تفسیر بخش بيست و هفتم

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقَانِ: رِزْقٌ تَطْلُبُهُ، وَ رِزْقٌ يَطْلُبُکَ، فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاکَ. مَا أَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحَاجَةِ، وَ الْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَى إِنَّمَا لَکَ مِنْ دُنْيَاکَ، مَا أَصْلَحْتَ بِهِ مَثْوَاکَ، وَ إِنْ کُنْتَ جَازِعاً عَلَى مَا تَفَلَّتَ مِنْ يَدَيْکَ، فَاجْزَعْ عَلَى کُلِّ مَا لَمْ يَصِلْ إِلَيْکَ. اسْتَدِلَّ عَلَى مَا لَمْ يَکُنْ بِمَا قَدْ کَانَ، فَإِنَّ الأُمُورَ أَشْبَاهٌ؛ وَ لا تَکُونَنَّ مِمَّنْ لا تَنْفَعُهُ الْعِظَةُ إِلاَّ إِذَا بَالَغْتَ فِي إِيلامِهِ، فَإِنَّ الْعَاقِلَ يَتَّعِظُ بِالاْدَابِ الْبَهَائِمَ لا تَتَّعِظُ إِلاَّ بِالضَّرْبِ. اطْرَحْ عَنْکَ وَ ارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْيَقِينِ. مَنْ تَرَکَ الْقَصْدَ جَارَ، وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ، وَ الصَّدِيقُ مَنْ صَدَقَ غَيْبُهُ. الْهَوَى شَرِيکُ الْعَمَى وَ رُبَّ بَعِيدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِيبٍ، وَ قَرِيبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِيدٍ، وَ الْغَرِيبُ مَنْ لَمْ يَکُنْ لَهُ حَبِيبٌ. مَنْ تَعَدَّى الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ، وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ کَانَ أَبْقَى لَهُ. وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ، بِهِ سَبَبٌ بَيْنَکَ وَ بَيْنَ اللهِ سُبْحَانَهُ. وَ مَنْ لَمْ يُبَالِکَ فَهُوَ عَدُوُّکَ. قَدْ يَکُونُ الْيَأْسُ إِدْرَاکاً، إِذَا کَانَ الطَّمَعُ هَلاکاً. لَيْسَ کُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ، وَ لا کُلُّ فُرْصَةٍ تُصَابُ، وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِيرُ قَصْدَهُ، وَ أَصَابَ الأَعْمَى رُشْدَهُ. أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّکَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ، وَ قَطِيعَةُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَةَ الْعَاقِلِ. مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ، وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ. لَيْسَ کُلُّ مَنْ رَمَى أَصَابَ. إِذَا تَغَيَّرَ السُّلْطَانُ تَغَيَّرَ الزَّمَانُ. سَلْ عَنِ الرَّفِيقِ قَبْلَ الطَّرِيقِ، وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ. إِيَّاکَ أَنْ تَذْکُرَ مِنَ الْکَلامِ مَا يَکُونُ مُضْحِکاً، وَ إِنْ حَکَيْتَ ذلِکَ عَنْ غَيْرِکَ.

ترجمه
پسرم! بدان که «رزق وروزى» دو گونه است: يکى آن است که به جست وجوى آن برمى خيزى (و بايد برخيزى) و نوع ديگر، آن است که به سراغ تو خواهد آمد؛ حتى اگر به دنبالش نروى خود به دنبال تو مى آيد. چه زشت است خضوع (در برابر ديگران) به هنگام نياز، و جفا و خشونت به هنگام بى نيازى و توانگرى. از دنيا تنها آن قدرى مال تو خواهد بود که با آن سراى آخرتت را اصلاح کنى و اگر قرار است براى چيزى که از دست رفته ناراحت شوى و بى تابى کنى پس براى هرچيزى که به تو نرسيده نيز ناراحت باش.
با آنچه در گذشته واقع شده، درباره آنچه واقع نشده استدلال کن؛ زيرا امور جهان شبيه يکديگرند. از کسانى مباش که پند و اندرز به آن ها سودى نمى بخشد مگر آن زمان که در ملامت او اصرار ورزى؛ چرا که عاقلان با اندرز و آداب پند مى گيرند؛ ولى چهارپايان جز با زدن اندرز نمى گيرند. هجوم اندوه و غم ها را با نيروى صبر و حسن يقين از خود دور ساز. کسى که ميانه روى را ترک کند از راه حق منحرف مى شود. (و بدان که) يار و همنشين (خوب) همچون خويشاوند انسان است.
دوست، آن است که در غياب انسان، حق دوستى را ادا کند. هوى پرستى شريک و همتاى نابينايى است. چه بسيار دورافتادگانى که از خويشاوندان نزديک تر و خويشاوندانى که از هر کس دورترند. غريب کسى است که دوستى نداشته باشد. آن کس که از حق تجاوز کند در تنگنا قرار مى گيرد و آن کس که به ارزش و قدر خود اکتفا کند موقعيتش پايدارتر خواهد بود. مطمئن ترين وسيله اى که مى توانى به آن چنگ زنى آن است که ميان خود و خدايت رابطه اى برقرار سازى. کسى که به (کار وحق) تو اهمّيّت نمى دهد در واقع دشمن توست. گاه نوميدى نوعى رسيدن به مقصد است، در آن جا که طمع موجب هلاکت مى شود. چنان نيست که هر عيب پنهانى آشکار شود و هر فرصتى مورد استفاده قرار گيرد.
گاه مى شود که شخص بينا به خطا مى رود و نابينا به مقصد مى رسد. بدى را به تأخير بيفکن (و در آن عجله مکن) زيرا هر زمان بخواهى مى توانى انجام دهى. بريدن از جاهل، معادلِ پيوند با عاقل است. کسى که خود را از حوادث زمان ايمن بداند زمانه به او خيانت خواهد کرد و کسى که آن را بزرگ بشمارد او را خوار مى سازد. چنين نيست که هر تيراندازى به هدف بزند. هرگاه حاکم تغيير کند زمانه نيز دگرگون مى شود. پيش از عزم سفر ببين که هم سفرت کيست و پيش از انتخاب خانه بنگر که همسايه ات چه کسى است؟ از گفتن سخنان خنده آور (و بى محتوا) بپرهيز هر چند آن را از ديگرى نقل کنى.
شرح و تفسیر
بيست و هشت اندرز ديگر
امام (عليه السلام) در بخش بيست و هفتم وصيّت نامه پربار خود بيست و هشت نکته مهم ديگر را به عنوان نصيحت بيان مى کند و بيش از پيش اين وصيّت نامه را پربارتر مى سازد.
يکم : نخست درباره رزق و روزى هايى که بسيارى از مردم با حرص و ولع به دنبال آن اند مى فرمايد: «پسرم! بدان که روزى دو گونه است: يکى آن است که به جست وجوى آن برمى خيزى (و بايد برخيزى) و نوع ديگر، آن است که به سراغ تو خواهد آمد. حتى اگر به دنبالش نروى خود به دنبال تو مى آيد»؛ (وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقَانِ: رِزْقٌ تَطْلُبُهُ، وَ رِزْقٌ يَطْلُبُکَ، فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاکَ).
اين جمله به قرينه جمله مشابه، اما مفصل ترى که در کلمات قصار آمده ناظر به اين است که انسان نبايد در تحصيل روزى حريص باشد و نيز نبايد سست و تنبل شود. منظور امام (عليه السلام) از روزى هايى که انسان بايد به دنبال آن برود کسب و کارهاى روزانه است؛ مانند زراعت، صنعت، تجارت و امثال آن و منظور از روزى هايى که به دنبال انسان مى آيد، هر چند انسان به دنبال آن نرود، امورى مانند ارث، هدايا و يا تجارت و درآمدهاى غير منتظره اى است که انسان به چنگ مى آورد؛ بنابراين اگر روزى هاى قسم اوّل براى او تنگ شود نبايد از لطف خدا مأيوس گردد، بلکه در عين تلاش و کوشش بيشتر انتظار روزى هاى ناخواسته را داشته باشد.
