تفسیر بخش چهارم

فَما راعَني اِلّا وَ النّاسُ کَعُرْفِ الضَّبُعِ اِلَيَّ يَنثالُونَ عَلَيَّ مِنْ کُلِّ جانِبٍ، حَتّى لَقَدْ وُطِىءَالْحَسَنانِ، وَ شُقَّ عِطْفايَ، مُجْتَمِعينَ حَوْلي کَرَبيضَةِ الْغَنَمِ. فَلَمّا نَهَضْتُ بِالاَمْرِ نَکَثَتْ طائِفَةٌ، وَ مَرَقَتْ اُخْرى، وَ قَسَطَ آخَرُونَ، کَاَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا اللهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ: (تِلْکَ الدّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لايُريدُونَ عُلُوّآ فِى الاْرْضِ وَ لا فَسادآ، وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ) بَلى! وَ اللهِ لَقَدْ سَمِعُوها وَ وَعَوْها، وَ لکِنَّهُمْ حَلِيَتِ الدُّنْيا فِي اَعْيُنِهِمْ، وَ راقَهُمْ زِبْرِجُها.

ترجمه
چيزى مرا نگران نساخت جز اين که ديدم ناگهان مردم همچون يال هاى انبوه و پرپشت «کفتار» به سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند تا آن جا که نزديک بود (دو يادگار پيامبر (صلي الله عليه و آله)) حسن و حسين پايمال شوند، و ردايم از دو طرف پاره شد. و اين ها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع مى شوند) در اطراف من گرد آمدند؛ ولى هنگامى که قيام به امر خلافت کردم، جمعى پيمان خود را شکستند و گروهى (به بهانه هاى واهى سر از اطاعتم پيچيدند و) از دين خدا بيرون پريدند و دسته ديگرى راه ظلم و طغيان را پيش گرفتند و از اطاعت حق سربرتافتند، گويى آن ها اين سخن خدا را نشنيده بودند که مى فرمايد: «(آرى،) اين سراى آخرت را (تنها) براى کسانى قرار مى دهيم که اراده برترى جويى و فساد در زمين را ندارند؛ و عاقبت نيک براى پرهيزکاران است!». آرى، به خدا سوگند، آن را شنيده و خوب حفظ بودند ولى زرق وبرق دنيا چشمشان را خيره کرده و زينتش آن ها را فريفته بود.
شرح و تفسیر
خلافت حضرت على (عليه السلام)
امام (عليه السلام) در اين بخش از خطبه اشاره به دوران خلافت خويش ـ به خصوص هنگام بيعت ـ مى کند که چگونه مردم با ازدحام عجيب و بى نظيرى براى بيعت کردن به سوى آن حضرت روى آوردند، بيعتى پرشور که در تاريخ اسلام نظير و شبيه نداشت، ولى بعدآ که حق طلبى و عدالت او را ديدند، گروه زيادى نتوانستند آن را تحمّل کنند و راه مخالفت را پيش گرفته و آتش جنگ هاى «جمل، صفّين و نهروان» را روشن ساختند، شکاف در صفوف مسلمين ايجاد کردند و از به ثمر رسيدن تلاش ها و کوشش هاى امام (عليه السلام) در پيشبرد و تکامل جامعه اسلامى ممانعت کردند.
نخست در ترسيم چگونگى هجوم مردم براى بيعت مى فرمايد: «چيزى مرا نگران نساخت جز اين که ديدم ناگهان مردم همچون يال هاى انبوه و پرپشت «کفتار» به سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند»؛ (فَما راعَني اِلّا وَ النّاسُ کَعُرْفِ الضَّبُعِ اِلَيَّ يَنثالُونَ عَلَيَّ مِنْ کُلِّ جانِبٍ).
تعبير به «عُرْفِ الضَّبُعْ» (يال کفتار) اشاره به ازدحام فوق العاده مردم و پشت سر هم قرار گرفتن براى بيعت است، زيرا يال کفتار ضرب المثلى براى اين گونه موارد است.
امّا اظهار نگرانى حضرت از هجوم ناگهانى مردم براى بيعت، ممکن است به اين دليل باشد که چنين بيعت پرشورى، مسئوليّت تازه اى بر دوش حضرت گذاشت، به ويژه آن که پيش بينى پيمان شکنى دنياپرستان را مى نمود. در خطبه 92، همين معنا به وضوح ديده مى شود که امام (عليه السلام) به هنگام بيعت مردم بعد از قتل عثمان اين نکته را يادآورى فرمود.
اضافه بر اين نکته، از اين نيز نگران بود که ممکن است تاريک دلان حسود رابطه اى ميان قتل عثمان و بيعت مردم با او عنوان کنند.
