تفسیر بخش چهارم

فَکَمْ أَکَلَتِ آلْأَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ، وَ أَنِيقِ لَوْنٍ، کَانَ فِي آلدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَفٍ، وَرَبِيبَ شَرَفٍ! يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ، وَيَفْزَعُ إِلَى آلسَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ، ضَنًّا بِغَضَارَةِ عَيْشِهِ، وَ شَحَاحَةً بِلَهْوِهِ وَلَعِبِهِ! فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَکُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَکُ إِلَيْهِ فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ، إِذْ وَطِيءَ آلدَّهْرُ بِهِ حَسَکَهُ وَ نَقَضَتِ آلْأَيَّامُ قُوَاهُ، وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ آلْحُتُوفُ مِنْ کَثَبٍ فَخَالَطَهُ بَثٌّ لا يَعْرِفُهُ، وَ نَجِيُّ هَمٍّ مَا کَانَ يَجِدُهُ، وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَلٍ، آنَسَ مَا کَانَ بِصِحَّتِهِ، فَفَزِعَ إِلَى مَا کَانَ عَوَّدَهُ آلْأَطِبَّاءُ مِنْ تَسْکِينِ آلْحَارِّ بِالْقَارِّ، وَ تَحْرِيکِ آلْبَارِدِ بِالْحَارِّ، فَلَمْ يُطْفِىءْ بِبَارِدٍ إلاَّ ثَوَّرَ حَرَارَةً، وَ لا حَرَّکَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً، وَ لا آعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْکَ آلطَّبَائِعِ إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا کُلَّ ذَاتِ دَاءٍ؛ حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ، وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ، وَتَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ، وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ آلسَّائِلِينَ عَنْهُ، وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَرٍ يَکْتُمُونَهُ: فَقَائِلٌ يَقُولُ: هُوَ لِمَا بِهِ، وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ، وَمُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ، يُذَکِّرُهُمْ أَسَى آلْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ. فَبَيْنَا هُوَ کَذلِکَ عَلَى جَنَاحٍ مِنْ فِرَاقِ آلدُّنْيَا، وَ تَرْکِ آلْأَحِبَّةِ، إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ، فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ، وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ. فَکَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ، وَ دُعَاءٍ مُؤْلِمٍ بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ، مِنْ کَبِيرٍ کَانَ يُعَظِّمُهُ، أَوْ صَغِيرٍ کَانَ يَرْحَمُهُ! وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ، أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ آلدُّنْيَا.

ترجمه
چه بسيار که زمين اجساد نيرومند زيبا و خوش آب و رنگ را که در دنيا پرورده ناز و نعمت بودند و پرورش يافته دامان احترام و شرف، در کام خود فرو برد؛ همان ها که مى خواستند با سرور و خوشحالى غم ها را از دل بزدايند و به هنگام فرارسيدن مصيبت براى از بين نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرمى هاى آن به لذت و خوشگذرانى پناه بردند. (آرى) در آن هنگام که او به دنيا مى خنديد و دنيا نيز در سايه زندگى مرفه و غفلت زا بر او خنده مى کرد، ناگهان روزگار خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فرو کرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شکست و عوامل مرگ از نزديک به او نظر افکند، درنتيجه غم و اندوهى که هرگز از آن آگاهى نداشت با او درآميخت و غصه هاى پنهانى که حتى خيال آن را نمى کرد در وجودش راه يافت، سُستى بيمارى ها در او ظاهر شد در حالى که با سلامتى