تفسیر بخش اول
الْحََمْدُ لِلَّهِ خَالِقِ آلْعِبَادِ، وَ سَاطِحِ آلْمِهَادِ، وَ مُسِيلِ آلْوِهادِ، وَ مُخْصِبِ النِّجَادِ. لَيْسَ لِأَوَّلِيَّتِهِ آبْتِدَاءٌ، وَ لا لِأَزَلِيَّتِهِ آنْقِضَاءٌ. هُوَ الْأَوَّلُ وَ لَمْ يَزَلْ، وَ آلْبَاقِي بِلاأَجَلٍ.خَرَّتْ لَهُ آلْجِبَاهُ، وَ وَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ. حَدَّ الْأَشْيَاءَ عِنْدَ خَلْقِهِ لَهَا إِبَانَةً لَهُ مِنْ شَبَهِهَا. لا تُقَدِّرُهُ الْأَوْهَامُ بِالْحُدُودِ وَ آلْحَرَکَاتِ، وَ لا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَدَوَاتِ. لا يُقَالُ لَهُ: «مَتَى؟» وَ لا يُضْرَبُ لَهُ أَمَدٌ «بِحَتَّى». الظَّاهِرُ لا يُقَالُ: «مِمَّ؟» وَ آلْبَاطِنُ لا يُقَالُ: «فِيمَ؟» لا شَبَحٌ فَيُتَقَصَّى، وَ لا مَحْجُوبٌ فَيُحْوَى. لَمْ يَقْرُبْ مِنَ الْأَشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ، وَ لَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ، وَ لا يَخْفَى عَلَيْهِ مِنْ عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ، وَ لا کُرُورُ لَفْظَةٍ، وَ لا آزْدِلافُ رَبْوَةٍ، وَ لا آنْبِسَاطُ خُطْوَةٍ، فِي لَيْلٍ دَاجٍ، وَ لا غَسَقٍ سَاجٍ، يَتَفَيَّأُ عَلَيْهِ آلْقَمَرُ آلْمُنِيرُ، وَ تَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الْأُفُولِ وَ الْکُرُور، وَ تَقَلُّبِ الْأَزْمِنَةِ وَ الدُّهُورِ، مِنْ إِقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ، وَ إِدْبَارِ نَهَارٍ مُدْبِرٍ. قَبْلَ کُلِّ غَايَةٍ وَ مُدَّةٍ، وَ کُلِّ إِحْصَاءٍ وَ عِدَّةٍ، تَعَالَى عَمَّا يَنْحَلُهُ آلْمُحَدِّدُونَ مِنْ صِفَاتِ الْأَقْدَارِ، وَ نِهَايَاتِ الْأَقْطَارِ، وَ تَأَثُّلِ آلْمَسَاکِنِ، وَ تَمَکُّنِ الْأَمَاکِنِ. فَالْحَدُّ لِخَلْقِهِ مَضْرُوبٌ، وَ إِلَى غَيْرِهِ مَنْسُوبٌ.
ترجمه
شرح و تفسیر
همان گونه که گفته شد بخش اوّل اين خطبه مجموعه اى از صفات خداوند متعال را بيان مى کند و جالب اين که در آغاز از صفات افعال يعنى آفرينش جهان هستى و عجايب و شگفتى هاى آن سخن مى گويد؛ چرا که اين بخش از صفات براى همه مردم، قابل درک، و معرفت آفرين است.
مى فرمايد: «ستايش، مخصوص خداوندى است که آفريدگار بندگان است؛ خداوندى که گستراننده زمين، جارى کننده سيل در رودخانه ها و روياننده گياهان بر کوه ها و تپّه هاست»؛ (الْحَمْدُ لِلَّهِ خَالِقِ آلْعِبَادِ، وَ سَاطِحِ آلْمِهَادِ، وَ مُسِيلِ آلْوِهادِ، وَ مُخْصِبِ النِّجَادِ).
