تفسیر خطبه 130
وَمِن کَلامٍ لَهُ عَليهِ السَّلامُ
لاِبي ذَرٍّ؛ لَمّا اُخْرِجَ إلى الرَّبَذَةِ
يَا أبَا ذَرٍّ، إنَّکَ غَضِبْتَ للهِ، فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ. إنَّ الْقَوْمَ خَافُوکَ عَلَى دُنْيَاهُمْ، وَخِفْتَهُمْ عَلَى دِينِکَ، فَاتْرُکْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوکَ عَلَيْهِ، وَاهْرُبْ مِنهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ؛ فَمَا أَحْوَجَهُمْ إلَى ما مَنَعْتَهُمْ، وَمَا أَغْنَاکَ عَمَّا مَنَعُوکَ! وَسَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً، والاَْکْثَرُ حُسَّداً. وَلَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ والاَْرْضِينَ کَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً، ثُمَّ اتَّقَى اللهَ، لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً! لا يُوْنِسَنَّکَ إلاَّ الْحَقُّ، وَلا يُوحِشَنَّکَ إلاَّ الْبَاطِلُ، فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لاََحَبُّوکَ، وَلَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لاََمَّنُوکَ.
ترجمه
از سخنان امام (عليه السلام) است
که خطاب به «ابوذر» هنگامى که به «ربذه» تبعيد مى شد، ايراد فرمود
اى ابوذر! تو به خاطر خدا (بر آن ها) غضب کردى پس به آن کس که برايش غضب کردى اميدوار باش، آن گروه به خاطر دنيايشان از تو بر ترسيدند و تو به خاطر دينت از آن ها ترسيدى! بنابراين، آنچه را که آن ها براى (از دست دادن) آن در وحشت اند به خودشان واگذار، و براى آنچه به دليل از دست رفتنش مى ترسى، از آن ها فرار کن!
چه نيازمندند آن ها به آنچه از آن منعشان کردى، و چه بى نيازى از آنچه تو را از آن منع کردند. و به زودى مى دانى چه کسى فرداى قيامت سود مى برد و چه کسى (از فزونى رحمت الهى) مورد غبطه واقع مى شود. (بدان) اگر درهاى آسمان ها وزمين ها به روى بنده اى بسته شده باشد، و او تقواى الهى را پيشه کند خداوند راهى در زمين و آسمان براى او خواهد گشود. (اى ابوذر!) چيزى جز حق مايه آرامش تو نشود. و چيزى غير از باطل تو را به وحشت نيفکند. اگر تو دنياى آن ها را پذيرفته بودى (و به آن ها در نيل به مطامعشان کمک مى کردى) تو را دوست مى داشتند. و اگر سهمى از آن را به خود اختصاص مى دادى (و با آن ها کنار مى آمدى) به تو امان مى دادند!
که خطاب به «ابوذر» هنگامى که به «ربذه» تبعيد مى شد، ايراد فرمود
اى ابوذر! تو به خاطر خدا (بر آن ها) غضب کردى پس به آن کس که برايش غضب کردى اميدوار باش، آن گروه به خاطر دنيايشان از تو بر ترسيدند و تو به خاطر دينت از آن ها ترسيدى! بنابراين، آنچه را که آن ها براى (از دست دادن) آن در وحشت اند به خودشان واگذار، و براى آنچه به دليل از دست رفتنش مى ترسى، از آن ها فرار کن!
چه نيازمندند آن ها به آنچه از آن منعشان کردى، و چه بى نيازى از آنچه تو را از آن منع کردند. و به زودى مى دانى چه کسى فرداى قيامت سود مى برد و چه کسى (از فزونى رحمت الهى) مورد غبطه واقع مى شود. (بدان) اگر درهاى آسمان ها وزمين ها به روى بنده اى بسته شده باشد، و او تقواى الهى را پيشه کند خداوند راهى در زمين و آسمان براى او خواهد گشود. (اى ابوذر!) چيزى جز حق مايه آرامش تو نشود. و چيزى غير از باطل تو را به وحشت نيفکند. اگر تو دنياى آن ها را پذيرفته بودى (و به آن ها در نيل به مطامعشان کمک مى کردى) تو را دوست مى داشتند. و اگر سهمى از آن را به خود اختصاص مى دادى (و با آن ها کنار مى آمدى) به تو امان مى دادند!
شرح و تفسیر
خطبه در يک نگاه
هنگامى که جنايت کاران بنى اميه و بنى مروان که با چراغ سبز عثمان بر بيت المال اسلامى افتادند و آن را به غارت مى بردند ابوذر، آن مرد شجاع و صريح اللهجه را که اسوه آمران به معروف و ناهيان از منکر بود، مزاحم خطرناکى براى منافع خود ديدند، عثمان را وادار کردند که حکم تبعيد او را به يکى از بد آب وهواترين مناطق، يعنى منطقه ربذه صادر کند.
در اين هنگام امام (عليه السلام) خواست از يکسو نامشروع بودن اين حکم ظالمانه را اثبات کند و ازسوى ديگر، ابوذر را دلدارى دهد تا در روحيه قوى و پرقدرت او خللى وارد نشود و بتواند امواج مشکلات را از سر بگذراند.
لذا به بدرقه ابوذر رفت، و با استدلال هاى زيبا و روشن و بيانات قوى وتسلّى بخش، او را دلدارى داد و به آينده سعادت بخشى که در انتظار اوست اميدوار ساخت، و در عين حال ورقى ديگر بر اوراق ننگين تاريخ بنى اميه وبنى مروان افزود.
* * * ابوذر، قهرمان مبارزه با فساد!
همان گونه که قبلاً اشاره شد، اين سخن را على (عليه السلام) به هنگام تبعيد ابوذر ازسوى عثمان به ربذه بيان فرمود.
در روايات آمده است: هنگامى که ابوذر از مدينه به سوى ربذه تبعيد شد عثمان دستور داد در ميان مردم ندا دهند که احدى حق ندارد با ابوذر سخن بگويد، يا او را بدرقه کند. سپس عثمان به دامادش مروان بن حکم دستور داد همراه او حرکت کند (تا کسى جرأت نزديک شدن به ابوذر را نداشته باشد). مروان ابوذر را به سوى تبعيدگاه حرکت داد و مردم از ابوذر فاصله گرفتند، تنها کسانى که او را بدرقه کردند اميرمومنان على (عليه السلام) و برادرش عقيل و حسن (عليه السلام) وحسين (عليه السلام) و عمّار بودند. امام حسن (عليه السلام) در اثناى راه با ابوذر سخن مى گفت (واو را دلدارى مى داد)، مروان خشمگين شد، گفت: اى حسن! خوددارى کن! مگر نمى دانى اميرمومنان (عثمان!) مردم را از سخن گفتن با اين مرد، نهى کرده است؟! اگر نمى دانستى اکنون بدان! على (عليه السلام) به او حمله کرد و با تازيانه بر سر مرکب او کوبيد و فرمود: «دور شو! خداوند تو را در آتش دوزخ بيفکند». مروان خشمگين به سوى عثمان برگشت و جريان را خبر داد. عثمان از اين مسئله سخت برافروخته شد.
در اين هنگام ابوذر (بر در دروازه) ايستاد و مردم با او وداع کردند و اميرمومنان على (عليه السلام) سخنان مورد بحث را که هر جمله اى از آن نکته مهمى در بر دارد براى او بيان فرمود تا مايه تسلى خاطر او گردد و در راهى که در پيش گرفته کمترين تزلزلى براى او حاصل نشود.
امام (عليه السلام) در اين کلام فشرده و کوتاه، به شش نکته اشاره مى فرمايد. نخست مى گويد:«اى ابوذر!توبه خاطر خدا (بر آن ها) غضب کردى، پس به همان کس که برايش غضب کردى اميدوار باش»؛ (يَا أبَاذَرٍّ، إنَّکَ غَضِبْتَ للهِ، فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ).
اين که مى فرمايد: به کسى که به خاطر او غضب کردى اميد داشته باش، و نمى گويد: به خدا اميد داشته باش، درواقع به اين علت است که دليل اميدوارى را نيز بيان کرده باشد زيرا هرکس به خاطر ديگرى درباره چيزى غضب کند که مايه نفرت اوست، طبيعى است که آن شخص او را يارى خواهد کرد.
در دومين جمله مى فرمايد: «آن گروه به خاطر دنيايشان از تو ترسيدند و تو به خاطر دينت از آن ها ترسيدى، بنابراين آنچه را که آن ها براى (از دست دادن) آن در وحشت اند به خودشان واگذار، و به خاطر آنچه براى از دست رفتن آن مى ترسى از آن ها فرار کن»؛ (إنَّ الْقَوْمَ خَافُوکَ عَلَى دُنْيَاهُمْ، وَخِفْتَهُمْ عَلَى دِينِکَ، فَاتْرُکْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوکَ عَلَيْهِ، وَاهْرُبْ مِنهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ).
