تفسیر نامه 44

وَمِن کتابٍ لَهُ عَليهِ السَّلامُ
إلَى زَيادِ ابْنِ أَبِيهِ وَقَدْ بَلَغَهُ أنَّ مُعاوِيَةَ کَتَبَ إلَيْهِ
يُرِيدُ خَدِيعَتَهُ بِاسْتِلْحاقِهِ
وَقَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِيَةَ کَتَبَ إِلَيْکَ يَسْتَزِلُّ لُبَّکَ، وَيَسْتَفِلُّ غَرْبَکَ، فَاحْذَرْهُ، فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ: يَأْتِي الْمَرْءَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ، وَعَنْ يَمِينِهِ وَعَنْ شِمَالِهِ، لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ، وَيَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ. وَقَدْ کَانَ مِنْ أَبِي سُفْيَانَ فِي زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ، وَنَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ: لا يَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ، وَلا يُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ، وَالْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ، وَالنَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ.
فَلَمَّا قَرَأَ زِيَادٌ الْکِتَابَ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ، وَلَمْ تَزَلْ فِي نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِيَةُ.
قال الرضي، قوله (عليه السلام): «الواغِل» هُوَ الَّذي يَهْجُمُ عَلَى الشُّرْبِ لِيَشْرِبَ مَعَهُمْ، وَلَيْسَ مِنْهُمْ، فَلا يَزالُ مُدَفِّعاً مُحاجِزآ. و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»: هُوَ ما يُناطُ بِرَحْلِ الرّاکِبِ مِنْ قُعْبٍ أوْ قَدَحٍ أوْ ما أشْبَهَ ذلِکَ، فَهُوَ أَبَدآ يَتَقَلْقَلُ إذا حَثَّ ظَهْرَهُ وَاسْتَعْجَلَ سَيرُهُ.

ترجمه
از نامه هاى امام (عليه السلام) است
به زياد بن ابيه هنگامى که به آن حضرت گزارش رسيد معاويه مى خواهد با ملحق ساختن زياد به فرزندان ابوسفيان، وى را بفريبد
اطّلاع يافتم که معاويه نامه اى براى تو نوشته تا عقلت را بفريبد (و گمراه سازد) و عزم و تصميمت را (در استقامت بر وظيفه اى که بر عهده گرفته اى) سست کند ودرهم بشکند. از او بر حذر باش که او به يقين شيطان است! او از پيش رو وپشت سر واز راست و چپ انسان مى آيد تا او را در حال غفلت تسليم خود سازد و درک و شعورش را غافلگيرانه بدزدد. (آرى) در زمان عمر بن خطاب، ابوسفيان سخنى بدون انديشه از پيش خود و با تحريکى از تحريکات شيطان گفت (ولى اين سخن کاملا بى پايه بود) که نه با آن، نسب ثابت مى شود و نه استحقاق ميراث را همراه دارد و کسى که به چنين سخن واهى و بى اساس تمسک جويد همچون بيگانه اى است که در جمع مردم وارد شود و بخواهد از آبشخورگاه آن ها آب بنوشد که همه او را کنار مى زنند و همانند ظرفى است که در کنار مرکب مى آويزند، که به هنگام راه رفتن پيوسته تکان مى خورد وبه اين طرف و آن طرف مى رود.
هنگامى که زياد اين نامه را مطالعه کرد گفت: به پروردگار کعبه سوگند! که امام (عليه السلام) با اين نامه اش به آنچه من در دل داشتم (که از نطفه ابوسفيان نيستم) گواهى داد. و اين مطلب همچنان در دل او بود تا زمانى که معاويه (بعد از شهادت اميرمؤمنان (عليه السلام) بى اندازه زياد را وسوسه کرد تا سخن او در وى مؤثّر افتاد و) او را به خود ملحق ساخت.
مرحوم سيّد رضى به تفسير چند لغت از لغات پيچيده ذيل اين نامه پرداخته، مى گويد: «واغل» (از ريشه وَغْل بر وزن عقل) به معناى کسى است که براى نوشيدن آب از آبشخور ديگران، هجوم مى آورد در حالى که از آنان نيست و پيوسته آن ها وى را عقب مى رانند ومنع مى کنند؛ و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ» ظرف يا قدح يا مانند آن است که در کنار مرکب مى آويزند و دائمآ از اين طرف و آن طرف مى افتد و هرگاه مرکب پشتش را حرکت دهد يا براى راه رفتن عجله کند، مى لرزد (اشاره به اين که اين گونه الحاق نسب هاى مشکوک هرگز پايدار نيست و پيوسته متزلزل است).
