تفسیر بخش اول

إِنَّ آللهَ بَعَثَ مُحَمَّدآ (صلي الله عليه و آله) وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ آلْعَرَبِ يَقْرَأُ کِتَابآ، وَ لاَيَدَّعِي نُبُوَّةً، فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ، وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ، فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ، وَ آطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ.
أَمَا وَاللهِ إنْ کُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا: مَا عَجَزْتُ وَ لاَجَبُنْتُ، وَ إِنَّ مَسِيرِي هذَا لِمِثْلِهَا؛ فَلاَنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتّى يَخْرُجَ آلْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ.

ترجمه
خداوند، محمّد (صلي الله عليه و آله) را هنگامى مبعوث کرد که هيچ کس از عرب کتاب آسمانى نمى خواند و ادّعاى نبوّتى نداشت (از دعوت انبيا دور مانده بودند و از کتب آسمانى، محروم.) او مردم را تا سرمنزل سعادتشان سوق داد و به محيط رستگارى و نجات رساند. نيزه هاى آنها صاف و (در مسير صحيح) پابرجا، و جاى پاى آن ها محکم شد (قدرتشان تثبيت گشت و دشمن در برابر آن ها تسليم شد).
به خدا سوگند! من در دنبالِ اين لشکر بودم و آن ها را به پيشروى وامى داشتم؛ تا گروه طرفداران باطل، به طور کامل عقب نشينى کردند (و حقْ، ظاهر و پيروز گشت). من در انجام اين وظيفه هرگز ناتوان نشدم و ترس به خود راه ندادم و هم اکنون نيز مسير من (در حرکت به سوى جنگ جمل) به سوى همان هدف است. به خدا سوگند! من پرده باطل را مى شکافم! تا حق از پهلوى آن خارج گردد.
شرح و تفسیر
من پرده باطل را مى شکافم!
امام (عليه السلام) در آغاز اين خطبه ـ چنان که گفته شد ـ به عصر بعثت پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و ظهور انقلاب اسلامى در جزيرة العرب اشاره مى کند و نشان مى دهد که مردم در عصر جاهليت در چه شرايطى مى زيستند و پيامبر (صلي الله عليه و آله) آن ها را به چه افتخار و سعادتى رسانيد، مى فرمايد:
«خداوند، محمد (صلي الله عليه و آله) را هنگامى مبعوث کرد که هيچ کس از عرب کتاب آسمانى نمى خواند و ادّعاى نبوّتى نداشت (از دعوت انبيا دور مانده بودند و از کتب آسمانى، محروم)»؛ (إِنَّ آللهَ بَعَثَ مُحَمَّدآ (صلي الله عليه و آله) وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ آلْعَرَبِ يَقْرَأُ کِتَابآ، وَ لاَيَدَّعِي نُبُوَّةً).
بعضى از مفسّران معروف نهج البلاغه در اين جا اين سؤال را مطرح کرده اند که چگونه مى توان گفت که احدى از عرب نه کتاب آسمانى داشت و نه پيرو پيامبرى از پيامبران خدا بود، در حالى که مى دانيم جمعيّت قابل ملاحظه اى از يهود و گروهى از مسيحيان در آن سرزمين مى زيستند و کتابى به نام تورات وانجيل در ميان آنان بود؟ سپس در جواب اين سؤال اشاره به تحريف تورات و انجيل کرده اند. بنابراين کتابى که در ميان آن ها بود، کتاب راستين نبود و نيز پيروى آنان از حضرت موسى و مسيح (عليهما السلام)، دروغين بود. آن ها آنگاه به اين آيه استدلال کرده اند که مى فرمايد:
(قُلْ مَنْ اَنْزَلَ الْکِتابَ الَّذِى جاءَ بِهِ مُوسى نُورآ وَ هُدىً لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَراطِيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ کَثِيرآ)؛ «بگو: چه کسى کتابى را که موسى آورد، نازل کرد، کتابى که براى مردم نور و هدايت بود. (امّا شما) آن را به صورت اوراق پراکنده اى قرار مى دهيد، قسمتى را آشکار و قسمت زيادى را پنهان مى داريد؟». اين احتمال را نيز داده اند که منظور از عرب، در اين جا اکثريت آنهاست که مشرک و بت پرست بودند.
