تفسیر خطبه 31

وَ مِنْ کَلَامٍ لَهُ (عليه السلام)
لَمّا أنْفَذَ عَبدَاللهِ بْنَ عَبّاسٍ إلَى الزُّبَيْرِ يَسْتَفِيئُهُ إلىَ طَاعَتِهِ قَبْلَ حَرْبِ الجَمَلِ
لاتَلْقَيَنَّ طَلْحَةَ، فَإِنَّکَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ کَالثَّوْرِ عَاقِصآ قَرْنَهُ. يَرْکَبُ الصَّعْبَ وَ يَقُولُ: «هُوَ الذَّلُولُ» وَ لکِنِ آلْقَ الزُّبَيْرَ، فَإِنَّهُ أَليَنُ عَرِيکَةً فَقُلْ لَهُ: «يَقُولُ لَکَ آبْنُ خَالِکَ: عَرَفْتَني بِالْحِجَازِ وَ أَنْکَرْتَنِي بِالْعِرَاقِ، فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟»

ترجمه
از سخنان امام (عليه السلام) است
(اين قسمت در واقع خطبه نيست، بلکه بخشى از کلامى است) که به ابن عباس هنگامى که او را در روز جنگ جمل، قبل از آغاز جنگ، به سوى زبير فرستاد، فرمود. حضرت با اين کلمات زبير را به اطاعت از خود دعوت کرد (و چنانکه خواهد آمد اين سخنان در او مؤثّر واقع شد و وى از جنگ کناره گيرى کرد)
با طلحه ملاقات نکن! که اگر با او روبرو شوى او را مانند گاوى خواهى يافت که شاخ هايش در اطراف گوش هايش پيچ خورده باشد (او مردى سرکش و خيره سر و انعطاف ناپذير است). او کسى است که بر مرکبِ سرکشِ (هوى و هوس) سوار است و مى گويد: «مرکبِ راهوارى است!» (آرى او به دليل هوى پرستى، آمادگى شنيدن سخن حق را ندارد) ولى «زبير» را ملاقات کن! چراکه او نرم خوتر است (و براى پذيرش حق آمادگى بيشترى دارد) و به او بگو : «پسر دايى تو (على (عليه السلام)) مى گويد: تو در حجاز مرا شناختى و در عراق نشناخته انگاشتى؟ چه شد که از پيمان خود بازگشتى؟ و چه امرى تو را از آنچه درباره من مى دانستى منصرف ساخت...؟».
شرح و تفسیر
تلاش براى نجات خطاکاران
مى دانيم که جنگ جمل نخستين جنگى است که بر اميرالمؤمنين على (عليه السلام) تحميل شد. گروهى از طرفداران عثمان و مخالفان او دست به دست هم دادند و همسر پيامبر (صلي الله عليه و آله) عايشه را با خود همراه ساختند و عهد و تبعيّت مسلّمى را که با على (عليه السلام) داشتند، شکستند و براى به دست آوردن حکومت، آتش جنگ جمل را برافروختند. سرانجام کارشان به شکست منتهى شد و از هم متلاشى شدند و آتش افروزان اصلى، يعنى طلحه و زبير، کشته شدند.
تمام قرائن تاريخى، نه تنها در جنگ جمل بلکه در جنگ صفين و نهروان نيز نشان مى دهد که على (عليه السلام) با اصرار زياد مايل بود که در ميان مسلمانان درگيرى پيدا نشود و به هر قيمتى که ممکن است، آتش جنگ خاموش گردد.
جمله هاى مورد بحث، يکى از شواهد اين معناست که امام (عليه السلام) قبل از شروع جنگ، پيامى به وسيله ابن عباس براى زبير که يکى از دو فرمانده جنگ جمل بود فرستاد و اين پيام مؤثّر واقع شد و او از جنگ کناره گيرى کرد، هر چند در يکى از بيابان هاى بصره به دست مردى به نام «ابن جرموز» کشته شد. در آغاز اين سخن، امام (عليه السلام) رو به ابن عباس کرده، مى فرمايد:
«با طلحه ملاقات نکن! که اگر با او رو به رو شوى، او را مانند گاوى خواهى يافت که شاخ هايش در اطراف گوش هايش پيچ خورده باشد، (مردى سرکش و خيره سر و انعطاف ناپذير است)»؛ (لاتَلْقَيَنَّ طَلْحَةَ، فَإِنَّکَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ کَالثَّوْرِ عَاقِصآ قَرْنَهُ).
