تفسیر بخش سوم
و منها في خطاب اصحابه
وَقَدْ بَلَغْتُمْ مِنْ کَرَامَةِ اللهِ تَعَالى لَکُمْ مَنْزِلَةً تُکْرَمُ بِهَا إِمَاؤُکُمْ، وَتُوصَلُ بِهَا جِيرَانُکُمْ، وَ يُعَظِّمُکُمْ مَنْ لا فَضْلَ لَکُمْ عَلَيهِ، وَ لا يَدَ لَکُمْ عِنْدَهُ، وَيَهَابُکُمْ مَنْ لا يَخَآفُ لَکُمْ سَطْوَةً، وَ لا لَکُمْ عَلَيْهِ إِمْرَةٌ وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ اللهِ مَنْقُوضَةً فَلا تَغْضَبُونَ! وَ أَنْتُمْ لِنَقْضِ ذِمَمِ آبَائِکُمْ تَأْنَفُونَ! وَ کَانَتْ أُمُورُ اللهِ عَلَيْکُمْ تَرِدُ، وَعَنْکُمْ تَصْدُرُ، وَ إِلَيْکُمْ تَرْجِعُ، فَمَکَّنْتُمُ الظَّلَمَةَ مِنْ مَنْزِلَتِکُمْ، وَ أَلْقَيْتُمْ إِلَيْهِمْ أَزِمَّتَکُمْ، وَ أَسْلَمْتُمْ أُمُورَ اللهِ فِي أَيْدِيهمْ، يَعْمَلُونَ بِالشُّبُهَاتِ، وَ يَسِيرُونَ فِي الشَّهَوَاتِ، وَ ايْمُ اللهِ، لَوْ فَرَّقُوکُمْ تَحْتَ کُلِّ کَوْکَبٍ، لَجَمَعَکُمُ اللهُ لِشَرِّ يَوْمٍ لَهُمْ!
ترجمه
شما از لطف خداوند بزرگ به مقامى رسيديد که حتّى کنيزانتان را گرامى مى دارند و به همسايگانتان محبّت مى کنند، کسانى که شما از آن ها برتر نيستيد وحقّى بر آنان نداريد، براى شما عظمت و احترام قائل اند، و کسانى که ترسى از قدرت شما ندارند و بر آن ها حکومتى نداريد، از شما حساب مى برند. ولى شما مى بينيد که قوانين و پيمان هاى الهى شکسته شده، امّا به خشم نمى آييد! در حالى که اگر سنّت هاى پدرانتان نقض گردد، سخت ناراحت مى شويد! در گذشته امور حکومت به دست شما بود و از ناحيه شما به ديگران مى رسيد و نتيجه (و داورى) نهايى به سوى شما بازمى گشت، ولى شما مقام خويش را به ستمگران واگذار کرديد و زمام امور خود را به دست آن ها سپرديد، ومأموريت هاى الهى را به آن ها داديد. آن ها به شُبهات عمل مى کنند و در شهوات غوطه ورند. امّا به خدا سوگند! اگر دشمنان، شما را در زير هر ستاره اى از آسمان پراکنده کنند، باز خداوند فرزندان شما را براى بدترين روز آن ها (روز انتقام) گردآورى مى کند!
شرح و تفسیر
امام (عليه السلام) در اين بخش آخر خطبه، در حقيقت اشاره به دو نکته مهم مى کند که با يکديگر ارتباط روشنى دارند:
نخست، عظمتى که مسلمانان در سايه اسلام پيدا کردند؛ عظمتى بى نظير در چشم دوست و دشمن.
ديگر اين که، شما مردم قدر اين نعمت را نشناختيد و براثر سستى و ضعف وزبونى، کار خود را به دست حکّام ظالم، بى ايمان و شهوت پرست سپرديد واين يک ناشکرى عظيم بود.
مى فرمايد: «شما از لطف خداوند بزرگ، به مقامى رسيديد که حتّى کنيزانتان را گرامى مى دارند و به همسايگانتان محبّت مى کنند!»؛ (وَ قَدْ بَلَغْتُمْ مِنْ کَرَامَةِ اللهِ تَعَالى لَکُمْ مَنْزِلَةً تُکْرَمُ بِهَا إِمَاؤُکُمْ وَ تُوصَلُ بِهَا جِيرَانُکُمْ).
