تفسیر بخش دوم

مَالي وَ لِقُرَيْشٍ؟! وَاللهِ لَقَدْ قَاتَلْتُهُمْ کَافِرِينَ، وَ لاَقَاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ، وَ إِنِّي لَصَاحِبُهُمْ بِالاْمْسِ، کَمَا أَنَا صَاحِبُهُمُ الْيَوْمَ! وَاللهِ! ماتَنْقِمُ مِنَّا قُرَيْشٌ اِلاَّ أَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَيْهِمْ، فَأَدْخَلْناهُمْ فى حَيِّزِنَا، فَکانُوا کَمَا قَالَ الاْوَّلُ:
أَدَمْتَ لَعَمْرِي شُرْبَکَ الْمَحْضَ صابِحآ *** وَ أَکْلَکَ بِالزُّبْدِ الْمُقَشَّرَةَ الْبُجْرَا
وَ نَحْنُ وَ هَبْنَاکَ الْعَلاَءَ وَ لَمْ تَکُنْ *** عَلِيّآ، وَحُطْنَا حَوْلَکَ الْجُرْدَ وَ السُّمْرَا

ترجمه
قريش از من چه مى خواهد؟ به خدا سوگند! هنگامى که کافر بودند باجنگيدم و اکنون که منحرف شده اند باز با آن ها مى جنگم (تا به راه خدا برگردند). من همان کسى هستم که ديروز (در غزوات اسلامى) در برابر آنان بودم، همان گونه که امروز نيز در برابر آن ها هستم، (همان بازوى مردافکن و همان شمشير ذوالفقار در اختيار من است). به خدا سوگند! قريش از ما انتقام نمى گيرد، جز به دليل اين که خداوند ما را از ميان آن ها برگزيده است، ولى (با اين حال) ما آن ها را در زمره خويش داخل کرديم، امّا سرانجام همان شد که شاعر گفته است:
ـ «به جان خودم سوگند، هر صبح از شير خالص صاف نوشيدى و به قدر کافى از سرشير و کره و خرماى بدون هسته خوردى و از غذاهاى لذيذ به طور کامل بهره گرفتى. ـ و ما به تو عظمت بخشيديم، در حالى که بزرگ نبودى! و در اطراف تو با اسب و نيزه پاسدارى داديم (و نگهدارى ات کرديم، ولى تو قدر اين نعمت را نشناختى)».
شرح و تفسیر
قريش از من چه مى خواهد؟!
در اين بخش از خطبه، امام (عليه السلام) به روابط خود با قريش در گذشته و حال مى پردازد؛ زيرا اين خطبه در آستانه جنگ جمل ايراد شده و مى دانيم که آتش افروزان جنگ جمل طلحه و زبير و افراد ديگرى از کينه توزان قريش بوداند، که آشکارا يا در پشت صحنه، اين جنگ را اداره مى کردند.
به همين دليل امام (عليه السلام) به عنوان يک هشدار اين سخنان را ايراد مى کند، تا مردم از انگيزه هاى واقعى جنگ جمل آگاه شوند، نخست مى فرمايد: «قريش از من چه مى خواهد؟ به خدا سوگند! هنگامى که کافر بودند با آن ها جنگيدم و اکنون که منحرف شده اند باز با آن ها مى جنگم (تا به راه خدا برگردند)»؛ (مَا لِي وَ لِقُرَيْشٍ! وَاللَّهِ لَقَدْ قَاتَلْتُهُمْ کَافِرِينَ، وَ لاَقاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ).
آرى آن ها در آغاز، مشرک بودند و با دعوت پيامبر (صلي الله عليه و آله) و شمشير على (عليه السلام) به اسلام پيوستند، ولى بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) به سبب جاه طلبى ها، به تدريج از حق، فاصله گرفتند تا آن جا که با جانشين رسول خدا (صلي الله عليه و آله)، على (عليه السلام) که خودشان نيز با او بيعت کرده بودند، به مقابله برخاستند.
«مفتون» از ريشه «فتن» به معناى «فريب و انحراف» و گاه به معناى «شرک و کفر» آمده است و ممکن است که در جمله مورد بحث نيز اشاره به انحراف از اسلام به سوى کفر باشد.
