تفسیر بخش پنجم

اَما وَ الَّذي فَلَقَ الْحَبَّةَ، و بَرَأَ النَّسَمَةَ، لَولا حُضُورُ الْحاضِرِ، وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوجُودِ النّاصِرِ، وَ ما اَخَذَ اللّهُ عَلَى الْعُلَماءِ اَلاَّ يُقارّوا عَلى کِظَّةِ ظالِمٍ، وَ لاسَغَبِ مَظْلومٍ، لاَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها، وَ لَسَقَيْتُ آخِرَها بِکَأسِ اَوَّلِها، وَ لاَلْفَيْتُمْ دُنْياکُمْ هذِهِ اَزْهَدَ عِنْدي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ.

ترجمه
آگاه باشيد! به خدايى که دانه را شکافته و انسان را آفريده سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران و توده هاى مشتاق بيعت کننده و اتمام حجّت بر من به سبب وجود يار و ياور نبود، و نيز به دليل عهد و پيمانى که خداوند از دانشمندان و علما(ى هر امّت) گرفته که «در برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمديده و مظلوم سکوت نکنند!»، مهار شتر خلافت را بر پشتش مى افکندم (و رهايش مى ساختم) و آخرينش را با همان جام اوّلينش سيراب مى کردم و در آن هنگام درمى يافتيد که ارزش اين دنياى شما (با همه زرق و برقش که براى آن سر و دست مى شکنيد) در نظر من از آب بينى يک بز کمتر است.
شرح و تفسیر
چرا خلافت و بيعت را پذيرفتم؟!
امام (عليه السلام) در اين فراز، دلايل پذيرش بيعت را به وضوح بيان مى کند و اهداف خود را از اين پذيرش در جمله هاى کوتاه و بسيار پرمعنا شرح مى دهد و در ضمن، روشن مى سازد که اگر اين اهداف بزرگ نبود، کمترين ارزشى براى زمامدارى بر مردم قائل نبود، مى فرمايد: «آگاه باشيد! به خدايى که دانه را شکافته و انسان را آفريده سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران و توده هاى مشتاق بيعت کننده و اتمام حجّت بر من به سبب وجود يار و ياور نبود و نيز به دليل عهد و پيمانى که خداوند از دانشمندان و علما (ى هر امّت) گرفته که «در برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمديده و مظلوم سکوت نکنند!»، مهار شتر خلافت را بر پشتش مى افکندم (و رهايش مى ساختم) و آخرينش را با همان جام اوّلينش سيراب مى کردم»؛ (اَما و الَّذي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وبَرَأَ النَّسَمَةَ، لَوْلا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوجُودِ النّاصِرِ، وَ مَا اَخَذَ اللّهُ عَلَى الْعُلَماءِ اَلاَّ يُقارّوا عَلى کِظَّةِ ظالِمٍ، وَلا سَغَبِ مَظْلومٍ، لاَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها، وَ لَسَقَيْتُ آخِرَها بِکأسِ اَوَّلِها).
جمله «وَالَّذي فَلَقَ الْحَبَّةَ» در حقيقت اشاره به توصيفى است که قرآن مجيد از ذات پاک خدا مى کند و مى گويد: (فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوَى)؛ «خداوند، شکافنده دانه و هسته است»{6} و اين در واقع اشاره به مهم ترين آفرينش پروردگار يعنى آفرينش حيات و زندگى است و جمله «بَرءَ النَّسَمَةَ» اشاره به آفرينش انسان و روح و جان اوست، همان آفرينش عظيم و بسيار مهمّى که قرآن مجيد بعد از ذکر آن (تَبارَکَ اللّهُ اَحْسَنَ الْخالِقينَ) مى گويد و اين در واقع سوگند به مهم ترين کار خالق در جهان هستى است و دليل بر اهميّت مطلبى است که سوگند براى آن ياد شده است.
جمله «لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ» در ظاهر اشاره به «حضور حاضران براى بيعت» با اوست، هر چند بعضى «حضور» را اشاره به خود «بيعت» دانسته اند که در معنا تفاوت چندانى نمى کند.