«و کسانى که شما از آن ها برتر نيستيد، و حقّى بر آنان نداريد، براى شما عظمت و احترام قائل اند»؛ (وَيُعَظِّمُکُمْ مَنْ لا فَضْلَ لَکُمْ عَلَيهِ، وَلا يَدَ لَکُمْ عِنْدَهُ).
«و کسانى که ترسى از قدرت شما ندارند و بر آن ها حکومتى نداريد، از شما حساب مى برند»؛ (وَيَهَابُکُمْ مَنْ لا يَخَافُ لَکُمْ سَطْوَةً، وَلا لَکُمْ عَلَيْهِ إِمْرَةٌ). درواقع امام (عليه السلام) با اين تعبيرات زيبا و گويا، مقام و منزلت مسلمين را در سايه اسلام بيان مى کند. نه تنها خودشان در نظر دوست و دشمن احترام داشتند، بلکه به کنيزان آن ها نيز احترام مى گذاشتند؛ همسايگانشان را به خاطر آن ها مورد لطف وعنايت قرار مى دادند و اقوامى که ازنظر قدرت و مکنت چيزى از آنان کم نداشتند و شرمنده احسانى نبودند، مسلمانان را بزرگ مى داشتند و حتّى آن ها که از قلمرو حکومت اسلام بيرون بودند، ابهّت و هيبت براى آنان قائل بودند.
مسلّم است، به مضمون حديث شريف: «مَنْ خَافَ اللهَ أَخَافَ اللهُ مِنْهُ کُلَّ شَيْءٍ وَمَنْ لَمْ يَخَفِ اللهُ أخافَهُ اللهُ مِنْ کُلِّ شَيْءٍ؛ کسى که بنده خدا باشد و از خدا بترسد، ديگران از او مى ترسند و براى او هيبت قائل اند و آن کس که بنده هوى و شيطان باشد، از همه چيز بيمناک و ترسناک است». مسلمانانى که به حقيقت اسلام عمل کرده و دستورات خداوند را به درستى اجرا کنند و تقواى الهى را پيشه سازند، نزد ديگران نيز محترم و پرهيبت اند. اين يک واقعيّت است و هرگز مبالغه اى در آن نيست. مورّخ و جامعه شناس معروف غربى «گوستاولبون» در تاريخ تمدّن اسلام و عرب نقل مى کند: «هنگامى که بعضى از فرماندهان بزرگ آماده جنگ و ستيز با مسلمين مى شدند، آگاهان تعجب مى کردند که حمله بردن به محلّ و موطن نيرويى که تا مدّت پانصد سال، تمام اروپا را به وحشت واضطراب انداخت، اقدامى متهوّرانه است».
اين ها به دليل آن بود که مسلمين در پرتو ايمان، افرادى شجاع و فداکار و از جان گذشته و شکست ناپذير شده بودند.
علاوه بر اين، امدادهاى غيبى و عنايات الهى نيز شامل حال آن ها بود. ابن ابى الحديد داستان عبرت انگيزى نقل مى کند که شاهد گوياى اين معناست. مى گويد: «هنگامى که لشکر اسلام از دجله به سوى کاخ سفيد مدائن عبور کرد، زمانى بود که دجله در حال «مَد» و همچون درياى موّاجى بود. آن ها سوار بر اسب (و اسب ها شناکنان) در حالى که نيزه بر دست داشتند، نه زرهى در تن ونه کلاه خودى بر سر، راه مى پيمودند.
لشکر ساسانيان بعد از يک تيراندازى شديد، عقب نشينى کردند و مسلمانان همچنان پيش مى آمدند و از تيرها نمى ترسيدند؛ کشاورزى که در آن نزديکى بود و بيلى در دست داشت، به يکى از لشکريان ساسانى که از تيراندازان ماهر بود گفت: «واى برشما! شما با اين همه سلاح از برابر اين جمعيّت بى دفاع فرار مى کنيد! راستى شرم آور و خجلت آور است!» آن مرد لشکرى که سوار بر مرکب بود، گفت: بيل خود را در گوشه اى روى زمين نصب کن! او چنين کرد. سوارِ تيرانداز، آن را هدف قرار داد، به طورى که تير بيل را شکافت و ازسوى مقابل درآمد. سپس به آن مرد کشاورز گفت: «الآن نگاه کن!» در همين حال، بيست تير به سوى يکى از سربازان اسلام پرتاب کرد، ولى حتى يکى از تيرها نه به او اصابت کرد و نه به اسبش، در حالى که فاصله زيادى نداشت. بعد به او گفت: ديدى؟ گويى اين جمعيت در پوششى از حمايت (الهى) قرار دارند!».
