تفسیر خطبه 19
وَ مِنْ کَلَامٍ لَهُ (عليه السلام)
قَالَهُ لِلاْشْعَثِ بْنِ قِيْسٍ وَهُوَ عَلى مِنْبَرِ الکُوفَةِ يَخْطُبُ
فَمَضى فِي بَعْضِ کَلاَمِهِ شَيءٌ اعْتَرَضَهُ الأشْعَثُ فِيهِ فَقَالَ: يَا أمِيرَالمُؤْمِنِينَ هذِهِ عَلَيْکَ لا لَکَ فَخَفَضَ (عليه السلام) إلَيْهِ بَصَرَهُ ثُمَّ قَالَ:
ما يُدْريکَ ما عَلىَّ مِمّا لى، عَلَيْکَ لَعْنَةُ اللهِ وَ لَعْنَةُ اللاعِنينَ! حائِکُ بْنُ حائِکٍ! مُنافِقُ ابْنُ کافِرٍ! وَ اللهِ لَقَدْ اَسَرَکَ الْکُفْرُ مَرَّةً وَ الاِسْلامُ اُخْرى! فَما فَداکَ مِنْ واحِدَةٍ مِنْهُما مالُکَ وَ لا حَسَبُکَ! وَ اِنَّ امْرَآ دَلَّ عَلى قَوْمِهِ السَّيْفَ، وَ ساقَ اِلَيْهِمُ الْحَتْفَ! لَحَرِىّ اَنْ يَمْقُتَهُ الاَقْرَبُ، وَ لا يَأمَنُهُ الاَبْعَدُ!
ترجمه
آن را هنگامى بيان فرمود که در مسجد کوفه بر منبر بود، «اشعث بن قيس» به امام (عليه السلام) اعتراض کرد که اى اميرمؤمنان! اين مطلبى که گفتى، به زيان تو است نه به سود تو، امام (عليه السلام) با بى اعتنايى نگاهى به او کرد و فرمود:
تو چه مى فهمى که چه چيز به سود من است و چه چيز به زيان من؟ لعنت خدا و لعنت همه لعنت کنندگان بر تو باد! اى بافنده (دروغ)، فرزند بافنده! و اى منافق فرزند کافر! به خدا سوگند يک بار کفر، تو را اسير کرد و يک بار اسلام، مال و حسب تو نتوانست تو را از هيچ يک از اين دو اسارت آزاد سازد (و اگر آزاد شدى به کمک اموال ديگران يا با خواهش و التماس و خيانت بود)! (آرى!) آن کس که شمشيرها را به سوى قبيله اش هدايت کند و مرگ را به سوى آنان سوق دهد سزاوار است که نزديکانش به او خشم ورزند و بيگانگان به او اعتماد نکنند.
شرح و تفسیر
مى دانيم که اشعث بن قيس از کسانى بود که عداوت با امام (عليه السلام) را در دل داشت و از هر فرصتى براى ابراز آن کوتاهى نمى کرد، ازجمله در خطبه مورد بحث که امام (عليه السلام) سخنى بر بالاى منبر بيان فرمود و اشعث از پايين منبر جسورانه و بى ادبانه گفت: اى اميرمؤمنان! اين سخن بر ضدّ توست، نه به نفع تو. امام (عليه السلام) نگاهى به او کرد و جوابى بسيار کوبنده به او داد. برخورد با منافق جسور و بى ادب!
قبل از ورود در شرح و تفسير اين خطبه، لازم است به دو نکته اشاره شود:
1. همان گونه که مى دانيم مخاطب اين کلام، اشعث بن قيس است که نام او مَعدى کَرَب بود و به مناسبت موهاى ژوليده اى که داشت او را اشعث ناميدند تا حدى که اسم اصلى او به فراموشى سپرده شد. او در زمان پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مسلمان شد سپس بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) مرتد گرديد و به حمايت از طايفه بنى وليعه که راه ارتداد را پيش گرفته بودند برخاست. زياد بن لبيد از سوى ابوبکر مأمور جنگ با آنان شد و اشعث در اين ميان اسير گرديد (اين اسارت او در اسلام بود).
در زمان جاهليّت هنگامى که پدرش قيس کشته شد، براى گرفتن انتقام خون او به همراه قبيله اش حرکت کرد و به جاى حمله به قبيله قاتل (قبيله بنى مراد) اشتباهآ به قبيله ديگرى (قبيله بنى الحارث) حمله کرد و چون در اين جنگ شکست خورد و اسير گشت براى آزادى او صدها شتر فديه دادند و اين، اسارت او در حال کفر بود.