و تندرستى، انس شديد داشت. در اين هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبيبان او را به آن، عادت داده بودند پناه برد که حرارت را با برودت تسکين دهد و برودت را با حرارت تحريک کند؛ ولى در چنين حالتى هيچ حرارتى را با عوامل برودت فرو ننشاند جز اين که حرارت شعله ورتر شد و هيچ برودتى را با داروى حرارت زا تحريک نکرد جز اين که برودت را به هيجان درآورد. براى اعتدال مزاج به هيچ معجونى پناه نبرد جز آن که به سبب آن، آماده بيمارى ديگرى شد. اين وضع همچنان ادامه يافت تا آن جا که طبيب از درمانش ناتوان شد و پرستارش او را به فراموشى سپرد و خانواده اش از وصف بيمارى او خسته شدند و در پاسخ سؤال کنندگان فروماندند. آن ها در کنار بيمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى که تا آن وقت از او مکتوم مى داشتند آشکارا به گفت وگو پرداختند. يکى مى گفت: او را به حال خود رها کنيد (که رفتنى است) ديگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مى کرد و (سومى) آنان را به شکيبايى در فقدانش، دعوت مى نمود و (براى تحمّل اين مصيبت) مصائب و اندوه گذشتگان را به يادشان مى آورد. در اين حال که او در شرف فراق از دنيا و ترک دوستان بود، ناگهان عارضه اى گلوگيرش شد که فهم و درک او را ناتوان ساخت و در حيرت وسرگردانى فرو برد و زبانش خشک شد. در اين هنگام به فکر وصايا و سؤالات مهم و لازمى مى افتد که پاسخ آن ها را مى دانست، امّا چه سود که زبانش از گفتن بازمانده است، و سخنانى مى شنود که قلب او را به درد مى آورد (مى خواهد جواب آن ها را بگويد، امّا قدرت ندارد، ازاين رو) خود را به ناشنوايى مى زند چه بسيار سخنان و زخم زبان هايى که گاه از شخص بزرگى صادر مى شود که اين بيمار او را محترم مى شمرْد يا از کوچکى که در گذشته به او ترحم مى کرده است. (به هر حال) مرگ دشوارى هايى دارد که انسان را در خود غرق مى کند، مشکلاتى که هراس انگيزتر از آن است که بتوان در قالب الفاظ ريخت يا انديشه هاى اهل دنيا آن را درک کند.
شرح و تفسیر
دشوارى هاى مرگ که در قالب الفاظ نمى گنجد
امام (عليه السلام) اين گوينده تواناى فصيح بى نظير، در آخرين بخش از اين خطبه، باز از زواياى ديگر به مسئله مرگ و پايان زندگى و عوارض سخت آن اشاره کرده و آن را در چهار مرحله خلاصه مى کند؛ نخست مى فرمايد: «چه بسيار که زمين اجساد نيرومند زيبا و خوش آب ورنگ را که در دنيا پرورده نازونعمت بودند وپرورش يافته احترام و شرف، در کام خود فرو برد، همان ها که مى خواستند با سرور و خوشحالى، غم ها را از دل بزدايند و به هنگام فرارسيدن مصيبت، به دليل بخل شديد براى از بين نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرمى هاى آن، به لذت و خوشگذرانى پناه بردند»؛ (فَکَمْ أَکَلَتِ آلْأَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ، وَأَنِيقِ لَوْنٍ، کَانَ فِي آلدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَفٍ، وَ رَبِيبَ شَرَفٍ! يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ، وَ يَفْزَعُ إِلَى آلسَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ، ضَنًّا{6} بِغَضَارَةِ{7} عَيْشِهِ، وَشَحَاحَةً{8} بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ!).
اين سخن اشاره دقيقى به کسانى است که آن چنان به نازونعمت وعيش ونوش دنيا عادت کرده اند که به هنگام نزول مصيبت ها و اندوه ها سعى مى کنند خود را با انواع سرگرمى ها و لهوولعب، از آن دور دارند و آنچه را که ممکن بود مايه بيدارى و هوشيارى آنان گردد به فراموشى بسپارند و اين خود مصيبتى است بزرگ که انسان به جاى پناه بردن به عوامل بيدارى به عوامل مستى و بى خبرى پناه برد؛ ولى حوادث تلخ هرگز آن ها را فراموش نمى کند و سرانجام، زمين، آن ها را در کام خود فرو مى برد.
