تفسیر بخش سوم

أَمَا وَاللهِ، لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْکُمْ غُلاَمُ ثَقِيفٍ الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ؛ يَأْکُلُ خَضِرتَکُمْ، وَيُذِيبُ شَحْمَتَکُمْ، إيهٍ أبَا وَذَحَةَ!

ترجمه
آگاه باشيد! به خدا سوگند! جوانکى از طايفه بنى ثقيف که متکبّر و هوس باز است بر شما مسلّط مى شود، اموال و کشتزارهاى سرسبزِ شما را مى بلعد و نيرو وقدرت شما را مى گيرد. اى «ابا وَذَحه» (اى حجّاج)! بر فشارت بيفزا! (و از اين مردم ناسپاس انتقام بگير).
شرح و تفسیر
انتقام الهى!
در آخرين بخش اين خطبه، امام (عليه السلام) با صراحت بيشترى از آينده تاريک مردم سست و بى وفاى کوفه خبر مى دهد و مى فرمايد: «آگاه باشيد! به خداسوگند! جوانکى از طايفه بنى ثقيف که متکبّر و هوس باز است بر شما مسلّط مى شود، اموال و کشتزارهاى سرسبز شما را مى خورد و قوّت و قدرت شما را مى گيرد»؛ (أَمَا وَاللهِ، لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْکُمْ غُلاَمُ ثَقِيفٍ الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ؛ يَأْکُلُ خَضِرَتَکُمْ، وَيُذِيبُ شَحْمَتَکُمْ). سپس مى افزايد: «اى أبَا وَذَحَةَ! برفشارت بيفزا! (و از اين مردم ناسپاس وسرکش انتقام بگير!)»؛ (إيهٍ أبَا وَذَحَةَ!).
همه مفسّران نهج البلاغه گفته اند: «منظور از «غُلامُ ثَقِيفٍ»، حجّاج بن يوسف ثقفى است که از قبيله بنى ثقيف بود و در دوران حکومت عبدالملک مروان، به عنوان والى کوفه انتخاب شد، مردى بسيار سنگدل، خون خوار، پست و آلوده بود و عبدالملک او را براى انتقام گرفتن از مردم کوفه و خاموش کردن شعله هاى قيام بر ضد بنى اميه انتخاب کرده بود و همان گونه که امام (عليه السلام) در اين سخنش پيش بينى فرموده، او به هيچ کس و هيچ چيز رحم نکرد، اموال مردم را غارت مى کرد و از خون ريزى ابا نداشت و چنان مردم در زمان او تحت فشار واقع شدند که به گفته امام (عليه السلام) از آن ها تنها استخوان و پوستى باقى ماند.
توجه داشته باشيد که «خَضِرَة» گرچه به معناى محصول باغ ها و زمين هاى کشاورزى است ولى در اين جا اشاره به تمام اموال است که حجاج به غارت مى برد و تعبير «وَيُذِيبُ شَحْمَتَکُمْ» (چربى بدن شما را آب مى کند) کنايه از فشار زيادى است که بر مردم وارد کرد، و آن ها چنان ضعيف شدند که گويى تنها استخوان و پوستى از آنان باقى ماند.
و اين است عاقبت کسانى که رهبر آگاه و بيدار و دلسوز و مهربان و عادلى همچون على (عليه السلام) داشته باشند و دربرابر او نافرمانى کنند.
تعبير به «ايهٍ» (با تنوين کسره) به گفته بسيارى از ارباب لغت، هنگامى گفته مى شود که بخواهند، ديگرى را تشويق به ادامه سخن يا کارى کنند و «ايهاً» (با تنوين فتح) در جايى گفته مى شود که بخواهند کسى را دعوت به سکوت يا خوددارى از کارى کنند. با توجه به اين که در نسخه هاى نهج البلاغه «ايهٍ» با تنوين مکسور ذکر شده، مفهومش اين است که اى حجّاج! فشارت را بر مردم ناصالح و ضعيف الايمان و حق نشناس که دربرابر پيشواى عادل خود سرکشى و طغيان کردند، بيشتر کن! و به تعبير ديگر اين سخن کنايه از اين است که آن ها استحقاق اين عذاب الهى را دارند و هرگز مفهومش اين نيست که امام (عليه السلام) به چيزى از ظلم هاى حجّاج راضى بود. اين سخن مانند آن است که به کسى مى گوييم: اين دارو گرچه تلخ است اما درمان درد توست، ولى او گوش نمى دهد، هنگامى که درد شديد مى شود و ناله و فرياد مى کند مى گوييم: بيشتر ناله کن! اين نتيجه کار توست. بديهى است که مفهوم اين سخن اين نيست که ما راضى به درد و ناله او هستيم بلکه اشاره به اين است که اين نتيجه نافرمانى او دربرابر طبيبان و ناصحان است.
