ترجمه
قرآن ظاهرش زيبا و آراسته و باطنش عميق و ژرف است؛ نکات شگفت آورش هرگز تمام نمى شود، و اسرار نهفته اش پايان نمى گيرد و ظلمات (جهل و گمراهى) جز در پرتو انوارش برطرف نخواهد شد!
شرح و تفسیر
زيبايى و عمق قرآن
در سومين و آخرين فراز اين خطبه، امام (عليه السلام) به توصيف قرآن مجيد مى پردازد و در پنج جمله کوتاه و بسيار پرمعنا حقايق زنده اى را درباره اهميّت قرآن بيان مى کند تا بحث هاى گذشته را کامل نمايد و نشان دهد که فقها و قضات اسلامى نبايد هرگز از قرآن غافل شوند و حقايق و احکام آن را دست کم بگيرند و با داشتن قرآن، نبايد خود را نيازمند به منبع ديگرى (جز منبع سنّت که آن هم از قرآن برخاسته و شارع، مبيّن آن است) بدانند.
در اوّلين توصيف مى فرمايد: «قرآن ظاهرش زيبا و آراسته است»؛ (وَ اِنَّ الْقُرآنَ ظاهِرُهُ اَنِيق). اين جمله اشاره به فصاحت و بلاغت قرآن دارد، الفاظش بسيار موزون، تعبيراتش بسيار حساب شده و آياتش آهنگى مخصوص به خود دارد که هرقدر انسان آن را بخواند و تکرار کند هرگز خسته نمى شود، شواهد اين سخن بسيار است که ورود در اين درياى پهناور، ما را از مقصد دور مى سازد.
در توصيف دوم مى فرمايد: «و باطن آن عميق و ژرف است»؛ (وَ باطِنُهُ عَميق).
غالبآ پرداختن به زيبايى هاى ظاهر، انسان را از عمق معنا دور مى سازد همان گونه که پرداختن به معناى عميق و به تعبير ديگر، اداى حقّ معنا، انسان را در انتخاب الفاظ زيبا در تنگنا قرار مى دهد، نهايت قدرت لازم است تا ميان اين دو جمع شود، حقّ معنا به طور کامل ادا گردد و در عين حال در قالب زيباترين و جالب ترين الفاظ قرار گيرد؛ و اين حقيقت است که انسان در قرآن مجيد به روشنى درمى يابد که ظاهرش فوق العاده آراسته، روح پرور، جذّاب و دلپذير است و باطنش فوق العاده عميق و پرمحتواست.
ژرفا و عمق قرآن آن گونه است که هرچه قوى ترين انديشه ها درباره آن به کار بيفتد باز پايان نمى گيرد. چرا چنين نباشد در حالى که تراوش وحى الهى است و کلام خدا همچون ذات پاکش بى انتهاست. نمونه هاى گوناگونى در اين زمينه در سوره هاى مختلف قرآن وجود دارد که آنچه را امام (عليه السلام) در اين دو جمله بيان فرموده براى انسان آشکار و محسوس مى سازد.
در توصيف سوم و چهارم مى فرمايد: «نکات شگفت آورش هرگز تمام نمى شود و اسرار نهفته اش پايان نمى گيرد»؛ (لاتَفْنى عَجائِبُهُ، وَ لا تَنْقَضِى غَرائِبُهُ).
ممکن است تفاوت اين دو جمله در اين باشد که جمله اوّل (لاتَفْنى عَجائِبُهُ) اشاره به جاودانگى و ابدى بودن شگفتى ها و زيبايى ها و حقايق برجسته قرآن مى کند، چرا که کتاب هاى زيادى را مى توان نام برد که در عصر خود، بسيار شگفت آور و جالب بودند ولى با گذشت زمان گرد و غبار کهنگى بر آن ها نشست و شگفتى هايشان بى رنگ شد ولى قرآن هرگز چنين نيست؛ چرا که تمام کسانى که با آن آشنا هستند هميشه از مطالعه و غور و بررسى در الفاظ و معانى اش لذّت مى برند.
و جمله دوم، اشاره به اسرار نهفته قرآن است که با گذشت زمان هر روز بخش تازه اى از آن آشکار مى گردد (فراموش نکنيد که «غرائب» جمع «غريب» از ريشه «غربت» و «غروب» به معناى دور شدن از موطن، يا پنهان گشتن است و اين تعبير تناسب نزديکى با اسرار نهفته قرآن دارد).
در پنجمين و آخرين توصيف مى فرمايد: «ظلمات (جهل و گمراهى) جز در پرتو انوارش برطرف نخواهد شد!»؛ (وَ لا تُکْشَفُ الظُّلُماتُ اِلّا بِهِ).
نه تنها ظلمت جهل، و تاريکى کفر و بى ايمانى و بى تقوايى، بلکه ظلمات زندگى اجتماعى و سياسى و اقتصادى نيز بدون تعليمات قرآن از ميان نخواهدرفت.
امروز با اين که دنيا ازنظر صنايع، فوق العاده پيشرفت کرده، ولى انواع ظلمت ها بر جامعه بشرى سايه شوم خود را گسترده است؛ جنگ ها وخون ريزى ها، ظلم و بى عدالتى ها، فقر و بدبختى و از همه مهم تر ناآرامى هاى درونى، همه جا را فراگرفته و تمام اين ها نتيجه مستقيم ضعف ايمان و تقوا، و فقر اخلاقى و معنوى است که بهترين راه درمان آن پناه بردن به قرآن است.
