تفسیر بخش اوّل

أَيُّهَا النَّاسُ، إنَّمَا أَنْتُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيَا غَرَضٌ تَنْتَضِلُ فِيهِ الْمَنَايَا، مَعَ کُلِّ جَرْعَةٍ شَرَقٌ، وَفي کُلِّ أَکْلَةٍ غَصَصٌ! لا تَنَالُونَ مِنْهَا نِعْمَةً إلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى، وَلاَيُعَمَّرُ مُعَمَّرٌ مِنْکُمْ يَوْماً مِنْ عُمُرِهِ إلاَّ بِهَدْمِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ، وَلا تُجَدَّدُ لَهُ زِيَادَةٌ فِي أَکْلِهِ إلاَّ بِنَفَادِ مَا قَبْلَهَا مِنْ رِزْقِهِ؛ وَلا يَحْيَا لَهُ أَثَرٌ، إلاَّ مَاتَ لَهُ أَثَرٌ؛ وَلاَيَتَجَدَّدُ لَهُ جَدِيدٌ إلاَّ بَعْدَ أَنْ يَخْلَقَ لَهُ جَدِيدٌ؛ وَلاتَقُومُ لَهُ نَابِتَةٌ إلاَّ وَتَسْقُطُ مِنْهُ مَحْصُودَةٌ. وَقَدْ مَضَتْ أُصُولٌ نَحْنُ فُرُوعُهَا، فَمَا بقاءُ فَرْعٍ بَعْدَ ذَهَابِ أَصْلِهِ!

ترجمه
اى مردم! شما در اين جهان هدفى هستيد دربرابر تيرهاى مرگ که يکى پس از ديگرى به سوى شما پرتاب مى شود، همراه هر جرعه اى بيم گلوگير شدن است وبا هر لقمه اى بيم گرفتن راه نفس. به هيچ نعمتى از دنيا نمى رسيد، جز اين که نعمت ديگرى را از دست مى دهيد، و هيچ کس از شما يک روز عمر نمى کند، مگر اين که از جمع زندگى وى يک روز کاسته مى شود. غذايى بر او افزوده نمى گردد، مگر اين که از آن روزى اى که برايش تعيين شده به همان اندازه کم مى شود، هيچ اثرى از او زنده نمى شود، جز اين که اثر ديگرى از او مى ميرد، چيزى براى او تازه نمى شود، مگر اين که تازه اى از او کهنه مى گردد و هيچ چيز براى او نمى رويد، جز اين که چيزى از او درو مى شود، (از همه مهم تر اين که) اصول و ريشه هاى ما درگذشتند، و ما فروع و شاخه هاى آن ها هستيم، آيا شاخه بعد از رفتن ريشه بقايى دارد؟!
شرح و تفسیر
تضادّ نعمت هاى دنيا
در اين بخش از خطبه، امام (عليه السلام) به ناپايدارى دنيا و آفاتى که از هر سو انسان را تهديد مى کند اشاره مى فرمايد؛ و در سه جمله کوتاه و پرمعنا، بخش عمده اين آفات را بيان کرده، مى فرمايد: «اى مردم! شما در اين جهان هدفى هستيد دربرابر تيرهاى مرگ که يکى بعد از ديگرى به سوى شما پرتاب مى شود، همراه هر جرعه اى، بيم گلوگير شدن است، و با هر لقمه اى امکان گرفتن راه نفس. به هيچ نعمتى از دنيا نمى رسيد جز اين که نعمت ديگرى را از دست مى دهيد!»؛ (أَيُّهَا النَّاسُ، إنَّمَا أَنْتُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيَا غَرَضٌ تَنْتَضِلُ فِيهِ الْمَنَايَا، مَعَ کُلِّ جَرْعَةٍ شَرَقٌ، وَفي کُلِّ أَکْلَةٍ غَصَصٌ! لا تَنَالُونَ مِنْهَا نِعْمَةً إلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى).
از يک سو به آفات مرگ زا، اعم از آفات فردى مانند انواع بيمارى ها، حمله حيوانات، درگير شدن با افراد شرور، سقوط از بلندى و مانند آن و آفات جمعى مانند زلزله ها، سيل ها، قحطى ها و جنگ ها اشاره مى کند.