«(آرى) در آن هنگام که او (براثر نازونعمت) به دنيا مى خنديد و دنيا نيز در سايه زندگى مرفه و غفلت زا بر او خنده مى کرد، ناگهان روزگار خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فرو کرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شکست و عوامل مرگ از نزديک به او نظر افکند، درنتيجه غم و اندوهى که هرگز از آن آگاهى نداشت با او درآميخت، و غصه هاى پنهانى که حتى خيال آن را نمى کرد، در وجودش راه يافت. سُستى بيمارى ها در او ظاهر شد در حالى که با سلامتى وتندرستى، انس شديد داشت»؛ (فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَکُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَکُ إِلَيْهِ فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ؛ إِذْ وَطِيءَ آلدَّهْرُ بِهِ حَسَکَهُ وَ نَقَضَتِ آلْأَيَّامُ قُوَاهُ، وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ آلْحُتُوفُ مِنْ کَثَبٍ فَخَالَطَهُ بَثٌّ لا يَعْرِفُهُ، وَ نَجِيُّ{6} هَمٍّ مَا کَانَ يَجِدُهُ، وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَلٍ، آنَسَ مَا کَانَ بِصِحَّتِهِ).
اشاره به اين که: هر چند اين بى خبران سعى مى کنند دربرابر مصائب، خود را به فراموشى بسپارند، پيوسته به دنيا مى خندند و دنياى غافل کننده نيز بر آن ها خنده مستانه مى کند؛ ولى ديرى نمى پايد که در سرازيرى مرگ قرار مى گيرند؛ قوا و نيروها يکى پس از ديگرى از بين مى رود، چشم ها کم نور، گوش ها سنگين، استخوان ها سست و پوک، و اعصاب خسته و ناتوان مى شوند و انواع بيمارى ها به سوى او هجوم مى آورد و جهان، نوحه مرگ را در گوش آن ها مى خواند.
درواقع امام (عليه السلام) در اين بخش، نخست به تحليل رفتن قوا و آشکار شدن انواع بيمارى ها به دنبال آن، که گام اوّل به سوى مرگ است اشاره فرمود. سپس به سراغ گام دوم مى رود که مراجعه پى درپى و مکرّر به اطبا و گرفتن انواع داروها و بى تأثير بودن آن هاست، مى فرمايد: «در اين هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبيبان او را به آن عادت داده بودند پناه برد که حرارت را با برودت تسکين دهد و برودت را با حرارت تحريک کند؛ ولى در چنين حالتى هيچ حرارتى را با عوامل برودت فرو ننشاند جز اين که حرارت شعله ورتر شد، و هيچ برودتى را با داروى حرارت زا تحريک نکرد جز اين که برودت را به هيجان درآورد. براى اعتدال مزاج به هيچ معجونى پناه نبرد جز آن که به سبب آن آماده بيمارى ديگرى شد»؛ (فَفَزِعَ إِلَى مَا کَانَ عَوَّدَهُ آلاَْطِبَّاءُ مِنْ تَسْکِينِ آلْحَارِّ بِالْقَارِّ، وَتَحْرِيکِ آلْبَارِدِ بِالْحَارِّ، فَلَمْ يُطْفِىءْ بِبَارِدٍ إلاَّ ثَوَّرَ حَرَارَةً، وَ لا حَرَّکَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً، وَ لا آعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْکَ آلطَّبَائِعِ إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا کُلَّ ذَاتِ دَاءٍ).
آرى! هنگامى که فرمان قطعى مرگ فرامى رسد اسباب صحت و سلامت به کندى مى گرايد و به اصطلاح: «سرکنگبين صفرا مى فزايد و روغن بادام سبب خشکى مى شود». گويى داروها از اثر مى افتند و يا نتيجه معکوس مى دهند و طبق ضرب المثل معروف: «طبيبان ابله مى شوند» و راه بيمار به سوى پايان زندگى هموار مى گردد.