«او کسى است که بر مرکب سرکش (هوى و هوس) سوار است و مى گويد : «مرکب رام و راهوارى است» (آرى، او به دليل هوى پرستى، آمادگى شنيدن سخن حق را ندارد)»؛ (يَرْکَبُ الصَّعْبَ وَ يَقُولُ: «هُوَ الذَّلُولُ»).
تشبيه طلحه به گاوى که شاخش پيچ خورده است، يا اشاره به طغيان و سرکشى اوست يا عبارت ديگرى از جمله اخير است که، او به دليل هوى پرستى، گوش شنوا در برابر حق ندارد. در حقيقت امام (عليه السلام) در اين چند جمله روانکاوى دقيقى درباره طلحه انجام داده و يأس از نفوذ سخن در او را درباره صلح و بازگشت از جنگ بدين وسيله ابراز کرده است، ولى از آن جا که به زبير اميدوار بوده (و حوادث بعد نيز نشان داد که اين اميدوارى کاملا بجا بوده است) اضافه مى کند: «ولى زبير را ملاقات کن! چراکه او نرم خوتر است (و براى پذيرش حق آمادگى بيشترى دارد)»؛ (وَ لکِنِ آلْقَ الزُّبَيْرَ، فَإِنَّهُ أَليَنُ عَرِيکَةً).
تعبير به «أَليَنُ عَرِيکَةً» با توجه به اين که «عَريِکَةً» به معناى «طبيعت و سرشت» و «أَلْيَنُ» به مفهوم «نرم تر» است، اشاره به اين است که او در برابر گفتار حق شنوايى بيشترى دارد و روح تسليم در برابر واقعيّت ها بر او غالب است، به خصوص در برابر سخنانى که از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيده بود واکنش بهترى نشان مى داد، به عکس «طلحه» که مردى لجوج و خودخواه و سرکش بود و حبّ جاه و مقام چشم و گوش او را کور و کر کرده بود.
به همين دليل، تاريخ نويسان نوشته اند که زبير وقتى وارد بصره شد و فهميد که «عمار» در لشکر على (عليه السلام) است و به ياد اين حديث افتاد که پيامبر (صلي الله عليه و آله) درباره «عمار» فرموده بود: «وَيْحَکَ يَا بْنَ سُمَيَّةَ! تَقْتُلُکَ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ؛ اى عمار! تو را گروه ستمکار خواهد کشت» وحشت کرد و تحيّر و ترديد شديد بر دل و جان او سايه افکند و مى ترسيد که عمار در ميدان جمل شهيد شود و او جزء «فئة باغيه» (گروه ستمکار) باشد.
به هر حال، امام (عليه السلام) به ابن عباس فرمود: هنگامى که زبير را ملاقات کردى به او بگو «پسر دايى تو (على (عليه السلام) ) مى گويد: تو در حجاز مرا شناختى و در عراق نشناخته انگاشتى! چه شد که از پيمان خود بازگشتى؟ و چه امرى تو را از آنچه درباره من مى دانستى منصرف ساخت؟»؛ (فَقُلْ لَهُ: «يَقُولُ لَکَ آبْنُ خَالِکَ: عَرَفْتَني بِالْحِجَازِ وَ أَنْکَرْتَنِي بِالْعِرَاقِ، فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟»).
اين جمله، اشاره به سوابق بسيار درخشان مولا على (عليه السلام) است که در عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) و بعد از آن، همه از آن آگاه بودند و زبير هم که در زمره ياران پيامبر (صلي الله عليه و آله) بود به خوبى اين مطالب را مى دانست، به خصوص در روايتى آمده است که روز جنگ جمل، زبير در برابر على (عليه السلام) به ميدان آمد. «عايشه» فرياد زد: «اى واى زبير را دريابيد!» به او گفتند: «خطرى متوجه او نيست، زيرا على (عليه السلام) زره ندارد و زبير زره دارد».
