تفسیر خطبه 68

وَمِن کلامٍ لَهَ عَلَيهِ السَّلامُ
لَمَّا قَلَّدَ مُحَمَّدَ بْنَ أبِي بَکْرٍ مِصْرَ، فَمُلِکَتْ عَلَيْهِ وَقُتِلَ
وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ، وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَّا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ، وَلاَ أَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ، بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِيبَکْرٍ، وَ لَقَدْ کَانَ إِلَىَّ حَبِيبآ، وَ کَانَ لِي رَبِيباً.

ترجمه
از سخنان امام (عليه السلام) است
که آن را پس از اين که فرمان حکومت مصر را به محمّد بن ابى بکر داد و او در صحنه مبارزه با دشمن مغلوب و کشته شد، ايراد فرمود
من مى خواستم هاشم بن عُتبه (مِرقال) را زمامدار مصر کنم و اگر او را والى آن منطقه کرده بودم، عرصه را بر آن ها (لشکر معاويه) خالى نمى گذاشت و به آن ها فرصت نمى داد (ولى فشار گروهى از افراد مانع شد) با اين حال، من محمّد بن ابى بکر را نکوهش نمى کنم، زيرا او مورد علاقه من بود و در دامان من پرورش يافت.
شرح و تفسیر
خطبه در يک نگاه
بعد از جنگ صفّين، به دليل سرکشى خوارج، معاويه نيرو و توان تازه اى در خود ديد و به فکر تسخير «مصر» افتاد که از مراکز مهم کشور اسلامى و از منابع بزرگ مالى بود. در آن هنگام محمّدبن ابى بکر که از ياران خاصّ على (عليه السلام) بود در آن جا حکومت مى کرد. معاويه، عمرو عاص را مطابق وعده اى که به او داده بود به

حکومت مصر منصوب کرد و با شش هزار سرباز سواره، روانه مصر نمود؛ سربازانى که گروه عظيمى از آن ها به انگيزه خون خواهى عثمان در اين طريق گام نهادند؛ زيرا گمانشان اين بود که محمّدبن ابى بکر قاتل عثمان است و بايد از او انتقام گرفت.
اضافه بر اين، معاويه نامه هاى متعدّدى براى هوادارانش در مصر فرستاد و آن ها را به حمايت از عمروعاص و مبارزه با محمّدبن ابى بکر تشويق ودشمنان را نيز به سختى تهديد کرد.
محمّدبن ابى بکر جريان را براى امام (عليه السلام) نوشت و از حضرتش کمک خواست و از طرفى مردم مصر را به جنگ با عمروبن عاص فراخواند و چهار هزار مرد جنگى را آماده پيکار کرد. دو هزار نفر از آن ها را به استقبال عمروعاص فرستاد وخودش با دو هزار نفر ديگر در مصر باقى ماند. آن ها که به مقابله با عمروعاص رفتند با آنان درگير شده و ضربات سنگينى بر آن ها وارد کردند؛ ولى سرانجام مغلوب شدند و فرمانده آن ها کشته شد. اين امر در اطرافيان محمّد بن ابى بکر اثر گذاشت و گروهى فرار کردند و متفرّق شدند و محمّدبن ابى بکر چون خود را با ياران اندکى ديد، عقب نشينى کرد و مخفى شد. عمروعاص، معاوية بن حُدَيج را به تعقيب او فرستاد، معاوية بن حديج او را يافت و به طرز بسيار قساوتمندانه اى او را شهيد کرد؛ سپس سرش را از تن جدا کرد و جسدش را در شکم چهارپاى مرده اى گذاشته، به آتش کشيد!
خبر شهادت محمّد بن ابى بکر به على (عليه السلام) رسيد؛ آن حضرت به قدرى متأثّر شد که آثار حزن و اندوه در چهره مبارکش نمايان گشت و اين سخن را درباره او بيان فرمود.

