تفسیر بخش دوم

وَ هَلُمَّ آلْخَطْبَ فِي آبْنِ أَبِي سُفْيَانَ، فَلَقَدْ أَضْحَکَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْکَائِهِ؛ وَ لاغَرْوَ وَ آللهِ، فَيَا لَهُ خَطْبآ يَسْتَفْرِغُ آلْعَجَبَ، وَ يُکْثِرُ اَلْأَوَدَ! حَاوَلَ آلْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ آللهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ، وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ يَنْبُوعِهِ، وَجَدَحُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ شِرْبآ وَ بِيئآ، فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ آلْبَلْوَى، أَحْمِلْهُمْ مِنَ آلْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ؛ وَ إِنْ تَکُنِ اَلْأُخْرَى، (فَلا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَيْهِمْ حَسَرَاتٍ إِنَّ آللهَ عَلِيمٌ بِمَا يَصْنَعُونَ).

ترجمه
(بحث درباره گذشته خلافت را با تمام اشکالاتش رها کن،) اکنون بيا و مشکل مهمّ پسر ابوسفيان را تماشا کن. به راستى، روزگار، مرا خنداند بعد از آن که گريانيد! به خدا سوگند! تعجّب هم ندارد. آه! چه حادثه عظيمى که ديگر تعجّبى باقى نگذاشت وکژى و انحراف بسيار به بار آورد! آن ها کوشيدند نور خدا را که از چراغش مى درخشيد خاموش سازند و مجراى فَوَران چشمه فيض الهى را مسدود کنند و ميان من و خودشان اين آب زلال را به بيمارى ها و سموم، آلوده سازند. هرگاه اين مشکلات موجود از ما و آن ها برطرف شود، من آن ها را به سوى حق خالص مى برم و اگر مسير حوادث به گونه ديگرى بود (عاقبت شومى دارند) بر آن ها حسرت مخور؛ زيرا خداوند از آنچه انجام مى دهند، آگاه است.
شرح و تفسیر
توطئه محو اسلام
اين بخش،شرحى است برآنچه امام (عليه السلام) به طور اشاره با ذکر شعر «امرؤالقيس» بيان فرمود. امام (عليه السلام) با آن شعر به اين حقيقت اشاره کرد که بحث درباره گذشته خلافت را با تمام عيوب و اشکالاتش رها کن و امروز را بنگر که چه غوغايى برپاست. اکنون در اين بخش به شرح آن مى پردازد و مى فرمايد: «اکنون بيا و مشکل مهمّ پسر ابوسفيان را تماشا کن. به راستى، روزگار، مرا خنداند بعد از آن که گريانيد!»؛ (وَ هَلُمَّ آلْخَطْبَ فِي آبْنِ أَبِي سُفْيَانَ، فَلَقَدْ أَضْحَکَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْکَائِهِ).
تو از من سؤال مى کنى که چرا بعد از رحلت رسول الله (صلي الله عليه و آله) خلافت را از ما دريغ داشتند، در حالى که از همه شايسته تر بودى؟ بيا و امروز را ببين که فرزند ابوسفيان، دشمن شماره يک اسلام در برابر من قد علم کرده و خلافت را از من مطالبه مى کند. به راستى، هم گريه آور است و هم خنده آور! گريه آور است به دليل اين که کار مسلمانان به جايى رسيده که فرزند خطرناک ترين دشمن اسلام بخواهد بر مسلمين حکومت کرده و از حوزه اسلام و مسلمين دفاع کند و خنده آور است از اين نظر که او در هيچ چيز با من قابل مقايسه نيست؛ بلکه در دو نقطه متضادّ قرار داريم.
اين احتمال نيز وجود دارد که اين خنده و گريه به يک زمان بازنگردد؛ گريه براى پايمال شدن حق اسلام و مسلمين بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) به دست مدّعيان اسلام و خنده به وضع مسلمين در برابر بنى اميّه که چگونه راضى شدند اين تفاله هاى عصر جاهليّت بر آن ها حکومت کنند.