سپس امام (عليه السلام) در قسمت دوم از بخش اخير اين خطبه، به ناسپاسى مردم در مقابل آن همه نعمت و قدرت اشاره کرده، مى فرمايد: «شما مى بينيد که قوانين و پيمان هاى الهى شکسته شده امّا به خشم نمى آييد! در حالى که اگر سنّت هاى پدرانتان نقض گردد، سخت ناراحت مى شويد!»؛ (وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ اللهِ مُنْقُوضَةً فَلا تَغْضَبُونَ! وَ أَنْتُمْ لِنَقْضِ ذِمَمِ آبَائِکُمْ تَأْنَفُونَ!).
اشاره به اين که اگر يک سنّت قبيلگى و طايفه اى در ميان آن ها شکسته مى شد، فريادشان بلند مى گشت؛ امّا بنى اميّه در مقابل چشم آن ها، تمام سنن الهى را درهم شکستند، ولى آن ها فرياد برنياوردند و اين ناسپاسى بسيار بزرگى دربرابر آن همه نعمت هاى الهى بود.
سپس مى افزايد: «در گذشته، امور حکومت به دست شما بود و از ناحيه شما به ديگران مى رسيد و نتيجه (و داورى) نهايى به سوى شما بازمى گشت؛ ولى شما مقام خويش را به ستمگران واگذار کرديد و زمام امور خود را به دست آن ها سپرديد و مأموريّت هاى الهى را به آن ها داديد!»؛ (وَ کَانَتْ أُمُورُ اللهِ عَلَيْکُمْ تَرِدُ، وَعَنْکُمْ تَصْدُرُ، وَ إِلَيْکُمْ تَرْجِعُ، فَمَکَّنْتُمُ الظَّلَمَةَ مِنْ مَنْزِلَتِکُمْ، وَ أَلْقَيْتُمْ إِلَيْهِمْ أَزِمَّتَکُمْ، وَ أَسْلَمْتُمْ أُمُورَ اللهِ فِي أَيْدِيهمْ).
اين، ناسپاسى بزرگ ديگرى بود که بعد از آن همه قوّت و قدرت ـ به گونه اى که همه چيز در دست آن ها بود، و جز به اراده آن ها کارى انجام نمى شد ـ ميدان را براى ظالمان خالى کردند و آن ها بر جاى پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) تکيه زدند و زمام امور مسلمين را به دست گرفتند.
در ادامه اين سخن مى فرمايد: «آن ها به شبهات عمل مى کنند و در شهوات غوطه ورند!»؛ (يَعْمَلُونَ بِالشُّبُهَاتِ، وَيَسِيرُونَ فِي الشَّهَوَاتِ).
آرى، در عصر حکومت پيامبر (صلي الله عليه و آله)، کارها به دست صالحان سپرده مى شد؛ و برنامه هاى حکومت اسلامى در تمام زمينه ها در مسير اسلام پيش مى رفت؛ ولى غفلت و سستى و ناسپاسى مردم سبب شد که بازماندگان دوران جاهليّت و تفاله هاى شرک و عصبيّت، فرزندان ابوسفيان ـ دشمن شماره يک اسلام ـ، بر تخت و حکومت اسلامى تکيه زدند و همه چيز را دگرگون ساختند.
بعضى از شارحان نهج البلاغه جمله «وَکَانَتْ أُمُورُ اللهِ عَلَيْکُمْ تَرِدُ...» را اشاره به احکام الهى دانستند نه حکومت، و گفته اند: احکام خدا ازسوى پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و امام (عليه السلام) به مردم تعليم داده مى شد؛ سپس ازسوى اصحاب اين دو بزرگوار به ساير مردم تعليم داده مى شد، و آن ها بازمى گشتند و نسل هاى آينده را تعليم مى دادند. يا اين که داورى درباره احکام الهى به سوى اصحاب بازمى گشت و آن ها در اختلافات مردم داورى مى کردند.
ولى اين گونه احتمالات، ضعيف به نظر مى رسد و جمله «فَمَکَّنْتُمُ الظَّلَمةَ مِنْ مَنْزِلَتِکُمْ» که اشاره به امر حکومت است، با اين گونه تفسيرها سازگار نيست.