اشاره به اين که آن ها حکومت و منافع مادى خود را به دليل صراحت لهجه تو در امر به معروف و نهى از منکر، در خطر ديدند و نتوانستند حضور تو را در مدينه تحمل کنند ولى تو از آن ها فاصله گرفتى و هداياى آن ها را نپذيرفتى چراکه دين خود را در خطر مى ديدى حال که وظيفه خود را انجام داده اى و مردم را از فجايع اعمال حاکمان وقت آگاه ساخته اى، آن ها را به حال خود واگذار و دين و ايمان خود را درياب.
سپس در تکميل اين سخن مى افزايد: «چه نيازمندند آن ها به آنچه از آن منعشان کردى، و چه بى نيازى از آنچه تو را از آن منع کردند، و به زودى مى دانى چه کسى فرداى قيامت سود مى برد، و چه کسى (از فزونى رحمت الهى) مورد غبطه واقع مى شود»؛ (فَمَا أَحْوَجَهُمْ إلَى مَنَعْتَهُمْ، وَمَا أَغْنَاکَ عَمَّا مَنَعُوکَ! وَسَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً، والْأَکْثَرُ حُسَّداً).
اشاره به اين که آن ها به دين تو نيازمند بودند، همان دينى که حاضر نشدى فداى دنياى آن ها بکنى، ولى تو نيازى به دنياى آن ها نداشتى هر چند تو را از آن بازداشتند. و جمله «سَتَعْلَمُ...» دلدارى ديگرى براى ابوذر است چراکه عمر دنيا کوتاه است گويى به اندازه يک روز و فردا قيامت فرامى رسد آنگاه ستمکاران دنياپرست زيان کار و رسوا مى شوند و به مقامات عالى پرهيزکارانِ خداترس غبطه مى خورند.
و در سومين جمله، چراغ اميد را در قلب ابوذر فروزان تر مى کند و ابرهاى يأس را از آسمان روح او کنار مى زند، مى فرمايد: «اگر درهاى آسمان ها و زمين ها به روى بنده اى بسته شده باشد، و او تقواى الهى را پيشه کند، خداوند راهى از زمين و آسمان براى او خواهد گشود!»؛ (وَلَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ والْأَرَضِينَ کَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً، ثُمَّ اتَّقَى اللهَ، لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً).
اين جمله درواقع اشاره اى است به آيه شريفه (وَمَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِبُ)؛ «و هرکس که تقواى الهى پيشه کند، خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى کند * و او را از جايى که گمان ندارد روزى مى دهد». در چهارمين و پنجمين توصيه، مى فرمايد: (اى ابوذر!) چيزى جز حق، مايه آرامش تو نشود و چيزى غير از باطل تو را به وحشت نيفکند!»؛ (لا يُوْنِسَنَّکَ إلاَّ الْحَقُّ، وَلا يُوحِشَنَّکَ إلاَّ الْبَاطِلُ).
اشاره به اين که: مونس و آرام جان تو بايد در حق باشد و تا در مسير حق گام برمى دارى از چيزى وحشت نکن. وحشت تو بايد در باطل باشد و تا از باطل مى گريزى غم و اندوهى ندارى. تو براى خدا قيام کردى و براى خدا امر به معروف و نهى از منکر کردى بنابراين چه غمى دارى؟
سرانجام در ششمين و آخرين جمله مى فرمايد: «اگر تو دنياى آن ها را پذيرفته بودى (و به آن ها در نيل به مطامع مادى کمک مى کردى) تو را دوست مى داشتند واگر سهمى از آن را به خود اختصاص مى دادى (و با آن ها کنار مى آمدى) به تو امان مى دادند»؛ (فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوکَ، وَلَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوکَ).
اشاره به اين که آن ها تجارت پيشگان دنياپرست و ظالمى هستند که اهل معامله اند، هرکس بر مظالم آن ها صحه بگذارد و با گرفتن سهمى با آن ها کنار بيايد به يقين او را دوست داشته و مقدمش را گرامى مى دارند و از جان و مال او چون جان و مال خود حفاظت مى کنند.
اين سخنان، هم دلدارى و تسلى خاطر براى ابوذر بود و هم اعتراض شديد وضربه اى سنگين بر پايه هاى قدرت حکام ظالم وقت.
و به يقين تبعيد ابوذر، آن بنده صالح خدا، آن مرد زاهد و پارسا که سمبل امر به معروف و نهى از منکر بود و زبان او لرزه بر اندام ظالمان مى افکند، لکه ننگى بر دامان حاکمان ظالم و دارودسته آنان بود زيرا مى دانستند که سخنان اين مرد پارسا وصحابى معروف رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به اندازه صد هزار شمشيرزن کارآيى دارد. نکته ها
1. ابوذر را بهتر بشناسيم
زندگى ابوذر يکى از پرماجراترين زندگى هاى صحابه است که مى تواند الگويى براى همه مجاهدان راه حق در سراسر تاريخ باشد.
زندگى او برگرفته از زندگى مولايش پيامبر (صلي الله عليه و آله) و على (عليه السلام) بود با اين تفاوت که او در شرايط بسيار سختى قرار گرفت ولى هرگز در امر به معروف و نهى از منکر و مبارزه با فساد دربرابر ظالمان و طاغيان کوتاه نيامد.
شرح حال او به طور بسيار فشرده چنين است:
نام او جندب و نام پدرش جناده بود و پيغمبر (صلي الله عليه و آله) نام او را عبدالله گذاشت.
او از طايفه بنى غفار از طوايف معروف عرب بود. در آغاز امر، در اطراف مکه دامدارى داشت و از گوشه و کنار، خبر مبعوث شدن پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) را شنيد و غياباً نشانه هايى از عظمت او را دريافت و با عشق و علاقه تمام رو به مکه آورد. هنگامى که وارد مسجدالحرام شد، گروهى از قريش را مشاهده کرد که در گوشه اى نشسته اند و درباره پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) گفت وگو مى کنند و انواع سبّ و دشنام و بدگويى را بر زبان جارى مى کنند. در اين اثنا ابوطالب وارد مسجد شد، آن ها گفتند: عمويش آمد، خاموش باشيد. ابوذر ابوطالب را شناخت و زمانى که مى خواست از مسجد خارج شود به دنبال او رفت. ابوطالب رو به وى کرد و گفت: کارى با من دارى؟ گفت: آرى، مى خواهم به پيامبرى که مبعوث شده است ايمان بياورم (نشانه هاى حقانيّتى در او سراغ دارم) ابوطالب گفت: فردا همين جا بيا. ابوذر در حالى که آتش شوق و عشق پيامبر (صلي الله عليه و آله) در وجودش زبانه مى کشيد، شب را در مسجد الحرام خوابيد و روز بعد به وسيله ابوطالب به حمزه معرفى شد، حمزه هنگامى که صداقت او را دريافت وى را به جعفر و جعفر نيز که آثار صدق را در او ديد او را به على (عليه السلام) معرفى کرد و على (عليه السلام) هنگامى که از صدق و راستى او مطمئن شد وى را نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله) برد و او ايمان آورد و اعلام اطاعت بى قيد و شرط کرد. پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: به خانه و نزد خانواده ات برگرد. عموزاده اى داشته اى که از دنيا رفته و غير از تو وارثى ندارد، اموالش به تو مى رسد، آن ها را نگاهدارى کن، تا زمانى که دعوت من آشکار شود آنگاه به سوى ما برگرد.
ابوذر از نخستين اسلام آورندگان است که بعد از جنگ بدر و اُحُد و خندق به پيامبر (صلي الله عليه و آله) پيوست و هرچه داشت در راه خدا داد. پيامبر (صلي الله عليه و آله) او را صديق امت و شبيه عيسى بن مريم (عليه السلام) در زهد، معرفى کرد.
مرحوم علامه مجلسى در کتاب عين الحيات در شرح حال ابوذر مى فرمايد: آنچه از اخبار شيعه واهل سنت استفاده مى شود اين است که بعد از رتبه معصومين (عليهم السلام) کسى در ميان صحابه به جلالت قدر و بلندى مقام سلمان و ابوذر و مقداد نبود.
حديث معروف «مَا اظَلَّتِ الْخَضْراءُ وَلا اَقَلَّتِ الغَبْراءُ عَلَى ذِي لَهْجَهٍ أَصْدَقَ مِنْ أبِي ذَرٍّ يَعْيِشُ وَحْدَهُ وَيَمُوتُ وَحْدَهُ ويُبْعَثُ وَحْدَهُ وَيَدْخُلُ الجَنَّةَ وَحْدَهُ؛ آسمان سايه نيفکنده و زمين بر دوش خود حمل نکرده کسى را که راستگوتر از ابوذر باشد تنها زندگى مى کند و تنها مى ميرد و تنها در قيامت مبعوث مى شود و تنها وارد بهشت مى شود» نيز که درباره ابوذر وارد شده يکى از بهترين نشانه هاى شخصيت والاى اوست.