امّا اين که منظور، «حضور خداوند» يا «حضور زمانى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) آن را براى على (عليه السلام) پيش بينى کرده بود»، باشد بسيار بعيد به نظر مى رسد، هرچند بعضى از بزرگان آن را به عنوان احتمال ذکر کرده اند.
به هر حال اين جمله ازنظر معنا با جمله «وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ» تقريبآ يکى است و هر دو اشاره به اتمام حجّت بر آن حضرت است که به دليل وجود آن همه ياور و بيعت کننده، براى اقامه عدل به پاخيزد.
جمله «لاَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها» کنايه از صرف نظر کردن از چيزى است، زيرا هنگامى که کارى با شتر نداشته باشند مهارش را بر پشتش مى افکنند و آن را به حال خود رها مى کنند.
جمله «لَسَقَيْتُ آخِرَها بِکَاْسِ اَوَّلِها؛ آخرينش را با جام اوّلينش سيراب مى کردم» کنايه از اين است: همان گونه که در برابر خلفاى سه گانه گذشته صبر وشکيبايى پيشه کردم، در ادامه راه نيز چنين مى کردم. ولى به دو دليل خود را ملزم به پذيرش خلافت و قيام کردم، زيرا از يک سو با بودن آن همه ناصر و ياور، حجّت بر من تمام بود و ازسوى ديگر خداوند از دانشمندان هر امّتى پيمان گرفته که وقتى بى عدالتى را در جامعه مشاهده مى کنند تا آن حدّ که ظالمان از پرخورى بيمار شده اند و مظلومان از گرسنگى؛ سکوت روا ندارند، برخيزند و دست ظالم را از گريبان مظلوم قطع کرده و عدل الهى را در جامعه پياده کنند.
اين سخن امام (عليه السلام) هشدارى است به همه انديشمندان و علماى امّت ها که وقتى امکانات تشکيل حکومت و اجراى عدل و قسط الهى فراهم گردد، سکوتشان مسئوليت آفرين است، بايد قيام کرده و براى بسط عدالت و اجراى فرمان خدا مبارزه با ظالمان را شروع کنند. آن ها که مى پندارند تنها با انجام فرائضى همچون نماز و روزه و حج و پاره اى از مستحبّات، وظيفه خود را انجام داده اند، سخت در اشتباه اند. اجراى عدالت و حمايت از مظلوم و مبارزه با ظلم ظالم نيز در متن وظايف اسلامى آنان قرار دارد.
سرانجام امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن و در آخرين جمله اين خطبه داغ سياسى ـ اجتماعىِ پرمعنا، مى فرمايد: «(آرى اگر به سبب دلايل فوق نبود هرگز تن به پذيرش اين بيعت نمى دادم) و در آن هنگام درمى يافتيد که ارزش اين دنياى شما (با همه زرق وبرقش که براى آن سر و دست مى شکنيد) در نظر من از آب بينى يک بز کمتر است»؛ (وَ لاَلْفَيْتُمْ دُنْياکُمْ هَذِهِ اَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ). با توجّه به اين که «عفطة» به گفته لغويون همان آبى است که گوسفند (يا بز، هنگام عطسه) از بينى خود پراکنده مى کند، روشن مى شود که تا چه حدّ دنياى مادّى با اين اهميّت و عظمتى که در نظر عاشقان و دلباختگانش دارد، در برابر روح بزرگ على (عليه السلام) کوچک و بى ارزش است، در واقع يک گوسفند يا بز چه اندازه ارزش دارد که آب بينى بى خاصيّت او ارزش داشته باشد؛ بلکه يک ماده پليد محسوب مى شود و به يقين اين گونه تعبيرات براى کسانى که به ابعاد روح بزرگ آن حضرت آشنا نيستند بسيار شگفت آور است؛ ولى هنگامى که با جهانى که او در آن زندگى مى کند و مقامات عرفانى و معنوى آن حضرت آشنا مى شويم، مى بينيم کمترين مبالغه اى در اين تعبيرات نيست.