آنچه در تعبيرات حساب شده مولا (عليه السلام) در اين جا آمده، اشاره به تقسيماتى است که در طبّ قديم رايج بود. در آن زمان اطبّا عقيده داشتند که چهار نوع مزاج وجود دارد: مزاج گرم، مزاج سرد، مزاج تر و خشک. از نگاه ديگر، چهار نوع مزاج مرکب شناخته شده بود: مزاج گرم و تر (که به آن دموى مى گفتند) و مزاج گرم و خشک (که آن را صفراوى مى ناميدند) و مزاج سرد و تر (که به آن بلغمى گفته مى شد) و مزاج سرد و خشک (که آن را سوداوى مى گفتند).
البتّه اين مزاج ها هنگامى که در حدّ اعتدال بود لطمه اى به سلامتى نمى زد وصاحبان آن ها با وجود تفاوت زيادى که با هم داشتند همگى داراى زندگى خوبى بودند؛ ولى اگر يکى از آن چهارتا (حرارت، برودت، رطوبت و يبوست) غلبه مى کرد ناچار بودند براى بازگرداندن اعتدال مزاج، به عوامل مخالف پناه برند؛ حرارت را با برودت فرو نشانند و برودت را با عوامل حرارت تحريک کنند و رطوبت را با يبوست بياميزند و يبوست را با رطوبت تعديل کنند.
تأثير همه اين ها در زمانى است که کار از کار نگذشته باشد. هنگامى که کار از کار گذشت، همه بى اثر خواهند بود.
سپس امام (عليه السلام) مرحله سوم را بازگو مى کند و آن، مرحله يأس از بازگشت سلامت و انتظار پايان عمر در آينده نه چندان دور است، مى فرمايد: «اين وضع همچنان ادامه يافت تا آن جا که طبيب از درمانش ناتوان شد، و پرستارش او را به فراموشى سپرد، و خانواده اش از وصف بيمارى او خسته شدند، و در پاسخ سؤال کنندگان فروماندند»؛ (حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ، وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ، وَ تَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ، وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ آلسَّائِلِينَ عَنْهُ).
گويى امام (عليه السلام) بارها و بارها در کنار اين گونه بيماران و خانواده هاى آنان بوده وحالات آنان را بادقت زير نظر گرفته است؛ طبيب، اظهار عجز مى کند و پرستار اظهار خستگى، و خانواده او نمى دانند درباره او به مردم چه بگويند؟ بگويند حال او بهتر است، خلاف گفته اند؛ بگويند بدتر است، خوشايند نيست. ناچار زبان را در کام فرو مى برند و با نگاه هاى مأيوسانه خود پاسخ مى گويند.
در ادامه مى افزايد: «آن ها در کنار بيمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى که تا آن وقت از او مکتوم مى داشتند آشکارا به گفت وگو پرداختند؛ يکى مى گفت: او را به حال خود رها کنيد (که رفتنى است). ديگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مى کرد و (سومى) آنان را به شکيبايى در فقدانش دعوت مى نمود، و (براى تحمّل اين مصيبت) مصائب و اندوه گذشتگان را به يادشان مى آورد»؛ (وَتَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَرٍ يَکْتُمُونَهُ: فَقَائِلٌ يَقُولُ: هُوَ لِمَا بِهِ، وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ، وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ، يُذَکِّرُهُمْ أَسَى آلْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ).
سرانجام امام (عليه السلام) چهارمين و آخرين مرحله زندگى اين بيمار را بيان مى کند، هنگامى که در آستانه مرگ قرار مى گيرد و آماده سفر آخرت و ترک اين جهان مى شود، مى فرمايد: «در اين حال که او در شرف فراق از دنيا و ترک دوستان بود، ناگهان عارضه اى گلوگيرش شد که فهم و درک او را ناتوان ساخت و در حيرت وسرگردانى فرو برد و زبانش خشک شد»؛ (فَبَيْنَا هُوَ کَذلِکَ عَلَى جَنَاحٍ مِنْ فِرَاقِ آلدُّنْيَا، وَ تَرْکِ آلاَْحِبَّةِ، إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ، فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ، وَيَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ).