سپس امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن و ترسيم ازدحام عمومى مردم سه جمله ديگر اضافه مى کند و مى فرمايد: «(هجوم، بسيار زياد بود) تا آن جا که نزديک بود (دو يادگار پيامبر (صلي الله عليه و آله) ) «حسن و حسين» پايمال شوند، و ردايم از دو طرف پاره شد و اين ها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع مى شوند) در اطراف من گرد آمدند»؛ (حَتّى لَقَدْ وُطِىءَ الْحَسَنانِ، وَ شُقَّ عِطْفايَ، مُجْتَمِعينَ حَوْلي کَرَبيضَةِ الْغَنَمِ).
تعبير به «اَلْحَسنان» به عقيده بسيارى از مفسّران نهج البلاغه اشاره به امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) است. درست است که آن دو بزرگوار در آن موقع بيش از سى سال داشتند و جوانانى قوى و زورمند بودند ولى هجوم شديد مردم، آن ها را در مورد حفاظت از پدر، در تنگنا قرار داد.
ولى بعضى از مفسّران دو احتمال ديگر نيز ذکر کرده اند: نخست اين که منظور از «الحسنان» دو انگشت بزرگ پاست ـ آن گونه که از سيّد مرتضى؛ نقل شده که او از ارباب لغت (ابوعمر) نقل کرده و از اشعار عرب نيز شاهدى براى آن آورده است ـ ولى با توجّه به اين که پايمال شدن انگشت پا، مسئله ساده اى است که در کمترين هجوم نيز واقع مى شود و نمى تواند بيان گويايى براى آن هجوم عظيم باشد، اين معنا بعيد به نظر مى رسد.
از آن بعيدتر تفسير سومى است که بعضى براى آن ذکر کرده و به معناى دو استخوان دست دانسته اند، زيرا استخوان هاى دست ـ چه بازو باشد و چه ساعد ـ معمولا پايمال نمى شود، مگر در صورتى که انسان به زمين بيفتد و زير دست و پا قرار گيرد.
«رَبيضَةِ الْغَنَم؛ گوسفندانى که در آغل جمع شده اند» تشبيه به نادانى مردم نيست، آن گونه که بعضى از شارحان پنداشته اند، بلکه اشاره به همان نکته اى است که گفتيم گوسفندان به هنگام هجوم گرگ، اطراف چوپان را مى گيرند همانند زمانى که در آغل جمع مى شوند. مسلمانانى که به دليل وجود گرگ هاى عصر خليفه سوم، هرکدام به سويى پراکنده شده بودند و رشته وحدت در ميان آنان کاملا گسسته بود، وجود امام (عليه السلام) را حلقه اتّصالى در ميان خود قرار داده، همگى با شور و اشتياق فراوان، گرد او جمع شدند و احساس آرامش مى کردند.
ولى متأسّفانه اين شور و اشتياق ادامه نيافت و هنگامى که مردم در بوته آزمايش و امتحان قرار گرفتند، گروهى نتوانستند به خوبى از عهده اين امتحان برآيند، لذا امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «ولى هنگامى که قيام به امر خلافت کردم جمعى پيمان خود را شکستند و گروهى (به بهانه هاى واهى سر از اطاعتم پيچيدند و) از دين خدا بيرون پريدند و دسته ديگرى راه ظلم و طغيان را پيش گرفتند و از اطاعت حقّ سر برتافتند»؛ (فَلَمّا نَهَضْتُ بِالاَمْرِ نَکَثَتْ طائِفَةٌ، وَ مَرَقَتْ اُخْرى، وَ قَسَطَ آخَرُونَ). اين سه گروه ـ همان گونه که غالب شارحان نهج البلاغه يا همه آنان گفته اند ـ به ترتيب اشاره به آتش افروزان جنگ جمل، نهروان و صفّين است.
آتش افروزان جنگ جمل (طلحه و زبير که از وجود عايشه براى تحريک مردم بهره گرفتند) به عنوان ناکثين يعنى پيمان شکنان، ذکر شده اند، چراکه اين ها با على (عليه السلام) بيعت کردند امّا چون انتظارشان يعنى سهيم شدن در امر خلافت و امارت حاصل نشد به شهر بصره آمدند و آتش اختلاف را برافروختند.
مارقين، اشاره به آتش افروزان جنگ نهروان است، آن ها همان خوارج بودند که بعد از داستان حکميت در صفّين، بر ضدّ امام (عليه السلام) برخاستند و پرچم مخالفت را برافراشتند. اين واژه از ريشه «مُرُوق» به معناى پرش تير از کمان است گويى آن ها قبلا در دايره حق بودند ولى به سبب تعصبّهاى خشک و نادانى وخودخواهى، از مفاهيم اسلام و تعليمات آن به دور افتادند.
قاسطين اشاره به «اهل شام و لشکر معاويه» است؛ زيرا «قسط» هم به معناى عدالت و هم به معناى ظلم و طغيان و فسق آمده است.