* * *

محمّد بن ابى بکر و حکومت مصر
همان گونه که در شأن ورود خطبه اشاره شد، اين سخن را على (عليه السلام) زمانى فرمود که سپاه معاويه به مصر حمله کرد و نماينده اميرمؤمنان على (عليه السلام)، محمّد بن ابى بکر، به شهادت رسيد و امام (عليه السلام) بسيار اندوهگين شد، چراکه يکى از نزديک ترين ياران خود را از دست داده بود.
امام (عليه السلام) در سخنى که از آن، بوى مذمّت درباره بعضى از اطرافيانش برمى خيزد، چنين فرمود: «من مى خواستم هاشم بن عُتبه (مِرقال) را زمامدار مصر کنم و اگر او را والى آن منطقه کرده بودم، عرصه را بر آن ها (لشکر معاويه) خالى نمى گذاشت و به آن ها فرصت نمى داد (ولى فشار گروهى از افراد مانع شد)»؛ (وَقَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ، وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ، وَلاَأَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ).
اين سخن ظاهراً اشاره به اين دارد که امام (عليه السلام) با تمام علاقه اى که به محمّدبن ابى بکر و ايمانى که به صفا و صداقت او داشت، ترجيح مى داد شخص قوى ترى مانند هاشم بن عُتبه، معروف به «مرقال» را که از محمّدبن ابى بکر، هم شجاع تر بود و هم آزموده تر و باتجربه تر، به ولايت مصر برگزيند؛ ولى گويا گروهى از اصحابش اصرار به انتخاب محمّدبن ابى بکر داشتند، به دليل اين که او فرزند ابوبکر بود و مصريان شناخت بيشترى از او دارند؛ به علاوه در ماجراى عثمان و دادخواهى مردم مصر دربرابر او، با مصريان همکارى وهمگامى داشت. به همين دليل، از نفوذ بالايى در افکار مصريان برخوردار بود وآن ها پذيرش زيادى درباره او داشتند.
با اين حال، امام (عليه السلام) مى دانست که محمّدبن ابى بکر کم سنّوسال و کم تجربه است، گرچه امتيازات فراوانى دارد، ولى مقاومت او دربرابر مشکلات به اندازه «هاشم» نيست؛ امّا اصحاب و ياران از اين ويژگى ها کاملاً آگاه نبودند و به حضرت فشار آوردند و اصرار کردند، همان فشارها و اصرارهايى که شبيه آن در داستان حَکَمَين ظاهر شد و امام (عليه السلام) را ناگزير به پذيرش پيشنهاد طرفداران اين فکر کرد و سرانجام که آثار سوء حکميّت را ديدند، پشيمان شدند، ولى آن پشيمانى سودى نداشت. امام (عليه السلام) در اين سخن به طور غيرمستقيم آن گروه را سرزنش مى کند که اگر مى گذاشتند هاشم بن عُتبه را (که شرح حال او در نکته ها خواهد آمد) براى حکومت مصر برگزيند، سرنوشت مصر طور ديگرى بود و اين منطقه مهم، به آسانى از دست نمى رفت.
ولى از آن جا که ممکن است بعضى، از اين سخن امام (عليه السلام) چنين برداشت کنند که حضرت، محمّدبن ابى بکر را نکوهش مى کند، امام (عليه السلام) به دنبال اين سخن مى افزايد: «با اين حال، من محمّدبن ابى بکر را نکوهش نمى کنم؛ زيرا او مورد علاقه من بود و در دامان من پرورش يافته بود!» (بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِيبَکْرٍ، وَ لَقَدْ کَانَ إِلَىَّ حَبِيبآ وَ کَانَ لِي رَبِيباً).
درواقع امام (عليه السلام) مى فرمايد: محمّدبن ابى بکر در کار خود، کوتاهى نکرد وآنچه در توان داشت به کار گرفت، ولى توانش بيش از اين نبود!
