تفسیر خطبه 84

وَ مِن خُطبَةٍ لَهُ عَليهِ السَّلامُ
فِي ذِکْرِ عَمْرُو بْنِ العَاصِ
عَجَباً لِابْنِ النَّابِغَةِ! يَزْعُمُ لِأَهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِيَّ دُعَابَةً، وَ أَنِّي امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ: أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ! لَقَدْ قَالَ بَاطِلًا، وَ نَطَقَ آثِماً أَمَا - وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْکَذِبُ - إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَکْذِبُ، وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ، وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ، وَ يَخُونُ الْعَهْدَ، وَ يَقْطَعُ الْإِلَّ؛ فَإِذَا کَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِرٍ وَ آمِرٍ هُوَ! مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا، فَإِذَا کَانَ ذَلِکَ کَانَ أَکْبَرُ مَکِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقَرْمَ [قَوْمَ‏] سَبَّتَهُ. أَمَا وَ اللَّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِکْرُ الْمَوْتِ، وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الْآخِرَةِ، إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً، وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْکِ الدِّينِ رَضِيخَة.

ترجمه
از خطبه هاى امام (عليه السلام) است
که درباره «عمرو بن عاص» بيان فرموده است
از «ابن نابغه» (پسر آن زن بدنام ـ اشاره به عمرو عاص است ـ) در شگفتم! او براى مردم شام چنين وانمود مى کند که من بسيار اهل مزاح، و مردى شوخ طبعم، که مردم را با شوخى و هزل، پيوسته سرگرم مى کنم. او سخنى باطل و کلامى گناه، گفته است ـ و بدترين سخنان، گفتار دروغ است ـ او پيوسته دروغ مى گويد. وعده مى دهد و تخلّف مى کند. اگر چيزى از او درخواست شود، بخل مى ورزد واگر خودش از ديگرى تقاضايى داشته باشد، اصرار مى کند. در پيمانش خيانت مى نمايد. (حتّى) پيوند خويشاوندى را قطع مى کند. هنگام نبرد، لشکريان را امر ونهى مى کند (و سر و صداى زياد راه مى اندازد که مردم شجاعش پندارند) ولى اين تا زمانى است که دست ها به قبضه شمشير نرفته است و هنگامى که چنين شود، او براى رهايى جانش، بالاترين تدبيرش اين است که جامه اش را کنار زند و عورت خود را نمايان سازد تا شخص کريم به عورتش نگاه نکند (و از کشتن او چشم بپوشد). آگاه باشيد! به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازى و شوخى بازمى دارد؛ ولى فراموشى آخرت او را از سخن حق بازداشته است. او حاضر نشد با معاويه بيعت کند، مگر اين که عطيّه و پاداشى از او بگيرد (و حکومت مصر را براى او تضمين کند) و در مقابلِ از دست دادن دينش، رشوه اندکى دريافت دارد.
شرح و تفسیر
خطبه در يک نگاه
همان گونه که از عنوان خطبه نمايان است امام (عليه السلام) مى خواهد عمروبن عاص را معرّفى کند؛ همان کسى که از دستياران معروف معاويه بود، بلکه مى توان گفت: ادامه خلافت معاويه و پيروزى هاى ظاهرى اش، در سايه شيطنت هاى او صورت گرفت و نفر دوم، يا به تعبيرى نفر اوّل در آن حکومتِ غاصبِ جبّار، محسوب مى شد.
با اين که عبارات خطبه که در دست ماست، بسيار فشرده و کوتاه است، ولى امام (عليه السلام) چنان ترسيم گويايى از اين مرد خطرناک گمراه و گمراه کننده، ارائه فرموده که تقريبآ همه روحيات و تاريخ زندگى اين مرد را مى توان در اين آيينه ديد و همچنين از راز و رمز همکارى تنگاتنگ او با معاويه آگاه شد.
اين نکته قابل ذکر است که امام (عليه السلام) اين سخن را به بهانه گفتارى که عمروعاص درباره آن حضرت بيان کرده و امام (عليه السلام) را شوخ طبع معرّفى کرده، ايراد فرموده است. اين مرد دروغگو را بشناسيد!
امام (عليه السلام) سخن خود را از دروغ و تهمتى که عمروبن عاص درباره ساحت مقدّسش گفته بود، آغاز و به دنبال تکذيب آن، اين عنصر کثيف تاريخ اسلام را به شکل گويايى معرفى مى کند.
دروغ او اين بود که امام (عليه السلام) بسيار شوخ طبع و مزّاح و ـ نعوذ باللّه ـ اهل هزل و باطل است؛ تا ـ به زعم خود ـ به اين بهانه، عدم شايستگى آن حضرت را براى امر خلافت ثابت کند.