از همه اسفناک تر رها کردن قرآن و پناه بردن به آراى ظنّى و افکار قاصر بشرى در زمينه احکام است که گروهى از مسلمانان به دليل دور بودن از قرآن گرفتار آن شدند. نکته ها
1. عواقب شوم دورى از قرآن و اهل بيت (عليهم السلام)
دورى از قرآن براى همه مسلمانان مايه زيان و خسران است به خصوص براى دانشمندان و علماى امّت. همان گونه که امام اميرمؤمنان على (عليه السلام) در خطبه مورد بحث با دقيق ترين و رساترين بيان نشان داده که چگونه گروهى، از همان قرن نخست ظهور اسلام به دليل فاصله گرفتن از قرآن و اهل بيت (عليهم السلام) که شارحان الهى قرآن اند، سرگردان و حيران مانده اند و به راه هايى که دون شأن عالم اسلامى است کشيده شده اند.
در اين جا مناسب است به گفتگوى «عُمَرِ بْن اُذَينَه» يکى از ياران امام صادق (عليه السلام) با ابن ابى ليلى اشاره کنيم که در آن حقايق مهمّى برملا شده است.
او مى گويد: روزى بر ابن ابى ليلى که قاضى بود، وارد شدم و گفتم: مى خواهم چند چيز از تو سؤال کنم ـ در آن موقع من نوجوان بودم ـ گفت: اى فرزند برادر! بپرس.
گفتم: شما قاضى ها کار عجيبى داريد، مسئله اى در امور مالى يا مربوط به ازدواج يا خون، نزد شما مطرح مى شود و در آن به رأى خود قضاوت مى کنيد؛ امّا همان مسئله نزد قاضى مکّه مطرح مى شود و او رأى ديگرى صادر مى کند؛ و باز همان مسئله نزد قاضى بصره و قاضى يمن و قاضى مدينه مطرح مى شود آن ها نيز آراى ديگرى صادر مى کنند که برخلاف آراى قبلى است؛ سپس همه شما نزد خليفه اى که شما را به مقام قضاوت منصوب کرده است جمع مى شويد و از آراى مختلف، او را باخبر مى سازيد و او رأى همه شما را (با آن همه ضدّ و نقيضى) صحيح مى شمرد! در حالى که خداى شما يکى و پيامبرتان يکى و دين شما يکى است، آيا خداوند، شما را به اختلاف دعوت کرده و اطاعتش نموده ايد؟ يا شما را از آن نهى فرموده و نافرمانى کرده ايد؟ يا شما در تشريع احکام، شريک خدا هستيد و حق داريد هر چه مى خواهيد بگوييد و حکم صادر کنيد و بر او لازم است که راضى باشد؟ يا اين که خداوند، دين ناقصى را نازل کرده و از شما براى تکميلش يارى طلبيده است؟ يا دين کاملى را نازل کرده ولى رسول الله (صلي الله عليه و آله) در ابلاغ آن کوتاهى نموده؟ به راستى چه پاسخ مى گوييد؟
ابن ابى ليلى گفت: اهل کجا هستى اى فرزندم؟ گفتم: از اهل بصره؛ گفت: از کدام قبيله اى؟ گفتم: از طايفه عبدقيس؛ گفت: از کدام شاخه هاى آن؟ گفتم: از بَنى اُذينَه؛ گفت: با عبدالرحمان ابن اذينه چه نسبتى دارى؟ گفتم: او جدّ من است.
در اين جا او به من خوش آمد گفت و مرا نزد خود نشانيد و گفت : اى برادرزاده! سؤال کردى و خشونت به خرج دادى و در سخن خود اصرار ورزيدى و اعتراض کردى و من ان شاءالله جواب تو را مى گويم.
امّا جواب سؤال تو درباره اختلاف آراى قاضى ها، اين است که اگر مسئله اى براى ما پيش آيد که بيانى درباره آن، در کتاب الله و يا سنّت رسول الله (صلي الله عليه و آله) باشد، هرگز براى ما شايسته نيست که از کتاب و سنّت فراتر رويم، امّا اگر در کتاب الله و سنّت پيامبر (صلي الله عليه و آله) از آن خبرى نباشد، ما به رأى خود عمل مى کنيم.
گفتم: اين کار درستى نيست که انجام مى دهيد! چراکه خداوند متعال مى فرمايد: «ما هيچ چيزى را در کتاب (قرآن) فروگذار نکرده ايم»؛ و نيز فرموده : «قرآن را براى تبيين همه چيز نازل کرديم»؛ به عقيده تو اگر کسى به اوامر الهى عمل کرده و از نواهى او خوددارى کند، آيا وظيفه اى بر او هست که اگر انجام ندهد خدا او را عذاب کند يا اگر انجام دهد به او پاداش عطا نمايد؟
گفت: چگونه ممکن است به چيزى پاداش دهد که امر به آن نکرده يا براى چيزى مجازات کند که نهى از آن ننموده است؟
گفتم: اصولا چگونه ممکن است مسائلى پيش آيد که حکم آن در کتاب الله و سنّت پيامبر (صلي الله عليه و آله) نباشد؟
گفت: فرزند برادرم! در حديثى از عمربن خطاب آمده که در ميان دو نفر داورى کرد، کسى که از همه به او نزديک تر بود گفت: اى اميرمؤمنان! راه صحيح را پيمودى. عمر با تازيانه اى که در دست داشت به او زد و گفت: «مادرت به عزايت بنشيند! به خدا سوگند، خودِ عمر نمى داند راه صواب رفته يا خطا! اين رأيى بود که به اجتهاد خود گفتم، مرا در پيش روى خودم مدح نگوييد!».