ابوذر در مدينه همواره ملازم پيامبر (صلي الله عليه و آله) و در خدمت آن حضرت بود. پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله) هنگامى که خلافت به عثمان رسيد و او بيت المال را به دامادش مروان، همان فرد منحرف دنياپرست سپرد، ابوذر زبان به اعتراض گشود و در کوچه ها آيه (وَالَّذِينَ يَکْنِزُوْنَ الَّذَهَبَ وَالْفِضَّةَ...) را که تعريضى به عثمان و اطرافيانش درباره غارت بيت المال مسلمين بود، با صداى بلند مى خواند و آنان را به باد انتقاد مى گرفت.
اين سخن بارها به گوش عثمان رسيد و دربرابر آن سکوت اختيار کرد ولى چيزى نگذشت که وجود ابوذر و سخنان او براى عثمان و دارودسته اش غيرقابل تحمل شد. عثمان کسى را به سراغ ابوذر فرستاد و به او توصيه کرد که دست از اين کار بردارد.
ابوذر گفت: آيا عثمان مرا از خواندن قرآن نهى مى کند؟ به خدا قسم رضاى خدا را بر خشم عثمان مقدّم مى دارم.
اين وضع همچنان ادامه داشت تا اين که روزى عثمان در ميان جمعيّت مردم نشسته بود و کعب الاحبار و ابوذر نيز حاضر بودند. عثمان رو به مردم کرده، گفت: آيا پيشواى مسلمين نمى تواند چيزى از بيت المال قرض کند و به هنگام توانايى بپردازد؟
کعب الاحبار گفت: چه مانعى دارد؟ ابوذر برآشفت و گفت: اى يهودى زاده تو مى خواهى اسلام را به ما بياموزى؟! (اين گونه کارها درباره بيت المال مسلمين جايز نيست) عثمان ناراحت شد، گفت: اى ابوذر! تو مرا زياد آزار مى دهى و به يارانم بد مى گويى، بايد از مدينه خارج شوى و به شام روى. و به اين ترتيب او را به شام تبعيد کرد.
ولى ابوذر در شام نيز آرام ننشست، هنگامى که کاخ سلطنتى خضراى معاويه و اسراف و تبذير دستگاه بنى اميه را در کنار خانه هاى محقّر مردم محروم شام مشاهده کرد، به پا خاست و فرياد زد و به معاويه گفت: اگر اين کاخ را از بيت المال ساخته اى خيانت است و اگر از مال شخصى توست اسراف است. به خدا سوگند! آنچه در شام مى بينم، نه در کتاب خداست نه در سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله). من مى بينم که حق دارد خاموش مى شود و باطل زنده مى گردد، راستگويان تکذيب مى شوند، و حکومت از تقوا تهى مى گردد. اين سخنان و مانند آن بر معاويه گران آمد، به عثمان نوشت که اگر ابوذر در شام بماند شام را فاسد خواهد کرد. عثمان دستور داد که او را با وضع فجيع و ناگوارى به مدينه بازگردانند.
هنگامى که ابوذر بر عثمان وارد شد، عثمان سعى کرد او را به سخنان خلافى متهم سازد، به او گفت: تو گمان مى برى که ما مى گوييم: «إنَّ اللهَ فَقْيرٌ وَنَحْنُ أغْنِياءٌ»؟ ابوذر گفت: اگر شما اين سخن را نمى گوييد پس چرا بيت المال را ميان بندگان نيازمند خدا تقسيم نمى کنيد؟! ومن گواهى مى دهم که از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيدم، فرمود: هنگامى که فرزندان ابى العاص (بنى اميه) به سى نفر برسند اموال بيت المال را در ميان خود تقسيم مى کنند و بندگان خدا را برده خود مى سازند.
عثمان نگاهى به اطرافيان خود کرد و گفت: هيچ يک از شما چنين سخنى را از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيده ايد؟ گفتند: نه، عثمان خشمگين شد و گفت: واى بر تو اى ابوذر، آيا بر پيامبر (صلي الله عليه و آله) دروغ مى بندى؟! سپس گفت: على (عليه السلام) را به اين مجلس دعوت کنيد، هنگامى که حضرت نزد عثمان آمد عثمان به ابوذر گفت: حديث ابوالعاص را تکرار کن. آنگاه رو به على (عليه السلام) کرد و گفت: آيا تو چنين سخنى را از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيده اى؟ على (عليه السلام) گفت: من نشنيده ام ولى ابوذر راست مى گويد. عثمان گفت: از کجا مى دانى او راست مى گويد؟ على (عليه السلام) گفت: زيرا من از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيدم که فرمود: آسمان سايه نيفکنده و زمينِ تيره بر دوش خود حمل نکرده مردى را که راستگوتر از ابوذر باشد. حاضران همگى گفتند: آرى، اين سخن را پيامبر (صلي الله عليه و آله) گفته است، و عثمان از کار خود خجل و پشيمان شد.
در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم: عثمان دو غلام را با دويست دينار به سراغ ابوذر فرستاد و گفت: به او بگوييد که عثمان سلام رسانده است ومى گويد: از اين دويست دينار براى حل مشکلات زندگى خود کمک بگير.
ابوذر گفت: آيا به ساير مسلمان ها هم معادل اين مبلغ را داده است؟ گفتند: نه. گفت: من چگونه مى توانم از آن استفاده کنم؟ گفتند: عثمان مى گويد که اين از مال شخصى من است و به خدا سوگند! حرام به آن راه نيافته است. ابوذر نپذيرفت و گفت: من از غنى ترين مردم هستم و خداوند مرا به ولايت على بن ابى طالب و خاندانش (عليهم السلام) غنى فرموده است، مال را برگردانيد و به او بگوييد که من نيازى ندارم و داور ميان من و او خداست.
سرانجام عثمان از انتقادهاى ابوذر از خلاف کارى هاى بى حسابش به تنگ آمد و با اطرافيانش مشورت کرد و نظر دادند که او را از مدينه تبعيد کنند.
ابوذر پيشنهاد شام و عراق را کرد ولى هيچ کدام را نپذيرفتند چون مى دانستند شورش به پا مى شود، سرانجام او را به نقطه بسيار بد آب و هوايى در اطراف مدينه به نام ربذه تبعيد کردند و او در آن سرزمين بى آب و علف جان سپرد، حتى کفنى براى دفن شدن نداشت تا اين که گروهى به همراهى مالک اشتر از آن جا عبور مى کردند تنها دختر و همسفر ابوذر که بر سر راه نشسته بود آنان را خبر کرد، آمدند کفن گران بهايى بر او پوشاندند و عبدالله بن مسعود، صحابى بزرگوار پيامبر (صلي الله عليه و آله) بر او نماز خواند و با احترام تمام او را به خاک سپردند.
2. ابوذر و اشتراکيّت (سوسياليسم)
جمعى از متعصبين به دليل علاقه به معاويه و بنى اميه و يا علاقه بيش از حد به عثمان سعى کرده اند شخصيت ابوذر را زير سوال ببرند زيرا اگر بخواهند ابوذر را مرد خدا و يا راستگوترين فرد روى زمين بدانند و عثمان را به عنوان خليفه مسلمين و معاويه را به عنوان صحابه ارج نهند جمع ميان اين دو غير ممکن است. لذا چون ديوار ابوذر را به اصطلاح، کوتاه تر ديده اند شخصيت او را زير سوال برده اند و گفته اند: ابوذر اعتقاد به مالکيت شخصى اموال نداشته ونوعى تفکر اشتراکى (سوسياليسم) داشته است.
زرکلى در کتاب الاعلام درباره او مى گويد: «وَلَعَلَّهُ أوَّلُ إشْتِراکِيٍّ طَارَدَتْهُ الْحُکُومَاتُ؛ شايد او اوّلين اشتراکى اى باشد که حکومت هاى وقت او را طرد کرده اند».
اين در حالى است که ابوذر هيچ گاه سخنى که نفى مالکيت شخصى کند بر زبان نراند، بلکه ثروت اندوزانى چون معاويه يا تقسيم کنندگان بى رويه بيت المال همچون عثمان هدف حمله او بودند. ولذا در عصر ابوبکر و عمر که در تقسيم بيت المال ملاحظاتى مى شد، سخنى نگفت.
بعضى مى گويند: در تعبيرات ابوذر، تعبير مال الله ديده مى شود، از اين کلمه استفاده کرده اند که او مالکيت خصوصى را نفى مى کرد، ولى تعبير مال الله درمورد بيت المال تعبير رايجى است.
مرحوم علامه امينى؛ در جلد هشتم الغدير هنگامى که تهمت اشتراکيّت را به ابوذر نقل مى کند، مى گويد: «تعبير به مال الله در سخنان صحابه فراوان است» سپس چندين روايت را از عمر نقل مى کند که همه آن ها در کتاب اموال ابى عبيده آمده است. در اين روايات عمر باصراحت تعبير به مال الله کرده است.
اميرمومنان على (عليه السلام) نيز در روايات متعددى که از آن حضرت نقل شده تعبير به مال الله دارد.