امام (عليه السلام) در اين جا نخست به آفرينش انسان ها که شاهکار بزرگ آفرينش است اشاره کرده، بعد به سه موضع (محلّ سکونت و آب که مايه حيات است و موادّ غذايى) اشاره فرموده است تا حسّ شکرگزارى بندگان را برانگيزد و براى معرفت خداوند متعال و شناخت صفات جلال و جمالش که در جمله هاى بعد نقل شده است، آماده سازد.
تعبير به «عباد» به قرينه جمله هاى بعدى، ناظر به انسان هاست؛ هر چند ذات اين تعبير، مى تواند شامل فرشتگان و جن نيز باشد.
«ساطح المهاد» اشاره به همان چيزى است که در قرآن مجيد بيان شده است : (أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهَادآ)؛ «آيا زمين را محلّ آرامش قرار نداديم؟».{6} تعبير به «مسيل الوهاد» با توجّه به اين که «وهاد» به معناى درّه ها و گودال هاست، اشاره به اين است که خداوند، مناطقى از زمين را به صورت گودال قرار داد تا آب ها در آن جريان يابد و مناطق ديگر در امن و امان باشد.
تعبير به «مخصب النجاد» اشاره به قدرت نمايى خداوند در سرسبز کردن مناطق مرتفعى است که آب، به طور معمول به آن ها نمى رسد. سپس امام (عليه السلام) به بيان بخشى از مهم ترين صفات ذات پروردگار که موضوع ازليّت و ابديّت و واجب الوجود بودن است مى پردازد و مى فرمايد: «نه براى اوّل بودن او آغازى است و نه براى ازليّتش پايانى. آغازى است که همواره بوده و پايانى است که سرآمدى ندارد»؛ (لَيْسَ لِأَوَّلِيَّتِهِ آبْتِدَاءٌ، وَ لا لِأَزَلِيَّتِهِ آنْقِضَاءٌ. هُوَ الْأَوَّلُ وَ لَمْ يَزَلْ، وَآلْبَاقِي بِلا أَجَلٍ).
دلايل عقلى ثابت کرده که او واجب الوجود است؛ نه آغازى داشته و نه انجامى دارد؛ هميشه بوده و هميشه خواهد بود؛ چرا که هستى اش از درون ذات اوست و ذات پاکش عين هستى بى پايان اوست. بنابراين، جمله «هو الاول... و الباقى...» نتيجه اى است براى جمله هاى «ليس لاوليته... و لا لازليته...» زيرا هنگامى که آغاز و انجامى براى ازليّت و ابديّت او نباشد، او اوّل و آخر است و اين دو وصف، در واقع اساس و پايه بسيارى از اوصاف الهى است و اوصاف جمال و جلالش غالبآ به اين دو ويژگى بازمى گردد.
قرآن مجيد نيز مى فرمايد: (هُوَ الْأَوَّلُ وَ الاْخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَىْءٍ عَلِيمٌ)؛ «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان، و او به هرچيز داناست».
در ادامه اين سخن مى فرمايد: «پيشانى ها در برابر عظمتش به خاک افتاده و لب ها به يگانگى اش گشوده شده است»؛ (خَرَّتْ لَهُ آلْجِبَاهُ، وَ وَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ). مسلّم است، کسى که آفريننده همه اشيا و مخلوقات و نعمت هاست و تمام هستى از وجود او سرچشمه مى گيرد، شايسته عبوديّت و سجده و ستايش است و غير او شايسته اين مقام نيست. البتّه آن سجده و آن ستايش، ناظر به کار عارفان بالله است؛ نه کافران و مشرکان و عاصيان؛ چرا که آن ها شايسته ذکر نيستند.
امام (عليه السلام) در ادامه اين اوصاف، به بخشى از صفات سلبيّه و قداست او از هر عيب و نقصان اشاره کرده، مى فرمايد: «براى هر مخلوقى به هنگام آفرينش، حدّى قرار داد تا با وجود مقدّسش شباهت نيابد (و کسى به اشتباه نيفتد)»؛ (حَدَّ الْأَشْيَاءَ عِنْدَ خَلْقِهِ لَهَا إِبَانَةً لَهُ مِنْ شَبَهِهَا).