قابل توجّه اين که: اين تعبيرات درباره اين سه گروه ـ طبق مدارک معروف اسلامى ـ از قبل، در حديث پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) با صراحت پيش بينى شده بود، حاکم نيشابورى در مستدرک الصّحيحين از ابوايوب انصارى نقل مى کند که گفت: «اَمَرَ رَسُولُ اللهِ (صلي الله عليه و آله) عَلِيَّ بْنَ اَبي طالِبٍ بِقِتالِ النّاکِثينَ وَ الْقاسِطينَ وَ الْمارِقينَ؛ پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به على (عليه السلام) دستور داد که با سه گروه ناکثين، قاسطين و مارقين پيکار کند».
همين معنا در تلخيص المستدرک ذهبى نيز آمده است.
در کتاب اُسْدُ الْغابَة نيز دو روايت به همين مضمون در شرح حال على (عليه السلام) آمده است.
در تاريخ بغداد اين معنا به صورت مشروح ترى ديده مى شود که ابوايّوب مى گويد: «رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به ما امر فرمود که با سه گروه، در خدمت على (عليه السلام) پيکار کنيم: ناکثين، قاسطين و مارقين. امّا ناکثين: با آن ها پيکار کرديم، آن ها ـ اهل جمل ـ طلحه و زبير بودند و امّا قاسطين: همين هايى هستند که ما از سويشان باز مى گرديم يعنى معاويه و «عمروبن عاص» (اين سخن را هنگام بازگشت از صفّين گفت) وامّا مارقين: آن ها «اهل نهروان» هستند، به خدا سوگند نمى دانم آنان در کجايند ولى به هر حال با آن ها بايد پيکار کنيم».
اين پاسخى است دندان شکن به ناآگاهانى که گاه به جنگ هاى دوران خلافت على (عليه السلام) خرده مى گيرند، آرى آن ها که با شور و شوق در هنگام بيعت با على (عليه السلام) مانند پروانگان دور شمع، جمع شده بودند، همگى تحمّل عدالت او را نداشتند؛ آن هم عدالتى که بعد از يک دوران طولانى بى عدالتى و غارت بيت المال و خوگرفتن گروهى با آن، انجام مى شد که طبعآ قبول آن براى بسيارى مشکل بود؛ به همين دليل فقط، گروهى وفادار و مؤمن خالص بر سر پيمان خود باقى ماندند، ولى گروه هاى ديگر به دليل دنياپرستى پيمان خود را با خدا و خليفه برحقّش شکستند. اين همان چيزى است که امام (عليه السلام) در ادامه خطبه به آن اشاره کرده و دليل اين مخالفت ها را در چند جمله کوتاه به روشنى بيان مى کند؛ مى گويد: «گويى آن ها اين سخن خدا را نشنيده بودند که مى فرمايد: (آرى،) اين سراى آخرت را (تنها) براى کسانى قرار مى دهيم که اراده برترى جويى و فساد در زمين را ندارند؛ و عاقبت نيک براى پرهيزکاران است»؛ (کَاَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا اللهَ سُبْحانَهُ يَقُولُ: (تِلْکَ الدّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّآ فِى الاْرْضِ وَ لا فَسادآ، وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ)).
سپس مى افزايد: «آرى به خدا سوگند آن را شنيده و خوب حفظ بودند، ولى زرق وبرق دنيا چشمشان را خيره کرده و زينتش آن ها را فريفته بود»؛ (بَلى! وَ اللهِ لَقَدْ سَمِعُوها وَ وَعَوْها، وَ لکِنَّهُمْ حَلِيَتِ الدُّنْيا فِي اَعْيُنِهِمْ، وَ راقَهُمْ زِبْرِجُها).
نخست آن ها را به ناآگاهانى تشبيه مى کند که مخالفتشان به دليل جهلشان است ولى بعد از اين مرحله، فراتر مى رود و با صراحت مى گويد: آن ها از اين حقايق، ناآگاه و بى خبر نبودند، بلکه دنياطلبى و هوى پرستى شديد ـ که به خصوص بعد از فتوحات بزرگ اسلامى و سرازير شدن سيل غنايم گران بها و عادت به زندگى مرفّه، به ويژه در عصر عثمان پديد آمده بود ـ سبب شد که دنيا را بر دين ترجيح دهند و حقيقت را به افسانه بفروشند و سراى آخرت را به ثمن بخس متاع دنيا از دست بدهند.
اين سخن کوتاه در حقيقت، عصاره تمام تحليل هايى است که مى توان درباره بروز جنگ هاى سه گانه عصر على (عليه السلام) بيان کرد و هرچه غير از اين گفته شود شاخ و برگ هاست.