سپس مى افزايد: «به خدا سوگند! اين تعجّب هم ندارد. آه! چه حادثه عظيمى که ديگر تعجّبى باقى نگذاشت و کژى و انحراف بسيار به بار آورد!»؛ (وَ لا غَرْوَ وَ آللهِ، فَيَا لَهُ خَطْبآ يَسْتَفْرِغُ آلْعَجَبَ، وَ يُکْثِرُ اَلْأَوَدَ!).
ممکن است در اوّلين نگاه، صدر و ذيل اين عبارت، متناقض پنداشته شود؛ ولى در واقع، نوعى فصاحت و بلاغت در آن به کار رفته است؛ همانند چيزى که شاعر در شعرش آورده است؛ مى گويد:
قَدْ سِرْتُ فِي الْمَيَدانِ يَوْمَ طِرادِهِمْ *** فَعَجِبْتُ حَتّى کِدْتُ أَنْ لا أَعْجَبا
«آن روز که با آن ها (دشمنان) درگير شدند و آن ها را دنبال کردند من قدم به ميدان گذاشتم و آن قدر از وضع آن ها تعجّب کردم که نزديک بود تعجّب نکنم».
يعنى به قدرى تعجّب کردم که ديگر تعجّبى براى من باقى نماند و طبق ضرب المثل معروف «اَلشَّىْءُ اِذَا تَجَاوَزَ حَدُّهُ اِنْقَلَبَ ضِدُّهُ؛ چيزى که از حدّ خود بگذرد به ضدّش منقلب مى شود».
جمله «يکثر الأود» اشاره به اين است که با حکومت افرادى همچون فرزند ابى سفيان، جامعه اسلامى به کلّى از راه راست منحرف مى گردد و کژى و انحراف در همه چيز و همه جا ظاهر مى شود.
آنگاه امام (عليه السلام) به شرح اين مطلب پرداخته، مى فرمايد: «آن ها کوشيدند نور خدا را که از چراغش مى درخشيد، خاموش سازند و مجراى فَوَران چشمه فيض الهى را مسدود کنند و ميان من و خودشان اين آب زلال را به بيمارى ها و سموم، آلوده سازند»؛ (حَاوَلَ آلْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ آللهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ، وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ يَنْبُوعِهِ، و َجَدَحُوا بَيْنِي وَبَيْنَهُمْ شِرْبآ وَبِيئآ).
جمله «حَاوَلَ آلْقَوْمُ...» اشاره به اين است که بنى اميّه تنها براى رسيدن به مقام و حکومت بر مردم، تلاش نمى کردند؛ بلکه هدفشان خاموش کردن نور اسلام و قرآن بود. هدف اين بود که مردم را به دوران ظلمانى جاهليّت بازگردانند واعمال آن ها بيانگر اين مطلب بود.
جمله «وَ سَدَّ فَوَّارِهِ...» همين معنا را به تعبير ديگرى بيان مى فرمايد. اسلام و قرآن را به چشمه جوشانى تشبيه مى کند که در کوير جاهليّت عرب آشکار شد و سرزمين دل ها را آبيارى کرد و گل ها و ميوه ها بر شاخسارشان رويانيد. بنى اميّه مى کوشيدند راه اين چشمه را مسدود کنند و مردم را بار ديگر به همان کوير بازگردانند.
جمله «وَجَدَحُوا...» تعبير گوياى ديگرى از همين معناست. آن ها آب زلال شريعت اسلام را با سموم کشنده آلوده ساختند تا مزاج فکر و اخلاق مردم را که خواهان اسلام بودند، مسموم کنند؛ زيرا تا زمانى که مردم، سالم مى انديشيدند و سالم حرکت مى کردند زير بار جنايت کاران آلوده اى همچون بنى اميّه و آل ابى سفيان نمى رفتند.
آرى! آن ها نه تنها براى خاموش کردن نور ولايت به پا خاستند، بلکه همچون مشرکان در آغاز اسلام که قرآن درباره آن ها مى گويد: (يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللهِ بِأَفْوَاهِهِمْ) براى خاموش کردن نور خدا يعنى اسلام و قرآن به پا خاستند و جلوى نشر اسلام و علوم الهى را گرفتند و با جعل احاديث فراوان، اين آب زلال را آلوده و مسموم ساختند.