مى فرمايد: «از «ابن نابغه» (پسر آن زن بدنام ـ اشاره به عمروعاص است ـ) در شگفتم! او براى مردم شام چنين وانمود مى کند که من بسيار اهل مزاح، و مردى شوخ طبعم، که مردم را با شوخى و هزل، پيوسته سرگرم مى کنم»؛ (عَجَبآ لاِبْنِ النَّابِغَةِ! يَزْعُمُ لِأَهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِىَّ دُعَابَةً، وَ أَنِّي آمْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ: أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ!). تعبير به «ابن النابغه» درباره عمروعاص از يک سو اشاره به وضع زشت و ننگين خانواده اوست؛ زيرا رسم عرب اين بود که اگر کسى مادرش مشهور به شرافت و يا مشهور به پستى بود، او را به مادرش نسبت مى دادند، به جاى اين که به پدرش نسبت دهند. و از سوى ديگر، تعبير به «نابغه» از ريشه «نبوغ» در اصل به معناى ظهور و بروز است؛ ولى هنگامى که درباره زنى به کار برده مى شد، اشاره به شهرت او به فساد بود و اين واژه به دليل فساد اخلاقى مادر «عمرو» به تدريج لقب مادر او شد، در حالى که اسم اصلى اش «سلمى» يا «ليلى» بود. در تواريخ آمده است که اين زنِ مشهور به فساد، به طور نامشروع، با چند نفر از جمله «ابوسفيان» هم بستر شد و هنگامى که «عمرو» متولّد گرديد، آن ها بر سر او اختلاف کردند؛ ولى «نابغه» ترجيح داد که او را فرزند «عاص» بداند و اين به دليل کمک هاى مالى بيشترى بود که عاص به او مى کرد. از ابوسفيان نقل شده که همواره مى گفت: من ترديد ندارم که «عمرو» فرزند من است و از نطفه من منعقد شده است. و اين تعبير امام (عليه السلام) در واقع مقدمّه اى است براى سخنى که بعد از آن آمده است. يعنى از چنين انسانى نبايد تعجّب کرد که به پاکان و نيکان جهان، تهمت بزند و درباره آن ها دروغ بگويد.
تعبير به «دُعابه» اشاره به شوخى بى حدّ و حساب است و «تِلْعابه» به معناى کسى است که مردم را با سخنان هزل سرگرم مى کند و «اُعافس» و «اُمارس» تقريبآ به يک معناست و در اصل به معناى سرگرم کردن زنان، با شوخى هاى مختلف است؛ سپس به معناى وسيع تر و گسترده ترى، يعنى «هر نوع سرگرمى هزل آميز براى هر کس» آمده است؛ در واقع امام (عليه السلام) تمام نسبت هاى دروغِ «عمروبن عاص» را درباره خودش، را در اين چند جمله گويا خلاصه فرموده، تا مقدّمه اى باشد براى پاسخ گويى به آن. جالب اين که دشمنان مولا اميرمؤمنان (عليه السلام) هنگامى که نمى توانستند کوچک ترين نقطه ضعفى در مورد شايستگى هاى او براى امر خلافت بيابند، يا مقام علمى وتقوا و زهد و پارسايى و شجاعت و تدبير او را انکار کنند، به مسائلى از قبيل آنچه در جملات قبل آمد، متوسل مى شدند، که چون آن حضرت بسيار مزاح مى کند، پس شايسته خلافت نيست و اين خود مى رساند که شايستگى هاى امام (عليه السلام) به حدّى روشن بود که هيچ کس نمى توانست انگشت انکار بر آن بگذارد؛ به همين دليل، طبق مَثَل معروف «أَلْغَريِقُ يَتَشَبَّثُ بِکُلِّ حَشِيشٍ» به اين بهانه هاى واهى متوسل مى شدند.
البتّه در موردمزاح و اين که درچه حدّ سنجيده و قابل قبول و در چه حدّ ناپسند و مذموم است، در نکاتِ ذيل خطبه، به خواست خدا بحث کافى خواهيم کرد.
سپس امام (عليه السلام) به پاسخ سخنان دروغ و تهمت آميز «عمرو بن عاص» پرداخته، مى فرمايد: «او سخنى باطل و کلامى گناه گفته است ـ و بدترين سخنان، گفتار دروغ است ـ»؛ (لَقَدْ قَالَ بَاطِلاً، وَ نَطَقَ آثِمآ. أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْکَذِبُ).
چه کسى است که بتواند مزاح هاى لطيف و خالى از هرگونه باطل و خلاف و افراط و زياده روى را انکار کند؟ و چه کسى است که بتواند جدّى بودن على (عليه السلام) را در سخنان و نامه ها و کلمات قصارش، ناديده بگيرد؟! او از همه جدّى تر بود و در مديريّت، اراده اى آهنين داشت؛ هر چند، گاهى براى زدودن گرد و غبار غم و اندوه از دل دوستان، از لطفِ سخن و مزاح لطيف استفاده مى کرد؛ کارى که در زندگى پيشواى او، يعنى پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) کاملاً نمايان است. امّا دشمنى که دستش از همه جا کوتاه شده و دنبال بهانه جويى است، به هرچيزى متوسل مى شود و دروغ هاى زيادى مى بافد و بر آن مى افزايد.
در ادامه اين سخن، در شش جمله کوتاه، شش صفت از اوصاف رذيله اين مرد زشت سيرت يعنى «عمروعاص» را بيان مى فرمايد؛ مى گويد: «او پيوسته دروغ مى گويد، وعده مى دهد و تخلّف مى کند، اگر چيزى از او درخواست شود، بخل مى ورزد، و اگر خودش از ديگرى تقاضايى داشته باشد، اصرار مى کند. در پيمانش خيانت مى نمايد. (حتّى) پيوند خويشاوندى را قطع مى کند»؛ (إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَکْذِبُ، وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ، وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ، وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ، وَ يَخُونُ الْعَهْدَ، وَ يَقْطَعُ الْإِلَّ).