اين شبيه سخنى است که از خود امام (عليه السلام) در خطبه 28 نقل شده که مى فرمايد : «أَلا وَإنَّهُ مَنْ لا يَنْفَعُهُ الْحَقُّ يَضُرُّهُ البَاطِلُ، وَمَنْ لا يَسْتَقِيمُ بِهِ الْهُدى، يَجُرُّ بِهِ الضَّلاَلُ إلَى الرَّدَى؛ آگاه باشيد! آن ها که از حق سود نگيرند زيان باطل دامنشان را خواهد گرفت و آن کس که (انوار) هدايت او را به راه راست نبرد (ظلمت) گمراهى او را به وادى هلاکت مى کشاند».
و امّا «وذحه» به گفته بسيارى از ارباب لغت (مانند لسان العرب و مجمع البحرين و اقرب الموارد) به معناى «سوسک» است و بعضى مانند صاحب قاموس و «خليل بن احمد» در کتاب العين آن را به معناى پشکل يا پشکل و بول حيوان گرفته اند که به پشم هاى گوسفند مى چسبد.
درمورد انتخاب کنيه «ابا وذحه» براى حجّاج داستان هاى مختلفى در تواريخ و شروح نهج البلاغه آمده است که از همه مناسب تر اين است: «روزى حجّاج «وذحه» يا «خنفساء» يعنى سوسکى را نزد محل نماز خود ديد و آن را از خود دور کرد، سوسک بار ديگر به طرف او آمد باز آن را دور ساخت، دفعه سومى که به سوى او آمد وى با دست خود آن را گرفت و فشار داد، سوسک، او را گزيد و به دليل حساسيّتى که حجّاج به آن داشت دست او ورم کرد و سرانجام همين ورم باعث مرگ او شد». گويى خداوند مى خواهد قدرت خويش را به چنين مرد سفّاک بى باکى نشان دهد که او را به وسيله يکى از پست ترين مخلوقاتش نابود کرد؛ آن گونه که نمرود را که يکى از سرکشان معروف تاريخ است به وسيله پشه اى که داخل بينى او شد هلاک کرد.
بعضى نيز گفته اند: حجّاج از سوسک بسيار تنفّر داشت، هنگامى که چشمش به سوسک مى افتاد به خادمانش مى گفت: آن را از من دور کنيد اين از آثار نکبت بار شيطان است، و به همين دليل مردم او را «اباوذحه» ناميدند.
داستان هاى ديگرى نيز در اين نقل شده که ذکر آن ها مناسب به نظر نمى رسد واجمال آن اين است که او گرفتار يک نوع بيمارى جنسى بود و با سوسک، خود را تسکين مى داد.
جالب اين است که ابن ابى الحديد بعد از ذکر اين داستان ها مى گويد: «به گمان من امام (عليه السلام) از انتخاب اين تعبير براى حجّاج نظر ديگرى داشته و آن اين که: عادت عرب بر اين بوده که وقتى مى خواستند به کسى احترام کنند او را با کنيه هايى ذکر مى کردند که دليل بر عظمت است و هنگامى که مى خواستند کسى را تحقير کنند او را با کنيه هايى ياد مى کردند که دليل بر حقارت است؛ مانند کنيه «ابوالذّبّان» (صاحب مگس ها) که براى عبدالملک مروان انتخاب شده بود، زيرا دهانش بسيار بدبو بود که مگس ها دور او جمع مى شدند (و يا به گفته بعضى حتى مگس ها نيز از او فرار مى کردند) و يا کنيه «ابو زنّه» (صاحب ميمون) که براى يزيد بن معاويه انتخاب شده بود و همچنين انتخاب کنيه ابووذحه براى حجّاج، زيرا او به قدرى آلوده به گناهان بود که به گوسفند کثيفى شبيه بود که پشکل ها به دنباله او چسبيده است».
