تفسیر بخش چهارم
حَالُهَا آنْتِقَالٌ، وَوَطْأَتُهَا زِلْزَالٌ، وَعِزُّهَا ذُلٌّ، وَجِدُّهَا هَزْلٌ، وَعُلْوُهَا سُفْلٌ. دَارُ حَرَبٍ وَسَلَبٍ، وَنَهْبٍ وَعَطَبٍ. أَهْلُهَا عَلَى سَاقٍ وَسِيَاقٍ، وَلَحَاقٍ وَفِرَاقٍ. قَدْ تَحَيَّرَتْ مَذَاهِبُهَا، وَأَعْجَزَتْ مَهَارِبُهَا، وَخَابَتْ مَطَالِبُهَا؛ فَأَسْلَمَتْهُمُ آلْمَعَاقِلُ، وَلَفَظَتْهُمُ آلْمَنَازِلُ، وَأَعْيَتْهُمُ آلْمَحَاوِلُ: فَمِنْ نَاجٍ مَعْقُورٍ، وَلَحْمٍ مَجْزُورٍ، وَشِلْوٍ مَذْبُوحٍ، وَدَمٍ مَسْفُوحٍ، وَعَاضٍّ عَلَى يَدَيْهِ، وَصَافِقٍ بِکَفَّيْهِ، وَمُرْتَفِقٍ بِخَدَّيْهِ، وَزَارٍ عَلَى رَأْيِهِ، وَرَاجِعٍ عَنْ عَزْمِهِ؛ وَقَدْ أَدْبَرَتِ آلْحِيلَةُ، وَأَقْبَلَتِ آلْغِيلَةُ، (وَلاتَ حِينَ مَنَاصٍ) هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ! قَدْ فَاتَ مَا فَاتَ، وَذَهَبَ مَا ذَهَبَ، وَمَضَتِ آلدُّنْيَا لِحَالِ بَالِهَا، (فَمَا بَکَتْ عَلَيْهِمُ آلسَّمَآءُ وَآلْأَرْضُ وَمَا کَانُوا مُنْظَرِينَ).
ترجمه
دنيا سراى غارت و دزدى و ربودن (اموال و مقامات يکديگر) و تباهى وهلاکت است و اهل آن همواره آماده حرکت (به سوى پايان زندگى) و پيوستن (به پيشينيان) و جدايى (از دوستان و عزيزان) هستند.
راه هايش حيرت زا، گريزگاه هايش ناتوان کننده و مقاصدش يأس آور ونوميدى زاست (هنگامى که فرمان مرگ دنياپرستان صادر مى شود) دژهاى محکم، صاحبان خود را تسليم مى کنند و خانه هايشان آنان را بيرون مى افکنند و تدبيرشان آن ها را خسته و ناکام مى سازد. در اين حال آن ها يا نجات يافته اى مجروح اند يا مرده اى پاره پاره، يا سر از تن جدا شده، يا غرق به خون، يا پشيمانى که هر دو دستش را به دندان مى گزد، يا حسرتمندى که دست ها را به هم مى سايد، يا حيرت زده اى که سر را به دست ها تکيه داده (و به فکر فرو رفته) يا پشيمانى که بر اشتباهات خويش تأسف مى خورد (و خود را شايسته سرزنش مى بيند) و يا از تصميم برگشته اى (که راه چاره را در برابر خويش مسدود مى بيند. آرى!) اين در حالى است که راه چاره بسته شده، حوادث غافلگيرکننده فرارسيده «و هنگام فرار و نجات نيست». هيهات هيهات! (در اين هنگام کار از کار گذشته) آنچه بايد از دست برود از دست رفته، گذشته ها گذشته و دنيا همچنان به راه خود ادامه مى دهد (و کسى از آنان ياد نمى کند) «نه آسمان بر آن ها گريست و نه زمين، و نه به آن ها مهلتى داده شد!».
