تفسیر نامه 16

وَکانَ يَقُولُ لَهُ عَليهِ السَّلامُ
لِأَصْحابِهِ عِنْدَ الْحَرْبِ
لا تَشْتَدَّنَّ عَلَيْکُمْ فَرَّةٌ بَعْدَهَا کَرَّةٌ، وَلا جَوْلَةٌ بَعْدَهَا حَمْلَةٌ، وَأَعْطُوا السُّيُوفَ حُقُوقَهَا، وَوَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا وَاذْمُرُوا أَنْفُسَکُمْ عَلَى الطَّعْنِ الدَّعْسِيِّ، وَالضَّرْبِ الطِّلَحْفِيِّ، وَأَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ، فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ. فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَبَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَلَکِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَأَسَرُّوا الْکُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ.

ترجمه
از سخنان امام (عليه السلام) است
که به هنگام جنگ به يارانش مى فرمود
نگران فرار و عقب نشينى هايى که پس از آن، حمله تازه اى به دشمن است نباشيد و همچنين از جولانى که بعد از آن، حمله صورت مى گيرد ناراحت نشويد. حق شمشيرها را ادا کنيد و جاى درغلتيدن دشمن را مهيّا سازيد. خود را براى زدن سخت ترين نيزه و شديدترين ضربه شمشير بر پيکر دشمن به هيجان درآوريد، صداها را خاموش کنيد که در بيرون راندن سستى بسيار مؤثّر است.
سوگندبه آن کس که دانه راشکافته و انسان ها را آفريده، دشمنان ما، اسلام را هرگز نپذيرفتند، بلکه در ظاهر تسليم شدند و کفر را در درون پنهان داشتند وهنگامى که ياورانى برضد اسلام يافتند، آنچه را که پنهان کرده بودند آشکار ساختند!
شرح و تفسیر
نامه در يک نگاه
اين نامه ـ يا صحيح تر، اين کلام ـ از سخنان امام (عليه السلام) است که در ميدان جنگ به عنوان تعليم فنون و رموز نبرد با دشمن براى يارانش بيان مى فرمود. در وصايا و سفارش هايى که گذشت، آداب حرکت به سوى ميدان جنگ و چگونگى موضع گيرى در مقابل دشمن بيان شده بود. امام (عليه السلام) در اين کلام فنون جنگ را به يارانش مى آموزد و در بخش آخر اين کلام درواقع به سؤالى که بعضى از يارانش با صراحت مطرح مى کردند يا در دل داشتند پاسخ مى گويد که اگر ما با معاويه و ياران و انصارش مى جنگيم، جنگ با مسلمانان محسوب نمى شود. اگر بنى اميّه ودر رأس آن ها ابوسفيان اظهار اسلام کردند درواقع تظاهرى به اسلام بيش نبود، لذا هنگامى که اعوان و يارانى براى اظهار کفر يافتند آن را ظاهر ساختند.

* * * تقويت عزم و اراده لشکر
امام (عليه السلام) در اين گفتار پرمغز و پرمحتواى خود شش دستور مهم جنگى را در عباراتى کوتاه بيان مى کند. در دستور اوّل و دوم چنين مى فرمايد: «نگران فرار و عقب نشينى هايى که پس از آن، حمله تازه اى به دشمن است نباشيد و همچنين از جولانى که بعد از آن حمله صورت مى گيرد ناراحت نشويد»؛ (لا تَشْتَدَّنَّ عَلَيْکُمْ فَرَّةٌ بَعْدَهَا کَرَّةٌ، وَلاجَوْلَةٌ بَعْدَهَا حَمْلَةٌ).