پاسخ سومى که به اين سؤال مى توان داد اين است که يهود جزءِ ساکنان بومى جزيرة العرب نبودند، بلکه طبق آنچه در تواريخ معروف آمده است، هنگامى که بشارت هاى ظهور پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) را در کتب خود خواندند و احساس کردند وقت ظهور نزديک شده، به آن جا آمدند که شاهد ظهور آن بزرگوار باشند، هر چند بعدآ از ترس اين که منافعشان به خطر افتد، راه نفاق و عداوت را پيش گرفتند. مسيحيان نيز، احتمالا مهاجران و در عين حال، بسيار در اقليت بودند.
به هر حال، امام (عليه السلام) در اين سخن به دور ماندن اقوام جاهلى از سرچشمه وحى و نبوّت اشاره مى کند و همين يک نکته نشان مى دهد که تا چه حدّ آن ها در گرداب شرک غوطه ور بودند و در شعله هاى آتش فساد مى سوختند.
حضرت سپس روشن مى سازد که آن ها در پرتوِ انوار وحى و نبوّت و طلوع آفتاب عالم تاب اسلام، به کجا رسيده اند. مى فرمايد: «او مردم را تا سرمنزل سعادتشان سوق داد و به محيط رستگارى و نجات رساند»؛ (فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ، وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ).
نه تنها آن ها را از شرک و کفر و انحرافات عقيدتى رهايى بخشيد و فساد اخلاق و ظلم و بى عدالتى را از ميان آنان برچيد، بلکه قوّت و قدرت و حکومت و تمدن درخشانى را نيز براى آن ها فراهم ساخت، و لذا حضرت در ادامه سخن مى افزايد: «نيزه هاى آن ها صاف و (در مسير صحيح) پابرجا و جاى پاى محکم شد (قدرتشان تثبيت گشت و دشمن در برابر آن ها تسليم شد)»؛ (فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ، وَ آطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ).
و به اين ترتيب هم به پيروزى معنوى دست يافتند و هم به قدرت و نعمت هاى مادّى و اينها همه از برکت قيام پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و نزول قرآن مجيد بود.
تعبير به «مَحَلَّتَهُمْ» اشاره به جايگاه شايسته اى است که مى بايد انسانِ بافضيلت، به آن برسد و تعبير به «مَنْجاتَهُمْ» اشاره به نقطه نجاتى است که هيچ گونه جاى خوف و وحشت در آن نيست و نجات و رستگارى را تضمين مى کند.
و تعبير به «اَسْتَقامَتْ قَناتُهُمْ» با توجه به اينکه، «آسْتَقامَتْ» به معناى راستى و پابرجايى، و «قَناة» به معناى «نيزه» است، اشاره به قوّت و قدرت و پيروزى و غلبه بر دشمنان است.
بعضى از شارحان نهج البلاغه، استقامت را در اينجا اشاره به صاف بودن نيزه ها که کنايه اى است از انتظام امور و نظم حکومت و دولت و جامعه و قوّت و قدرت، دانسته اند، ولى با توجه به اين که نيزه معمولا راست و مستقيم است و اگر کج شود مى شکند و قابل راست کردن نيست (زيرا آن را از چوب مى ساختند نه از فلزات) ممکن است اين تعبير اشاره به آرامش و اطمينان خاطر باشد؛ چرا که سربازان در هنگام آرامش پاى نيزه هاى خود را در زمين فرو مى کردند که به صورت صاف و مستقيم باقى مى ماند و اين نشان مى داد که آن ها از حمله دشمن در امان اند و خيالشان راحت است. تعبير به «آطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ» با توجه به اين که «صَفات» به معناى سنگ صاف و بزرگ و محکم است، اشاره به اين نکته است که در پرتو ظهور اسلام و قيام رسول الله (صلي الله عليه و آله) جايگاه آن ها محکم و مطمئن و جاى پايشان در زندگى فردى و اجتماعى مستقر و ثابت گرديد. در بيابان هايى که عرب رفت و آمد داشت، غالبآ شن هايى نرم و متحرک بود و عبور از آنها، حتّى ايستادن روى آنها، خالى از لغزش و اضطراب و اشکال نبود، ولى هنگامى که روى سنگ هاى بزرگ و محکم و صاف قرار مى گرفتند، هم نشست و برخاستشان آسان بود و هم راه رفتنشان.