اشاره به اين که تمام مخلوقات، محدودند و تنها ذات پاک اوست که نامحدود است؛ از اين رو خالق از مخلوق به آسانى شناخته مى شود و از گمراه شدن در وادى شرک پيشگيرى مى گردد.
در اين جا اين سؤال باقى مى ماند که مگر ممکن است خداوند چيزى نامحدود يا به تعبير ديگر واجب الوجود بيافريند؟ ذات هر مخلوقى اقتضاى محدود بودن مى کند؛ بنابراين چگونه ممکن است گفته شود: خداوند اشيا را محدود آفريد تا شباهتى با ذات پاکش نداشته باشند؟
پاسخ اين سؤال را مى توان چنين بيان کرد: منظور اين است که او همه اشيا را محدود آفريد و نتيجه اش تمايز ميان او و مخلوقات شد؛ به تعبير ديگر «ابانة له» مفعول لاجله نيست؛ بلکه نوعى نتيجه و غايت فعل است. اين نکته نيز قابل توجّه است که در بسيارى از نسخ نهج البلاغه «ابانة لها» نقل شده است که در اين صورت، مشکل، به طور کامل حل مى شود؛ زيرا مفهومش اين است که خداوند هر موجودى را با حدود خاصى آفريد تا با موجودات ديگر اشتباه نشود. شبيه آنچه در آيه 13 سوره حجرات بيان شده است: (يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُمْ مِّنْ ذَکَرٍ وَ أُنثَى وَ جَعَلْنَاکُمْ شُعُوبآ وَ قَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوآ)؛ «اى مردم! ما شما را از يک مرد و زن آفريديم و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم تا يکديگر را بشناسيد».
سپس درباره نامحدود بودن ذات پاک خداوند شرح بيشترى مى دهد و با تعبيرات مختلف اين حقيقت را مشخص مى کند که او از هر نظر نامحدود و بى پايان است؛ مى فرمايد: «افکار و انديشه ها هرگز نمى توانند با حدود و حرکات و نه با اعضا و ابزار، اندازه و حدّى براى او بيان کنند»؛ (لا تُقَدِّرُهُ الْأَوْهَامُ بِالْحُدُودِ وَ آلْحَرَکَاتِ، وَ لا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَدَوَاتِ).
نه اعضايى همچون اعضاى انسان ها دارد و نه براى رسيدن به مقاصد خود از ابزار و ادواتى استفاده مى کند؛ نه حرکت از جايى به جاى ديگر و نه حدّ و حدودى دارد؛ چرا که اين ها همه نشانه هاى محدوديت است و ذات پاکش هيچ حدّ و مرزى را نمى شناسد و به همين دليل، کنه ذات او براى ما ساکنان عالَمِ محدود و گرفتار در چنگال کاستى ها غير ممکن است، همان گونه که در حديث امام باقر (عليه السلام) نقل شده است: «کُلُّ ما مَيَّزْتُمُوهُ بِاَوْهامِکُمْ فِي اَدَقِّ مَعانِيهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُکُمْ مَرْدُودٌ اِلَيْکُمْ؛ هر چيزى که با فکر خود در دقيق ترين معنا و مفهوم تشخيص دهيد، مخلوق و مصنوعى مثل شماست و به سوى شما بازمى گردد (و آب و رنگ موجوداتِ امکانى دارد و هرگز واجب الوجود نيست)».
و براى توضيح و تبيين بيشتر مى افزايد: «هرگز درباره او نتوان گفت: کى (به وجود آمده)؟ و برايش سرآمدى نيست که گفته شود: تا کى (باقى است)؟ آشکارى است که درباره اش نتوان گفت: از چه چيز عيان شده است؟ و مخفى و پنهانى است که نمى توان گفت: در چه چيز پنهان شده است؟»؛ (لا يُقَالُ لَهُ: «مَتَى؟» وَ لا يُضْرَبُ لَهُ أَمَدٌ «بِحَتَّى». الظَّاهِرُ لا يُقَالُ: «مِمَّ؟» وَ آلْبَاطِنُ لا يُقَالُ: «فِيمَ؟»).