منظور ازجمله اوّل اين است که گاه شرايط ايجاب مى کند جنگجويان به طور موقّت فرار کنند تا دشمن به دنبال آن ها بشتابد، ناگهان برگردند و او را غافلگير ساخته با حمله اى شديد در هم بشکنند. درواقع نوعى عقب نشينىِ تاکتيکى است که در جنگ ها معمول است و گاه مخالفت با آن براى لشکر گران تمام مى شود، لذا امام (عليه السلام) مى فرمايد: از چنين عقب نشينى و فرارى نگران نباشيد. جمله دوم اشاره به جولان به اين سمت و آن سمت قبل از حمله است، زيرا گاه مى شود که سرباز شجاع براى حمله به دشمن محل خود را در ميدان تغيير مى دهد و جابه جا مى کند تا نقطه اى را که از آن نقطه بهتر مى تواند حمله کند به دست آورد و يا دشمن را خسته کند؛ بنابراين نه فرارى که بعد از آن، حمله مجدّدى است ايرادى دارد و نه جولان هايى که بعد از آن حملات شروع مى شود.
به تعبير ديگر، بعضى از افراد مغرور تصوّر مى کنند که فرار به هر صورت که باشد ننگ است و همچنين معطل کردن دشمن در ميدان با جولان هاى مکرّر؛ درحالى که هيچ يک عيب نيست، بلکه نوعى روش مبارزه و در بسيارى از موارد عامل پيروزى است. آن گاه در سومين و چهارمين دستور مى فرمايد: «حق شمشيرها را ادا کنيد وجاى درغلتيدن دشمن را مهيا سازيد»؛ (وَأَعْطُوا السُّيُوفَ حُقُوقَهَا، وَوَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا).
شمشير مهم ترين ابزار مبارزه و جنگ در آن زمان بود. هنگامى که شمشيرزن دربرابر دشمن قرار مى گيرد بايد از اين وسيله جنگى حدّاکثر استفاده را بنمايد واداى حقش همين است.
جمله «وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ ...» اشاره به اين است که ضربات خود را چنان محکم بر دشمن وارد سازيد که با همان ضربات نخستين بر خاک بيفتد؛ گويى جايگاهشان را از پيش براى فرو غلتيدن و به خاک افتادن فراهم ساخته ايد.
بعضى نيز احتمال داده اند که اشاره به لشکر خودى است؛ يعنى در عين اين که هدفتان پيروزى بر دشمن است آماده شهادت در راه خدا نيز باشيد و پهلوهاى خود را براى قرار گرفتن بر خاک آماده سازيد.
ولى با توجّه به جمله قبل و جمله بعد از آن، اين معنا بعيد به نظر مى رسد، زيرا هر دو دعوت به ضربات کارى بر دشمن است.
حضرت در پنجمين و ششمين دستور که درواقع ادامه همان بحث ضربات کارى بر دشمن است مى فرمايد: «خود را براى زدن سخت ترين نيزه وشديدترين ضربه شمشير بر پيکر دشمن به هيجان درآوريد»؛ (وَاذْمُرُوا أَنْفُسَکُمْ عَلَى الطَّعْنِ الدَّعْسِيِّ، وَالضَّرْبِ الطِّلَحْفِيِّ). درواقع امام (عليه السلام) جنگجويان را به استفاده کردن از تمام وسايل جنگى آن زمان ترغيب مى کند آن هم استفاده اى در حد اعلى؛ نيزه را چنان بر پيکر دشمن وارد کنند که در اندامش فرو رود و او را به خاک افکند و شمشير را چنان بر بدن او وارد سازند که او را به خاک افکند و براى انجام اين کار بايد خود را تهييج کنند وهيجان لازم را در درون خويش به يارى خدا به وجود آورند، زيرا پيروزى از آن گروهى است که سخت تر مى جنگند و سلاح خود را بر پيکر دشمن محکم تر مى کوبد.
در هفتمين و آخرين دستور مى فرمايد: «صداها را خاموش کنيد که در بيرون راندن سستى بسيار مؤثر است»؛ (وَأَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ، فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ).
آن ها که در جنگ داد و فرياد مى کنند از يک سو ممکن است در نظر دشمن نشانه ترس و وحشت باشد و سبب شود روحيّه دشمن بالا رود و ازسوى ديگر به همان اندازه که نيروى جسمى و فکرى صرف فريادها مى شود از نيروى مبارزه با دشمن مى کاهد به همين دليل امام (عليه السلام) دستور مى دهد که نيروى خود را صرف داد و فرياد نکنند و توجّه خود را به طور کامل معطوف مبارزه با دشمن نمايند.