شرح و تفسیر
با توجّه به اين که حبّ دنيا و دلبستگى شديد به امور مادّى سرچشمه انواع گناهان و جنايات و خلاف کارى هاست و با توجّه به اين که در عصر امام (عليه السلام) به سبب فتوحات اسلامى، ثروت زيادى در کشور اسلام فراهم شده بود و عدّه اى غرق نازونعمت بودند، امام (عليه السلام) بارها در خطبه هايش مردم را از دنياپرستى نهى مى کند و با تعبيراتى که در کلام ديگرى، نظير آن ديده نشده است آثار زشت دنياپرستى را برملا مى سازد، لذا در اين بخش از خطبه، نخست با پنج جمله کوتاه بر بى اعتبار بودن مواهب مادّى تأکيد مى کند، مى فرمايد: «حالِ دنيا دگرگونى (دائمى) است و گام هاى محکمش لرزان، عزّتش ذلّت، برنامه هاى جدى اش شوخى، و بلندى اش عين سقوط است»؛ (حَالُهَا آنْتِقَالٌ، وَوَطْأَتُهَا زِلْزَالٌ، وَعِزُّهَا ذُلٌّ، وَجِدُّهَا هَزْلٌ، وَعُلْوُهَا سُفْلٌ). اما دگرگونى حال دنيا بر کسى پوشيده نيست. چه بسا شبانگاه، بر تخت قدرت نشسته و قصد کشورگشايى دارد؛ ولى سحرگاه، نه تن، سر و نه سر، تاج دارد! با يک گردش چرخ نيلوفرى، نيرومندان سقوط مى کنند و ضعيفان به قدرت مى رسند و عزيزان ديروز ذليلان امروز مى گردند.
اما متزلزل بودن گام هاى آن به اين علّت است که قرارگاه انسان در اين جهان دائمآ متزلزل است؛ بر هر چيز تکيه کند ـ مال، ثروت، جوانى و سلامتى ـ، متزلزل است. و امّا اين که عزّتش عين ذلّت است، بعضى از شارحان آن را به اين معنا تفسير کرده اند که عزّت هاى مادى و نامشروع سبب ذلّت در آخرت است و بعضى گفته اند: سبب دورى از خدا در همين دنياست؛ ولى تفسير روشن تر، اين است که عزّت هاى مادّى سبب وابستگى هاى شديد مى شود، وابستگى هايى که او را به ذلّت مى کشاند و براى حفظ آن بايد در مقابل هر کس و ناکس سر فرود آورد.
اما اين که جدِّ آن هزل و شوخى است علّت آن ناپايدارى و سرعت زوال و عدم استقرار است. و بلندى اش پستى است چراکه افراد بلندمقام براى حفظ قدرت خويش تن به پستى هاى فراوانى مى دهند و از افراد آلوده و کثيف براى حفظ قدرت خود بهره مى گيرند.
سپس با دو وصف ديگر، اين مطلب را کامل تر مى سازد و مى فرمايد: «دنيا سراى غارت و دزدى و ربودن (اموال و مقامات يکديگر) و تباه شدن و هلاکت است و اهل آن پيوسته آماده حرکت (به سوى مرگ) و پيوستن (به پيشينيان) و جدايى (از دوستان و عزيزان) هستند»؛ (دَارُ حَرَبٍ وَسَلَبٍ، وَنَهْبٍ وَعَطَبٍ. أَهْلُهَا عَلَى سَاقٍ وَسِيَاقٍ، وَلَحَاقٍ وَفِرَاقٍ). واژه هاى «حَرَبٍ وَسَلْبٍ، وَنَهْبٍ» هر چند همه به معناى غارت کردن و بردن اموال کسى هستند؛ ولى به نظر مى رسد در ميان آن ها تفاوت دقيقى است. «حَرَبٍ» آن است که همه اموال کسى را ببرند، زيرا در لغت به عنوان «اَخْذُ جَميعِ مالِهِ» تفسير شده است؛ ولى «سلب» غالبآ به معناى بردن لباس افراد و آنچه در دست دارند تفسير شده است و لذا در حديث مى خوانيم: «مَنْ قَتَلَ قَتيلا فَلَهُ سَلَبُهُ؛ کسى که در ميدان جنگ، فردى را به قتل برساند لباس و سلاحش از آن اوست».