هنگامى که انسان در جهان خلقت، موارد زيادى از نوع دوم را مى بيند، اين اميد در دل او قوت بيشترى پيدا مى کند. روزىِ جنين در عالم رحم از طريق بند ناف متصل به مادر تأمين است و بعد از تولد آنچه را که براى حيات خود لازم دارد از سينه مادر مى مکد، قرآن مجيد مى گويد: (وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِى الأَرْضِ إِلّا عَلَى اللهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلٌّ فِى کِتابٍ مُبينٍ)؛ «هيچ جنبده اى در زمين نيست مگر اين که روزى او بر خداست. و او قرارگاه و محل نقل و انتقالشان را مى داند؛ همه اين ها در کتاب مبين (لوح محفوظ) ثبت است».
مخصوصآ اگر انسان باتقوا باشد و از درآمدهاى حرام بپرهيزد، خداوند مژده وسعت رزق را به او داده است: (وَ مَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَّهُ مَخْرَجاً * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِب).
از سوى ديگر مشاهده مى کنيم که در جهان خلقت، روزى هاى بسيار گران بها و ضرورى براى زندگى انسان به طور فراوان به مقتضاى رحمانيّت خداوند به همه انسان ها اعم از مؤمن و کافر ارزانى داشته شده است، همچون نور خورشيد، برکات زمين، باران و اکسيژن هوا که زندگى بدون آن ها غير ممکن است. اين ها همه روزى هايى هستند که به سراغ انسان مى آيند، هر چند او به سراغشان نرود. قرآن مجيد نيز مى فرمايد: (وَ فِى السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ)؛ «و روزى شما در آسمان است و نيز آنچه به آن وعده داده مى شويد».
نيز مى فرمايد: (وَ ما أَنْزَلَ اللهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِّزْقٍ فَأَحْيا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها)؛ «از آيات و نشانه هاى خدا رزقى (بارانى) است که از آسمان براى شما نازل مى کند و به وسيله آن زمين را بعد از مردنش حيات مى بخشد».
گرچه اين آيه به قرائن موجود در آن، تنها ناظر به دانه هاى حيات بخش باران است؛ ولى آيه قبل مفهوم گسترده ترى دارد که شامل نور آفتاب که منبع هرگونه حرکت در روى کره زمين است و هوا که مايه حيات همه موجودات زنده است نيز مى شود.
در تاريخ پيشينيان، گاه داستان ها از حوادثى پرده برمى دارد که مصداق زنده روزى هايى است که به دنبال انسان مى آيد بى آن که او بخواهد. از جمله داستانى که ابن ابى الحديد در شرح اين جمله از عماد الدوله (از سلاطين آل بويه) نقل مى کند و آن زمانى بود که عماد الدوله وارد شيراز شد و ابن ياقوت را که بر آن جا حکومت مى کرد مجبور به فرار نمود. اين در حالى بود که وضع مالى عماد الدوله بسيار بد بود. هنگامى که از بيابان مى گذشت يکى از پاهاى اسب او ناگهان در زمين فرو رفت. ناچار شد از اسب پياده شود. غلامان به کمک او آمدند و او را نجات دادند. ناگاه ديدند در آن جا نقب وسيعى است. عماد الدوله دستور داد آن را حفر کنند. ناگهان انبار عظيم و ذخاير پرقيمتى را که مربوط به ابن ياقوت بود در آن جا يافتند. روز ديگرى در همان شهر استراحت کرده و به پشت خوابيده بود در همان خانه اى که قبلاً ابن ياقوت در آن ساکن بود. ناگهان مارى را بر فراز سقف مشاهده کرد. به غلامان گفت: بالا برويد و مار را بکشيد. مار فرار کرد و در لابه لاى چوب هاى سقف پنهان شد. عماد الدوله دستور داد: چوب ها را بشکنيد و مار را بيرون بياوريد و بکشيد. هنگامى که چوب ها را شکستند ديدند بيش از پنجاه هزار دينار در آن جا ذخيره و جاسازى شده است. در حادثه ديگرى، نياز به دوختن لباسى داشت، گفتند: در اين جا خياط ماهرى است که پيش از اين لباس هاى ابن ياقوت را او مى دوخت و او مردى است باايمان و اهل خير. تنها اشکال او اين است که کر است و چيزى نمى شنود (اما مى تواند سخن بگويد) عماد الدوله دستور داد او را احضار کردند؛ ولى او بسيار متوحش و ترسان بود هنگامى که نزد عماد الدوله حاضر شد به او گفت: من مى خواهم لباسى اين گونه و آن گونه براى من بدوزى. (خياط چون کر بود نفهميد و ذهنش به مسأله ديگرى منتقل شد، لذا) خياط لرزيد و با صدايى لرزان گفت: به خدا سوگند! اى مولاى من! ابن ياقوت بيش از چهار صندوق در نزد من امانت نداشت اگر دشمنان من چيزى غير از اين بگويند باور نکن. عمادالدوله تعجب کرد و دستور داد صندوق ها را حاضر کنند. ديد تمام آن ها مملوّ از طلا و زينت آلات و جواهرات است که همه به ابن ياقوت تعلق داشته است و او به عنوان غنيمت آن ها را تصاحب کرد.
دوم: دومين نصيحت و اندرز پرفايده امام (عليه السلام) آن است که مى فرمايد: «چه زشت است خضوع (در برابر ديگران) به هنگام نياز، و جفا وخشونت به هنگام بى نيازى و توانگرى»؛ (مَا أَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحَاجَةِ، وَ الْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَى).
اشاره به اين که افراد ضعيف النفس به هنگام نياز، چنان ذليلانه به اين و آن عرض حاجت مى کنند که تمام شخصيت آن ها زير سؤال مى رود؛ ولى به هنگام بى نيازى و توانگرى کسانى را که دست نياز به سوى آن ها دراز مى کنند با خشونت برمى گردانند. هر دو صفت از نکوهيده ترين رذايل اخلاقى است. بايد به هنگام نياز، مناعت طبع را حفظ کرد و به هنگام بى نيازى و توانگرى، لطف و محبّت و تواضع را دريغ نداشت.
بعضى از شارحان نهج البلاغه اين سخن را ناظر به آنچه در آيه ذيل است مى دانند: (حَتّى إِذا کُنْتُمْ فِى الْفُلْکِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِريحٍ طَيِّبَةٍ وَ فَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِيحٌ عَاصِفٌ جَاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ کُلِّ مَکانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشَّاکِرِينَ * فَلَمّا أَنْجَاهُمْ إِذا هُمْ يَبْغُونَ فِى الأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ)؛ زمانى که در کشتى قرار مى گيريد و بادهاى موافق، کشتى نشينان را (به سوى مقصد) مى برد و خوشحال مى شوند، (ناگهان) طوفان شديدى مى وزد، و امواج از هر سو به سراغ آن ها مى آيد و گمان مى کنند هلاک خواهند شد. (در آن هنگام) خدا را از روى خلوص عقيده مى خوانند که اگر ما را از اين گرفتارى نجات دهى حتماً از سپاسگزاران خواهيم بود * اما هنگامى که خدا آن ها را رهايى بخشيد (بار ديگر) به ناحق در زمين ستم مى کنند».