سيّد رضى (رحمه الله) در ذيل اين خطبه چنين مى گويد:
«بعضى گفته اند: هنگامى که کلام اميرمؤمنان (عليه السلام) به اين جا رسيد مردى از اهل عراق برخاست و نامه اى به دست آن حضرت داد (گفته شده که در آن نامه سؤالاتى بود که تقاضاى جواب آن ها را داشت). على (عليه السلام) مشغول مطالعه آن نامه شد و هنگامى که از خواندن آن فراغت يافت «ابن عباس» عرض کرد: اى اميرمؤمنان! چه خوب بود خطبه را از آن جا که رها فرموديد ادامه مى داديد!.
امام (عليه السلام) در پاسخ او فرمود: هيهات اى ابن عباس! اين سوز درونى بود که زبانه کشيد و سپس آرام گرفت و فرو نشست (و ديگر مايل به ادامه آن نيستم).
ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند من هيچ گاه بر سخنى همچون اين سخن (خطبه ناتمام شقشقيّه) تأسف نخوردم که على (عليه السلام) آن را تا به آن جا که مى خواست برسد ادامه نداد؛ (قالُوا: وَ قامَ اِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ اَهْلِ السَّوادِ عِنْدَ بُلُوغِهِ اِلى هَذَا الْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ فَناوَلَهُ کِتابآ ـ قِيلَ اِنَّ فِيهِ مَسائِلَ کانَ يُريدُ الاْجابَةَ عَنْها ـ فَاَقْبَلَ يَنْظُرُ فِيهِ (فَلَمّا فَرَغَ مِنْ قَراءَتِهِ) قالَ لَهُ اِبْنُ عَبّاسِ: يا أميرالمؤمنين، لو اطَّرَدَتْ خُطْبَتُکَ مِنْ حَيْثُ اَفْضَيْتَ، فَقالَ: هَيْهاتَ يَابْنَ عَبّاس! تِلْکَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ». قالَ ابْنُ عَبّاسِ: فَوَاللهِ ما اَسَفْتُ عَلى کَلامٍ قَطٌّ کَاَسَفي عَلى هذَا الْکَلامِ اَلّا يَکُونَ اَميرُالْمُؤمِنينَ (عليه السلام) بَلَغَ مِنْهُ حَيْثُ اَرادَ).
تعبير به «اهل سواد» (با توجّه به اين که سواد به معناى سياهى است) اشاره به مناطق پردرخت و مزروع است که از دور، سياه رنگ، به نظر مى رسد؛ زيرا رنگ سبز در فاصله زياد متراکم مى شود و مايل به سياهى مى گردد و از آن جا که اهل حجاز به زمين هاى خشک و خالى و به اصطلاح بياض، عادت کرده بودند هنگامى که به سوى عراق که به سبب وجود «دجله و فرات» بسيار خرّم و سرسبز بود حرکت مى کردند و انبوه درختان و مزارع از دور نمايان مى شد، به آن جا «ارض سواد» مى گفتند و اهل آن جا را «اهل سواد» مى ناميدند.
در اين که اين نامه چه بود و چه سؤالاتى در آن مطرح شده بود مطالبى از سوى بعضى از شارحان نهج البلاغه عنوان شده که در بحث نکات ـ به خواست خدا ـ خواهد آمد.
جمله «لَوِ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُکَ» با توجّه به اين که اطّراد به اين معناست که چيزى بعد از چيزى قرار گيرد، اشاره به اين است که اگر خطبه ات ادامه مى يافت بسيار خوب بود.
جمله «مِنْ حَيْثُ اَفْضَيْتَ» با توجّه به اين که «افضاء» به معناى خارج شدن و رفتن به فضاى باز است گويى کنايه از اين است که انسان هنگامى که مى خواهد سخن مهمى ايراد کند تمام نيروهاى فکرى خود را متمرکز مى سازد، مثل اين که همه آن ها را در يک اتاقى جمع و فشرده کرده است، امّا هنگامى که آن تمرکز از ميان مى رود همانند اين است که از آن اتاق دربسته بيرون آمده و در فضاى باز قرار گرفته است. جمله «تِلْکَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ» با توجّه به اين که «شقشقه» در اصل به معناى قطعه پوستى بادکنک مانند است که وقتى شتر به هيجان مى آيد از دهان خود بيرون مى فرستد و هنگامى که هيجانش فرو نشست به جاى خود بازمى گردد و با توجّه به اين که خطباى زبردست هنگامى که در اوج هيجان و شور قرار مى گيرند به آن ها «ذو شقشقه» گفته مى شود، کنايه از اين است که اين سخنان، اسرار درون من بود که از سوز دل خبر مى داد، هنگامى که به هيجان آمدم ايراد خطبه کردم، ولى الآن که به دليل مطالعه نامه و سؤالات سائل، آن حال و هوا تغيير يافت ديگر آمادگى براى ادامه آن سخن ندارم.