به اين ترتيب، نه آغازى دارد نه انجامى؛ نه آشکار است همچون آشکار بودن ماه و خورشيد؛ نه پنهان است همچون پنهان بودن معادن در درون زمين و در عين حال، از همه چيز آشکارتر و کنه ذاتش از همه چيز مخفى تر است؛ به تعبيرى ديگر ظهورش ظهور ذاتى و خفايش نيز از کنه ذات اوست.
باز براى توضيح بيشتر مى فرمايد: «او نه جسم قابل رؤيت است که بتوان انتهاى او را جست وجو کرد و نه پوشيده و پنهان است که چيزى بر آن محيط باشد. نزديکى او به موجودات آن چنان نيست که به آن ها چسبيده باشد و دورى او از آن ها آن گونه نيست که از آن ها جدا گردد!»؛ (لا شَبَحٌ فَيُتَقَصَّى، وَ لا مَحْجُوبٌ فَيُحْوَى. لَمْ يَقْرُبْ مِنَ الْأَشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ، وَ لَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ).
در اين بيان، امام (عليه السلام) نخست از خدا نفى جسمانيّت مى کند؛ چرا که جسم از دو حال خارج نيست: يا آشکار است و داراى حدّ و حدود، و يا پنهان است و طبعآ محدود و محجوب در شىء ديگرى؛ و در هر دو صورت، حدّ و پايانى براى او تصور مى شود؛ در حالى که واجب الوجود، بى پايان و نامحدود است.
در دو جمله اخير جلوه ديگرى از نامحدود بودن ذات پاکش ديده مى شود. او به همه چيز نزديک است؛ اما نه به معناى چسبيدن و انضمام يا حلول و اتّحاد؛ بلکه به معناى حضور در همه جا و احاطه به هرچيز، و از همه چيز دور است، نه به معناى فاصله گرفتن و جدايى از اشيا؛ بلکه به معناى برتر و والا بودن وجود وصفات او نسبت به همه اشيا. اين سخن، شبيه همان است که در خطبه اوّل نهج البلاغه گذشت: «مَعَ کُلِّ شَيْءٍ لا بِمُقارِنَةٍ وَ غَيْرُ کُلِّ شَيْءٍ لا بِمُزَايِلَةٍ؛ او با همه چيز است اما نه به اين صورت که قرين آن ها باشد و غير همه چيز است، اما نه به اين معنا که بيگانه و جدا از آن ها باشد».
بى شک، جمع ميان اين گونه صفات در ممکنات امکان پذير نيست؛ چرا که اگر چيزى دور باشد نزديک نتوان بود و اگر نزديک باشد دور نخواهد بود؛ ولى تضادّ قرب و بُعد و امثال آن در ذات نامحدود واجب الوجود مفهومى ندارد.
سپس امام (عليه السلام) به شرح علم خداوند به همه چيز در هر زمان و هر مکان پرداخته و با عباراتى پرمعنا و زيبا آن را بيان مى کند؛ مى فرمايد: «نگاه هاى خيره بندگان از او پنهان نيست و نه تکرار الفاظ (بر زبان آنان)، نه نزديک شدن به تپّه ها و بالا رفتن از آن ها و نه برداشتن گام هاى بلند در شب هاى ظلمانى»؛ (وَ لا يَخْفَى عَلَيْهِ مِنْ عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ، وَ لا کُرُورُ لَفْظَةٍ، وَ لا آزْدِلافُ رَبْوَةٍ، وَ لا آنْبِسَاطُ خُطْوَةٍ، فِي لَيْلٍ دَاجٍ، وَ لا غَسَقٍ{6} سَاجٍ{7}).
امام (عليه السلام) براى اين که مشخص کند پنهان ترين حرکات و اشيا از ديد علم خداوند مخفى نمى ماند، مسافرى را فرض کرده که در شبى تاريک از بيابانى مى گذرد، چشم هاى او به بيابان خيره شده و زمزمه هايى زير لب دارد، به تپه هايى نزديک مى شود و از آن ها بالا مى رود و براى رسيدن به مقصد با عجله گام هاى بلند برمى دارد و در آن ظلمت و تاريکى به پيش مى رود. خداوندى که حرکات چشم و لب ها و پاهاى چنين مسافرى بر او مخفى نيست به يقين، اعمال بندگانش در روزهاى روشن و در شهرها و آبادى ها بر او پنهان نمى ماند.