و ازسوى ديگر همراه بودن هر نعمتى را با نقمت، و هر موفقيتى را با مشکلات يادآور مى شود، که ساده ترين آن اين است که وقتى انسان آب گوارايى را مى نوشد، ممکن است در مجراى تنفس او وارد شود، و او را خفه کند، و در هنگامى که غذاى لذيذى را مى خورد، ممکن است گلوگير او گردد، و به مرگش بينجامد.
و ازسوى سوم به تضادّ مواهب مادى دنيا اشاره کرده، مى فرمايد: آن ها قابل جمع نيستند، انسان به يکى مى رسد، از ديگرى جدا مى شود، مثلاً از نعمت فرزند محروم است، خدا فرزندانى به او مى دهد ولى فرزندان آسايش او را سلب مى کنند. و يا اين که فقير است و مالى ندارد، و سخت در زحمت است، خداوند اموالى به او مى بخشد امّا حفظ و مديريت اموال، مجالى براى استراحت به او نمى دهد. مرکب ندارد، گرفتار مشکلات است، ولى با پيدا کردن مرکب، انواع هزينه ها و مشکلات نگهدارى و امثال آن دامان او را مى گيرد، و به همين ترتيب هر نعمتى را به چنگ مى آورد، نعمتى را از دست مى دهد.
و به گفته حافظ:
شکوه تاج سلطانى که بيم جان در آن درج است *** کلاهى دلکش است اما به درد سر نمى ارزد
يا به گفته شهريار:
دل خوش داشتم و ديگر هيچ *** نه متاع خوش و نه منزل خوش
حاليا مَرْدَم و دارم همه چيز *** ليک آنچه که ندارم دل خوش!
تعبير به «تَنْتَضِلُ» با توجه به اين که اين واژه درمورد کسانى به کار مى رود که در مسابقه تيراندازى شرکت مى کنند، نشان مى دهد که گويى آفات دنيا براى هدف گرفتن حيات انسان با هم مسابقه مى دهند.
و تعبير «مَنَايَا» که جمع «مَنِيَّة» به معناى مرگ است اشاره به اشکال مختلف مرگ وميرهاست، خواه فردى باشد، يا جمعى، که به آن اشاره شد.
گاه تصور مى شود که جمله «لا تَنَالُونَ مِنْهَا...» تعبير ديگرى ازجمله «مَعَ کُلِّ جَرْعَةٍ شَرَقٌ...»است، درحالى که اين دو جمله دو معناى متفاوت دارد. جمله «مَعَ کُلِّ جَرْعَةٍ شَرَقٌ...»، اشاره به اين مى کند که در کمين هر نعمتى آفتى نشسته است، اما جمله «لا تَنَالُونَ مِنْهَا...» اشاره به اين مى کند که اگر آفتى هم در بين نباشد، نعمت هاى جهان باهم جمع نمى شوند،به يکى مى رسى از ديگرى جدا مى شوى. در ادامه اين سخن، امام (عليه السلام) به شرح زيبايى ازجمله قبل که فرمود: به هر نعمتى برسى نعمت ديگرى را از دست مى دهى، مى پردازد و پنج نمونه روشن را در پنج جمله بيان مى فرمايد، مى گويد: «هيچ کس از شما يک روز عمر نمى کند، مگر اين که از مجموعه حيات وى يک روز کاسته مى شود، و غذايى بر او افزوده نمى گردد، مگر اين که از آن مقدار روزى اى که برايش تعيين شده به همان اندازه کم مى شود، هيچ اثرى از او زنده نمى شود، جز اين که اثر ديگرى از او مى ميرد، وچيزى براى او تازه نمى شود، مگر اين که تازه اى از او کهنه مى گردد، و هيچ چيز براى او نمى رويد، جز اين که چيزى از او درو مى شود»؛ (وَلا يُعَمَّرُ مُعَمَّرٌ مِنْکُمْ يَوْماً مِنْ عُمُرِهِ إلاَّ بِهَدْمِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ، وَلا تُجَدَّدُ لَهُ زِيَادَةٌ فِي أَکْلِهِ إلاَّ بِنَفَادِ مَا قَبْلَهَا مِنْ رِزْقِهِ؛ وَلا يَحْيَا لَهُ أَثَرٌ، إلاَّ مَاتَ لَهُ أَثَرٌ؛ وَلا يَتَجَدَّدُ لَهُ جَدِيدٌ إلاَّ بَعْدَ أَنْ يَخْلَقَ لَهُ جَدِيدٌ؛ وَلا تَقُومُ لَهُ نَابِتَةٌ إلاَّ وَتَسْقُطُ مِنْهُ مَحْصُودَةٌ).
