تفسیر بخش دوم

وَأَمَّا قَوْلُکُمْ: لِمَ جَعَلْتَ بَيْنَکَ وَبَيْنَهُمْ أَجَلاً فِي التَّحْکِيمِ؟ فَإنَّمَا فَعَلْتُ ذلِکَ لِيَتَبَيَّنَ الْجَاهِلُ، وَيَتَثَبَّتَ الْعَالِمُ؛ وَلَعَلَّ اللهَ أَنْ يُصْلِحَ فِي هذِهِ الْهُدْنَةِ أَمْرَ هذِهِ الْأُمَّةِ؛ وَلا تُوْخَدُ بِأَکْظَامِهَا، فَتَعْجَلَ عَنْ تَبَيُّنِ الْحَقِّ، وَتَنْقَادَ لِأَوَّلِ الْغَيِّ. إنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ عِنْدَ اللهِ مَنْ کَانَ الْعَمَلُ بِالْحَقِّ أَحَبَّ إلَيْهِ ـ وَإنْ نَقَصَهُ و کَرَثَهُ ـ مِنَ الْبَاطِلِ وَإنْ جَرَّ إلَيْهِ فَائِدَةً وَزَادَهُ. فَأَيْنَ يُتَاهُ بِکُمْ! وَمِنْ أَيْنَ أُتِيْتُمْ! اسْتَعِدُّوا لِلْمَسِيرِ إلَى قَوْمٍ حَيَارَى عَنِ الْحَقِّ لايُبْصِرُونَهُ، وَمُوزَعِينَ بِالْجَوْرِ لا يَعْدِلُونَ بِهِ، جُفَاةٍ عَنِ الْکِتَابِ، نُکُبٍ عَنِ الطَّرِيقِ. مَا أَنْتُمْ بِوَثِيقَةٍ يُعْلَقُ بِهَا، وَلا زَوَافِرِ عِزٍّ يُعْتَصَمُ إلَيْهَا. لَبِئْس حُشَّاشُ نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ! أُفٍّ لَکُمْ! لَقَدْ لَقِيتُ مِنْکُمْ بَرْحاً، يَوْماً أُنَادِيکُمْ وَيَوْماً أُنَاجِيکُمْ، فَلا أَحْرَارُ صِدْقٍ عِنْدَ النِّدَاءِ، وَلا إخْوَانُ ثِقَةٍ عِنْدَ النَّجَاءِ!

ترجمه
اين که مى گوييد: چرا ميان خودت و آن ها (حکمين) ضرب الاجلى براى حکميّت قرار دادى؟ تنها به اين دليل بود که ناآگاهان در جست وجوى حقيقت برآيند و آن ها که آگاه اند به مطالعه و مشورت پردازند (و تمام جوانب مسئله را روشن کنند) شايد خداوند در اين فاصله کار اين امّت را اصلاح کند و راه تحقيق بر آن ها بسته نشود؛ در جست وجوى حق عجله نکنند و تسليم نخستين فکر گمراه کننده نشوند.
(بدانيد!) برترين مردم در پيشگاه خدا کسى است که عمل به حق، نزد او محبوب تر از باطل باشد، هر چند اين کار از نفع او بکاهد و مشکلاتى براى او پيش آورد، و باطل، منافعى را متوجه او کند، و بر سود او بيفزايد. چرا حيران و سرگردانتان مى کنند و چرا شما را فريب داده، تسليم شيطان کرده اند؟
آماده شويد! براى حرکت به سوى قومى که از حق روى گردان اند، حق را نمى بينند و به ظلم و جور تشويق شده اند، (لذا) هيچ گاه از آن بازنمى گردند، افرادى که از کتاب خدا فاصله گرفته و از راه راست منحرف گشته اند (هر چند قرآن ها را بر سر نيزه کردند، و دم از حاکميت قرآن زدند).
(افسوس که) شما ريسمان محکمى نيستيد که بتوان به آن چنگ زد و ياران نيرومندى نيستيد که بتوان به آن ها تکيه کرد و بد وسيله اى هستيد براى افروختن آتش جنگ (و آغاز کردن جهاد با دشمن)؛ اُف بر شما! چه ناراحتى هايى از شما کشيدم، يک روز با صداى رسا با شما سخن مى گويم و روز ديگر آهسته وبه صورت نجوا. نه آزادگان راستگويى به هنگام فرياد رسا هستيد و نه برادران مطمئن و رازدارى به هنگام نجوا.