هرکس حالات عمروبن عاص و تاريخچه سياه زندگى او را مطالعه کند، وجود اين رذايل اخلاقى شش گانه را به خوبى در آن مى بيند. در يک کلام، او مردى دنياپرست بود و براى رسيدن به زندگى پست دنيايى اش، از هيچ دروغ و تهمتى ابا نداشت. در آن جا که به نفعش بود، وعده مى داد و در آن جا که به زيانش بود، تخلّف مى کرد. کسى از مال و ثروت بى حساب او بهره نبرد. براى رسيدن به خواسته هايش ـ به خصوص در برابر معاويه ـ تا آن جا که مى توانست، اصرار مى ورزيد و معاويه را در فشار قرار مى داد و او چون نياز به «عمرو» داشت، در برابر خواسته هاى نامشروعش تسليم مى شد. خيانت او در عهد و پيمان، در امر «حَکَمَين» بر همه آشکار شد. حتّى به خويشاوندان خود نيز رحم نمى کرد.
به گفته بعضى از مورّخان، وى حدود 90 سال در دنيا زندگى کرد و به گفته يعقوبى هنگامى که مرگ او فرارسيد، به فرزندش گفت: «اى کاش پدرت در غزوه «ذات السّلاسل» (در عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) ) مرده بود! من کارهايى انجام دادم که نمى دانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آن ها دارم. سپس نگاهى به اموال سرشار خود کرد و گفت: اى کاش به جاى اين ها، مدفوع شتر بود. اى کاش سى سال قبل مرده بودم!! دنياى معاويه را اصلاح کردم و دين خودم را بر باد دادم! دنيا را مقدّم داشتم و آخرت را رها کردم. از ديدن راه راست و سعادت نابينا شدم، تا مرگم فرارسيد. گويا مى بينم که معاويه اموال مرا مى برد و با شما بدرفتارى خواهد کرد».
به هر حال، وجود اين صفات رذيله در شخصى مانند عمروعاص با آن تاريخ زندگانى ننگينش، بر کسى پوشيده نيست.
سپس امام (عليه السلام) به يکى از زشت ترين کارهاى دوران حيات «عمرو» اشاره مى کند؛ کارى که در تاريخ، شبيه و نظير نداشت و آن اين که در جنگ صفّين هنگامى که خود را در چنگال قدرت على (عليه السلام) ديد و يقين پيدا کرد که على (عليه السلام) با يک، يا چند ضربه شمشير، به حيات آلوده او پايان خواهد داد، خود را برهنه کرد؛ چرا که مى دانست کرامت و حياى مولا (عليه السلام) ايجاب مى کند که در چنين شرايطى روى از او برگرداند و او هم از اين فرصت استفاده کند و فرار را بر قرار ترجيح دهد. اين ماجرا در همه جا پيچيد و در ميان عرب «ضرب المثل» شد که: «عمرو در پناه عورتش از مرگ نجات يافت».
مى فرمايد: «هنگام نبرد، لشکريان را امر و نهى مى کند (و سر و صداى زياد راه مى اندازد که مردم شجاعش پندارند) ولى اين تا زمانى است که دست ها به قبضه شمشير نرفته است، هنگامى که چنين شود، او براى رهايى جانش، بالاترين تدبيرش اين است که جامه اش را کنار زند و عورت خود را نمايان سازد تا شخص کريم به عورتش نگاه نکند (و از کشتن او چشم بپوشد)»؛ (فَإِذَا کَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِرٍ وَ آمِرٍ هُوَ! مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا، فَإِذَا کَانَ ذلِکَ، کَانَ أَکْبَرُ مَکِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقِرْمَ سُبَّتَهُ). به گفته ابن ابى الحديد اين داستان عجيب را تمام مورّخان به خصوص کسانى که درباره صفّين سخن گفته اند، نوشته اند.
داستان چنين است: «يکى از ياران على (عليه السلام) به نام حارث بن نضر، اشعارى در مذمّت عمروبن عاص گفت و او را به دليل ضعف و زبونى اش در برابر شمشير آتشبار على (عليه السلام) نکوهش کرد. اشعار حارث در ميان مردم پخش شد و به گوش عمرو رسيد؛ او گفت: اکنون که چنين است به خدا سوگند! من در ميدان نبرد، به مقابله با على خواهم رفت، هر چند هزار بار کشته شوم! هنگامى که در صفّين صفوف لشکر حمله عمومى را آغاز کردند، عمرو هم نيزه اى برداشت و به سوى على (عليه السلام) آمد، تا ننگ جُبْن را از خود بشويد؛ مولا (عليه السلام) با شمشير به او حمله کرد، عمرو که خود را همانند گنجشکى در چنگال عقابى بلند پرواز ديد، عقب نشينى کرد؛ خود را از اسب به زير انداخت و پاهاى خود را بلند کرد و عورتش را نمايان ساخت؛ اميرمؤمنان (عليه السلام) صورت از او برگرداند و برگشت (و او فرصت را غنيمت شمرد و فرار کرد). اين سخن در ميان مردم منتشر شد و به عنوان يکى از بزرگوارى هاى على (عليه السلام) اشتهار يافت».
