تفسیر بخش سوم
وَ أَعْجَبُ مِنْ ذلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِي وِعَائِهَا، وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا،کَأَنَّمَاعُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْقَيْئِها،فَقُلْتُ: أَصِلَةٌ، أَمْ زَکَاةٌ، أَمْ صَدَقَةٌ؟ فَذَلِکَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ آلْبَيْتِ! فَقَالَ: لا ذَا وَ لا ذَاکَ، وَ لکِنَّهَا هَدِيَّةٌ. فَقُلْتُ: هَبِلَتْکَ آلْهَبُولُ! أَعَنْ دِينِ آللّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي؟ أَمُخْتَبِطٌ أَنْتَ أَمْ ذُوجِنَّةٍ، أَمْ تَهْجُرُ؟ وَ آللّهِ لَوْ أُعْطِيتُ آلْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلاکِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِيَ آللّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ، وَإِنَّ دُنْيَاکُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا. مَا لِعَلِيٍّ وَلِنَعِيمٍ يَفْنَى، وَ لَذَّةٍ لا تَبْقَى! نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ سُبَاتِ آلْعَقْلِ، وَ قُبْحِ الزَّلَلِ. وَبِهِ نَسْتَعِينُ.
ترجمه
شرح و تفسیر
در بخش گذشته ـ چنان که ديديم ـ امام (عليه السلام) براى مأيوس کردن همه طلب کنندگان امتياز ناروا از بيت المال مسلمين، داستان تاريخى برادرش عقيل وحديده محماة را بيان فرمود؛ داستانى که فرهنگ عدالت اسلامى و مقدّم داشتن ضابطه بر رابطه در آن موج مى زد. سپس در اين بخش از خطبه، روى مصداق روشن ديگرى از اين قبيل دست مى گذارد و داستان اشعث بن قيس منافق را بيان مى کند، مى فرمايد: «از اين شگفت انگيزتر داستان کسى است (اشعث بن قيس منافق) که نيمه شب در خانه را زد و ظرف سرپوشيده اى (پر از حلواى خوش طعم و شيرين) براى من هديه آورد. معجونى بود که من از آن متنفر شدم. گويى با آب دهان مار يا استفراغ او خمير شده بود»؛ (وَ أَعْجَبُ مِنْ ذلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِي وِعَائِهَا، وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا، کَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْقَيْئِها).
معروف اين است که اين کوبنده در، همان اشعث بن قيس، رئيس منافقان کوفه بود؛ شخصى که شبيه عبدالله بن ابىّ، منافق معروف عصر پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بود. امّا اين که امام (عليه السلام) مى فرمايد: من از حلواى لذيذ متنفر بودم و گويى با آب دهان مار عجين شده بود براى اين است که هدف اشعث، معطوف کردن قلب امام (عليه السلام) به خود براى رسيدن به يک غرض دنيوى بود. گفته مى شود که او با يکى از مسلمانان، به ناحق بر سر آب و ملکى نزاع داشت و پرونده اين مخاصمه به دادگاه على (عليه السلام) رسيده بود. شايد اين مرد کورباطن مى خواست از اين طريق دل امام (عليه السلام) را به خود متوجّه کند و رأى او را بخرد؛ ولى امام (عليه السلام) با چشم ملکوتى اش باطن حلوا را ديد؛ باطنى که همچون زهر مار بود، زيرا قصد رشوه در آن نهفته شده بود.
واژه «مَلْفُوفَةٍ» گرچه از ريشه «لفّ» به معناى پيچيدن گرفته شده و در اين جا اشاره به ظرفى است که در پارچه اى پيچيده شده بود، ولى چون امام (عليه السلام) مى فرمايد که اين ملفوفه در ظرفى قرار داشت و سپس واژه معجونه را بر آن عطف مى کند، اين احتمال وجود دارد که ملفوفه نامى براى نوعى از حلوا بوده که در کوفه حلواى مرغوب و مورد علاقه مردم شناخته مى شد.
بعضى از شارحان نهج البلاغه احتمال داده اند که واژه «قىء» به معناى زهر مار است نه استفراغ آن، زيرا همچون استفراغ، آن را از دهان خود بيرون مى ريزد وتناسب مقام نيز همين را اقتضا مى کند همان گونه که در عرف مى گويند: فلان غذا همچون زهرمار بود.