شرح و تفسیر
افسوس، شما مرد ميدان جهاد نيستيد!
اين بخش از کلام امام (عليه السلام) درواقع ترکيبى از دو قسمت است: نخست به پاسخ يکى از شبهات خوارج و امثال آن ها مى پردازد سپس آن ها را تشويق به جهاد دربرابر ظالمان و ستمگران شام مى کند.
گفتار امام (عليه السلام) در قسمت اوّل، اشاره به عهدنامه حکميّت مى کند که ميان آن حضرت و معاويه منعقد شد (و شرح آن در نکات خواهد آمد) در اين عهدنامه يک سال به حکمين فرصت داده شده بود که درباره حلّ اختلاف امّت بينديشند و در کار خود عجله نکنند.
خرده گيران بى خبر و نادان گاه به اصل حکميّت ايراد مى گرفتند که امام (عليه السلام) در بخش گذشته اين خطبه جواب روشن و منطقى و دقيق به آنان داد و گاه به شاخ وبرگ آن، يعنى مسئله قرار دادن مدت.
امام (عليه السلام) در پاسخ آن ها چنين مى فرمايد: «اما اين که مى گوييد: چرا ميان خودت وآن ها (حکم ها) مدّتى براى حکميّت قرار دادى؟ تنها به اين دليل بود که ناآگاهان در جست وجوى حقيقت برآيند، و آن ها که آگاه اند به مطالعه و مشورت پردازند (و تمام جوانب مسئله را روشن کنند)»؛ (وَأَمَّا قَوْلُکُمْ: لِمَ جَعَلْتَ بَيْنَکَ وَبَيْنَهُمْ أَجَلاً فِي التَّحْکِيمِ؟ فَإنَّمَا فَعَلْتُ ذلِکَ لِيَتَبَيَّنَ الْجَاهِلُ، وَيَتَثَبَّتَ الْعَالِمُ).
سپس مى افزايد: «شايد خداوند در اين فاصله، کار اين امّت را اصلاح کند وراه تحقيق بر آن ها بسته نشود (و آزادانه به تحقيق بپردازند) در جست وجوى حق عجله نکنند، و تسليم نخستين فکر گمراه کننده نشوند»؛ (وَلَعَلَّ اللهَ أَنْ يُصْلِحَ فِي هذِهِ الْهُدْنَةِ أَمْرَ هذِهِ الْأُمَّةِ؛ وَلا تُوْخَدُ بِأَکْظَامِهَا، فَتَعْجَلَ عَنْ تَبَيُّنِ الْحَقِّ، وَتَنْقَادَ لِأَوَّلِ الْغَيِّ).
درواقع امام (عليه السلام) چند فايده براى ضرب الاجل در مسئله حکميّت بيان فرموده، نخست اين که: ناآگاهان از جوش و خروش تعصّب بازايستند و بتوانند درباره اين مسئله سرنوشت ساز تحقيق کنند و ديگر اين که علماى امّت در اصحاب على (عليه السلام) جوانب مسئله را به خوبى بررسى کنند و آنچه را که ضايعات کمترى در بر دارد برگزينند و حکمين را براى انتخاب صحيح ارشاد کنند.
ديگر اين که در اين مدّت، راه هايى براى اصلاح امر امّت به طور کلّى انديشيده شود و از کارهاى عجولانه که سبب گمراهى است پرهيز گردد. عجب اين که گروه متعصّب لجوج و ناآگاه از خوارج اصرار داشتند که عجولانه در اين زمينه تصميم گيرى شود و سرنوشت امّت را بدون مطالعه وتحقيق و دقّت به خطر بيفکنند و اين است راه ورسم افراد نادان در هر عصر وهر زمان.
جمله «وَلا تُوْخَدُ بِأَکْظَامِهَا» که به معناى نگرفتن بيخ گلو و آزاد گذاشتن راه نفس است، کنايه از آزادى براى مطالعه و تصميم گيرى و انتخاب مى باشد؛ کنايه اى گويا و فصيح و بليغ.