اين شارحان جمله هاى مورد بحث را ناظر به رابطه خلق و خالق دانسته اند در حالى که چنين نيست و ظاهر اين است که اين جمله ها ناظر به رابطه خلق با خلق است و گرنه خضوع در برابر خالق در هر حال شايسته است.
منظور از خضوع در اين جا تواضع معقول نيست، بلکه تواضع هاى ذليلانه و توأم با حقارت است و منظور از جفا، خشونت و بى احترامى و بى مهرى و بى محبتى است.
در حديث شريف علوى مى خوانيم: «مَا أَحْسَنَ تَوَاضُعَ الأَغْنِيَاءِ لِلْفُقَرَاءِ طَلَباً لِمَا عِنْدَ اللهِ وَ أَحْسَنُ مِنْهُ تيهُ الْفُقَرَاءِ عَلَى الأَغْنِيَاءِ اتِّکَالاً عَلَى اللهِ؛ چه زيباست تواضع و فروتنى ثروتمندان در برابر فقرا براى رسيدن به پاداش هاى الهى و از آن بهتر بى اعتنايى و اباى نفس مستمندان است در برابر اغنيا به دليل توکل بر خدا».
يکى از شعرا در اين زمينه شعر زيبايى گفته است:
خُلْقانِ لا أرْضاهُما لِفَتى *** تيüهُ الْغِنى وَ مَذَلَّة الْفَقْرِ
فَإذا غَنَيْتَ فَلا تَکُنْ بَطِرآ *** وَ إذا افْتَقَرْتَ فَتَه عَلَى الدَّهْرِ
دو ويژگى است که من هرگز براى هيچ جوانمردى آن ها را نمى پسندم: تکبر اغنيا و اظهار ذلت فقرا.
بنابراين هنگامى که توانگر شدى متکبر و بى اعتنا مباش و هنگامى که فقير شدى در برابر تمام دنيا بى اعتنا باش.
سوم : «از دنيا تنها آن قدرى مال تو خواهد بود که با آن سراى آخرتت را اصلاح کنى»؛ (إِنَّمَا لَکَ مِنْ دُنْيَاکَ، مَا أَصْلَحْتَ بِهِ مَثْوَاکَ).
اشاره به اين که ثروت هاى دنيا مى آيد و مى رود و گاه آلاف و الوف از انسان باقى مى ماند و به دست ديگران مى افتد که حسابش در قيامت با اوست و لذتش در دنيا براى ديگران. هيچ يک از اين ها مال حقيقى انسان نيست. تنها آن مقدار که براى اصلاح سراى آخرت از پيش فرستاده است مال حقيقى اوست.
در کلمات قصار امام (عليه السلام) مى خوانيم: «لِکُلِّ امْرِئٍ فِي مَالِهِ شَرِيکَانِ: الْوَارِثُ وَ الْحَوَادِثُ؛ براى هر انسانى در اموالش دو شريک است: وارث و حوادث (حوادثى که اموال او را بر باد مى دهد)». در حديث ديگرى، پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مى فرمايد: «يَقُولُ ابْنُ آدَمَ مَالِي مَالِي وَ هَلْ لَکَ مِنْ مَالِکٍ إِلاَّ مَا أَکَلْتَ فَأَفْنَيْتَ أَوْ لَبِسْتَ فَأَبْلَيْتَ أَوْ تَصَدَّقْتَ فَأَمْضَيْتَ وَ مَا عَدَا ذلِکَ فَهُوَ مَالُ الْوَارِثِ؛ انسان مى گويد: مال من، مال من، (کدام مال؟) آيا مال تو چيزى جز آن است که خورده اى و از بين برده اى يا پوشيده اى و کهنه و فرسوده کرده اى و يا صدقه داده اى و آن را (براى سراى آخرت) گذاشته اى؟ و غير از آن هرچه هست مال وارث است».
يعنى مال واقعى انسان تنها دو بخش است: بخشى که آن را مصرف و حدّاقل در دنيا از آن استفاده مى کند و بخش ديگرى که ذخيره آخرت و يوم المعاد خود مى سازد، بقيه اموالى خيالى هستند که گاه در حوادث از بين مى روند و اگر باقى بمانند نصيب وارث اند.
چهارم: حضرت به نکته مهم ديگرى اشاره مى کند که سزاوار است همه روز انسان به ياد آن باشد، مى فرمايد: «و اگر قرار است براى چيزى که از دست رفته ناراحت شوى و بى تابى کنى پس براى هر چيزى که به تو نرسيده نيز ناراحت باش (زيرا هر دو يکسان است)»؛ (وَ إِنْ کُنْتَ جَازِعاً عَلَى مَا تَفَلَّتَ مِنْ يَدَيْکَ، فَاجْزَعْ عَلَى کُلِّ مَا لَمْ يَصِلْ إِلَيْکَ).
بسيارند افرادى که اگر مال و مقامى که داشتند از دست رفت، ناله و فرياد سرمى دهند، روزها و گاه ماه ها و سال ها حسرت مى خورند؛ اما درباره اموال و مقامى که به آن ها هرگز نرسيده چنان ديدى را ندارند. در حالى که اگر دقت کنند هر دو شبيه هم است؛ مقدر بوده مال و مقامى يک يا چند سال در اختيار من باشد و بعد از آن به حسب اسباب ظاهرى يا ماوراى طبيعى براى من تقدير نشده بوده است. چه فرق مى کند ميان بقا و حدوث، هرگاه در حدوثِ مقدر نبوده جزع نمى کنم؟ چرا در بقا نيز چنين نباشد؟ البتّه گاه انسان خيال مى کند که مى بايست بيش از آن مدت در اختيارش مى بود؛ ولى بر حسب عالم اسباب خيال باطلى بوده و تأسف بر آن همانند تأسف کسى است که در خواب، مال و مقامى را مى بيند و هنگامى که بيدار مى شود به سبب از دست رفتنش جزع و فزع مى کند.
پنجم : اين توصيه نيز به نکته مهم ديگرى اشاره مى کند، امام (عليه السلام) مى فرمايد: «با آنچه در گذشته واقع شده است درباره آنچه واقع نشده استدلال کن، زيرا امور جهان شبيه يکديگرند»؛ (اسْتَدِلَّ عَلَى مَا لَمْ يَکُنْ بِمَا قَدْ کَانَ، فَإِنَّ الأُمُورَ أَشْبَاهٌ).
اشاره به اين که يک سلسله قوانين کلى بر جهان هستى و بر جوامع انسانى حکومت مى کند که هر زمان مصاديقى ازآن روى مى دهد؛ ولى همه مشمول آن قوانين کلى هستند، بنابراين انسان مى تواند با مطالعه در حالات پيشينيان و جوامع گذشته و يا حتى با مطالعه در سال هاى گذشته عمر خود مسائل مربوط به امروز و فردا را از طريق مقايسه درک کند تا گرفتار خطا و اشتباه و زيان و خسران نشود.
اين سخن شبيه چيزى است که امام (عليه السلام) در خطبه ديگرى بيان کرده است، آن جا که مى فرمايد: «عِبَادَ اللهِ إِنَّ الدَّهْرَ يَجْرِي بِالْبَاقِينَ کَجَرْيِهِ بِالْمَاضِينَ؛ بندگان خدا! اين جهان براى موجودين همان گونه جريان دارد که براى گذشتگان جريان داشت» و اين همان سخن معروفى است که ما امروزه مى گوييم: «تاريخ تکرار مى شود».