نکته قابل توجه اين که ابن ابى الحديد از استادش (مصدّق بن شبيب) نقل مى کند: اين خطبه را براى «ابن خشّاب» خواندم هنگامى که به کلام «ابن عبّاس» رسيدم که از ناتمام ماندن اين خطبه اظهار تأسّف شديد کرده، گفت: «اگر من در آن جا بودم به ابن عباس مى گفتم: مگر چيزى در دل امام (عليه السلام) باقى مانده بود که به آن اشاره نکند تا تو تأسف بر آن بخورى؟! به خدا سوگند آنچه درباره اوّلين و آخرين خلفا بود بيان کرد!».
مصدّق مى گويد: به ابن خشاب که مرد شوخى بود گفتم: منظورت از اين سخن اين است که اين خطبه مجعول است؟ گفت: «به خدا سوگند من به خوبى مى دانم که آن، کلام امام (عليه السلام) است، همان گونه که مى دانم تو مصدّق هستى!».
سيّد رضى در پايان اين خطبه به شرح چند جمله پرداخته، مى گويد: «مقصود امام (عليه السلام) از اين که خلافت را به شترِ سوارىِ سرکش تشبيه کرد اين است که اگر زمام آن را محکم به طرف خود بکشد، مرکب چموش، مرتب سر را اين طرف و آن طرف مى کشاند و بينى اش پاره مى شود و اگر مهارش را رها کند، با چموشى، خود را نزديک پرتگاه قرار مى دهد و او قدرت حفظ آن را ندارد. زمانى گفته مى شود «اَشْنَقَ النّاقَةَ» که به وسيله مهار، سر شتر را به طرف خود بکشد و بالا آورد و«شَنَقَها» نيز گفته شده است. اين را «اِبْنِ سِکّيت» در «اِصْلاحُ الْمَنْطِق» گفته است.
اين که امام (عليه السلام) فرموده است: «اَشْنَقَ لَها» و نگفته است «اَشْنَقَها» براى اين است که آن را در مقابل «اَسْلَسَ لَها» قرار داده، گويا امام (عليه السلام) فرموده است: اگر سر مرکب را بالا آورد يعنى با مهار آن را نگه دارد (بينى اش پاره مى شود)»؛ (قالَ الشَّريفُ رَضِىَ اللّهُ عَنْهُ: قَوْلُهُ عَلَيْهِ السَّلامُ «کَراکِبِ الصَّعْبَةِ اِنْ اَشْنَقَ لَها خَرَمَ وَ اِنْ اَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ» يُريدُ اَنَّهُ اِذا شَدَّدَ عَلَيْها فِي جَذْبِ الزِّمامِ وَ هِيَ تُنازِعُهُ رَأسَها خَرَمَ اَنْفُها وَ اِنْ اَرخَى لَها شَيْئآ مَعَ صُعُوبَتِها تَقَحَّمَتْ بِهِ فَلَمْ يَمْلِکْها يُقالُ «اَشْنَقَ النّاقَةَ» اِذا جَذَبَ رَأْسَها بِالزِّمامِ فَرَفَعَهُ وَ «شَنَقَها» أيْضآ، ذَکَرَ ذلِکَ «ابْنُ السِّکِّيتِ» فِي «اِصْلاحِ الْمَنْطِقِ» وَ اِنَّما قالَ «اَشْنَقَ لَها» وَ لَمْ يَقُلْ «اَشْنَقَها» لاِنَّهُ جَعَلَهُ فِي مُقابَلَةِ قَوْلِهِ «اَسْلَسَ لَها» فَکَاَنَّهُ (عليه السلام) قالَ: اِنْ رَفَعَ لَها رَأسَها بِمَعْنى اَمْسَکَهُ عَلَيْها بِالزِّمامِ). نکته ها
1. پاسخ به يک سؤال
ممکن است گفته شود: بنابر عقيده «اماميّه» و پيروان مکتب اهل بيت (عليهم السلام)، امام (عليه السلام) منصوب شده از طرف خداوند به وسيله پيامبر (صلي الله عليه و آله) است نه منتخب ازسوى مردم؛ در حالى که تعبيرات اين خطبه که مى فرمايد: اگر چنين و چنان نبود من هرگز خلافت را نمى پذيرفتم و از آن صرف نظر مى کردم؛ تناسب با انتخابى بودن امامت و خلافت دارد.