و اما «نَهْبٍ» که در لغت به معناى غنيمت گرفتن و غارت کردن آمده است ممکن است اشاره به غارت هاى گروهى و دسته جمعى باشد، بنابراين معناى کلام امام (عليه السلام) اين مى شود که دنيا گاه تمام هستى انسان را مى برد و گاه بخشى از آن را و گاه گروهى از غارتگران به عناوين مختلف بر سر کار مى آيند و اموال گروه هايى از مردم را به غارت مى برند.
آرى، به راستى دنيا ـ اگر خوب دقّت کنيم ـ ميدان کارزارى است که غارتگران در آن به جان هم افتاده اند و غارت در اشکال مختلف آن صورت مى گيرد و سرانجامش «عطب» يعنى هلاکت و نابودى است و اين ها همه در حالى است که همه انسان ها در آستانه سفر به جهان ديگر قرار دارند و کسى از فرداى خود باخبر نيست.
سپس امام (عليه السلام) در سه جمله ديگر به بخش ديگرى از مشکلات و معايب دنيا اشاره کرده، مى فرمايد: «راه هايش حيرت زا، گريزگاه هايش ناتوان کننده و مقاصدش يأس آور و نوميدى زاست»؛ (قَدْ تَحَيَّرَتْ مَذَاهِبُهَا، وَأَعْجَزَتْ مَهَارِبُهَا، وَخَابَتْ مَطَالِبُهَا). اشاره به اين که انسان هاى بيدار هر گاه بخواهند از مشکلات آن نجات و رهايى يابند آن هم کار آسانى نيست. تشخيص دادن راه فرار، در آن بسيار مشکل و پيدا کردن گريزگاه بسيار پيچيده است.
اين مسئله را ما با تجربه دريافته ايم که افراد وقتى گرفتار دنيا مى شوند سپس بيدار مى گردند و قصد فرار دارند دست و پاى آن ها را امور مختلفى مى بندند و با زحمت زياد، بايد راه را پيدا کنند.
سپس به سرنوشت دنياپرستان اشاره کرده، مى فرمايد: «(هنگامى که فرمان مرگشان صادر مى شود) دژهاى محکم، صاحبان خود را تسليم مى کنند وخانه هايشان آنان را بيرون مى افکنند و تدبيرشان آن ها را خسته و ناکام مى سازد»؛ (فَأَسْلَمَتْهُمُ آلْمَعَاقِلُ، وَلَفَظَتْهُمُ آلْمَنَازِلُ، وَأَعْيَتْهُمُ آلْمَحَاوِلُ).
آرى! هنگامى که پيمانه آن ها لبريز مى شود همه چيز، او را در برابر حوادث تنها مى گذارند؛ نيرومندترين قلعه ها و محکم ترين خانه ها دفاعى از او نمى کنند وتدبيرهايش نتيجه معکوس مى دهند و او را تسليم مرگ مى سازند؛ مطابق ضرب المثل معروف: «چون قضا آيد طبيب ابله شود».
درنتيجه، سرنوشت مغروران دنياپرست به يکى از چند صورتى که امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن بيان فرموده، رقم مى خورد، مى فرمايد: «يا نجات يافته اى مجروح اند يا مرده اى پاره پاره، يا سر از تن جدا شده، يا غرق به خون، يا پشيمانى که هر دو دستش را به دندان مى گزد، يا حسرتمندى که دست ها را به هم مى سايد، يا حيرت زده اى که سر را به دست ها تکيه داده (و به فکر فرو رفته) يا پشيمانى که بر اشتباهات خويش تأسف مى خورد (و خود را شايسته ملامت مى بيند) و يا از تصميم برگشته اى (که راه چاره را در برابر خود مسدود مى بيند)»؛ (فَمِنْ نَاجٍ مَعْقُورٍ، وَلَحْمٍ مَجْزُورٍ، وَشِلْوٍ مَذْبُوحٍ، وَدَمٍ مَسْفُوحٍ، وَعَاضٍّ عَلَى يَدَيْهِ، وَصَافِقٍ{6} بِکَفَّيْهِ، وَمُرْتَفِقٍ{7} بِخَدَّيْهِ{8}، وَزَارٍ{9} عَلَى رَأْيِهِ، وَرَاجِعٍ عَنْ عَزْمِهِ).