بى شک مى توان از اموال خدا، به مال الله تعبير کرد بلکه به اموال شخصى مردم نيز اطلاق مال الله، نظر بعيدى نيست زيرا قرآن مجيد در سوره نور باصراحت اين تعبير را آورده است: (وَءَاتُوْهُمْ مِّنْ مَّالِ اللهِ الَّذِى آتَاکُمْ)؛ «و چيزى از مال خدا را که به شما داده است به آنان بدهيد».
حقيقت اين است که اين گروه از متعصبان، عجولانه درباره ابوذر قضاوت کرده اند، زيرا ابوذر بارها روى اين آيه تکيه مى کرد: (والَّذِينَ يَکْنِزُوْنَ الذَّهَبَ والْفِضَّةَ...) در حالى که مى دانيم اين آيه درمورد کسانى که زکات نمى پردازند وارد شده است.
و عجيب تر اين که، «لجنه فتواى الازهر» در فتوايى که در سال 1367 قمرى درمورد نفى شيوعيت (کمونيسم) صادر کرد عقيده ديگرى از ابوذر نقل مى کند وآن را باطل مى شمرد و آن را معلول دورى ابوذر از مبادى اسلام مى داند و آن اين که، او معتقد بود: هرکس بايد اموالى را که بيش از نياز خود دارد فى سبيل الله به ارباب حاجت بدهد و نزد خود نگه ندارد.
مرحوم علّامه امينى بعد از ذکر اين فتوا مى گويد: اگر شيخ الازهر مطالعه درباره اين مسئله را به گروهى که عارف به حال ابوذر بودند و خالى از تعصب به داورى مى نشستند، موکول مى کرد مى دانست که ابوذر هرگز چنين عقيده اى نداشت و از همه بدتر عذرى است که براى اشتباه ابوذر ذکر کرده اند و آن اين که او آشنا به مبادى اسلام نبود. و اين از امورى است که مادر داغديده را به خنده وامى دارد و هر مسلمانى بايد براى آن بگريد، کسى که قسمت مهمى از عمر خود را با پيامبر (صلي الله عليه و آله) زيسته و دائماً با او بوده و پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در حديث معروفش او را ازنظر خَلق و خُلق شبيه عيسى (عليه السلام) شمرده آيا سزاوار است درمورد او چنين سخنى گفته شود؟ جالب اين که ابوذر در نزد محدثانى همچون بخارى و مسلم به قدرى مورد اعتماد بوده که اين دو شيخ حديث اهل سنت، در کتاب صحيح خود، 281 حديث از ابوذر نقل کرده اند. و اين نشان مى دهد که لجنه فتواى الازهر، چقدر از واقعيات دور بودند.
3. سرنوشت دردناک ابوذر
گرچه درباره ابوذر ناگفته ها بسيار است و تأليف کتاب مستقلى را مى طلبد ولى ذکر اين نکته لازم است که آنچه به ابوذر قوت و قدرت مى داد و مخالفانش را سخت هراسان مى ساخت زهد کم نظير و آميخته با صراحت لهجه او بود، از يکسو به دليل زهدش نمى توانستند بر او خرده بگيرند و ازسوى ديگر، تاب تحمل لهجه صريح او را نداشتند که يک نمونه جالب آن را در ادامه مى خوانيد:
ابن ابى الحديد از جاحظ از مردى به نام جلام ابن جندل غفارى نقل مى کند که من در زمان خلافت عثمان نماينده معاويه در منطقه قنسرين شام بودم، روزى نزد معاويه رفتم تا درمورد منطقه حکومت خود از او سوالى کنم، ناگهان فريادى از سمت در قصر او شنيدم که کسى مى گفت: «قطار شتران حامل آتش فرارسيد (اشاره به شترانى بود که اموال بيت المال را حمل مى کردند) خداوند!، کسى را که امر به معروف مى کند و خود، آن را ترک مى گويد از رحمتت دور کن! خدايا! کسانى را نيز که نهى از منکر مى کنند و مرتکب آن مى شوند از رحمتت دور کن!»
ناگهان ديدم معاويه لرزيد و رنگِ صورتش تغيير کرد، گفت: جلام مى دانى فريادکننده کيست؟ گفتم: نه، گفت: اين همان «جندب بن جناده، ابوذر» است. همه روز به در قصر مى آيد و فرياد مى کشد و اين جملات را مى گويد. سپس معاويه دستور داد که او را نزد من آوريد. مأموران، ابوذر را کشان کشان نزد معاويه آوردند و او دربرابر معاويه ايستاد، معاويه گفت:
«اى دشمن خدا و پيامبر! تو هر روز مى آيى و اين بساط را راه مى اندازى، بدان اگر بنا بود يکى از اصحاب محمّد (صلي الله عليه و آله) را بدون اذن عثمان به قتل برسانم تو را مى کشتم ولى بايد درباره تو از عثمان اجازه بگيرم...».
ابوذر در پاسخ گفت: اى معاويه! من دشمن خدا و پيامبر (صلي الله عليه و آله) نيستم، بلکه تو و پدرت ابوسفيان دشمن خدا بوده و هستيد که در ظاهر، اسلام را پذيرفتيد و در باطن کفر را و پيامبر (صلي الله عليه و آله) تو را لعن کرد و بارها نفرينت نمود که هرگز سير نشوى ... معاويه سخت برآشفت و دستور داد ابوذر را حبس کنند و خطر باقى ماندن او را در شام به عثمان خبر داد، عثمان دستور داد که او را بر مرکب خشنى بدون جهاز سوار کنند و شب و روز برانند تا سخت شکنجه ببيند و همين گونه کردند، هنگامى که ابوذر به مدينه رسيد ران هايش کاملاً مجروح شده بود سپس عثمان او را به ربذه (منطقه بسيار بد آب و هوايى) تبعيد کرد.
اين بحث را با سخنى که در کتاب معروف اسدالغابه آمده، پايان مى دهيم: «ابوذر سه سال قبل از بعثت، خداى يگانه را پرستش مى کرد و هنگامى که با پيامبر بيعت کرد شرط کرد که در راه خدا از ملامت ملامت کنندگان هراسى نداشته باشد و هميشه حق را بگويد، هرچند تلخ و ناگوار باشد»؛ (وَبَايَعَ النَّبيَّ (صلي الله عليه و آله) عَلَى أنْ لا تَأْخُذَهُ في اللهِ لَوْمَةُ لاَئِمٍ وَعَلَى أَنْ يقُولَ الْحَقُّ وَإنْ کَانَ مُرّاً).
4. سخنان بدرقه کنندگان
در تواريخ معروف آمده است که علاوه بر آنچه على (عليه السلام) در مقام دلدارى به ابوذر هنگام تبعيد به ربذه گفت، عقيل و امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) و عمار، هرکدام سخنى براى دلدارى او گفتند. عقيل گفت: «اى ابوذر! نياز به تذکر ندارد تو ما را دوست دارى و ما هم تو را، تقواى الهى پيشه کن، که تقوا سبب نجات است و شکيبايى داشته باش که شکيبايى نشانه شخصيت است».
آنگاه امام حسن (عليه السلام) فرمود: «عموجان! اين قوم با تو چنين رفتار ناشايستى کردند، خداوند مى داند و مى بيند. ياد دنيا را به دليل اين که همه از آن جدا مى شويم از دل بيرون کن و مشکلاتى را که در پيش دارى در جوار رحمت الهى تحمل نما و شکيبا باش تا پيامبر (صلي الله عليه و آله) را ملاقات کنى در حالى که او إن شاءالله از تو راضى است».
پس از او امام حسين (عليه السلام) لب به سخن گشود و فرمود: «عموجان! خداوند تواناست که اين اوضاع را دگرگون سازد و هر روز در کار تازه اى است... شکيبا باش چراکه خير در شکيبايى است و شکيبايى نشانه شخصيت است».
و بعد از او عمّار چنين گفت: «اى ابوذر! خدا آن هايى را که تو را در تنهايى فرو بردند تنها بگذارد و آن هايى را که تو را ترساندند بترساند، به خدا سوگند! آنچه سبب مى شود که مردم حق را نگويند، همان حب دنيا و زخارف آن است و مردم غالباً همرنگ جماعت اند و حکومت به دست زورمندان است. اين گروه، مردم را به سوى دنيا دعوت کردند و مردم اجابت نمودند و دينشان را به حاکمان بخشيدند و اين خسارت دنيا و آخرت است که خسارتى است آشکار».
سپس ابوذر زبان به سخن گشود و گفت: «من با همه شما خداحافظى مى کنم، پدر و مادرم فداى شما باد که وقتى شما را مى بينم به ياد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مى افتم من در مدينه علاقه اى ندارم تا حتى در آن جا ساکن شوم جز شما، به خدا سوگند! من جز رضاى خدا را نمى طلبم و با توکل بر خدا وحشتى ندارم خداوند مرا کفايت مى کند، بر او توکل کردم و درود خدا بر پيامبر و آلش باد». .
هنگامى که جنايت کاران بنى اميه و بنى مروان که با چراغ سبز عثمان بر بيت المال اسلامى افتادند و آن را به غارت مى بردند ابوذر، آن مرد شجاع و صريح اللهجه را که اسوه آمران به معروف و ناهيان از منکر بود، مزاحم خطرناکى براى منافع خود ديدند، عثمان را وادار کردند که حکم تبعيد او را به يکى از بد آب وهواترين مناطق، يعنى منطقه ربذه صادر کند.