در ذيل همان خطبه چگونگى تکرار تاريخ را تحت شش عنوان بيان کرديم: زوال سريع نعمت ها، ناپايدارى حوادث جهان، بى وفايى بسيارى از مردم دنيا، غرورها و شکست هاى ناشى از آن، تغيير حالات و روحيّات به گونه اى که گاه نزديک ترين دوستان انسان خطرناک ترين دشمن او مى شوند و بالاخره، آنچه باقى مانده و مى ماند و مايه ياد نيک مردم جهان است نيکى ها محبّت ها و اخلاص هاست و آنچه مايه نفرين و لعنت و بدنامى ها مى شود ظلم و ستم ها و بى عدالتى هاست.
آرى! همه اين امور، امروز نيز همچون گذشته در حال تکرار است. به همين دليل افراد باهوش کسانى هستند که هم زندگى خود و هم تاريخ پيشينيان را بسيار مطالعه کنند و عبرت گيرند.
ششم: مى فرمايد: «از کسانى مباش که پند و اندرز به آن ها سودى نمى بخشد مگر آن زمان که در ملامت او اصرار ورزى، چرا که عاقلان با اندرز و آداب پند مى گيرند ولى چهارپايان جز با زدن اندرز نمى گيرند»؛ (وَ لا تَکُونَنَّ مِمَّنْ لا تَنْفَعُهُ الْعِظَةُ إِلاَّ إِذَا بَالَغْتَ فِي إِيلامِهِ، فَإِنَّ الْعَاقِلَ يَتَّعِظُ بِالاْدَابِ، وَ الْبَهَائِمَ لا تَتَّعِظُ إِلاَّ بِالضَّرْبِ).
اشاره به اين که مردم دو گروه اند؛ بعضى هوشيار که با اندک موعظه و اندرز به خطاى خود پى مى برند. اين ها انسان هاى واقعى اند؛ ولى برخى به آسانى پند نمى پذيرند تا زمانى که از هر سو مورد ملامت و سرزنش و توبيخ و تحقير قرار گيرند. آن ها بسان چهارپايان اند که جز با ضربات تازيانه راه صحيح را پيش نمى گيرند و از چموشى دست برنمى دارند و آرام نمى شوند.
هفتم: در اين توصيه به مسأله مهم ديگرى اشاره مى کند و آن اين که «هجوم اندوه و غم ها را با نيروى صبر و حسن يقين از خود دور ساز»؛ (اطْرَحْ عَنْکَ وَ ارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْيَقِينِ).
اشاره به اين که زندگى مجموعه اى از تلخ و شيرين هاست و در هر زمان از سويى غم و اندوهى به انسان هجوم مى آورد؛ گاه در مسائل اجتماعى گاه سياسى گاه امور مادى و گاه امور خانوادگى. انسان اگر در برابر هجوم اندوه ها زانو بزند به زودى از پاى درمى آيد؛ ولى با دو نيرو مى توان بر آن ها غلبه کرد: نخست، قدرت صبر و شکيبايى است که انسان بداند چه صبر کند چه صبر نکند اين گونه حوادث که از اختيار او بيرون است، اگر براثر سهل انگارى و ندانم کارى دامن او را گرفته باشد، مسير خود را طى مى کند. اگر صبر کند در نزد خدا مأجور است و اگر شکيبايى را ترک کند باز حوادث مسير خود را طى مى کند بى آن که اجر و پاداشى داشته باشد. ديگر اين که اگر انسان به نيروى يقين مجهز باشد وبه تعبير قرآن بگويد: (قُلْ لَّنْ يُصِيبَنا إِلّا ما کَتَبَ اللهُ لَنا)؛ «بگو: هيچ حادثه اى براى ما رخ نمى دهد، مگر آنچه خداوند براى ما مقرّر کرده است» به يقين تقديرات الهى از روى حکمت است چه از حقيقت آن آگاه باشيم چه نباشيم؛ در نتيجه با اين دو نيرو در برابر واردات هموم ايستادگى مى کند و به خود آرامش مى دهد.
مرحوم مغنيه در شرح نهج البلاغه خود داستانى نقل مى کند که آموزنده است؛ وى مى گويد: مردى در خود احساس بيمارى کرد. هنگامى که به طبيب مراجعه نمود طبيب به او خبر داد که متأسّفانه گرفتار سرطان خون شده است. آن مرد بيمار با بى اعتنايى از اين مسئله گذشت و گفت: براى من چه تفاوتى مى کند که با مرگ ناگهانى از دنيا بروم يا با مرگ تدريجى؟ به هر حال بايد رفت. او ساليان دراز به همين صورت زندگى کرد در حالى که اگر صبر و قرار را از دست داده بود و در بستر بيمارى مى خوابيد، قواى خود را از دست مى داد و با مرگ دست به گريبان مى شد و در همان زمان کوتاهى که زنده بود گويا هر روز مى مرد و زنده مى شد.
لقمان حکيم نيز در اندرزهاى سودمندش به فرزند خود مى گويد: (وَ اصْبِرْ عَلَى مَا أَصَابَکَ إِنَّ ذَلِکَ مِنْ عَزْمِ الأُمُورِ)؛ «در برابر مصائبى که به تو مى رسد شکيبا باش که اين از کارهاى مهم است».
هشتم: مى فرمايد: «کسى که ميانه روى را ترک کند از راه حق منحرف مى شود»؛ (مَنْ تَرَکَ الْقَصْدَ جَارَ).
اشاره به اين که سلامت دين و دنيا هميشه در ميانه روى است و هرگونه افراط و تفريط باعث گمراهى و بدبختى و شکست است و صراط مستقيمى که ما همه روز در نمازهايمان هدايت به سوى آن را از خدا مى خواهيم همين صراط مستقيم اعتدال است.
نهم: «يار وهمنشين (خوب) همچون خويشاوند انسان است»؛ (وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ).
اشاره به اين که پيوندهاى دوستى گاه به قدرى قوى مى شود که جاى پيوندهاى نسبى را مى گيرد؛ بلکه گاهى از آن قوى تر مى شود. ضرب المثل معروفى است که مى گويند: از کسى پرسيدند: دوست بهتر است يا برادر؟ گفت: برادرى که دوست باشد بهتر است. ضرب المثلى نيز در زبان عرب رايج است که مى گويد: «اَلصَّديقُ نَسِيبُ الرُّوحِ وَ الأَخُ نَسيبُ الْبَدَنِ؛ دوست، هماهنگ و متناسب با روح، و برادر، هماهنگ و متناسب با جسم وبدن است».
از اين سخن مى توان چنين نتيجه گرفت که همان حقوقى که براى خويشاوندان در نظر گرفته مى شود بايد براى دوستان خوب نيز در نظر گرفته شود.
دهم: مى فرمايد: «دوست آن است که در غياب انسان، حق دوستى را ادا کند»؛ (وَ الصَّدِيقُ مَنْ صَدَقَ غَيْبُهُ). اشاره به اين که اظهار محبّت و عشق و علاقه دوستان در حضور انسان، ممکن است نشانه واقعىِ دوستىِ آن ها نباشد؛ دوستى واقعى آن گاه آشکار مى شود که انسان در غياب دوستش تمام آنچه را که در حضور او مى گفت و رعايت مى کرد بگويد و رعايت کند.
يازدهم: در اين توصيه به نکته مهم ديگرى اشاره کرده، مى فرمايد: «هوى پرستى شريک و همتاى نابينايى است»؛ (وَ الْهَوَى شَرِيکُ الْعَمَى).
زيرا همان گونه که نابينايان اجسامى را که در اطراف آن هاست نمى بينند، هر چند نزديک و مجاور باشد، هواپرستان نيز از ديدن حقايق آشکار محروم اند، چرا که حجاب هوى پرستى سخت ترين و تيره ترين حجاب است و در آفات شناخت، آفتى بدتر از آن يافت نمى شود.