اين در واقع درس عبرتى است براى همه مسلمين در تمام طول تاريخ که هر زمان به دنياپرستى روى آورند و زرق و برق و زينت دنيا فکر آنان را به خود مشغول دارد اختلافات در ميان آن ها به اوج خود مى رسد و راه هاى وصول به وحدت، به روى آنان بسته مى شود مگر آن که زهد و وارستگى پيشه کنند و به خودسازى بپردازند. امروز نيز به خوبى مى بينيم که سرچشمه تمام اختلافات ميان مسلمين، همان اصلى است که على (عليه السلام) در جمله هاى کوتاه اين فراز از خطبه با استناد به آيه اى از قرآن مجيد به آن اشاره فرموده است و به تعبير روشن، همان اراده «علوّ در ارض و فساد» و «تمايل به زينت هاى دنيا و فريفته شدن در برابر زرق و برق» آن است! نکته ها
1. بيعت با اميرمؤمنان (عليه السلام) عمومى و مردمى بود
اين بيعت با تمام بيعت هايى که در زمان خلفا شد متفاوت بود. بيعتى بود خودجوش و فراگير و از عمق جان توده هاى زجر ديده و ستم کشيده، بدون هيچ توطئه قبلى، نه مانند بيعت «سقيفه» که تصميم اصلى را چند نفر بگيرند و مردم را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند و نه همانند «بيعت عمر» که تنها با تصميم خليفه اوّل پايه ريزى شد و نه همچون «بيعت عثمان» که «شوراى شش نفره» با آن ترکيب خاصّش سردمدار آن بود و در يک کلام مى توان گفت که بيعت واقعى و حقيقى، همين بيعت مردم با اميرمؤمنان (عليه السلام) بود و بقيّه از يک نظر جنبه مصنوعى داشت و از قبل، روى آن کار شده بود.
بعضى از شارحان نهج البلاغه نوشته اند: هنگامى که قيام کنندگانِ در برابر عثمان، بعد از قتل او به سراغ امام (عليه السلام) رفتند تا با او براى خلافت بيعت کنند، حضرت حاضر نشد و هنگامى که اصرار کردند فرمود: «من وزير شما باشم بهتر از آن است که امير باشم»؛ (اَنَا لَکُمْ وَزيرآ خَيْرٌ مِنّي اَميرآ) زيرا مى دانست پيشگام شدن آن ها در بيعت، به اين اتهام دامن مى زند که نقشه قتل عثمان از قبل پى ريزى شده بود، به علاوه، اگر فقط آن ها بيعت مى کردند گروهى مى گفتند که تنها قاتلان عثمان با او بيعت کردند، افزون بر اين، امام (عليه السلام) در جبين آن ها مى ديد که همه تحمّل پذيرش حق را ندارند؛ آرى، حق تلخ و سنگين است، ولى بعدآ مهاجران و انصار آمدند و به آن حضرت اصرار کردند که خلافت را بپذيرد. على (عليه السلام) چاره اى جز پذيرش نديد سپس بر منبر نشست و مردم گروه گروه آمدند و با او بيعت کردند، تنها افراد اندکى سرباززدند ولى امام (عليه السلام) اصرارى در اجبار آنان نداشت، از جمله آن ها سعد بن ابى وقّاص و عبدالله بن عمر بودند.
به اعتقاد ما و مطابق مدارک غير قابل انکار، على (عليه السلام) از سوى خداوند به جانشينى پيامبر (صلي الله عليه و آله) نصب شده بود و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نه تنها در «غدير خم» بلکه در موارد متعدّدى بر آن تأکيد فرمود، هرچند به دلايلى که اين جا جاى شرح آن نيست، بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) گروهى به مخالفت با اين مسئله برخاستند، ولى به هر حال بعد از کشته شدن عثمان اعلام حمايت عجيب و فراگيرى از خلافت على (عليه السلام) از سوى مردم شد، حمايتى که حتّى در هيچ يک از نظام هاى دموکراسى به هنگام اخذ آرا، ديده نشده است و تنها نمونه آن در عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) در بيعت هايى همچون «بيعت شَجَرَه» ديده مى شود.
اين بيعت از شناختى که مردم از روحيّات على (عليه السلام) و مقام علم و تقوا و زهد و مديريت او داشتند سرچشمه مى گرفت و زد و بندهاى سياسى مطلقآ در آن وجود نداشت و چنان پرشور بود که حتّى توطئه گران سياسى که على (عليه السلام) را براى وصول به مقاصد خود عنصرى نامطلوب مى دانستند، در عمل انجام شده واقع گشتند و پيش از اين که تصميمى بگيرند کار از کار گذشته بود؛ و اگر مردم را به حال خود رها مى کردند جامعه اى آزاد، آباد و مملوّ از عدل و داد، آن چنان که قرآن مجيد طراحى کرده است به وجودمى آمد.
ولى چنان که خواهيم ديد، همان توطئه گران و ريزه خواران خوان عثمانى و غارتگران بيت المال و هوس بازان ميدان سياست، به تدريج به تحريک مردم پرداختند و احساسات مذهبى آن ها را بازيچه مقاصد سياسى خود کردند و در ميدان هاى «جمل، صفّين و نهروان» شکاف هاى عميقى بر پيکر اسلام وارد ساختند.

عامل اصلى نابسامانى هاست و به همين دليل تا با اين خوهاى شيطانى مبارزه فرهنگى نشود و ايمان و اعتقاد راسخ، سدّى دربرابر آن ايجاد نکند، ما هميشه شاهد جنگ هاى خونين و بى عدالتى ها و نابسامانى ها در جامعه بشرى خواهيم بود و حتّى کسانى را خواهيم ديد که تمام ارزش هاى انسانى و مفاهيم اخلاقى و عناوينى همچون آزادى، حقوق بشر و غير آن را دست مايه خود براى وصول به اين اهداف پليد قرار مى دهند.
