تفسیر خطبه 217
وَمِن کلامٍ لَهُ عَليهِ السَّلامُ
فِي التَّظَلُّمِ وَالتَّشَکّي مِنْ قُرَيْشٍ
اَللّهُمَّ إنّى أَسْتَعْدِيکَ عَلَى قُرَيْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ؛ فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ أَکْفَؤُوا إِنَائِي، وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً کُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي، وَ قَالُوا: أَلا إِنَّ فِي آلْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ، وَ فِي آلْحَقِّ أَنْ تُمْنَعَهُ، فَاصْبِرْ مَغْمُوماً، أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً. فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ، وَ لا ذَابٌّ وَلا مُسَاعِدٌ، إِلاَّ أَهْلَ بَيْتِي؛ فَضَنَنْتُ بِهِمْ عَنْ آلْمَنِيَّةِ، فَأَغْضَيْتُ عَلَى آلْقَذَى، وَ جَرِعْتُ رِيقِي عَلَى آلشَّجَا، وَ صَبَرْتُ مِنْ کَظْمِ آلْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ آلْعَلْقَمِ، وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ وَخْزِ آلشِّفَارِ.
قالَ الشَّريüفُ رَضِيَ اللهُ عَنْهُ: وَ قَدْ مَضى هذا الْکَلامُ في أثْناءِ خُطْبَةٍ مُتَقَدِّمَةٍ، إلّا أنّي ذَکَرْتُهُ هاهُنا لاِخْتِلافِ الرِّوايَتَيْنِ.
ترجمه
که در آن از قريش شکايت مى کند
خداوندا! من از قريش و کسانى که آن ها را يارى کردند (تا خلافت را از مسير اصلى منحرف سازند) به تو شکايت مى آورم، آن ها پيوند خويشاونديَم را قطع کردند و پيمانه حقم را واژگون ساختند و همگى براى مبارزه با من درمورد حقى که از همه به آن سزاوارتر بودم، همدست شدند و گفتند: اى على! بدان که پاره اى از حقوق را بايد بگيرى و از پاره اى ديگر بايد محروم شوى (و حق خلافت از نوع دوم است) اکنون يا با غم و اندوه بساز يا با تأسف بمير!! من نگاه کردم (وجوانب کار را بررسى نمودم) ديدم نه پشتيبانى دارم نه مدافعى و نه ياورى جز اهل بيتم که راضى نبودم جانشان را به خطر بيفکنم، لذا چشمان پر از خاشاک خود را بر هم نهادم و همچون کسى که استخوان در گلويش گير کرده باشد آب دهان فرو بردم و با خويشتن دارى و فرو بردن خشم دربرابر چيزى که از حنظل تلخ تر و از تيزى تيغ و خنجر بر قلب دردناک تر بود شکيبايى کردم!
سيّد رضى؛ پس از پايان اين خطبه مى گويد: بخشى از اين گفتار در اثناى خطبه(هاى) پيشين گذشت؛ ولى من آن را بار ديگر در اين جا آوردم، زيرا اين دو روايت با هم (از جهاتى) متفاوت بودند.
شرح و تفسیر
همان گونه که در سند خطبه اشاره شد، اين خطبه با خطبه هاى 172 و 26 در قسمت هاى مختلف مشترک است و به نظر مى رسد بخش هايى از نامه اى باشد که امام (عليه السلام) در اواخر دوران حکومت خود در پاسخ جمعى از دوستانش مرقوم فرمود، زيرا گروهى اصرار داشتند که آن حضرت نظر خود را درباره حوادث بعد از رحلت پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و دوران خلفا بيان فرمايد. امام (عليه السلام) با اصرار آن ها اين نامه را نوشت و دستور داد براى مردم بخوانند تا مخالفان نتوانند حقايق را لوث کنند و تاريخ را تحريف نمايند.
امام (عليه السلام) در اين خطبه عمدتآ به دو مطلب مى پردازد: نخست اين که به خداوند از قريش شکايت مى برد که آن ها در پايمال کردن حقوق آن حضرت، متّفق شدند و باصراحت گفتند: بايد از حق خود در امر خلافت چشم پوشى کنى!
ديگر اين که علّت عدم قيام خود را براى گرفتن حق، شرح مى دهد که من يار و ياورانى براى اين امر نيافتم و جان خانواده خود را در خطر ديدم.