سپس امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن مى افزايد: «به خدا سوگند! من در دنبال اين لشکر بودم و آن ها را به پيشروى وامى داشتم؛ تا گروه طرفداران باطل، به طور کامل عقب نشينى کردند (و حقْ، ظاهر و پيروز گشت)»؛ (أَمَا وَاللهِ إنْ کُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا).
در مواردى که لشکريان، تازه کارند و يا دشمن، نيرومند و قوى است و احتمال عقب نشينى در لشکرِ خودى مى رود، فرماندهِ لشکر، بعضى از معاونان شجاع و آگاه خود را در دنبال لشکر قرار مى دهد که آن ها را تشويق به پيشروى و حرکت به سوى جلو کرده و از عقب نشينى احتمالى آن ها جلوگيرى کنند، در واقع لشکرهاى مهم مانند يک ناقه سوارى است که در گذرگاه هاى سخت، بايد يک نفر زمام آن را در دست بگيرد و ديگرى از پشت سر به جلو براند تا از آن گذرگاه مشکل به سلامت بگذرد. گويا سخن امام (عليه السلام) در اينجا، اشاره به همين نکته است که پيامبر (صلي الله عليه و آله) اين وظيفه را بر عهده من گذاشته بود که لشکر تازه کار اسلام را در برابر انبوه مشکلات و خطراتى که در پيش دارند به جلو برانم. يا اين که اشاره به اين است که من و پيامبر، هر دو در پشت سر اين لشکر قرار داشتيم و آن ها را به پيش مى رانديم (به قرينه جمله «فَساقَ النّاس»).
در هر حال همه اين ها اشاره دارد به عصر قيام پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و نقش بسيار مهمى که على (عليه السلام) در پيروزى لشکر اسلام بر کفر داشت.
و حضرت براى اين که اثبات کند وظيفه خود را به خوبى انجام داده، مى فرمايد: «من در انجام اين وظيفه هرگز ناتوان نشدم و ترس به خود راه ندادم»؛ (مَا عَجَزْتُ وَ لاَجَبُنْتُ).
بديهى است که عقب نشينى يا به دليل عجز و ناتوانى است و يا ترس و وحشت در عين داشتن قدرت، و هنگامى که امام (عليه السلام) مى فرمايد: «نه عاجز و ناتوان شدم و نه ترسيدم»، اشاره به اين مى کند که هيچ يک از عوامل ضعف و ناتوانى در من نبود.
سپس حضرت اين مقدمه را به ذى المقدّمه اى که هدف نهايى او را تشکيل مى دهد، مربوط مى سازد و مى فرمايد: «هم اکنون نيز مسير من (در حرکت به سوى جنگ جمل) به سوى همان هدف است»؛ (وَ إِنَّ مَسِيرِي هذَا لِمِثْلِهَا).
آرى، امام (عليه السلام) در اين بيان اشاره به يک نکته مهم مى کند و آن اين که امّت اسلامى در آن زمان برگشت به سوى افکار و برنامه ها و سنن جاهلى را شروع کرده بود و هر روز از مسير پيغمبر (صلي الله عليه و آله) و اسلام و قرآن فاصله بيشترى مى گرفت که يک نمونه آن، حرکت ظالمانه آتش افروزان جنگ جمل براى کسب قدرت، همراه با شکستن بيعت و ريختن خون مسلمانان بود.
