تفسیر بخش اوّل
إنَّا لَمْ نُحَکِّمِ الرِّجَالَ، وَإنَّمَا حَکَّمْنَا الْقُرْآنَ. هذَا الْقُرْآنُ إنَّمَا هُوَ خَطٌّ مَسْتُورٌ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ، لا يَنْطِقُ بِلِسَانٍ، وَلا بُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَانٍ. وَإنَّمَا يَنْطِقُ عَنْهُ الرِّجَالُ. وَلَمَّا دَعَانَا الْقَوْمُ إلَى أَنْ نُحَکِّمَ بَيْنَنَا الْقُرْآنَ لَمْ نَکُنِ الْفَرِيقَ الْمُتَوَلِّيَ عَنْ کِتَابِ اللهِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى، وَقَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ : (فَإنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إلَى اللهِ والرَّسُولِ) فَرَدُّهُ إلى اللهِ أَنْ نَحْکُمَ بِکِتَابِهِ، وَرَدُّهُ إلَى الرَّسُولِ أَنْ نَأْخُذَ بِسُنَّتِهِ؛ فَإذَا حُکِمَ بِالصِّدْقِ فِي کِتَابِ اللهِ، فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ بِهِ، وَإنْ حُکِمَ بِسُنَّةِ رَسُولِ اللهِ 9، فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ وَأَوْلاَهُمْ بِهَا.
ترجمه
ما افراد را حَکَم قرار نداديم، بلکه فقط قرآن را به حکميّت برگزيديم، ولى قرآن خطوطى است که در ميان دو جلد قرار گرفته و سخن نمى گويد، بلکه نيازمند ترجمان است، و تنها انسان هاى آگاه مى توانند از آن سخن بگويند (بنابراين) هنگامى که آن قوم (شاميان) ما را دعوت کردند که قرآن ميان ما و آن ها حَکَم باشد ما گروهى نبوديم که به کتاب خداوند سبحان، پشت کنيم در حالى که مى فرمايد: «اگر در چيزى اختلاف کرديد آن را به خدا ورسولش بازگردانيد» (واز آن ها نظر بخواهيد). بازگرداندن به خدا اين است که به کتابش حکم کنيم وارجاع به رسول الله (صلي الله عليه و آله) اين است که به سنتش عمل کنيم، واگر درباره کتاب خدا به درستى حکم شود ما سزاوارترين مردم به پذيرش آن هستيم و اگر به سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله) حکم شود نيز ما از همه (پيشگام تر و) شايسته تر و سزاوارتريم که به سنت او عمل کنيم.
شرح و تفسیر
پاسخ به بهانه جويان خوارج
همان گونه که اشاره شد، اين خطبه در پاسخ کسانى ايراد شده است که به مسئله پذيرش حکميّت از سوى امام (عليه السلام)، خرده مى گرفتند و اساس گفتار آن ها اين بود: چرا شما حکميّت دو نفر را در اين مسئله مهم دينى پذيرفتيد؟ در حالى که حکم فقط از آن خداست و افراد عادى حق ندارند با فکر خود درباره وظايف دينى حکم کنند.
امام (عليه السلام) در پاسخ آن ها به نکته مهمى اشاره مى کند و مى فرمايد: «ما افراد را حکم قرار نداديم بلکه فقط قرآن را به حکميّت انتخاب کرديم، ولى قرآن خطوطى است که در ميان دو جلد قرار گرفته است و سخن نمى گويد، بلکه نيازمند ترجمان است، و تنها انسان هاى آگاه مى توانند از آن سخن بگويند؛ (إنَّا لَمْ نُحَکِّمِ الرِّجَالَ، وَإنَّمَا حَکَّمْنَا الْقُرْآنَ. هذَا الْقُرْآنُ إنَّمَا هُوَ خَطٌّ مَسْتُورٌ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ، لا يَنْطِقُ بِلِسَانٍ، وَلا بُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَانٍ. وَإنَّمَا يَنْطِقُ عَنْهُ الرِّجَالُ).