البتّه اين کار با تکبيرهايى که به هنگام پيروزى گفته مى شود منافات ندارد حتى آن تکبيرها هم بايد محدود و حساب شده باشد و زياده روى در آن برخلاف اين دستور است.
به همين دليل در داستان جنگ بدر مى خوانيم: هنگامى که مشرکان چشمشان به لشکر پيغمبر اسلام (صلي الله عليه و آله) افتاد که با تعداد کم در مقابل آن ها حاضر شده بودند تصور کردند که گروهى از مسلمانان در پشت تل ها کمين کرده اند تا در فرصت مناسب بيرون آيند و حمله کنند، لذا عمر بن وهب را با جماعتى براى تحقيق درباره اين مطلب در اطراف ميدان فرستادند. عمر بن وهب گرداگرد لشکر اسلام را جست وجو کرد سپس بازگشت و به سران مشرکان گفت: آن ها هيچ کمين ومددکارى غير خودشان ندارند، ولى من گمان مى کنم شترهاى بارکش يثرب براى شما مرگ را با خود به ارمغان آورده اند. سپس افزود: «أَمَا تَرَوْنَهُمْ خُرْسٌ لايَتَکَلَّمُونَ يَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الْأَفَاعِي مَا لَهُمْ مَلْجَأٌ إِلاَّ سُيُوفَهُمْ وَمَا أَرَاهُمْ يُوَلُّونَ حَتَّى يُقْتَلُوا وَلا يُقْتَلُونَ حَتَّى يَقْتُلُوا بِعَدَدِهِمْ فَارْتَئُوا رَأْيَکُم؛ آيا نمى بينيد آن ها خاموش اند و سخن نمى گويند گويى زبان خود را همچون زبان مار افعى در اطراف دهان مى گردانند آن ها هيچ پناهگاهى جز شمشيرهايشان ندارند و هرگز فرار نخواهند کرد تا کشته شوند و کشته نمى شوند تا از ما به تعداد خودشان به قتل برسانند مطلب چنين است حال هر تصميمى مى خواهيد بگيريد».
سپس امام (عليه السلام) در پايان اين گفتار نکته ديگرى بيان مى کند که درواقع پاسخى است به سؤال مقدّر يا سؤال مذکور در کلمات يارانش که معاويه و يارانش ظاهرآ مسلمان اند، چگونه ما با مسلمانان بجنگيم؟ امام (عليه السلام) مى فرمايد: «سوگند به آن کس که دانه را شکافته و انسان ها را آفريده دشمنان ما اسلام را هرگز نپذيرفتند، بلکه در ظاهر تسليم شدند و کفر را در درون پنهان داشتند و هنگامى که ياورانى بر ضد اسلام يافتند، آنچه را که پنهان کرده بودند آشکار کردند»؛ (فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَبَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَلَکِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَأَسَرُّوا الْکُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ). اين که امام (عليه السلام) در سوگند خود و بيان صفات خداوند، روى شکافتن دانه ها در زير خاک و آفرينش انسان تکيه مى کند به اين دليل است که از عجيب ترين وشگفت انگيزترين افعال خداوند همين است؛ هسته ها هنگامى که با پوست هاى بسيار محکم در زير خاک قرار مى گيرند و رطوبت کافى به آن ها مى رسد، جنب وجوشى در درون هسته آغاز مى گردد و نطفه زنده شروع به نمو مى کند وساقه لطيفى از آن آشکار مى گردد. همين ساقه لطيف هنگامى که جا را بر خود تنگ مى بيند هسته را مى شکافد و سر بيرون مى کشد و از مادر خود جدا مى گردد و راه نمو را پيش مى گيرد تا زمانى که به صورت درخت برومندى درآيد. همچنين هنگامى که نطفه انسان در رحم مادر قرار مى گيرد، روزبه روز آفرينش جديدى مى بيند و شکل تازه اى به خود مى گيرد و با يک سلسله تحولات پيچيده و بسيار دقيق و ظريف و در عين حال سريع، مبدل به انسان کاملى مى شود وهنگامى که رحم مادر را براى ادامه رشد و نمو کافى نمى بيند تصميم بر خروج مى گيرد و با هيجان و تب وتاب شديد مادر، قدم به عرصه دنيا مى گذارد.