در تاريخ آمده است: «هنگامى که معاويه بر تخت قدرت تکيه کرد، روزى به عمروعاص گفت: من هر وقت تو را مى بينم خنده ام مى گيرد! «عمرو» سؤال کرد: براى چه؟ گفت: به ياد آن روز مى افتم که على در صفّين به تو حمله کرد، تو اين داغ ننگ را بر خود گذاشتى که عورت خود را نمايان کردى، تا نجات يابى. عمرو گفت: من هنگامى که تو را مى بينم، بيشتر مى خندم، زيرا به ياد روزى مى افتم که على تو را در ميدان مبارزه، دعوت به نبرد تن به تن کرد، ناگهان نفست در سينه حبس شد و زبانت از کار افتاد و آب دهان، گلويت را گرفت و تمام اندامت به لرزه درآمد و امور ديگرى که من نمى خواهم بگويم. معاويه گفت: درست است ولى اين تمامش نبود (و ماجرا بيش از اين بود)... و سپس به عمروبن عاص گفت: بيا شوخى را کنار بگذاريم و جدّى سخن بگوييم؛ ترسيدن و فرار کردن از دست على براى هيچ کس عيب نيست (إِنَّ الْجُبْنَ وَ الْفِرَارَ مِنْ عَلِىٍّ لاَعَارَ عَلَى أَحَدٍ فِيهِمَا).
سپس امام (عليه السلام) در ادامه اين بحث، به پاسخ نسبت دروغ «عمروبن عاص» پرداخته و پس از آن با معرّفى بيشترِ او از طريق بيان صفات و وضع ايمان و اعمالش، خطبه را پايان مى دهد؛ مى فرمايد: «آگاه باشيد! به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازى و شوخى بازمى دارد»؛ (أَمَا وَ اللّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِکْرُ الْمَوْتِ).
من همواره مرگ را در مقابل چشم خود مى بينم. چرا که قانونى است براى همه خلايق و هيچ تاريخى براى آن تعيين نشده و استثنايى در آن راه ندارد و نيز مى دانم مرگ، پايان همه لذّات و همه سرگرمى هاست! من هرگز آن را فراموش نمى کنم و صبح و شام به ياد آن هستم. آيا ممکن است کسى مثل من، با اين وصف، سرگرم بازى ها و شوخى ها شود و در هوى و هوس غرق گردد؟ غير ممکن است. «ولى فراموشى آخرت، او را از سخن حق بازداشته است»؛ (وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الاْخِرَةِ).
اگر او دروغ مى گويد و تهمت مى زند و براى رسيدن به اهداف دنيوى و نائل نکته ها
1. عمروعاص کيست؟
همه ما با نام اين مرد آشنا هستيم و هر کس گوشه اى از شيطنت هاى او و نقش تخريبى اش را در تاريخ اسلام شنيده است و معروف ترين داستانى که همه از او به خاطر دارند، داستان بر سر نيزه کردن قرآن هاست که در جنگ صفّين هنگامى که لشکر معاويه در آستانه شکست قرار گرفت، او با يک نيرنگ عجيب، لشکر را از شکست نجات داد؛ دستور داد قرآن ها را بر سر نيزه کنند و بگويند: ما همه پيرو قرآنيم و بايد به حکميّت قرآن، تن دهيم و دست از جنگ بکشيم. اين نيرنگ، چنان در گروهى از ساده لوحان لشکر اميرمؤمنان على (عليه السلام) مؤثّر افتاد که مولا (عليه السلام) را سخت در فشار قرار دادند، تا دست از جنگ بکشد و به حکميّت تن دهد. به هر حال، او تقريبآ سى و چهار سال، قبل از بعثتِ پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) تولّد يافت. پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سرسخت اسلام بود که قرآن مجيد در نکوهش او مى فرمايد: (اِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ)؛ «(و بدان) دشمن تو به يقين، بريده نسل است». او پيوسته خوشحالى مى کرد که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرزندى که از او يادگار بماند، ندارد و بعد از وفاتش همه چيز پايان مى گيرد و لذا آيه فوق در حقّ او نازل شد. مادرش ـ طبق تصريح مورّخين ـ بدنام ترين زن در مکّه بود، به گونه اى که وقتى عمرو متولّد شد، پنج نفر مدّعى پدرى او بودند، ولى مادرش ترجيح داد که او را فرزند عاص بشمرد؛ چرا که هم شباهتش به او بيشتر بود و هم عاص بيشتر از ديگران به او کمک مالى مى کرد و لذا بعضى از مورّخان، از او به عنوان فرزندى نامشروع ياد کرده اند و حتّى شاعر معروف «حسّان بن ثابت» در قصيده اى که او را هجو مى کند، به همين معنا اشاره کرده است.
هنگامى که جمعى از مسلمانان مکّه براثر فشار شديد مشرکان قريش، به حبشه مهاجرت کردند؛ او از طرف بت پرستان با شخص ديگرى به نام عماره مأموريت يافت به حبشه برود و اگر بتواند جعفر، رئيس مهاجران را به قتل برساند و يا حکومت حبشه را بر ضدّ آن ها بشوراند؛ او سرانجام در حبشه ظاهرآ مسلمان شد، در حالى که شايد مى خواست از اين طريق، ضربات بيشترى بر اسلام وارد کند.