منظور ازجمله «يَعْمَلُونَ بِالشُّبَهَاتِ» اين است که آن ها (بنى اميّه) براى توجيه کارهاى خلاف خود، به متشابهات و تعبيراتى از قرآن يا کلمات پيامبر (صلي الله عليه و آله) ـ که مى توانستند به کمک قرائت هاى جديد، بر مقصود انحرافى خود تطبيق دهند ـ تمسّک مى جستند؛ و به جاى اين که به هدايت مردم و نشر عدالت و تقوا بپردازند، در شهوات غوطه ور بودند و چيزى جز حفظ مقام و شهوات حيوانى و انتقام جويى هاى وحشيانه و سنن جاهلى، براى آن ها مفهومى نداشت.
در آخرين جمله مى فرمايد: «به خدا سوگند! اگر دشمنان، شما را در زير هر ستاره اى از آسمان پراکنده کنند، باز خداوند فرزندان شما را براى بدترين روز آن ها (روز انتقام) گردآورى مى کند!»؛ (وَايْمُ اللهِ، لَوْ فَرَّقُوکُمْ تَحْتَ کُلِّ کَوْکَبٍ، لَجَمَعَکُمُ اللهُ لِشَرِّ يَوْمٍ لَهُمْ!).
بسيارى از شارحان نهج البلاغه اين جمله را اشاره به قيام ابومسلم خراسانى و قيام مردم عراق بر ضدّ بنى اميّه دانسته اند که به بدترين وجهى از آنان انتقام گرفتند و ريشه آن ها را به کلّى قطع کردند و حتّى گاهى دست به کارهاى وحشيانه اى زدند که در تاريخ هم کم سابقه است.
اين احتمال که جمله مذکور اشاره به قيام حضرت مهدى (عليه السلام) باشد که بعضى از شارحان نهج البلاغه ذکر کرده اند، بسيار بعيد است و با تعبيرات خطبه هم خوانى ندارد. جمله «لَوْ فَرَّقوُکُمْ تَحْتَ کُلِّ کَوْکَبٍ» کنايه از نهايت پراکندگى و از هم گسيختگى است وگرنه هرگز نمى توان هر انسانى را در زير ستاره اى، روى زمين جاى داد. نکته
انتقام عجيب عبّاسيان از امويان!
بنى اميّه جنايات وحشيانه عجيبى در دوران کوتاه تاريخ خود انجام دادند و سرانجام انتقام سختى از آن ها گرفته شد و تعبير به «شرّ يَوْم» در خطبه مورد بحث مى تواند اشاره به آن باشد. در اين جا به يک نمونه از آن اشاره مى کنيم که راستى عبرت انگيز است:
«هنگامى که نخستين خليفه عباسى «عبدالله سفّاح» بر تخت قدرت نشست، در فکر بود که چگونه از سران بنى اميّه انتقام سختى بگيرد. در همين ايّام، سران بنى اميّه که پراکنده شده بودند، به او نامه نوشتند و از او امان خواستند.
«سفّاح» از فرصت استفاده کرد و پاسخ محبّت آميزى به آن ها داد و نوشت که به کمک آن ها سخت نيازمند است و آنان را مورد عطا و بخشش قرار خواهد داد؛ لذا سران «آل زياد» و «آل مروان» و خاندان معاويه دعوت او را پاسخ گفتند و نزد او حاضر شدند.
سفّاح دستور داد کرسى هايى از طلا و نقره براى آن ها نصب کردند و اين، شگفتى مردم را برانگيخت که چرا سفّاح با اين جنايت کاران چنين رفتار مى کند.
در اين هنگام يکى از دربانان وارد مجلس شد و به سفّاح خبر داد که مردى ژوليده و غبارآلود از راه رسيده و درخواست ملاقات فورى دارد.
سفّاح با اين اوصاف او را شناخت، گفت: قاعدتآ بايد «سُدَيْف» شاعر باشد؛ بگوييد وارد شود. بنى اميّه با شنيدن نام «سُديف» رنگ از چهره هايشان پريد و اندامشان به لرزه درآمد؛ زيرا مى دانستند او شاعرى توانا، فصيح، شجاع و از دوستان و شيعيان على (عليه السلام) و از دشمنان سرسخت بنى اميّه است.