امام (عليه السلام) عاقبت کار مغروران ناکام در اين دنيا را در نُه صورت مذکور به گونه اى بيان فرموده که دقيق تر و گوياتر از آن تصوّر نمى شود؛ اين اصناف نه گانه هر کدام به نوعى ضربات دنيا را بر پيکر خود احساس مى کنند و قدر جامع آن است که پايان کارشان شقاوت و حسرت و ندامت است چه آن ها که ضرباتشان سنگين است و در کام مرگ فرو مى روند و چه آن ها که زنده مى مانند و حسرت مى خورند.
تاريخ نمونه هاى زيادى از هر يک از اين گروه هاى نه گانه را نشان مى دهد و چه بسا خود نيز در عمر کوتاهمان آن ها را با چشم خود ديده ايم. آنگاه در آخرين جمله هاى اين خطبه به اين حقيقت اشاره مى کند که به هنگام فرارسيدن حوادث بلاخيز و مرگ حتمى، راه ها مسدود مى شود، مى فرمايد: «اين در حالى است که راه چاره بسته شده، حوادث غافلگيرکننده فرارسيده و هنگام فرار و نجات نيست»؛ (وَقَدْ أَدْبَرَتِ آلْحِيلَةُ، وَأَقْبَلَتِ آلْغِيلَةُ، (وَلاتَ حِينَ مَنَاصٍ)).
مى افزايد: «هيهات هيهات! (در اين هنگام کار از کار گذشته) آنچه بايد از دست برود از دست رفته، گذشته ها گذشته و دنيا همچنان به راه خود ادامه مى دهد (کسى از آنان ياد نمى کند) نه آسمان بر آن ها گريست و نه زمين، و نه به آن ها مهلتى داده شد»؛ (هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ! قَدْ فَاتَ مَا فَاتَ، وَذَهَبَ مَا ذَهَبَ، وَمَضَتِ آلدُّنْيَا لِحَالِ بَالِهَا، (فَما بَکَتْ عَلَيْهِمُ آلسَّمَآءُ وَآلْأَرْضُ وَمَا کَانُوا مُنْظَرِينَ)).
آرى! آن ها که روزى بر مرکب غرور سوار بودند، در کاخ هاى پر زرق و برق مى زيستند و خود را فرمانروايان زمين و آسمان مى پنداشتند، هنگامى که پنجه هاى نيرومند قضا گلوى آن ها را گرفت، چنان ذليلانه تسليم شدند و با دنيا وداع گفتند که گويى هرگز نبودند؛ چشمى براى آن ها گريان نشد و خاطرى پژمان نگشت و بعد از آن ها دنيا همچنان به راه خويش ادامه مى دهد و پيش مى رود واقوام و ملّت ها و قدرتمندان و زورمندان، يکى بعد از ديگرى مى آيند ومى روند و گردوغبار نسيان و فراموشى بر تاريخشان پاشيده مى شود.
جمله (وَّ لاتَ حِينَ مَنَاصٍ) که عينآ از قرآن مجيد گرفته شده درباره گروه هايى از اقوام پيشين است که گرفتار غرور بودند و زندگى دنيا را جاودان مى پنداشتند و هنگامى که در چنگال عذاب الهى گرفتار شدند فرياد مى زدند وکمک مى خواستند؛ ولى وقت نجات گذشته بود.
و جمله (فَمَا بَکَتْ عَلَيْهِمُ السَّمَاءُ وَالْأَرْضُ) نيز آيه اى ديگر از قرآن مجيد است که اشاره به حال فرعونيان مى کند در آن هنگام که همگى در دريا غرق شدند و باغ ها و چشمه ها و کاخ ها و نعمت ها را به ديگران واگذاشتند و رفتند، بى آن که چشمى براى آن ها بگريد.
اين تعبير که «نه آسمان بر آن ها گريست و نه زمين» ممکن است کنايه از حقارت و پستى و نبودن يار و ياور براى آن ها باشد، زيرا در ميان عرب معمول است که وقتى مى خواهند عظمت مقام کسى را که از دست رفته بيان کنند، مى گويند: آسمان و زمين بر او گريه کردند و خورشيد و ماه به سبب فقدانش تاريک شدند.