مطالعه درباره تولد گياهان و انسان ها، به راستى انسان را با عظمت بى پايان خدا آشنا مى سازد و به همين دليل گاه پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و امامان معصوم (عليهم السلام) به هنگام سوگند، خدا را با اين اوصاف ياد مى کردند و نبايد فراموش کرد که اين در زمانى بود که علم گياه شناسى و جنين شناسى هرگز متولد نشده بود. نکته ها
1. شواهد زنده اى از اعتقادات واقعى بنى اميّه
در آخرين جمله گفتار مورد بحث، امام (عليه السلام) تصريح مى کند که مخالفانش (معاويه و يارانش) هرگز اسلام را با دل و جان نپذيرفته بودند، بلکه به حکم اجبار به آن تن دردادند و هنگامى که يارانى پيدا کردند کفر درون را آشکار ساختند.
ممکن است اين سخن بر بعضى از ناآگاهان از برادران اهل سنّت گران آيد، ولى مطالعه کتب صحاح و ساير منابع معروف اهل سنّت نشان مى دهد که واقعيتى آشکار است؛ ما در اين جا بخشى از رواياتى را که در منابع معروف آنان آمده درباره عقايد و اعمال معاويه بيان مى کنيم بى آن که چيزى بر آن بيفزاييم وداورى را بر عهده خوانندگان مى گذاريم.
1. در صحيح مسلم آمده است که عبد الرحمان بن عبد رب الکعبه مى گويد : وارد مسجد الحرام شدم ديدم عبدالله بن عمروعاص در سايه کعبه نشسته و مردم گرد او جمع شده اند. به او گفتم: پسرعمويت معاويه دستور مى دهد که ما اموالمان را در ميان خود به باطل بخوريم و مسلمانان را به قتل برسانيم در حالى که خداوند مى فرمايد: (يا أَيُّهَا الَّذيüنَ آمَنُوا لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَيْنَکُمْ بِالْباطِلِ...) ومى فرمايد: (وَلا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُم...) عبدالله ساکت شد سپس گفت: در اطاعت خدا از او اطاعت کن و در معصيت خدا با او مخالفت نما.
2. در تاريخ طبرى آمده است که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) ابوسفيان را مشاهده کرد که سوار بر الاغى مى آيد، معاويه افسار آن را به دست دارد و يزيد (برادر معاويه) از پشت سر آن را مى راند (و در روايتى عتبه، برادر معاويه زمام آن را در دست داشت ومعاويه از پشت سر آن را مى راند) رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: «لَعَنَ اللهُ الْقائِدَ وَالرّاکِبَ وَالسَّائِقَ؛ خدا لعنت کند سوار و زمام دار و کسى را که آن را از پشت سر مى راند».
3. نيز در تاريخ طبرى آمده است که روزى پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) اشاره به سمتى کرد و فرمود: از اين سو مردى از امّت من مى آيد که بر غير دين من محشور خواهد شد. ناگهان معاويه پيدا شد. 4. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از کتاب اخبار الملوک چنين نقل مى کند: روزى معاويه شنيد مؤذن مى گويد: «أشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ إلّا اللهُ» معاويه سه بار آن را تکرار کرد؛ ولى هنگامى که مؤذن گفت: «أشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدآ رَسُولُ اللهِ» معاويه گفت: عجب اى فرزند عبدالله! (منظورش پيغمبر اسلام (صلي الله عليه و آله) بود) تو همت بلندى داشتى، راضى نشدى جز اين که اسم خودت را در کنار اسم خدا قرار دهى، وشهادت به نبوّت را تکرار نکرد.