شريف رضى، در پايان اين خطبه مى گويد: «الوذحة، الخنفساء وهذا القول يومى به إلى الحجّاج وله مع الوذحة حديث ليس هذا موضع ذکره؛ «وذحه» به معنى سوسک آمده است و اين تعبير (امام (عليه السلام)) اشاره به حجّاج است و او با سوسک داستانى دارد که اين جا جاى ذکر آن نيست». نکته
حجّاج کيست؟
حجّاج يکى از سنگدل ترين و سفاک ترين مردان تاريخ جهان است، درباره جنايات او داستان هايى نوشته اند که هر خواننده اى را در وحشت فرو مى برد.
او فرماندار عبدالملک در کوفه بود و عبدالملک پنجمين نفر از خلفاى بنى اميه بود. در حالات حجّاج نوشته اند: او بسيار زشت وکريه منظر بود، و علاوه بر کوتاهى قد و لاغرى و کج بودن پاها و ضعيف بودن چشم ها و آبله گون بودن، از جهات ديگرى نيز ناقص الخلقه بود، و شايد يکى از انگيزه هاى سفّاکى وبى رحمى او همين عقده حقارتى بود که از اين صفات براى او حاصل شده بود، تا آن جا که به گفته مورّخ معروف، مسعودى در مروج الذهب، حجّاج خودش اعتراف مى کرد که بيشترين لذّت او در خون ريزى و انجام کارهايى است که ديگران انجام نمى دهند.
او دو سال از طرف عبدالملک به اميرى حجاز (مکه و مدينه) منصوب شد، ودر اين مدت فجايع عظيمى به بار آورد، ازجمله ويران کردن خانه کعبه، وديگر اين که بر گردن گروهى از صحابه معروف پيامبر (صلي الله عليه و آله) مانند جابر بن عبدالله انصارى، انس بن مالک و سهل ساعدى و جمعى ديگر، داغ نهاد، به اين بهانه که آن ها در قتل عثمان شرکت داشتند، سپس عبدالملک او را به سوى عراق فرستاد وحکومت بصره و کوفه را به او سپرد. مسعودى مى نويسد: حجاج بيست سال فرمانروايى کرد. تعداد کسانى که در اين مدت، با شمشير وى يا زير شکنجه جان دادند صد و بيست هزار نفر بود، و اينان غير از کسانى هستند که در جنگ ها به دست او يا سربازانش کشته شدند.
هنگام مرگ او، در زندان مشهورش پنجاه هزار مرد و سى هزار زن بودند که شانزده هزار نفر آن ها کاملاً برهنه و عريان بودند.
او زنان و مردان را يک جا زندانى مى کرد و زندان هاى وى بدون سقف بود، ازاين رو زندانيان از گرماى تابستان و سرماى زمستان، سخت در عذاب بودند.
به گفته ابن جوزى، اگر کسى از زندانيان به دليل شدت گرماى آفتاب، به سايه ديوار پناه مى برد، نگهبانان او را با سنگ مى راندند؛ غذاى آنان نان جو مخلوط با نمک و مقدارى خاکستر بود. کسانى که مدتى در آن جا زندانى بودند، چهره هايشان تغيير مى يافت و سياه مى شدند به گونه اى که مادرى به سراغ فرزندش رفته بود ولى او را نشناخت.
شايد گوياترين سخن درباره حجّاج همان است که از شعبى نقل شده که مى گويد: «لَوْ اَخْرَجَتْ کُلُّ اُمَّةٍ خَبِيْثَها وَفاسِقَها وَاَخْرَجْنَا الْحَجَّاجَ بِمُقَابِلَتِهِمْ لَغَلَبْنَاهُمْ؛ اگر هر امّتى خبيث ترين و فاسق ترين فرد خود را مطرح کند و ما حجاج را در مقابل آن ها بياوريم بر آنان غلبه خواهيم کرد».
مرگ حجاج نيز بسيار عبرت انگيز بود، گرفتار بيمارى شديد درونى شد که از شدت آن فرياد مى کشيد، سرماى سختى بر بدن او چيره شده بود، به طورى که ظرف هاى مملوّ از آتش را در مقابل او مى گذاشتند و خود را به قدرى به آن ها نزديک مى کرد که پوست بدنش مى سوخت ولى باز هم از شدت سرما مى لرزيد.
آرى! او به آتش اين جهان، قبل از آتش آخرت، گرفتار شد.
او در سال 95 هجرى در سن 54 سالگى مرد و راهى جهنم شد.