شرح و تفسیر

نامه در يک نگاه
سرچشمه اين نامه آن است که امام (عليه السلام) با خبر مى شود معاويه نامه اى به زياد بن ابيه نوشته است که او را برادر واقعى خود بداند، به اين صورت که زياد را

فرزند نامشروع ابوسفيان معرفى کند که از زن بدکارى متولد شده، و از اين طريق او را بفريبد و در چنگال خويش براى رسيدن به اهدافش قرار دهد.
امام (عليه السلام) به زياد که در آن زمان ازسوى آن حضرت به فرماندارى فارس منصوب شده بود هشدار داد که اين، برنامه شيطانى است که ازسوى معاويه طراحى شده، مبادا تو را بفريبد؛ هر فرزندى تعلق به پدر و مادرى دارد که در آن خانه متولّد شده است، حتى نسبت نامشروع، با ادعاى شخصى مثل ابوسفيان که گفته زياد از نطفه اوست ثابت نمى شود. هنگامى که نامه به زياد رسيد سخن امام (عليه السلام) را پذيرفت و آرام گرفت هرچند بعد از شهادت امام (عليه السلام) معاويه با همين نيرنگ، به اضافه تهديد، او را به سوى خود فراخواند وزياد به او پيوست.
از تواريخ استفاده مى شود که مادر زياد، کنيز يکى از اطباى معروف عرب به نام «حارث بن کلده» بود که با برده اى به نام «عبيد» ازدواج کرد وزياد به حسب ظاهر نتيجه آن ازدواج بود لذا او را زياد بن عبيد مى گفتند؛ ولى چون پدرش غلام و برده ناشناخته اى بود بعضى ترجيح دادند که به او زياد بن ابيه بگويند و ظاهراً خود او هم از اين امر ابا نداشت؛ امّا بعدها که معاويه او را برادر خود خواند به او زياد بن ابى سفيان گفتند! وبه راستى انسان از اين وقاحت در حيرت فرو مى رود که شخصى دعواى خلافت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) داشته باشد و با اين صراحت کسى را به عنوان برادر ولد الزناى خود بخواند. شگفتى ديگر اين است که محيط چقدر آلوده بوده که زياد بن ابيه اين ماجرا را پذيرفت.

* * * مراقب باش عقل تو را نفريبند!
مطابق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه آمده، امام (عليه السلام) در آغاز اين نامه زياد بن ابيه را مخاطب قرار داده و او را تشويق به صبر و استقامت در مقابل وسوسه هاى اين و آن مى کند. سپس مى فرمايد: «اطّلاع يافتم که معاويه نامه اى براى تو نوشته تا عقلت را بفريبد (و گمراه سازد) و عزم و تصميمت را (در استقامت بر وظيفه اى که بر عهده گرفته اى) سست کند و درهم بشکند. از او بر حذر باش که او به يقين شيطان است!»؛ (وَقَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِيَةَ کَتَبَ إِلَيْکَ يَسْتَزِلُّ لُبَّکَ، وَيَسْتَفِلُّ غَرْبَکَ، فَاحْذَرْهُ، فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ).
از اين تعبير وتعبيرات ديگرى که در نامه هاى پيشين گذشت به خوبى استفاده مى شود که مأموران اطّلاعاتى امام (عليه السلام) در تمام جوانب کشور اسلامى حضور داشتند و حتّى نامه هاى خصوصى را که از طرف دشمن براى بعضى از فرمانداران فرستاده مى شد به امام (عليه السلام) اطّلاع مى دادند تا به موقع جلوى خطر گرفته شود. امام (عليه السلام) در آغاز اين نامه به زياد بن ابيه هشدار مى دهد که معاويه شيطان است مراقب او باش.
سپس در توضيح آن مى افزايد: «او از پيش رو و پشت سر و از راست و چپ انسان مى آيد تا او را در حال غفلت تسليم خود سازد و درک و شعورش را غافلگيرانه بدزدد»؛ (يَأْتِي الْمَرْءَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ، وَعَنْ يَمِينِهِ وَعَنْ شِمَالِهِ، لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ، وَيَسْتَلِبَ{6} غِرَّتَهُ{7}). سخن امام (عليه السلام) در اين جا برگرفته از آيه شريفه 17 سوره اعراف است که از قول شيطان نقل مى کند: (ثُمَّ لاَتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْديهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَيْمانِهِمْ وَعَنْ شَمائِلِهِمْ وَلا تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شاکِرينَ)؛ «سپس از پيش رو و از پشت سر واز طرف راست و از طرف چپ آن ها، به سراغشان مى روم؛ و بيشتر آن ها را شکرگزار نخواهى يافت».
منظور اين است که شيطان براى فريفتن انسان ها از هر وسيله اى استفاده مى کند؛ گاه از طريق تطميع و زمانى تهديد، گاهى شهوات و هوى و هوس نفسانى و گاهى از طريق آمال و آرزوها و پست و مقام و هدف. در همه اين ها يک چيز مدّ نظر است و آن گمراه ساختن انسان و کشاندن او به ورطه هلاکت.