سپس امام (عليه السلام) در پايان اين سخن، تصميم نهايى خود را در ضمن چند جمله کوتاه بيان کرده، چنين مى فرمايد: «هرگاه اين مشکلات موجود از ما و آن ها برطرف شود، من آن ها را به سوى حق خالص مى برم و اگر مسير حوادث به گونه ديگرى بود (عاقبت شومى دارند) بر آن ها حسرت مخور؛ زيرا خداوند از آنچه انجام مى دهند، آگاه است»؛ (فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ آلْبَلْوَى، أَحْمِلْهُمْ مِنَ آلْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ؛ وَإِنْ تَکُنِ اَلْأُخْرَى، (فَلا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَيْهِمْ حَسَرَاتٍ إِنَّ آللهَ عَلِيمٌ بِمَا يَصْنَعُونَ)).
اشاره به اين که اگر موانع برطرف گردد، من براى بازگرداندن جامعه اسلامى به جامعه عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) آمادگى کامل دارم و تلاش و کوشش خود را در اين راه به کار مى گيرم؛ ولى اگر شرايط اجازه نداد باز هم مشکلى نيست؛ چرا که ما به وظيفه خود عمل کرده ايم و آن ها نيز به سزاى اعمالشان خواهند رسيد. نکته ها
1. حق پرسشگرى
هر انسانى در برابر انبوهى از مجهولات و مشکلات درباره خود و ديگران قرار دارد که گاه مربوط به مسائل مادّى است و گاه معنوى و کليد حلّ آن ها غالبآ سؤال از آگاهان و انديشمندان است.
به همين دليل، خداوند در عالم تکوين و تشريع درهاى سؤال را به روى انسان گشوده است. از نظر تشريع در دستورات اسلامى نه تنها اجازه سؤال به هر کس و درباره هر چيز داده است، بلکه به سؤال کردن امر کرده است، قرآن مجيد در دو آيه مى فرمايد: (فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ)؛ «اگر نمى دانيد از آگاهان بپرسيد». اميرمؤمنان (عليه السلام) در بعضى از کلمات پرمعنايش در نهج البلاغه مى فرمايد: «وَلايَسْتَحِيَنَّ أَحَدٌ اِذا لَمْ يَعْلَمِ الشَّيْءَ أَنْ يَتَعَلَّمَهُ؛ هيچ گاه کسى در فراگيرى علم و سؤال از مجهولات، شرم و حيا به خود راه ندهد».
آرى، سؤال کردن عيب نيست. عيب آن است که انسان پرسش نکند و در جهل و نادانى بماند.
جالب اين است که در خطبه ياد شده سؤال کردن را حقى براى هر کس ذکر فرموده و اين معنا در مورد جوانان و نوجوانان بسيار مهم تر است چرا که آن ها داراى مجهولات فراوان هستند.
از نظر تکوين و آفرينش نيز خداوند، حسّ کنجکاوى و جست وجوگرى را در ذات انسان قرار داده است. انسان همواره مايل است درباره چيزهايى که نمى داند بپرسد و بداند. اين حس در جوانان و نوجوانان شديدتر است؛ به سبب همان نيازى که دارند، گاه آن قدر پدر و مادر را سؤال پيچ مى کنند که داد و فريادشان بلند مى شود؛ در حالى که وظيفه آن ها اين است که با محبّت و مدارا به اين نياز روحى فرزندانشان پاسخ مثبت دهند. آنچه را مى دانند، در اختيارشان بگذارند و آنچه را نمى دانند به کسانى که مى دانند ارجاع دهند.
بعضى فکر مى کنند اگر درباره مسائل اصول عقايد سؤال کنند نشانه کفر و بى اعتقادى است؛ در حالى که اين پرسش ها براى تحقيق بيشتر و استحکام بخشيدن به عقيده است.