اشاره به اين که: قرآن يک سلسله احکام کلى بيان فرموده و بايد افراد آگاه، احکام جزئيه را از آن استخراج کنند و در اختيار عموم بگذارند و يا به عبارت ديگر، آن کليات را بر مصاديق تطبيق کنند.
مثلاً قرآن مجيد مى گويد: (وَإنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُوْمِنِيْنَ اقْتَتَلُوا فَاَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإنْ بَغَتْ إحْديهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِئَ إِلَى أَمْرِ اللهِ فَإِنْ فَاءَتْ فَاَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَاَقْسِطُوآ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِيْنَ)؛ «و اگر دو گروه از مومنان با هم به نزاع و جنگ بپردازند آن ها را آشتى دهيد. و اگر يکى از آن دو به ديگرى تجاوز کند با گروه متجاوز پيکار کنيد تا به فرمان خدا بازگردد، هرگاه بازگشت، (و زمينه صلح فراهم شد) در ميان آن دو صلح عادلانه برقرار سازيد و عدالت پيشه کنيد! که خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد».
بى شک جنگ صفّين يکى از مصداق هاى اين آيه بود، وظيفه حکمين ـ اگر انسان هاى درستکار و هوشيارى بودند ـ اين بود که بگويند: هنگامى که مردم با على (عليه السلام) بيعت کرده اند، و علاوه بر نص پيامبر (صلي الله عليه و آله)، اکثر مردم کشور اسلامى وصحابه پيامبر (صلي الله عليه و آله) او را به خلافت پذيرفته اند آن کس که راه خلاف را برگزيده مصداق ياغى و ظالم است بايد به سوى اکثر مردم برگردد و توبه کند واگر نکرد همه مسلمين وظيفه دارند با او پيکار کنند تا از طريق خلاف بازگردد.
مسئله حکميّت چيزى جز اين نيست، همان کارى که همه قضات اسلامى انجام مى دهند، يعنى احکام کتاب و سنت را بر مصاديق آن تطبيق کرده و حکم صادر مى کنند.
آيا اين سخن جاى ايراد دارد؟ ولى افسوس! که جاهلان و ناآگاهان خوارج اين مطلب واضح را درک نمى کردند و تعصب و لجاجت به آن ها اجازه نمى داد به هدف اصلى حکميّت در همه جا و در همه چيز برسند.
آنگاه امام (عليه السلام) در توضيح اين معنا مى افزايد: «هنگامى که آن قوم (شاميان) ما را دعوت کردند که قرآن ميان ما و آن ها حاکم باشد، ما گروهى نبوديم که به کتاب خداوند سبحان پشت کنيم در حالى که مى فرمايد: اگر در چيزى اختلاف کرديد آن را به خدا و رسولش بازگردانيد (و از آن ها نظر بخواهيد)»؛ (وَلَمَّا دَعَانَا الْقَوْمُ إلَى أَنْ نُحَکِّمَ بَيْنَنَا الْقُرْآنَ لَمْ نَکُنِ الْفَرِيقَ الْمُتَوَلِّيَ عَنْ کِتَابِ اللهِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى، وَقَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ: (فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِى شَىْءٍ فَرُدُّوهُ إلَى اللهِ والرَّسُولِ)). و در توضيح اين آيه مى فرمايد: «ارجاع دادن اختلافات به خدا اين است که به کتابش حکم کنيم و ارجاع به رسول الله (صلي الله عليه و آله) اين است که به سنتش عمل کنيم، و اگر درباره کتاب خدا به درستى حکم شود ما سزاوارترين مردم به پذيرش آن هستيم و اگر به سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله) حکم شود (نيز) ما از همه شايسته تر و سزاوارتريم که به سنت او عمل کنيم»؛ (فَرَدُّهُ إلَى اللهِ أَنْ نَحْکُمَ بِکِتَابِهِ، وَرَدُّهُ إلَى الرَّسُولِ أَنْ نَأْخُذَ بِسُنَّتِهِ؛ فَإذَا حُکِمَ بِالصِّدْقِ فِي کِتَابِ اللهِ، فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ بِهِ، وَإنْ حُکِمَ بِسُنَّةِ رَسُولِ اللهِ (صلي الله عليه و آله)، فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ وَأَوْلاَهُمْ بِهَا).