شيطانِ شام نيز از همين روش ها استفاده مى کند و سعى مى نمايد هر کسى را از طريقى بفريبد و به سوى خود جلب کند و از وجودش در مسير شهوات خود بهره بگيرد.
از يکى از عرفا اين سخن نقل شده که مى گويد: در هر صبحگاهان شيطان از چهار سو به سراغ من مى آيد گاه از پيش رو مى آيد و مى گويد: (اگر گناه مى کنى) نترس خدا غفور و رحيم است. من دربرابر اين وسوسه او اين آيه را مى خوانم که خدا مى گويد: (وَإِنِّي لَغَفَّارٌ لِّمَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدَى)؛ «و من هر کسى را که توبه کند، و ايمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، سپس هدايت شود، مى آمرزم» و گاه از پشت سر من ظاهر مى شود (و مرا دعوت به زياده طلبى در دنيا مى کند) واز ضايع شدن زندگى فرزندانم در آينده مرا مى ترساند. من دربرابر او اين آيه را يادآور مى شوم: (وَما مِنْ دَابَّةٍ فِى الْأَرْضِ إِلّا عَلَى اللهِ رِزْقُها)؛ «هيچ جنبنده اى در زمين نيست مگر اين که روزى او بر خداست» و گاه از طرف راست من مى آيد و مى گويد: کارى کن که ثناخوان ها و مداحان تو فراوان باشند. من دربرابر او اين آيه را يادآور مى شوم: (وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقين)؛ «و سرانجام (نيک) براى پرهيزکاران است» و گاه از سمت چپ مى آيد و مرا به شهوات دعوت مى کند. من در اين آيه را مى خوانم: (وَحيلَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ ما يَشْتَهُونَ)؛ «(خداوند درباه کافران سرکش و مغرورى که گرفتار عذاب در دنيا مى شوند مى فرمايد:) و (سرانجام) ميان آن ها و خواسته هايشان جدايى افکنده شد».
همچنين دراين باره روايتى ذکر شده که خلاصه آن چنين است: «شيطان از پيش رو مى آيد و مسائل مربوط به آخرت انسان را که در پيش دارد در نظر او سست مى کند، و از پشت سر مى آيد و او را به جمع کردن اموال از هر طريق بى آن که حقوق شرعى آن را بپردازد و باقى گذاشتن براى فرزندان و بازماندگان خود فرامى خواند، و از طرف راست مى آيد و امور معنوى را به وسيله شبهات و شک و ترديد در نظر او ضايع مى کند، و از طرف چپ مى آيد و شهوات را در نظر او زينت مى دهد».
آرى، وسوسه هاى شياطين جنّ و انس که از هر درى براى گمراه ساختن انسان ها وارد مى شوند، اين گونه است.
در اين جا يک سؤال باقى مى ماند و آن اين که چرا از جهات فوق و تحت (بالا و پايين) سخنى به ميان نيامده است؟ بعضى گفته اند: براى اين که جهت بالا جهت رحمت است، زيرا پيوسته رحمت الهى از آن سو نازل مى شود و جهت پايين مايه وحشت است که اگر کسى از زير زمين سر برآورد و انسان را به کارى دعوت کند از او مى ترسد و نمى پذيرد. اين احتمال نيز وجود دارد که شياطين از جهت هاى معمول انسان ها به سراغ آن ها مى آيند که يکى از چهار جهت مذکور است و کسى از جهت فوق يا تحت به سراغ کسى نمى رود.
آن گاه امام (عليه السلام) سخن معاويه را درمورد ملحق ساختن زياد بن ابيه به خودش (به عنوان برادر حرام زاده) با دليلى منطقى ابطال مى کند، مى فرمايد: «(آرى) در زمان عمر بن خطاب، ابوسفيان سخنى بدون انديشه از پيش خود و با تحريکى از تحريکات شيطان گفت (ولى اين سخن کاملا بى پايه بود) که نه با آن، نسب ثابت مى شود و نه استحقاق ميراث را همراه دارد»؛ (وَقَدْ کَانَ مِنْ أَبِي سُفْيَانَ فِي زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ، وَنَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ: لا يَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ، وَلا يُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ).