جمله «وَتَنْقَادَ لِأَوَّلِ الْغَيِّ» (مبادا تسليم اوّلين گمراهى شوند) اشاره به اين است که تصميم هاى عجولانه غالباً گمراه کننده است.
بعضى از شارحان نهج البلاغه «أَوَّلُ الْغَيِّ» را اشاره به بالا بردن قرآن ها بر سر نيزه ها که اوّلين گام گمراهى بود، دانسته اند ولى تفسير اوّل به قرينه جمله قبل از آن، مناسب تر به نظر مى رسد.
سپس امام (عليه السلام) به نصيحت و اندرز آنان مى پردازد که دربرابر حق تعصّب ولجاجت و ملاحظه منافع شخصى روا ندارند و تسليم حق شوند، مى فرمايد : «(بدانيد!) برترين مردم در پيشگاه خدا کسى است که عمل به حق نزد او محبوب تر از باطل، باشد هر چند اين کار از نفع او بکاهد و مشکلاتى براى او پيش آورد، و باطل، منافعى به سوى او آورد و بر سود او بيفزايد!»؛ (إنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ عِنْدَ اللهِ مَنْ کَانَ الْعَمَلُ بِالْحَقِّ أَحَبَّ إلَيْهِ ـ وَإنْ نَقَصَهُ و کَرَثَهُـ مِنَ الْبَاطِلِ وَإنْ جَرَّ إلَيْهِ فَائِدَةً وَزادَهُ).
درواقع نشانه مومنان حقيقى همين است که بر سر دو راهى ها که حق در يک سو قرار مى گيرد و منافع شخصى آن ها در سوى ديگر، به سوى حق آيند و به منافع شخصى پشت کنند وگرنه آن جا که طرفدارى از حق، حافظ منافع انسان باشد، پيروى از حق، افتخارى نيست و مذمتى که قرآن از گروهى از يهود به عمل آورده که مى گفتند: (نُوْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَکْفُرُ بِبَعْضٍ) در حقيقت همين بود که آنچه از قوانين الهى موافق ميل و خواسته ها و منافعشان بود، مى پذيرفتند و آنچه مخالف بود کنار مى زدند، چنين جداسازى درواقع خداپرستى اى نيست، هوى پرستى است.
همچنين کسانى که به دليل تعصب و لجاجت و حمايت از دوستان و وابستگان به طرفدارى از باطل برمى خيزند مشمول همين سخن هستند.
در حديثى مى خوانيم که على (عليه السلام) همين سخنان را در پيامى به عمروعاص فرمود و افزود: به خدا سوگند! تو مى دانى حق کجاست، چرا تجاهل مى کنى؟ وبه خاطر منافعى کم ارزش، در صف دشمنان خدا و اولياى خدا قرار مى گيرى؟!
و در ادامه اين سخن، امام (عليه السلام) بر آن ها فرياد مى زند: «چرا حيران و سرگردانتان مى کنند؟ و چرا شما را فريب داده و تسليم شيطان کرده اند؟»؛ (فَأَيْنَ يُتَاهُ بِکُمْ! وَمِنْ أَيْنَ أُتِيْتُمْ).
سپس امام (عليه السلام) آنان را دعوت به جهاد با آن قوم ستمگر مى کند و با پنج وصف منفى آن ها را معرفى مى فرمايد، مى گويد: «آماده شويد براى حرکت به سوى قومى که از حق روى گردان اند، آن را نمى بينند و به ظلم و جور تشويق شده اند (به همين دليل) هرگز از آن بازنمى گردند، افرادى که از کتاب خدا فاصله گرفته واز راه راست منحرف گشته اند (هر چند قرآن ها را بر سر نيزه کردند و دم از حاکميت قرآن زدند)»؛ (اسْتَعِدُّوا لِلْمَسِيرِ إلَى قَوْمٍ حَيَارَى عَنِ الْحَقِّ لا يُبْصِرُونَهُ، وَمُوزَعِينَ بِالْجَوْرِ لا يَعْدِلُونَ بِهِ، جُفَاةٍ عَنِ الْکِتَابِ، نُکُبٍ عَنِ الطَّرِيقِ).