در اين هنگام امام (عليه السلام) خواست از يکسو نامشروع بودن اين حکم ظالمانه را اثبات کند و ازسوى ديگر، ابوذر را دلدارى دهد تا در روحيه قوى و پرقدرت او خللى وارد نشود و بتواند امواج مشکلات را از سر بگذراند.
لذا به بدرقه ابوذر رفت، و با استدلال هاى زيبا و روشن و بيانات قوى وتسلّى بخش، او را دلدارى داد و به آينده سعادت بخشى که در انتظار اوست اميدوار ساخت، و در عين حال ورقى ديگر بر اوراق ننگين تاريخ بنى اميه وبنى مروان افزود.
* * * ابوذر، قهرمان مبارزه با فساد!
همان گونه که قبلاً اشاره شد، اين سخن را على (عليه السلام) به هنگام تبعيد ابوذر ازسوى عثمان به ربذه بيان فرمود.
در روايات آمده است: هنگامى که ابوذر از مدينه به سوى ربذه تبعيد شد عثمان دستور داد در ميان مردم ندا دهند که احدى حق ندارد با ابوذر سخن بگويد، يا او را بدرقه کند. سپس عثمان به دامادش مروان بن حکم دستور داد همراه او حرکت کند (تا کسى جرأت نزديک شدن به ابوذر را نداشته باشد). مروان ابوذر را به سوى تبعيدگاه حرکت داد و مردم از ابوذر فاصله گرفتند، تنها کسانى که او را بدرقه کردند اميرمومنان على (عليه السلام) و برادرش عقيل و حسن (عليه السلام) وحسين (عليه السلام) و عمّار بودند. امام حسن (عليه السلام) در اثناى راه با ابوذر سخن مى گفت (واو را دلدارى مى داد)، مروان خشمگين شد، گفت: اى حسن! خوددارى کن! مگر نمى دانى اميرمومنان (عثمان!) مردم را از سخن گفتن با اين مرد، نهى کرده است؟! اگر نمى دانستى اکنون بدان! على (عليه السلام) به او حمله کرد و با تازيانه بر سر مرکب او کوبيد و فرمود: «دور شو! خداوند تو را در آتش دوزخ بيفکند». مروان خشمگين به سوى عثمان برگشت و جريان را خبر داد. عثمان از اين مسئله سخت برافروخته شد.
در اين هنگام ابوذر (بر در دروازه) ايستاد و مردم با او وداع کردند و اميرمومنان على (عليه السلام) سخنان مورد بحث را که هر جمله اى از آن نکته مهمى در بر دارد براى او بيان فرمود تا مايه تسلى خاطر او گردد و در راهى که در پيش گرفته کمترين تزلزلى براى او حاصل نشود.
امام (عليه السلام) در اين کلام فشرده و کوتاه، به شش نکته اشاره مى فرمايد. نخست مى گويد:«اى ابوذر!توبه خاطر خدا (بر آن ها) غضب کردى، پس به همان کس که برايش غضب کردى اميدوار باش»؛ (يَا أبَاذَرٍّ، إنَّکَ غَضِبْتَ للهِ، فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ).
اين که مى فرمايد: به کسى که به خاطر او غضب کردى اميد داشته باش، و نمى گويد: به خدا اميد داشته باش، درواقع به اين علت است که دليل اميدوارى را نيز بيان کرده باشد زيرا هرکس به خاطر ديگرى درباره چيزى غضب کند که مايه نفرت اوست، طبيعى است که آن شخص او را يارى خواهد کرد.
در دومين جمله مى فرمايد: «آن گروه به خاطر دنيايشان از تو ترسيدند و تو به خاطر دينت از آن ها ترسيدى، بنابراين آنچه را که آن ها براى (از دست دادن) آن در وحشت اند به خودشان واگذار، و به خاطر آنچه براى از دست رفتن آن مى ترسى از آن ها فرار کن»؛ (إنَّ الْقَوْمَ خَافُوکَ عَلَى دُنْيَاهُمْ، وَخِفْتَهُمْ عَلَى دِينِکَ، فَاتْرُکْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوکَ عَلَيْهِ، وَاهْرُبْ مِنهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ).
اشاره به اين که آن ها حکومت و منافع مادى خود را به دليل صراحت لهجه تو در امر به معروف و نهى از منکر، در خطر ديدند و نتوانستند حضور تو را در مدينه تحمل کنند ولى تو از آن ها فاصله گرفتى و هداياى آن ها را نپذيرفتى چراکه دين خود را در خطر مى ديدى حال که وظيفه خود را انجام داده اى و مردم را از فجايع اعمال حاکمان وقت آگاه ساخته اى، آن ها را به حال خود واگذار و دين و ايمان خود را درياب.
سپس در تکميل اين سخن مى افزايد: «چه نيازمندند آن ها به آنچه از آن منعشان کردى، و چه بى نيازى از آنچه تو را از آن منع کردند، و به زودى مى دانى چه کسى فرداى قيامت سود مى برد، و چه کسى (از فزونى رحمت الهى) مورد غبطه واقع مى شود»؛ (فَمَا أَحْوَجَهُمْ إلَى مَنَعْتَهُمْ، وَمَا أَغْنَاکَ عَمَّا مَنَعُوکَ! وَسَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً، والْأَکْثَرُ حُسَّداً).
اشاره به اين که آن ها به دين تو نيازمند بودند، همان دينى که حاضر نشدى فداى دنياى آن ها بکنى، ولى تو نيازى به دنياى آن ها نداشتى هر چند تو را از آن بازداشتند. و جمله «سَتَعْلَمُ...» دلدارى ديگرى براى ابوذر است چراکه عمر دنيا کوتاه است گويى به اندازه يک روز و فردا قيامت فرامى رسد آنگاه ستمکاران دنياپرست زيان کار و رسوا مى شوند و به مقامات عالى پرهيزکارانِ خداترس غبطه مى خورند.
و در سومين جمله، چراغ اميد را در قلب ابوذر فروزان تر مى کند و ابرهاى يأس را از آسمان روح او کنار مى زند، مى فرمايد: «اگر درهاى آسمان ها و زمين ها به روى بنده اى بسته شده باشد، و او تقواى الهى را پيشه کند، خداوند راهى از زمين و آسمان براى او خواهد گشود!»؛ (وَلَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ والْأَرَضِينَ کَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً، ثُمَّ اتَّقَى اللهَ، لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً).
اين جمله درواقع اشاره اى است به آيه شريفه (وَمَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِبُ)؛ «و هرکس که تقواى الهى پيشه کند، خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى کند * و او را از جايى که گمان ندارد روزى مى دهد». در چهارمين و پنجمين توصيه، مى فرمايد: (اى ابوذر!) چيزى جز حق، مايه آرامش تو نشود و چيزى غير از باطل تو را به وحشت نيفکند!»؛ (لا يُوْنِسَنَّکَ إلاَّ الْحَقُّ، وَلا يُوحِشَنَّکَ إلاَّ الْبَاطِلُ).
اشاره به اين که: مونس و آرام جان تو بايد در حق باشد و تا در مسير حق گام برمى دارى از چيزى وحشت نکن. وحشت تو بايد در باطل باشد و تا از باطل مى گريزى غم و اندوهى ندارى. تو براى خدا قيام کردى و براى خدا امر به معروف و نهى از منکر کردى بنابراين چه غمى دارى؟
سرانجام در ششمين و آخرين جمله مى فرمايد: «اگر تو دنياى آن ها را پذيرفته بودى (و به آن ها در نيل به مطامع مادى کمک مى کردى) تو را دوست مى داشتند واگر سهمى از آن را به خود اختصاص مى دادى (و با آن ها کنار مى آمدى) به تو امان مى دادند»؛ (فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوکَ، وَلَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوکَ).
اشاره به اين که آن ها تجارت پيشگان دنياپرست و ظالمى هستند که اهل معامله اند، هرکس بر مظالم آن ها صحه بگذارد و با گرفتن سهمى با آن ها کنار بيايد به يقين او را دوست داشته و مقدمش را گرامى مى دارند و از جان و مال او چون جان و مال خود حفاظت مى کنند.
اين سخنان، هم دلدارى و تسلى خاطر براى ابوذر بود و هم اعتراض شديد وضربه اى سنگين بر پايه هاى قدرت حکام ظالم وقت.
و به يقين تبعيد ابوذر، آن بنده صالح خدا، آن مرد زاهد و پارسا که سمبل امر به معروف و نهى از منکر بود و زبان او لرزه بر اندام ظالمان مى افکند، لکه ننگى بر دامان حاکمان ظالم و دارودسته آنان بود زيرا مى دانستند که سخنان اين مرد پارسا وصحابى معروف رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به اندازه صد هزار شمشيرزن کارآيى دارد. نکته ها
1. ابوذر را بهتر بشناسيم
زندگى ابوذر يکى از پرماجراترين زندگى هاى صحابه است که مى تواند الگويى براى همه مجاهدان راه حق در سراسر تاريخ باشد.