تعبيرِ صادر شدنِ «فَلْتَة؛ سخن بى پايه و بدون انديشه» از ابوسفيان اشاره به چيزى است که ابن ابى الحديد در شرح خود از کتاب استيعاب ابن عبدالبر آورده است که عمر، زياد را براى اصلاح بعضى از مفاسد که در يمن واقع شده بود فرستاد. هنگامى که زياد بازگشت خطبه اى نزد عمر (و جمعى از حاضران) خواند که همانند آن شنيده نشده بود اين در حالى بود که على (عليه السلام) و عمرو بن عاص و ابوسفيان حاضر بودند. عمرو بن عاص گفت: آفرين بر اين جوان! اگر از قريش بود بر عرب حکومت مى کرد! ناگهان ابوسفيان گفت: او از قريش است ومن مى شناسم کسى را که نطفه او را در رحم مادرش نهاد. على (عليه السلام) فرمود: او چه کسى بوده است؟ ابوسفيان گفت: من بودم. على (عليه السلام) فرمود: خاموش باش ابوسفيان! و در روايت ديگرى آمده است: فرمود: خاموش باش ابوسفيان! اگر عمر بشنود به سرعت تو را مجازات خواهد کرد.
در روايت سومى آمده است که عمرو بن عاص به او گفت: اگر مى دانى زياد فرزند توست چرا او را به خود ملحق نمى کنى؟ گفت: از اين جمعيت مى ترسم که پوست از سر من بکنند.
روشن است که ابوسفيان به سبب عمل منافى عفتى که با مادر زياد انجام داده بود هرگز نمى توانست ثابت کند که حتمآ نطفه اى که منعقد شده از اوست، تنها به ظن وگمان تکيه کرد و با وقاحت و بى شرمى در حضور على (عليه السلام) وبعضى ديگر چنين سخنى را بر زبان راند و به همين دليل، امام (عليه السلام) در نامه مورد بحث به زياد يادآور مى شود که اين گونه ادعاهاى شيطانى در اسلام معيار اثبات نسبت نيست و به همين دليل تو هرگز نمى توانى از ابوسفيان ارث ببرى زيرا فرزند نامشروع از پدر و مادر خود ارث نمى برد (و تاکنون هم ادعاى ميراثى نداشته اى) بنابراين تسليم وسوسه هاى شيطانى معاويه نشو!
حضرت در پايان مى فرمايد: «و کسى که به چنين سخن واهى و بى اساس تمسّک جويد همچون بيگانه اى است که در جمع مردم وارد شود و بخواهد از آبشخورگاه آن ها آب بنوشد که همه او را کنار مى زنند وهمانند ظرفى است که در کنار مرکب مى آويزند، که به هنگام راه رفتن پيوسته تکان مى خورد وبه اين طرف و آن طرف مى رود»؛ (وَالْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ، وَالنَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ).
به تعبير ديگر، اگر معاويه از اين طريق بخواهد تو را برادر خود بخواند و تو هم بپذيرى، هرگز نه فرزند ابوسفيان خواهى بود و نه برادر معاويه، بلکه لکه ننگى بر تو نيز خواهد نشست که تو زنازاده اى و حتى از آن خاندان بيگانه اى؛ نه ارث مى برى ونه برادر مشروع محسوب مى شوى، هرچند برادرى معاويه با آن اعمال زشتش نيز براى تو افتخار نيست.
اين نامه به قدرى در زياد مؤثر افتاد که مطابق آنچه مرحوم سيّد رضى در ذيل اين نامه آورده است: «هنگامى که زياد اين نامه را مطالعه کرد گفت: به پروردگار کعبه سوگند! که امام (عليه السلام) با اين نامه اش به آنچه من در دل داشتم (که از نطفه ابوسفيان نيستم) گواهى داد. و اين مطلب همچنان در دل او بود تا زمانى که معاويه (بعد از شهادت اميرمؤمنان (عليه السلام) بى اندازه زياد را وسوسه کرد تا سخن او در وى مؤثّر افتاد و) او را به خود ملحق ساخت»؛ (فَلَمَّا قَرَأَ زِيَادٌ الْکِتَابَ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ، وَلَمْ تَزَلْ فِي نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِيَةُ).
معاويه بعد از آن زياد را در فرماندارى بخشى از فارس ابقا کرد وسپس او را به عراق آورد و بخش مهمى از عراق را به او سپرد واين لکه ننگ به علت حبّ جاه و مقام بر دامان زياد نشست و عاقبتش به شر گراييد.
اين احتمال نيز در تفسير اين جمله ذکر شده که منظور زياد اين باشد که ابوسفيان به يقين شهادت داده که من از نطفه او هستم و اين مطلب همچنان در دل او بود تا زمانى که معاويه وى را به خود ملحق ساخت.