به هرحال، هنگامى که او را نزد ابوبکر بردند (و اظهار ندامت کرد) او اشعث را عفو کرده و خواهر خود، ام فروه را که نابينا بود به وى تزويج کرد؛ اشعث از اين زن داراى چهار پسر شد که يکى از آن ها محمّد بود که با امام حسين (عليه السلام) و يارانش در کربلا به مقابله برخاست و دخترى به نام جعده که امام مجتبى (عليه السلام) را مسموم ساخت.
اشعث از کسانى بود که با عمروبن عاص در مسئله ايجاد نفاق در صفوف ياران على (عليه السلام) در جنگ صفّين همکارى کرد.
ابن ابى الحديد و محمّد بن عبده در يک کلام کوتاه، اشعث را چنين معرفى مى کنند: «او از منافقين عصر على (عليه السلام) بود و در ميان اصحاب آن حضرت مانند عبدالله بن ابىّ بن سلول در ميان ياران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود که هرکدام در زمان خود از رؤساى منافقين بودند و در بسيارى از توطئه ها و مفسده ها شرکت داشتند». 2. در اين که على (عليه السلام) اين کلام را در کجا و به چه مناسبت خطاب به اشعث بيان فرمود، در ميان دانشمندان گفتگوست.
در يک روايت چنين مى خوانيم که اميرمؤمنان على (عليه السلام) در حالى که بر منبر بود، نوشته اى بيرون آورد که کلامى از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آن بود: «اَلْمُسْلِمُونَ تَتَکافَؤُ دِماءُهُمْ وَ هُمْ يَد عَلى مَنْ سِواهُمْ مَنْ اَحْدَثَ حَدثآ اَوْ آوى مُحْدِثآ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَ النّاسِ اَجْمَعينَ؛ خون مسلمانان با يکديگر برابر است و همگى به منزله يک دست در مقابل دشمنان هستند؛ کسى که بدعتى در دين خدا بگذارد يا بدعت گذارى را پناه بدهد، لعنت خدا و همه مردم بر او باد!».
اشعث بن قيس منافق، در اين جا گفت: «هذا وَ اللهِ عَلَيْکَ لالَکَ؛ به خدا سوگند اين سخن به زيان تو است نه به سود تو!» حضرت نگاهى به او کرد و سخنان تند بالا را در جواب او فرمود و او را به همه مردم با صراحت تمام معرفى کرد.
شايد منظور اشعث از اين سخن اين بود که اگر خون مسلمانان با هم برابر است و بايد همه با هم متّحد باشند؛ چرا با گروهى از مسلمانان به جنگ برخاستى؟ (در حالى که نفاق افکنان، آتش افروزان جنگ جمل و صفّين و نهروان بودند و على (عليه السلام) به عنوان خليفه رسول الله (صلي الله عليه و آله) که علاوه بر نصّ برخلافتش، مردم با او بيعت کرده بودند شناخته مى شد).
در روايت ديگرى آمده است که آن حضرت بر منبر کوفه خطبه مى خواند و درباره حکمين که بعد از جنگ صفين، مصيبت بزرگى براى جهان اسلام به بار آوردند، سخن مى گفت؛ يکى از يارانش برخاست و عرض کرد: اى اميرمؤمنان! تو ما را از قبول حکميّت نهى فرمودى سپس به آن امر کردى، ما نمى دانيم کدام
يک از اين دو کار بهتر است؟ حضرت دو دست خود را به يکديگر زد و فرمود : «هذا جَزاءُ مَنْ تَرَکَ الْعُقْدَةَ».
منظور امام (عليه السلام) اين بود که اين کيفر کسى است که رأى صحيح را رها کند؛ شما نيز، سخن مرا در کار حکمين نپذيرفتيد و اصرار کرديد که من در برابر آن تسليم شوم. ولى اشعث چنين پنداشت که مفهوم سخن اين است: اين جزاى من است که راه صحيح را رها کردم. و لذا اعتراض کرد و گفت: «اى اميرمؤمنان! اين سخن که گفتى به زيان توست، نه به سود تو!».
* * *
اکنون به شرح و تفسير خطبه بازمى گرديم: مطابق آنچه در اين سخن آمده اميرمؤمنان على (عليه السلام) در پاسخ اعتراض اشعث، نخست مى فرمايد: «تو چه مى فهمى که چه چيز به سود من است و چه چيز به زيان من؟!»؛ (ما يُدْريکَ ما عَلَىَّ مِمّا لى).