امام (عليه السلام) به او فرمود: «اين چه کارى است که کردى؟». گفت: من مطالبه خون عثمان مى کنم. حضرت فرمود: «تو و طلحه بوديد که قاتلان عثمان را رهبرى مى کرديد و وظيفه تو اين است که خود را به ورثه عثمان بسپارى تا تو را قصاص کنند». سپس فرمود: «تو را به خدا سوگند مى دهم! آيا به خاطر دارى آن روز که از کنار من عبور کردى، در حالى که رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بر دست تو تکيه کرده بود و از قبيله بنى عمروبن عوف مى آمد؟ پيامبر (صلي الله عليه و آله) به من سلام کرد و در صورت من خنديد. من هم خنديدم و کارى بيش از اين نکردم. تو گفتى: على بن ابيطالب، دست از کارهاى سبک برنمى دارد». پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «خاموش باش! على کار سبک نمى کند؛ ولى بدان در آينده اى نزديک تو با او جنگ مى کنى در حالى که ظالمى». زبير گفت: (اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ) آرى اين گونه بود، ولى روزگار، مرا به فراموشى افکند و من به يقين دست از جنگ با تو برمى دارم. اين را گفت و دست از جنگ کشيد و پس از گفت وگو با عايشه، از ميدان جنگ بيرون رفت. جمله مورد بحث، مى تواند اشاره به اين گونه مسائل نيز باشد. اين نکته نيز قابل توجه است که زبير از کسانى بود که به على (عليه السلام) عشق مى ورزيد و حتى در جريان سقيفه، به دفاع از على (عليه السلام) برخاست و شمشير کشيد، ولى مخالفانش برخاستند و شمشير او را شکستند و در جريان شوراى شش نفره عمر نيز زبير به على (عليه السلام) رأى داد.
به هر حال، اين جمله هاى کوتاه و تکان دهنده، در روح زبير اثر گذاشت و روز به روز بر ترديد و شک او در مشروعيت راهى که در پيش گرفته بود، مى افزود و سرانجام، تصميم خود را گرفت و به طور کامل از لشکر جمل جدا شد و راه خود را در پيش گرفت و سر به بيابان گذاشت و رفت، هر چند به دست مرد ستمکارى به نام «ابن جرموز» کشته شد و مجال کافى نيافت تا اين اشتباه خود را جبران کند.
تعبير به «ابن خالک» (پسر دايى تو)، يک تعبير عاطفى است که امام (عليه السلام) براى برانگيختن عواطف زبير به کار برد! اين تعبير از اين جا سرچشمه مى گيرد که زبير فرزند «صفيه» خواهر «ابوطالب» است، بنابراين زبير پسر عمه على (عليه السلام) و آن حضرت پسر دايى زبير محسوب مى شود.
اين جمله کوتاه اشاره به تمام مطالبى است که زبير از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در تمام عمرش درباره على (عليه السلام) شنيده بود و به همين دليل به آن حضرت علاقه شديدى داشت، ولى جاه طلبى ـ که انگيزه اصلى جنگ جمل بود ـ مانند حجابى تمام اين مسائل را پوشانده بود و امام (عليه السلام) با اين جمله کوتاه حجاب را کنار زد و زبير را بيدار کرد.
مرحوم سيّد رضى؛ در ذيل اين خطبه مى گويد: «على (عليه السلام) نخستين کسى است که جمله زيباى «فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟»، از او شنيده شده است».
جمله کوتاهى که بسيار جذاب و پرمعناست و اشاره به اين نکته مى کند که چه چيز سبب شد حقيقتى را که بر تو آشکار شده بود، به دست فراموشى بسپارى و چشم دل را به روى واقعيّت ها ببندى و آگاهانه از راه حق بازگردى و در طريق باطل قدم نهى؟
کوتاهى و زيبايى و پرمحتوايى اين جمله، در آن حدّ است که امروزه در ادبيات عرب به صورت يک ضرب المثل درآمده است. نکته ها
1. عکس العمل زبير در برابر پيام امام (عليه السلام)
در بعضى از روايات آمده است که ابن عباس مى گويد: وقتى پيام امام (عليه السلام) را به زبير رساندم، در جواب گفت: «به على بگو: إنّى اُريدُ ما تُريد؛ من نيز همان را مى خواهم که تو مى خواهى». (اشاره به اين که تو دنبال حکومت بر مردم هستى، چرا من نباشم؟ گويى جاه طلبى آن چنان چشم و دل او را کور کرده بود که مى پنداشت على (عليه السلام) براى جاه و مقام قيام کرده است). ابن عباس مى گويد: «من خدمت على (عليه السلام) آمدم و داستان را خدمت او عرض کردم».