گفتم: من هم حديثى براى تو نقل مى کنم.
گفت: بگو ببينم!
گفتم: پدرم اين حديث را از على بن ابى طالب برايم نقل کرد که قاضى ها سه طايفه اند؛ دو طايفه اهل هلاکت اند و يک طايفه اهل نجات، امّا آن دو گروه که هلاک مى شوند گروهى هستند که عمدآ قضاوت ظالمانه مى کنند و يا اجتهاد مى کنند و راه خطا مى روند؛ و اهل نجات کسى است که به امر الهى عمل مى کند.
اين حديث، حديث تو را باطل مى کند اى عمو!
گفت: به خدا سوگند درست است اى فرزند برادر، پس تو مى گويى همه چيز در قرآن است؟
گفتم: خداوند چنين فرموده، و هيچ حلال و حرام و امر و نهيى نيست مگر اين که در قرآن است خواه کسانى از آن آگاه شوند يا از آن آگاه نشوند. خداوند در قرآن از مسائلى خبر داده که ما نياز (فوق العاده اى) به آن نداريم، چگونه ممکن است از امورى که نيازمنديم خبر نداده باشد؟
گفت: مثلا مانند چه مسائلى؟
گفتم: داستان آن دو مردى که يکى باغ مهمّى داشت و ديگرى باايمان بود و دستش تهى... .
گفت: (بسيار خوب) اين علوم قرآنى که مى گويى نزد کيست؟
گفتم: خودت مى دانى نزد کيست!
گفت: دوست دارم او را مى شناختم پاهاى او را با دست خود مى شستم و خادمش بودم و از او ياد مى گرفتم.
گفتم: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا کسى را مى شناسى که وقتى از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) درخواست بيان مطلبى را مى کرد به او جواب مى داد و هنگامى که سکوت مى کرد پيامبر (صلي الله عليه و آله) خود به او مى آموخت؟
گفت: آرى، او على بن ابى طالب بود.
گفتم: سؤال ديگرى دارم، آيا هرگز شنيده اى که على (عليه السلام) بعد از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) درباره حلال يا حرامى از کسى سؤالى کرده باشد؟
گفت: نه.
گفتم: آيا مى دانى که ديگران به او محتاج بودند و مسائل را از او ياد مى گرفتند؟
گفت: آرى.
گفتم: پس تمام اين علوم هاى قرآنى نزد او بود.
گفت: او از دنيا رفته، کجا دست ما به دامنش مى رسد؟ گفتم: در ميان فرزندانش جست وجو کن! که اين علوم نزد آن هاست.
گفت: چگونه من به آن ها دست پيدا کنم؟
گفتم: بگو ببينم اگر کسانى در بيابانى باشند و راهنمايانى داشته باشند، آن ها برخيزند و بعضى از راهنمايان خود را بکشند و بعضى را بترسانند تا فرار کنند و بعضى هم که مانده اند خود را پنهان سازند و آن ها بدون راهنما بمانند و در ميان بيابان سرگردان شوند و هلاک گردند، درباره آن ها چه مى گويى؟ (و مقصّر کيست و بايد چه کنند؟)
گفت: بايد به جهنم بروند! اين را گفت و رنگش پريد، صورتش زرد شد و بهى را که در دست داشت محکم بر زمين زد، به طورى که متلاشى شد، و گفت : (اِنّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ).
اين ماجرا که حقايق جالبى را در عبارات کوتاهى بازگو مى کند، نشان مى دهد که خطبه مورد بحث، در ميان شيعيان عصر امام صادق (عليه السلام) معروف بوده و جوانان شيعه به خوبى از آن آگاه بوده اند.
2. قرآن و مسائل مستحدثه (مسائل جديد)
بعضى ايراد مى کنند و مى گويند: جامعه بشرى در حال دگرگونى است و هر زمان مسائل تازه اى مطرح شود؛ چگونه قرآن مجيد که داراى احکام ثابت و غير متغيّرى است، بر جامعه انسانى که دائمآ در حال تغيير و تحوّل است تطبيق مى کند؟ و چگونه مى تواند پاسخ گوى مسائل مستحدثه باشد؟
پاسخ به اين سؤال با توجّه به يک نکته روشن مى شود و آن اين که: در قرآن مجيد دو گونه احکام وجود دارد: احکام جزئى و احکام کلى، احکام جزئى مانند احکامى است که براى عبادات ذکر شده، طرز وضو و غسل و تيمّم و يا مسائلى همچون قبله و عدد نمازها و مانند آن.
منظور از مسائل کلّى، قواعد عامّى است که در قرآن مجيد وارد شده و شمول بسيار وسيع و گسترده اى دارد؛ مانند قاعده «وجوب وفادارى به هرگونه عقد وپيمان»: (اَوْفُوا بِالْعُقُودِ) و قاعده «لا حَرَجَ»: (وَ مَا جَعَلَ عَلَيْکُمْ فِى الدّينِ مِنْ حَرَجَ) و قاعده «لاضَرَرَ» که از بعضى از آيات قرآن استفاده مى شود و امثال آن،
که پاسخ گوى نيازهاى انسانى در مسائل حقوقى و غيره است و اگر اصول و قواعد کلّى را که از کلمات معصومين (عليهم السلام) استفاده مى شود و اعتبار و حجّيت آن با قرآن مجيد ثابت شده، بر آن بيفزاييم، مسئله روشن تر مى شود.