به اين ترتيب امام (عليه السلام) به روشنى ثابت مى کند که حکميّت کتاب و سنّت، چيزى جز مراجعه به آن ها نيست و با توجه به اين که ما مأمور به اين امر هستيم کسى نمى تواند بر ما خرده بگيرد که چرا حکميّت را پذيرفتيم، اشتباه خرده گيران در اين است که آن ها مى پندارند ما حکميّت اشخاص را پذيرفته ايم در حالى که ما حکميّت کتاب خدا را پذيرا شده ايم.
در اين جا سوال مهمى پيش مى آيد و آن اين که: مفهوم اين گفتار امام (عليه السلام) اين است که حکميّت را با ميل و رضاى باطنى و طبق وظيفه شرعى پذيرفته است در حالى که از خطبه هاى متعدّدى در نهج البلاغه برمى آيد که حکميّت را بر امام (عليه السلام) تحميل کردند و امام (عليه السلام) از اين تحميل سخت ناراحت بود، اين دو چگونه با هم سازگار است؟
در پاسخ اين سوال، بايد گفت: امام (عليه السلام) هرگز مخالف مسئله حکميّت نبود، بلکه در واقع بر دو نکته پافشارى داشت: نخست اين که: بلند کردن قرآن ها بر سر نيزه ها تنها مکر و فريب و توطئه براى جلوگيرى از پيروزى لشکر امام (عليه السلام) در آخرين لحظات و ايجاد اختلاف و نفاق در لشکر امام (عليه السلام) بود وگرنه شاميان هرگز آماده پذيرش حکميّت قرآن نبودندوبه تعبير امام (عليه السلام) نه اهل دين بودند و نه اهل قرآن. ديگر اين که امام (عليه السلام) با انتخاب فرد نادان و بى خبرى همچون ابوموسى اشعرى براى ارجاع به قرآن مخالف بود، بنابراين هيچ گونه تضادّى ميان محتواى اين خطبه، و خطبه هاى ديگر نهج البلاغه نيست.
شاهد اين موضوع اين است که فرزند برومند امام (عليه السلام) نيز در روز عاشورا طبق نقل مقاتل، قرآن را گرفت و بر سر گذاشت و دربرابر لشکر کوفه ايستاد و گفت: «يا قَوْمِ إنَّ بَيْنِي وَبَيْنَکُمْ کِتَابُ اللهِ وَسُنَّةُ جَدِّي رَسُولِ اللهِ؛ اى قوم! حاکم در ميان من و شما قرآن و سنّت جدّم رسول الله باشد». نکته
ماجراى غم انگيز حکمين!
مى دانيم هنگامى که لشکر معاويه در جنگ صفّين در آستانه شکست قرار گرفت عمروعاص مکّار، تدبيرى انديشيد و به شاميان توصيه کرد قرآن ها را بر سر نيزه ها بلند کنند و بگويند: «ما تسليم حکم قرآن هستيم هرچه درباره شما وما بگويد عمل خواهيم کرد».
امام (عليه السلام) فرياد زد: آن ها هرگز تسليم حکم قرآن نيستند اين فقط مکر و نيرنگ وفريبى است که مى خواهند با آن، جلوى شکست حتمى خود را بگيرند. ولى گروهى از ساده لوحان به اتفاق جمعى از منافقان که در لشکر امام (عليه السلام) بودند اين سخن را نپذيرفتند و اصرار بر توقف جنگ کردند و حتى امام (عليه السلام) را تهديد به قتل نمودند! امام (عليه السلام) براى جلوگيرى از اختلاف و پراکندگى، به حکم اجبار، دستور توقف جنگ را صادر فرمود، سپس گفتند: بايد دو نفر نماينده از دو لشکر براى پيدا کردن حکم قرآن انتخاب شود. در اين جا اشتباه دومى ازسوى ساده لوحان، با کمک منافقان انجام شد که ابوموسى اشعرى ساده لوح خام و بى خبر را به عنوان نمايندگى لشکر بر امام (عليه السلام) تحميل کردند که سرانجام تلخ آن را همه مى دانيم.