* * *
مرحوم سيّد رضى در اين جا به تفسير چند لغت از لغات پيچيده ذيل اين نامه پرداخته، مى گويد: «واغِل» (از ريشه و غل بر وزن عقل) به معناى کسى است که براى نوشيدن آب از آبشخور ديگران، هجوم مى آورد در حالى که از آنان نيست و پيوسته آن ها وى را عقب مى رانند ومنع مى کنند؛ و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ» ظرف يا قدح يا مانند آن است که در کنار مرکب مى آويزند و دائمآ از اين طرف و آن طرف مى افتد و هرگاه مرکب پشتش را حرکت دهد يا براى راه رفتن عجله کند، مى لرزد. (اشاره به اين که اين گونه الحاق نسب هاى مشکوک هرگز پايدار نيست و پيوسته متزلزل است)»؛ (قال الرضي، قوله (عليه السلام): «الواغِل» هُوَ الَّذي يَهْجُمُ عَلَى الشُّرْبِ لِيَشْرِبَ مَعَهُمْ، وَلَيْسَ مِنْهُمْ، فَلا يَزالُ مُدَفِّعاً مُحاجِزآ. و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»: هُوَ ما يُناطُ بِرَحْلِ الرّاکِبِ مِنْ قُعْبٍ أوْ قَدَحٍ أوْ ما أشْبَهَ ذلِکَ، فَهُوَ أَبَدآ يَتَقَلْقَلُ إذا حَثَّ ظَهْرَهُ وَاسْتَعْجَلَ سَيْرَهُ). نکته
داستان پيچيده نسب «زياد»
در اين جا سخن بسيار است به حدّى که بعضى از شارحان نهج البلاغه دراين باره ده ها صفحه نوشته اند و ما تنها به چند مسئله اشاره مى کنيم:

1. آيا زياد فرزند نامشروع بود؟
از نامه مورد بحث استفاده مى شود که امام (عليه السلام) ادّعاى ابوسفيان و همچنين معاويه را در اين که زياد، فرزند نامشروع ابوسفيان بوده نفى مى کند و مى فرمايد: اين ادعايى شيطانى است و ازنظر ظاهر شرع، هر فرزندى ملحق به پدر و مادرى است که با هم ازدواج کرده اند و فرزند در آن خانه زاده شده است.
افزون بر اين مى دانيم که امام (عليه السلام)، زياد را به فرماندارى فارس منصوب کرد و اين منصب مفهومش اجازه امامت جمعه و جماعت بود. چگونه ممکن است امام (عليه السلام) کسى را که ولدالزناست به چنين مقامى بگمارد در حالى که مى دانيم يکى از شرايط امامت جمعه وجماعت طيب مولد است؟
از سويى ديگر، در تواريخ کربلا وعاشورا آمده است که حضرت سيدالشهدا فرمود: «أَلا وَإِنَّ الدَّعِيَّ ابْنَ الدَّعِيَّ قَدْ تَرَکَنِي بَيْنَ السِّلَّةِ وَالذِّلَّةِ ... هَيْهَاتَ مِنِّي الذِّلَّةُ؛ آگاه باشيد! ناپاک زاده فرزند ناپاک زاده مرا در ميان دو چيز مخيّر ساخته است: يا تن به شمشير بدهم يا تسليم ذلّت شوم و تن به بيعت با او دهم و محال است که تسليم ذلت شوم».
اين که «دعىّ» ازنظر لغت به چه معناست، بعضى آن را به معناى فرزند نامشروع تفسير کرده اند در حالى که در متون لغت مفهوم عامى دارد؛ هم به پسرخوانده گفته مى شود و هم به کسى که در نسبش متّهم است. در لسان العرب آمده است: «دعى به معناى پسرخوانده است و همچنين فرزندى که به پدر ديگرى نسبت داده مى شود». قرآن مجيد نيز مى گويد: (وَما جَعَلَ أَدْعِياءَکُمْ أَبْناءَکُم)؛ «و خداوند پسرخوانده هاى شما را پسر (واقعى) شما قرار نداده است (و احکام او را ندارد)»، بنابراين ممکن است امام (عليه السلام) بخواهد بگويد زياد در خانواده اى پست و بى ارزش همچون بردگان متولّد شده که براى کسب موقعيت، او را به غير پدرش نسبت دادند.
اين احتمال نيز وجود دارد که امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) حکم ظاهرى را بيان مى کند که «الْوَلَدُ لِلْفِرَاش»؛ ولى امام حسين (عليه السلام) واقع مطلب را مى فرمايد که او درواقع فرزند نامشروع بوده است.
امّا درمورد ابن زياد مسئله روشن تر است که او فرزند نامشروع بوده ومادرش مرجانه به فجور مشهور بوده است. به همين دليل مطابق آنچه در تواريخ کربلا آمده، حضرت زينب (عليها السلام) هنگامى که مى خواست او را سرزنش کند با تعبير «يابن مرجانة» او را مخاطب ساخت.