به تعبير ديگر: موضوعات، دائمآ در تغييرند ولى اصول کلّى، ثابت اند، دگرگونى موضوعات سبب مى شود که يک موضوع از تحت حکمى خارج شده و تحت حکم ديگرى قرار گيرد، به همين دليل امروز ما مى توانيم تمام مسائل مستحدثه را که ذکرى از آن ها در کتاب و سنّت به طور خصوص نيامده، از آن قواعد کليّه استنباط کنيم و در کتاب هاى مسائل مستحدثه بنويسيم، و بهترين دليل بر امکان چيزى وقوع آن است.
شرح بيشتر درباره اين موضوع را در کتبى که به عنوان مسائل مستحدثه نوشته شده، جست وجو کنيد.
3. چرا شگفتى هاى قرآن پايان نمى يابد؟
در جمله هاى اخير اين خطبه خوانديم که امام (عليه السلام) درباره قرآن مى فرمايد: «لاتَفْنى عَجائِبُهُ وَ لا تَنْقَضي غَرائِبُهُ؛ شگفتى هاى قرآن از ميان نمى رود و اسرار نهفته آن پايان نمى پذيرد» و به تعبير ديگر، هرقدر زمان بگذرد و پژوهشگران دانشمند درباره اسرار آن بيشتر بينديشند، اسرار تازه اى را از اين کتاب آسمانى کشف مى کنند؛ اضافه بر اين، زيبايى ها و شگفتى هاى آن همچنان به طراوت خود باقى است و هرگز کهنه نمى شود، به همين دليل همه ما اين حقيقت را با تجربه دريافته ايم که هرگز از خواندن و تکرار آن خسته و ملول نمى شويم.
دليل اين مطلب يک نکته است و آن اين که قرآن کلام خداست و کلام خدا همچون ذات پاکش نامحدود و بى انتهاست، کلام مخلوق نيست که همچون فکر و عقل او محدود باشد؛ به علاوه چون مخاطبين قرآن همه انسان ها تا دامنه قيامت هستند، خداوند سهمى براى هرکدام در اسرار اين کتاب آسمانى قرار داده است.
اين سخن را با حديث پرمعنايى از امام صادق (عليه السلام) به پايان مى بريم، در اين حديث از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) نقل شده که مردى از امام صادق (عليه السلام) پرسيد: «ما بالُ الْقُرآنِ لا يَزْدادُ عَلَى الدَّرْسِ وَ النَّشْرِ اِلّا غَضاضَةً؛ چرا قرآن براثر کثرت انتشار و تکرار تلاوت و تدريس، کهنه نمى شود؛ بلکه هر روز شاداب تر است؟».
امام (عليه السلام) در پاسخ فرمود: «لاِنَّ اللهَ تَبارَکَ وَ تَعالى لَمْ يَجْعَلْهُ لِزَمان وَ لا لِناسٍ دُونَ ناسٍ فَهُوَ فى کُلِّ زمانٍ جَديد وَ عِنْدَ کُلِّ قَوْمٍ غَضّ اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ؛ زيرا خداوند متعال آن را براى زمان معين يا گروه خاصّى قرار نداده (و مخاطبين آن تمام انسان ها در طول تاريخ اند)؛ به همين دليل در هر زمان تازه است و تا روز قيامت نزد هر قومى باطراوت و شاداب مى باشد».
در سومين و آخرين فراز اين خطبه، امام (عليه السلام) به توصيف قرآن مجيد مى پردازد و در پنج جمله کوتاه و بسيار پرمعنا حقايق زنده اى را درباره اهميّت قرآن بيان مى کند تا بحث هاى گذشته را کامل نمايد و نشان دهد که فقها و قضات اسلامى نبايد هرگز از قرآن غافل شوند و حقايق و احکام آن را دست کم بگيرند و با داشتن قرآن، نبايد خود را نيازمند به منبع ديگرى (جز منبع سنّت که آن هم از قرآن برخاسته و شارع، مبيّن آن است) بدانند.
در اوّلين توصيف مى فرمايد: «قرآن ظاهرش زيبا و آراسته است»؛ (وَ اِنَّ الْقُرآنَ ظاهِرُهُ اَنِيق). اين جمله اشاره به فصاحت و بلاغت قرآن دارد، الفاظش بسيار موزون، تعبيراتش بسيار حساب شده و آياتش آهنگى مخصوص به خود دارد که هرقدر انسان آن را بخواند و تکرار کند هرگز خسته نمى شود، شواهد اين سخن بسيار است که ورود در اين درياى پهناور، ما را از مقصد دور مى سازد.
در توصيف دوم مى فرمايد: «و باطن آن عميق و ژرف است»؛ (وَ باطِنُهُ عَميق).
غالبآ پرداختن به زيبايى هاى ظاهر، انسان را از عمق معنا دور مى سازد همان گونه که پرداختن به معناى عميق و به تعبير ديگر، اداى حقّ معنا، انسان را در انتخاب الفاظ زيبا در تنگنا قرار مى دهد، نهايت قدرت لازم است تا ميان اين دو جمع شود، حقّ معنا به طور کامل ادا گردد و در عين حال در قالب زيباترين و جالب ترين الفاظ قرار گيرد؛ و اين حقيقت است که انسان در قرآن مجيد به روشنى درمى يابد که ظاهرش فوق العاده آراسته، روح پرور، جذّاب و دلپذير است و باطنش فوق العاده عميق و پرمحتواست.