و عجب اين که: به دنبال اين حادثه گروهى از همان ها در مقابل امام (عليه السلام) سربرآوردند و عَلَم مخالفت برداشتند که چرا امام (عليه السلام) تسليم حکميّت شده در حالى که قرآن مى گويد: (إنِ الحُکْمُ إلاَّ لِلهِ)؛ «حکم و فرمان تنها از آنِ خداست» و نتيجه اين کار به وجود آمدن جنگ ديگرى به نام جنگ نهروان بود که با سخنان امام (عليه السلام) گروهى بيدار شدند و توبه کردند و جمعيّت اندکى باقى ماندند که به سرعت تار و مار شدند.
برنامه امام (عليه السلام) در اين مسئله واضح بود، زيرا :
1. حکميّت قرآن در اختلافات مسلمين، چيز پوشيده اى نيست و قرآن با صراحت به مسلمانان دستور داده است که اگر در چيزى اختلاف کردند حل اختلاف خود را از قرآن و سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله) بخواهند (اين مطلب در سوره نساء، آيه 59 آمده، که در کلام امام (عليه السلام) به آن استدلال شده بود).
بنابراين، پذيرش داورى قرآن با توجه به اين که به اعتقاد همه مسلمان ها قرآن آخرين سخن را در هرچيز مى گويد مطلبى نبود که بر امام (عليه السلام) خرده بگيرند ولى آن بى خبران آن را به صورت يک نقطه ضعف منعکس ساختند.
2. شکى نيست که پديدآورندگان توطئه بالا بردن قرآن ها بر سر نيزه، نه اعتقادى به حکميّت قرآن داشتند و نه حق و عدالت، بلکه سياست بازان کهنه کار و بى ايمانى بودند که به چيزى جز حکومت بر مردم و امور مادى وابسته به آن، نمى انديشيدند و امام (عليه السلام) از اين توطئه در همان آغاز پرده برداشت ولى چه سود که ساده لوحان غافل نپذيرفتند. 3. به يقين قرآن مجيد، به خودى خود نقش حکميّت را ايفا نمى کند جز اين که قرآن شناسان آگاه در کنار آن قرار گيرند و احکام آن را در هر مسئله استخراج کنند و به مردم بگويند، و اگر در داستان صفّين اين کار انجام مى شد روشن بود که لشکر معاويه مشمول آيه شريفه (صلي الله عليه و آله) سوره حجرات بودند که مى گويد: (فَإنْ بَغَتْ إِحْداهُمَا عَلَى الْأُخْرَى...) به عنوان گروه طغيانگر که دربرابر مرکز حکومت اسلام و امام مسلمين به مخالفت برخاسته اند محکوم مى شدند.
ولى چه سود که حکمين (ابوموسى و عمروعاص) نه آگاهى از قرآن داشتند ونه اگر مى داشتند به آگاهى خود عمل مى کردند.
بنابراين اگر واقعاً حکميّت به قرآن سپرده مى شد و قرآن شناسانى براى حکميّت انتخاب مى شدند نه تنها کار خلافى نبود، بلکه عمل به دستور قرآن محسوب مى شد؛ امّا چون شرايط لازم در هيچ مقطعى حاصل نشد و طبعاً نتيجه، بسيار نامطلوب و تلخ بود، گروه نادان به جاى اين که خود را ملامت کنند به ملامت امام (عليه السلام) پرداختند و به جاى اين که خود را بشکنند به فکر شکستن آينه افتادند.