به اين ترتيب امام (عليه السلام) نشان مى دهد که اگر ما مى خواهيم با آن ها بجنگيم، چهار دليل قاطع دارد که هرکدام به تنهايى کافى است: آن ها از راه راست منحرف شده اند، به قرآن مجيد اهميّت نمى دهند، ظلم و ستم برنامه اصلى آن هاست وگروهى ناآگاه و سرگردان را که چشم هايشان از ديدن حق ناتوان است به دنبال خود کشيده اند.
سپس امام (عليه السلام) در آخرين جمله هاى اين خطبه زبان به گلايه مى گشايد و آن ها را زير تازيانه هاى سرزنش و ملامت قرار مى دهد شايد بيدار شوند و در کار خود، تجديد نظر کنند، مى فرمايد :
افسوس! «شما ريسمان محکمى نيستيد که بتوان به آن چنگ زد، و ياوران نيرومندى نيستيد که بتوان به آن ها پناه برد، و بد وسيله اى هستيد براى افروختن آتش جنگ (و آغاز کردن جهاد آزادى بخش با دشمن)»؛ (مَا أَنْتُمْ بِوَثِيقَةٍ يُعْلَقُ بِهَا، وَلا زَوَافِرِ عِزٍّ يُعْتَصَمُ إلَيْهَا. لَبِئْس حُشَّاشُ نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ). و در پايان اين سخن، ضربات ملامت را شديدتر کرده، مى فرمايد: «اف بر شما! چه ناراحتى هايى از شما کشيدم، يک روز با صداى رسا با شما سخن مى گويم و روز ديگر آهسته و به صورت نجوا، نه آزادگان راستگويى به هنگام فرياد رسا هستيد، و نه برادران مطمئن و رازدارى به هنگام نجوا»؛ (أُفٍّ لَکُمْ! لَقَدْ لَقِيتُ مِنْکُمْ بَرْحاً، يَوْماً أُنَادِيکُمْ وَيَوْماً أُنَاجِيکُمْ، فَلا أَحْرَارُ صِدْقٍ عِنْدَ النِّدَاءِ، وَلا إخْوَانُ ثِقَةٍ عِنْدَ النَّجَاءِ).
درواقع امام (عليه السلام) اين حقيقت را در لابه لاى چند جمله مذکور به خوبى بازگو کرده است که اگر مشکلى در امر جهاد و حکومتش به وجود آمده، به دليل عدم لياقت و کارآيى گروهى از ياران اوست، چراکه امام (عليه السلام) در هر ميدانى قدم مى نهاد ضعف و سُستى نشان مى دادند. به يقين براى آغاز جنگ، جرقه هاى قوى و نيرومند لازم است که بايد ازسوى مردانى شجاع و نيرومند و مخلص، ظاهر شود، اين گروه لياقت چنين برنامه اى را نداشتند. ازسوى ديگر وقتى رهبر فرياد مى زند: به پيش تازيد! بايد همه به طور هماهنگ حرکت کنند، ولى آن ها سُست تر و ناتوان تر از اين بودند و اگر نقشه هاى جنگى را در يک مجلس محرمانه با آن ها در ميان مى گذاشت بايد در حفظ آن کاملاً بکوشند ولى آن ها افراد رازدار و قابل اعتماد و اعتبارى نبودند.