بعضى نيز معتقدند که سفر عمروعاص به حبشه در جريان جنگ خندق بود که به جمعى از دوستانش گفت: من معتقدم که بهتر است به حبشه برويم، اگر قوم ما پيروز شدند، بازمى گرديم و اگر محمّد پيروز شد در حبشه مى مانيم، زيرا اگر تحت حکومت نجاشى باشيم، بهتر از اين است که تحت حکومت محمّد باشيم! هنگامى که به «حبشه» وارد شد، هنوز جعفربن ابى طالب و گروهى از مسلمين در حبشه بودند. عمرو و يارانش هدايايى براى نجاشى آورده بودند، که مورد توجّه او واقع شد، از فرصت استفاده کرده و از او تقاضا کردند که اجازه کشتن «جعفر» را به آن ها بدهد. نجاشى که در باطن اسلام آورده بود، سخت برآشفت و به آن ها هشدار داد؛ عمرو که چنين انتظارى را نداشت، اظهار کرد: «من نمى دانستم محمّد چنين مقامى دارد، هم اکنون مسلمان مى شوم» و در ظاهر مسلمان شد.
هنگامى که او به عنوان يک مسلمان به مدينه بازگشت، پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به عنوان تشويق، او را فرمانده لشکر کوچکى کرد و به ذات السّلاسل فرستاد؛ سپس او را به عنوان والى عمّان (در شام) تعيين کرد و او تا پايان عمرِ پيامبر (صلي الله عليه و آله) در آن جا بود و در زمان عمربن خطّاب، فلسطين و اردن در اختيار او قرار گرفت، سپس عمَر تمام شامات را در اختيار معاويه قرار داد و به عمروبن عاص دستور داد، به سوى مصر برود. عمروبن عاص به مصر رفت و آن جا را فتح کرد. عمرو چهار سال از دوران عثمان والى مصر بود. سپس عثمان او را عزل کرد و ديگرى را به آن جا فرستاد و از اين جا اختلاف بين عمرو و عثمان پيدا شد و عمرو با خانواده اش به فلسطين منتقل شد و هنگامى که معاويه در شام شورش کرد، از عمروبن عاص دعوت نمود که به او بپيوندد؛ او دعوت معاويه را پذيرفت، مشروط بر اين که اگر غلبه کند حکومت مصر را به او واگذارد و او چنين کرد و عمروبن عاص تا پايان عمرش در رأس حکومت مصر بود، ولى چند سالى بيشتر بعد از پيروزى معاويه زنده نبود. سرانجام در سال 43، روز عيد فطر که روز شادى مسلمين بود، چشم از دنيا فرو بست، در حالى که 90 سال از عمرش مى گذشت.
او مردى بسيار باهوش بود و هشيارى او در ميان مردم، زبانزد بود، هر چند تمام قدرت فکرى خود را در شيطنت به کار گرفت و همان طور که پيش تر هم نقل کرديم، در هنگام مرگ به شدّت اظهار پشيمانى مى کرد؛ که چرا دينم را به دنياى معاويه فروختم. بعضى گفته اند: او در زمان جاهليّت به شجاعت معروف بود، هر چند در جنگ صفّين در برابر على (عليه السلام) به قدرى مرعوب شد که براى نجات جان خود تنها راه را پناه بردن به عورت خود دانست؛ پيراهن خود را کنار زد و عورت خود را نمايان ساخت، زيرا مى دانست على (عليه السلام) بزرگوار است و در چنين شرايطى از او چشم مى پوشد و برمى گردد.
مرحوم علّامه امينى؛ در شرح حال عمروبن عاص مى گويد: «ما هيچ ترديدى نداريم که او هرگز اسلام و ايمان را نپذيرفته بود؛ بلکه هنگامى که براى کشتن جعفربن ابى طالب و يارانش به حبشه رفت و از يک سو خبرهاى تازه اى از پيشرفت پيامبر (صلي الله عليه و آله) در حجاز به گوش او رسيد و از سوى ديگر حمايت صريح نجاشى را از مسلمانان حبشه مشاهده کرد، به ظاهر اسلام آورد و هنگامى که به حجاز بازگشت، منافقانه در ميان مسلمانان مى زيست، به اين اميد که به مقامى برسد و سخن اميرمؤمنان على (عليه السلام) درباره او (و امثال او) کاملاً صادق است؛ مى فرمايد: «وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَ لکِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّوا الْکُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَانآ، رَجَعُوا إِلَى عَدَاوَتِهِمْ مِنَّا؛ به خدا سوگند! آن ها هرگز مسلمان نشدند بلکه اظهار اسلام کردند و کفر را در باطن، پنهان ساختند وهنگامى که يارانى پيدا کردند (کفر درونى خود را آشکار ساخته و) به دشمنى با ما (خاندان پيامبر (صلي الله عليه و آله)) بازگشتند».
او براى رسيدن به مقصد خود، يعنى ابراز دشمنى و عداوت با على (عليه السلام) از هيچ چيز ابا نداشت. مى گويند: روزى به عايشه گفت: «اى کاش در روز جنگ جمل کشته شده بودى!» عايشه (تعجّب کرد و) گفت: «وَ لِمَ لا أَبآ لَکَ؛ چرا اى

بى پدر؟!» عمرو گفت: «تو به مرگ الهى مى مردى و داخل بهشت مى شدى! و ما (بعد از مسئله پيراهن عثمان) مرگ تو را بزرگ ترين وسيله براى مذمّت علىّ بن ابى طالب قرار مى داديم».