اشتباه نشود! داستان حکمين يک حادثه مقطعى در تاريخ نبود، بلکه چيزى است که در زمان هاى مختلف و حتى در عصر ما تکرار شده و مى شود. امر مقدّسى را عنوان مى کنند و در زير چتر آن قرار مى گيرند، سپس برداشت هاى غلطى را آگاهانه و ناآگاهانه بر آن تحميل مى کنند و آنچه را که به سود منافع نامشروعشان است برمى گزينند.
عمروعاص مکّار و ابوموساى ساده لوح نادان در هر زمان اشباه و نظايرى دارند و صفّين ها و قرآن بر سر نيزه کردن ها و حکميّت ها به اَشکال مختلف تکرار مى شوند که نتيجه آن، مظلوميت حق طلبان على گونه است.
* * * .
همان گونه که اشاره شد، اين خطبه در پاسخ کسانى ايراد شده است که به مسئله پذيرش حکميّت از سوى امام (عليه السلام)، خرده مى گرفتند و اساس گفتار آن ها اين بود: چرا شما حکميّت دو نفر را در اين مسئله مهم دينى پذيرفتيد؟ در حالى که حکم فقط از آن خداست و افراد عادى حق ندارند با فکر خود درباره وظايف دينى حکم کنند.
امام (عليه السلام) در پاسخ آن ها به نکته مهمى اشاره مى کند و مى فرمايد: «ما افراد را حکم قرار نداديم بلکه فقط قرآن را به حکميّت انتخاب کرديم، ولى قرآن خطوطى است که در ميان دو جلد قرار گرفته است و سخن نمى گويد، بلکه نيازمند ترجمان است، و تنها انسان هاى آگاه مى توانند از آن سخن بگويند؛ (إنَّا لَمْ نُحَکِّمِ الرِّجَالَ، وَإنَّمَا حَکَّمْنَا الْقُرْآنَ. هذَا الْقُرْآنُ إنَّمَا هُوَ خَطٌّ مَسْتُورٌ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ، لا يَنْطِقُ بِلِسَانٍ، وَلا بُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَانٍ. وَإنَّمَا يَنْطِقُ عَنْهُ الرِّجَالُ).
اشاره به اين که: قرآن يک سلسله احکام کلى بيان فرموده و بايد افراد آگاه، احکام جزئيه را از آن استخراج کنند و در اختيار عموم بگذارند و يا به عبارت ديگر، آن کليات را بر مصاديق تطبيق کنند.
مثلاً قرآن مجيد مى گويد: (وَإنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُوْمِنِيْنَ اقْتَتَلُوا فَاَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإنْ بَغَتْ إحْديهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِئَ إِلَى أَمْرِ اللهِ فَإِنْ فَاءَتْ فَاَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَاَقْسِطُوآ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِيْنَ)؛ «و اگر دو گروه از مومنان با هم به نزاع و جنگ بپردازند آن ها را آشتى دهيد. و اگر يکى از آن دو به ديگرى تجاوز کند با گروه متجاوز پيکار کنيد تا به فرمان خدا بازگردد، هرگاه بازگشت، (و زمينه صلح فراهم شد) در ميان آن دو صلح عادلانه برقرار سازيد و عدالت پيشه کنيد! که خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد».
بى شک جنگ صفّين يکى از مصداق هاى اين آيه بود، وظيفه حکمين ـ اگر انسان هاى درستکار و هوشيارى بودند ـ اين بود که بگويند: هنگامى که مردم با على (عليه السلام) بيعت کرده اند، و علاوه بر نص پيامبر (صلي الله عليه و آله)، اکثر مردم کشور اسلامى وصحابه پيامبر (صلي الله عليه و آله) او را به خلافت پذيرفته اند آن کس که راه خلاف را برگزيده مصداق ياغى و ظالم است بايد به سوى اکثر مردم برگردد و توبه کند واگر نکرد همه مسلمين وظيفه دارند با او پيکار کنند تا از طريق خلاف بازگردد.
مسئله حکميّت چيزى جز اين نيست، همان کارى که همه قضات اسلامى انجام مى دهند، يعنى احکام کتاب و سنت را بر مصاديق آن تطبيق کرده و حکم صادر مى کنند.