دانشمندان و آگاهان، به ويژه عالمان دينى وظيفه دارند که در هر حال و در هر شرايط، براى پاسخ به سؤالات اعلام آمادگى کرده و با محبّت و احترام از پرسش کنندگان استقبال کنند و فراموش نکنند که براساس روايتى که از اميرمؤمنان على (عليه السلام) نقل شده، چنين وظيفه اى بر دوش دارند: «خداوند از افراد نادان، پيمان فراگيرى علم نگرفته، مگر آن که پيش از آن از دانشمندان پيمان آموزش گرفته است»؛ (اِنَّ اللهَ لَمْ يَأْخُذْ عَلَى الْجُهَّالِ عَهْدآ بِطَلَبِ الْعِلْمِ حَتّى أَخَذَ عَلَى الْعُلَماءِ عَهْدآ بِبَذْلِ الْعِلْمِ لِلْجُهّالِ).
اين بحث را با ذکر چند حديث پرمعنا پايان مى دهيم:
نخست حديثى است از امام صادق (عليه السلام) که يکى از يارانش به نام «حمران بن أعينى» را تشويق به سؤال کرد و فرمود: «إِنَّما يَهْلِکُ النَّاسُ لِأَنَّهُمْ لا يَسْأَلُونَ؛ مردم به علت اين هلاک و گمراه مى شوند که پرسش نمى کنند».
در حديث ديگرى از امام على (عليه السلام) مى خوانيم: «اَلْقُلُوبُ اَقْفالٌ وَ مَفاتِحُهُا السُّؤالُ؛ دل ها قفل شده است و کليد آن، سؤال است».
و در حديثى از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مى خوانيم: «اَلْعِلْمُ خَزائِنٌ وَ مَفاتِيحُهُ اَلسُّؤالُ فَاسْئَلُوا يَرْحَمُکُمُ اللهُ فَإِنَّهُ يُوجَرُ فِيهِ اَرْبَعَةٌ: اَلسّائِلُ وَ الْمُعَلِّمُ وَ الْمُسْتَمِعُ وَ الْمُحِبُّ لَهُمْ؛ علم، خزانه هايى است و کليدهاى آن سؤال است. خدا شما را رحمت کند، همواره سؤال کنيد؛ چرا که چهار گروه براى آن پاداش داده مى شوند: سؤال کننده، پاسخ گوينده، کسانى که در آن جا مستمع اند و آن ها که بدان ها علاقه مندند».
در روز جنگ جمل، مرد عربى به اميرمؤمنان (عليه السلام) عرض کرد: اى اميرمؤمنان! تو مى گويى خداوند يگانه است؟ (منظور از اين يگانگى چيست؟) مردم از هر سو به او حمله کردند، گفتند: اى مرد عرب! نمى بينى تمام فکر اميرمؤمنان متوجّه جنگ است؟ (هر سخن جايى و هر نکته مقامى دارد!) امام (عليه السلام) فرمود: «او را رها

کنيد. چيزى که اين مرد عرب مى خواهد، همان چيزى است که ما از اين قوم مى خواهيم (ما هم از اين گروه، توحيد و يگانگى مى طلبيم و جنگ براى فراگيرى اين تعليمات مقدّس است)». سپس امام (عليه السلام) توحيد را به چهار بخش تقسيم کرد: دو قسم آن را مردود شمرد و دو قسم را مقبول.


2. هدف اصلى اين پرسش و پاسخ
اين که منظور مرد اسدى از سؤالش درباره خلافت و پاسخ امام (عليه السلام) به آن چه بود؟ کاملا روشن است، اشاره به داستان سقيفه و تغيير محور خلافت از خاندان پيامبر (صلي الله عليه و آله) در روز رحلت آن حضرت است؛ ولى بعضى از شارحان، مانند «ابن ابى الحديد» که با پيش داورى هاى مذهبى خود، قافيه را در اين جا سخت بر خود تنگ ديده اند، احتمال ضعيفى ذکر کرده و به آن دل بسته اند و گفته اند: منظور، مخالفت «عبدالرحمان بن عوف» در شوراى شش نفرى عمر با خلافت على (عليه السلام) و سوق دادن خلافت به سوى عثمان است.