قابل توجّه اين که در بعضى از روايات آمده است: امام (عليه السلام) هنگامى که از شهادت «محمّدبن ابى بکر» باخبر شد، فرمود: «رَحِمَ اللّهُ مُحَمَّداً! کَانَ غُلاَماً حَدَثاً، لَقَدْ کُنْتُ أَرَدْتُ أَنْ اُوَلِّىَ الْمِرْقَالَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ مِصْرَ، فَإِنَّهُ لَوْ وَلاَّهَا لَمَا خَلاَّ لاِبْنِ الْعَاصِ وَأَعْوَانِهِ الْعَرْصَةَ، وَ لاَ قُتِلَ إلاَّ وَ سَيْفُهُ في يَدِهِ بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّدٍ، فَلَقَدْ أَجْهَدَ نَفْسَهُ فَقَضَى مَا عَلَيْهِ؛ خدا رحمت کند محمّد (بن ابى بکر) را! جوان نورسى بود، من تصميم داشتم مرقال، هاشم بن عُتبه را والى مصر کنم (ولى گروهى مانع شدند) به خدا سوگند! اگر والى مصر شده بود، عرصه را بر عمروعاص و يارانش تنگ مى کرد و(اگر شهيد مى شد) کشته نمى شد، مگر اين که شمشير در دست او بود؛ با اين حال، محمّدبن ابى بکر را نکوهش نمى کنم، او نهايت تلاش خود را به خرج داد وآنچه بر او بود (و در توان داشت) ادا کرد». اين که امام (عليه السلام) مى فرمايد: «او مورد علاقه من بود و در دامنم پرورش يافته بود» به اين دليل است که بعد از مرگ ابوبکر، همسرش «اسماء» مادر محمّد بن ابى بکر به همسرى على (عليه السلام) درآمد در حالى که محمّد در سنين کودکى بود و در آغوش على (عليه السلام) پرورش يافت و از همان طفوليّت با محبّت و عشق على (عليه السلام) آشنا شد ومراحل ولايت را به سرعت پيمود، تا آن جا که على (عليه السلام) را پدر خود مى شمرد وحضرت نيز او را همچون فرزند خويش مى ديد و به او سخت علاقه داشت. نکته ها
1. هاشم مرقال که بود؟
هاشم، فرزند عتبه بود و با اين که پدرش از دشمنان سرسخت پيامبر (صلي الله عليه و آله) محسوب مى شد، خودش مسلمانى بسيار پرشور و با افتخار بود و از ياران برجسته پيامبر (صلي الله عليه و آله) و اميرمؤمنان (عليه السلام) محسوب مى شد. اين سخن از اوست که به اميرمؤمنان على (عليه السلام) مى گفت: «به خدا سوگند! دوست ندارم که تمام آنچه روى زمين است و آنچه زير آسمان قرار دارد، ملک من باشد و دربرابر آن يکى از دشمنان تو را دوست داشته باشم، يا يکى از دوستان تو را دشمن!». او در جنگ صفّين در رکاب على (عليه السلام) بود و آرزو داشت در راه خدا و دربرابر اميرمؤمنان (عليه السلام) شربت شهادت بنوشد، بسيار شجاعانه جنگيد و از آن جا که در امر جهاد، سرعت به خرج مى داد به او «مرقال» گفتند (زيرا مرقال به معناى سريع و پرتحرّک است). وسرانجام به آرزوى خود رسيد و پس از مبارزه مهمى در ميدان صفّين، شهيد شد و لشکريان على (عليه السلام) و خود آن حضرت، از شهادت او اندوهگين شدند.
سپس فرزندش پرچم را به دست گرفت و بر لشکر معاويه حمله کرد و جنگ برجسته و شايسته تحسينى نمود؛ سرانجام اسير شد، او را نزد معاويه آوردند، ميان او و معاويه و عمروبن عاص سخنان زيادى ردوبدل شد و او شجاعانه از مکتب على (عليه السلام) دفاع کرد؛ عاقبت معاويه دستور داد او را زندانى کنند.