قرآن مجيد مى گويد: (أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ يَهْديهِ مِنْ بَعْدِ اللهِ أَ فَلا تَذَکَّرُونَ)؛ «آيا ديدى کسى را که معبود خود را هواى نفس خويش قرار داده و خداوند او را با آگاهى (بر اين که شايسته هدايت نيست) گمراه ساخته و بر گوش و قلبش مهر زده و بر چشمش پرده اى قرار داده است؟! با اين حال غير از خدا چه کسى مى تواند او را هدايت کند؟ آيا متذکر نمى شويد؟».
امام (عليه السلام) در نامه اى به يکى از اصحابش به اين حقيقت تصريح کرده، مى فرمايد: «فَارْفُضِ الدُّنْيَا فَإِنَّ حُبَّ الدُّنْيَا يُعْمِي وَ يُصِمُّ وَ يُبْکِمُ وَ يُذِلُّ الرِّقَاب؛ محبّت دنيا (و هواى نفس) را رها کن که چشم را کور و گوش را کر و زبان را لال مى کند و گردن ها را به زير مى آورد».
دوازدهم: مى فرمايد: «چه بسيار دورافتادگانى که از خويشاوندان، نزديک تر و خويشاوندانى که از هرکس دورترند»؛ (وَ رُبَّ بَعِيدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِيبٍ، وَ قَرِيبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِيدٍ).
اشاره به اين که پيوندهاى نسبى هميشه دليل بر پيوند دل ها و نزديکى فکرها نيست؛ گاه مى شود که دور افتادگان، به انسان از نزديکان نزديک ترند. آنچه مهم است پيوند دل ها و ارتباط ارواح با يکديگر است که اگر در نزديکان پيدا نشد مى توان آن را در دور افتادگان جست وجو کرد.
در قرآن کريم نيز مى خوانيم: (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوًّا لَّکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ).
سيزدهم: «غريب کسى است که دوستى نداشته باشد»؛ (وَ الْغَرِيبُ مَنْ لَمْ يَکُنْ لَهُ حَبِيبٌ).
آرى! آنچه انسان را از غربت بيرون مى آورد محبّت است و کسانى که از محبّت دوستان محروم اند تنهاى تنهايند. اين غربت از عوامل مختلفى سرچشمه مى گيرد: گاه کبر و غرور و خودبرتربينى است که مردم را از انسان مى راند و گاه حسادت ها و گاه بى وفايى ها و عوامل ديگر است.
بنابراين براى اين که از غربت بيرون آييم راهى جز اين نيست که اين گونه رذايل را از خود دور سازيم تا جاذبه اخلاقى ما دوستان خوبى را فراهم سازد.
چهاردهم: در اين توصيه به نکته با اهميتى اشاره مى کند، مى فرمايد: «آن کس که از حق تجاوز کند در تنگنا قرار مى گيرد»؛ (مَنْ تَعَدَّى الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ).
زيرا راه حق وسيع و گسترده و صاف و نورانى است؛ اما طريق باطل سنگلاخ و پرپيچ و خم و تنگ و باريک است. آن ها که راه حق را پيش مى گيرند با سرعت به سوى مقصد مى روند، چرا که عالم هستى در مسير حق است و آنچه هماهنگ با آن باشد در همان مسير حرکت مى کند ولى طى کردن راه باطل همچون شنا برخلاف جهت آبى است که به سرعت در حرکت است و دائماً شناگر را در تنگنا قرار مى دهد.
افزون بر اين، مسير حق همچون جاده اى است که در جاى جاى آن علائم راهنمايى به چشم مى خورد و رهروان را از وضع راه آگاه مى سازد؛ ولى مسير باطل فاقد همه اين هاست و به همين دليل به گمراهى مى انجامد.
پانزدهم: امام (عليه السلام) در اين فقره به مطلب معروف و با اهميتى اشاره کرده، مى فرمايد: «و آن کس که به ارزش و قدر خود اکتفا کند موقعيتش پايدارتر خواهد بود»؛ (وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ کَانَ أَبْقَى لَهُ).
اين جمله شبيه جمله ديگرى است که در غررالحکم از آن حضرت نقل شده که فرمود: «رَحِمَ اللهُ امْرَءً عَرِفَ قَدْرَهُ وَ لَمْ يَتَعَدَّ طَوْرَهُ؛ خدا رحمت کند کسى را که قدر خود را بشناسد و از حد خود تجاوز نکند».
تجربه نشان داده کسانى که پا را از گليم خويش فراتر مى نهند مردم را بر ضد خود مى شورانند و مردم نه تنها آن جايگاه نادرست را براى آنان به رسميت نمى شناسند، بلکه جايگاه سزاوارشان را هم از آنان مى گيرند. دليل آن روشن است، زيرا مردم اين گونه مدعيان نالايق و بلندپروازان بى مقدار و گاه ابله را افرادى متقلب و دروغگو و خائن مى شناسند و به همين دليل کمترين ارزشى براى آن ها قائل نيستند؛ ولى افراد صادق و راستگو و قانع به حق خويش را انسان هاى با ارزشى مى دانند و هميشه حقشان را ارج مى نهند.
شانزدهم: «مطمئن ترين وسيله اى که مى توانى به آن چنگ زنى آن است که ميان خود و خدايت رابطه اى برقرار سازى»؛ (وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَيْنَکَ وَ بَيْنَ اللهِ سُبْحَانَهُ). اشاره به اين که پناه بردن به وسايل مادى و توسل به مخلوق، هرگز قابل اطمينان نيست و به آسانى ممکن است هم آن ها شکست بخورند و هم تو که دست به دامان آن ها زده اى. ثابت و جاودانه و پايدار، ذات پاک خداست که هيچ چيز نمى تواند قدرتش را محدود سازد، بنابراين آن کس که تکيه بر ذات پاکش کند تکيه بر جاى مطمئن و غير قابل زوالى کرده و اين همان توحيد افعالى است که مى گويد: «لا مُؤَثِّرَ فِى الوُجُودِ إلّا اللهُ؛ مؤثر واقعى در عالم هستى تنها خداست». قرآن مجيد مى گويد: (فَمَنْ يَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ يُوْمِنْ بِاللهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى)؛ «بنابراين، کسى که به طاغوت (بت وشيطان، و هر موجود طغيانگر) کافر شود و به خدا ايمان آورد، به محکم ترين دستگيره چنگ زده است».
بعضى گفته اند که منظور از وسيله، ايمان و قرآن مجيد است ولى روشن است که جمله مفهوم گسترده ترى دارد و تمام وسائلى را که انسان را به خدا نزديک تر مى کند در بر مى گيرد.
البتّه اين سخن بدين معنا نيست که ما به سراغ عالم اسباب نرويم و نيز بدان معنا نيست که توسل به معصومين (عليهم السلام) نداشته باشيم، چرا که اگر ذات پاک مسبب الاسباب را در پشت عالم اسباب ببينيم وتوسل به معصومين (عليهم السلام) را به عنوان شفاعت در پيشگاه خدا بشمريم تمام اين ها مصاديقى از رابطه با خدا محسوب مى شود.
هفدهم: «کسى که به (کار و حق) تو اهمّيّت نمى دهد در واقع دشمن توست»؛ (وَ مَنْ لَمْ يُبَالِکَ فَهُوَ عَدُوُّکَ).
البتّه منظور کسانى هستند که به نحوى با انسان ارتباط دارند و شايد دم از

دوستى مى زنند؛ اما هنگامى که پاى دفاع از حق، آبرو و شخصيت به ميان مى آيد کاملاً خونسرد و بى تفاوت اند. اين نشان مى دهد که آن ها در اظهار دوستى صادق نيستند و نوعى عداوت مضمر در درون دارند.
