مبادا در معرض قتل قرار گيرند. آرى، هنگامى که خداوند پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) را قبض روح کرد «طايفه انصار» با ما مخالفت کرده و در سقيفه بنى ساعده اجتماع کردند و على و زبير و کسانى که با آن دو بودند با ما مخالفت کردند، مهاجران به سراغ ابوبکر آمدند؛ من به ابوبکر گفتم: با ما بيا به سراغ برادرانمان از انصار برويم. هنگامى که به آن ها نزديک شديم دو نفر جلو آمدند و گفتند: کجا مى رويد اى مهاجران؟ گفتيم: به سراغ برادرانمان از انصار مى رويم؛ گفتند: نزديک آن ها نشويد و کار خود را تمام کنيد. ما گوش به اين سخن نداديم تا اين که نزد آن ها در سقيفه بنى ساعده جمع شديم؛ در آن جا مردى را ديدم که در جامه اى پيچيده شده بود، سؤال کردم: او کيست؟ گفتند: سعد بن عباده است. گفتم: چرا چنين است؟ گفتند: بيمار است؛ چيزى نگذشت که خطيب انصار برخاست و خطبه اى خواند. (و عمر محتواى آن خطبه را شبيه آنچه از طبرى نقل کرديم ـ منتها به صورت فشرده تر ـ نقل مى کند).
هنگامى که او خاموش شد من مى خواستم سخنان زيبايى را که در نظر داشتم دربرابر ابوبکر بيان کنم، ولى ابوبکر ما را از اين کار نهى کرد، او شروع به سخن گفتن کرد، او از من بردبارتر و باوقارتر بود و سخنان زيبايى را که من مى خواستم بيان کنم او بالبداهه بهتر از آن را بيان کرد و به انصار گفت: «تمام فضايلى را که برشمرديد دارا هستيد ولى خلافت بايد در قريش باشد که ازنظر نسب و جايگاه از تمام عرب برتر است.» سپس افزود: «من يکى از اين دو مرد را ـ اشاره به من وابوعبيده ـ براى اين کار مى پسندم، با يکى از آن ها بيعت کنيد». بعضى از انصار

پيشنهاد کردند: «اميرى از ما و اميرى از شما باشد اى قريش!» در اين جا داد وفرياد بلند شد، تا آن جا که من از اختلاف ترسيدم و به ابوبکر گفتم: «دستت را بگشا تا با تو بيعت کنم». او دستش را گشود و من با او بيعت کردم؛ سپس مهاجران و بعد انصار با او بيعت کردند.
سپس عمر افزود: «به خدا سوگند! ما در آن هنگام کارى بهتر از اين نيافتيم که با ابوبکر بيعت کنيم؛ زيرا از اين بيم داشتيم که اگر به همين صورت از مردم (انصار) جدا شويم و بيعتى صورت نگيرد، آن ها با يکى از نفراتشان بيعت کنند وبعد ما گرفتار اين مشکل شويم که، يا با کسى بيعت کنيم که به او راضى نيستيم ويا با آن ها به مخالفت و ستيز برخيزيم، که مايه فساد است؛ بنابراين (تکرار مى کنم) هرکس بدون مشورت با مسلمانان، با کسى بيعت کند، کسى از بيعت شونده و بيعت کننده، پيروى نکند مبادا آن دو به قتل برسند!» (مفهوم اين سخن اين است که عمر به طور ضمنى اجازه قتل آن ها را صادر کرده است).

چند نکته جالب در داستان سقيفه
1. از آنچه ذکر شد، به خوبى روشن مى شود که گردهمايى سقيفه، هرگز يک شوراى منتخب مردم نبود، آن گونه که بعضى وانمود مى کنند؛ بلکه چند نفر از انصار در ابتدا براى اين که کار را به نفع خود تمام کنند، حضور يافتند؛ سپس چند نفر از مهاجرين که رقيب آن ها در امر خلافت بودند، حاضر شدند و با مهارت خاصّى پايه خلافت ابوبکر را نهادند.
2. اگر بنا بود يک شوراى منتخب مردم و يا شبه منتخب، بر کار خلافت نظارت کند، حدّاقل مى بايست از همه قبايل انصار، در مدينه و از همه مهاجران، نماينده اى در آن جا حضور يابد، درحالى که هرگز چنين نبود، بنى هاشم که

نزديک ترين و آشناترين افراد به مکتب پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودند، مطلقاً در آن جا حضور نداشتند؛ بنابراين، هيچ گونه مشروعيّتى براى گردهمايى سقيفه نمى توان قائل شد: نه مشروعيت دينى و نه مشروعيت نظام هاى معمولِ سياسى دنيا.