در رواياتى که از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نقل شده، مى خوانيم که آن حضرت به على (عليه السلام) فرمود: «يا عَليُّ! حَرْبُکَ حَرْبِي وَ سِلْمُکَ سِلْمِي؛ جنگ با تو مانند جنگ با من است و صلح با تو مانند صلح با من».
مطابق اين بيان، کسانى که با آن حضرت در ميدان هاى جنگ جمل و صفين و نهروان به مقابله برخاستند از اسلام بيرون رفتند؛ زيرا بى شک کسانى که با پيامبر (صلي الله عليه و آله) به مقابله برخاستند کافر بودند.
در اين جا ممکن است اين سؤال پيش آيد که اگر چنين است، مى بايست لشکر پيروزمند على (عليه السلام) در جمل، مخالفان را به اسارت مى گرفت و اموالشان جزء غنائم جنگى مى گرديد، در حالى که امام (عليه السلام) هرگز با آن ها اين معامله را نکرد؟
در پاسخ گفته اند که امام (عليه السلام) حق داشت چنين کارى را بکند، ولى روى ملاحظاتى، از قبيل ملاحظه شرايط زمان و مکان، از اين کار صرف نظر کرد.
اضافه بر اين، لزومى ندارد که همه کفّار احکامشان يکسان باشد و ممکن است اين گروه از مسلمانان که بر امام زمانشان خروج مى کنند و کافر مى شوند، از حکم اسارت و گرفتن اموالشان به عنوان غنائم جنگى، مستثنا باشند.
در بعضى از روايات آمده است که مروان بن حکم مى گويد: هنگامى که على (عليه السلام) ما را در بصره شکست داد، اموال مردم را به آن ها بازگرداند. هرکس اقامه بيّنه و شاهدى مى کرد، اموالش را به او مى داد و هرکس بيّنه و شاهدى اقامه نمى کرد، او را سوگند مى داد. کسى عرض کرد: اى اميرمؤمنان! غنائم و اسيران را در ميان ما تقسيم کن! امام (عليه السلام) پاسخى نداد. هنگامى که اصرار کردند حضرت (برآشفت و) فرمود: «أيُّکُمْ يَأْخُذُ اُمَّهُ فِي سَهْمِهِ؛ کداميک از شما مادرش را (اشاره به عايشه است) در سهم خود مى پذيرد؟».
از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود که على (عليه السلام) اهل بصره را مشمول منّت و عفو خود قرار داده، همان گونه که پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) با اهل مکّه بعد از فتح آن، چنين معامله اى کرد.
نيز استفاده مى شود که او مى خواست اين مسئله به صورت يک سنّت درنيايد، زيرا مى دانست در آينده شيعيان او تحت فشار ظالمان قرار مى گيرند و ممکن است که با آنان چنين معامله اى شود.
به هر حال منظور امام (عليه السلام) از اين سخن، اين است که او برابر قريش هيچ گونه کينه و عداوت خاصّى ندارد و اگر آن ها بذر حسادت و عداوت در دل هاى خود پاشيده اند، به علت آن است که امام (عليه السلام) در ميدان هاى نبرد حق و باطل، در آغاز اسلام در برابر آن ها ايستاد و اين چيزى جز اجراى فرمان خدا نبود و در جنگ جمل نيز جز اجراى حکم حق نظرى نداشت.
حضرت سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «من همان کسى هستم که ديروز (در غزوات اسلامى) در برابر آنان بودم، همان گونه که امروز نيز در برابر آن ها هستم (همان بازوى مردافکن و همان شمشير ذوالفقار در اختيار من است)»؛ (وَ اِنّي لَصَاحِبُهُمْ بِالاْمْسِ کَمَا أَنَا صَاحِبُهُمُ الْيَوْمَ!).
همان بازوى مردافکن و همان شمشير برّانى که ضربات آن را در جنگ هاى بدر و اُحد و اَحزاب به آنان نشان دادم، امروز نيز در اختيار من است و اين در واقع تهديد و پيام گويايى است براى آتش افروزان جنگ جمل.