آيا اين سخن جاى ايراد دارد؟ ولى افسوس! که جاهلان و ناآگاهان خوارج اين مطلب واضح را درک نمى کردند و تعصب و لجاجت به آن ها اجازه نمى داد به هدف اصلى حکميّت در همه جا و در همه چيز برسند.
آنگاه امام (عليه السلام) در توضيح اين معنا مى افزايد: «هنگامى که آن قوم (شاميان) ما را دعوت کردند که قرآن ميان ما و آن ها حاکم باشد، ما گروهى نبوديم که به کتاب خداوند سبحان پشت کنيم در حالى که مى فرمايد: اگر در چيزى اختلاف کرديد آن را به خدا و رسولش بازگردانيد (و از آن ها نظر بخواهيد)»؛ (وَلَمَّا دَعَانَا الْقَوْمُ إلَى أَنْ نُحَکِّمَ بَيْنَنَا الْقُرْآنَ لَمْ نَکُنِ الْفَرِيقَ الْمُتَوَلِّيَ عَنْ کِتَابِ اللهِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى، وَقَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ: (فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِى شَىْءٍ فَرُدُّوهُ إلَى اللهِ والرَّسُولِ)). و در توضيح اين آيه مى فرمايد: «ارجاع دادن اختلافات به خدا اين است که به کتابش حکم کنيم و ارجاع به رسول الله (صلي الله عليه و آله) اين است که به سنتش عمل کنيم، و اگر درباره کتاب خدا به درستى حکم شود ما سزاوارترين مردم به پذيرش آن هستيم و اگر به سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله) حکم شود (نيز) ما از همه شايسته تر و سزاوارتريم که به سنت او عمل کنيم»؛ (فَرَدُّهُ إلَى اللهِ أَنْ نَحْکُمَ بِکِتَابِهِ، وَرَدُّهُ إلَى الرَّسُولِ أَنْ نَأْخُذَ بِسُنَّتِهِ؛ فَإذَا حُکِمَ بِالصِّدْقِ فِي کِتَابِ اللهِ، فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ بِهِ، وَإنْ حُکِمَ بِسُنَّةِ رَسُولِ اللهِ (صلي الله عليه و آله)، فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ وَأَوْلاَهُمْ بِهَا).
به اين ترتيب امام (عليه السلام) به روشنى ثابت مى کند که حکميّت کتاب و سنّت، چيزى جز مراجعه به آن ها نيست و با توجه به اين که ما مأمور به اين امر هستيم کسى نمى تواند بر ما خرده بگيرد که چرا حکميّت را پذيرفتيم، اشتباه خرده گيران در اين است که آن ها مى پندارند ما حکميّت اشخاص را پذيرفته ايم در حالى که ما حکميّت کتاب خدا را پذيرا شده ايم.
در اين جا سوال مهمى پيش مى آيد و آن اين که: مفهوم اين گفتار امام (عليه السلام) اين است که حکميّت را با ميل و رضاى باطنى و طبق وظيفه شرعى پذيرفته است در حالى که از خطبه هاى متعدّدى در نهج البلاغه برمى آيد که حکميّت را بر امام (عليه السلام) تحميل کردند و امام (عليه السلام) از اين تحميل سخت ناراحت بود، اين دو چگونه با هم سازگار است؟
در پاسخ اين سوال، بايد گفت: امام (عليه السلام) هرگز مخالف مسئله حکميّت نبود، بلکه در واقع بر دو نکته پافشارى داشت: نخست اين که: بلند کردن قرآن ها بر سر نيزه ها تنها مکر و فريب و توطئه براى جلوگيرى از پيروزى لشکر امام (عليه السلام) در آخرين لحظات و ايجاد اختلاف و نفاق در لشکر امام (عليه السلام) بود وگرنه شاميان هرگز آماده پذيرش حکميّت قرآن نبودندوبه تعبير امام (عليه السلام) نه اهل دين بودند و نه اهل قرآن. ديگر اين که امام (عليه السلام) با انتخاب فرد نادان و بى خبرى همچون ابوموسى اشعرى براى ارجاع به قرآن مخالف بود، بنابراين هيچ گونه تضادّى ميان محتواى اين خطبه، و خطبه هاى ديگر نهج البلاغه نيست.