ولى همان گونه که اشاره شد، زبير نتوانست در برابر فشار وجدان مقاومت کند و سرانجام پرده ها از برابر ديدگان او کنار رفت و به واقعيت ها توجه کرد و از جنگ کناره گرفت، هر چند بسيار دير شده بود.

2. خلاصه اى از زندگى طلحه و زبير
«طلحه» از طايفه قريش است. پدرش عبيدالله بن عثمان و از پيشگامان در اسلام بود و در جنگ هاى اسلامى شرکت داشت، ولى در جنگ «بدر» نبود؛ گويا براى مأموريتى از سوى پيامبر (صلي الله عليه و آله) به شام رفته بود و لذا هنگامى که بازگشت سهم خود را از غنائم بدر مطالبه کرد.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به او فرمود: «لَکَ سَهْمُکَ وَ أَجْرُکَ؛ تو، هم سهمى در غنائم دارى و هم سهمى در پاداش». مى گويند: هنگامى که «طلحه» و «زبير» ايمان آوردند، پيامبر (صلي الله عليه و آله) در مکه پيمان برادرى ميان آن ها برقرار ساخت، ولى بعد از هجرت پيمان برادرى طلحه را با «ابوايّوب» برقرار کرد. از پسرش نقل شده است: پدرم مى گفت: پيامبر (صلي الله عليه و آله) مرا در روز احد «طلحةُ الخير» ناميد. حمايت او از رسول الله (صلي الله عليه و آله) در جنگ هاى اسلامى، جاى ترديد نيست.
ولى از آن جا که او مرد جاه طلبى بود، بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله) تغيير چهره داد و به راه ديگرى افتاد و در عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) نيز گاهى کلمات نامناسبى ـ که ناشى از جاه طلبى او بود ـ از وى شنيده شد، ازجمله طبق روايت دُرّ المنثور، طلحه مى گفت: «محمد (صلي الله عليه و آله) دستور مى دهد دخترعموها در برابر ما حجاب داشته باشند، ولى با زنان، بعد از جدا شدن از ما، ازدواج مى کند. به يقين هرگاه از جهان چشم بپوشد، ما با زنان او ازدواج خواهيم کرد».
اين جا بود که آيه تحريم ازدواج با زنان پيامبر (صلي الله عليه و آله) بعد از او، نازل شد.
فخر رازى در تفسير خود در سبب نزول آيه فوق مى گويد که يکى از مردم ـ مى گويند طلحه بوده است ـ گفت: «اگر بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله) زنده بمانم همسرش عايشه را به نکاح خود درمى آورم». در اين هنگام آيه تحريم ازدواج با زنان پيامبر (صلي الله عليه و آله) بعد از رحلت او، نازل شد.
در داستان «شوراى عمر» نيز در تاريخ مى خوانيم که او رو به طلحه کرد و گفت: «بگويم يا نگويم؟». طلحه گفت: «بگو! تو هرگز سخن خوبى نخواهى گفت». عمر گفت: «پيامبر (صلي الله عليه و آله) از دنيا رفت در حالى که به سبب آن سخنى که پيش از نزول آيه حجاب گفتى، از تو خشگمين بود».
به هر حال او از کسانى بود که به شدّت با عثمان مخالف بود و بر ضدّ او آتش افروزى کرد. به همين دليل «مروان» او را از قاتلان «عثمان» مى دانست و در جنگ «جمل» ـ که هر دو در لشکر «عايشه» بودند ـ مروان طلحه را نشانه گيرى کرد و با يک تير او را مجروح ساخت و سپس طلحه مرد. مروان گفت: «من انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم».