جالب اين که امام (عليه السلام) از گروهى سخن مى گويد که اعتقادشان با عملشان در تضادّ است، ظاهرآ مسلمان اند و آيات قرآن و از جمله آيه (تِلْکَ الدّارُ الاْخِرَةُ...) را شنيده اند و به آن ايمان دارند ولى انگيزه هاى نيرومند دنياپرستى و طوفان هوى و هوس و دلبستگى فوق العاده به زرق و برق دنيا، اساس ايمان و عقيده آن ها را تکان مى دهد و چنان سيلاب عظيمى در درونشان ايجاد مى کند که سدّ ضعيف ايمانشان را درهم مى شکند و با خود مى برد و اين سرنوشت تمام کسانى است که ايمانى سست و هوى و هوسى نيرومند داشته باشند.

3. اشاره اى به جنگ هاى سه گانه عصر على (عليه السلام)
در خطبه مورد بحث اشاره کوتاه و پرمعنايى به جنگ هاى جمل، صفين و نهروان که گردانندگان آن ها تحت عنوان ناکثين، قاسطين و مارقين معرّفى شده اند آمده است به همين دليل ضرورت دارد اشاره گذرايى به جنگ هاى سه گانه مذکور داشته باشيم.

الف) جنگ جمل
حدود سه ماه بيشتر از بيعت با اميرمؤمنان على (عليه السلام) نگذشته بود که تحمّل عدالت آن حضرت بر گروهى از مستکبران، سخت و ناگوار آمد و مخالفت ها از سوى آنان شروع شد. معاويه در شام پرچم مخالفت را برافراشت و حاضر به

پذيرش بيعت نبود و براى رويارويى با حضرت آماده جنگ مى شد. على (عليه السلام) به فرمانداران خود در سه شهر کوفه و بصره و مصر نامه نوشت که نيروهاى جنگى خود را براى مقابله با معاويه اعزام کنند.
در اين گيرودار طلحه و زبير به بهانه سفر عمره، راهى مکّه شدند و در مکّه، عايشه را که از بيعت با آن حضرت ناراضى بود با خويش همراه کرده و به عنوان هوادارى از خون عثمان به سمت بصره حرکت کردند.
قرائن به خوبى گواهى مى داد که آن ها نه در فکر خونخواهى عثمان بودند و نه دلسوزى براى اسلام، زيرا قاتلان عثمان در بصره نبودند؛ به علاوه لازمه هوادارى از عثمان مخالفت با اميرمؤمنان (عليه السلام) نبود، تازه، طلحه خود از سران مبارزان بر ضدّ عثمان بود.
روشن است که هدف آن ها از پيمان شکنى (شکستن بيعتى که با على (عليه السلام) کرده بودند)، رسيدن به جاه و مقام بود.
سرانجام، اين دو، همراه با عايشه در ماه ربيع الثّانى سال 36 ه . ق، شهر بصره را با نيرنگ تصرف کرده و با گمراه ساختن مردم بصره، براى خود بيعت گرفتند و شکاف ديگرى در پيکر جامعه اسلامى وارد ساختند.
اميرمؤمنان (عليه السلام) که از اين امر به خوبى آگاه بود، با همان لشکرى که براى دفع توطئه شاميان آماده کرده بود به سوى بصره حرکت کرد و براى تقويت اين سپاه نامه اى به فرماندار کوفه، «ابوموسى اشعرى» نوشت ـ گرچه ابوموسى به نداى امام (عليه السلام) پاسخ مثبت نداد ولى در نهايت حدود نه هزار نفر از کوفه به سوى امام (عليه السلام) حرکت کردند ـ و در ماه «جمادى الاخرى» دو لشکر با هم روبرو شدند و به نقل تاريخ يعقوبى اين جنگ تنها چهار ساعت طول کشيد و لشکر طلحه و زبير درهم شکست و از آن جا که براى تحريک مردم بصره، عايشه، همسر پيامبر (صلي الله عليه و آله)

را بر شترى سوار کرده بودند، اين جنگ، «جنگ جمل» ناميده شد؛ مقاومت لشکر مخالف، در اطراف شتر عايشه بسيار سرسختانه بود. امام (عليه السلام) فرمود: «تا شتر سرپاست جنگ ادامه خواهد يافت، شتر را پى کنيد»؛ چنين کردند و شتر از پا درآمد و جنگ به پايان رسيد، طلحه و زبير هر دو به قتل رسيدند (طلحه در ميدان جنگ به وسيله يکى از هم رزمانش يعنى مروان، و زبير در بيرون صحنه) و روز اوّل «ماه رجب» بود که اميرمؤمنان على (عليه السلام) عايشه را به احترام پيامبر (صلي الله عليه و آله) محترمانه به مدينه فرستاد.