ژرفا و عمق قرآن آن گونه است که هرچه قوى ترين انديشه ها درباره آن به کار بيفتد باز پايان نمى گيرد. چرا چنين نباشد در حالى که تراوش وحى الهى است و کلام خدا همچون ذات پاکش بى انتهاست. نمونه هاى گوناگونى در اين زمينه در سوره هاى مختلف قرآن وجود دارد که آنچه را امام (عليه السلام) در اين دو جمله بيان فرموده براى انسان آشکار و محسوس مى سازد.
در توصيف سوم و چهارم مى فرمايد: «نکات شگفت آورش هرگز تمام نمى شود و اسرار نهفته اش پايان نمى گيرد»؛ (لاتَفْنى عَجائِبُهُ، وَ لا تَنْقَضِى غَرائِبُهُ).
ممکن است تفاوت اين دو جمله در اين باشد که جمله اوّل (لاتَفْنى عَجائِبُهُ) اشاره به جاودانگى و ابدى بودن شگفتى ها و زيبايى ها و حقايق برجسته قرآن مى کند، چرا که کتاب هاى زيادى را مى توان نام برد که در عصر خود، بسيار شگفت آور و جالب بودند ولى با گذشت زمان گرد و غبار کهنگى بر آن ها نشست و شگفتى هايشان بى رنگ شد ولى قرآن هرگز چنين نيست؛ چرا که تمام کسانى که با آن آشنا هستند هميشه از مطالعه و غور و بررسى در الفاظ و معانى اش لذّت مى برند.
و جمله دوم، اشاره به اسرار نهفته قرآن است که با گذشت زمان هر روز بخش تازه اى از آن آشکار مى گردد (فراموش نکنيد که «غرائب» جمع «غريب» از ريشه «غربت» و «غروب» به معناى دور شدن از موطن، يا پنهان گشتن است و اين تعبير تناسب نزديکى با اسرار نهفته قرآن دارد).
در پنجمين و آخرين توصيف مى فرمايد: «ظلمات (جهل و گمراهى) جز در پرتو انوارش برطرف نخواهد شد!»؛ (وَ لا تُکْشَفُ الظُّلُماتُ اِلّا بِهِ).
نه تنها ظلمت جهل، و تاريکى کفر و بى ايمانى و بى تقوايى، بلکه ظلمات زندگى اجتماعى و سياسى و اقتصادى نيز بدون تعليمات قرآن از ميان نخواهدرفت.
امروز با اين که دنيا ازنظر صنايع، فوق العاده پيشرفت کرده، ولى انواع ظلمت ها بر جامعه بشرى سايه شوم خود را گسترده است؛ جنگ ها وخون ريزى ها، ظلم و بى عدالتى ها، فقر و بدبختى و از همه مهم تر ناآرامى هاى درونى، همه جا را فراگرفته و تمام اين ها نتيجه مستقيم ضعف ايمان و تقوا، و فقر اخلاقى و معنوى است که بهترين راه درمان آن پناه بردن به قرآن است.
از همه اسفناک تر رها کردن قرآن و پناه بردن به آراى ظنّى و افکار قاصر بشرى در زمينه احکام است که گروهى از مسلمانان به دليل دور بودن از قرآن گرفتار آن شدند. نکته ها
1. عواقب شوم دورى از قرآن و اهل بيت (عليهم السلام)
دورى از قرآن براى همه مسلمانان مايه زيان و خسران است به خصوص براى دانشمندان و علماى امّت. همان گونه که امام اميرمؤمنان على (عليه السلام) در خطبه مورد بحث با دقيق ترين و رساترين بيان نشان داده که چگونه گروهى، از همان قرن نخست ظهور اسلام به دليل فاصله گرفتن از قرآن و اهل بيت (عليهم السلام) که شارحان الهى قرآن اند، سرگردان و حيران مانده اند و به راه هايى که دون شأن عالم اسلامى است کشيده شده اند.
در اين جا مناسب است به گفتگوى «عُمَرِ بْن اُذَينَه» يکى از ياران امام صادق (عليه السلام) با ابن ابى ليلى اشاره کنيم که در آن حقايق مهمّى برملا شده است.
او مى گويد: روزى بر ابن ابى ليلى که قاضى بود، وارد شدم و گفتم: مى خواهم چند چيز از تو سؤال کنم ـ در آن موقع من نوجوان بودم ـ گفت: اى فرزند برادر! بپرس.