همان جاه طلبى سبب شد که آتش جنگ را بر ضدّ اميرمؤمنان على (عليه السلام) بيفروزد و جنگ جمل را به راه بيندازد و سبب ريختن خون گروه عظيمى از مسلمانان گردد و سرانجام به هدف خود که رسيدن به مقام خلافت بود، نرسيد و چنانکه گفتيم در جنگ جمل کشته شد.
بعضى نيز گفته اند که اميرمؤمنان على (عليه السلام) سخنانى شبيه آنچه به زبير فرمود، براى او نيز بيان کرد و او پشيمان شد و از جنگ کناره گيرى کرد، ولى با تير مروان کشته شد.
امّا خطبه مورد بحث نشان مى دهد که اين سخن درست نيست؛ چرا که مفهوم خطبه اين است که حضرت از هدايت او مأيوس بود.
در روايتى آمده است که بعد از پايان جنگ، على (عليه السلام) از کنار کشته او گذشت و فرمود: «اين همان کسى است که بيعت مرا شکست و آتش فتنه را در امّت اسلامى روشن ساخت و مردم را براى کشتن من و خاندانم دعوت کرد. او را بلند کنيد و بنشانيد!» چنين کردند. امام (عليه السلام) رو به جنازه او کرده، فرمود: «اى طلحه! من آنچه را که خداوند وعده داده بود بر حق يافتم، تو چطور؟» سپس فرمود: «او را بخوابانيد!» و حرکت کرد. بعضى از همراهان عرض کردند: اى اميرمؤمنان! آيا با طلحه بعد از مرگ او صحبت مى کنى؟ فرمود: «به خدا سوگند! او سخن مرا شنيد. همان گونه که بدن هاى بى جان کفارِ مکه ـ که بعد از جنگ بدر در چاهى افکنده شده بودند ـ سخنان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را شنيدند».
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد که پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) گاهى از طلحه تعريف کرده و حتّى به عقيده بعضى او جزء ده نفرى بود که پيامبر (صلي الله عليه و آله) بشارت بهشت به آنها داده بود (عشرة مبشرة)، چگونه ممکن است چنين سخنانى در حقّ او صحيح باشد؟
در جواب مى گوييم: به فرض که چنين چيزى صحيح باشد، انسان مى تواند در زمان هاى مختلف زندگى خود شايستگى هاى گوناگونى داشته باشد، يک روز در صف حق باشد و بهشت بر او واجب گردد و روز ديگر از آن صف خارج شود و در صفِ باطل قرار گيرد و مورد غضب خداوند واقع شود.
در تاريخ اسلام بسيار بودند کسانى که در طول عمر خود تغيير چهره دادند و از صفوف حق به باطل يا از صفوف باطل به حق گراييدند. و گرنه چه کسى مى تواند بگويد کسى که آتش جنگ جمل را ضد امام و پيشواى خود ـ که همه او را به رهبرى پذيرفته اند ـ برافروخت و سبب ريختن آن همه خون شد، آدم خوب و اهل نجات است؟ اين سخن با کدام منطق سازگار است؟
شاهد اين سخن اين که: قرآن مجيد درباره پيشگامان در اسلام اعم از مهاجران و انصار و نيز تابعان، در سوره توبه وعده بهشت مى دهد و مى فرمايد:
(وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَ الاْنْصارِ وَالَّذِينَ اتّبَعُوهُمْ بِإِحسانٍ رَضِىَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِى تَحْتَهَا الاْنْهارُ خالِدينَ فِيها أَبَدآ ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ)؛ «پيشگامان نخستين، از مهاجران و انصار و کسانى که به نيکى از پيروى

کردند، خداوند از آن ها خشنود گشت و آن ها (نيز) از او خشنود شدند و باغ هاى بهشتى براى آنان آماده ساخته که نهرها از پاى درختانش جارى است. جاودانه در آن خواهند ماند و اين است رستگارى و پيروزى بزرگ».
اين آيه شامل تمام مهاجران و انصار مى شود، در حالى که مى دانيم بعضى از آنهامانندعبدالله ابن ابى سرح، و ثعلبة ابن حاطب انصارى، از راه راست منحرف شدند و مغضوب خدا و پيغمبر (صلي الله عليه و آله) گشتند، در حالى که در آغاز در صف اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله) و جزء مهاجران و يا انصار بودند و نيز مى دانيم که گروهى از منافقان ـ که قرآن مجيد شديدترين حملات را به آن ها دارد ـ جزء اصحاب بودند.