اشاره به اين که تو اصلا مفهوم سخن مرا نفهميدى که چه مى گويم و اشاره به چه نکته اى مى کنم. منظور من دعوت مسلمين به اتّحاد و اشاره به اشتباهى است که در مسئله قبول حکمين کردند تا ديگر اين گونه کارها را تکرار نکنند. امّا تو مطلب را وارونه فهميدى!
سپس در يک سخن تند به او مى فرمايد: «لعنت خدا و لعنت همه لعنت کنندگان بر تو باد!»؛ (عَلَيْکَ لَعْنَةُ اللهِ وَلَعْنَةُ اللاعِنين).
گذشته زشت و ننگين اشعث نيز به خوبى نشان مى دهد که مستحقّ چنين لعنى بوده است؛ چرا که در بسيارى از توطئه ها و برنامه هاى مفسده انگيز اجتماعى آن زمان دست داشته و يا رهبرى اصلى آن را بر عهده گرفته است و به گفته ابن
سپس مى افزايد: «اى بافنده (دروغ)، فرزند بافنده!»؛ (حائِکُ بْنُ حائِکٍ).
«و اى منافق فرزند کافر!»؛ (مُنافِقُ بْنُ کافِرٍ).
در اين که منظور از «حائک» (بافنده) در اين جا چيست؟ شارحان نهج البلاغه سخنان بسيار گفته اند. بعضى آن را بر معناى ظاهر لغوى حمل کرده و گفته اند: اشاره به شغل اشعث و پدرش است و اين شغل در آن زمان، مخصوص قشر بسيار پايينى از اجتماع بوده که از معارف دينى و آداب اجتماعى و تمدن، دور بوده اند؛ ولى اين معنا با آنچه در تاريخ زندگى اشعث و پدرش نقل شده، سازگار نيست؛ زيرا آن ها ظاهرآ داراى چنين شغلى نبودند.
بعضى آن را به معناى انسان متکبّر و خودخواه دانسته اند، چرا که يکى از معانى «حائک» در لغت، کسى است که با تکبّر راه مى رود.
بعضى ديگر آن را اشاره به معناى کنايى آن مى دانند و مى گويند: منظور از «حائک» (بافنده) کسى است که سخنان باطلى را به هم مى بافد و بافنده دروغ و کذب است و اين در واقع کار اشعث و پدرش بود؛ و چنين کنايه اى نه تنها در لغت عرب که در لغات ديگر نيز وجود دارد. و قابل توجّه اين که در روايتى به روشنى به اين معنا اشاره شده و آن روايت اين است که نزد امام صادق (عليه السلام) سخن از «حائک» به ميان آمد. امام (عليه السلام) فرمود: «اِنَّهُ مَلْعُون؛ حائک ملعون است» سپس در تفسير آن چنين فرمود: «اِنَّما ذلِکَ الَّذى يَحُوکُ الْکِذْبَ عَلَى اللهِ وَ عَلى رَسُولِهِ؛ حائک کسى است که بر خدا و پيامبر (صلي الله عليه و آله) دروغ مى بافد». امّا اين که امام (عليه السلام) او را منافق شمرده، از واضحات تاريخ است، چرا که اعمالى در دوران حکومت على (عليه السلام) از او سر زد که نشان مى دهد او از سران نفاق بود، او يکى از عوامل شهادت اميرمؤمنان على (عليه السلام) و ناکامى مسلمين در جنگ صفّين و بروز جنگ نهروان و به وجود آمدن داستان حکمين و توطئه هاى زياد ديگرى بود و همان گونه که گفتيم، بعضى از آگاهان، او را در عصر على (عليه السلام) با عبدالله بن ابىّ در عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) که از سران منافقان آن زمان بوده، مقايسه کرده اند.
کوتاه سخن اين که حال و وضع او در پيمودن راه نفاق و تقويت منافقين، آشکارتر از آن است که نياز به توضيح بيشتر داشته باشد.
امّا تعبير به کافر در مورد پدر او نيز از مسلّمات تاريخ است، چرا که او از مشرکان بود که در عصر جاهليّت در اختلافات قبيله اى کشته شد.
سپس در ادامه اين سخن مى فرمايد: «به خدا سوگند يک بار کفر، تو را اسير کرد و يک بار اسلام؛ و مال و حسب تو نتوانست تو را از هيچ يک از اين دو اسارت آزاد سازد! (و اگر آزاد شدى به کمک اموال ديگران يا با خواهش والتماس و خيانت بود)»؛ (وَ اللهِ لَقَدْ اَسَرَکَ الْکُفْرُ مَرَّةً وَ الاِسْلامُ اُخْرى! فَما فَداکَ مِنْ واحِدَةٍ مِنْهُما مالُکَ وَ لا حَسَبُکَ!).