اين احتمال نيز هست که مراد از «الدعيَّ بْنَ الدَّعيّ» يزيد و پدرش معاويه باشند و اين جمله به نسب آلوده و متهم آن ها اشاره کند. 2. پدر و مادر زياد
معروف اين است که پدر زياد برده اى بود به نام عبيد که با سميّه کنيز «حارث بن کلده» که از اطباى مشهور عرب بود، ازدواج کرد و زياد در خانه او متولّد شد، هرچند ابوسفيان و پس از او معاويه سعى کردند وى را فرزند نامشروع ابوسفيان بدانند؛ و اين که بعضى گفته اند سميه از ذوات الاعلام (زنان آلوده به فحشا که آشکارا خود را فاعل آن معرفى مى کردند) بود، بعيد به نظر مى رسد، زيرا کنيزِ طبيب معروفى مثل حارث بن کلده قاعدتآ نمى تواند از ذوات الاعلام باشد.
البته در تواريخ آمده است که ابوسفيان در سفرى که به طائف کرده بود از شخصى به نام ابومريم که مرد بسيار آلوده اى بود زن آلوده اى را درخواست کرد وابومريم او را به سميّه مادر زياد، پيشنهاد نمود، او گفت: بگذار شب همسرم عبيد که از بيابان برگشته به خواب برود، من خواهم آمد. و بعد نزد ابوسفيان رفت و با او آميزش کرد و شايد اين که ابوسفيان مى گويد زياد فرزند من است از همين واقعه سرچشمه مى گيرد.

3. داستان استلحاق
داستان ملحق ساختن زياد به خاندان ابوسفيان وعنوان برادرى دادن به او توسط معاويه از عجايب تاريخ اسلام است. شيخ محمد عبده، استاد معروف مصرى در شرح نهج البلاغه خود چنين مى گويد: قصه زياد بن ابيه قصه شگفت آورى است که انسان را به تأمل وامى دارد، زيرا معاويه او را به ابوسفيان نسبت داد تا برادرش باشد. او مدعى بود که ابوسفيان با مادرش سميّه که زوجه مرد ديگرى بود (به صورت نامشروع) هم بستر شد و زياد از اين آميزش متولّد گشت.
آن گاه مى افزايد: از اين شگفت آورتر اين است که ادعاى اين برادرى (نامشروع) در مجلسى علنى ورسمى (در شام) در حضور جمعيّت مطرح شد؛ زياد از اين مسئله شرمنده نگشت، چراکه غنايم اين برادرى را با نکوهش هاى مردم سنجيد و برادرى (نامشروع) خليفه را بر سلامت و صحت نسب خود ترجيح داد. آرى، اين گونه است در طريق سلطه و مقام که اين مرد متکبّر از اين که عِرض و نسب او مخدوش شود، دربرابر منفعتى که به دست مى آورد شرمنده نباشد!
ما مى افزاييم: از اين ها شگفت آورتر اين که بيش از حدود نيم قرن از محيط اسلامى ايجاد شده توسط پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله)، نگذشته بود که براثر عملکرد بنى اميه چنان آلوده شد که خليفه جرأت کرد در ملأ عام چنين امر منکرى را تثبيت کند. واى به حال مسلمانان اگر در چنگال چنين حکومت هاى جاهل آلوده اى گرفتار شوند.
به هر حال داستان از اين قرار بود که به گفته مدائنى در کتاب فتوح الاسلام هنگامى که معاويه مى خواست زياد را جزء خاندان خود کند وى را که به شام آمده بود پس از جمع کردن مردم بالاى منبر برد وپيش روى خود بر پلّه پايين تر نشاند. سپس حمد و ثناى الهى به جا آورد و گفت: اى مردم! من از نسب زياد در خاندانم آگاهم. هر کسى مى تواند به اين امر گواهى دهد برخيزد. گروهى از مردم برخاستند وشهادت دادند که او فرزند ابوسفيان است و آن ها اعتراف ابوسفيان را به اين امر پيش از مرگش شنيده اند. در اين جا ابومريم سلولى که در جاهليّت شراب فروش بود برخاست و گفت: اى اميرمؤمنان! در طائف بوديم که ابوسفيان به آن جا نزد من آمد و مقدارى گوشت و شراب و غذا خريد. هنگامى که آن را تناول کرد گفت: اى ابومريم! زن بدکاره اى را براى من پيدا کن. من به سراغ سميّه رفتم و به او گفتم: تو ابوسفيان را مى شناسى، بذل و بخشش فراوانى دارد واز من زن آلوده اى را خواسته، تو آمادگى دارى؟ سميّه گفت: آرى، الان همسرم با گوسفندان بازمى گردد، هنگامى که غذا خورد و سر خود را بر بالش گذاشت خواهم آمد. من به سراغ ابوسفيان رفته، ماجرا را به او گفتم. چيزى نگذشت که سميّه آمد و بر او وارد شد و تا صبح نزد او بود. هنگامى که سميّه بازگشت من به ابوسفيان گفتم: چگونه بود؟ گفت: خوب بود... اين سخن بر زياد گران آمد و از بالاى منبر گفت: اى ابومريم! به مادر مردم دشنام مده که به مادرت دشنام خواهند داد. در اين هنگام که سخن معاويه و گواهى طلبى او به پايان رسيد زياد برخاست، مردم را خاموش کرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد، سپس گفت: اى مردم! معاويه و شهود، آنچه را که شنيديد گفتند و من نمى دانم کدام حق بود و کدام باطل. لابد معاويه و شهود، به آنچه گفتند آگاه ترند و بدانيد که عبيد (پدرم) پدر نيکى بود امّا والى (ظاهرآ اشاره به معاويه است) شخص صاحب نعمتى است. اين سخن را گفت و از منبر پايين آمد.