سپس در وصف اين شب تاريک چنين مى افزايد: «شب هايى که (سرانجام) ماه درخشان بر آن مى تابد (و از ظلمت آن مى کاهد) و خورشيد نورانى در غروب و طلوع، ماه را تعقيب مى کند؛ (يَتَفَيَّأُ عَلَيْهِ آلْقَمَرُ آلْمُنِيرُ، وَ تَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الْأُفُولِ وَ آلْکُرُورِ).
اشاره به اين که علم خداوند به موجودات و اعمال انسان ها نه تنها در دل شب هاى تاريک وجود دارد، بلکه شامل شب هاى مهتابى و روزهاى روشن نيز مى شود و در يک کلمه، هيچ مکانى در اين جهان نيست مگر اين که در پيشگاه علم خداوند آشکار است؛ درست شبيه چيزى که در ادامه خطبه مى آيد: «عِلْمُهُ بِمَا فِي السَّمَواتِ الْعُلَى کَعِلْمِهِ بِمَا فِي الْأَرَضِينَ السُّفْلَى؛ آگاهى او به آنچه در آسمان هاى بالاست همچون آگاهى اش به چيزهايى است که در زمين هاى پايين قرار دارد».
و در تکميل اين سخن مى فرمايد: «علم او در تغييرات و دگرگونى هاى زمان ها و روزگاران از روى آوردن شب و پشت کردن روز نافذ است»؛ (وَ تَقَلُّبِ الْأَزْمِنَةِ وَ الدُّهُورِ، مِنْ إِقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ، وَ إِدْبَارِ نَهَارٍ مُدْبِرٍ). اين جمله نيز مانند تعبير زيبايى است که در ادامه خطبه آمده است: «عِلْمُهُ بِالأَمْوَاتِ آلْمَاضِينَ کَعِلْمِهِ بِالْأَحْيَاءِ الْبَاقِينَ؛ علم خدا به مردگان پيشين همچون علم او به زندگان موجود است».
تمام اين گفتار، اشاره به وسعت علم خدا در پهنه زمان و مکان و در تمامى جهان و در همه قرون و اعصار است.
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد که چرا امام (عليه السلام) بر آمدن شب و پشت کردن روز، تکيه کرده؛ با اين که شب و روز هر يک اقبال و ادبارى دارد؟
ممکن است اين تعبير، تأکيدى باشد بر آنچه در جمله هاى قبل گذشت که علم خداوند در اعماق تاريکى ها و ظلمات نفوذ دارد نه فقط در روشنايى روز.
بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: تکيه و تأکيد امام (عليه السلام) بر روى آوردن شب و پشت کردن روز شايد اشاره به اين باشد که امور دنيا غالبآ برخلاف ميل انسان است.
در ادامه اين سخن مى فرمايد: «(دامنه علمش به قدرى گسترده است که) پيش از پايان و سرآمد هرچيز و قبل از احصا و شمارش آن ها از همه آگاهى داشته و دارد، وچيزى بر او مخفى و پنهان نيست»؛ (قَبْلَ کُلِّ غَايَةٍ وَ مُدَّةٍ، وَ کُلِّ إِحْصَاءٍ وَ عِدَّةٍ).