پاسخ اين سؤال با توجّه به يک نکته روشن است و آن اين که: امامت وخلافت داراى واقعيّتى است و مقام ظهور و بروزى دارد؛ واقعيّت آن از سوى

خدا و به وسيله پيامبر (صلي الله عليه و آله) تعيين مى شود، ولى ظهور و بروز آن و تدبير و تصرّف در امور مسلمين و جامعه اسلامى، منوط به اين است که در مردم آمادگى وجود داشته باشد و يار و ياورانى براى حمايت از آن به پا خيزند و اين جز با بيعت و پذيرش مردم امکان پذير نيست. به همين دليل على (عليه السلام) در دوران خلفاى سه گانه ـ يعنى حدود 25 سال ـ خانه نشين بود و در امر خلافت دخالتى نمى کرد در عين اين که مقام امامت او که ازسوى خدا بود هيچ گونه کمبودى نداشت.
شبيه همين معنا درباره بعضى ديگر از امامان (عليهم السلام) مانند امام صادق (عليه السلام) ديده مى شود که از سوى «ابومسلم» پيشنهاد خلافت به آن حضرت شد و حضرت چون اطمينان به توطئه داشت، نپذيرفت. و گاه به امامان (عليهم السلام) مى گفتند که چرا قيام نمى کنيد و مقام خلافتى را که از آن شماست بر عهده نمى گيريد؟ در جواب مى فرمودند: «ما يار و ياور کافى براى اين امر نداريم».

2. چه سؤالاتى در آن نامه بود؟
مرحوم «شارح بحرانى» در کتاب خود از «ابوالحسن کيدرى» نقل مى کند: در نامه اى که در پايان اين خطبه به دست على (عليه السلام) داده شد، ده سؤال بود:
1. جاندارى که از شکم جاندار ديگرى خارج شد و فرزند او نبود، چه بود؟
امام (عليه السلام) فرمود: حضرت «يونس (عليه السلام) » بود که از شکم ماهى خارج شد.
2. چيزى که کمش مباح و زيادش حرام بود چه بود؟
فرمود :«نهر طالوت»بودکه لشکريانش تنها مجاز بودندکمى از آب آن بنوشند.
3. کدام «عبادت» است که اگر کسى آن را به جا آورد عقوبت دارد و اگر به جا نياورد بازهم عقوبت دارد؟
فرمود: «نماز در حال مستى».

4. کدام پرنده است که نه جوجه اى داشته و نه اصلى (مادرى)؟
فرمود: پرنده اى که به دست عيسى (عليه السلام) (به اذن خدا) آفريده شد.
5. مردى هزار درهم بدهى و هزار درهم در کيسه دارد و ضامنى بدهى او را ضمانت مى کند در حالى که هزار درهم دارد و سال بر آن دو مى گذرد، زکات بر گردن کدام يک از آن دو نفر است؟
فرمود: اگر ضامن به اجازه مديون اين کار را کند، زکات برگردن او نيست؛ و اگر بدون اجازه او باشد زکات بر او واجب است.
6. جماعتى به حج رفتند و در يکى از خانه هاى مکّه منزل کردند (زمانى که خواستند براى مدتى از خانه خارج شوند) يکى از آن ها در را بست در حالى که در آن خانه کبوترانى بودند و پيش از آن که آن ها به خانه بازگردند همه کبوتران از تشنگى مردند، کفّاره آن بر چه کسى واجب است؟
فرمود: بر کسى که در را بسته و کبوتران را بيرون نکرده و آبى براى آن ها نگذاشته است.