گاه گفته شده که اين سخن در حق امثال معاويه و عمروعاص (ومروان) صادق است که در جنگ هاى اسلامى در برابر پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودند، ولى در حقِّ طلحه و زبير که آتش افروزان اصلى جنگ جمل بودند، صادق نيست؛ زيرا آن ها در اين جنگ ها همراه پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودند.
اين سؤال را چنين جواب داده اند که مرادِ امام (عليه السلام) شخصِ معيّنى نيست، ولى هدف، بيان اين حقيقت است که در عصر رسول خدا (صلي الله عليه و آله)، در راه حق، براى مبارزه با باطل مى کوشيد و بعداز رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نيز در همين راه گام برمى دارد (و مى دانيم که قريش به صورت گروهى، در آن زمان، در صف نخست مخالفان بودند).
اضافه بر اين، درست است که طلحه و زبير در کنار پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودند، ولى بسيارى از لشکريان جمل و از جمله مروان از قريش بودند.
حضرت سپس به يکى ديگر از انگيزه هاى اصلى آتش افروزان جنگ جمل اشاره کرده، مى فرمايد: «به خدا سوگند! قريش از ما انتقام نمى گيرد جز به دليل اينکه خداوند ما را از ميان آن ها برگزيده است، ولى (با اين حال) ما آن ها را در زمره خويش داخل کرديم»؛ (وَاللهِ! مَاتَنْقِمُ مِنّا قُرَيْشٌ اِلاَّ أَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَيْهِمْ، فَأَدْخَلْناهُمْ فِي حَيِّزِنا). سپس مى افزايد: «امّا سرانجام همان شد که شاعر گفته است: به جان خودم سوگند! هر صبح، از شير خالص صاف نوشيدى. و به قدر کافى از سرشير و کره و خرماى بدون هسته خوردى و از غذاهاى لذيذ به طور کامل بهره گرفتى. ما به تو عظمت بخشيديم، در حالى که بزرگ نبودى! و در اطراف تو، با اسب و نيزه پاسدارى داديم (و نگهدارى ات کرديم، ولى تو قدر اين نعمت را نشناختى)»؛ (فَکانُوا کَما قالَ الاْوَّلُ:

أَدَمْتَ لَعَمْرِي شُرْبَکَ الْمَحْضَ صَابِحآ *** وَ أَکْلَکَ بِالزُّبْدِ الْمُقَشَّرَةَ الْبُجْرَا
وَ نَحْنُ وَهَبْناکَ الْعَلاءَ وَ لَمْ تَکُنْ عَلِيّآ، وَ حُطْنا حَوْلَکَ الْجُرْدَ{6} وَالسُّمْرَا{7}).
آرى، آن ها نسبت به ما به شدت رشک بردند و حسد ورزيدند، ولى اين خواست خدا بود که نبوّت و امامت را در ميان ما قرار داد، با اين حال ما مقابله نکرديم و به آن ها بها داديم و شخصيت و مقام بخشيديم و از خطاهايشان درگذشتيم و در برابر دشمنان از آن ها حفاظت کرديم، ولى آن ها نه تنها قدر اين نعمت هاى بزرگ را ندانستند، بلکه به روى ما شمشير کشيدند و به مقابله و جنگ ناجوانمردانه برخاستند.
ما به مقتضاى دستور الهىِ صله رحم با آن ها رفتار کرديم و تا آن جا که ممکن بود محبّت کرديم، امّا آن ها قطع رحم کردند و به منازعه برخاستند و آتش جنگ جمل را برافروختند تا مسلمانان را در مقابل هم قرار دهند و خون هاى ناآگاهان و بى گناهان را بريزند، و ويرانى ها به بار آوردند.
قريش با اين عمل خود، در واقع مانند هر حسود ديگرى به حکمت خدا اعتراض دارند.
آنجا که مى فرمايد: (اَللهُ أعْلَمُ حِيثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَةُ)؛ «خدا آگاه تر است که رسالت خويش را در کجا (و به عهده چه کسى) قرار دهد».