هاشم از همان آغاز جوانى شجاعت بى نظيرى داشت. در جنگ «يرموک» که بزرگ ترين پيروزى در ناحيه شامات نصيب مسلمانان شد، او فرماندهى بخشى از سواران لشکر اسلام را بر عهده گرفته بود و در همين ميدان بود که يکى از چشم هاى خود را از دست داد و به همين دليل بود که بعضى او را «اعور» (صاحب يک چشم) مى ناميدند و در جنگ «قادسيّه» که عمويش سعدبن ابى وقّاص فرمانده لشکر بود، شرکت داشت. مى گويند که سبب فتح مسلمين، شجاعت و کفايت هاشم بود، فتحى که بعداً به عنوان «فتح الفتوح» ناميده شد. ودر جنگ صفّين فرمانده جناح چپ لشکر اميرمؤمنان على (عليه السلام) بود.
در حالات هاشم آمده است: «روزى در صفّين در ميان اصحاب خود، مشغول جنگ بود که جوانى از لشکر معاويه در حالى که شمشير مى زد و لعن مى کرد وناسزا مى گفت، نزديک هاشم آمد. «هاشم» به او گفت: «اى جوان! اين سخنانى که تو مى گويى و اين جنگ (بى هدفى) که دنبال مى کنى روز قيامت حساب و کتابى دارد، از خدا بترس و به فکر زمانى باش که خدا از تو درباره اين کارت سؤال مى کند!». جوان گفت: «من با شما مى جنگم زيرا پيشواى شما آن گونه که به من گفته اند، نماز نمى خواند و شما هم نماز نمى خوانيد و براى اين با شما جنگ مى کنم که پيشواى شما خليفه ما را کشته است و شما او را در کشتن خليفه يارى کرديد». هاشم گفت: «تو را با عثمان چه کار؟ او را اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله) و قاريان قرآن به دليل کارهايى که برخلاف قرآن انجام داد، کشتند و اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله) اصحاب دين خدا و شايسته ترين افراد براى نظارت بر امور مسلمين هستند. امّا اين که گفتى مولاى ما على (عليه السلام) نماز نمى خواند، او نخستين کسى است که با رسول خدا9 نماز خواند و به او ايمان آورد و اين ها را که مى بينى با او هستند (وهمچون پروانگان، گرد شمع وجود او مى گردند) همه قاريان قرآن اند، شب را به پا مى خيزند و خدا را عبادت مى کنند؛ مراقب باش اشقياى مغرور، تو را در دينت فريب ندهند!».
سخنان هاشم، جوان را منقلب کرد، صدا زد: اى بنده خدا، من گمان مى کنم تو مرد صالحى هستى (و سخنانت نور صدق و راستى دارد) آيا راه توبه اى براى من مى يابى؟ گفت: آرى به سوى خدا بازگرد، او توبه تو را مى پذيرد. جوان دست از جنگ کشيد و برگشت، مردى از شاميان به او گفت: «اين مرد عراقى تو را فريب داد» جوان گفت: «نه! او مرا نصيحت (و هدايت) کرد».
آرى ياران على (عليه السلام) همچون خودش در ميدان نبرد نيز دست از هدايت گمراهان برنمى داشتند. سعى آن ها کشتن دشمن نبود، بلکه هدايت آنان بود.
به هر حال هاشم و عمّار در روز صفّين با شجاعت و شهامت تمام، جنگيدند و شربت شهادت را عاشقانه نوشيدند و ياران على (عليه السلام) از شهادت آن دو، سخت ناراحت شدند.

2. گوشه اى از زندگانى محمّد بن ابى بکر
همان گونه که در آغاز خطبه اشاره شد محمّد بن ابى بکر فرزند خليفه اوّل و مادرش اسماء بنت عميس است که نخست، همسر جعفر بن ابى طالب شد و بعد به ازدواج ابوبکر درآمد و بعد از ابوبکر افتخار همسرى على (عليه السلام) را پيدا کرد. محمّد در آن زمان کوچک بود، به همين دليل در دامان على (عليه السلام) و در سايه او پرورش يافت و پرتوى از خلق وخوى آن امام بزرگوار، در وجودش انعکاس يافت. او در «حجّة الوداع» (سال دهم هجرى) تولّد يافت و در مصر در حالى که 28 سال بيشتر از عمرش نمى گذشت، شربت شهادت نوشيد. وى از ياران خاصّ على (عليه السلام) و عاشقان مکتبش بود؛ بعضى او را از مقرّبان آن حضرت و بعضى، از «حواريّين» آن حضرت مى شمردند. اين تعبيرات نشانه نهايت نزديکى او به مکتب اميرمؤمنان على (عليه السلام) است.