در واقع جمله «لا يخفى عليه من عباده...» که سخن از گسترش علم خداوند در پهنه زمان و مکان و درباره همه چيز و همه کس مى گفت، اين معنا را نيز شامل مى شود که خداوند از پايان عمر هر کس و هر موجودى آگاه است، پيش از آن که عمرش پايان گيرد، و از شمارش و تعداد موجودات انبوه آگاه است، پيش از آن که آن ها را بشمارند و احصا کنند. سپس در يک نتيجه گيرى کلى مى فرمايد: «خداوند از آنچه محدودکنندگانش به او نسبت مى دهند از نظر اندازه و ابعاد و استقرار در مسکن و جايگزين شدن در مکان، برتر است»؛ (تَعَالَى عَمَّا يَنْحَلُهُ آلْمُحَدِّدُونَ مِنْ صِفَاتِ الْأَقْدَارِ، وَ نِهَايَاتِ الْأَقْطَارِ، وَ تَأَثُّلِ آلْمَسَاکِنِ، وَ تَمَکُّنِ الْأَمَاکِنِ).
آرى، گروهى گمراه و فاقد معرفت و شناخت که به نام «مشبّهه و مجسّمه» ناميده مى شوند، خدا را به مخلوقاتش تشبيه کرده و براى او جسم و اعضايى قائل شده اند؛ او را صاحب مسکن و مکان مى دانند و براى او رفت و آمد و حضور وغيبت قائل اند؛ حال آن که او برتر از زمان و مکان و قياس و وهم است؛ برتر از آنچه ديده ايم و خوانده ايم و نوشته ايم؛ نه جسمى دارد، نه مکانى و نه صفتى از صفات مخلوقات.
جمله مزبور اشاره به چهار نوع محدوديت است که خداوند از همه آن ها پاک و منزّه مى باشد: محدوديّت از نظر قدر و اندازه؛ مثلا کوچک يا بزرگ بودن، و محدوديت از نظر نهايت؛ مثلا مقدار عمر و وسعت؛ محدوديت از نظر انتخاب مسکن و محدوديت از نظر قرار گرفتن در مکان. او وجودى است بى پايان و نامتناهى که هيچ نوع محدوديتى نمى پذيرد؛ چرا که اين ها از صفات مخلوقات است. به همين دليل، در آخرين جمله و پايان اين بخش مى فرمايد: «(چرا که) حدّ و اندازه مخصوص آفريده هاى اوست و مربوط به غير او»؛ (فَالْحَدُّ لِخَلْقِهِ مَضْرُوبٌ، وَ إِلَى غَيْرِهِ مَنْسُوبٌ).
اين جمله عصاره تمام بحث هاى گذشته است که هر گونه محدوديت به مخلوقات بازمى گردد و دامان ممکنات را مى گيرد؛ ولى ذات او واجب الوجود است و از هيچ نظر، حدّ و مرز و پايانى ندارد. نکته
خدا يک حقيقت نامتناهى است
نخستين و مهم ترين مطلبى که در باب «صفات خدا» بايد اثبات شود تا هم مفهوم توحيد مشخص شود و هم صفات ديگر او همچون علم و قدرت و مانند آن، نامتناهى بودن ذات پاک اوست؛ چرا که اگر اين مطلب به خوبى اثبات و درک شود راه براى شناخت و درک همه صفات جمال و جلال او (صفات ثبوتيّه و سلبيّه) هموار مى گردد.
براى اثبات اين معنا که او يک وجود بى انتهاست بايد امور زير مورد توجّه قرار گيرد:
1. محدوديت وجود يعنى آلوده بودن به «عدم»؛ زيرا اگر پاى عدم در ميان نباشد، محدوديت مفهومى نخواهد داشت. مى گوييم: عمر فلان کس محدود است؛ يعنى عمر او سرانجام به عدم منتهى مى گردد و به نيستى آلوده است؛ همچنين درباره محدوديت قدرت و علم و مانند آن.
2. «وجود»، ضدّ «عدم» است و اگر چيزى ذاتآ مقتضى وجود باشد نمى تواند مقتضى عدم گردد.
3. در برهان علت و معلول، اين مطلب ثابت شده که سلسله زنجيرمانند علت و معلول اين جهان بايد به يک نقطه ثابت و ازلى برسد که آن را واجب الوجود مى ناميم؛ يعنى وجودش از درون ذات اوست؛ نه از بيرون؛ بنابراين، علت نخستين جهان، ذاتآ اقتضاى وجود دارد، بنابراين نمى تواند به عدم آلوده گردد.