5. احمد بن حنبل در کتاب مسند خود از عبدالله بن بريده نقل مى کند که مى گويد: من و پدرم بر معاويه وارد شديم. ما را بر فرشى (که در کنار او بود) نشاند سپس غذايى آوردند و خورديم. سپس شراب آوردند، معاويه از آن نوشيد و به دست پدرم داد، پدرم گفت: از آن روزى که رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آن را حرام کرده هرگز از آن ننوشيده ام.
6. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد: «قَدْ طَعَنَ کَثيرٌ مِنْ أصْحابِنا في دينِ مُعاوِيَةَ وَلَمْ يَقْتَصِرُوا عَلى تَفْسيقِهِ وَقالُوا عَنْهُ: إنّهُ کانَ مُلْحِدآ لا يَعْتَقِدُ النُّبُوَّةَ وَنَقَلُوا عَنْهُ في فَلَتاتِ کَلامِهِ وَسَقَطاتِ ألْفاظِهِ ما يَدُلُّ عَلى ذلِکَ؛ اصحاب ما (گروه معتزله از اهل سنّت) معاويه را فقط فاسق نمى دانند، بلکه اعتقادات او را نيز مخدوش مى شمارند و گفته اند که او ملحد بود و اعتقادى به نبوّت پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نداشت، و سخنانى را که گاه از زبان او مى پريد و دلالت بر اين معنا داشت نقل کرده اند».
7. مشکلات ايمان و عمل معاويه به اندازه اى بود که حسن بصرى مطابق آنچه ابن عبد ربه در عقد الفريد آورده است مى گويد: به خدا سوگند اگر عمروبن عاص با معاويه بيعت نکرده بود امر حکومت براى او استقرار نمى يافت. معاويه به عمرو گفت: با من بيعت کن! عمرو گفت: براى چه؟ براى آخرت؟ والله آخرتى با تو نيست، يا براى دنيا؟ به خدا سوگند! دنيا نيز با تو نخواهد بود مگر اين که من با تو شرکت کنم! معاويه گفت: تو شريک من در دنيا باش. عمرو گفت: بنويس براى من حکومت مصر و اطراف آن را. معاويه نوشت. سپس مى افزايد: عتبة بن ابوسفيان بر معاويه وارد شد در حالى که معاويه با عمروبن عاص درباره مصر سخن مى گفت و عمرو به او گفت: من دينم را در مقابل حکومت مصر به تو مى فروشم عتبه گفت: اين مرد دينش را ثمن و بهاى معامله قرار داد.
8. ابن اثير نيز در کامل التواريخ از حسن بصرى نقل مى کند که مى گويد: چهار چيز در معاويه بود که حتى اگر تنها يکى از آن ها را داشت، موجب هلاکت (اخروى) وى مى شد: نخست اين که امر حکومت را با شمشير به دست گرفت در حالى که بقاياى صحابه و صاحبان فضيلت که از او برتر بودند وجود داشتند. دوم اين که فرزند شراب خوارش را که لباس ابريشمين مى پوشيد و طنبور مى زد، خليفه بعد از خود کرد. سوم اين که ادعا کرد زياد برادر من است در حالى که پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرموده بود: فرزند به پدر رسمى اش ملحق مى شود و نصيب فرد زناکار سنگ است. چهارم اين که حجر بن عدى (آن مرد پاک ايمان) را به قتل رساند.
9. مطابق آنچه بيهقى در کتاب محاسن و مساوى آورده است، مردى شامى از ابن عباس سؤال کرد: ناکثين (پيمان شکنانى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) از آنان خبر داده بود) چه کسانى بودند؟ ابن عباس گفت: کسانى که با على (عليه السلام) در مدينه بيعت کردند سپس بيعت خود را شکستند و در بصره در جنگ جمل مقابل او حضور پيدا کردند و منظور از «قاسطين» معاويه و اصحاب اوست و «مارقين» اشاره به اهل نهروان است.