در اين جنگ به گفته بعضى ده هزار نفر و به روايتى هفده هزار نفر از طرفين کشته شدند و با اين ضايعه عظيم نخستين مخالفت جدّى، درهم شکسته شد و مسئوليّت آن برگردن آتش افروزان جنگ قرار گرفت.

ب) جنگ صفّين
بعد از پايان جنگ جمل على (عليه السلام) به کوفه آمده، به معاويه نامه نوشت و او را دعوت به بيعت و اطاعت کرد؛ ولى معاويه در پاسخ دادن تعلّل ورزيد و در مقابل، مردم شام را به خونخواهى عثمان دعوت نمود؛ حتّى بعضى را مأمور کرد که در همه جا اعلام کنند قاتل عثمان، على (عليه السلام) بوده است و سرانجام در پاسخ يکى از نامه هاى على (عليه السلام) ، به آن حضرت اعلام جنگ کرد و مردم شام را براى اين کار بسيج نمود. على (عليه السلام) پيش دستى کرد و مردم کوفه را براى رفتن به سوى صفّين بسيج نمود، اکثريّت قريب به اتّفاق مردم، دعوتش را پذيرفتند و حرکت کردند. امام (عليه السلام) سپاه خود را به لشکريانى تقسيم کرد، بر هر لشکرى اميرى گذاشت و وظايف هرکدام را تعيين کرد. امام (عليه السلام) و لشکريانش که بيش از يک صد هزار نفر بودند هشت روز قبل از پايان محرّم سال 37 به صفّين رسيدند، لشکر معاويه

نيز به آن جا رسيده بود.
بعضى از ياران امام (عليه السلام) مى خواستند جنگ را آغاز کنند، معاويه نامه اى براى حضرت نوشت و درخواست کرد که شتاب نکنند. امام (عليه السلام) که مى خواست تا امکان دارد، درگيرى واقع نشود، دستور خوددارى داد و با خويشتن دارى بسيار، بارها و بارها با اعزام نمايندگان و ارسال نامه، از مخالفان خواست که دست از راه خلاف بردارند و به صفوف مسلمانان بپيوندند و مشکل را از راه مذاکره حل کنند و عجيب اين که ماه ها به اين صورت گذشت و با اين که گروهى بى صبرانه از امام (عليه السلام) مى خواستند جنگ شروع شود امّا امام (عليه السلام) همچنان خويشتن دارى نشان مى داد.
ولى هيچ يک از اين امور سودى نبخشيد. گرچه در اين ايّام جنگ هاى پراکنده اى صورت مى گرفت، ولى سعى مى شد دامنه جنگ گسترش پيدا نکند، سرانجام آتش جنگ در ماه ذى الحجّه سال 37 شعله ور شد و درگيرى شديد روى داد، ولى با فرارسيدن ماه محرّم، به احترام اين ماه، جنگ متوقّف شد و باز ارسال پيام ها و اعزام نمايندگان از سوى امام (عليه السلام) آغاز گرديد؛ با پايان گرفتن ماه محرم، جنگ با شدّت تمام شروع شد و روز هشتم ماه صفر بود که حمله همگانى صورت گرفت و تا شب ادامه داشت؛ صبح روز دهم ماه صفر بعد از نماز صبح دو لشکر به سختى با يکديگر به نبرد پرداختند، لشکر شام سخت وامانده شده بود و لشکر امام (عليه السلام) به سرعت پيشروى مى کرد و چيزى نمانده بود که طومار شاميان درهم پيچيده شود.
عجيب اين که در شب نيمه اين ماه نيز که آن را «لَيْلَةُ الْهَريرِ» مى نامند (هرير به معناى زوزه کشيدن است چون سپاه معاويه در زير ضربات سپاه امام (عليه السلام) ، گويى زوزه مى کشيد) جنگ ادامه يافت. هنگامى که لشکر شام نزديک شدن لحظه هاى نابودى خود را احساس کردند، «عمرو عاص» که به خدعه و نيرنگ معروف بود بنا بر درخواست معاويه چاره اى انديشيد و آن اين که به سپاه شام دستور داد قرآن ها را بر سر نيزه کنند و بگويند که ما تابع قرآنيم و هرچه قرآن ميان ما و شما حکميّت کند دربرابر آن تسليم هستيم!.
گروهى از منافقان که در سپاه امام (عليه السلام) بودند از موقعيّت استفاده کرده، در آن لحظات حسّاس مردم را دعوت به دست کشيدن از جنگ کردند، گروه کثيرى فريب خوردند و از امام (عليه السلام) تقاضا کردند که به حکميّت تن دهد.
«مسئله حکميّت» که از اساس، يک نيرنگ بود بر امام (عليه السلام) تحميل شد و با نيرنگ ديگرى به نتيجه تلخ ترى انجاميد. «عمر و عاص» که نماينده لشکر شام در حکميّت بود، ابوموسى اشعرى ساده لوح را فريب داد که بگويد على (عليه السلام) و معاويه را از خلافت خلع مى کنيم، ولى عمرو عاص به پا خاست و گفت: من هم على (عليه السلام) را خلع مى کنم، ولى معاويه را بر خلافت نصب مى نمايم.