يک بار ديگر اين سه مقدمه را با دقت بخوانيد و در آن خوب بينديشيد. با توجّه به اين مقدمات، روشن مى شود که اگر محدوديتى در ذات واجب الوجود حاصل شود بايد از بيرونِ وجود او باشد؛ چرا که محدوديت، طبق مقدمات مذکور به معناى آلودگى به عدم است و چيزى که ذاتش اقتضاى هستى دارد و عين هستى است هرگز مقتضى عدم و نيستى نخواهد بود؛ پس اگر محدوديتى در او باشد بايد يک عامل بيرونى او را محدود کند و لازمه اين سخن، آن است که او واجب الوجود نباشد؛ چون از نظر حدّ وجودى، خود، مخلوق ديگر و معلول ذات ديگرى است.
به عبارت ديگر، بدون شک، جهان، منتهى به واجب الوجودى مى شود. حال اگر واجب الوجود، نامحدود باشد مشکلى در کار نيست؛ ولى اگر محدود باشد اين محدوديت، هرگز مقتضاى ذات او نيست؛ چون ذات او مقتضى وجود است؛ نه آلودگى به عدم؛ پس بايد از بيرون بر او تحميل شده باشد. مفهوم اين سخن آن است که علتى در بيرون او وجود دارد و او معلول آن علت است؛ در اين صورت واجب الوجود نخواهد بود؛ نتيجه اين که او وجودى است نامحدود از هر نظر. برهان مذکور با بيان لطيفى در روايتى از امام سجّاد (عليه السلام) نيز نقل شده است: «إِنَّ اللهَ لا يُوصَفُ بِمَحْدُودِيَّةٍ عَظُمَ رَبُّنَا عَنِ الصِّفَةِ فَکَيْفَ يُوصَفُ بِمَحدُوديّةٍ مَنْ لا يُحَدُّ؛ خداوند به هيچ محدوديتى وصف نمى شود (و ذات پاکش هيچ حدّى را نمى پذيرد) او برتر از چنين توصيفى است و چگونه ممکن است کسى که هيچ حدّى ندارد وصف به محدوديت شود». در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا 7 مى خوانيم: «هُوَ أجَلُّ مِنْ أَنْ تُدْرِکَهُ الْأَبْصارُ أَوْ يُحِيطَ بِهِ وَ هْمٌ أَوْ يَضْبِطَهُ عَقْلٌ؛ او برتر از آن است که چشم ها او را ببينند و انديشه به او احاطه پيدا کند و عقل، او را به قيد و شرطى درآورد».
سؤال کننده اى پرسيد: پس حدّ او را براى من بيان فرما. امام (عليه السلام) فرمود: «إِنَّهُ لايُحَدُّ قَالَ: لِمَ؟ قَالَ 7 : لِأَنَّهُ كُلُّ مَحْدُودٍ مُتَناهٍ إِلى حَدٍّ فَاِذَا احْتَمَلَ التَّحْدِيدُ احْتَمَلَ الزِّيَادَةُ وَ اِذَا احْتَمَلَ الزِّيَادَةُ اِحْتَمَلَ النُّقْصَانُ فَهُوَ غَيْرُ مَحْدُودٍ وَ لا مُتَزَائِدٍ وَ لا مُتَجَزِّئً وَ لا مُتَوَهَّمٍ؛ قطعآ حدّى ندارد. گفت: چرا؟ فرمود: زيرا هر محدودى بالاخره متناهى به حدّى است؛ بنابراين اگر وجودش حدّى را بپذيرد قابل زيادى است واگر قابل زيادى بود، قابل نقصان است (و اگر قابل زيادى و نقصان باشد ممکن الوجود خواهد بود) بنابراين او نامحدود است؛ نه زيادى را مى پذيرد نه تجزيه مى شود و نه در وهم مى گنجد».