سُديف وارد شد؛ هنگامى که نگاهش به بنى اميّه افتاد، اشعار تکان دهنده اى درمورد ظلم هاى بنى اميّه بر بنى هاشم قرائت کرد که ازجمله آن ها اين دو بيت بود:
وَاذْکُرُوا مَصْرَعَ الْحُسَيْنِ وَزَيْدِ *** وَ قَتِيلٍ بِجَانِبِ المِهْرَاسِ
وَالْقَتِيلَ الَّذِي بِحَرَّانَ أَضْحَى *** ثَاوِيآ بَيْنَ غُرْبَةٍ وَ تَتَاسِ
«به ياد آوريد! محل شهادت حسين (عليه السلام) و زيد را و آن شهيدى که در مهراس (اشاره به شهادت حمزه در اُحد است) شربت شهادت نوشيد.
و آن شهيدى که در حرّان به شهادت رسيد و تا شامگاهان در تنهايى بود و(حتّى جنازه او) به فراموشى سپرده شد (اشاره به شهادت «ابراهيم بن محمّد» يکى از معاريف بنى هاشم و بنى عبّاس در سرزمين حرّان در نزديکى مرزهاى شمالى عراق است)».
سفّاح دستور داد خلعتى به سُديف بدهند و به او گفت: فردا بيا تا تو را خشنود سازم و او را مرخص کرد؛ سپس رو به بنى اميّه کرد و گفت: سخنان اين برده و غلام بر شما گران نيايد، او حق ندارد درباره موالى خود سخن بگويد؛ شما مورد احترام من هستيد (برويد و فردا بياييد!)
بنى اميّه پس از بيرون آمدن از نزد سفّاح به مشورت پرداختند. بعضى گفتند: بهتر آن است که فرار کنيم؛ ولى گروه بيشترى نظر دادند که خليفه وعده نيکى به ما داده و سُديف کوچک تر از آن است که بتواند نظر خليفه را برگرداند.
فردا همه نزد سفّاح آمدند؛ او دستور پذيرايى از بنى اميّه را داد؛ ناگهان سُديف شاعر وارد شد و رو به سفّاح کرد و گفت: «پدرم فدايت باد! تو انتقام گيرنده خون هايى؛ تو کشنده اشرارى». سپس اشعار بسيار مهيّجى خواند که از ظلم و بيدادگرى بنى اميّه به خصوص از ظلم آن ها بر شهيدان کربلا سخن مى گفت. سفّاح ظاهرآ برآشفت و به سُديف گفت : تو در نظر من احترام دارى؛ ولى برگرد و ديگر از اين سخنان مگو و گذشته را فراموش کن.
بنى اميّه از کاخ سفّاح بيرون آمدند و به شور پرداختند؛ گفتند: بايد از خليفه بخواهيم سُديف را اعدام کند وگرنه سخنان تحريک آميز او ما را گرفتار خواهد کرد.
سفّاح شب هنگام سُديف را احضار کرد و گفت: واى بر تو! چرا اين قدر عجله مى کنى؟!
سُديف گفت: «پيمانه صبر من لبريز شده و بيش از اين طاقت تحمل ندارم. چرا از آن ها انتقام نمى گيرى؟» سپس بلندبلند گريه کرد و اشعارى درباره مظالم بنى اميّه بر بنى هاشم خواند که سفّاح را تکان داد و به شدّت گريست. سُديف نيز آن قدر گريه کرد که از هوش رفت؛ هنگامى که به هوش آمد سفّاح به او گفت : روز آن ها فرا رسيده و به مقصودت خواهى رسيد! برو امشب را آرام بخواب و فردا بيا. امّا سُديف آن شب به خواب نرفت و پيوسته با خدا مناجات مى کرد واز او مى خواست که سفّاح به وعده اش وفا کند.
سفّاح روز بعد براى اغفال بنى اميّه دستور داد منادى ندا کند که امروز روز عطا و جايزه است. بنى اميه به طرف قصر هجوم آوردند و درهم و دينارهايى در ميان آن ها پخش شد. سفّاح چهارصد نفر از غلامان نيرومند خود را مسلّح ساخت ودستور داد: هنگامى که من عمامه را از سر برداشتم، همه حاضران را به قتل برسانيد.
سفّاح در جاى خود قرار گرفت و رو به بنى اميّه کرد و گفت: امروز روز عطا و جايزه است؛ از چه کسى شروع کنم؟ آن ها براى خوشايند سفّاح گفتند: از بنى هاشم شروع کن! يکى از غلامان که با او تبانى شده بود گفت: «حمزة بن عبدالمطلب» بيايد وعطاى خود را بگيرد.