بنابراين مجبور نيستيم که اين جمله را فقط ناظر به رابطه مردم با زمامداران جامعه بدانيم و بگوييم: افرادى از مردم که در پيشامدهاى سياسى و اجتماعى و مانند آن هيچ گونه اظهار هماهنگى با برنامه هاى زمامداران ندارند و بى اعتنا از کنار آن مى گذرند، آن ها در واقع مخالف آن نظام و دشمن آن وادى هستند.
به خصوص اين که حال و هواى اين وصيّت نامه مربوط به رابطه خلق با زمامداران نيست، بلکه رابطه مردم با يکديگر را روشن مى سازد.
هجدهم: حضرت در اين توصيه پربار خود مى فرمايد: «گاه نوميدى نوعى رسيدن به مقصد است در آن جا که طمع موجب هلاکت مى شود»؛ (قَدْ يَکُونُ الْيَأْسُ إِدْرَاکاً، إِذَا کَانَ الطَّمَعُ هَلاکاً).
اشاره به اين که گاه انسان، پيوسته براى رسيدن به مقصدى تلاش و کوشش مى کند و طمع دارد که به آن دست يابد در حالى که خدا مى داند شر او در آن است، لذا او را مأيوس و محروم مى سازد در اين جا گر چه ظاهرآ او به هدف نرسيده ولى در واقع هدف که سلامت و حفظ منافع است براى او حاصل شده است، بنابراين هميشه نبايد يأس و نوميدى را شکست و زيان محسوب کرد بلکه در بسيارى از موارد پيروزى و موفقيت است.
نوزدهم: «چنان نيست که هر عيب پنهانى آشکار شود»؛ (لَيْسَ کُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ).
در تفسير اين جمله احتمالاتى است: نخست اين که اگر افرادى را ظاهرآ

بى عيب دانستيد زياد به وضع ظاهرى آن ها مغرور نشويد، زيرا ممکن است عيوب پنهانى داشته باشند که بر شما ظاهر نگرديده است، بنابراين احتياط را در هر حال از دست ندهيد. اين تفسير را جمعى از شارحان نهج البلاغه پذيرفته اند.
ديگر اين که انسان اگر ظاهرآ خودش را بى عيب ديد نبايد مغرور شود، چرا که بسيارى از عيوب است که جز با تأمل و تفکر آشکار نمى شود همان گونه که در حالات بعضى از بزرگان گفته اند که بعد از مثلا سى سال ناگهان براثر پيشامدى به بعضى از عيوب خود واقف شدند.
احتمال سومى نيز در اين جا وجود دارد و آن اين که اگر عيوبى داشتى و خود را نسبت به ديگران معيوب تر ديدى، نگران نباش و در اصلاح خويش بکوش، زيرا ديگران هم غالبآ عيوبى دارند که در پنهان داشتن آن مى کوشند.
البتّه اين تفسيرها با هم تضادى ندارند و ممکن است هر سه در مفهوم جمله جمع باشند، هر چند تفسير نخست مناسب تر به نظر مى رسد.
بيستم : «و نه هر فرصتى مورد استفاده قرار مى گيرد»؛ (وَ لا کُلُّ فُرْصَةٍ تُصَابُ). يعنى اگر فرصتى از دست تو رفت زياد غمگين نباش، زيرا گاه فرصت چنان غافلگيرانه است که انسان موفق به بهره گيرى از آن نمى شود، هرچند بايد نهايت کوشش را براى استفاده از فرصت ها به خرج داد و اگر مردم مى توانستند از همه فرصت ها بدون فوت وقت استفاده کنند چهره زندگى بشر بسيار با وضع فعلى متفاوت بود.
اين کلام نورانى درس بزرگى به ما مى دهد، زيرا بسيار ديده ايم که افرادى يک عمر براى فرصتى که از دست داده اند غصه مى خورند و مى گويند: اگر فلان روز فلان کار را کرده بوديم چنين و چنان مى شد و اى کاش بيدار بوديم و اين فرصت را از دست نمى داديم. آن ها به جاى اين که به حال و آينده بپردازند دائماً اندوه گذشته را مى خورند. بيست و يکم: امام (عليه السلام) در اين توصيه خود به موضوع مهم ديگرى اشاره مى کند، مى فرمايد: «گاه مى شود که شخص بينا به خطا مى رود و نابينا به مقصد مى رسد»؛ (وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِيرُ قَصْدَهُ، وَ أَصَابَ الأَعْمَى رُشْدَهُ).
اشاره به اين که در مورد کارهاى افراد آگاه نيز بينديش و مپندار که آن ها هميشه بدون خطا راه صواب را مى پويند و نيز درباره کارهاى ناآگاهان بينديش و گمان نکن که آن ها هميشه راه خطا را مى پويند، چه بسا براثر عواملى به نتيجه مطلوبى برسند که بينايان نرسيده اند.
در روايتى از امام على بن موسى الرضا (عليهما السلام) مى خوانيم که از پدرانش از جدش رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چنين نقل کرد: «کَلِمَتَانِ غَرِيبَتَانِ فَاحْتَمِلُوهُمَا کَلِمَةُ حِکْمَةٍ مِنْ سَفِيهٍ فَاقْبَلُوهَا وَ کَلِمَةُ سَفَهٍ مِنْ حَکِيمٍ فَاغْفِرُوهَا؛ دو سخن شگفت آور است: سخن حکمت آميزى که از سفيهى صادر شود آن را بپذيريد وسخن سفيهانه اى که از حکيم ودانايى صادر شود آن را بر او ببخشيد».
در امالى، ذيل اين حديث چنين آمده است: «فَإِنَّهُ لا حَکِيمَ إِلاَّ ذُو عَثْرَةٍ وَ لا سَفِيهَ إِلاَّ ذُو تَجْرِبَةٍ؛ زيرا هيچ دانايى بدون لغزش و هيچ نادانى بدون تجربه نيست».
بيست و دوم: «بدى را به تأخير بيفکن (و در آن عجله نکن) زيرا هر زمان بخواهى مى توانى انجام دهى»؛ (أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّکَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ).
اشاره به اين که خوبى احتياج به مقدماتى دارد که انسان بايد براى آن عجله کند در حالى که بدى در هر زمان و در هر شرايط از هر شخصى برمى آيد.
اين سخن ممکن است به اين معنا باشد که در مجازات ها و توبيخ و سرزنش هاى بحق عجله مکن چرا که در هر زمان ميسّر است شايد بعداً پشيمان شوى و راه بازگشت بر تو بسته شده باشد. اين احتمال نيز در تفسير جمله مورد بحث وجود دارد که کنايه از ترک هرگونه شر و بدى بناحق باشد مثل اين که گاه بعضى از افراد مى گويند: ما چنان ناراحت شده ايم که مى خواهيم دست به خودکشى بزنيم، و ما به آن ها مى گوييم: خودکشى دير نمى شود و هر زمان ممکن است، بيا تا راه اصلاح مشکلات را جست وجو کنيم. به يقين مفهوم اين سخن آن نيست که بعداً اقدام به خودکشى کن، بلکه کنايه از ترک آن است.
بيست و سوم: «بريدن از جاهل، معادلِ پيوند با عاقل است»؛ (وَ قَطِيعَةُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَةَ الْعَاقِلِ).
اشاره به اين که همان گونه که از ارتباط با عقلا سود مى برى از جدايى با جاهلان نيز بهره مند خواهى شد. (مطابق اين معنا جاهل و عاقل مفعول قطيعه و صله هستند).
اين احتمال نيز در تفسير اين جمله وجود دارد که اگر جاهل از تو قطع پيوند کرد هرگز ناراحت مباش، زيرا به منزله اين است که عاقلى با تو رابطه برقرار کند؛ از زيانش برکنار مى مانى و شر او از تو قطع مى شود. (مطابق اين تفسير، جاهل و عاقل جنبه فاعلى دارد).