اگر بخواهيم تمام جوانب زندگى تاريک و پر از مکر و فسون و جنايت عمرو را شرح دهيم، سخن به درازا مى کشد؛ لذا با بيان يک نکته تاريخى ديگر، اين بحث را پايان مى دهيم:
ابن ابى الحديد در شرح خطبه مورد بحث مى گويد: «عمروبن عاص، از کسانى بود که در مکّه پيامبر (صلي الله عليه و آله) را آزار و دشنام مى داد و در مسير او سنگ مى ريخت تا آسيبى به آن حضرت برسد؛ زيرا پيامبر (صلي الله عليه و آله) در شب هاى تاريک از منزل بيرون مى آمد و طواف کعبه مى کرد، و عمروبن عاص يکى از کسانى بود که وقتى زينب، دختر رسول الله (صلي الله عليه و آله) به قصد هجرت به مدينه، از مکّه خارج شد، به تعقيب او پرداختند و او را چنان تهديد کردند و ترساندند که جنين خود را سقط کرد؛ هنگامى که اين سخن به گوش پيامبر (صلي الله عليه و آله) رسيد، بسيار ناراحت شد و تمام آن گروه را لعن و نفرين کرد».


2. مزاح و شوخ طبعى از ديدگاه اسلام
شکّى نيست که روح انسان در مشکلات زندگى، زنگار مى گيرد و اگر از طريق تفريح و سخنان زيبا و لطيف، صيقل نيابد، فعّاليت هاى آينده براى انسان مشکل مى شود؛ به همين دليل، عقل و منطق و فطرت، ايجاب مى کند که انسان هر از چند گاهى مسائل خشک و پرزحمت و جدّى را رها کند و به مزاح ولطايف رو بياورد و اگر اين کار در حدّ اعتدال صورت گيرد، نه تنها نکوهيده

نيست، بلکه بسيار پسنديده و گاهى لازم و واجب مى شود و به تعبيرى حُسن خلق و گشاده رويى و اخلاق فاضله محسوب مى شود.
از سيره پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و امامان (عليهم السلام) و بزرگان دين، ـ بلکه همه عقلا ـ استفاده مى شود که آن ها در طول زندگى خود، در عمل، مزاح را به طور معتدل داشتند.
ولى بى ترديد، اگر اين کار از حدّ اعتدال خارج شود، يا آميخته با گناه و غيبت و مسخره کردن گردد يا وسيله انتقام جويى و آبروريزى شود و يا کينه هايى را که انسان نمى تواند با کلمات جدّى، اظهار کند، از طريق شوخى ابراز نمايد، يکى از بدترين رذايل اخلاقى و صفات نکوهيده خواهد بود.
اگر مى بينيم در منابع اسلامى از مزاح گاهى به عنوان يک فضيلت و گاه به عنوان يک صفت رذيله ياد شده، اشاره به اين دو جنبه است.
براى تکميل اين بحث، به سراغ روايات اسلامى مى رويم و گلچينى از آن را به صورت فشرده از نظر مى گذرانيم:
الف) در حديثى از امام کاظم (عليه السلام) مى خوانيم که يکى از يارانش سؤال کرد: «گاهى در ميان مردم سخنانى ردّ و بدل مى شود و مزاح مى کنند و مى خندند (اشکالى دارد؟) امام (عليه السلام) فرمود: «لا بَأْسَ مَا لَمْ يَکُنْ؛ مانعى ندارد مادامى که نباشد (اشاره به اين که به گناه آلوده نشود)...» سپس فرمود: «إنَّ رَسُولَ اللّهِ کَانَ يَأْتِيهِ الْأَعْرَابِيُّ ، فَيُهْدِي لَهُ الْهَدِيَّةَ ثُمَّ يَقُولُ مَکَانَهُ: أَعْطِنَا ثَمَنَ هَدِيَّتِنَا! فَيَضْحَکُ رَسُولُ اللّهِ (صلي الله عليه و آله) ؛ وَ کَانَ إِذَا اغْتَمَّ، يَقُولُ: مَا فَعَلَ الْأَعْرَابِيُّ؟ لَيْتَهُ أَتَانَا؛ رسول خدا (صلي الله عليه و آله) گاه، مرد عربى نزد او مى آمد و هديه اى به او مى داد، سپس عرض مى کرد: «پول هديه را محبّت فرماييد» و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مى خنديد و گاه هنگامى که غمگين مى شد، مى فرمود: اعرابى کجاست؟ اى کاش مى آمد (و سرورى در دل غم ديده ما وارد مى کرد)». ب) در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم که فرمود: «أَلْمُؤْمِنُ دَعِبٌ لَعِبٌ، وَ الْمُنَافِقُ قَطِبٌ غَضِبٌ؛ مؤمن، شوخ و مزّاح است و منافق، تُرش رو وخشمگين است».
ج) در حديث ديگرى امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: «مَا مِنْ مُؤْمِنٍ إلاَّ وَ فِيهِ دُعَابَةٌ؛ قُلْتُ: وَ مَا الدُّعَابَةُ؟ قَالَ: الْمِزَاحُ؛ در هر مؤمنى دعابه است؛ راوى مى گويد: پرسيدم: دعابه چيست؟ فرمود: مزاح است».
د) حتّى در روايات مى خوانيم که خود پيغمبر (صلي الله عليه و آله) مزاح مى کردند؛ از جمله در حديث معروفى آمده است: «پيرزنى از طايفه انصار خدمت پيامبر (صلي الله عليه و آله) آمد و از حضرت تقاضا کرد که براى او دعا کند تا اهل بهشت باشد؛ پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «پيرزنان وارد بهشت نمى شوند!» فرياد پيرزن بلند شد. پيامبر (صلي الله عليه و آله) تبسّمى فرمود و اين آيه را تلاوت کرد: (إنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً * فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکَارآ؛ «ما آن ها را آفرينش نوينى بخشيديم و همه رادوشيزه قرار داديم» (پيرزن خوشحال شد)». و روايات ديگر.