امّا داستان اسارت او در جاهليت بنا به گفته ابن ابى الحديد چنين است که قبيله بنى مراد، «قيس»، پدر اشعث را کشتند، فرزندش اشعث به خونخواهى او برخاست و به اتفاق طايفه بنى کنده، حمله را آغاز کردند ولى به جاى قبيله بنى مراد اشتباهآ به قبيله بنى حارث حمله نمودند. طايفه بنى کنده شکست سختى خوردند و اشعث اسير شد و همان گونه که قبلا گفته شد در برابر دادن صدها شتر آزاد گرديد (از بعضى از نقل ها استفاده مى شود که شتران فدا را از ميان قبيله اشعث جمع آورى کردند، بنابراين اين که مى فرمايد: «فداى تو موجب آزادى تو نشد» اشاره به اين دريوزگى است که براى آزادى اشعث انجام شد. اين احتمال نيز داده شده که منظور از اين سخن آن است که قدرت و قوّت و شخصيت تو مانع اسارتت نگشت؛ بلکه ذليلانه در چنگال دشمن اسير شدى در حالى که فرماندهان ديگر از بنى کنده مقاومت کردند و کشته شدند ولى تو ذليلانه تسليم شدى).
امّا داستان اسارت او در اسلام نيز به گفته ابن ابى الحديد چنين بود: بعد از نفوذ قدرت اسلام و آمدن هيئت هاى نمايندگى قبايل عرب نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله) براى قبول اسلام، هيئتى ازقبيله بنى کنده که اشعث نيز جزء آن ها بود به محضر پيامبر (صلي الله عليه و آله) آمدند و ظاهرآ اسلام را پذيرفتند؛ پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) نيز هدايايى به آن ها داد، ولى بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) اشعث در صفوف مرتديّن قرار گرفت و بر ضدّ اسلام و مسلمين قيام کرد، گروهى از لشکريان اسلام آن ها را محاصره کردند، او شبانه نزد فرمانده لشکر اسلام آمده، تقاضاى امان کرد و تسليم شد و بعضى گفته اند که تقاضاى امان براى ده نفر از خانواده خود کرد و بقيّه را که هشتصد نفر بودند تسليم سپاه اسلام نمود و آن ها انتقام سختى از آنان گرفتند. سپس اشعث را دست بسته باآن ده نفر نزد ابوبکر آوردند، ابوبکر آن ها را عفو کرد و خواهرش ام فروه را که نابينا بود به ازدواج او درآورد (همان گونه که قبلا گفته شد).
طبرى در تاريخ خود مى نويسد: به همين دليل (که اشعث، قبيله خود را تسليم کرد)، هم مسلمانان او را لعن مى کردند و هم اسيران طايفه خودش، تا آن جا که زنان طايفه اش او را «عُرْفُ النّارِ» (يال هاى آتش) ناميدند و اين سخن را به کسانى مى گفتند که مرتکب خيانت شوند (چراکه اشعث بزرگ ترين خيانت را به قبيله خود کرد). به همين دليل امام (عليه السلام) در ادامه سخن مى فرمايد: «(آرى) آن کس که شمشيرها را به سوى قبيله اش هدايت کند و مرگ را به سوى آنان سوق دهد، سزاوار است که نزديکانش به او خشم ورزند و بيگانگان به او اعتماد نکنند!»؛ (وَ اِنَّ امْرَآ دَلَّ عَلى قَوْمِهِ السَّيْفَ، وَ ساقَ اِلَيْهِمُ الْحَتْفَ! لَحَرِىّ اَنْ يَمْقُتَهُ الاَقْرَبُ، وَ لا يَأمَنَهُ الاَبْعَدُ).
اشاره به اين که تو همان کسى هستى که در داستان مرتد شدن بعد از اسلام و مخالفت با پرداخت زکات به حکومت اسلامى در زمان ابوبکر، هنگامى که زياد بن لبيد، امير «حضرموت» با لشکر عظيمى به سوى تو آمد و جنگ شديدى در ميان قوم تو و آن ها واقع شد، قوم تو پناه به قلعه محکم خود بردند، هنگامى که وضعيت مشکل شد تو به سراغ زياد آمدى و امان خواستى (به روايتى تنها براى خودش امان خواست و به روايتى براى ده نفر از نزديکانش) و بقيه را به دم شمشير مسلمين سپردى! (اين در حالى بود که بقيّه قومش گمان مى کردند براى آن ها هم امان گرفته، در حالى که چنين نبود؛ و همين کار سبب شد که در ميان مردم به عنوان خيانت کار مشهور گردد).