امام (عليه السلام) مى خواست اين عقب گرد به سوى جاهليت را درهم بشکند و باز، رسالت تاريخى خود را در حمايت از انقلاب اسلام، تجديد کند. به همين دليل در دنباله اين سخن مى افزايد: «به خدا سوگند! من پرده باطل را مى شکافم تا حق از پهلوى آن خارج گردد»؛ (فَلاَنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتّى يَخْرُجَ آلْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ).
با توجه به اين که «أَنْقُبَنَّ» از ريشه «نقب» به معناى «سوراخ کردن و شکافتن و گشودن چيزى» است، اين تعبير اشاره به اين حقيقت دارد که تا پرده هاى باطل شکافته نشود، حقْ، ظهور و بروز نمى کند.
به تعبير ديگر، باطل هميشه سعى دارد پوششى بر روى حق بيفکند و آن را مخفى و مکتوم سازد.
هنگامى که پرده هاى باطل شکافته شد، نور حق و جلوه واقعيّت، براى همگان آشکار مى گردد.
اين تعبير ممکن است اشاره به نکته ديگرى نيز باشد و آن اين که اساس جهان بر حق است و در باطن هر موجودى، حق نهفته شده است؛ به ويژه در فطرت هر انسانى نور حق قرار گرفته است، ولى باطل امر عارضى است که چهره حق را مى پوشاند.
هرگاه اين امر عارضى کنار رود، چهره حق از درون اشيا ظاهر مى شود و هرگاه تعليمات گمراه کننده از ميان برداشته شود، نور فطرت انسانى پرتوافکن مى گردد.
همان گونه که در آغاز خطبه گفته شد، محتواى اين خطبه با کمى تفاوت در تعبيرات، در خطبه 104 نيز آمده است، در آنجا مى فرمايد: «وَأَيمُ اللهِ! لاَبْقُرَنَّ الْباطِلَ حَتَّى أُخْرِجَ الْحَقَّ مِن خاصِرَتِهِ؛ به خدا سوگند! من، (پرده) باطل را مى شکافم، تا حق را از پهلوى آن بيرون کشم». نکته ها
1. «ذى قار» کجاست؟
همان گونه که در تفسير خطبه نيز اشاره شد، ذى قار، محلّى بوده بين بصره و کوفه که قبل از اسلام، ميان عرب و سپاه ساسانى، جنگى در آن جا بروز کرد و سپاه ساسانى عقب نشينى کردند و اعراب پيروز شدند.
بعضى مى گويند که وجه نامگذارى آن به «ذى قار» به دليل چاهى بوده که آب آن سياه، مانند قير بوده است.
ابن عباس مى گويد: هنگامى که در رکاب على (عليه السلام) به «ذى قار» رسيديم و توقف کرديم، به امام (عليه السلام) عرض کردم: «از کوفه افراد کمى به يارى شما شتافتند». امام (عليه السلام) فرمود: «6560 نفر بدون کم و زياد به يارى ام خواهند آمد». ابن عباس مى گويد : «من از تعيين دقيق آن ها تعجب کردم و با خود گفتم که حتمآ آنان را شماره خواهم کرد».
پانزده روز در ذى قار توقف کرديم تا اين که صداى شيهه اسب ها و استرها بلند شد و لشکر کوفه فرارسيدند. من آن ها را دقيقآ شمردم، ديدم درست همان تعدادى هستند که امام (عليه السلام) فرمود. گفتم: الله اکبر، صَدَقَ اللهُ و رسولُهُ.
اين تعبير ابن عباس، ممکن است اشاره به اين باشد که على (عليه السلام) اين مسائل را دقيقآ از پيامبر (صلي الله عليه و آله) شنيده بود و بر اساس آن، پيشگويى مى فرمود.
ابن ابى الحديد، بعد از ذکر اين نکته مى افزايد: هنگامى که اهل کوفه بر

على (عليه السلام) وارد شدند، به آن حضرت سلام کردند و گفتند: «شکر خدا را، اى اميرمؤمنان! که ما را به يارى تو اختصاص داد و با نصرت تو گرامى داشت. ما دعوت تو را از دل و جان پذيرفتيم، هر دستورى دارى بفرما!»