زندگى او برگرفته از زندگى مولايش پيامبر (صلي الله عليه و آله) و على (عليه السلام) بود با اين تفاوت که او در شرايط بسيار سختى قرار گرفت ولى هرگز در امر به معروف و نهى از منکر و مبارزه با فساد دربرابر ظالمان و طاغيان کوتاه نيامد.
شرح حال او به طور بسيار فشرده چنين است:
نام او جندب و نام پدرش جناده بود و پيغمبر (صلي الله عليه و آله) نام او را عبدالله گذاشت.
او از طايفه بنى غفار از طوايف معروف عرب بود. در آغاز امر، در اطراف مکه دامدارى داشت و از گوشه و کنار، خبر مبعوث شدن پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) را شنيد و غياباً نشانه هايى از عظمت او را دريافت و با عشق و علاقه تمام رو به مکه آورد. هنگامى که وارد مسجدالحرام شد، گروهى از قريش را مشاهده کرد که در گوشه اى نشسته اند و درباره پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) گفت وگو مى کنند و انواع سبّ و دشنام و بدگويى را بر زبان جارى مى کنند. در اين اثنا ابوطالب وارد مسجد شد، آن ها گفتند: عمويش آمد، خاموش باشيد. ابوذر ابوطالب را شناخت و زمانى که مى خواست از مسجد خارج شود به دنبال او رفت. ابوطالب رو به وى کرد و گفت: کارى با من دارى؟ گفت: آرى، مى خواهم به پيامبرى که مبعوث شده است ايمان بياورم (نشانه هاى حقانيّتى در او سراغ دارم) ابوطالب گفت: فردا همين جا بيا. ابوذر در حالى که آتش شوق و عشق پيامبر (صلي الله عليه و آله) در وجودش زبانه مى کشيد، شب را در مسجد الحرام خوابيد و روز بعد به وسيله ابوطالب به حمزه معرفى شد، حمزه هنگامى که صداقت او را دريافت وى را به جعفر و جعفر نيز که آثار صدق را در او ديد او را به على (عليه السلام) معرفى کرد و على (عليه السلام) هنگامى که از صدق و راستى او مطمئن شد وى را نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله) برد و او ايمان آورد و اعلام اطاعت بى قيد و شرط کرد. پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: به خانه و نزد خانواده ات برگرد. عموزاده اى داشته اى که از دنيا رفته و غير از تو وارثى ندارد، اموالش به تو مى رسد، آن ها را نگاهدارى کن، تا زمانى که دعوت من آشکار شود آنگاه به سوى ما برگرد.
ابوذر از نخستين اسلام آورندگان است که بعد از جنگ بدر و اُحُد و خندق به پيامبر (صلي الله عليه و آله) پيوست و هرچه داشت در راه خدا داد. پيامبر (صلي الله عليه و آله) او را صديق امت و شبيه عيسى بن مريم (عليه السلام) در زهد، معرفى کرد.
مرحوم علامه مجلسى در کتاب عين الحيات در شرح حال ابوذر مى فرمايد: آنچه از اخبار شيعه واهل سنت استفاده مى شود اين است که بعد از رتبه معصومين (عليهم السلام) کسى در ميان صحابه به جلالت قدر و بلندى مقام سلمان و ابوذر و مقداد نبود.
حديث معروف «مَا اظَلَّتِ الْخَضْراءُ وَلا اَقَلَّتِ الغَبْراءُ عَلَى ذِي لَهْجَهٍ أَصْدَقَ مِنْ أبِي ذَرٍّ يَعْيِشُ وَحْدَهُ وَيَمُوتُ وَحْدَهُ ويُبْعَثُ وَحْدَهُ وَيَدْخُلُ الجَنَّةَ وَحْدَهُ؛ آسمان سايه نيفکنده و زمين بر دوش خود حمل نکرده کسى را که راستگوتر از ابوذر باشد تنها زندگى مى کند و تنها مى ميرد و تنها در قيامت مبعوث مى شود و تنها وارد بهشت مى شود» نيز که درباره ابوذر وارد شده يکى از بهترين نشانه هاى شخصيت والاى اوست.
ابوذر در مدينه همواره ملازم پيامبر (صلي الله عليه و آله) و در خدمت آن حضرت بود. پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله) هنگامى که خلافت به عثمان رسيد و او بيت المال را به دامادش مروان، همان فرد منحرف دنياپرست سپرد، ابوذر زبان به اعتراض گشود و در کوچه ها آيه (وَالَّذِينَ يَکْنِزُوْنَ الَّذَهَبَ وَالْفِضَّةَ...) را که تعريضى به عثمان و اطرافيانش درباره غارت بيت المال مسلمين بود، با صداى بلند مى خواند و آنان را به باد انتقاد مى گرفت.
اين سخن بارها به گوش عثمان رسيد و دربرابر آن سکوت اختيار کرد ولى چيزى نگذشت که وجود ابوذر و سخنان او براى عثمان و دارودسته اش غيرقابل تحمل شد. عثمان کسى را به سراغ ابوذر فرستاد و به او توصيه کرد که دست از اين کار بردارد.
ابوذر گفت: آيا عثمان مرا از خواندن قرآن نهى مى کند؟ به خدا قسم رضاى خدا را بر خشم عثمان مقدّم مى دارم.
اين وضع همچنان ادامه داشت تا اين که روزى عثمان در ميان جمعيّت مردم نشسته بود و کعب الاحبار و ابوذر نيز حاضر بودند. عثمان رو به مردم کرده، گفت: آيا پيشواى مسلمين نمى تواند چيزى از بيت المال قرض کند و به هنگام توانايى بپردازد؟
کعب الاحبار گفت: چه مانعى دارد؟ ابوذر برآشفت و گفت: اى يهودى زاده تو مى خواهى اسلام را به ما بياموزى؟! (اين گونه کارها درباره بيت المال مسلمين جايز نيست) عثمان ناراحت شد، گفت: اى ابوذر! تو مرا زياد آزار مى دهى و به يارانم بد مى گويى، بايد از مدينه خارج شوى و به شام روى. و به اين ترتيب او را به شام تبعيد کرد.
ولى ابوذر در شام نيز آرام ننشست، هنگامى که کاخ سلطنتى خضراى معاويه و اسراف و تبذير دستگاه بنى اميه را در کنار خانه هاى محقّر مردم محروم شام مشاهده کرد، به پا خاست و فرياد زد و به معاويه گفت: اگر اين کاخ را از بيت المال ساخته اى خيانت است و اگر از مال شخصى توست اسراف است. به خدا سوگند! آنچه در شام مى بينم، نه در کتاب خداست نه در سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله). من مى بينم که حق دارد خاموش مى شود و باطل زنده مى گردد، راستگويان تکذيب مى شوند، و حکومت از تقوا تهى مى گردد. اين سخنان و مانند آن بر معاويه گران آمد، به عثمان نوشت که اگر ابوذر در شام بماند شام را فاسد خواهد کرد. عثمان دستور داد که او را با وضع فجيع و ناگوارى به مدينه بازگردانند.
هنگامى که ابوذر بر عثمان وارد شد، عثمان سعى کرد او را به سخنان خلافى متهم سازد، به او گفت: تو گمان مى برى که ما مى گوييم: «إنَّ اللهَ فَقْيرٌ وَنَحْنُ أغْنِياءٌ»؟ ابوذر گفت: اگر شما اين سخن را نمى گوييد پس چرا بيت المال را ميان بندگان نيازمند خدا تقسيم نمى کنيد؟! ومن گواهى مى دهم که از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيدم، فرمود: هنگامى که فرزندان ابى العاص (بنى اميه) به سى نفر برسند اموال بيت المال را در ميان خود تقسيم مى کنند و بندگان خدا را برده خود مى سازند.
عثمان نگاهى به اطرافيان خود کرد و گفت: هيچ يک از شما چنين سخنى را از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيده ايد؟ گفتند: نه، عثمان خشمگين شد و گفت: واى بر تو اى ابوذر، آيا بر پيامبر (صلي الله عليه و آله) دروغ مى بندى؟! سپس گفت: على (عليه السلام) را به اين مجلس دعوت کنيد، هنگامى که حضرت نزد عثمان آمد عثمان به ابوذر گفت: حديث ابوالعاص را تکرار کن. آنگاه رو به على (عليه السلام) کرد و گفت: آيا تو چنين سخنى را از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيده اى؟ على (عليه السلام) گفت: من نشنيده ام ولى ابوذر راست مى گويد. عثمان گفت: از کجا مى دانى او راست مى گويد؟ على (عليه السلام) گفت: زيرا من از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيدم که فرمود: آسمان سايه نيفکنده و زمينِ تيره بر دوش خود حمل نکرده مردى را که راستگوتر از ابوذر باشد. حاضران همگى گفتند: آرى، اين سخن را پيامبر (صلي الله عليه و آله) گفته است، و عثمان از کار خود خجل و پشيمان شد.