با وجود چنين افرادى انتظار پيروزى سريع بر دشمن، انتظارى است بى جا، وعجب اين که، اين گونه افراد با اين ضعف هاى بى شمار هنگامى که گرفتار ناکامى مى شدند به جاى اين که به اصلاح نقايص خود بپردازند مشکلات خود را به گردن امام (عليه السلام) مى انداختند و اين مشکلِ عظيم ترى بود. نکته ها
1. صلح نامه صفّين
هنگامى که شاميان ستمگر و مکّار با استفاده از برافراشتن قرآن ها بر بالاى نيزه ها مردم عراق را اغفال و صلح را بر اميرمومنان على (عليه السلام) تحميل کردند عهدنامه يا پيمان آتش بسى، به اين صورت تنظيم شد:
«هذَا مَا تَقَاضى عَلَيْهِ عَلِيُّ بنِ أَبِيطَالِبٍ وَمُعاوِيَةُ بْنِ أبِي سُفْيَانَ قَاضَيَ عَلِيُّ بْنِ أَبي طَالِبٍ عَلَى أَهْلِ الْعِراقِ وَمَنْ کَانَ مَعَهُ مِنْ شِيْعَتِهِ مِنَ الْمُوْمِنينَ وَالْمُسلِميْنَ وَقَاضي مُعَاوِيَةُ بْنِ أَبي سُفْيانَ عَلَى أَهْلِ الشَّامِ وَمَنْ کَانَ مَعَهُ مِنْ شِيْعَتهِ مِنَ الْموْمِنينَ وَالْمُسلِمينَ اَنَّا نَنْزِلُ عِنْدَ حُکْم اللهِ وَکِتَابِهِ وَلا يَجْمَعُ بَيْنَنا إلّا إيّاهُ وَإنَّ کِتَابَ اللهِ سُبْحَانَهُ بَيْنَنا مِنْ فَاتِحَتِهِ إلى خَاتِمَتِهِ نُحيِي مَا أَحْيَا القُرآنُ وَيُمِيْتُ مَا أَماتَ الْقُرْآنُ فَإنْ وَجَدَ الْحَکَمانِ اَنَّ ذلِکَ فِي کِتَابِ اللهِ إتَّبَعْناهُ وَإنْ لَمْ يَجداهُ أَخَذا بِالسُّنَةِ الْعَادِلَةِ غَيْرِ الْمُفِّرقَةِ وَالحْکَمَانِ عَبْدُ اللهِ بْنِ قَيْسِ وَعَمْرُوبْنُ الْعاصِ؛ اين چيزى است که (پذيرفته و به آن) حکم کرده است على بن ابى طالب (عليه السلام) و معاوية بن ابى سفيان. حکم کرده است على بن ابى طالب (عليه السلام) درباره اهل عراق و کسانى که با او بوده اند از پيروانش از مومنين و مسلمين، و حکم کرده است معاوية بن ابى سفيان درباره اهل شام و پيروانش از مومنين و مسلمين، که ما تسليم حکم خدا و کتاب خدا هستيم و چيزى ما را متّفق نمى کند مگر خداوند و اين که کتاب خداوند سبحان در ميان ماست از آغاز تا پايانش. احيا مى کنيم آنچه را قرآن احيا کرده و از بين مى بريم آنچه را قرآن از بين برده است. هرگاه دو حَکَم (که از ميان ما انتخاب شده اند) چيزى در کتاب خدا در اين موضوع (جنگ و صلح ما) يافتند از آن پيروى مى کنيم و اگر نيافتند به سنت عادله مورد اتفاق (که از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به ما رسيده است) عمل مى کنند و دو حکَم، عبدالله بن قيس (ابوموسى اشعرى) و عمروعاص هستند».
اين داورى يا صلح نامه يا عهدنامه (هر نامى بر آن بگذاريم) در کتاب هاى مختلف با تفاوت مختصرى نقل شده است و همه آن ها نشان مى دهد که مسئله، مسئله حکميّت قرآن بوده است نه حکميّت اشخاص و به تعبير ديگر: اشخاص موظّف بودند آنچه را که قرآن دراين باره مى گويد استخراج و استنباط کرده ودستورات کلّى بر مصاديق آن تطبيق کنند ولى کوردلان خوارج آن را به عنوان حکميّت انسان ها در دين خدا تلقّى کردند و به جنجال و غوغاگرى روى آوردند و شکاف خطرناک تازه اى در ميان مسلمين به وجود آوردند و جهل و نادانى در طول تاريخ، از اين عواقب دردناک بسيار داشته است.