10. اين قسمت را با سخن عجيبى که در مروج الذهب مسعودى و در موفقيّات زبير بن بکار و در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد آمده است پايان مى دهيم (توجّه داشته باشيد که زبير بن بکار نه تنها تمايلى به اعتقادات شيعه نداشت بلکه با آن ها مخالف بود). مطرّف، فرزند مغيرة بن شعبه مى گويد: پدرم کرارآ به سراغ معاويه مى رفت و با او به گفت وگو مى پرداخت سپس به منزل بازمى گشت و از عقل و هوش و کياست معاويه سخن مى گفت، ولى شبى از نزد او به منزل بازگشت در حالى که بسيار ناراحت بود و غذا و شام نخورد. گفتم : چرا تو را امشب غمگين مى بينم؟ گفت: فرزندم من از نزد کافرترين وخبيث ترين مردم مى آيم. گفتم: چه کسى؟ گفت: من با او (معاويه) خلوت کرده بودم و به او گفتم: اى اميرمؤمنان سنّى از تو گذشته اگر راه عدالت پيش گيرى وکارهاى خير انجام دهى بهتر است و اگر برادرانت از بنى هاشم را در نظر بگيرى و صله رحم به جا بياورى بسيار مناسب است، زيرا آن ها امروز هيچ خطرى براى تو ندارند و اين کار سبب مى شود که نيک نامى و ثواب آن براى تو بماند.
معاويه گفت: هيهات، هيهات، کدام نام نيک، اخو تيم (منظور او ابوبکر است که از قبيله تيم بود) به حکومت رسيد و به عدالت رفتار کرد، هنگامى که از دنيا رفت فراموش شد فقط بعضى مى گويند: ابوبکر چنين و چنان. سپس اخو عدى (عمر که از قبيله عدى بود) به حکومت رسيد، ده سال تلاش و کوشش کرد وهنگامى که از دنيا رفت نام او هم فراموش شد جز اين که بعضى مى گويند: عمر چنين و چنان کرد؛ ولى درباره ابن ابى کبشه (لقبى که مشرکان به پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مى دهند) همه روز پنج بار (بر فراز مناره ها) فرياد مى زنند: «أشْهَدُ أنَّ مُحَمّدآ رَسُولُ اللهِ» با اين حال چه نام نيکى و چه عملى از من باقى مى ماند؟ اى بى پدر «لا وَاللهِ إِلاَّ دَفْناً دَفْنا؛ به خدا سوگند بايد کارى کرد که اين نام دفن شود و يا بنى هاشم براى هميشه دفن و فراموش شوند».
بار ديگر تکرار مى کنيم که هيچ يک از موارد ده گانه مذکور از ما نيست، ما عين عبارات دانشمندان اهل سنّت را درباره معاويه آورديم بى آن که چيزى به آن بيفزاييم.

2. فضايل امام (عليه السلام) از زبان دشمنش
عمرو عاص صددرصد پشتيبان معاويه بود و اگر نقشه هاى شيطانى او نبود به يقين معاويه در کار خود پيروز نمى شد؛ ولى با اين حال از او صريح اللهجه تر بود و در موارد لزوم باصراحت از برترى فوق العاده على (عليه السلام) نسبت به او و همچنين از لشکر شجاع آن حضرت سخن مى گفت.
نصر بن مزاحم در کتاب صفين خود اشعار عجيبى از عمرو عاص نقل مى کند که در آن معاويه را شديدآ تحقير مى کند، ازجمله درباره لشکريان على (عليه السلام) چنين مى گويد:
فَإِنْ وَرَدَتْ فَأَوَّلُهَا وُرُوداً *** فَإِنْ سَدَّتْ فَلَيْسَ بِذِي صُدُود
«هرگاه سواران لشکر على وارد معرکه شوند، پيشگام اند و اگر جلوى لشکر دشمن خود را بگيرند، کسى قادر به جلوگيرى از آن ها نيست».