جالب اين که بعضى از مورّخان نوشته اند: هنگامى که او از لشکر اسلام امان خواست، اسم ده نفر را نوشت و به آن ها داد و فراموش کرد نام خود را بنويسد؛ به همين دليل هنگامى که آن ده نفر از جمعيّت پناه برندگان به قلعه، جدا شدند و مسلمانان نام خود اشعث را در آن نامه نديدند، يکى از مسلمانان خوشحال شد و خطاب به او گفت: اى دشمن خدا! خوشبختانه اشتباه کردى (و الآن مرگ در انتظار توست). ولى پيشنهاد شد که او را نکشند و نزد ابوبکر ببرند. هنگامى که او را با گروهى از اسيران نزد ابوبکر آوردند، اظهار ندامت و پشيمانى و توبه کرد و بخشوده شد.
مرحوم سيّد رضى در اين جا روايت ديگرى نقل کرده است، او مى گويد: «مقصود امام (عليه السلام) اين است که اشعث يک بار در دوران کفرش اسير شد و بار ديگر پس از اسلام آوردن؛ و جمله «دَلَّ عَلى قَوْمِهِ السَّيْفَ» اشاره به سخنى است که اشعث با خالد بن وليد در يمامه داشت؛ اشعث قبيله خويش را فريب داد و به آنان خيانت کرد و خالد آن ها را به قتل رساند، به همين دليل قبيله اش او را «عُرْفُ النّارِ» ناميدند. اين لقب را به افراد خائن و پيمان شکن مى دادند».
بعضى از مورّخان و شارحان نهج البلاغه گفته اند که اشعث داستانى با خالدبن وليد نداشته، بلکه ماجراى او با زيادبن لبيد بوده که در بسيارى از تواريخ اسلامى به آن تصريح شده است؛ ولى به گفته ابن ميثم در شرح نهج البلاغه خود، از آن جا که شريف رضى مرد دانشمند و آگاهى بوده، ممکن است او به تاريخى در اين زمينه دست يافته باشد که به ما نرسيده است.
«عرف» در اصل به معناى برآمدگى است، به همين دليل محلّ روييدن يال هاى اسب و تاج خروس را عرف مى گويند (و گاه به خود يال نيز عرف گفته مى شود) و عرفات را از اين نظر عرفات مى نامند که سرزمين بلندى است و اطراف آن را کوه هايى گرفته، واعراف، ديوارى است که در ميان بهشت و دوزخ کشيده شده است.
اگر افراد خائن و پيمان شکن را «عرف النّار» مى ناميدند به اين دليل بوده است که آن ها براى قوم خود آتش مى افروختند و گويى به منزله زبانه ها و يال هاى اين آتش بودند. نکته ها
1. اين برخورد شديد براى چه بود؟
ممکن است کسانى که به تاريخ زندگى اشعث بن قيس، اين منافق کوردل آشنا نيستند، از برخورد شديدى که امام (عليه السلام) با او کرده تعجب کنند که چگونه او را لعن و نفرين مى کند و لعن خدا و همه لعن کنندگان را نثار او مى نمايد! سپس او را به اوصافى مانند بافنده (دروغ و باطل) و منافق و فرزند کافر، کسى که نه در اسلام ارزش و منزلتى داشته و نه در کفر؛ کسى که حتّى درباره اقوام و نزديکانش مرتکب خيانت شده، توصيف مى کند؟
ولى هنگامى که تاريخچه سياه و زشت و شوم زندگى اين مرد را که در غالب تواريخ اسلامى آمده است بررسى کنيم و ببينيم تا چه حد مايه فساد در ميان مسلمين و حتّى در دوران جاهليّت بود؛ و چگونه آتش بيار معرکه هاى مختلف مى شد تا آن جا که او را «عرف النّار» ناميدند، آنگاه تعجّب ما زايل مى شود و قبول مى کنيم که اشعث بن قيس استحقاق بيش از اين مقدار را داشت و آنچه امام (عليه السلام) بيان فرموده، تنها مقدارى از اعمال و صفات زشت اوست؛ هر چند اين چند جمله کوتاه،گويا و رساست، که مى تواند چهره واقعى او را در افکار منعکس کند.