در ادامه اين صلح نامه آمده است که حَکَمين از على (عليه السلام) و معاويه و از هر دو لشکر پيمان گرفتند که آن ها درباره جان و مال و خانواده و قوم و قبيله خود در امان اند وآنچه را که آن ها قضاوت کنند همه پذيرا شوند، قضاوتى که موافق کتاب خدا وسنّت باشد و آتش بس، و گذاشتن اسلحه بر زمين تا زمان حکم حکميّت ادامه خواهد يافت، و مدّت آتش بس يک سال کامل است، و اگر حکمين مايل

بودند حکم خود را زودتر از اين مدت صادر کنند، مانعى ندارد، و اگر يکى از آن ها از دنيا برود، امير گروه او فرد ديگرى را به جاى او نصب کند.

2. گفت وگوى منطقى امام (عليه السلام) با خوارج
در حديثى آمده است که اميرمومنان على (عليه السلام) عبدالله بن عباس را به سوى لشکر خوارج که چندان با او فاصله نداشتند فرستاد تا تحقيق کند که آن ها چه مى خواهند؟ و دليل مخالفتشان چيست؟ آن ها در پاسخ گفتند: اى ابن عباس! ما ايرادهايى به پيشواى تو داريم که همه آن ها کفرآميز، خطرناک و سبب آتش دوزخ است :
نخست اين که: او نام خود را به عنوان اميرالمومنين از صلح نامه محو گردانيد، سپس صلح نامه را ميان خود و معاويه تنظيم کرد، اگر او اميرالمومنين نيست، ما از مومنانيم بنابراين دليلى ندارد که او امير ما باشد.
دوم اين که: او درباره موقعيت خودش ترديد داشت زيرا به حکمين گفت : درست بنگريد، اگر معاويه سزاوارتر به خلافت است او را تثبيت کنيد و اگر من اَوْلى هستم مرا تثبيت کنيد، اگر او درباره خود شک داشته باشد ما شکّ شديدترى خواهيم داشت.
سوم: او حکميّت را به غير خود سپرد در حالى که ما خود او را از همه صالح تر براى اين کار مى دانيم.
چهارم: او افراد را داور در دين خدا قرار داد در حالى که (داورى مخصوص خداست و) او چنين حقّى نداشت.
پنجم اين که: در جنگ جمل پس از پيروزى، اموال و اسلحه دشمن را در ميان ما تقسيم کرد، ولى زنان و فرزندانشان را به اسارت نگرفت.

ششم اين که: او وصىّ پيامبر (صلي الله عليه و آله) بود و حق وصيت را ادا نکرد.
ابن عباس نزد حضرت آمد و عرض کرد: يا اميرالمومنين! سخنان اين قوم را شنيدى و تو به جوابگويى به آن ها شايسته ترى، امام (عليه السلام) فرمود: آرى چنين است.
سپس فرمود: اى ابن عباس! به آن ها بگو: آيا شما راضى به حکم خدا و پيامبر (صلي الله عليه و آله) هستيد؟ عرض کردند: آرى!
امام (عليه السلام) فرمود: من از آغاز شروع مى کنم، و ايرادات شما را يک به يک پاسخ مى گويم.
سپس فرمود: اما درمورد محو عنوان «اميرالمومنين» از عهدنامه، فراموش نمى کنم که من روز حديبيه کاتب عهدنامه صلح بودم و نوشتم: «بسم الله الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ هذا مَا اصْطَلَحَ عَلَيْهِ رَسوُلُ اللهِ وَ أَبوُ سُفْيانَ وَسُهَيْلُ بْنِ عَمْرو». «سهيل» به پيامبر (صلي الله عليه و آله) گفت: اوّلاً ما رحمن و رحيم را نمى شناسيم، ثانياً تو را رسول الله نمى دانيم وثالثاً موافق نيستيم نام تو مقدّم بر نام ما نوشته شود در حالى که سنّ ما از تو بيشتر است (وچون آن ها از بهانه جويى دست برنمى داشتند) پيامبر (صلي الله عليه و آله) به من دستور داد: به جاى «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ» «بِسْمِکَ اللَّهُمَّ» و به جاى «رسول الله»، «محمّد بن عبدالله» بنويس! سپس به من فرمود: تو نيز به چنين سرنوشتى در آينده گرفتار خواهى شد و تسليم پيشنهادشان مى شوى، در حالى که کراهت دارى، من هم در صلح نامه اى که ميان من و معاويه نوشته شد عنوان «اميرالمومنين» را نوشتم ولى آن ها نپذيرفتند. خوارج با شنيدن اين سخن گفتند : حق با توست اى على!