* * * انواع ناملايمات را تحمل کردم
امام (عليه السلام) در آغاز اين خطبه مى فرمايد: «خداوندا! من از قريش و کسانى که آن ها را يارى کردند (تا خلافت را از مسير اصلى منحرف سازند) به تو شکايت مى آورم، آن ها پيوند خويشاونديَم را قطع کردند و پيمانه حقم را واژگون ساختند و همگى براى مبارزه با من درمورد حقى که از همه به آن سزاوارتر بودم، همدست شدند»؛ (اللَّهُمَّ إنّى أَسْتَعْدِيکَ عَلَى قُرَيْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ؛ فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ أَکْفَؤُوا إِنَائِي، وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً کُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي).
گرچه امام (عليه السلام) اين سخن را در اواخر دوران حکومتش بيان فرمود، ولى در ميان مورّخان و مفسّران نهج البلاغه گفت وگوست که سخن امام (عليه السلام) ناظر به کدام زمان است؛ آيا اشاره به داستان سقيفه و حوادث بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) است يا زمان شوراى شش نفرى عمر، يا دوران پيمان شکنى طلحه و زبير و برافروختن آتش جنگ جمل؟
از ميان اين احتمالات سه گانه، احتمال اوّل نزديک تر به نظر مى رسد. سپس احتمال دوم؛ ولى احتمال سوم بسيار بعيد است، زيرا شورش طلحه و زبير، اجتماع قريش بر ضدّ آن حضرت محسوب نمى شد. کلمه «أسْتَعْديüکَ» از ريشه «استعداء» به معناى يار طلبيدن يا شکايت پيش کسى بردن است.
جمله «إِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي» ممکن است اشاره به اين باشد که غاصبان خلافت تکيه بر خويشاوندى پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مى کردند در حالى که خويشاوندى امام (عليه السلام) از همه آن ها نزديک تر بود.
جمله «أَکْفَؤُوا إِنَائِي» ممکن است اشاره به اين باشد که پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) اين پيمانه را پر کرده بود و به دست امام (عليه السلام) داده بود و او را ـ که سزاوارترين مسلمانان به خلافت بود ـ بارها به عنوان جانشين خود معرفى فرموده بود؛ ولى آن ها اين پيمانه آب حيات را به کلى واژگون کردند.
اين که مى فرمايد: «من از همه سزاوارتر به اين حق بودم» براى هر انسان منصفى با دلايل عقلى و نقلى ثابت شده است؛ نه کسى علم آن حضرت را داشت و نه شجاعت، تقوا، زهد و کفايتش را.
ابن ابى الحديد در شرح خطبه 172 هنگام ذکر اين جمله، جمله هاى مشابه ديگرى نقل مى کند که همه آن ها دلالت بر اين دارد که على (عليه السلام) خلافت را حقّ مسلم خود مى دانست و ديگران را غاصب اين حق مى شمرد. سپس اضافه مى کند: «اماميه و زيديّه اين جمله ها را مطابق ظاهرش تفسير کرده اند و غير على (عليه السلام) را لايق اين مقام ندانسته اند» بعد تصريح مى کند: «گرچه ظاهر اين جمله ها همان است که آن ها مى گويند؛ ولى ما بايد آن ها را مانند آيات متشابه قرآن بدانيم و بر ظاهر آن تکيه نکنيم».
اين سخن عجيب، ناشى از نوعى تعصّب و ناشى از ذهنيت هاى نادرست است و معنايش اين است که هرچه را که مايل نبوديم بپذيريم، بگوييم جزء متشابهات است! در حالى که متشابه آن جاست که سخنى ابهام و اجمال داشته باشد؛ نه اين گونه سخنان واضح و آشکار.
سپس امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن به منطق عجيب مخالفانش اشاره کرده، مى فرمايد: «و گفتند: (اى على!) بدان که پاره اى از حقوق را بايد بگيرى و از پاره اى ديگر بايد محروم شوى (و حق خلافت از نوع دوم است) اکنون يا با غم و اندوه بساز يا با تأسف بمير»؛ (وَ قَالُوا: أَلا إِنَّ فِي آلْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ، وَ فِي آلْحَقِّ أَنْ تُمْنَعَهُ، فَاصْبِرْ مَغْمُوماً، أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً).