سپس مى افزايد:
وَمَا هِيَ مِنْ أَبِي حَسَنٍ بِنُکْرٍ *** وَلا هُوَ مِنْ مَسَائِکَ بِالْبَعِيدِ
«فضايل على ناشناخته نيست و نقطه ضعف هاى تو دور ازنظر نيست». آن گاه به درخواست معاويه از اميرمؤمنان على (عليه السلام) درباره حکومت شام اشاره کرده، مى گويد :
وَقُلْتَ لَهُ مُقَالَةَ مُسْتَکِينٍ *** ضَعِيفِ الْرُکْنِ مُنْقَطِعِ الْوَرِيدِ
دَعَنَّ لى الشَّامَ حَسْبُکَ يَا ابْنَ هِنْدٍ *** مِنَ السَّوْآةِ وَالرَّأْيِ الزَّهِيدِ
وَلَوْ أَعْطَاکَهَا مَا ازْدَدْتَ عِزّاً *** وَلا لَکَ لَو أَجابَکَ مِنْ مَزِيدٍ
«تو همچون فقير مستمند ناتوان درمانده اى از على تقاضا کردى که شام را به تو واگذارد. همين نقطه ضعف ها و تدبير نادرستت براى تو کافى است.
و اگر حکومت شام را به تو وا گذارد چندان عزيز نخواهى شد و اگر تقاضاى تو را اجابت کند فزونى نخواهى يافت».
هنگامى که اشعار عمرو بن عاص به گوش معاويه رسيد او را فراخواند وگفت: از تو تعجب مى کنم، تو فکر و تدبير مرا نکوهش مى کنى و على را بزرگ مى شمرى در حالى که على تو را رسوا ساخت. عمرو در پاسخ گفت: تحقير فکر و رأى تو از من صادر شد، ولى بزرگ شمردن على چيزى نيست که بر تو مخفى باشد. تو از آن نسبت به من آگاه ترى با اين تفاوت که تو آن را مخفى مى دارى ومن آشکار مى سازم. و اما رسوا شدن من به دست على: او کسى نيست که اگر انسانى با او ملاقات کند رسوا شود.

* * *
پاورقی ها
«فرة» به معناى يک بار فرار کردن است.
«کرّة» به معناى يک بار بازگشت و حمله به دشمن است و على (عليه السلام) را ازاين رو کرّار گفته اند که پيوسته به سوى دشمن باز مى گشت و حمله خود را تکرار مى کرد. «جولة» به معناى جولان دادن و به اين طرف و آن طرف حرکت کردن است. (اين واژه هم معناى مصدرى دارد و هم اسم مصدرى). بعضى نيز «جوله» را به معناى فرار کوتاه مدت ذکر کرده اند؛ ولى با توجّه به کلام اميرمؤمنان (عليه السلام) در بالا اين معنا بعيد به نظر مى رسد. «مصارع» جمع «مصرع» به معناى محلى است که کسى بر زمين مى افتد. «اذمُرُوا» امر است از ريشه «ذمر» بر وزن «امر» به معناى تهييج کردن و برانگيختن. «الطَعْن» به معناى فرو کردن نيزه در بدن دشمن است. اين واژه به صورت کنايى به معناى عيب جويى نيز به کار مى رود. «دعسىّ» از ريشه «دعس» بر وزن «درس» به معناى پرکردن و گاه به معناى اثر گذاشتن آمده است. اين واژه در جايى که نيزه اى بر بدن دشمن فرو کنند و گويى جوف او را پر مى کند و بر بدن او اثر مى گذارد به کار رفته است. «طلحف» به معناى شديد است. بحارالانوار، ج 19، ص 251. «نسمة» به معناى انسان و گاه به معناى روح و گاه به هر موجود ذى روحى اطلاق مى شود. ريشه اصلى آن همان نسيم به معناى وزش ملايم باد است. نساء، آيه 29. صحيح مسلم، ج 6، ص 18. تاريخ طبرى، ج 8، ص 185. تاريخ طبرى، ج 8، ص 186. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 101. مسند احمد، ج 5، ص 347. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 129. العقد الفريد، ج 5، ص 92. کامل ابن اثير، ج 3، ص 487. المحاسن و المساوى، ص 19؛ شرح احقاق الحق، ج 15، ص 62. الموفقيات، ص 462؛ مروج الذهب،، ج 3، ص 454؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 129. صفين، ص 472.