3. از ماجراى «سقيفه» به خوبى استفاده مى شود که معيار، انتخابِ اصلح نبود بلکه گويى مى خواهند ميراثى را تقسيم کنند؛ هرکدام مدّعى بودند سهم ما در اين ميراث بيشتر است. به يقين کسانى که با چنين نگرشى به مسئله خلافت مى نگرند هرگز نمى توانند آنچه را به حال مسلمانان اصلح است، برگزينند.
4. در «سقيفه» مطلقاً سخنى از وصاياى پيامبر (صلي الله عليه و آله) در امر خلافت به ميان نيامد با اين که همه مى دانستند پيامبر (صلي الله عليه و آله) طبق روايت معروف، فرموده بود: «إِنِّي تَارِکٌ فِيکُمُ الثَّقَلَيْنِ: کِتَابَ اللّهِ وَ عِتْرَتِي؛ مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي أَبَداً؛ من دو چيز گران مايه را در ميان شما به يادگار مى گذارم که اگر به آن ها چنگ زنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: کتاب خدا و خاندانم».
آيا اين حديث شريف که در اکثر منابع اهل سنّت و شيعه نقل شده و جزء روايات متواتر محسوب مى شود و پيامبر (صلي الله عليه و آله) نه يک بار، بلکه چندين بار و در موارد مختلف آن را بيان فرمود، به حاضران سقيفه دستور نمى داد که قبل از هرچيز به سراغ قرآن و اهل بيت: بروند و تمايلات خويش را بر سرنوشت مسلمانان حاکم نکنند؟
آيا حديث شريف غدير که به طور متواتر از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نقل شده، هشدارى به گردانندگان سقيفه نمى داد؟ آيا توصيه هاى مکرّر پيامبر (صلي الله عليه و آله) از نخستين روز آشکار کردن دعوتش که در حديث «يوم الدّار» منعکس است و به وضوح سخن از وصايت و خلافت على (عليه السلام) مى گويد و يا آنچه که در آخرين ساعات عمر پيامبر (صلي الله عليه و آله) که داستان «قلم ودوات» است، پيش آمد، کافى نبود که حداقل سخنى از خلافت على (عليه السلام) که شايسته ترين فرد بود به ميان آيد؟ راستى شگفت آور است!!
ولى از يک نظر نيز مى توان گفت شگفت آور نيست! زيرا هنگامى که از بيمارى پيامبر (صلي الله عليه و آله) سوء استفاده مى کنند و مانع از آوردن «قلم و دوات و کاغذ» براى نوشتن آخرين پيام، مى شوند و حتّى زشت ترين کلمات را درباره پاک ترين فرزندان آدم (عليه السلام) يعنى رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بر زبان جارى مى کنند، پيداست که از قبل تصميماتى درباره خلافت گرفته اند که هيچ چيز حتّى سخنان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نمى تواند مانع آن شود. چه مى توان کرد؟ مسئله مقام است که انسان را به سوى خود جذب مى کند و همه چيز را پشت پرده فراموشى قرار مى دهد. اين جاست که عمق کلام مولا على (عليه السلام) در خطبه بالا مشخص مى شود که فرمود: «گردانندگان سقيفه درخت را گرفتند و ميوه آن را ضايع کردند» (إِحْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ، وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ).