و امّا اين که مى گوييد: من با تعيين حکمين و اين که به آن ها گفته ام: ببينيد معاويه سزاوارتر است يا من؟ درباره خودم شک کرده ام، اين سخن اشتباه است، اين درواقع نوعى ابراز انصاف در سخن مى باشد شبيه چيزى که پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به گفته قرآن مجيد به مشرکان فرمود: (وَإِنَّا أَوْ إيَّاکُمْ لَعَلَى هُدىً أَوْ فِى ضَلاَلٍ مُّبِينٍ)؛ «ما يا شما بر (طريق) هدايت يا در گمراهى آشکار هستيم»، مسلّماً اين، دليل بر ترديد پيامبر (صلي الله عليه و آله) در حقانيت خودش نبود. خوارج در اين جا نيز گفتند: حق با توست.
اما اين که مى گوييد: چرا غير خودم را به عنوان حکم برگزيدم در حالى که من از همه شايسته تر به اين کار هستم؟ اين شبيه برنامه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است که سعد بن معاذ را در جنگ بنى قريظه براى حکميّت برگزيد در حالى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) از همه شايسته تر بود.
اين از يک سو، ازسوى ديگر خداوند مى فرمايد: (لَقَدْ کَانَ لَکُمْ فِي رَسُولِ اللهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ). من در اين کار به پيامبر (صلي الله عليه و آله) تأسى کردم، خوارج گفتند: اين سخن نيز صحيح است.
اما اين که به من ايراد کرده ايد: چرا افراد را داور دين خدا قرار دادم؟ من هرگز چنين نکردم، من کلام خدا را داور قرار دادم، چراکه خداوند درمورد صيد در حال احرام مى فرمايد: (وَمَنْ قَتَلَهُ مِنْکُمْ مُّتَعَمِّداً فَجَزاءٌ مِثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْکُمُ بِهِ ذَواَ عَدْلٍ مَنْکُمْ)؛ «و هرکس از شما از روى عمد آن را به قتل برساند بايد کفّاره اى معادل آن از چارپايان بدهد، (کفّاره اى) که دو نفر عادل از شما معادل بودن آن را تصديق کنند» هنگامى که خداوند چنين دستورى را درباره پرنده اى که در حال احرام صيد شده است صادر مى کند، درباره خون هاى مسلمين که بسيار از آن بالاتر است چرا به چنين حکمى قائل نباشيم؟!
اما اين که مى گوييد: من در جنگ بصره پس از پيروزى اموال لشکر شکست خورده را در ميان لشکريانم تقسيم کردم ولى زنان و فرزندانشان را به عنوان اسير تقسيم نکردم، اين درواقع منّتى بود ازسوى من بر اهل بصره، همان گونه که پيامبراکرم (صلي الله عليه و آله) در فتح مکه، بر اهل مکه منّت گذاشت و آن ها را مورد عفو قرار داد. اضافه بر اين فرض کنيد من آن ها را تقسيم مى کردم، کدام يک از شما عايشه را در سهم خود به عنوان کنيز به اسيرى مى پذيرفت؟ خوارج گفتند: حق با توست.
سپس فرمود: به من ايراد مى کنيد که وصى پيامبر (صلي الله عليه و آله) هستم و مقام وصايت را حفظ نکرده ام. اين گناه من نيست گناه شماست که مرا رها ساختيد و به من پشت کرديد ... گفتند: حق با توست.
و در پايان گروه زيادى از طريق مخالفت بازگشتند ولى چهار هزار نفر از متعصبين باقى ماندند که در يک نبرد برق آسا همگى متلاشى شدند.

* * * .
پاورقی ها
«يتثّبت» از ريشه «تثبّت» به معناى تحقيق کردن است.