در ادامه مى فرمايد: «در اين هنگام به فکر وصايا و سؤالات مهم و لازمى مى افتد که پاسخ آن ها را مى دانست؛ امّا چه سود که زبانش از گفتن بازمانده است و سخنانى مى شنود که قلب او را به درد مى آورد (مى خواهد جواب آن ها را بگويد؛ امّا قدرت ندارد، ازاين رو) خود را به ناشنوايى مى زند و چه بسيار سخنان و زخم زبان هايى که گاه از شخص بزرگى صادر مى شود که اين بيمار او را محترم مى شمرْد يا از کوچکى که در گذشته به او ترحم مى کرده است»؛ (فَکَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ، وَ دُعَاءٍ مُؤْلِمٍ بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ، مِنْ کَبِيرٍ کَانَ يُعَظِّمُهُ، أَوْ صَغِيرٍ کانَ يَرْحَمُهُ!). آرى! او در اين حالت چون علم به فرارسيدن لحظه هاى پايان عمرش پيدا مى کند در فکر فرو مى رود که اموال مخفى داشته يا بدهکارى هايى به اشخاص، که مى بايست به بازماندگانش معرفى مى کرد و يا خانواده و دوستان او سؤالاتى درباره اين امور و يا آنچه مربوط به دفن و موضع قبر اوست از او دارند که قادر به پاسخ گفتن نيست.
ابن ابى الحديد در اين جا داستان کوتاه و عبرت انگيزى را که خود شاهد وناظر بوده نقل مى کند، که در لحظات آخر شخصى مى خواست وصيت لازمى کند، امّا زبانش از گردش افتاده بود. به قلم و دواتى اشاره کرد تا خواسته خود را بنويسد، ولى افسوس! دست آن قدر لرزان بود که کلمات نامفهوم نوشته شد و دستش همچنان مى لرزيد تا جان داد.
سرانجام امام (عليه السلام) با اين جمله، خطبه پرمحتوا و تکان دهنده خود را پايان مى دهد: «(به هر حال) مرگ دشوارى هايى دارد که انسان را در خود غرق مى کند. مشکلاتى که هراس انگيزتر از آن است که بتوان در قالب الفاظ ريخت يا انديشه هاى اهل دنيا آن را درک کند»؛ (وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ، أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ آلدُّنْيَا).
مرحوم علامه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود در اين جا حديثى از کتاب کافى نقل مى کند که گروهى از عابدان بنى اسرائيل تصميم گرفتند شهرهاى مختلف را بگردند و آثار عبرت انگيز را در آن ها ببينند، در اين گردش خود به قبرى رسيدند که باد، گرد و غبار بر آن پاشيده بود و جز اثر مختصرى از آن آشکار نبود. گفتند: چه خوب است دعا کنيم و از درگاه خدا بخواهيم صاحب اين قبر، شرح حال خود را براى ما بازگو کند. دعاى آن ها مستجاب شد. از صاحب قبر پرسيدند: طعم مرگ را چگونه يافتى؟ او با وحشت تمام در پاسخ گفت: نود ونه سال از دفن من مى گذرد و هنوز درد و رنج جان دادن و تلخى طعم آن در درون من است. نکته
گذرگاهى که همه از آن عبور مى کنند
بارها گفته اند و گفته ايم که اگر انسان در هرچيز شک و ترديد به خود راه دهد در اين مسئله نمى تواند ترديد کند که يک روز بايد رخت سفر را از اين دنيا بربندد و کاسه مرگ را با اکراه يا با رغبت سر کشد.
همان گونه که هر جنينى به هر شکل و صورت و مربوط به هرکس، روزى بايد از گذرگاه رحم بگذرد و به اين دنيا گام بگذارد و هر ميوه اى روزى از درخت مى افتد و يا آن را مى چينند، انسان نيز بايد خواه ناخواه از گذرگاه مرگ بگذرد.