مسعودى در مروج الذّهب نقل مى کند: هنگامى که محمّدبن ابى بکر به مصر رسيد، نامه اى (که حکايت از مقام والاى معرفت و شناخت او، درباره ولايت اميرمؤمنان على (عليه السلام) مى کند) به معاويه نوشت به اين مضمون: «بعد از حمد و ثناى خداوند، نخستين کسى که دعوت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را اجابت کرد و ايمان آورد وسخن او را تصديق کرد و مسلمان شد، برادر و پسر عمّش على بن ابى طالب (عليه السلام) بود، او رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را بر همه کس مقدّم شمرد و دربرابر هر حادثه اى جان خود را دربرابر او سپر ساخت، با دشمنانش جنگيد و با کسانى که با او از درِ صلح درآمده بودند، صلح کرد و همواره در تمام ساعات شب و روز و در تنگناهاى وحشت و گرسنگى، از او ـ با جان خود ـ دفاع کرد و به جايى رسيد که در ميان پيروان مکتبش شبيه و مانندى نداشت...».
و جالب اين که معاويه در پاسخ او به فضايل على (عليه السلام) اعتراف کرد، ولى با سخن شيطنت آميزى سعى کرد در او نفوذ کند، نوشت: «ما برترى على بن ابى طالب را مى دانيم و حق او بر ما لازم است، ولى هنگامى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) چشم از دنيا فروبست، اين پدر تو و فاروقش عمر بودند که حق او را گرفتند و فرمان او را مخالفت کردند».
اين سخن را با آخرين نامه اى که على (عليه السلام) درباره محمّد به اهل مصر نوشت تکميل مى کنيم؛ در اين نامه چنين آمده است: «اميرتان محمّد را به خوبى يارى کنيد و بر اطاعت و فرمان او ثابت قدم باشيد، تا بر حوض کوثرِ پيامبرتان وارد شويد».
در نامه 35 نهج البلاغه ـ در بخش نامه ها ـ، خواهيم ديد که على (عليه السلام) مدح بليغ وتمجيد گويايى از محمّدبن ابى بکر مى کند.
از جالب ترين فرازهاى زندگى محمّدبن ابى بکر هنگامى است که در مصر حکومت مى کرد، نامه اى به امام اميرمؤمنان (عليه السلام) نوشت و درخواست بيان جامعى در امور دين کرد و امام (عليه السلام) نامه بسيار جامع و پرمعنايى براى او و اهل مصر مرقوم فرمود. محمّد همواره اين نامه را با خود داشت و در آن نظر مى کرد و به آن عمل مى نمود، هنگامى که شهيد شد عمروعاص آن نامه را ضمن مدارک واسناد ديگرى که از محمّد به دست آورد، براى معاويه فرستاد؛ معاويه در آن نامه نظر مى کرد و از مضامين عالى آن تعجّب مى نمود، هنگامى که وليدبن عقبه شگفتى معاويه را مشاهده کرد، به او گفت: «اين نامه ها را بسوزان». معاويه به او گفت : «خاموش باش! تو عقل و شعور کافى ندارى!». وليد ناراحت شد و گفت: «تو عقل کافى ندارى. آيا اين خردمندى است که مردم بدانند نامه و احاديث ابوتراب (على (عليه السلام) ) نزد توست و از آن ها درس آموخته اى؟ پس چرا با او مى جنگى؟»؛ معاويه گفت: «واى بر تو، به من مى گويى دانشى اين چنين را بسوزانم؟ به خدا سوگند! من از آن جامع تر و استوارتر و روشن تر نشنيده ام!».

* * *