امام (عليه السلام) نيز از احساسات آن ها تقدير و تمجيد فرمود و دستور داد براى فرونشاندن آتش فتنه به سوى بصره حرکت کنند.


2. جاهليت عرب
هر قدر درباره عظمت اسلام، به دليل ظهورش در ميان يک گروه بسيار عقب افتاده و متعصّب و لجوج سخن گفته شود، باز هم کم است. مردم عصر جاهليت، انحرافات بسيار و صفات منفى فراوانى داشتند، ولى بد نيست در اين جا تنها به يکى از آن ها يعنى تعصّب و لجاجت فوق العاده و نفوذناپذيرى در برابر افکار و سخنان ديگران اشاره کنيم.
يکى از محقّقان مسيحى، که معتقد به ارتباط ميان اين تعصّب جاهلى و آب و هواى منطقه حجاز است، مى گويد: «طبيعت منطقه خشک بود و طبيعت مردمش نيز خشک و انعطاف ناپذير. و نفوذ در آن ها به وسيله پيامبر اسلام اعجاز بزرگى بود».
اگر اين جمله را به اين سخن اضافه کنيم که جهل و نادانى و دورى از علم ودانش و پايين بودن سطح فکر و فرهنگ و آلوده بودن به انواع خرافات، عوامل مهمِّ ديگرى براى تعصّب و لجاجت و نفوذناپذيرى است، تصديق خواهيد کرد که هدايت چنين مردمى چه معجزه بزرگى بوده است!
قرآن مجيد پر است از آياتى که حکايت از لجاجت شديد آن ها مى کند تاکه در ذيل آيات شريفه (سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ)؛ «تقاضاکننده اى تقاضاى عذابى کرد

که انجام مى گيرد...» و (وَ اِذْ قالُوا آلْلّهُمَّ اِنْ کانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً...)؛ «(به خاطر بياور) زمانى را که گفتند: خداوندا! اگر اين، حقيقتى ازسوى توست، بارانى از سنگ از آسمان بر ما فرو ريز يا عذاب دردناکى براى ما بفرست». شأن نزول هايى نقل شده که حکايت از عمق تعصّب آنان مى کند، به اندازه اى که حتّى حاضر بودند در مسير لجاجت خويش، جان خود را نيز از دست بدهند.
به راستى نفوذ در ميان چنين جمعيّتى و هدايت و تربيت آنها، از معجزات بزرگ است! اين همان چيزى است که در خطبه مورد بحث به آن اشاره شده است، هر چند با نهايت تأسف بعد از رحلت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) در فاصله نه چندان زيادى، بازماندگان اقوام جاهليت در پُسْت هاى کليدى حکومت اسلامى جاى گرفتند و بسيارى از زحمات ارزشمند پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) را بر باد دادند و على (عليه السلام) مطابق آنچه در اين خطبه آمده، تلاش فراوانى براى بازگرداندن مردم به مسير اصلى عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) انجام داد.

3. حديث خاصِفُ النَّعل
در آغاز اين خطبه تعبير «يَخْصِفُ نَعْلَهُ» ـ آن حضرت، کفش خود را وصله مى زدـ ما را به ياد حديث «خاصِفُ النَّعْلِ» در عصر پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مى اندازد که از فضايل معروف اميرمؤمنان على (عليه السلام) است. در سنن ترمذى آمده است که روزى پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مشرکان قريش را مخاطب ساخت و فرمود: «لَتَنْتَهُنَّ اَوْ لَيَبْعَثَنَّ اللهُ عَلَيْکُمْ مَنْ يَضْرِبُ رِقابَکُمْ بِالسَّيْفِ عَلَى الدِّينِ قَدِ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ عَلَى الاْيمَانِ؛ يا از عقايد و کارهاى خلاف خود دست برداريد يا خداوند کسى را برمى انگيزد که با شمشير، به دليل دفاع از اسلام، گردن شما را مى زند؛ کسى که خداوند قلب او را بر ايمان آزموده (و مملوّ از ايمان به خودش ساخته است)».