* * *
پاورقی ها
اين حديث در صحيح مسلم در کتاب فضايل الصحابه، باب فضايل الانصار به اين عبارت از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نقل شده است: «إنَّ الاْنْصارَ کَرِشِي وَ عَيْبَتِي... فَاقْبَلُوا مِنْ مُحْسِنِهِمْ وَاعْفُوا عَنْ مُسِيئِهِمْ؛ انصار مخزن اسرار و گروه مورد اعتماد من هستند از نيکوکارانشان بپذيريد و بدکارانشان را (به پاس خدماتى که در اسلام کرده اند) عفو کنيد». (صحيح مسلم، ج 7، ص 174)
تاريخ طبرى، ج 2، ص 455 ـ 463 (با تلخيص). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 10. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 223. (او اين سخن را به عنوان يکى از ايرادات شيعيان بر ابوبکر ذکر مى کند؛ زيرا بعضى معتقدند که ابوبکر دستور قتل سعد را صادر کرد). الغدير، ج 9، ص 379 («لُهام» به معناى لشکر عظيم است). صحيح بخارى، ج 4، ص 194 و ج 8، ص 26. ظاهراً منظور از فلان کس، على (عليه السلام) است؛ زيرا اين سخن را «زبير» گفته بود که اگر «عمر» بميرد ما با على (عليه السلام) بيعت مى کنيم ( انساب الاشراف، ج 1، ص 581، شماره 1176). صحيح بخارى، ج 8، ص 28. اين حديث را حداقل «بيست و سه نفر» از صحابه پيامبر (صلي الله عليه و آله) از شخص پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بلاواسطه نقل کرده اند که براى اطلاع از نام آن ها و تعبيرات مختلفى که در روايات آن ها آمده است، مى توانيد به پيام قرآن، ج 9، ص 62-79 ؛ عبقات الانوار، ج 18 و 19؛ احقاق الحق، ج 4، ص 438 و کتب معروف ديگرى مانند سيره حلبى، ج 3، ص 336؛ مستدرک حاکم، ج 3، ص 109 و 148؛ الصواعق، ص 149؛ اسد الغابه، ج 1، ص 490 و سنن بيهقى، ج 10، ص 114 مراجعه کنيد. حديث «قلم و دوات» يا «قلم و قرطاس» از عجيب ترين احاديثى است که در امر خلافت نقل شده است وجالب اين که اين حديث در معروف ترين منابع اهل سنّت يعنى صحيح بخارى ديده مى شود. در اين کتاب در باب «مرض النبى (صلي الله عليه و آله)» از سعيد بن جبير از ابن عبّاس نقل شده که مى گفت: «هنگامى که رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آستانه رحلت از دنيا، قرار گرفت و اطراف حضرت گروهى حاضر بودند، فرمود: «هَلُمُّوا أَکْتُبْ لَکُمْ کِتَاباً لاَتَضِلُّوا بَعْدَهُ؛ (قلم و دوات و کاغذى) بياوريد تا نامه اى براى شما بنويسم که به برکت آن بعد از آن هرگز گمراه نشويد». «فَقَالَ بَعْضُهُمْ إِنَّ رَسُولَ اللّهِ قَدْ غَلَبَهُ الْوَجَعُ وَ عِنْدَکُمُ الْقُرْآنُ حَسْبُنَا کِتابُ اللّهِ؛ بعضى ازحاضران گفتند: «بيمارى بر پيامبر (صلي الله عليه و آله) غلبه کرده (و العياذ باللّه هذيان مى گويد) و نزد شما قرآن است و قرآن براى ما کافى است» در ميان حاضران غوغا و اختلاف افتاد؛ بعضى مى گفتند: بياوريد تا حضرت بنويسد و هرگز گمراه نشويد! و بعضى غير از آن را مى گفتند؛ هنگامى که سر و صدا و غوغا و اختلاف فزونى گرفت، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) (با ناراحتى شديد) فرمود: برخيزيد و از نزد من برويد.
اين حديث به شيوه هاى مختلف و با تعبيرات گوناگون در همان صحيح بخارى نقل شده است. (صحيح بخارى، ج 5، ص 137). درباره اين که چه کسى اين سخن بسيار ناروا را درباره پيامبر (صلي الله عليه و آله) گفت در صحيح مسلم آمده که گوينده اين سخن عمر بود، در آن جا که آورده است: هنگامى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) درخواست «قلم و دوات و کاغذ» کرد تا پيامى بنويسد که هرگز مسلمانان گمراه نشوند «قَالَ عُمَرُ إِنَّ رَسُولَ اللّهِ (صلي الله عليه و آله) قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ وَعِنْدَکُمُ الْقُرْآنُ حَسْبُنَا کِتَابُ اللّهِ؛ عمر گفت: بيمارى بر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) غلبه کرده که چنين سخنانى مى گويد قرآن نزد شماست و قرآن براى ما کافى است». و در همان کتاب و همچنين صحيح بخارى آمده است که ابن عبّاس پيوسته بر اين ماجرا افسوس مى خورد و آن را مصيبتى بزرگ مى شمرد و از آن به عنوان «رَزِيَّةُ يَوْمِ الْخَمِيسِ؛ مصيبت بزرگ روز پنجشنبه» ـ همان روزى که اين جريان در آن واقع شد ـ ياد مى کرد (صحيح مسلم، ج 5، ص 76).