گفتم: شما قاضى ها کار عجيبى داريد، مسئله اى در امور مالى يا مربوط به ازدواج يا خون، نزد شما مطرح مى شود و در آن به رأى خود قضاوت مى کنيد؛ امّا همان مسئله نزد قاضى مکّه مطرح مى شود و او رأى ديگرى صادر مى کند؛ و باز همان مسئله نزد قاضى بصره و قاضى يمن و قاضى مدينه مطرح مى شود آن ها نيز آراى ديگرى صادر مى کنند که برخلاف آراى قبلى است؛ سپس همه شما نزد خليفه اى که شما را به مقام قضاوت منصوب کرده است جمع مى شويد و از آراى مختلف، او را باخبر مى سازيد و او رأى همه شما را (با آن همه ضدّ و نقيضى) صحيح مى شمرد! در حالى که خداى شما يکى و پيامبرتان يکى و دين شما يکى است، آيا خداوند، شما را به اختلاف دعوت کرده و اطاعتش نموده ايد؟ يا شما را از آن نهى فرموده و نافرمانى کرده ايد؟ يا شما در تشريع احکام، شريک خدا هستيد و حق داريد هر چه مى خواهيد بگوييد و حکم صادر کنيد و بر او لازم است که راضى باشد؟ يا اين که خداوند، دين ناقصى را نازل کرده و از شما براى تکميلش يارى طلبيده است؟ يا دين کاملى را نازل کرده ولى رسول الله (صلي الله عليه و آله) در ابلاغ آن کوتاهى نموده؟ به راستى چه پاسخ مى گوييد؟
ابن ابى ليلى گفت: اهل کجا هستى اى فرزندم؟ گفتم: از اهل بصره؛ گفت: از کدام قبيله اى؟ گفتم: از طايفه عبدقيس؛ گفت: از کدام شاخه هاى آن؟ گفتم: از بَنى اُذينَه؛ گفت: با عبدالرحمان ابن اذينه چه نسبتى دارى؟ گفتم: او جدّ من است.
در اين جا او به من خوش آمد گفت و مرا نزد خود نشانيد و گفت : اى برادرزاده! سؤال کردى و خشونت به خرج دادى و در سخن خود اصرار ورزيدى و اعتراض کردى و من ان شاءالله جواب تو را مى گويم.
امّا جواب سؤال تو درباره اختلاف آراى قاضى ها، اين است که اگر مسئله اى براى ما پيش آيد که بيانى درباره آن، در کتاب الله و يا سنّت رسول الله (صلي الله عليه و آله) باشد، هرگز براى ما شايسته نيست که از کتاب و سنّت فراتر رويم، امّا اگر در کتاب الله و سنّت پيامبر (صلي الله عليه و آله) از آن خبرى نباشد، ما به رأى خود عمل مى کنيم.
گفتم: اين کار درستى نيست که انجام مى دهيد! چراکه خداوند متعال مى فرمايد: «ما هيچ چيزى را در کتاب (قرآن) فروگذار نکرده ايم»؛ و نيز فرموده : «قرآن را براى تبيين همه چيز نازل کرديم»؛ به عقيده تو اگر کسى به اوامر الهى عمل کرده و از نواهى او خوددارى کند، آيا وظيفه اى بر او هست که اگر انجام ندهد خدا او را عذاب کند يا اگر انجام دهد به او پاداش عطا نمايد؟
گفت: چگونه ممکن است به چيزى پاداش دهد که امر به آن نکرده يا براى چيزى مجازات کند که نهى از آن ننموده است؟
گفتم: اصولا چگونه ممکن است مسائلى پيش آيد که حکم آن در کتاب الله و سنّت پيامبر (صلي الله عليه و آله) نباشد؟
گفت: فرزند برادرم! در حديثى از عمربن خطاب آمده که در ميان دو نفر داورى کرد، کسى که از همه به او نزديک تر بود گفت: اى اميرمؤمنان! راه صحيح را پيمودى. عمر با تازيانه اى که در دست داشت به او زد و گفت: «مادرت به عزايت بنشيند! به خدا سوگند، خودِ عمر نمى داند راه صواب رفته يا خطا! اين رأيى بود که به اجتهاد خود گفتم، مرا در پيش روى خودم مدح نگوييد!».
گفتم: من هم حديثى براى تو نقل مى کنم.
گفت: بگو ببينم!
گفتم: پدرم اين حديث را از على بن ابى طالب برايم نقل کرد که قاضى ها سه طايفه اند؛ دو طايفه اهل هلاکت اند و يک طايفه اهل نجات، امّا آن دو گروه که هلاک مى شوند گروهى هستند که عمدآ قضاوت ظالمانه مى کنند و يا اجتهاد مى کنند و راه خطا مى روند؛ و اهل نجات کسى است که به امر الهى عمل مى کند.
اين حديث، حديث تو را باطل مى کند اى عمو!
گفت: به خدا سوگند درست است اى فرزند برادر، پس تو مى گويى همه چيز در قرآن است؟
گفتم: خداوند چنين فرموده، و هيچ حلال و حرام و امر و نهيى نيست مگر اين که در قرآن است خواه کسانى از آن آگاه شوند يا از آن آگاه نشوند. خداوند در قرآن از مسائلى خبر داده که ما نياز (فوق العاده اى) به آن نداريم، چگونه ممکن است از امورى که نيازمنديم خبر نداده باشد؟
گفت: مثلا مانند چه مسائلى؟
گفتم: داستان آن دو مردى که يکى باغ مهمّى داشت و ديگرى باايمان بود و دستش تهى... .
گفت: (بسيار خوب) اين علوم قرآنى که مى گويى نزد کيست؟
گفتم: خودت مى دانى نزد کيست!
گفت: دوست دارم او را مى شناختم پاهاى او را با دست خود مى شستم و خادمش بودم و از او ياد مى گرفتم.
گفتم: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا کسى را مى شناسى که وقتى از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) درخواست بيان مطلبى را مى کرد به او جواب مى داد و هنگامى که سکوت مى کرد پيامبر (صلي الله عليه و آله) خود به او مى آموخت؟
گفت: آرى، او على بن ابى طالب بود.
گفتم: سؤال ديگرى دارم، آيا هرگز شنيده اى که على (عليه السلام) بعد از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) درباره حلال يا حرامى از کسى سؤالى کرده باشد؟
گفت: نه.