در عين حال، رواياتى در نکوهش مزاح آمده است که تعداد آن ها نيز کم نيست. از جمله در حديثى از على (عليه السلام) مى خوانيم: «اَلْمِزَاحُ يُورِثُ الضَّغَائِنَ؛ مزاح سبب کينه و عداوت است». و در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «لِکُلِّ شَيْءٍ بَذْرٌ و بَذْرُ الْعَدَاوَةِ الْمِزَاحُ؛ هرچيزى بذرى دارد و بذر دشمنى مزاح است».{6} و در تعبيرات ديگرى آمده است: «مزاح، عقل را کم مى کند و آفت هيبت و ابّهت انسان، و دشمن کوچک است». و نيز از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مى خوانيم: «لاَيَبْلُغُ الْعَبْدُ صَرِيحَ الاِيمَانِ حَتَّى يَدَعَ الْمِزَاحَ وَ الْکِذْبَ؛ بنده خدا به ايمان خالص نمى رسد، مگر زمانى که مزاح و دروغ را کنار بگذارد».
روشن است که اين دو گروه از روايات، کمترين منافاتى با يکديگر ندارند؛ چرا که گروه اوّل، از اصل مزاح سخن مى گويد و گروه دوم از افراط و بى بندوبارى در آن؛ يا به تعبير ديگر: گروه اوّل ناظر به مزاح هاى سنجيده و خالى از هرگونه غرض و مرض و آزار و کينه توزى است و گروه دوم، ناظر به مزاح هاى آلوده به گناه است. شاهد اين سخن حديثى است که از رسول الله (صلي الله عليه و آله) نقل شده است؛ فرمود: «إِنِّي أَمْزَحُ وَ لاَأَقُولُ إِلاَّ حَقًّا؛ من مزاح مى کنم، ولى جز حق نمى گويم».
شاهد ديگر اين که در بسيارى از روايات، «کثرت مزاح» به عنوان يک کار نکوهيده ذکر شده است.
در حديثى از اميرمؤمنان على (عليه السلام) مى خوانيم: «کَثْرَةُ الْمِزَاحِ تَذْهَبُ الْبَهَاءَ وَ تُوجِبُ الشَّحْنَاءَ؛ کثرت مزاح وقار انسان را مى برد و سبب عداوت و دشمنى مى شود».
در بعضى از روايات تعبير به «افراط در مزاح» شده است.
از مجموع روايات مذکور ـ که بسيارى از آن ها از على (عليه السلام) نقل شده ـ به خوبى مى توان دريافت که اگر آن حضرت گاه شوخى و مزاح مى فرموده، روى حساب و برنامه بوده و جزء فضايل آن حضرت محسوب مى شود، اما انسان خوشرو و خوش مجلس و داراى جاذبه فوق العاده اخلاقى بود؛ ولى دشمن کينه توز و بى منطق، از صفات خوب نيز تعبيرهاى زشتى مى کند و از آن دستاويزى براى تبليغات سوء خود مى سازد و نمونه آن، همان است که در اين خطبه آمده است.
امام (عليه السلام) در واقع «کثرت مزاح» را در اين خطبه از خود نفى مى کند، نه مزاح خردمندانه و ممدوح را، که مايه صفاى روح و نشاط قلب و ادخال سرور در قلوب مؤمنين است.
اين سخن را با حديث لطيفى پايان مى دهيم: «روزى حضرت يحيى (عليه السلام) ، حضرت مسيح (عليه السلام) را ملاقات کرد، در حالى که مسيح (عليه السلام) ، متبسّم و خندان بود، يحيى (عليه السلام) گفت: «چرا تو را بى خيال مى بينم، گويى خود را در امن و امان (از عذاب الهى) مى شمرى؟» مسيح (عليه السلام) در جواب گفت: «چرا تو را عبوس و تُرش رو مى بينم، گويى از رحمت خدا مأيوس هستى؟» در اين حال گفتند: (براى درک واقعيّت ها) در انتظار وحى الهى مى نشينيم؛ خداوند به آن ها وحى فرستاد : «أَحَبُّکُمَا إِلَىَّ، الطَّلِقُ، الْبَسَّامُ، أَحْسَنُکُمَا ظَنًّا بِي؛ محبوب ترين شما نزد من، آن کس است که خوش رو و متبسّم باشد و بيشترين حسن ظنّ را به من داشته باشد».

شدن به هوس هايش، هر کارى را براى خود مجاز مى شمرد، به اين علت است که مرگ و آخرت را به دست فراموشى سپرده، و انسانى که مرگ و دادگاه عدل الهى را فراموش کند، موجود خطرناکى مى شود که از هيچ کارى ابا ندارد و حتّى از شرف و آبروى خود نيز مايه مى گذارد.
سپس شاهد روشن و دليل گويايى براى اين سخن بيان مى فرمايد و مى گويد: «او حاضر نشد با معاويه بيعت کند، مگر اين که عطيّه و پاداشى از او بگيرد (و حکومت مصر را براى او تضمين کند) و در مقابل از دست دادن دينش، رشوه اندکى دريافت دارد»؛ (إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً، وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْکِ الدِّينِ رَضِيخَةً).