سُديف که در آن جا حاضر بود گفت: حمزه نيست. سفّاح گفت: چرا؟ گفت : زنى از بنى اميّه به نام هند، وحشى را واداشت تا او را به قتل برساند؛ سپس جگر او را بيرون آورد و زير دندان گرفت.
سفّاح گفت: عجب! من خبر نداشتم، ديگرى را صدا بزن.
غلام صدا زد: «مسلم بن عقيل» بيايد و عطاى خود را بگيرد.
خبرى نشد؛ سفّاح پرسيد: چه شده؟ سديف در جواب گفت: «عبيدالله بن زياد» او را گردن زد و طناب به پاى او بست و در بازارهاى کوفه گردانيد.
سفّاح گفت: عجب! نمى دانستم، ديگرى را طلب کنيد و غلام همچنان ادامه داد و يک يک را صدا زد، تا به امام حسين (عليه السلام) و ابوالفضل العبّاس و زيد بن على وابراهيم بن محمّد رسيد. بنى اميّه هنگامى که اين صحنه را ديدند و اين سخنان را شنيدند، به مرگ خود يقين پيدا کردند و در اين جا بود که آثار خشم و غضب در چهره سفّاح کاملا نمايان شد و با چشمش به سُديف اشاره کرد و سُديف اشعارى انشاء کرد که ازجمله آن ها دو بيت زير است:
حَسِبَتْ أُمَيَّةُ أَنْ سَتَرْضَى هَاشِمُ *** عَنْهَا، وَيَذْهَبُ زَيْدُهَا وَ حُسَيْنُهَا
کَذِبَتْ وَ حَقِّ مُحَمَّدٍ وَ وَصِيِّهِ *** حَقّآ سَتُبْصِرُ مَا يُسِييءُ ظُنَونَهَا
«بنى اميّه پنداشتند که بنى هاشم به آسانى از آن ها خشنود مى شوند وحسين بن على و زيد را فراموش مى کنند.
دروغ گفتند! به حق محمّد و وصىّ او سوگند! که به زودى چيزهايى مى بينند که به اشتباه خود پى مى برند».
سفّاح با صداى بلند گريه کرد و عمامه را از سر انداخت و سخت آشفته شد وصدا زد: «يَا لَثَارَاتِ الْحُسَيْنِ، يَا لَثَارَاتِ بَنِيهَاشِمٍ؛ اى خونخواهان امام حسين واى خونخواهان بنى هاشم!» غلامان با مشاهده اين علامت از پشت پرده ها بيرون آمدند و با شمشير به جان سران بنى اميّه افتادند و طولى نکشيد که جسد بى جان همه آن ها بر زمين افتاد و آن ها که بيرون قصر بودند مشاهده کردند که خون از درون قصر بيرون مى آيد وبدين وسيله از جريان آگاه شدند...».
البته اين داستان، طولانى است و ما بخشى از آن را نقل کرديم که نشان مى دهد همان گونه که على (عليه السلام) در خطبه مورد بحث پيش بينى فرموده بود، بنى اميّه بدترين روز خود را مشاهده کردند.
* * * .
پاورقی ها
«سطوة» در اصل به گفته راغب در مفردات به معناى بلند شدن اسب بر سر پاها و بلند کردن دست هاست. سپس به معناى قهر و غلبه و سلطه بر چيزى آمده است. کافى، ج 2، باب الخوف و الرجاء، ص 68، ح 3. تاريخ تمدن اسلام و عرب، ص 394، (باب هشتم، فصل آغاز جنگ صليبى). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 177. «تأنفون» از ريشه «أنف» بر وزن «شرف» به معناى ناخوش داشتن چيزى است. شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 7، ص 178. منهاج البراعة (خوئى)، ج 7، ص 273. معجم البلدان، ج 2، ص 235. انساب الاشراف، ج 4، ص 162؛ تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 164؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 357؛ الفخرى، ص 148؛ البدء و التاريخ، ج 6، ص 72؛ الفتوح، ج 8، ص 339؛ کامل ابن اثير، ج 5، ص 429. براى اطلاع بيشتر به منهاج البراعة (خوئى)، ج 7، ص 223 مراجعه شود.