حاضران سؤال کردند: «آن شخص کيست؟». ابوبکر پرسيد: «آن شخص کيست؟». عُمر پرسيد: «آن شخص کيست؟»
پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «هُوَ خاصِفُ النَّعْلِ؛ او کسى است که مشغول وصله کردن کفش است» اين در حالى بود که پيامبر (صلي الله عليه و آله) نعلين خود را به على (عليه السلام) داده بود تا آن را وصله کند... .
ترمذى سپس از ابوعيسى نقل مى کند که اين حديث، حديث صحيحى است.
بديهى است که کار على (عليه السلام) هم در عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) و هم در زمان خلافتش، براى نشان دادن نهايت تواضع دربرابر مردم و بى اعتنايى به دنيا و الگو قرار گرفتن براى ساده زيستن بود. .
پاورقی ها
انعام، آيه 91.
«بوّأ» از ريشه «بوء» در اصل به معناى صاف بودن مکان است، در مقابل «نَبْوَه» که به معناى بلندى و ناهموارى است. در جمله مورد بحث، اين کلمه به معناى «صاف و منظم کردن محل استقرار» است. «قنات» از ريشه «قنو» در اصل به معناى «شاخه درخت» است و نيزه را به دليل شباهتش به شاخه درختان، «قنات» مى گويند و نيز به کاريزهايى که براى استفاده از آب حفر مى کنند، به سبب مسير صاف و مستقيم شان، قنات مى گويند. «صفات» سنگ صاف و بزرگ و محکم و گسترده است. «ساقه» از ريشه «سوق» جمع «سائق» به معناى «راننده و پيش برنده» است. در اصل، «سوقه» بوده، سپس براساس قواعد اعلال ساق شده است. «حذافير» جمع «حُذْفور» بر وزن «مزدور» به معناى «جانب و شريف و جمع زياد» است و در اينجا، حذافير، به معناى تمام جوانب مطلب آمده است. ضمنآ توجه داشته باشيد که ضمير در «ساقَتِها» ظاهرآ به جماعت مردم عصر جاهليت برمى گردد که اسلام را برگزيدند و ضمير در «تولّت» و «حذافيرها» ممکن است به دشمنان اسلام بازگردد که با پيروزى اسلام همگى پشت کردند و عقب نشستند. و نيز ممکن است به مردم عصر جاهليت برگردد که به اسلام روى آوردند و از آنچه در گذشته داشتند روى گردان شدند. «أنْقُبَنَّ» از ريشه «نقب» به معناى «سوراخ کردن و شکافتن و گشودن» آمده است. و «نقب» را به کانال هاى زير زمينى اطلاق مى کنند، به دليل آن که زمين را مى شکافند و پيش مى روند. و بحث و تنقيب به سخنانى گفته مى شود که مطالب را مى شکافد و حقايق را آشکار مى سازد. و نقيب به کسى مى گويند که درباره گروهى بررسى مى کند و از حال آن ها آگاه است. و نقاب صورت را به اين علت نقاب مى گويند که معمولا در وسط آن، جايى براى ديدن، باز بوده است. کامل ابن اثير، ج 1، ص 482 ـ 490. معارج نهج البلاغه، ص 122. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 187 ـ 188 (با کمى تلخيص). معارج، آيه 1. انفال، آيه 32. سنن ترمذى، ج 5، ص 297، ح 3799. در کتاب ينابيع المودّه نيز اين حديث، مطابق نقل ترمذى آمده است، (ينابيع المودّه، ج 1، ص 185، ح 1، و حاکم نيشابورى در مستدرک، ج 2، ص 138 بعد از نقل حديث مى گويد اين حديث بنابر شرط مسلم صحيح است ولى آن را ذکر نکرده است.
اين حديث در کتب بزرگان شيعه نيز آمده است، از جمله در بحارالانوار، از منابع مختلف در ج 20، باب غزوة الحديبية و ج 32، باب احتجاج ام سلمه و باب امرالله و رسوله بقتال الناکثين، و احقاق الحق،ج 5، ص 606.