اين احتمال نيز داده شده که منظور از آن، گريستن اهل آسمان ها و زمين باشد، زيرا گاه فرشتگان براى مؤمنان و مقرّبان درگاه خداوند گريه مى کنند؛ نه براى جبّاران و ستمکاران.
* * *
پاورقی ها
«ساق» به معناى ساق پاست و تعبير به «على ساق» در جايى گفته مى شود که کسى بر پا ايستاده و آماده انجام کارى است و «سياق» از ريشه «سوق» به معناى راندن و به پيش بردن است، بنابراين جمله «على ساق و سياق» مفهومش اين است که اهل دنيا آماده حرکت و راهى شدن به سوى جهان ديگرند. «لحاق» و «فراق» نقطه مقابل يکديگرند؛ «لحاق» به معناى ملحق شدن و «فراق» به معناى جدا شدن است. مناقب آل أبى طالب (عليهم السلام) (ابن شهرآشوب)، ج 2، ص 117. اين حديث از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نقل شده و نيز در سنن بيهقى، ج 6، ص 307 و 309 نيز آمده است. «مهارب» جمع «مهرب» بر وزن «مطلب» به معناى گريزگاه از ريشه «هرب» بر وزن «چرب» به معناى گريختن گرفته شده است. «معاقل» جمع «معقل» بر وزن «مجلس» به معناى دژ محکم و پناهگاه است. «لفظت» از ريشه «لفظ» بر وزن «حذف» به معناى بيرون افکندن گرفته شده و الفاظ را به اين علت الفاظ مى گويند که گويى از دهان پرتاب مى شوند. «محاول» جمع «محاله» بر وزن «حواله» يعنى قدرت تدبير و تصرّف. «معقور» از ريشه «عقر» بر وزن «فقر» يعنى مجروح کردن و کشتن شتر يا قطع کردن دست و پاى حيوان. «مجزور» به معناى مقطوع و سر بريده از ريشه «جزر» بر وزن «مرز» به معناى قطع کردن است. «شلو» بخشى از گوشت حيوان ذبح شده را گويند. «مسفوح» يعنى ريخته شده و در اصل از «سفح» بر وزن «صبر» به معناى ريختن است و بيشتر درمورد خون ريزى به کار مى رود. «عاض» يعنى گازگيرنده از ريشه «عضّ» بر وزن «سدّ» به معناى گاز گرفتن با دندان است و اين تعبير معمولا درباره کسانى به کار مى رود که از شدّت ناراحتى يا ندامت دست هاى خود را با دندان مى گزند. «صافق» يعنى کسى که دست هاى خود را به هم مى زند. از ريشه «صفق» بر وزن «دفع» به معناى ضربه زدنى است که با صدا همراه باشد و در اين جا اشاره به کسانى است که از شدّت ناراحتى دست هاى خود را به هم مى کوبند. «مرتفق» به معناى کسى است که دست هاى خود را تکيه گاه قرار مى دهد و در عبارت بالا کنايه از کسى است که گرفتار حيرت شديدى شده و سر خود را به دست ها تکيه داده و در فکر فرو رفته است و «ارتفاق» به معناى تکيه کردن است. «خدّى» تثنيه «خدّ» به معناى گونه انسان است. «زار» به معناى ملامت کننده و توبيخ کننده است. از ريشه «زرى» بر وزن «زرد» به معناى عيب جويى و ملامت کردن است و لذا به معناى کوچک و حقير شمردن نيز آمده است. «غيله» به معناى شرّ و تصميم خطرناک مخفيانه و غافلگيرانه است. اين واژه به ترور کردن اطلاق مى شود. «لات» براى نفى است و در اصل «لا نافيه» بوده و تاى تأنيث براى تأکيد به آن افزوده شده است و بعضى تا را زائده و براى مبالغه مى دانند. «مناص» به معناى فرارگاه و پناهگاه از ريشه «نوص» به معناى فرار است. «بال» به معناى قلب و درون است و گاه به معناى وضع و حال مى آيد. ص، آيه 3. دخان، آيه 29.