بر اين اساس جاى شک نيست که صحابه پيامبر (صلي الله عليه و آله) را نيز بايد بر مقياس اعمالشان تا پايان عمر سنجيد و درباره آن ها قضاوت کرد و گرنه گرفتار تناقض هايى مى شويم که براى آن ها هيچ پاسخى نمى توان يافت.

امّا زبير
زبير، فرزند عوام و مادرش صفيّه عمه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود. او در پانزده سالگى (يا کمى کمتر يا بيشتر) اسلام را پذيرفت و شايد چهارمين يا پنجمين نفر بود که مسلمان شد. او جزء مهاجران حبشه بود و سپس به مدينه آمد و پيامبر (صلي الله عليه و آله) پيمان اخوّت او را با عبدالله بن مسعود منعقد فرمود.

او در جنگ هاى اسلامى به خوبى درخشيد و در جنگ هاى بدر، أُحد، خندق، خيبر و حُنَين شرکت داشت و سخنان خوبى از پيامبر (صلي الله عليه و آله) درباره او نقل شده است.
او جزء شوراى شش نفره عمر بود که به على (عليه السلام) رأى داد، ولى طلحه به آن حضرت رأى نداد.
متأسّفانه او نيز براثر جاه طلبى و شايد وسوسه هاى طلحه در پايان کارش از مسير حق منحرف شد و براى رسيدن به مقام خلافت يا پست مهم ديگرى دست در دست طلحه گذاشت و آتش جنگى را برافروخت که هزاران نفر در آن سوختند و شکافى در جامعه مسلمانان به وجود آورد. پيمان و بيعتش را با على (عليه السلام) شکست و تسليم خواسته هاى نفس شد، ولى به گفته مورّخان در ميدان جنگ جمل، پيش از آغاز جنگ، با نصايح على (عليه السلام) متوجّه اشتباه خود شد و از جنگ کناره گيرى کرد و به يکى از بيابان هاى اطراف به نام «وادى السباع» رفت و به نماز و توبه پرداخت و مردى به نام «ابن جرموز» به گمان اين که کشتن او سبب خشنودى على (عليه السلام) و دريافت جايزه مى شود، به سراغ او رفت و در حال نماز او را کشت و انگشتر و شمشيرش را براى على (عليه السلام) آورد. حضرت ناراحت شد و در جمله مهمى درباره شمشير او فرمود: «هَذَا السَّيْفُ طالِمآ فَرَجَ الْکَربَ عَنْ وَجْهِ رَسُولِ اللهِ؛ اين شمشيرى است که بارها اندوه را از صورت پيامبر (صلي الله عليه و آله) برطرف ساخت».
بعضى گفته اند که حضرت به ابن جرموز اجازه ملاقات نداد و به آن کس که براى گرفتن اجازه نزدش آمده بود، فرمود: «بَشِّرْ قاتِلَ ابْنِ صَفْيةَ بِالنّارِ؛ قاتل زبير را به آتش دوزخ بشارت ده!».
بعضى گفته اند که «ابن جرموز» با شنيدن اين سخن از شدّت ناراحتى خودکشى کرد. در بعضى از اسناد تاريخى، اين مطلب به خوبى تبيين شده که پيمان شکنى طلحه و زبير به تحريک معاويه بوده است.
سرگذشت فشرده مذکور ـ که درباره طلحه و زبير نقل شد ـ ضمن اين که بحث هاى خطبه ما را تکميل و به فهم محتوايى کمک مى کند، درس عبرتى است براى همگان که چگونه ممکن است انسانى که قسمت عمده عمر خود را در راه حق سپرى کرده، مجاهدت ها کرده، جوايز معنوى گرفته و نام نيکى در تاريخ براى خود گذاشته، به دليل حبّ دنيا و جاه طلبى و عشق به مال يا مقام، کارش به جايى رسد که سرنوشت دردناک او مايه تأسّف همگان گردد. اَللّهُمَّ اجْعَلْ عاقِبَةَ أَمرِنا خيرآ.