عجب اين است که ابن ابى الحديد در اين جا داستانى از استادش «ابوجعفر نقيب» نقل مى کند که کاملا با آنچه گفتيم موافق است و از هر نظر منطقى است؛ با اين حال پاره اى از تعصّب ها به مرد آزادانديشى همچون ابن ابى الحديد اجازه قبول واقعيّت را نمى دهد.
او از استادش چنين نقل مى کند:
«از استادم که در پيروى از مذهب علوى مردى باانصاف بود و بهره وافرى از عقل و خرد داشت، پرسيدم: منظور سؤال کننده از افرادى که امام (عليه السلام) را از حقش برکنار ساختند چه کسانى هستند؟ آيا منظور، روز سقيفه است يا روز شورا؟
گفت: سقيفه.

گفتم: من به خودم اجازه نمى دهم که بگويم: اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله) با پيامبر (صلي الله عليه و آله) مخالفت کردند و نصّ خلافت را کنار گذاشتند.
در پاسخم گفت: من هم به خودم اجازه نمى دهم به پيامبر (صلي الله عليه و آله) اين نسبت را بدهم که در امر خلافت و امامت پس از خود، اهمال و سستى ورزيده و مردم را بى سرپرست گذاشته باشد؛ او که براى مسافرتى در بيرون مدينه کسى را به جاى خود برمى گزيد، چگونه براى پس از مرگش کسى را به خلافت تعيين نکرد؟
سپس اضافه کرد: همه معتقدند که پيامبر (صلي الله عليه و آله) از نظر عقل در مرحله کمال قرار داشت؛ عقيده مسلمانان در اين باره معلوم است. يهود، نصارا، فلاسفه و حکما نيز معتقدند که او حکيمى کامل و داراى نظرى صائب بود که ملّتى را به وجود آورد؛ قوانينى را آورد و با عقل و تدبيرش حکومت پهناورى بنيان گذارى کرد.
(صرف نظر از مقام نبوّت که تمام فرمان هايش از ناحيه خدا سرچشمه مى گيرد و به وسيله وحى است).
اين انسان عاقل با عرب کاملا آشنا بود؛ کينه هاى آن ها را خوب مى دانست و از طبع آن ها اطلاع داشت؛ مى دانست اگر کسى از قبيله اى کشته شود آن قبيله انتقام خون او را از قاتل، اگر نشد، از نوادگان و بستگانش و اگر نشد از قبيله او خواهند گرفت؛ اين از يک طرف، از سوى ديگر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به فاطمه، دختر مهربانش و به فرزندانش امام حسن و امام حسين و على (عليهم السلام) علاقه مند بود. بدون ترديد اگر او از وحى هم استمداد نمى جست، براى اين که آن ها صدمه اى نبينند، بى سرپرستشان نمى گذاشت؛ گمان مى کنى او مى خواست فاطمه همچون يکى از ضعفاى مدينه باشد؟ آن هم در ميان مردمى که على، خون خويشاوندانشان را ريخته بود؟ که در حقيقت پيامبر (صلي الله عليه و آله) ريخته بود نه على. آرى، آن ها به خون نوادگانشان تشنه بودند.
خلاصه يک انسان عاقل که در چنين مقامى از رياست قرار داشت، براى اين که آيين و دودمانش به خطر نيفتد مى بايست خلافت را در ميان آن ها قرار

داده باشد، چه رسد به اين که او پيامبر است و جز از وحى تبعيت نمى کند و همواره دستور مى داد که مسلمانان بايد وصيّت کنند.
به او گفتم: مطلب شما قابل قبول؛ اما اين سخن امام (عليه السلام) دلالت بر نصّ برخلاف ندارد.
پاسخ داد: درست است؛ ولى مطلب اين است که سؤال کننده از وجود نص در مورد خلافت پرسش نکرد؛ بلکه پرسيد: شما که ازنظر خويشاوندى در مرحله بالا و از نظر نسب، نزديک به پيامبر (صلي الله عليه و آله) قرار داشتيد چرا شما را کنار زدند؟ و امام (عليه السلام) پاسخ اين سؤال را دادند.