و نيز مى فرمايد: (أمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَآ آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَا آلَاِبْراهِيمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْکآ عَظِيمآ)؛ «يا اين که نسبت به مردم [= پيامبر و خاندانش]، بر آنچه خدا از فضلش به آنان بخشيده، حسد مى ورزند ما به خاندان ابراهيم، (که يهود از آن ها هستند نيز،) کتاب و حکمت داديم؛ و حکومت عظيمى در اختيار آن ها [= پيامبران بنى اسرائيل] قرار داديم».
و نيز مى فرمايد: (قُلِ اللّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِى الْمُلْکَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِکَ الْخَيْرُ اِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَىءٍ قَدِيرٌ)؛ «بگو : بارالها! اى مالک حکومت ها، به هر کس بخواهى حکومت مى بخشى و از هر کس بخواهى حکومت را مى گيرى، هر کس را بخواهى عزّت مى دهى و هر که را بخواهى خوار مى کنى. تمام خوبى ها به دست توست، تو بر هرچيزى قادرى».
بديهى است که اگر انسان به اين اصول قرآنى ايمانى راسخ داشته باشد، هرگز به کسانى که خداوند بر طبق حکمتش، آن ها را مشمول مقام نبوّت و امامت کرده، حسد نمى ورزد و حکمت خداوند را زير سؤال نمى برد. نکته
حسد سرچشمه نابسامانى هاى اجتماعى
کمتر صفتى مانند حسد، در طول تاريخ سبب حوادث دردناک و مشکلات عظيم در جوامع بشرى شده است.
بسيارى از مردم به دليل کمىِ ظرفيّت و پايين بودن سطح فرهنگ و ضعف ايمان و عدم اعتماد به نفس، همين که مى بينند موفقيّت چشمگيرى نصيب يکى از دوستان و اقربا و امثال آن ها شده، آتش حسد در درونشان شعله ور مى شود و به جاى اين که از موفقيّت او خوشحال شوند و آن را وسيله اى براى پيروزى خود و ديگران قرار دهند و از استعدادهاى خلّاق او به نفع همگان کمک بگيرند، براى درهم شکستن او قيام مى کنند، گاه از طريق تهمت هاى ناروا، گاه تحقير و مذمّت و گاه براى ايجاد مانع بر سر راه او تا آن جا که مى توانند تلاش مى کنند.
در مواردى که اين مسئله حاد مى شود خون محسود به وسيله حاسد ريخته مى شود. فراموش نکنيم که نخستين خونى که در جهان بشريت ريخته شد، خون هابيل، فرزند آدم (عليه السلام)، به دست برادرش قابيل بود که صرفآ از حسد سرچشمه گرفت؛ چراکه قربانى برادر در پيشگاه خدا پذيرفته شده و قربانى او پذيرفته نشد. همين مسئله بارها و بارها در طول تاريخ تکرار شده است و برادر به برادر يا فرزند به فرزند به وسيله پدر و يا به عکس کشته شده اند.
بسيارى از اين حوادث دردناک صدر اسلام، به خصوص حوادث عصر خلافت اميرمؤمنان على (عليه السلام) نيز ناشى از حسادت حسودان بود که در خطبه مورد بحث، به آن اشاره شده است.
روايات ما مملوّ از بيان آثار سوء اين رذيله اخلاقى است. در روايات، «حسد»، منشأ فساد جامعه شمرده شده است، همان گونه که در حديثى از حضرت على (عليه السلام) مى خوانيم: «اِذا أَمْطَرَ التَّحاسُدُ نَبَتَ التَّفاسُدُ؛ هنگامى که باران حسد (بر سرزمين دل ها) ببارد، فساد و تباهى (در آن) مى رويد (و جوامع انسانى را به بدبختى و ويرانى مى کشاند)».
نکته مهمى که از اين خطبه در اين باره استفاده مى شود، اين است که کسانى که به سبب نعمت الهى مورد حسد قرار مى گيرند، نبايد به مقابله برخيزند؛ بلکه تا آن جا که مى توانند شکرانه نعمت را اين قرار بدهند که با حسود مدارا کنند و با آب محبّت آتش حسد او را خاموش سازند.