شاهد اين موضوع اين است که فرزند برومند امام (عليه السلام) نيز در روز عاشورا طبق نقل مقاتل، قرآن را گرفت و بر سر گذاشت و دربرابر لشکر کوفه ايستاد و گفت: «يا قَوْمِ إنَّ بَيْنِي وَبَيْنَکُمْ کِتَابُ اللهِ وَسُنَّةُ جَدِّي رَسُولِ اللهِ؛ اى قوم! حاکم در ميان من و شما قرآن و سنّت جدّم رسول الله باشد». نکته
ماجراى غم انگيز حکمين!
مى دانيم هنگامى که لشکر معاويه در جنگ صفّين در آستانه شکست قرار گرفت عمروعاص مکّار، تدبيرى انديشيد و به شاميان توصيه کرد قرآن ها را بر سر نيزه ها بلند کنند و بگويند: «ما تسليم حکم قرآن هستيم هرچه درباره شما وما بگويد عمل خواهيم کرد».
امام (عليه السلام) فرياد زد: آن ها هرگز تسليم حکم قرآن نيستند اين فقط مکر و نيرنگ وفريبى است که مى خواهند با آن، جلوى شکست حتمى خود را بگيرند. ولى گروهى از ساده لوحان به اتفاق جمعى از منافقان که در لشکر امام (عليه السلام) بودند اين سخن را نپذيرفتند و اصرار بر توقف جنگ کردند و حتى امام (عليه السلام) را تهديد به قتل نمودند! امام (عليه السلام) براى جلوگيرى از اختلاف و پراکندگى، به حکم اجبار، دستور توقف جنگ را صادر فرمود، سپس گفتند: بايد دو نفر نماينده از دو لشکر براى پيدا کردن حکم قرآن انتخاب شود. در اين جا اشتباه دومى ازسوى ساده لوحان، با کمک منافقان انجام شد که ابوموسى اشعرى ساده لوح خام و بى خبر را به عنوان نمايندگى لشکر بر امام (عليه السلام) تحميل کردند که سرانجام تلخ آن را همه مى دانيم.
و عجب اين که: به دنبال اين حادثه گروهى از همان ها در مقابل امام (عليه السلام) سربرآوردند و عَلَم مخالفت برداشتند که چرا امام (عليه السلام) تسليم حکميّت شده در حالى که قرآن مى گويد: (إنِ الحُکْمُ إلاَّ لِلهِ)؛ «حکم و فرمان تنها از آنِ خداست» و نتيجه اين کار به وجود آمدن جنگ ديگرى به نام جنگ نهروان بود که با سخنان امام (عليه السلام) گروهى بيدار شدند و توبه کردند و جمعيّت اندکى باقى ماندند که به سرعت تار و مار شدند.
برنامه امام (عليه السلام) در اين مسئله واضح بود، زيرا :
1. حکميّت قرآن در اختلافات مسلمين، چيز پوشيده اى نيست و قرآن با صراحت به مسلمانان دستور داده است که اگر در چيزى اختلاف کردند حل اختلاف خود را از قرآن و سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله) بخواهند (اين مطلب در سوره نساء، آيه 59 آمده، که در کلام امام (عليه السلام) به آن استدلال شده بود).
بنابراين، پذيرش داورى قرآن با توجه به اين که به اعتقاد همه مسلمان ها قرآن آخرين سخن را در هرچيز مى گويد مطلبى نبود که بر امام (عليه السلام) خرده بگيرند ولى آن بى خبران آن را به صورت يک نقطه ضعف منعکس ساختند.