در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم: عثمان دو غلام را با دويست دينار به سراغ ابوذر فرستاد و گفت: به او بگوييد که عثمان سلام رسانده است ومى گويد: از اين دويست دينار براى حل مشکلات زندگى خود کمک بگير.
ابوذر گفت: آيا به ساير مسلمان ها هم معادل اين مبلغ را داده است؟ گفتند: نه. گفت: من چگونه مى توانم از آن استفاده کنم؟ گفتند: عثمان مى گويد که اين از مال شخصى من است و به خدا سوگند! حرام به آن راه نيافته است. ابوذر نپذيرفت و گفت: من از غنى ترين مردم هستم و خداوند مرا به ولايت على بن ابى طالب و خاندانش (عليهم السلام) غنى فرموده است، مال را برگردانيد و به او بگوييد که من نيازى ندارم و داور ميان من و او خداست.
سرانجام عثمان از انتقادهاى ابوذر از خلاف کارى هاى بى حسابش به تنگ آمد و با اطرافيانش مشورت کرد و نظر دادند که او را از مدينه تبعيد کنند.
ابوذر پيشنهاد شام و عراق را کرد ولى هيچ کدام را نپذيرفتند چون مى دانستند شورش به پا مى شود، سرانجام او را به نقطه بسيار بد آب و هوايى در اطراف مدينه به نام ربذه تبعيد کردند و او در آن سرزمين بى آب و علف جان سپرد، حتى کفنى براى دفن شدن نداشت تا اين که گروهى به همراهى مالک اشتر از آن جا عبور مى کردند تنها دختر و همسفر ابوذر که بر سر راه نشسته بود آنان را خبر کرد، آمدند کفن گران بهايى بر او پوشاندند و عبدالله بن مسعود، صحابى بزرگوار پيامبر (صلي الله عليه و آله) بر او نماز خواند و با احترام تمام او را به خاک سپردند.
2. ابوذر و اشتراکيّت (سوسياليسم)
جمعى از متعصبين به دليل علاقه به معاويه و بنى اميه و يا علاقه بيش از حد به عثمان سعى کرده اند شخصيت ابوذر را زير سوال ببرند زيرا اگر بخواهند ابوذر را مرد خدا و يا راستگوترين فرد روى زمين بدانند و عثمان را به عنوان خليفه مسلمين و معاويه را به عنوان صحابه ارج نهند جمع ميان اين دو غير ممکن است. لذا چون ديوار ابوذر را به اصطلاح، کوتاه تر ديده اند شخصيت او را زير سوال برده اند و گفته اند: ابوذر اعتقاد به مالکيت شخصى اموال نداشته ونوعى تفکر اشتراکى (سوسياليسم) داشته است.
زرکلى در کتاب الاعلام درباره او مى گويد: «وَلَعَلَّهُ أوَّلُ إشْتِراکِيٍّ طَارَدَتْهُ الْحُکُومَاتُ؛ شايد او اوّلين اشتراکى اى باشد که حکومت هاى وقت او را طرد کرده اند».
اين در حالى است که ابوذر هيچ گاه سخنى که نفى مالکيت شخصى کند بر زبان نراند، بلکه ثروت اندوزانى چون معاويه يا تقسيم کنندگان بى رويه بيت المال همچون عثمان هدف حمله او بودند. ولذا در عصر ابوبکر و عمر که در تقسيم بيت المال ملاحظاتى مى شد، سخنى نگفت.
بعضى مى گويند: در تعبيرات ابوذر، تعبير مال الله ديده مى شود، از اين کلمه استفاده کرده اند که او مالکيت خصوصى را نفى مى کرد، ولى تعبير مال الله درمورد بيت المال تعبير رايجى است.
مرحوم علامه امينى؛ در جلد هشتم الغدير هنگامى که تهمت اشتراکيّت را به ابوذر نقل مى کند، مى گويد: «تعبير به مال الله در سخنان صحابه فراوان است» سپس چندين روايت را از عمر نقل مى کند که همه آن ها در کتاب اموال ابى عبيده آمده است. در اين روايات عمر باصراحت تعبير به مال الله کرده است.
اميرمومنان على (عليه السلام) نيز در روايات متعددى که از آن حضرت نقل شده تعبير به مال الله دارد.
بى شک مى توان از اموال خدا، به مال الله تعبير کرد بلکه به اموال شخصى مردم نيز اطلاق مال الله، نظر بعيدى نيست زيرا قرآن مجيد در سوره نور باصراحت اين تعبير را آورده است: (وَءَاتُوْهُمْ مِّنْ مَّالِ اللهِ الَّذِى آتَاکُمْ)؛ «و چيزى از مال خدا را که به شما داده است به آنان بدهيد».
حقيقت اين است که اين گروه از متعصبان، عجولانه درباره ابوذر قضاوت کرده اند، زيرا ابوذر بارها روى اين آيه تکيه مى کرد: (والَّذِينَ يَکْنِزُوْنَ الذَّهَبَ والْفِضَّةَ...) در حالى که مى دانيم اين آيه درمورد کسانى که زکات نمى پردازند وارد شده است.
و عجيب تر اين که، «لجنه فتواى الازهر» در فتوايى که در سال 1367 قمرى درمورد نفى شيوعيت (کمونيسم) صادر کرد عقيده ديگرى از ابوذر نقل مى کند وآن را باطل مى شمرد و آن را معلول دورى ابوذر از مبادى اسلام مى داند و آن اين که، او معتقد بود: هرکس بايد اموالى را که بيش از نياز خود دارد فى سبيل الله به ارباب حاجت بدهد و نزد خود نگه ندارد.
مرحوم علّامه امينى بعد از ذکر اين فتوا مى گويد: اگر شيخ الازهر مطالعه درباره اين مسئله را به گروهى که عارف به حال ابوذر بودند و خالى از تعصب به داورى مى نشستند، موکول مى کرد مى دانست که ابوذر هرگز چنين عقيده اى نداشت و از همه بدتر عذرى است که براى اشتباه ابوذر ذکر کرده اند و آن اين که او آشنا به مبادى اسلام نبود. و اين از امورى است که مادر داغديده را به خنده وامى دارد و هر مسلمانى بايد براى آن بگريد، کسى که قسمت مهمى از عمر خود را با پيامبر (صلي الله عليه و آله) زيسته و دائماً با او بوده و پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در حديث معروفش او را ازنظر خَلق و خُلق شبيه عيسى (عليه السلام) شمرده آيا سزاوار است درمورد او چنين سخنى گفته شود؟ جالب اين که ابوذر در نزد محدثانى همچون بخارى و مسلم به قدرى مورد اعتماد بوده که اين دو شيخ حديث اهل سنت، در کتاب صحيح خود، 281 حديث از ابوذر نقل کرده اند. و اين نشان مى دهد که لجنه فتواى الازهر، چقدر از واقعيات دور بودند.
3. سرنوشت دردناک ابوذر
گرچه درباره ابوذر ناگفته ها بسيار است و تأليف کتاب مستقلى را مى طلبد ولى ذکر اين نکته لازم است که آنچه به ابوذر قوت و قدرت مى داد و مخالفانش را سخت هراسان مى ساخت زهد کم نظير و آميخته با صراحت لهجه او بود، از يکسو به دليل زهدش نمى توانستند بر او خرده بگيرند و ازسوى ديگر، تاب تحمل لهجه صريح او را نداشتند که يک نمونه جالب آن را در ادامه مى خوانيد:
ابن ابى الحديد از جاحظ از مردى به نام جلام ابن جندل غفارى نقل مى کند که من در زمان خلافت عثمان نماينده معاويه در منطقه قنسرين شام بودم، روزى نزد معاويه رفتم تا درمورد منطقه حکومت خود از او سوالى کنم، ناگهان فريادى از سمت در قصر او شنيدم که کسى مى گفت: «قطار شتران حامل آتش فرارسيد (اشاره به شترانى بود که اموال بيت المال را حمل مى کردند) خداوند!، کسى را که امر به معروف مى کند و خود، آن را ترک مى گويد از رحمتت دور کن! خدايا! کسانى را نيز که نهى از منکر مى کنند و مرتکب آن مى شوند از رحمتت دور کن!»
ناگهان ديدم معاويه لرزيد و رنگِ صورتش تغيير کرد، گفت: جلام مى دانى فريادکننده کيست؟ گفتم: نه، گفت: اين همان «جندب بن جناده، ابوذر» است. همه روز به در قصر مى آيد و فرياد مى کشد و اين جملات را مى گويد. سپس معاويه دستور داد که او را نزد من آوريد. مأموران، ابوذر را کشان کشان نزد معاويه آوردند و او دربرابر معاويه ايستاد، معاويه گفت:
«اى دشمن خدا و پيامبر! تو هر روز مى آيى و اين بساط را راه مى اندازى، بدان اگر بنا بود يکى از اصحاب محمّد (صلي الله عليه و آله) را بدون اذن عثمان به قتل برسانم تو را مى کشتم ولى بايد درباره تو از عثمان اجازه بگيرم...».