از بعضى از روايات استفاده مى شود که لشکر على (عليه السلام) قبل از اعلام نتيجه کار حکميت به کوفه بازگشت، هنگامى که نتيجه کار آن ها و فريب خوردن «ابوموسى» روشن شد، لشکر امام (عليه السلام) به خود آمد و از اين که دستور امام (عليه السلام) را در روز آخر جنگ براى ادامه تا پيروزى ناديده گرفته بود، سخت پشيمان شد ولى ديگر کار از کار گذشته بود و جمع کردن و قرار دادن دوباره لشکر در يک محور و حمله مجدّد و هماهنگ، کار ساده اى نبود.
به اين ترتيب پيروزى مهمّى که ممکن بود تاريخ اسلام را دگرگون سازد و مسلمين را براى هميشه از شرّ دودمان بنى اميّه و بازماندگان دوران شرک و بت پرستى و پيامدهاى دردناک دوران حکومتشان نجات بخشد از دست رفت و عوامل اصلى آن، فريب کارى دشمن، ساده انديشى گروهى از دوستان، فعاليّت هاى شديد منافقانى که در انتظار چنين فرصتى بودند و اختلاف و تفرقه

وعدم انضباط لازم در گروهى از لشکريان امام (عليه السلام) محسوب مى شود.

ج) جنگ نهروان
همان گونه که از داستان «جنگ صفّين» به دست مى آيد، گروه خوارج از درون «جنگ صفّين» و داستان «حکميّت» آشکار شدند و اين يکى از پيامدهاى دردناک آن جنگ ويرانگر و خانمان سوز بود.
گروهى که حکميّت را نخست پذيرفته بودند و بعد پشيمان شدند و آن را برخلاف قرآن، و کفر مى پنداشتند، وقاحت و بى شرمى را به جايى رساندند که به امام (عليه السلام) اصرار کردند توبه نمايد وگرنه به نبرد با آن حضرت برمى خيزند!
على (عليه السلام) که اختلاف شديد را در داخل لشکر ملاحظه کرد (و مشاهده نمود که منافقان پيوسته اين آتش را دامن مى زنند) دستور مراجعت به کوفه را صادر فرمود.
در کوفه دوازده هزار نفر از افراد لجوج و متعصّب، از مردم جدا شدند و به «حروراء» که قريه اى در دو ميلى کوفه بود رفتند و به همين دليل اين گروه از خوارج، حروريّه ناميده شدند. آن ها سرانجام در سرزمين نهروان که در نزديکى حروراء بود آماده جنگ شدند. عجيب اين که در اين نبرد شوم، در صفوف خوارج، بعضى از ياران ديرينه امام (عليه السلام) ديده مى شدند؛ و نيز گروهى که از عبادت، پيشانى آنان پينه بسته و آهنگ تلاوت قرآن آنان در همه جا پيچيده بود، حضور داشتند.
آن ها در حقيقت عابدان خشک و نادان و احمقى بودند که به دليل افراط در چسبيدن به ظواهر دين و بى اعتنايى به حقيقت آن، مارقين ناميده شدند.
هنگامى که دو لشکر در مقابل هم قرار گرفتند، با مذاکره مکرّر امام (عليه السلام) به منظور ارشاد خوارج و با خطابه حساب شده و بسيار روشنگر و بيدار کننده

آن حضرت، قشر عظيمى از لشکر مخالف که فريب خورده بودند جدا شدند و فرياد «التوبة التوبة يا اميرالمؤمنين» سردادند و از امام (عليه السلام) تقاضاى عفو و بخشش کردند و به اين ترتيب هشت هزار نفر از سپاه دوازده هزار نفرى آنان برگشتند (و طبق روايتى امام (عليه السلام) پرچمى در گوشه اى از ميدان برافراشت و به توّابين دستور داد کنار آن پرچم قرار گيرند) و بعد از آن که از هدايت باقيمانده آن گروه لجوج و خشک و نادان مأيوس شد، چاره اى جز جنگ نديد؛ امّا در عين حال به سياهش فرمود: «تا آن ها آغاز به جنگ نکنند شما آغاز نکنيد» همان کارى که در جنگ هاى «جمل و صفّين» انجام داد، او مى خواست هرگز آغازگر جنگ نباشد.
سرانجام خوارج حمله را شروع کردند که با عکس العمل شديد و دفاع کوبنده لشکر امام (عليه السلام) روبرو شدند و در مدّت کوتاهى تمام چهار هزار نفر ـ جز نه نفر که فرار کردند ـ کشته شدند و از سپاه امام (عليه السلام) بيش از نه نفر کشته نشدند و صدق کلام آن حضرت که قبلا فرموده بود: «از اين مهلکه، از آن ها حتى ده نفر رهايى نمى يابند و از شما هم ده نفر کشته نمى شوند» آشکار شد.