بيست و چهارم: «کسى که خود را از حوادث زمان ايمن بداند زمانه به او خيانت خواهد کرد و کسى که آن را بزرگ بشمارد او را خوار مى سازد»؛ (مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ، وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ).
جمله اوّل اشاره به اين است که هيچ يک از نعمت هاى دنيا مورد اعتماد نيست؛ پيروزى ها، ثروت ها، حسن و جمال، محبوبيت ها و ساير مواهب مادى در هر لحظه در معرض زوال هستند. آن ها که به اين امور اعتماد کنند ناگهان دنيا به آن ها خيانت کرده و يکى را پس از ديگرى از آن ها مى گيرد. اين درست به آن مى ماند که انسان در مسير سيلاب خانه مجللى بنا کند که هر لحظه ممکن است سيلاب عظيمى جارى شود و خانه را درهم بکوبد، بنابراين منظور از زمان در اين جا دنيا و مواهب مادى دنياست و منظور ازجمله دوم اين است که دنيا در نظرش مهم باشد و براى به چنگ آوردن آن تن به هر کارى بدهد. به يقين چنين کسى خوار و بى مقدار و در نظرها موهون خواهد شد.
اين احتمال نيز در تفسير دو جمله مورد بحث وجود دارد که منظور از زمان، اهل زمان است؛ يعنى انسان نبايد به همه مردم زمان خود اطمينان کند، چرا که ممکن است ناگهان از پشت به او خنجر زنند و منظور از بزرگ داشتن زمان، اهل زمان است مخصوصآ طاغوت ها و صاحبان قدرت که اعتماد به آن ها و بزرگ شمردنشان سبب وهن انسان مى شود، لذا بسيارى از بزرگان و علماى گذشته، نزديک شدن به طاغوت ها را خطرناک شمرده و افراد محترم را از قرب سلطان برحذر داشته اند و اين که در شرح حال بزرگان پيشين مى بينيم که از فساد زمان خود شکوه داشته اند منظور فساد مردم زمانشان بوده است.
در اشعار منسوب به حضرت عبدالمطلب مى خوانيم:
يَعِيبُ النَّاسُ کُلُّهُمْ زَمَاناً *** وَ مَا لِزَمَانِنَا عَيْبٌ سِوَانَا
نَعِيبُ زَمَانَنَا وَ الْعَيْبُ فِينَا *** وَ لَوْ نَطَقَ الزَّمَانُ بِنَا هَجَانَا
وَ إِنَّ الذِّئْبَ يَتْرُکُ لَحْمَ ذِئْبٍ *** وَ يَأْکُلُ بَعْضُنَا بَعْضاً عِيَاناً
«مردم، هر کدام زمانى را نکوهش مى کنند در حالى که زمان ما عيبى جز ما ندارد.
ما بر زمان خود عيب مى گيريم در حالى که عيب در خود ماست و اگر زمان زبان بگشايد ما را مسخره خواهد کرد (شاهد اين سخن اين که:)
گرگ ها گوشت يکديگر را نمى خورند ولى ما گوشت يکديگر را آشکارا مى خوريم». بيست و پنجم: حضرت در اين وصيّت پربارش مى فرمايد: «چنين نيست که هر تيراندازى به هدف بزند»؛ (لَيْسَ کُلُّ مَنْ رَمَى أَصَابَ).
اشاره به اين که نبايد انسان توقع داشته باشد هميشه به مقصد برسد و تلاش هايش نتيجه بخش باشد به گونه اى که اگر يک بار به هدف نرسيد مأيوس گردد يا کسانى را که مرتکب خطايى شدند و به هدف نرسيدند زير رگبار ملامت و سرزنش قرار دهد. انسان ها هميشه جايز الخطا هستند (جز معصومين (عليهم السلام) ).
اين سخن براى تسلى خاطر و تقويت اراده در مقابل بعضى از شکست ها و نيز براى طرد نکردن دوستان و مديران به علت يک يا چند خطاست.
نيز محتمل است منظور اين باشد که هر تيراندازى موفق نمى شود به هدف بزند، بلکه تيراندازان ماهر و لايق از عهده چنين کارى برمى آيند.
جمع هر دو معنا در تفسير اين جمله نيز بعيد نيست.
بيست و ششم: در اين توصيه مبارک خود به مسأله دگرگون شدن اوضاع زمان پرداخته، مى فرمايد: «هرگاه حاکم تغيير کند زمانه نيز دگرگون مى شود»؛ (إِذَا تَغَيَّرَ السُّلْطَانُ تَغَيَّرَ الزَّمَانُ).
اشاره به اين که اوضاع جامعه بر محور وضع حاکمان مى گردد؛ نه تنها «اَلنّاسُ عَلى دينِ مُلُوکِهِم» واقعيّت دارد، غالب حرکات و سکنات مردم بر محور نوع حکومت ها مى چرخد. اگر حاکمان، افرادى آگاه، عدالت پيشه و باتقوا باشند، مردم به سوى تقوا و عدالت حرکت مى کنند و اگر افرادى سودجو، ظالم، بى تقوا و سنگدل باشند، تمام اين روحيات در جامعه منعکس مى شود. به همين دليل پيغمبران بزرگ الهى سعى مى کردند قبل از هرچيز حکومت عادلانه اى برقرار کنند تا اصلاح مردم در سايه آن ميسّر شود. آن ها که تصور مى کنند سياست از ديانت جداست سخت در اشتباه اند، زيرا ترويج ديانت بدون اصلاح حکومت امکان پذير نيست و به همين دليل پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در اوّلين فرصت دست به تشکيل حکومت اسلامى زد تا بتواند با قدرت، راه را براى تبليغات صحيح و مؤثر اسلامى بگشايد و فرهنگ سازى صحيح را جانشين فرهنگ جاهليّت کند. مخصوصآ در دنياى امروز که رسانه هاى عمومى با تأثير عميقى که در افکار مردم دارند و همچنين برنامه هاى آموزش و پرورش از سطوح پايين تا سطح عالى در اختيار حکومت ها يا عناصر وابسته به حکومت است. آيا ممکن است بدون در دست داشتن اين امور، جامعه را از فساد رهايى بخشيد؟
از آنچه گفتيم معلوم شد که منظور از تغيير زمان، تغيير مردم جامعه است و منظور از تغيير سلطان، تغيير حالات سلطان است.
پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مى فرمايد: «صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِي إِذَا صَلَحَا صَلَحَتْ أُمَّتِي وَ إِذَا فَسَدَا فَسَدَتْ أُمَّتِي قِيلَ يَا رَسُولَ اللهِ وَ مَنْ هُمَا قَالَ الْفُقَهَاءُ وَالأُمَرَاءُ؛ دو گروه از امّت من هستند که اگر اصلاح شوند، مردم اصلاح مى شوند و اگر فاسد بشوند مردم فاسد مى گردند: بعضى از حاضران از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) پرسيدند: آن دو گروه کدام اند؟ فرمود: عالمان و حاکمان».
در بعضى از تواريخ آمده است که روزى انوشيروان کارگزاران روستاهاى خود را جمع کرد و گوهر گران بهايى در دست داشت و آن را در دست خود مى گرداند. خطاب به آن ها گفت: چه چيز بيش از هر چيز به روستاها زيان مى رساند و آن ها را به نابودى مى کشاند؟ هرکس از شما پاسخ صحيح را بگويد اين گوهر گران بها را در دهانش مى گذارم.