امام (عليه السلام) در اين سخن، به داستان معروفى اشاره فرموده که در ميان مردم شهرت داشت و به همين دليل، به يک اشاره گذرا بسنده مى کند. شبيه همين معنا در خطبه 26 آمده است و در آن جا شرح آن را بيان کرديم و ماجرا به طور خلاصه چنين بود: «هنگامى که فتنه جمل با پيروزى امام (عليه السلام) و شکست مخالفان فرونشست، امام (عليه السلام) جريربن عبداللّه را براى گرفتن بيعت از معاويه به شام فرستاد؛ معاويه که مايل نبود با امام (عليه السلام) بيعت کند، در اين باره به مشورت پرداخت و نامه اى براى عمروبن عاص نوشت و از او کمک خواست و گفت وگوهاى زيادى ميان او و معاويه درگرفت و «عمرو» به او فهماند که فاقد افتخاراتى است که على (عليه السلام) دارد. سرانجام گفت: اگر من با تو بيعت کنم و تمام خطرات آن را بپذيرم، چه پاداشى براى من قرار خواهى داد؟ معاويه گفت: هر چه

خودت بگويى؛ عمرو گفت: حکومت مصر را بعد از پيروزى به من واگذار کن!
معاويه تأمّلى کرد و گفت: من خوش ندارم که مردم درباره تو بگويند: «براى اغراض دنيوى با من بيعت کردى!» عمرو گفت: اين حرف ها را کنار بگذار (تو خودت رئيس دنياپرستانى! مطلب همين است که من مى گويم، من حکومت مصر را مى خواهم) سرانجام معاويه تسليم شد و اين قرارداد را با او بست».
ولى عجبا! که دنيا به او هم وفا نکرد و چند سالى بيشتر در رأس حکومت مصر نبود و همان گونه که آورديم، در پايان عمر از کرده خود پشيمان بود و به خودش بد مى گفت؛ ولى راهى براى نجات از آن گرداب هولناک نبود.
پاورقی ها
«نابغه» از ريشه «نبوغ» به معناى ظهور و شهرت است و عرب، زنان مشهور به فساد را «نابغه» مى گفته همان طور که ما، در فارسى «زن معروفه» مى گوييم؛ ولى از سوى ديگر به افرادى که به دليل استعداد فوق العاده، مشهور و معروف مى شوند، نابغه اطلاق مى شود.
«دُعابه» به معناى مزاح کردن (يا بسيار مزاح کردن) است. «تِلْعابه» از ريشه «لَعْب» به معناى شخصى است که مردم را با سخنان، يا حرکات خود، بسيار سرگرم مى سازد. «اُعافس» از ريشه «مُعافسه» به معناى زياد شوخى کردن است. «اُمارس» از ريشه «ممارسه» به معناى سرگرم چيزى شدن است و در اين جا به معناى سرگرمى به مزاح و شوخى است. ربيع الابرار، ج4، ص 275، ح 98. «يُلْحف» از ريشه «اِلحاف» به معناى اصرار و پافشارى کردن است و اصل آن از «لحاف» است که به معناى همان پوشش مخصوص و معروف مى باشد و از آن جا که اصرار کننده، سخت به کسى مى پيچد، اين واژه در مورد او به کار رفته است. «إِلّ» به معناى عهد و پيمان است و به معناى خويشاوندى نيز آمده است. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 222. «قِرْم» به معناى جنس نر است و به معناى شخص بزرگوار و آقا نيز آمده است و در خطبه بالا به همين معناست؛ زيرا «عمرو بن عاص» در برابر شخص بزرگوارى چون على (عليه السلام) قرار گرفت و مى دانست اگر پيراهن را بالا زند و کشف عورت کند، اميرمؤمنان (عليه السلام) روى برمى گرداند. «سُبَّه» از ريشه «سَبّ» بر وزن «شقّ» به معناى بدگويى کردن و دشنام دادن است و به معناى هر چيزى که ذکر آن ناپسند است، آمده و در اين جا اشاره به «عورت» است. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 312. کتاب صفّين، ص 423. ابن ابى الحديد اين سخن را از واقدى، مورّخ معروف نقل مى کند (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 6،ص 317). «أَتيّه» به معناى عطيّه و بخشش است و در اصل از «ايتاء» به معناى اِعطا و بخشش مى باشد. «رَضيخه» از ريشه «رَضْخ» بر وزن «رزم» به معناى چيز کمى را بخشيدن و «رضيخه» به معناى عطيّه ناچيز است و در خطبه بالا، اشاره به اين است که «عمرو عاص» دين خود را در برابر مقامات دنيا، که نسبت بهآن، متاع ناچيز و کم ارزش است، فروخت؛ به خصوص اين که مدّت کوتاهى از اين مقام بهره گرفت. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 61 (با تلخيص). کوثر، آيه 3. تاريخ الاسلام (ذهبى)، ج 3، ص 530. شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 6، ص 316 و ج 8، ص 60. الغدير، ج 2، ص 126. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 322. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 282. کافى، ج 2، باب الدعابة و الضحک، ص 663، ح 1. تحف العقول، ص 49. کافى، ج 2، باب الدعابة و الضحک، ص 663، ح 2. واقعه، آيات 35 و 36. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 330. تحف العقول، ص 86. غررالحکم، ص 436، ح 9987. ميزان الحکمه، ج 4، ص 2897، احاديث باب ذمّ المزاح. ميزان الحکمه، ج 4، ص 2897، احاديث باب ذمّ المزاح. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 330. غرر الحکم، ص 222، ح 4469. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 333.