اين منطق به راستى منطق وحشتناکى است که انسان اعتراف کند بعضى از امور حق است، ولى به حکم غلبه زورمندان، به صاحب حق بگويد که بايد از حق خود چشم پوشى کنى و درنتيجه يا صبر و شکيبايى پيشه سازى و يا از تأسّف بميرى. اين همان شعارى است که مستکبران جهان آشکارا يا پنهان مى گويند: «المُلْکُ لِمَنْ غَلَبَ؛ حکومت از آن کسى است که غلبه کند» بايد از ابن ابى الحديد سؤال کرد که اين جمله هم جزء متشابهات است و بايد آن را تفسير وتأويل کرد؟!
امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن مى افزايد: «من نگاه کردم (و جوانب کار را بررسى نمودم) ديدم نه پشتيبانى دارم، نه مدافعى و نه ياورى جز اهل بيتم که راضى نبودم جانشان را به خطر بيفکنم»؛ (فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ، وَ لا ذَابٌّ وَلا مُسَاعِدٌ، إِلاَّ أَهْلَ بَيْتِي؛ فَضَنَنْتُ بِهِمْ عَنْ آلْمَنِيَّةِ).
اين تعبير نشان مى دهد که توده هاى مردم جذب حکومت وقت شده بودند، گروهى از ترس، گروهى از روى طمع يا به سبب کينه هاى ديرين در جنگ هاى اسلامى و گروه ديگرى از روى غفلت و خوش باورى. بديهى است که در چنين شرايطى امام (عليه السلام) نمى توانست براى تشکيل حکومت عدل اسلامى که دنباله حکومت پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بود قيام کند.
ازاين رو در ادامه اين سخن مى فرمايد: «لذا چشمان پر از خاشاک خود را بر هم نهادم و همچون کسى که استخوان در گلويش گير کرده باشد آب دهان فرو بردم و با خويشتن دارى و فرو بردن خشم دربرابر چيزى که از حنظل تلخ تر و از تيزى تيغ و خنجر بر قلب دردناک تر بود شکيبايى کردم»؛ (فَأَغْضَيْتُ عَلَى آلْقَذَى، وَ جَرِعْتُ رِيقِي عَلَى آلشَّجَا، وَ صَبَرْتُ مِنْ کَظْمِ آلْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ آلْعَلْقَمِ، وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ وَخْزِ آلشِّفَارِ).
اشاره به اين که هرگز نبايد سکوت مرا دربرابر آن اوضاع، دليل بر رضا گرفت، بلکه من از انحراف ها و کژى ها که بعد از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در حکومت اسلامى به وجود آمد سخت رنج مى بردم؛ ولى چاره اى جز صبر و سکوت نداشتم.
* * *
سيّد رضى؛ پس از پايان اين خطبه مى گويد: «بخشى از اين گفتار در اثناى خطبه(هاى) پيشين گذشت؛ ولى من آن را بار ديگر در اين جا آوردم، زيرا اين دو روايت با هم (از جهاتى) متفاوت بودند»؛ (قالَ الشَّريفُ رَضِيَ اللهُ عَنْهُ: وَ قَدْ مَضى هذا الْکَلامُ في أثْناءِ خُطْبَةٍ مُتَقَدِّمَةٍ، إلّا أنّي ذَکَرْتُهُ هاهُنا لاِخْتِلافِ الرِّوايَتَيْنِ).
* * * .
پاورقی ها
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 307. «رافد» از ريشه «رفد» بر وزن «ربط» به معناى کمک کردن و عطا نمودن گرفته شده است. «ضننت» از ريشه «ضنّ» بر وزن «فنّ» در اصل به معناى بخل شديد است؛ ولى مقصود در اين جا و امثال آن، خوددارى کردن شديد از چيزى است. «قذى»: اين واژه نقطه مقابل صفا و خلوص است و به اشياى آلوده اى که در آب مى افتد و همچنين خار و خاشاکى که در چشم مى رود و آن را ناراحت مى کند گفته مى شود. «شجى» از ريشه «شجو» بر وزن «هجو» به معناى سختى و شدت و اندوه و غم است و به چيزى که در گلوى انسان گير مى کند نيز «شجى» مى گويند. «علقم» بوته اى است بسيار تلخ که به آن «حنظل» نيز گفته مى شود. اين واژه به هرچيز تلخى نيز اطلاق مى گردد. «وخز» به معناى نيش زدن و سوراخ کردن و آزردن آمده است. «شفار» جمع «شفره» بر وزن «دفعه» به معناى کارد و تيغ است.