اين جنگ در روز نهم ماه صفر سال 37 هجرى واقع شد و تمام مدّت جنگ ساعتى بيش نبود. .
پاورقی ها
«راعَنى» از ريشه «رَوْع» بر وزن «نوع» در اصل به معناى ترس و وحشت و نگرانى است و گاه به معناى شگفت زدگى نيز آمده است.
«عُرْف» در اصل به معناى چيزهايى است که پشت سر هم قرار گرفته و به صورت انبوه درآمده است به همين دليل به يال حيوان اطلاق مى شود زيرا موهاى انبوه و پرپشتى را تشکيل مى دهد. «ضبُع» به گفته مقاييس سه معنا دارد: نخست حيوان معروف (کفتار) و ديگر عضوى از اعضاى انسان (بازو) و سوم يکى از اوصاف شتر ماده است و گاه اين کلمه کنايه از سال هاى قحطى است که مانند کفتار به انسان هاحمله ور مى شود. «ينثالون» از ريشه «ثول» بر وزن «قول» در اصل به معناى انبوه زنبوران عسل است هنگامى که جمعمى شوند و رفت و آمد مى کنند سپس به معناى هر اجتماع انبوهى که توأم با شور و رفت و آمد باشد به کار رفته است. (مقاييس اللغه، صحاح و لسان العرب). «مرق» از ريشه «مُروق» بر وزن «غروب» به معناى خارج شدن از چيزى است و هنگامى که در مورد تير به کار مى رود ـ به گفته صحاح اللّغة و لسان العرب ـ مفهومش آن است که از هدف بگذرد و به آن طرف اصابت کند و به همين دليل «خوارج» را «مارقين» ناميده اند؛ زيرا آن ها افرادى بسيار افراطى و خشک و متعصّب و لجوج بودند که از اميرمؤمنان على (عليه السلام) مسلمان تر شدند!! «قسط» گاه به معناى «ظلم و عدول از حق» آمده، لذا «قَسَط» بر وزن «فقط» به افرادى گويند که پاهايشان کج و معوج است و گاه به معناى «عدالت» آمده است. راغب در مفردات مى گويد: «قسط» به معناى «سهم و نصيب» است و هرگاه سهم و نصيب ديگرى گرفته شود قسط به آن گفته مى شود و اين مصداق ظلم است و «اِقساط» به معناى پرداختن قسط و سهم ديگرى است و اين عين عدالت است. بنابراين هر دو معنا به يک ريشه برمى گردد. لسان العرب مى گويد: در حديث على (عليه السلام) آمده است: «اُمِرْتُ بقِتالِ النّاکِثينَ وَ الْقاسِطينَ وَ الْمارِقينَ» سپس لسان العرب مى افزايد: «وَالقاسِطُونَ اَهْلُ صفّينَ». مستدرک حاکم، ج 3، ص 139. اين کتاب در ذيل مستدرک چاپ شده است (ج 3، ص 140). اسد الغابة، ج 3، ص 611. تاريخ بغداد، ج 13، ص 187، شماره 7165. قصص، آيه 83. «وَعَوْها» از ريشه «وَعى» بر وزن «نفى» در اصل به گفته مقاييس به معناى ضميمه کردن چيزى به چيز ديگر است و به گفته مفردات به معناى حفظ حديث و مانند آن است (و هر دو به يک معنا بازمى گردد). «راق» از ريشه «رَوْق» ـ به گفته مقاييس ـ به معناى تقدم چيزى بر چيز ديگر است و گاه به معناى حسن و جمال آمده و به همين دليل بخش اوّل خانه را (خانه يا حرم هاى مقدّسه را) «رواق» مى گويند و در کلام امام (عليه السلام) به همان معناى حسن و جمال است. «زبرج» به معناى زينت و طلا و گاه به معناى نقش پارچه آمده است. به خوبى روشن است که مرجع ضميرها در اين جمله و جمله هاى قبل، طوايف سه گانه ناکثين و مارقين و قاسطين هستند که در عبارت قبل، به آن ها اشاره شده، ولى مرحوم علّامه بزرگوار مجلسى در بحارالانوار ج 29، ص 542 ترجيح مى دهد که اين ضماير به خلفاى سه گانه پيشين برگردد، ولى اين احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد. و شايد به همين دليل مرحوم مجلسى در پايان سخن خود اين احتمال را نيز مطرح مى کندکه ضميرها به جميع کسانى که در خطبه به آن ها اشاره شده است، برگردد. فى ظلال نهج البلاغه، ج 1، ص 95. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 183. آنچه در بالا آمد عمدتآ از تاريخ کامل ابن اثير، ج 3، ص 201-263 تلخيص و اقتباس شد. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 259. نهج البلاغه، خطبه 59. کامل ابن اثير، ج 3، ص 334-348، حوادث سال 37 ؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 52-69، حوادث سال 37(با تلخيص).