اين سخن را با شعر يکى از شعراى عرب پايان مى دهيم، آن جا که مى گويد:
اِصْبِرْ عَلى حَسَدِ الْحَسُودِ فَاِنَّ صَبْرَکَ قاتِلُهُ *** الْنَّارُ تَأکُلُ نَفْسَها اِنْ لَمْ تَجِدْ ما تَأْکُلُهُ
«در برابر حسدِ حسود شکيبايى کن! چراکه شکيبايى تو او را از بين مى برد؛ زيرا آتش هنگامى که چيزى را براى سوزاندن پيدا نکند، خودش را مى خورد و از بين مى برد». .
پاورقی ها
اين روايت را ابن مغازلى شافعى، در کتاب مناقب اميرالمؤمنين، ص 158 و ابن ابى الحديد، در شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 297 و محقق کرکى، در نفحات اللاهوت آورده اند، (احقاق الحق، ج 6، ص 440).
جالب توجه اين که ابن ابى الحديد در شرح نامه 65 نهج البلاغه، مى گويد: فرض کنيم که پيغمبر (صلي الله عليه و آله) على (عليه السلام) را به جانشينى خود ـ که شيعه مى گويد تعيين کرده ـ تعيين نکرده باشد، ولى آيا معاويه و غير او از صحابه نمى دانستند که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) هزار بار درباره على (عليه السلام) فرمود: «اَنا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبْتَ وَسِلْمٌلِمَنْ سالَمْتَ؛ من با هرکسى که تو بجنگى در جنگم و با هر کس که صلح کنى در صلحم»، يا فرمود: «اَللّهُمَّ! عادِ مَنْ عاداهُ و والِ مَنْ والاهُ؛ خداوند! آن کس که او را دشمن بدارد، دشمن بدار و آن کس که او را دوست بدارد دوست بدار!»، و يا اين که فرمود: «اَنْتَ مَعَ الحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَکْ؛ تو با حقى و حق با توست». و مانند اين کلمات، آيا سزاوار نبود معاويه در اين گونه کلمات پيامبر (صلي الله عليه و آله) بينديشد و از خدا بترسد؟ (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 24).

وسائل الشيعه، ج 11، باب حکم سبى اهل البغى و غنائمهم...، ص 59، ح 7. براى توضيح بيشتر به کتاب أنوار الفقاهه، (کتاب الخمس و الانفال) ص 70 مراجعه فرماييد. براى توضيح بيشتر و آگاهى از اين گونه روايات، به انوارالفقاهه، (کتاب الخمس و الانفال) ص 75 به بعد مراجعه کنيد. فى ظلال نهج البلاغه، ج 1، ص 223. در اين که تعبير بالا، اوّل در مقابل «ثانى» است و اشاره به يکى از شعراى نخستين است يا «اُوَل» بر وزن هُنر، نام شاعر غير معروفى است، در نسخه هاى نهج البلاغه و شرح هاى معروف آن، چيزى ديده نشد، هر چنداحتمال نخست، مناسب تر به نظر مى رسد. «محض»، به معناى شير خالص است که هيچ گونه آب با آن مخلوط نشده باشد. سپس به هر چيز خالص اطلاق شده است. «زبد» از ريشه «زبد» در اصل به معناى تولّد يا خارج شدن چيزى از چيز ديگر است، به همين دليل به سرشير و کره که از شير گرفته مى شود «زُبد» اطلاق شده است. «مقشّرة» از ريشه «قشر» به معناى پوست گرفته شده است و «مقشّره» به خرمايى گفته مى شود که هسته آنرا بيرون آورده باشند. «بُجر» بر وزن «بُرج» از ريشه «بجر» به معناى بيرون آمدن ناف است. سپس به معناى پرخورى آمده است و «أبجر» به فرد شکم گنده و حريص گفته مى شود. «جرد» از ريشه «جرد» به معناى «پوست گرفتن و مجرد ساختن» است و «جرد» در محل کلام اشاره به اسب هاى جوان و کم موست. «سمراء» از ريشه «سمر» به معناى «شب بيدارى» است و «سامر» به کسى مى گويند که شب را بر اىشب نشينى يا پاسبانى و يا هدف ديگرى بيدار مى ماند. انعام، آيه 124. نساء، آيه 54. آل عمران، آيه 26. غررالحکم، ص 300، ح 6801. بحارالانوار، ج 70، ص 258.