آرى! هنگامى که انسان طفل است، شادابى مخصوصى دارد، بعد که به جوانى مى رسد و نشاط جوانى در او زنده مى شود، شادابى طفوليّت از بين رفته است، و هنگامى که در مرحله پيرى گام مى نهد، و وجود او مجموعه اى از تجارب وآگاهى ها مى شود، نشاط جوانى را از دست داده است. يا خداوند نعمت فرزند به انسان مى دهد، اما چيزى نمى گذرد که پدر را از دست مى دهد؛ دوستان جديدى پيدا مى کند، در حالى که دوستان قديم از او گرفته مى شوند؛ و به همين ترتيب به هر نعمتى مى رسد، نعمت ديگرى را از دست مى دهد، و اين طبيعت زندگى دنيا و مواهب مادى است، که براى هيچ کس در هيچ زمان و مکان، همه آن ها يک جا جمع نمى شود. به هرکدام برسى، ديگرى را از دست خواهى داد، واين هشدارى است به همه انسان ها، که به نعمت هاى دنيا دل نبندند، و دل در گروى آن ها ننهند، تعبير به «وَلا يَحْيَا لَهُ أَثَرٌ ...» اشاره به اين است که اگر انسان آثارى از خود به يادگار مى گذارد ـ خواه آثار علمى باشد يا بناهاى خير وعام المنفعه ـ حتماً به خاطر آن، نيروهايى از فکر و جسم خود را از دست مى دهد.
و تعبير «لا تَقُومُ لَهُ نَابِتَةٌ ...» مى تواند اشاره به موهبت فرزندان و نوه ها باشد، که هر زمان آن ها رشد و نمو مى کنند خويشاوندان بزرگ تر او به تدريج از دست مى روند، و ممکن است اشاره به هرگونه نمو و رويشى باشد، مثلاً انسان در گوشه اى از باغ خود نهال هاى تازه اى پرورش مى دهد، در حالى که در گوشه ديگر درختان کهن يکى پس از ديگرى پژمرده يا خشک مى شوند.
و در پايان اين بخش مى فرمايد: «(و از همه مهم تر اين که) اصول و ريشه هاى ما درگذشتند، و ما فروع و شاخه هاى آن ها هستيم، آيا شاخه بعد از رفتن ريشه، بقايى دارد؟»؛ (وَقَدْ مَضَتْ أُصُولٌ نَحْنُ فُرُوعُهَا، فَمَا بَقَاءُ فَرْعٍ بَعْدَ ذَهَابِ أَصْلِهِ!).
اشاره به اين که پدران و نياکان ما همگى رفتند و در طريق فنا گام نهادند، بنابراين، ما نبايد انتظار بقا داشته باشيم؛ زيرا فرع زائد بر اصل غير ممکن است. درنتيجه دير يا زود بايد جاى خود را به آيندگان بسپاريم. نکته
دنيا و هزاران آفت
امام (عليه السلام) در اين بخش، ترسيم بسيار دقيق و ظريفى از دنيا کرده است.
آرى! دنيايى که در آن زندگى مى کنيم دورنمايى دارد که با منظره آن بسيار متفاوت است، دورنمايى از کاخ ها، ثروت ها، نعمت ها، زيبايى ها و شادى ها، اما هنگامى که به آن نزديک مى شويم، چهره زشت خود را به ما نشان مى دهد. از يکسو ـ همان طور که امام (عليه السلام) اشاره فرمود ـ انسان دائماً در دنيا هدف تيرهاى آفات و بلاهاست، به گونه اى که يک ساعت آينده خود را نمى تواند پيش بينى کند، ازسوى ديگر در کنار هر موهبتى، مصيبتى است، و در کنار هر گلى خارى، وازسوى سوم به هر نعمتى مى رسيم از ديگرى بازمى مانيم.