حال که چنين است چرا گروهى مايل نيستند نام مرگ برده شود؟ چرا تلاش مى کنند اين واقعيتى که آن ها را فراموش نمى کند، از ياد ببرند؟!
از آن مهم تر، مقدّمات و پيامدهاى مرگ است؛ حالات عجيبى که مولا اميرمؤمنان على (عليه السلام) در اين خطبه با موشکافى تمام آن را به صورت تابلوى بسيار زنده اى ترسيم کرده و بازتاب مرگ را در انسانى که آماده رفتن از اين دنيا مى شود و همچنين در اطرافيان او به طور دقيق تشريح مى کند و به نظر مى رسد که هدف اصلى امام (عليه السلام) بيدار کردن غافلان و هوشيار ساختن مستان باده غرور وخودخواهى و هواپرستى است و الحق والانصاف امام (عليه السلام) در اين زمينه داد سخن داده و همه گفتنى ها را گفته، به گونه اى که هر انسان غافل و بى خبرى آن را بخواند تکان مى خورد و سخت تحت تأثير واقع مى شود. امام (عليه السلام) در حديث ديگرى مى فرمايد: «ما رَأَيْتُ إيمانآ مَعَ يَقينٍ أشْبَهَ مِنْهُ بِشَکٍّ، عَلى هذَا الإِنْسانِ إِنَّهُ کُلَّ يَوْمٍ يُوَدِّعُ إلَى الْقُبُورِ وَ يُشَيِّعُ وَ إلى غُرُورِ الدُّنْيا يَرْجِعُ وَعَنِ الشَّهْوَةِ وَالذُّنُوبِ لايُقْلِعُ؛ من هيچ ايمان توأم با يقين را شبيه تر به شک، از اين رفتار اين انسان نديدم که همه روز براى تشييع دوستان و بستگان و سپردن جسم بى جان آن ها به قبرها مى رود ولى هنگامى که بازمى گردد باز به سراغ غرور دنيا مى رود و از شهوت و گناه بازنمى ايستد».
در مقابل، افرادى را مى شناسيم که به استقبال مرگ مى رفتند و بر چهره آن لبخند مى زدند، سکرات موت براى آن ها مفهومى نداشت و همچون کسى که در انتظار عزيزى به سر مى برد، در لحظات آخر عمر، چنين حالى را داشتند. نمونه آشکار آن، شخص امام (عليه السلام) است که در کلام معروفش در همين نهج البلاغه مى فرمايد: «اشتياق من به مرگ و شهادت از اشتياق طفل شيرخوار به پستان مادر بيشتر است».
جالب اين که در احاديث اسلامى نيز وارد شده که مرگ مؤمنان صالح العمل واولياءالله با ديگران متفاوت است. شخصى به امام صادق (عليه السلام) عرض کرد: «صِفْ لَنَا الْمَوْتَ؛ مرگ را براى ما وصف کن». فرمود: «لِلْمُؤْمِنِ کَأَطْيَبِ طيبٍ يَشَّمُهُ فَيَنْعَسُ لِطِيبِةِ وَ يَنْقَطِعُ التَّعَبُ وَالْأَلَمُ عَنْهُ وَ لْکافِرِ کَلَسْعِ الْأَفَاعِي وَلَدْغِ الْعَقارِبِ وَأشَدَّ؛ مرگ براى مؤمن همانند عطر بسيار خوشبويى است که آن را استشمام مى کند و به سبب خوشبويى آن مى آرامد و درد و رنج از او زايل مى شود، ولى براى کافر مانند گزش افعى ها و نيش زدن عقرب ها بلکه شديدتر از آن است».
شک نيست که عدم وابستگى مؤمن به زرق و برق دنيا و به عکس، وابستگى هاى افراد بى ايمان به اين جهان، چنين بازتابى در اين دو گروه دارد هر چند الطاف الهى و مشاهدات مؤمن درباره مواهبى که در انتظار اوست و به عکس، مشاهدات فرد بى ايمان درباره عذاب هايى که در انتظار او مى باشد در اين امر تأثيرگذار است.