3. شرايط لازم براى امر به معروف و نهى از منکر
در سخن مورد بحث اشاره به يکى از شرايط مهم امر به معروف و نهى از منکر شده است و آن، احتمال تأثير است. حضرت مى فرمايد: «با طلحه ملاقات نکن! که مردى سرکش و نفوذناپذير است، ولى با زبير ملاقات کن که انسانى نرم خو وطبعآ نفوذپذير است».
بديهى است که نيروى انسان هرچه باشد، محدود است و بايد اين نيرو در جايى مصرف گردد که احتمال اثر باشد.
آنجا که احتمال تأثير نيست نبايد نيروها را به هدر داد و بى نتيجه مشت بر سندان کوبيد، ولى در صورت احتمال اثر نيز نبايد در انتظار يقين نشست و گفت که چون يقين به اثر نيست نبايد اقدام کرد! نه علم به اثر، شرط است و نه در صورت يقين به عدم تأثير، وظيفه اى داريم. هرگاه اين شرط با شروط ديگر مانند شناخت معروف و منکر و عدم وجود خطر همراه گردد، وظيفه امر به معروف و نهى از منکر قطعى مى شود.
اين نکته نيز قابل توجه است که بسيارى از انسان ها داراى خوهاى حيوانى هستند و هر کدام شباهتى به يکى از حيوانات دارند. بعضى مانند روباه، حيله گرند و بعضى مانند گرگ درنده، بعضى مانند شير شجاع و بعضى مانند خوک شهوت ران و شکم پرست و بعضى مانند گاو، نادان اند و... در سخن مورد بحث، امام (عليه السلام) «طلحه» را به گاو سرکشى تشبيه مى کند که در مقابل حق تسليم نمى شود و در تشخيص واقعيّت ها گرفتار خطا و اشتباه است و وقتى به سراغ کارهاى سخت مى رود آن را آسان مى انگارد و سرانجام شکست مى خورد. .
پاورقی ها
«عاقصا» از ريشه «عقص»، به معناى «پيچيدگى شاخ در اطراف گوش ها» است.
«عريکه» در اصل از ريشه «عرک»، به معناى «مشت و مال دادن چيزى» است و ميدان جنگ را به اين دليل معرکه گويند که افراد به هم حمله مى کنند. «عريکه» به معناى «سجيّه و نفس آدمى» آمده است که محل تغيير و تحوّل است. «عدا» به معناى «منصرف ساختن و بازگرداندن» است، و فاعل آن ضمير مستتر است که به «ما» برمى گردد و «من» در «ممّا» به احتمال ارحج، به معناى «عن» مى باشد و «بدا» از ريشه «بدو» به معناى «ظاهر شدن» است. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 167. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 165. احزاب، آيه 53؛ الدرالمنثور، ج 5، ص 214. تفسير فخر رازى (مفاتيح الغيب)، ج 25، ص 225. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 185. اسد الغابه، ج 2، ص 469. احتجاج طبرسى، ج 1، ص 163. توبه، آيه 100. در تفسير درّالمنثور، در ذيل آيه 93 انعام، مذمّت بسيار شديدى از او شده است (درّالمنثور، ج 3،ص 30). در أسدالغابه، نيز بعد از ذکر اين نکته که او از کتّاب وحى بود، تصريح مى کند که مرتد شد و پيامبر (صلي الله عليه و آله) دستور قتل او را صادر فرمود، (أسد الغابة، ج 3، ص 155، شماره 2974) در أسد الغابة فى معرفه الصّحابه، ج 1، ص 283، شماره 590، در شرح حال اين مرد آمده که پيامبر (صلي الله عليه و آله) او را طرد کرد و حتّى خلفاى ثلاثه (ابوبکر و عمر و عثمان) هم او را طرد کردند، زکات او را نپذيرفتند و هر چه اصرار کرد که من از صحابه پيامبر بوده ام و مقام و منزلتى نزد او داشته ام، کسى از او نپذيرفت و سرانجام در خلافت عثمان از دنيا رفت. أسد الغابة، ج 2، ص 97 ـ 100، شماره 1732. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، داستان نامه تحريک آميز معاويه به زبير را نقل مى کند، (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 231).