ابوذر در پاسخ گفت: اى معاويه! من دشمن خدا و پيامبر (صلي الله عليه و آله) نيستم، بلکه تو و پدرت ابوسفيان دشمن خدا بوده و هستيد که در ظاهر، اسلام را پذيرفتيد و در باطن کفر را و پيامبر (صلي الله عليه و آله) تو را لعن کرد و بارها نفرينت نمود که هرگز سير نشوى ... معاويه سخت برآشفت و دستور داد ابوذر را حبس کنند و خطر باقى ماندن او را در شام به عثمان خبر داد، عثمان دستور داد که او را بر مرکب خشنى بدون جهاز سوار کنند و شب و روز برانند تا سخت شکنجه ببيند و همين گونه کردند، هنگامى که ابوذر به مدينه رسيد ران هايش کاملاً مجروح شده بود سپس عثمان او را به ربذه (منطقه بسيار بد آب و هوايى) تبعيد کرد.
اين بحث را با سخنى که در کتاب معروف اسدالغابه آمده، پايان مى دهيم: «ابوذر سه سال قبل از بعثت، خداى يگانه را پرستش مى کرد و هنگامى که با پيامبر بيعت کرد شرط کرد که در راه خدا از ملامت ملامت کنندگان هراسى نداشته باشد و هميشه حق را بگويد، هرچند تلخ و ناگوار باشد»؛ (وَبَايَعَ النَّبيَّ (صلي الله عليه و آله) عَلَى أنْ لا تَأْخُذَهُ في اللهِ لَوْمَةُ لاَئِمٍ وَعَلَى أَنْ يقُولَ الْحَقُّ وَإنْ کَانَ مُرّاً).
4. سخنان بدرقه کنندگان
در تواريخ معروف آمده است که علاوه بر آنچه على (عليه السلام) در مقام دلدارى به ابوذر هنگام تبعيد به ربذه گفت، عقيل و امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) و عمار، هرکدام سخنى براى دلدارى او گفتند. عقيل گفت: «اى ابوذر! نياز به تذکر ندارد تو ما را دوست دارى و ما هم تو را، تقواى الهى پيشه کن، که تقوا سبب نجات است و شکيبايى داشته باش که شکيبايى نشانه شخصيت است».
آنگاه امام حسن (عليه السلام) فرمود: «عموجان! اين قوم با تو چنين رفتار ناشايستى کردند، خداوند مى داند و مى بيند. ياد دنيا را به دليل اين که همه از آن جدا مى شويم از دل بيرون کن و مشکلاتى را که در پيش دارى در جوار رحمت الهى تحمل نما و شکيبا باش تا پيامبر (صلي الله عليه و آله) را ملاقات کنى در حالى که او إن شاءالله از تو راضى است».
پس از او امام حسين (عليه السلام) لب به سخن گشود و فرمود: «عموجان! خداوند تواناست که اين اوضاع را دگرگون سازد و هر روز در کار تازه اى است... شکيبا باش چراکه خير در شکيبايى است و شکيبايى نشانه شخصيت است».
و بعد از او عمّار چنين گفت: «اى ابوذر! خدا آن هايى را که تو را در تنهايى فرو بردند تنها بگذارد و آن هايى را که تو را ترساندند بترساند، به خدا سوگند! آنچه سبب مى شود که مردم حق را نگويند، همان حب دنيا و زخارف آن است و مردم غالباً همرنگ جماعت اند و حکومت به دست زورمندان است. اين گروه، مردم را به سوى دنيا دعوت کردند و مردم اجابت نمودند و دينشان را به حاکمان بخشيدند و اين خسارت دنيا و آخرت است که خسارتى است آشکار».
سپس ابوذر زبان به سخن گشود و گفت: «من با همه شما خداحافظى مى کنم، پدر و مادرم فداى شما باد که وقتى شما را مى بينم به ياد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مى افتم من در مدينه علاقه اى ندارم تا حتى در آن جا ساکن شوم جز شما، به خدا سوگند! من جز رضاى خدا را نمى طلبم و با توکل بر خدا وحشتى ندارم خداوند مرا کفايت مى کند، بر او توکل کردم و درود خدا بر پيامبر و آلش باد». .
پاورقی ها
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 252.
بنابر اين تفسير «ما»ى موصوله به معناى دين است، زيرا آن ها مى خواستند از دين ابوذر براى دنياى خود بهره بگيرند ولى ابوذر مانع اين کار شد. اين احتمال نيز وجود دارد که منظور از «ما» دين به طور مطلق است ولى در عبارت تقدير وجود دارد و معنا چنين مى شود: آن ها چقدر نيازمند به دين اند همان دينى که تو آن ها را از فاسد کردن آن برحذر داشتى. «رتق» به هم پيوستن چيزى به چيز ديگر است و در خطبه بالا به معناى فروبسته شدن کارها و نبودن راه خلاص و فرار است. طلاق، آيات 2 و 3. «قرضت» از ريشه «قرض» در اصل به معناى بريدن و قطع کردن چيزى است ولذا به قيچى «مقراض» گفته مى شود و وام دادن را از اين رو قرض مى گويند که مقدارى از مال خود را جدا مى کند و قرض مى دهد و درجمله بالا به معناى جدا کردن سهمى براى خود از اموال دنيا و کنار آمدن با ظالمان است. در بسيارى از کتب «جندب وجناده» را با ضم جيم نقل کرده اند و کنيه «ابوذر» به اين دليل است که فرزندى به نام «ذر» داشت. عين الحياة، ج 1، ص 11. بحارالانوار، ج 22، ص 398، ح 4. توبه، آيه 34. بحارالانوار، ج 22، ص 398، ح 5. در معجم البلدان، ج 3، ص 24 آمده است که «ربذه» از قراى اطراف «مدينه» است که سه روز با آن فاصله دارد (حدود 150 کيلومتر). مطالب بالا از کتب معروف متعددى تلخيص شده است مانند شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 252-262، شرح مرحوم شوشترى(بهج الصباغة)، ج 9، ص 274 و ج 13، ص 85 و شرح مرحوم خويى، منهاج البراعة، ج 8، ص 238-253 و بحارالانوار، ج 22، ص 293-437. الاعلام زرکلى، ج 2، ص 140. الغدير، ج 8، ص 343 به بعد. نور، آيه 33. توبه، آيه 34. الغدير، ج 8، ص 312 و ص 363. اعلام زرکلى، ج 2، ص 140. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 257. اسدالغابه، ج 1، ص 301. کافى، ج 8، حديث تفسير عثمان أباذر إلى الزبدة، ص 206 ـ 208، ح 251 با تلخيص. و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 252.
بنابر اين تفسير «ما»ى موصوله به معناى دين است، زيرا آن ها مى خواستند از دين ابوذر براى دنياى خود بهره بگيرند ولى ابوذر مانع اين کار شد. اين احتمال نيز وجود دارد که منظور از «ما» دين به طور مطلق است ولى در عبارت تقدير وجود دارد و معنا چنين مى شود: آن ها چقدر نيازمند به دين اند همان دينى که تو آن ها را از فاسد کردن آن برحذر داشتى. «رتق» به هم پيوستن چيزى به چيز ديگر است و در خطبه بالا به معناى فروبسته شدن کارها و نبودن راه خلاص و فرار است. طلاق، آيات 2 و 3. «قرضت» از ريشه «قرض» در اصل به معناى بريدن و قطع کردن چيزى است ولذا به قيچى «مقراض» گفته مى شود و وام دادن را از اين رو قرض مى گويند که مقدارى از مال خود را جدا مى کند و قرض مى دهد و درجمله بالا به معناى جدا کردن سهمى براى خود از اموال دنيا و کنار آمدن با ظالمان است. در بسيارى از کتب «جندب وجناده» را با ضم جيم نقل کرده اند و کنيه «ابوذر» به اين دليل است که فرزندى به نام «ذر» داشت. عين الحياة، ج 1، ص 11. بحارالانوار، ج 22، ص 398، ح 4. توبه، آيه 34. بحارالانوار، ج 22، ص 398، ح 5. در معجم البلدان، ج 3، ص 24 آمده است که «ربذه» از قراى اطراف «مدينه» است که سه روز با آن فاصله دارد (حدود 150 کيلومتر). مطالب بالا از کتب معروف متعددى تلخيص شده است مانند شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 252-262، شرح مرحوم شوشترى(بهج الصباغة)، ج 9، ص 274 و ج 13، ص 85 و شرح مرحوم خويى، منهاج البراعة، ج 8، ص 238-253 و بحارالانوار، ج 22، ص 293-437. الاعلام زرکلى، ج 2، ص 140. الغدير، ج 8، ص 343 به بعد. نور، آيه 33. توبه، آيه 34. الغدير، ج 8، ص 312 و ص 363. اعلام زرکلى، ج 2، ص 140. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 257. اسدالغابه، ج 1، ص 301. کافى، ج 8، حديث تفسير عثمان أباذر إلى الزبدة، ص 206 ـ 208، ح 251 با تلخيص. و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 252.