در واقع آنچه در اين کلام آمده، بيان بخشى از اوصاف اشعث بن قيس است و يک رهبر آگاه بايد در موقع لزوم، افراد منافق، و توطئه گر را به جامعه معرفى کند تا در دام او گرفتار نشوند، به خصوص گروهى از مردم، به ويژه نسل جوان که از سابقه زندگى او خبر ندارند، گرد او جمع نشوند؛ و اين همان افشاگرى بحق است، نه دشنام گويى و ناسزا.
2. چگونه امام (عليه السلام) چنين مرد منافقى را تحمّل مى کرد؟
از آنچه در نکته قبلى و در شرح خطبه آمد ممکن است اين سؤال به وجود آيد که اگر اشعث بن قيس چنين سابقه ننگين و رسوايى داشته، و منشأ آن همه مفاسد بوده است، چرا امام (عليه السلام) وجود او را تحمّل مى کرد و دستور اعدامش را نمى داد؟!
پاسخ اين است که برخورد پيشوايان اسلام با منافقين پيچيده بوده، چرا که آن ها چهره دوگانه اى داشتند؛ در باطن، کفر و توطئه و فساد، و در ظاهر، اسلام و نماز و قرآن؛ به همين دليل حذف کردن آن ها از صحنه اجتماع منشأ تنش هايى مى شده و دستاويز به دست منافقان ديگر مى داده که چرا مسلمان و نمازخوان به سوى قبله را مى کشند، به خصوص اگر آن منافق مانند اشعث، قوم و قبيله نيرومندى داشت تنش ها بيشتر مى شد.
اين مشکل دقيقآ در عصر رسول الله (صلي الله عليه و آله) نيز وجود داشت؛ و رفتار آن حضرت را با منافقان کوردل که با چهره مسلمان ظاهر مى شدند پيچيده و مشکل مى ساخت؛ تا آن جا که در حديث معروفى از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مى خوانيم که فرمود: «لَوْلا اَنّى اَکْرَهُ اَنْ يُقالَ اِنَّ مَحَمَّدآ اِسْتَعانَ بِقَوْمٍ حَتّى اِذا ظَفَرَ بِعَدُوِّهِ قَتَلَهُمْ لَضَرَبْتُ اَعْناقَ قَوْمٍ کَثيرٍ؛ اگر ناخوش نداشتم که افرادى بگويند: محمد از گروهى کمک گرفت و پس از پيروزى بر دشمنان، ياران خود را کشت، گردن هاى گروه زيادى را مى زدم».
آرى! گروهى از منافقين بودند که در صفوف مسلمين، خود را پنهان کرده و حتّى در ميدان هاى جنگ همگام با مسلمانان شرکت مى کردند، و برخورد شديد با آن ها اين توهّم را براى بعضى از ناآگاهان ايجاد مى کرد که اسلام، حافظ خون مسلمين نيست! و به همين دليل به خاطر نداريم که پيامبر (صلي الله عليه و آله) در دوران زندگى اش دستور قتل منافقى را داده باشد.
ولى اين امر مانع از آن نبود که پيامبر (صلي الله عليه و آله) و از آن بالاتر، قرآن مجيد، در مورد آن ها به طور عام و احيانآ به طور خاص افشاگرى کنند تا مردم مراقب آن ها باشند. .
پاورقی ها
در روايات متعددى وارد شده که منظور ازجمله «مَنْ اَحْدَثَ حَدَثآ» خون ريزى و قتل است (به وسائل الشيعه، ج 19، ص 11-19، باب تحريم الضرب بغير حق و باب أنه لايجوز لأحد أن يقتل بغير حق مراجعه کنيد). اين معنا با عبارت بالا نيز مناسب مى باشد. مصادر نهج البلاغه، ج 1، ص 387. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 279. «حائِک» گاه از ريشه «حَوَکَ» آمده که به معناى بافندگى است و گاه از «حَيَکَ» که به معناى راه رفتن متکبّرانه است. وسائل الشيعه، ج 12، ص 101، باب أنه يکره کون الانسان حائکا، ح 2. به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 292-297 و شرح عبده، ج 1، ص 52 مراجعه شود. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 293-296. تاريخ طبرى، ج 2، ص 548. کامل ابن اثير، ج 2، ص 381. شرح نهج البلاغه ابن ميثم، ج 1، ص 325. لسان العرب، مقاييس اللغه و مجمع البحرين. کافى، ج 8، ص 345، ح 544.