4. نگاهى به زندگى زياد بن ابيه
همان گونه که قبلاً اشاره شد او در اصل زياد بن عبيد بود. پدرش برده و چوپان و مادرش سميّه کنيز حارث بن کلده، طبيب معروف عرب بود. گاهى او را به عنوان زياد بن ابيه و گاه زياد بن امه مى گفتند، زيرا پدرش برده بود و هيچ موقعيتى ازنظر اجتماعى نداشت و بعد از آن که معاويه او را به خود ملحق ساخت به او زياد بن ابى سفيان مى گفتند. از نوجوانى فردى هوشيار و سخنرانى بليغ بود. تولد او را در طائف در سال فتح مکّه و بعضى در سال هجرت و برخى در روز بدر گفته اند؛ ولى او هيچ گاه پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) را نديد و با اميرمؤمنان على (عليه السلام) در تمام جنگ هاى دوران آن حضرت و با امام حسن (عليه السلام) تا زمان صلح با معاويه همراه بود، بعدها معاويه او را فريب داد و به سوى خود برد. او در کوفه در ماه رمضان سنه 53 در سن 56 سالگى از دنيا رفت (و بعضى سن او را به گونه ديگرى ذکر کرده اند).
دوران زندگى او از دو دوران کاملا متفاوت تشکيل مى شود: دوران نخست که در مسير حق بود و مردى قابل اعتماد و مدير و مدبّر بود و به همين دليل على (عليه السلام) او را به فرماندارى فارس منصوب کرد. او منطقه را به خوبى اداره نمود و خراج را به خوبى جمع آورى کرد و براى اميرمؤمنان على (عليه السلام) فرستاد. اين جريان به گوش معاويه رسيد و سخت ناراحت شد. نامه اى به او نوشت که مضمونش اين بود: اگر نبود که قلعه هاى مستحکمى دارى و شب ها همچون پرندگان به آشيانه خزيده به آن پناه مى برى و نبود انتظارى که خدا مى داند من درباره تو دارم، مانند سليمان مى گفتم: (فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لاَّ قِبَلَ لَهُمْ بِها وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَهُمْ صاغِرُونَ)؛ «به سوى آنان بازگرد (و اعلام کن) با لشکريانى به سراغ آنان مى آييم که قدرت مقابله با آن را نداشته باشند؛ و آنان را از آن (سرزمين) با ذلّت و حقارت بيرون مى رانيم» و در ذيل آن شعرى نوشت که اشاره به مشکوک بودن نسب زياد مى کرد.
هنگامى که اين نامه به زياد رسيد برخاست و در ميان مردم خطبه اى خواند و گفت: عجيب است! فرزند هند جگرخوار و سرچشمه نفاق (معاويه) مرا تهديد مى کند در حالى که ميان من و او پسرعموى رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و همسر سيده نساء عالمين و پدر سبطين (امام حسن و امام حسين (عليهما السلام)) و صاحب ولايت و منزلت و اخوت رسول خداست با صدهزار لشکر از مهاجرين و انصار و تابعين. به خدا سوگند! اگر اين جمعيّت (طرفداران معاويه) قصد سوئى کنند، مرا مرد شجاع شمشيرزنى خواهند يافت (که آن ها را در هم مى کوبد). سپس نامه اى به اميرمؤمنان على (عليه السلام) نوشت و نامه معاويه را با نامه خود براى آن حضرت فرستاد. امام (عليه السلام) در پاسخ او چنين نوشت: «اما بعد از حمد و ثناى الهى، من تو را والى آن سرزمين کردم وشايسته اين مقام مى ديدم. آرى، ابوسفيان در ايام عمر سخن بى پايه و مايه اى گفت که نشانه گمراهى و دروغ بود (و ادعا کرد که تو فرزند نامشروع او هستى) چيزى که نه استحقاق ميراث مى آورد و نه نسب محسوب مى شود. بدان معاويه مانند شيطان رجيم است که از هر سو به سراغ انسان مى آيد. از پيش رو و از پشت سر، از طرف راست و از طرف چپ، از او برحذر باش، از او برحذر باش، باز از او برحذر باش».