2. شکى نيست که پديدآورندگان توطئه بالا بردن قرآن ها بر سر نيزه، نه اعتقادى به حکميّت قرآن داشتند و نه حق و عدالت، بلکه سياست بازان کهنه کار و بى ايمانى بودند که به چيزى جز حکومت بر مردم و امور مادى وابسته به آن، نمى انديشيدند و امام (عليه السلام) از اين توطئه در همان آغاز پرده برداشت ولى چه سود که ساده لوحان غافل نپذيرفتند. 3. به يقين قرآن مجيد، به خودى خود نقش حکميّت را ايفا نمى کند جز اين که قرآن شناسان آگاه در کنار آن قرار گيرند و احکام آن را در هر مسئله استخراج کنند و به مردم بگويند، و اگر در داستان صفّين اين کار انجام مى شد روشن بود که لشکر معاويه مشمول آيه شريفه (صلي الله عليه و آله) سوره حجرات بودند که مى گويد: (فَإنْ بَغَتْ إِحْداهُمَا عَلَى الْأُخْرَى...) به عنوان گروه طغيانگر که دربرابر مرکز حکومت اسلام و امام مسلمين به مخالفت برخاسته اند محکوم مى شدند.
ولى چه سود که حکمين (ابوموسى و عمروعاص) نه آگاهى از قرآن داشتند ونه اگر مى داشتند به آگاهى خود عمل مى کردند.
بنابراين اگر واقعاً حکميّت به قرآن سپرده مى شد و قرآن شناسانى براى حکميّت انتخاب مى شدند نه تنها کار خلافى نبود، بلکه عمل به دستور قرآن محسوب مى شد؛ امّا چون شرايط لازم در هيچ مقطعى حاصل نشد و طبعاً نتيجه، بسيار نامطلوب و تلخ بود، گروه نادان به جاى اين که خود را ملامت کنند به ملامت امام (عليه السلام) پرداختند و به جاى اين که خود را بشکنند به فکر شکستن آينه افتادند.
اشتباه نشود! داستان حکمين يک حادثه مقطعى در تاريخ نبود، بلکه چيزى است که در زمان هاى مختلف و حتى در عصر ما تکرار شده و مى شود. امر مقدّسى را عنوان مى کنند و در زير چتر آن قرار مى گيرند، سپس برداشت هاى غلطى را آگاهانه و ناآگاهانه بر آن تحميل مى کنند و آنچه را که به سود منافع نامشروعشان است برمى گزينند.
عمروعاص مکّار و ابوموساى ساده لوح نادان در هر زمان اشباه و نظايرى دارند و صفّين ها و قرآن بر سر نيزه کردن ها و حکميّت ها به اَشکال مختلف تکرار مى شوند که نتيجه آن، مظلوميت حق طلبان على گونه است.
* * * .
پاورقی ها
«مستور» مفهوم روشنى دارد که به معناى شئ پنهان است؛ ولى در بعضى نسخه ها «مسطور» آمده که معناى «نوشته شده» را دارد از ريشه «سطر» و با واژه «خط» که به عنوان وصف آن در عبارت بالا ذکر شده تناسب بيشترى دارد.
«دفّتين» تثنيه «دفّة» به معناى صفحه و کنار هرچيزى است و دو طرف جلد کتاب يا قرآن را «دفّتين» مى گويند. حجرات، آيه 9. نساء، آيه 59. همان گونه که در آغاز همين خطبه در بحث سند خطبه آمد. اين سخن در اصل از مقتل الحسين مقرّم نقل شده و او هم از تذکرة الخواص (ابن جوزى)، ص 227 گرفته است (مقتل الحسين مقرّم، ص 233). يوسف، آيه 67.
«دفّتين» تثنيه «دفّة» به معناى صفحه و کنار هرچيزى است و دو طرف جلد کتاب يا قرآن را «دفّتين» مى گويند. حجرات، آيه 9. نساء، آيه 59. همان گونه که در آغاز همين خطبه در بحث سند خطبه آمد. اين سخن در اصل از مقتل الحسين مقرّم نقل شده و او هم از تذکرة الخواص (ابن جوزى)، ص 227 گرفته است (مقتل الحسين مقرّم، ص 233). يوسف، آيه 67.