گفتم: آيا مى دانى که ديگران به او محتاج بودند و مسائل را از او ياد مى گرفتند؟
گفت: آرى.
گفتم: پس تمام اين علوم هاى قرآنى نزد او بود.
گفت: او از دنيا رفته، کجا دست ما به دامنش مى رسد؟ گفتم: در ميان فرزندانش جست وجو کن! که اين علوم نزد آن هاست.
گفت: چگونه من به آن ها دست پيدا کنم؟
گفتم: بگو ببينم اگر کسانى در بيابانى باشند و راهنمايانى داشته باشند، آن ها برخيزند و بعضى از راهنمايان خود را بکشند و بعضى را بترسانند تا فرار کنند و بعضى هم که مانده اند خود را پنهان سازند و آن ها بدون راهنما بمانند و در ميان بيابان سرگردان شوند و هلاک گردند، درباره آن ها چه مى گويى؟ (و مقصّر کيست و بايد چه کنند؟)
گفت: بايد به جهنم بروند! اين را گفت و رنگش پريد، صورتش زرد شد و بهى را که در دست داشت محکم بر زمين زد، به طورى که متلاشى شد، و گفت : (اِنّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ).
اين ماجرا که حقايق جالبى را در عبارات کوتاهى بازگو مى کند، نشان مى دهد که خطبه مورد بحث، در ميان شيعيان عصر امام صادق (عليه السلام) معروف بوده و جوانان شيعه به خوبى از آن آگاه بوده اند.
2. قرآن و مسائل مستحدثه (مسائل جديد)
بعضى ايراد مى کنند و مى گويند: جامعه بشرى در حال دگرگونى است و هر زمان مسائل تازه اى مطرح شود؛ چگونه قرآن مجيد که داراى احکام ثابت و غير متغيّرى است، بر جامعه انسانى که دائمآ در حال تغيير و تحوّل است تطبيق مى کند؟ و چگونه مى تواند پاسخ گوى مسائل مستحدثه باشد؟
پاسخ به اين سؤال با توجّه به يک نکته روشن مى شود و آن اين که: در قرآن مجيد دو گونه احکام وجود دارد: احکام جزئى و احکام کلى، احکام جزئى مانند احکامى است که براى عبادات ذکر شده، طرز وضو و غسل و تيمّم و يا مسائلى همچون قبله و عدد نمازها و مانند آن.
منظور از مسائل کلّى، قواعد عامّى است که در قرآن مجيد وارد شده و شمول بسيار وسيع و گسترده اى دارد؛ مانند قاعده «وجوب وفادارى به هرگونه عقد وپيمان»: (اَوْفُوا بِالْعُقُودِ) و قاعده «لا حَرَجَ»: (وَ مَا جَعَلَ عَلَيْکُمْ فِى الدّينِ مِنْ حَرَجَ) و قاعده «لاضَرَرَ» که از بعضى از آيات قرآن استفاده مى شود و امثال آن،
که پاسخ گوى نيازهاى انسانى در مسائل حقوقى و غيره است و اگر اصول و قواعد کلّى را که از کلمات معصومين (عليهم السلام) استفاده مى شود و اعتبار و حجّيت آن با قرآن مجيد ثابت شده، بر آن بيفزاييم، مسئله روشن تر مى شود.
به تعبير ديگر: موضوعات، دائمآ در تغييرند ولى اصول کلّى، ثابت اند، دگرگونى موضوعات سبب مى شود که يک موضوع از تحت حکمى خارج شده و تحت حکم ديگرى قرار گيرد، به همين دليل امروز ما مى توانيم تمام مسائل مستحدثه را که ذکرى از آن ها در کتاب و سنّت به طور خصوص نيامده، از آن قواعد کليّه استنباط کنيم و در کتاب هاى مسائل مستحدثه بنويسيم، و بهترين دليل بر امکان چيزى وقوع آن است.
شرح بيشتر درباره اين موضوع را در کتبى که به عنوان مسائل مستحدثه نوشته شده، جست وجو کنيد.
3. چرا شگفتى هاى قرآن پايان نمى يابد؟
در جمله هاى اخير اين خطبه خوانديم که امام (عليه السلام) درباره قرآن مى فرمايد: «لاتَفْنى عَجائِبُهُ وَ لا تَنْقَضي غَرائِبُهُ؛ شگفتى هاى قرآن از ميان نمى رود و اسرار نهفته آن پايان نمى پذيرد» و به تعبير ديگر، هرقدر زمان بگذرد و پژوهشگران دانشمند درباره اسرار آن بيشتر بينديشند، اسرار تازه اى را از اين کتاب آسمانى کشف مى کنند؛ اضافه بر اين، زيبايى ها و شگفتى هاى آن همچنان به طراوت خود باقى است و هرگز کهنه نمى شود، به همين دليل همه ما اين حقيقت را با تجربه دريافته ايم که هرگز از خواندن و تکرار آن خسته و ملول نمى شويم.
دليل اين مطلب يک نکته است و آن اين که قرآن کلام خداست و کلام خدا همچون ذات پاکش نامحدود و بى انتهاست، کلام مخلوق نيست که همچون فکر و عقل او محدود باشد؛ به علاوه چون مخاطبين قرآن همه انسان ها تا دامنه قيامت هستند، خداوند سهمى براى هرکدام در اسرار اين کتاب آسمانى قرار داده است.