اما دوران دوم زندگى زياد، کاملا با دوران پيش متفاوت است و صد و هشتاد درجه با آن فرق دارد. زمانى که معاويه او را به وسيله مغيرة بن شعبه فريب داد و از نقطه ضعف او که حبّ جاه و مقام بود سوء استفاده کرد. وى پس از داستان صلح امام حسن (عليه السلام) او را به سوى خود برد و برادر خويش (و فرزند نامشروع ابوسفيان) معرفى کرد و حکومت فارس را همچنان به او سپرد و پس از آن مقام برترى به او داد و حکومت کوفه و عراق را به او بخشيد. او هم براى تثبيت حکومت خود و مبارزه با قيام هاى مردمى بر ضد معاويه و طرفداران او شروع به کشتار بى گناهان کرد. مخصوصآ شيعيان را هر کجا مى شناخت به قتل مى رساند و جنايات بى شمارى مرتکب شد که روى او را در تاريخ اسلام کاملا سياه کرد، ازجمله «حجر بن عدى» آن مرد شجاع و باايمان را که از شيعيان خالص على (عليه السلام) بود و همه جا به نيکى و پاکى شهرت داشت و از صحابه معروف پيامبر (صلي الله عليه و آله) محسوب مى شد با جمعى از يارانش دستگير کرد و به سوى شام فرستاد و معاويه هم آن ها را در سرزمين مرج عذراء به قتل رسانيد و ورق سياه ديگرى بر اوراق تاريک پايان زندگى خود افزود. کار به جايى رسيد که حسن بصرى که رابطه چندان خوبى با على (عليه السلام) نداشت درباره او چنين گفت: معاويه سه کار کرد که اگر تنها يکى از آن ها را انجام داده بود براى هلاکت او کافى بود: نخست حکمرانى بر اين ملت به وسيله گروهى از سفيهان و ناآگاهان. دوم ملحق ساختن زياد به خود، در حالى که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرموده بود: فرزند به شوهر تعلق دارد و سهم مرد زناکار سنگ است. و سوم کشتن حجر بن عدى. واى بر او ازسوى حجر و ياران حجر.
ما هم مى گوييم: پناه بر خدا از سوء عاقبت و گرفتار شدن انسان در چنگال شياطين جن و انس و جان دادن در حال کفر و ضلالت و جنايت.

* * *
پاورقی ها
«يَسْتَزِلُّ» از ريشه «زلل» بر وزن «قمر» به معناى خطا گرفته شده و «يستزل» يعنى مى خواهد به خطا بيفکند.
«لُبّ» در اصل به معناى مغز هرچيزى است و به عقل «لبّ» گفته مى شود. «يَسْتَفِلُّ» از ريشه «فلل» بر وزن «قمر» به معناى کند کردن و شکستن چيزى است. «غَرْب» به معناى نشاط و هيجان و تصميم است. «لِيَقْتَحِمَ» از ريشه «اقتحام» به معناى وارد شدن به زور در چيزى است. «يَسْتَلِب» از ريشه «استلابة» به معناى ربودن و غارت و سرقت کردن گرفته شده و ريشه اصلى آن «سَلْب» است. «غِرَّة» به معناى غفلت و سهل انگارى است. طه، آيه 82. هود، آيه 6. اعراف، آيه 128. سبأ، آيه 54. بهج الصباغة (شوشترى)، ج 14، ص 372. مجمع البيان، ج 4، ص 623، ذيل آيه 17 سوره اعراف. «فَلْتة» از ريشه «فَلْت» بر وزن «ثبت» در اصل به معناى از دست در رفتن چيزى است، لذا به سخنانى که بدون مطالعه از دهان انسان مى پرد و همچنين حوادث ناگهانى و بدون تأمل «فلتة» گفته مى شود. «نَزْغَة» از ريشه «نزغ» بر وزن «نظم» به معناى وارد شدن در کارى است به قصد افساد و به هم انداختن مردم و «نَزَغاتِ شيطان» به وسوسه هاى او گفته مى شود که افراد را به جان هم مى اندازد. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 180. «مُدَفَّع» از ريشه «دفع» گرفته شده و به معناى کسى است که ديگران مانع کار او شوند. بحارالانوار، ج 45، ص 83، ح 10. احزاب، آيه 4. شرح نهج البلاغه عبده، ذيل نامه 44، ج 3، ص 76. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 187. نمل، آيه 37. آنچه در بالا آمد برگرفته از کتاب هاى استيعاب، ج 2، ص 523 ـ 530، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 179 ـ 205؛ تنقيح المقال علّامه مامقانى، ج 1، ص 453، رقم 4329 و بهج الصباغة (شوشترى)، ج 8، ص 53 است.