«هدنه» از ريشه «هدون» بر وزن «قرون» به معناى سکون و آرامش گرفته شده و معمولاً به معناى مصالحه بعد از جنگ يا آتش بس به کار مى رود. «اکظام» جمع «کظم» بر وزن «عزم» وجمع «کظم» بر وزن «قلم» به معناى محل خروج نفس (خرخره) است. منهاج البرائة (خوئى)، ج 8، ص 180. «کرث» از ريشه «کرث» بر وزن «ترس» به معناى شدت و مشقّت و به زحمت افتادن است. نساء، آيه 150. «يتاه» از ريشه «تيه» بر وزن «قيد» به معناى سرگردانى و حيرانى است و به بيابان هايى که انسان در آن سرگردان مى شود «تيه» بر وزن «پيه» گفته مى شود. «اتيتم» از ريشه «اتيان» معانى مختلفى دارد و در اين جا و مانند آن به معناى فريب خوردن و تسليم باطل شدن است. بهج الصباغة (شوشترى)، ج 10، ص 363؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 50. «موزعين» از ريشه «ايزاع» به معناى تشويق و ايجاد عشق و علاقه به چيزى است و گاه به معناى الهام کردن و توفيق دادن نيز آمده است و در خطبه بالا به همان معناى اوّل است. «نُکُب» جمع «ناکب» از ريشه «نکب» بر وزن «نفى» به معناى منحرف شدن از چيزى است. «زوافر» جمع «زافره» از ريشه «زفر» بر وزن «فقر» به معناى ناله کردن و فرياد کشيدن است و از آن جا که ياوران انسان به عنوان هم دردى ناله و فرياد دارند واژه «زافره» به يار و ياور اطلاق شده است و در خطبه بالا به همين معناست. «حشاش» جمع «حاشّ» از ريشه «حشّ» بر وزن «شک» به معناى آتش افروختن است و در اين جا به معناى آغازگران و کسانى است که ضربات آغازين جنگ را بر دشمن وارد مى کنند. «بَرح» به معناى ناراحتى شديد و خشم و غضب آمده است. «نجاء» و «نجوى» به معناى در گوشى گفتن و چيزى را به طور سرّى با ديگرى در ميان گذاشتن است. در بسيارى از تواريخ آمده است که کاتبان لشکر على (عليه السلام) عنوان اميرالمومنين را در کنار نام آن حضرت نگاشتند ولى «عمروعاص» و ديگران سخت بر آن اعتراض کردند که اگر ما شما را اميرمومنان بدانيم بايد کسانى که دربرابر شما هستند امير فاسقان باشند حتماً بايد اين عنوان حذف شود، على (عليه السلام) تأمّلى فرمود و به ياد داستان «صلح حديبيه» افتاد و فرمود: الله اکبر در آن روز نيز هنگامى که عنوان رسول الله را در کنار نام پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نوشتم فرياد مخالفان برخاست و اصرار بر حذف آن کردند من حاضر به حذف آن نشدم و پيامبر (صلي الله عليه و آله) براى دفع غائله شخصاً آن را محو کرد، اين سخن، «عمروعاص» را سخت به خشم آورد که ما را با کفّار مقايسه مى کنى من در اين جلسه نمى مانم، امام (عليه السلام) فرمود: از خدا مى خواهم که مجلس مرا از وجود مثل تويى پاک کند و مدتى گفت و گو درباره نوشتن عنوان اميرالمومنين ادامه يافت بعضى معتقد بودند که حذف نشود هر چند شمشيرها براى آن کشيده شود ولى سرانجام مصلحت اين ديده شد که براى دفع غائله اين عنوان را بردارند. (تاريخ طبرى، ج 4، ص 37؛ المنتظر (ابن جوزى)، ج 5، ص 122؛ صفين، ص 508). بحارالانوار، ج 32، ص 543، ح 454. اين عهدنامه در تاريخ طبرى، ج 4، ص 38 با پاره اى از تفاوت ها آمده است. بحارالانوار، ج 32، ص 543، ح 454. اين عهدنامه در تاريخ طبرى، ج 4، ص 38 با پاره اى از تفاوت ها آمده است. سبأ، آيه 24. مائده، آيه 95. احتجاج طبرسى، ج 1، ص 187 (با تلخيص و کمى نقل به معنا) همين داستان در مناقب ابن مغازلى، ص 73 با اضافاتى و در بحار الانوار، ج 33، ص 377، ح 608 با مقدارى تفاوت نقل شده است.