7. چهار نفر شهادت دادند که فلان کس زنا کرده است، امام به آن ها دستور داد سنگسارش کنند (چون زناى محصنه بود)؛ يکى از آن ها اقدام به سنگسار کردن او کرد و سه نفر ديگر خوددارى کردند ولى جماعتى با او همکارى نمودند، بعدآ از شهادت خود برگشت (و اعتراف به دروغ خويش کرد) در حالى که شخص متهم هنوز نمرده بود، سپس مرد. بعد از مرگ او، آن سه نفر نيز از شهادت خود برگشتند، ديه بر چه کسى واجب است؟
فرمود: بر آن يک نفر و همچنين کسانى که با او همکارى کرده اند. 8. دو نفر يهودى درباره يهودى ديگر شهادت دادند که او اسلام را پذيرفته است آيا شهادت آن دو مقبول است؟
فرمود: شهادت آن ها پذيرفته نيست؛ زيرا آن ها تغيير کلام الهى و شهادت به باطل را مجاز مى شمرند.
9. دو شاهد از نصارى درباره يک نفر نصرانى يا مجوسى يا يهودى، شهادت دادند که اسلام را پذيرفته است آيا شهادتشان قبول مى شود؟
فرمود: قبول مى شود، زيرا خداوند فرموده است: (وَ لَتَجِدَنَّ اَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ قالُوا اِنّا نَصارى)؛ «بيشترين دوستى و محبّت در برابر مؤمنان را در کسانى مى يابى که مى گويند ما نصارى هستيم».
10. کسى دست ديگرى را قطع کرد، چهار نفر شاهد نزد امام حاضر شدند و شهادت دادند که دستش قطع شده و در عين حال زناى محصنه کرده است. امام مى خواست او را سنگسار کند ولى قبل از سنگسار شدن از دنيا رفت، حکم او چيست؟
فرمود: کسى که دست او را قطع کرده است بايد ديه آن را بپردازد، ولى اگر شاهدان شهادت داده بودند که او به مقدار نصاب دزدى کرده، ديه بر قطع کننده دست واجب نبود.
البتّه آنچه در اين جا ذکر شد مضمون روايت مرسله اى است که از کيدرى نقل شده و صحّت سند حديث ثابت نيست، لذا در پاره اى از فروع مذکور در اين حديث، گفتگوهايى ازنظر فقهى وجود دارد. 3. ويژگى هاى خطبه شقشقيّه
در يک جمع بندى نهايى به اين جا مى رسيم که خطبه شقشقيّه با محتواى خاصّ خود در ميان خطبه هاى نهج البلاغه کم نظير يا بى نظير است و اين نشان مى دهد که على (عليه السلام) در شرايط خاصّى آن را بيان فرموده، تا واقعيّت هاى مهم مربوط به خلافت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) به فراموشى سپرده نشود و در تاريخ ثبت شود، تا هميشه بماند؛ و صراحت فوق العاده اى که على (عليه السلام) در اين خطبه به خرج داد، براى همين منظور است؛ زيرا نبايد واقعيّت ها فداى ملاحظات گوناگون شود و تعصّب ها گرد و غبار فراموشى بر آن بپاشد.
على (عليه السلام) در اين خطبه امور زير را روشن فرموده است:
1. شايستگى اولويّت خود را درباره مسئله خلافت به وضوح بيان کرده است؛ اين همان واقعيّتى است که تقريبآ همه محقّقان اسلامى و غير اسلامى در آن متّفق اند، حتّى معاويه، سرسخت ترين دشمن على (عليه السلام) به برتر بودن او اعتراف داشت.
2. مظلوميّت آن حضرت، على رغم آن همه شايستگى.
3. اين سخن به خوبى نشان مى دهد که انتخاب هيچ يک از خلفاى سه گانه مدرک و منبع روشنى نداشته است، به علاوه معيارهاى چندگانه بر آن حاکم بوده، در انتخاب خليفه اول، يک شوراى چند نفرى، در انتخاب خليفه دوم فقط يک نفر، و در انتخاب خليفه سوم، نيمى از يک شوراى شش نفرى معيار بوده است!