3. بنى اميّه و توطئه محو اسلام
از تعبيرات امام (عليه السلام) در خطبه ياد شده به خصوص جمله «حَاوَلَ آلْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ آللهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ...» چنين استفاده مى شود که هدف بنى اميّه تنها استيلا بر خلافت اسلامى نبود؛ بلکه آن ها که تفاله هاى عصر جاهليّت بودند کمر به محو اسلام بسته بودند و اگر با فداکارى هاى شهيدان کربلا و بيدارى مسلمين پرده از نيّاتشان برداشته نمى شد، معلوم نبود که امروز، نامى از اسلام باقى مى ماند يا نه؟! شواهد تاريخى بر اين مدّعا بسيار است؛ از جمله:
1. مورّخ معروف، مسعودى در کتاب مروج الذهب نقل مى کند: مأمون، خليفه عباسى در سال 212 ق دستور اکيدى داد که منادى در همه جا ندا دهد که احدى حق ندارد از معاويه ذکر خيرى کند يا او را بر هيچ يک از صحابه پيامبر (صلي الله عليه و آله) مقدّم بشمرد. جمعى از آگاهان در انديشه فرو رفتند که اين دستور اکيد و شديد براى چيست؟ بعدآ معلوم شد اين به سبب خبرى بود که از طرف فرزند «مغيرة بن شعبه» نقل شده بود که خلاصه اش چنين است:

او مى گويد: من با پدرم مغيره به شام آمديم. پدرم هر روز نزد معاويه مى رفت و با او سخن مى گفت و برمى گشت و از عقل و هوش او تعريف مى کرد. شبى از نزد معاويه برگشت. او را بسيار اندوهگين يافتم؛ به گونه اى که از خوردن شام خوددارى کرد. من تصور کردم مشکلى درباره خانواده ما پيدا شده است. پرسيدم: چرا امشب اين همه ناراحتى؟ گفت: من امشب از نزد خبيث ترين مردم برمى گردم. گفتم: چرا؟ گفت: براى اين که با معاويه خلوت کرده بودم. به او گفتم: مقام تو بالا گرفته؛ اگر عدالت را پيشه کنى و دست به کار خير بزنى بسيار به جاست؛ به خصوص به خويشاوندانت از بنى هاشم نيکى کن و صله رحم به جا آور. آن ها امروز خطرى براى تو ندارند. ناگهان (او منقلب و منفجر شد و) گفت: هَيْهاتَ هَيْهاتَ! اَخُوتَيْم (يعنى ابوبکر) به خلافت رسيد و آنچه بايد انجام بدهد انجام داد؛ اما هنگامى که از دنيا رفت نام او هم فراموش شد؛ فقط گاهى مى گويند: ابوبکر. سپس اخوعدى (يعنى عمر) به خلافت رسيد و ده سال زحمت کشيد. او نيز هنگامى که از دنيا رفت نامش هم از ميان رفت. فقط گاهى مى گويند: عمر. بعد برادرمان عثمان به خلافت رسيد و کارهاى زيادى انجام داد. هنگامى که از دنيا رفت نام او هم از ميان رفت؛ ولى اخوهاشم (اشاره به پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) است) هر روز پنج مرتبه نام او را فرياد مى زنند: «أشهد أنّ محمّدآ رسول الله» با اين حال چه عملى و چه نامى از ما باقى مى ماند، اى بى مادر؟! سپس گفت: «وَ اللهِ اِلاَّ دَفْنآ دَفْنآ؛ به خدا سوگند! چاره اى جز اين نيست که اين نام براى هميشه دفن شود!».
هنگامى که مأمون اين خبر را شنيد در وحشت فرو رفت و آن دستور شديد را درباره معاويه صادر کرد. اين خبر که در کتاب هاى معروف تاريخ آمده پرده از مسائل بسيارى برمى دارد و به سؤالات بسيارى درباره برنامه هاى بنى اميّه پاسخ مى گويد.
سخنان فرزند معاويه، يزيد نيز به هنگام شنيدن خبر شهادت امام حسين (عليه السلام) و انتقال سرهاى بريده به شام، در ميان جمعى از شنوندگان، و اشعار معروفش (لَعِبْتُ هاشِمٌ بِالْمُلْکِ فَلا خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحْىٌ نَزَلْ) گواه زنده ديگرى بر اين مدّعاست.