زندگى محقّرى داريم ولى توأم با آرامش، آرزو مى کنيم که کاش اين زندگى گسترده مى شد، اما اگر به آرزوى خود برسيم، چهره خشن مشکلات نمايان مى شود، نگهدارى اموال و ثروت، خود مشکل بزرگى است، چشم حسودان به آن دوخته شده، بدخواهان آرزوى زوال آن را دارند، دزدان در کمين اند، تنگ نظران مرتباً ايراد مى گيرند و گاه خيانت همکاران و معاونان بر آن ها نيز افزوده مى شود، و انبوهى از مشکلاتى را همچون آوار يک زلزله بر سر انسان فرود مى آورد، و آرامش انسان را به کلى از بين مى برد، و بيمارى هاى گوناگونى که از استرس ها عارض انسان مى شود از در وارد مى گردند.
تا جوان هستيم خام هستيم، هنگامى که پخته مى شويم ناتوان مى گرديم، آنگاه که توان بهره گيرى از مال داريم، دستمان خالى است، و آنگاه که صاحب چيزى مى شويم، توان بهره گيرى از آن را نداريم. آيا به دنيايى با اين صفات مى توان دل بست، و براى آن سينه چاک کرد؟
مى گويند: يکى از نزديکان پادشاهى از پادشاهان گذشته، از او تقاضا کرد که ساعتى او را بر تخت بنشاند، و زمام مملکت را به او بسپارد، و همه درباريان را به اطاعت از او فراخواند، تا لذت سلطنت کردن را بچشد، پادشاه خواسته او را پذيرفت ولى دستور داد خنجر تيز و برّانى را به يک مو ببندند، و درست بالاى تخت سلطنت، آن جايى که او مى نشيند آويزان کنند. آن شخص هنگامى که روى تخت نشست از خوشحالى در پوست نمى گنجيد، ناگهان چشمش به خنجرى افتاد که تنها به يک مو آويزان بود، بدنش لرزيد، چون احتمال مى داد هر لحظه بر سر او فرود آيد، مى خواست فرار کند، گفتند: ساعتى بنشين تا زمان تو پايان يابد، او با ترس و وحشت نشسته بود و پيوسته دعا مى کرد که زمانش پايان گيرد، و از اين منطقه خطرناک بگذرد. او فهميد که اگر سلطنت دورنماى زيبايى دارد، هزاران خطر اطراف آن را گرفته است، حتى ممکن است نزديک ترين نزديکان انسان ـ همان طور که تاريخ به ما مى گويد ـ قصد جان انسان را کند، و با اين همه مشکلات که در زندگى مادى دنياست، بقا و دوامى ندارد. تا انسان تلاش مى کند و با هزاران خون جگر وسايل رفاهى فراهم مى سازد، بايد رها کند و راهى ديار آخرت شود، و به گفته يکى از آخرين خلفاى جبّار اموى: «لَمّا حَلاَ لَنا الدَّهْرُ خَلا مِنّا؛ آن زمان که زندگى براى ما شيرين شد از ما جدا گشت».
يا به گفته آن شاعر باذوق:
اهل دنيا چون مسافر، خفت و خوابى ديد و رفت *** در مسافرخانه دنيا شبى خوابيد و رفت
خفته شب خواب هايى نغز و شيرين ديده بود *** بامدادان تا به هوش آمد همه پاچيد و رفت
صيحه اى ناگه به گوش آمد که دکان تخته کن *** ور بساطى چيده بود از هول جان برچيد و رفت
گو بر آر اى پير غافل سر به غوغاى رحيل *** همرهان بستند بار و کاروان کوچيد و رفت
خارزار است اين جهان ليکن به سود آخرت *** مى توان از وى گل مقصود خود را چيد و رفت!
* * * .