4. فاصله گرفتن تدريجى مردم در دوران خلفا، از تعليمات پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و تشديد بحران ها با گذشت زمان، تا آن جا که وقتى امام (عليه السلام) به خلافت رسيد به اندازه اى زمينه نامساعد بود که بازگرداندن مردم به ارزش هاى زمان پيامبر (صلي الله عليه و آله) ميسّر نشد.
5. سرچشمه نابسامانى ها و جنگ هايى که در عصر امام (عليه السلام) به وقوع پيوست، عشق به مال و مقام و زرق و برق دنيا بود که به صورت يک طبيعت ثانوى براى جمعى از سران ـ به خصوص در عصر خلافت عثمان ـ پيدا شده بود.
6. طبيعى ترين و مردمى ترين بيعت، همان چيزى بود که در مورد خود امام (عليه السلام) واقع شد؛ ولى تحريکات منافقين و عدم تحمّل عدالت على (عليه السلام) توسط گروهى از سران جامعه موجب شکستن پيمان ها و بيعت ها و برافراشتن پرچم هاى مخالفت شد.
7. امام (عليه السلام) هيچ گونه علاقه اى به خلافت ظاهرى نداشت و هرگز به آن به عنوان يک هدف نمى نگريست؛ بلکه تنها به عنوان يک وسيله براى کوتاه کردن دست ظالمان از گريبان مظلومان و برقرارى نظم و عدالت، خواهان آن بود.
8. شورش هايى که در زمان عثمان واقع شد و منتهى به قتل او گرديد، کاملا طبيعى بود و نتيجه اعمال و رفتار او و اطرافيانش از بنى اميّه بود؛ زيرا بنى اميّه بر شهرهاى مهم اسلام به عنوان فرماندار و مانند آن مسلّط شدند، بيت المال در اختيار آن ها قرار گرفت، بخشش هاى عجيبى ـ که شرح آن گذشت ـ صورت گرفت و مردم از اين امور آگاه شدند و بذر شورش از نقاط دوردستى همچون مصر و بصره و کوفه گرفته تا خود مدينه، پاشيده شد.
9. جنگ هاى سه گانه دوران خلافت اميرمؤمنان على (عليه السلام) جنبه تحميلى داشت و هيچ يک از آن ها ازسوى على (عليه السلام) شروع نشد، بلکه همه آن ها از سوى افراد فرصت طلب و جاه طلب يا افراد ناآگاه و خشک و جامد به وجود آمد.
10. داستان تنزيه صحابه و عدالت همه اصحاب و ياران و معاصران پيامبر (صلي الله عليه و آله) مطلبى است که با هيچ يک از واقعيت هاى تاريخى سازگار نيست و اعتقاد به آن، موجب تضاد و تناقض آشکار است؛ چرا که آتش افروزان جنگ جمل دو نفر از صحابه بودند و آتش افروز جنگ صفّين نيز يک نفر از آنان بود و در ميان جنگ افروزان نهروان نيز گروهى از صحابه ديده مى شدند. همه آن ها بر امام وقت که از سوى قاطبه مردم و حتّى غالبآ از سوى خود اين جنگ افروزان پذيرفته شده بود، شوريدند و شکاف در جامعه اسلامى به وجود آوردند و راه ظلم و ستم را پيش گرفتند.
چگونه مى توان گفت: هم على (عليه السلام) راه حق را پيمود و هم طلحه و زبير و معاويه و امثال آنان؟! و پناه بردن به مسئله اجتهاد در اين گونه موارد، توجيهى است بسيار غير منطقى که به وسيله آن هر گناه کبيره اى را مى توان توجيه نمود.
پاورقی ها
«نَسَمَه» در اصل به معناى وزش ملايم باد است و گاه به نفس کشيدن يا به خود انسان اطلاق مى شود و در کلام مورد بحث به معناى «انسان» يا «روح» است.