بعضى گفتند: قطع شدن آب و بعضى گفتند: خشکسالى. بعضى ديگر گفتند: غلبه بادهاى مخالف (انوشيروان هيچ کدام را نپسنديد) آن گاه رو به وزيرش (بوذرجمهر) کرد و به او گفت: تو پاسخ بگو، من تصور مى کنم عقل تو به اندازه عقل همه رعايا يا بيشتر است. بوذرجمهر گفت: عامل ويرانى و فساد آبادى ها تغيير رأى سلطان درباره رعيّت و تصميم او بر ظلم وجور است.
انوشيروان گفت: آفرين بر اين عقل تو... آن گاه گوهر گران بها را در دهان او قرار داد.
بيست و هفتم: «پيش از سفر ببين هم سفرت کيست و پيش از انتخاب خانه ببين همسايه ات کيست؟»؛ (سَلْ عَنِ الرَّفِيقِ قَبْلَ الطَّرِيقِ، وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ).
اين سخن امام (عليه السلام) واقعيتى است که بارها مردم آن را تجربه کرده اند، زيرا به هنگام سفر غالباً پرده ها کنار مى رود و درون اشخاص ظاهر مى شود؛ اگر هم سفر انسان آدمى نادرست و بى تقوا يا بخيل و سنگدل يا بدخلق باشد آرامش را به کلى از او سلب مى کند همچنين همسايگان بد سبب سلب آرامش از انسان حتى در خانه او هستند.
در حديثى از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مى خوانيم: «کانَ إذا سافَرَ يَقُولُ: مَنْ کانَ يُسِيءُ إلى جارِهِ فَلا يَصْحَبْنَا لأَنَّ الْجارَ رَفيقٌ مُلازِمٌ؛ آن حضرت هنگامى که مسافرت مى کرد مى فرمود: کسى که به همسايه اش بدى مى کند با ما هم سفر نشود؛ زيرا همسايه رفيق هميشگى انسان است».
مرحوم تسترى در شرح نهج البلاغه خود از کتاب تاريخ بغداد چنين نقل مى کند که محمد بن ميمون ابى حمزه (از معاريف عصر خود) همسايه اى داشت
که مى خواست خانه اش را بفروشد. مشترى پرسيد: به چند مى فروشى؟ گفت: دو هزار (دينار) قيمت خانه است و دو هزار (دينار) ارزش همسايه ابى حمزه بودن. اين سخن به گوش ابوحمزه رسيد چهارهزار (دينار) براى او فرستاد و گفت: اين را بگير وخانه ات را نفروش.
بيست و هشتم: حضرت در آخرين اندرز اين بخش از وصيّت نامه پربار خود مى فرمايد: «از گفتن سخنان خنده آور (و بى محتوا) بپرهيز، هر چند آن را از ديگرى نقل کنى»؛ (إِيَّاکَ أَنْ تَذْکُرَ مِنَ الْکَلامِ مَا يَکُونُ مُضْحِکاً، وَ إِنْ حَکَيْتَ ذلِکَ عَنْ غَيْرِکَ).
زيرا اين گونه سخنان از يک سو هيبت و ابهت انسان را بر باد مى دهد و از سويى ديگر غالبآ همراه با غيبت يا استهزاى فرد آبرومندى است، بنابراين مايه نقص انسان هم در دنيا وهم در آخرت است. خواه اين سخن از خودش باشد يا به نقل از ديگرى. چه تفاوت مى کند که غيبت يا سخريه ابداع خود انسان باشد يا حکايت از ديگرى؟
البتّه اين سخن به آن معنا نيست که انسان از شوخى و مزاح مشروع بپرهيزد و خشک و عبوس در مجالس بنشيند، زيرا مى دانيم که شخص پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و ائمه اهل بيت : و بزرگان علما اين گونه شوخى و مزاح مشروع را داشته اند. حتى توصيه شده در سفرها براى از بين بردن فشار مشکلات سفر، بيشتر مزاح کنيد. مرحوم علّامه بحرالعلوم در اشعار فقهى خود مى گويد:
وَ اَکْثِرِ الْمِزاحَ فِى السَّفَرِ إذا *** لَمْ يَسْخَطِ الرَّبَ وَ لَمْ يَجْلِبْ أذىً
«در سفرها مزاح بيشتر کن مشروط بر اين که موجب خشم خدا و آزار شنوندگان نباشد».
اين سخن برگرفته از حديث پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) است که فرمود: «وَ أَمَّا الَّتِي فِي السَّفَرِ فَبَذْلُ الزَّادِ وَ حُسْنُ الْخُلُقِ وَ الْمِزَاحُ فِي غَيْرِ الْمَعَاصِي؛ مروت در سفر آن است که انسان از زاد و توشه خود به ديگران ببخشد و حسن خلق داشته باشد و مزاح خالى از معصيت کند».
کوتاه سخن اين که اين امور در حد اعتدالش نيکوست و اگر از حد اعتدال بگذرد يا موجب وهن شخصيت انسان مى شود و مردم همچون دلقکى به او نگاه مى کنند و يا اين که وارد گناهانى مى شود که خشم خدا را مى طلبد.
بايد انصاف داد که اين نصايح بيست و هشت گانه که در عباراتى کوتاه و پرمعنا ايراد شده بود و هر کدام درس مهمى درباره زندگى مادى يا معنوى انسان دربر داشت، از باارزش ترين اندرزهاست که سزاوار است با آب طلا نوشته شود و در برابر ديدگان همگان قرار گيرد. سلام و درود بر روان پاکت و سخنان پرمحتوايت اى اميرمؤمنان! .
پاورقی ها
نهج البلاغه، حکمت 379.
هود، آيه 6. طلاق، آيات 2 و 3. ذاريات، آيه 22. جاثيه، آيه 5. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 114. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 115. يونس، آيات 22 و 23. نهج البلاغه، حکمت 406. کشکول شيخ بهائى، ج 3، ص 271 «مثوى» همان طور که قبلاً اشاره شد به معناى جايگاه و در اين جا به معناى جايگاه آخرت است. نهج البلاغه، حکمت 335. امالى طوسى، ص 519، ح 48. «تَفَلّت» از ريشه «فلت» بر وزن «فقر» در اصل به معناى خلاص شدن و نيز به معناى امورى است که ناگهانى و بدون تأمل از انسان صادر مى شود. نهج البلاغه، ضمن خطبه 157. توبه، آيه 51. فى ظلال نهج البلاغه، ج 3، ص 526. لقمان، آيه 17. «مناسب» از ريشه «نسب» در اين جا به معناى خويشاوند است. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 117. جاثيه، آيه 23. کافى، ج 2، باب ذم الدنيا و الزهد فيها، ص 136، ضمن حديث 23. تغابن، آيه 14. غررالحکم، ح 4666. بقره، آيه 256. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 119 و فى ظلال نهج البلاغه، ج 3، ص 527. من لايحضره الفقيه، ج 4، باب النوادر، ص 406، ح 5879. امالى طوسى، ص 589، ح 10. درباره مفهوم فساد زمان بحث بيشترى را در همين کتاب، ذيل خطبه 32 آورده ايم. امالى صدوق، ص 178. خصال، ج 1، ص 36، ح 12. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 121. فى ظلال نهج البلاغه، ج 3، ص 530 و در کتب ديگر مانند مکارم الاخلاق، ص 251، رواياتى با همين مضمون آمده است. در زمان خود از شيوخ برجسته خراسان و مردى دانشمند و آگاه و سخاوتمند و شيرين زبان بود و به همين علت لقب «سکرى» به او دادند. (سُکّر به معناى شکر است). (اعلام زرکلى، ج 7، ص 121) بهج الصباغة (شوشترى)، ج 8، ص 455؛ تاريخ بغداد، ج 4، ص 33. خصال، ج 1، ص 324، ح 11.