پاورقی ها
«مهاد» و «مهد» در اصل به معناى بستر است و به کره زمين که محل سکونت و استراحت انسان هاست نيز اطلاق مى شود و در اين جا به همين معناست. «وهاد» جمع «وهده» به معناى زمين هاى منخفض و گود است. «مخصب» از ريشه «خصب» بر وزن «غصب» به معناى فراوان شدن گياه است؛ بنابراين «مخصب» به کسى گفته مى شود که زمين ها را پرگياه و پربرکت کند. «نجاد» جمع «نجد» به معناى زمين مرتفع است و مصدر آن «نجود» است. نبأ، آيه 6. حديد، آيه 3. در کتاب اصول کافى، اين عبارت ضمن خطبه ديگرى و به صورت ديگرى نقل شده است که تفسير اوّل را تقويت مى کند و آن عبارت، چنين است: «وَحَدَّ الأَشْياءَ کُلَّها عِنْدَ خَلْقِهِ إِبانَةً لَها مِنْ شِبْهِهِ وَ إِبانَةً لَهُ مِنْ شِبْهِها» (کافى، ج 1، باب جوامع التوحيد، ص 135، ضمن حديث 1). بحارالانوار، ج 66، ص 293. «شبح» به معناى شخص است و گاه نيز به شخصى که از دور نمايان مى شود و کاملا واضح نيست اطلاق مى شود. «يتقصّى» از ريشه «قصو» بر وزن «قصد» به معناى دور شدن گرفته شده و «تقصّى» به معناى جست وجو کردن و تلاش براى به دست آوردن نهايت چيزى است. «يحوى» از ريشه «حوايه» به معناى استيلا بر چيزى گرفته شده است. نهج البلاغة، ضمن خطبه 1. «شخوص» به معناى خيره نگاه کردن به چيزى است. «ازدلاف» به معناى نزديک شدن و بالا رفتن از نقطه مرتفعى است و «مشعر الحرام» را «مزدلفه» مى گويند، براى اين که مردم از آن جا به «منى» نزديک مى شوند و يا در سايه اين عبادت به خدا نزديک مى شوند. «ربوه» محل مرتفع را گويند. «داج» از ريشه «دجوّ» بر وزن «علوّ» به معناى تاريک شدن شب است و «ليل داج» به شب تاريک بدون ماه گفته مى شود. «غسق» به معناى شدّت ظلمت است و از آن جا که نيمه شب از هر زمانى تاريک تر است اين واژه به آن اطلاق مى شود. «ساج» به معناى ساکن است و منظور از «غسق ساج» تاريکى طولانى و مستمر است. «يتفيّأ» از ريشه «فيئ» بر وزن «غيب» به معناى بازگشت گرفته شده و «تفيّأ» به معناى جابه جا شدن و رفت و آمد کردنى است که تابش را به همراه دارد. «کرور» معناى مصدرى دارد و به مفهوم بازگشت است. بهج الصباغة (شوشترى)، ج 1، ص 273. اغلب شارحان نهج البلاغه اين عبارت را، جمله مستقلى دانسته اند که اشاره به نامحدود بودن ذات خدا مى کند؛ ولى اين تفسير، صحيح به نظر نمى رسد؛ زيرا اگر چنين بود مى بايست بفرمايد: «بعد کل غاية و مدة» يعنى ذات او بعد از هر نهايت و سررسيدى وجود دارد؛ همان گونه که قبل از هر ابتدا و آغازى بوده است.از معدود کسانى که جمله ياد شده را همانند ما تفسير کرده اند «محمّد عبده» دانشمند معروف اهل سنّت در شرح نهج البلاغه خويش، ج 2، ص 82 است. او با صراحت، جمله را به «لا يخفى» پيوند مى دهد، ظاهر عبارت علّامه جعفرى؛ نيز در شرح نهج البلاغه اش، ج 26، ص 214 همين است. «تأثّل» به معناى استقرار در مسکن است و از ريشه «أثل» بر وزن «وصل» که درخت محکم و معروفى است، گرفته شده است. اصول کافى، ج 1، باب النهى عن الصفة، ص 100، ح 2. علل الشرائع، ج 1، ص 119، ح 1. براى توضيح بيشتر به تفسير پيام قرآن، ج 3، ص 224 مراجعه کنيد.