«لايُقارّوا» از ريشه «قرار» به معناى «سکون و آرامش» است. بنابراين مفهوم جمله اين است که ساکت ننشينند و آرام نباشند. «کِظَّة» به معناى «حالت ناراحت کننده اى است که از پرخورى حاصل مى شود» و در جمله بالا «کنايه از تعدّى به ديگران و غصب حقوق آنان است». «سَغَب» در اصل به معناى «گرسنگى» است و لذا به سال هاى قحطى «ذو مسغبه» گفته مى شود و در قرآن مى خوانيم: (اَوْ اِطْعام فى يَوْمٍ ذى مَسْغَبَةٍ) و در کلام امام (عليه السلام) «کنايه از پايمال شدن حقوق مظلومان»است. «غارِب» فاصله «ميان گردن و کوهان شتر» را مى گويند که وقتى مى خواهند شتر را رها کنند معمولا مهارش را به آن محل از پشت مى اندازند. انعام، آيه 95. مؤمنون، آيه 14. شاهد اين سخن شعرى است که از آن حضرت در داستان مخالفت «طلحه» و «زبير» و فراهم آوردن مقدّمات جنگ جمل نقل شده که فرمود :«فِتَنٌ تَحِلُّ بِهِمْ وَهُنَّ شَوارِعُتُسْقى اَواخِرُها بِکَاْسِ الاْوَّلِ» اشاره به اين که: فتنه هايى در پيش است که همه را در بر مى گيرد و هرکس به سهم خود در آن گرفتار مى آيد.(بحارالانوار، ج 32، ص 118). «اَلْفَيْتُمْ» از ريشه «الْفاء» به معناى يافتن چيزى است. «عفطة» در اصل به گفته مقاييس اللغه به معناى «صداى مختصر است، به همين دليل به عطسه کردن گوسفند يا بز «عفطة» مى گويند و در کلام بالا اشاره به ذرّات آب بينى است که به هنگام عطسه کردن به اطراف پراکنده مى شود. اين تفسيرى است که در مقاييس آمده است ولى بعضى ديگر از ارباب لغت به بعضى از صداهاى ديگرى که از حيوان خارج مى شود نيز عفطه گفته اند. «عنز» به معناى بز ماده است. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 205 (با تلخيص). ترتيب اصلاح المنطق، ص 36. کافى، ج 2، باب فى قلّة عدد المؤمنين، ص 242، ح 4. اين در موردى است که شاهدان گرفتار خطا و اشتباه شده باشند و اگر متعمّد باشند حکم آن ها «قصاص» گفته شده، اين نکته نيز قابل توجّه است که کسانى که به دليل شهادت آن ها اقدام به سنگسار نمودن کردند مى توانند برگردند و آنچه را پرداخته اند از آن چهار نفر به طور مساوى بگيرند (براى آگاهى بيشتر به کتاب جواهر الکلام، ج 41، ص 225 مراجعه شود و بايد توجّه داشت که آنچه در اين حديث آمده، با آنچه در کتب فقهى مى خوانيم کمى تفاوت دارد). مائده، آيه 82. شرح نهج البلاغه ابن ميثم، ج 1، ص 269 ؛ حدائق الحقائق (کيدرى)، ج 1، ص 169. اين معنا، در نامه معروفى که معاويه در پاسخ به نامه محمّد بن ابى بکر به مصر فرستاد و در بسيارى از منابع اسلامى ازجمله مروج الذّهب آمده، منعکس است. او با صراحت مى گويد: «من و پدرت ـ يعنى ابوبکر ـ به فضل و برترى على بن ابى طالب (عليه السلام) اعتراف داشتيم و حق او را بر خود لازم مى ديديم ... ولى هنگامى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) چشم از جهان فروبست نخستين کسانى که با او به مخالفت پرداختند و حقّ او را گرفتند پدرت و فاروقش (عمر) بودند». (مروج الذهب، ج 3، ص 12). يعقوبى نيز در تاريخ خود با صراحت مى گويد: «وَکانَ الْمُهاجِرُونَ وَ الاْنْصارُ لا يَشُکّونَ في عَليٍّ (عليه السلام) ؛مهاجران و انصار کمترين شکّى در خلافت على (عليه السلام) و شايستگى او نداشتند». (تاريخ يعقوبى،ج 2، ص 124).