* * *
پاورقی ها
«عزيز» در اصل به معناى قوى و شکست ناپذير است که لازمه آن، نفى ذلت از انسان است؛ ولى معلوم نيست چرا بعضى از شارحان نهج البلاغه آن را به معناى باطراوت و زيبا تفسير کرده اند.
«انيق» به معناى زيبا و خوش آب و رنگ است. «غذىّ» از ريشه «غذاء» به معناى طعام گرفته شده و «غذىّ ترف» با توجّه به اين که «ترف» به معناى ناز و نعمت است به اين معناست که او با ناز و نعمت، پرورش يافته است. «ربيب» از ريشه «رَبّ» به معناى تربيت و تدبير گرفته شده، بنابراين «ربيب شرف» يعنى کسى که در دامان عزت و احترام پرورش يافته است. «يتعلّل» از ريشه «تعلّل» به معناى خود را به فراموشى زدن و سرگرم ساختن است. «سلوة» به معناى زندگى آرام بخش است. «ضنّ» به معناى بخل شديد است. «غضارة عيش» به معناى زندگى پر نعمت است. «شحاحة» به معناى بخل است و گاه گفته شده که درجه بالاى بخل محسوب مى شود. بخيل کسى است که درباره آنچه در دست خود دارد بخل مى ورزد؛ امّا شحيح کسى است که هم درباره آن و هم درباره آنچه دردست مردم است، بخل دارد. «غفول» از ريشه «غفلت» گرفته شده و به معناى غافل کننده و غفلت آور است. «حسکه» از ريشه «حسک» بر وزن «فدک» به معناى گياه خار دارى است که انسان را سخت مى آزارد و به معناى عداوت و کينه نيز آمده و در اين جا منظور معناى اوّل است. «حتوف» جمع «حتف» به معناى مرگ است. «کثب» از ريشه «کثب» بر وزن «کسب» به معناى نزديک شدن است. «بثّ» به معناى اندوه شديد است. اين واژه به معناى گستردن و پراکنده کردن و منتشر ساختن نيز آمده و در اين جا همان معناى اوّل مراد است. «نجىّ» به معناى پنهان و پوشيده است از ريشه «نجوا» به معناى سخنان درگوشى گرفته شده است. «قارّ» يعنى سرد از ريشه «قرّ» بر وزن «حرّ» به معناى برودت است. «ثوّر» از ريشه «ثوران» به معناى هيجان است. «ممازج» به معناى معجون و چيزهايى است که به هم آميخته شده باشد. «معلّل» به معناى معالجه کننده است و در اصل از «علة» به معناى بيمارى گرفته شده است. «ممرّض» به معناى پرستار از ريشه «مرض» است. «تعايا» از ريشه «عىَّ» به معناى عجز است. «شجىّ» به معناى غم انگيز از ريشه «شجو» بر وزن «هجو» به معناى غم واندوه گرفته شده است. «اَسَى» به معناى غم واندوه است و در بعضى از نسخه ها «اُسى» (به ضم همزه) آمده که جمع «اسو» به معناى پيشگام است و هر دو معنا در عبارت خطبه مناسب است. «فتصام» از ريشه «صمّ» به معناى کر شدن گرفته شده و «تصام» يعنى خود را به کرى زد. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 167. «غمرات» جمع «غمره» معناى آن در بخش قبلى اين خطبه گذشت. بهج الصباغة (شوشترى)، ج 11، ص 267؛ کافى، ج 3، باب النوادر، ص 260، ح 38 (با تلخيص). بحارالانوار، ج 6، ص 137، ح 40؛ فلاح السائل، ص 215. نهج البلاغه، خطبه 5. بحارالانوار، ج 6، ص 172، ح 50؛ امالى طوسى، ص 651، ح 2.