او و پدرش معاويه اين تفکّر زشت و کفرآميز را از پدر و جدّشان ابوسفيان به ارث برده بودند که به گفته تاريخ طبرى و ديگران، هنگامى که خلافت به عثمان (عثمان، فرزندزاده اميّه بود) رسيد بسيار خشنود شد و در يک جلسه خصوصى خطاب به «بنى عبد مناف» (و بنى اميّه) گفت: «تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْکُرَةِ فَما هُناکَ جَنَّةٌ وَ لا نارٌ؛ گوى خلافت را از ميدان ببريد که نه بهشتى در کار است و نه دوزخى!».
و در عبارت مسعودى در کتاب مروج الذهب چنين ذکر شده است: «يا بَنِي أُمَيَّةَ، تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْکُرَةِ فَوَالَّذِي يَحْلِفُ بِهِ اَبُوسُفْيانَ مَازِلْتُ اَرْجُوها لَکُمْ وَ لَتَصْبِرَنَّ اِلى صِبْيانِکُمْ وِراتَةً؛ اى بنى اميّه، گوى خلافت برباييد. قسم به کسى که ابوسفيان به او سوگند ياد مى کند (اشاره به بت ها) من هميشه اميدوار بودم که خلافت به دامان شما برگردد و به يقين در آينده به بچه هاى شما نيز به ارث خواهد رسيد».
همين معنا را ابن عبدالبرّ در کتاب استيعاب نقل کرده است؛ او مى گويد: «اين سخن در مجلس عثمان بود و هنگامى که عثمان انکار بهشت و دوزخ را از ابوسفيان شنيد، فرياد زد: برخيز و از من دور شو».
پاورقی ها
«هلّم» ترکيبى از «هاء تنبيه» و «لمّ» به معناى «جمع کن» است و اين واژه، معمولا به صورت يک کلمه و به مفهوم «بيا به سوى ما و در کنار ما قرار بگير» است.
«خطب» بر وزن «ختم» به معناى کار مهم است و خطاب و مخاطبه را ازاين رو خطاب و مخاطبه گفته اند که گفت وگوى مهمى در جريان آن است. «غرو» به معناى تعجّب است. «يستفرغ» از ريشه «فراغ» در اين جا به معناى بيرون ريختن است و مفهوم جمله «يستفرغ العجب» اين است که هرگونه تعجّب را بيرون مى ريزد و جايى براى آن باقى نمى گذارد. «أَوَد» از ريشه «أَوْد» بر وزن «قول» به معناى کج شدن گرفته شده و «أَوَد» بر وزن «سَنَد» به معناى کجى است. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 247. «فوّار» صيغه مبالغه به معناى کثير الفوران است و نيز به معناى منبع آب و سوراخى که آب به شدّت از آن بيرون مى آيد. «جدحوا» از ريشه «جدح» بر وزن «مدح» به معناى مخلوط کردن و ممزوج ساختن است. «وبيأ» به معناى چيزى است که و با در آن زياد است (توجّه داشته باشيد که «وبا» گاهى به مرض خاص مشهور، اطلاق مى شود و گاه به هرگونه مرض و در خطبه مزبور، معناى دوم، مقصود است). صفّ، آيه 8. نحل، آيه 43 ؛ انبياء، آيه 7. نهج البلاغه، حکمت 82. کافى، ج 1، باب بذل العلم، ص 41، ح 1. کافى، باب سؤال العالم و تذاکره، ص 40، ح 2. غرر الحکم، ص 60، ح 654. صحيفة الرضا (عليه السلام)، ص 42، ح 11. شرح آن را در کتاب توحيد صدوق، ص 83، ح3 مطالعه فرماييد. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 248. مروج الذهب، ج 3، ص 454؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 129. تاريخ طبرى، ج 8، ص 185. حوادث سال 284 قمرى. به مناسبت نامه اى که براى معتضد عباسى درباره رسوايى هاى معاويه نوشته شده بود. مروج الذهب، ج 2، ص 343. استيعاب، ج 4، ص 1679، شماره 3005.