اين سخن را با حديث پرمعنايى از امام صادق (عليه السلام) به پايان مى بريم، در اين حديث از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) نقل شده که مردى از امام صادق (عليه السلام) پرسيد: «ما بالُ الْقُرآنِ لا يَزْدادُ عَلَى الدَّرْسِ وَ النَّشْرِ اِلّا غَضاضَةً؛ چرا قرآن براثر کثرت انتشار و تکرار تلاوت و تدريس، کهنه نمى شود؛ بلکه هر روز شاداب تر است؟».
امام (عليه السلام) در پاسخ فرمود: «لاِنَّ اللهَ تَبارَکَ وَ تَعالى لَمْ يَجْعَلْهُ لِزَمان وَ لا لِناسٍ دُونَ ناسٍ فَهُوَ فى کُلِّ زمانٍ جَديد وَ عِنْدَ کُلِّ قَوْمٍ غَضّ اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ؛ زيرا خداوند متعال آن را براى زمان معين يا گروه خاصّى قرار نداده (و مخاطبين آن تمام انسان ها در طول تاريخ اند)؛ به همين دليل در هر زمان تازه است و تا روز قيامت نزد هر قومى باطراوت و شاداب مى باشد».
پاورقی ها
«اَنيق» از ريشه «اَنَق» (بر وزن رَمَق) به معناى شىء زيبا و شگفت آور است و گاه به معناى فرح و سرور نيز به کار رفته، چرا که نتيجه مشاهده اشياى زيبا و شگفت آور است. (مقاييس و صحاح و لسان العرب).
علاقه مندان به توضيح بيشتر مى توانند به کتاب پيام قرآن، ج 8، ص 125 به بعد تحت عنوان «اعجاز قرآن از نظر فصاحت و بلاغت» مراجعه نمايند. پيام قرآن، ج 8، ص 124 به بعد. «عمر بن اذينه» از بزرگان علماى شيعه و اهل بصره است و از طريق مکاتبه سؤالاتى از امام صادق (عليه السلام) مى پرسيد و صاحب بعضى از تأليفات در احکام دين، و مورد اعتماد و وثوق بود. او در زمان «مهدى عباسى»(به دليل رابطه نزديکش با اهل بيت و امام صادق (عليهم السلام)) تحت تعقيب قرار گرفت و به يمن فرار کرد و در همان جا وفات يافت. «ابن ابى ليلى» از فقهاى معروف اهل سنّت و نامش «محمد بن عبدالرحمن» است، در داستان بالا گفتگوى «ابن اذينه» را با عبدالرحمن، پدر محمد مى خوانيم. امّا در کتاب مصادر نهج البلاغه، ج 1، ص 381 به نقل از دعائم الاسلام، ج 1، ص 92 آمده است که گفتگوى «ابن اذينه» با «محمّد» بوده که از زمان بنى اميّه تا ايّام حکومت «منصور عبّاسى» عهده دار منصب قضاوت در کوفه بود، در حالى که پدرش «عبدالرحمن» از فقهاى عصر على (عليه السلام) محسوب مى شود و هنگام خروج بر «حجاج بن يوسف»، کشته شد (بنابراين «ابن اذينه» که از ياران امام صادق (عليه السلام) است با «محمد» معاصر بوده، نه با پدرش «عبدالرحمن»). آيات 32 به بعد سوره کهف مراجعه فرماييد. مستدرک الوسايل، ج 17، ص 245، ح 13 . اين داستان را در کتاب هاى فراوان ديگرى نيز نقل کرده اند. مائده، آيه 1. حج، آيه 78. امالى طوسى، ص 580، ح 1230.
علاقه مندان به توضيح بيشتر مى توانند به کتاب پيام قرآن، ج 8، ص 125 به بعد تحت عنوان «اعجاز قرآن از نظر فصاحت و بلاغت» مراجعه نمايند. پيام قرآن، ج 8، ص 124 به بعد. «عمر بن اذينه» از بزرگان علماى شيعه و اهل بصره است و از طريق مکاتبه سؤالاتى از امام صادق (عليه السلام) مى پرسيد و صاحب بعضى از تأليفات در احکام دين، و مورد اعتماد و وثوق بود. او در زمان «مهدى عباسى»(به دليل رابطه نزديکش با اهل بيت و امام صادق (عليهم السلام)) تحت تعقيب قرار گرفت و به يمن فرار کرد و در همان جا وفات يافت. «ابن ابى ليلى» از فقهاى معروف اهل سنّت و نامش «محمد بن عبدالرحمن» است، در داستان بالا گفتگوى «ابن اذينه» را با عبدالرحمن، پدر محمد مى خوانيم. امّا در کتاب مصادر نهج البلاغه، ج 1، ص 381 به نقل از دعائم الاسلام، ج 1، ص 92 آمده است که گفتگوى «ابن اذينه» با «محمّد» بوده که از زمان بنى اميّه تا ايّام حکومت «منصور عبّاسى» عهده دار منصب قضاوت در کوفه بود، در حالى که پدرش «عبدالرحمن» از فقهاى عصر على (عليه السلام) محسوب مى شود و هنگام خروج بر «حجاج بن يوسف»، کشته شد (بنابراين «ابن اذينه» که از ياران امام صادق (عليه السلام) است با «محمد» معاصر بوده، نه با پدرش «عبدالرحمن»). آيات 32 به بعد سوره کهف مراجعه فرماييد. مستدرک الوسايل، ج 17، ص 245، ح 13 . اين داستان را در کتاب هاى فراوان ديگرى نيز نقل کرده اند. مائده، آيه 1. حج، آيه 78. امالى طوسى، ص 580، ح 1230.