سپس امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن مى افزايد: «به او گفتم: آيا اين هديه است، يا زکات يا صدقه؟ که اين دو بر ما اهل بيت حرام است. او گفت: نه اين است و نه آن، ولى هديه است»؛ (فَقُلْتُ: أَصِلَةٌ، أَمْ زَکَاةٌ، أَمْ صَدَقَةٌ؟ فَذَلِکَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ آلْبَيْتِ! فَقَالَ: لا ذَا وَ لا ذَاکَ، وَ لکِنَّهَا هَدِيَّةٌ). به يقين زکات بر تمام بنى هاشم حرام است و صدقه که اشاره به انفاق هاى مستحبى است و بنابر قول مشهور بر بنى هاشم حرام نيست، ممکن است بر خصوص اهل بيت (عليهم السلام) حرام بوده است. بعضى نيز احتمال داده اند که صدقه اشاره به کفارات و صدقات واجبه غير از زکات باشد که آن هم بر بنى هاشم حرام است.
امّا «صلة» ممکن است به معناى رشوه باشد که در مباحث رشوه قاضى به عنوان «صِلَة القُضاة» تعبير مى شود و به اين علت به آن «صله» گفته مى شود که رشوه دهنده آن را وسيله اى براى وصول به مقصد نادرست خود قرار مى دهد.
بعضى نيز گفته اند: «صله» به معناى «هديه» يا جايزه است همان گونه که درمورد جايزه شاعر «صله شاعر» گفته مى شود، بنابراين جمله «لا ذَا وَ لا ذَاکَ، وَلکِنَّهَا هَدِيَّةٌ» (نه اين و نه آن بلکه هديه است) اشاره به نفى زکات و صدقه واثبات هديه بودن آن است.
اين احتمال در تفسير اين عبارت داده شده که جمله «لا ذا و لاذاک» نفى همه باشد؛ يعنى هيچ کدام از اين ها نيست؛ نه رشوه، نه زکات و نه صدقه، بلکه هديه است.
سپس امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن، اشعث بن قيس منافق را زير ضربات شديدترين سرزنش و توبيخ قرار داده، مى فرمايد: «من به او گفتم: زنان بچه مرده بر تو گريه کنند، آيا از طريق آيين خدا به سراغ من آمده اى تا مرا بفريبى؟»؛ (فَقُلْتُ: هَبِلَتْکَ آلْهَبُولُ! أَعَنْ دِينِ آللّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي؟).
اشاره به اين که تو نيز مانند بسيارى از شيطان صفتان براى اين که به مقصد نامشروع خود برسى، لباس ظاهرآ مشروعى بر آن پوشانده اى، نام هديه بر رشوه گذاشته اى به گمان اين که مى توانى با اين ظاهرسازى کسى را که چشمش اعماق وجود را مى بيند بفريبى. آنگاه مى افزايد: «آيا تعادل فکرى خود را از دست داده اى يا جن زده اى يا براثر شدت بيمارى هذيان مى گويى؟»؛ (أَمُخْتَبِطٌ أَنْتَ أَمْ ذُوجِنَّةٍ، أَمْ تَهْجُرُ؟).
اشاره به اين که هيچ انسان عاقلى باور نمى کند که بتواند کسى مانند على (عليه السلام) را با هديه اى که در باطن بوى رشوه مى دهد بفريبد و اگر کسى در اين ميدان وارد شود دليل بر اين است که يا ديوانه بوده و يا براثر بيمارى، عقل خود را موقتآ از دست داده است.
«مختبط» از ريشه «خبط» به معناى از دست دادن تعادل است که گاه درمورد تعادل ظاهرى به کار مى رود و گاه درباره تعادل فکرى و در اين جا معناى دوم اراده شده است و تعبير به «ذُو جِنّةٍ» (جن زده) يا اشاره به وسوسه هاى شيطان است که يکى از جنيان محسوب مى شود و براثر اين وسوسه ها عقل انسان را مى گيرد و يا اشاره به آن چيزى است که در ميان توده مردم مشهور است که بعضى افراد ديوانه را جن زده به حساب مى آورند.
واژه «تَهْجُر» از ريشه «هَجْر» به معناى هذيان گفتن است، بنابراين فرق ميان اين سه واضح است؛ مختبط کسى است که گرفتار نقصان عقلى بوده و تعادل فکرى خود را از دست داده است و ذوجنه کسى است که براثر عاملى برونى گرفتار نوعى جنون شده و تهجر درمورد کسى گفته مى شود که ذاتآ ديوانه نيست، امّا براثر شدت بيمارى به هذيان گفتن دچار شده است.
البتّه اين سه واژه وقتى در کنار هم قرار مى گيرند چنين مفاهيمى را مى رسانند ولى اگر هر يک تنها به کار رود ممکن است مفهوم وسيع ترى داشته باشد.
سپس امام (عليه السلام) براى اين که به او بفهماند تا چه حد گرفتار اشتباه شده و على (عليه السلام) را به تاريکى ديده و او را نشناخته است، اشاره به نکته بسيار مهمى در زمينه عدالت خويش مى کند که شايد از غير او در طول تاريخ شنيده نشده باشد. اين نکته هشدارى است به همه رهبران و حاکمان جوامع بشرى که مى فرمايد: «به خدا سوگند! اگر اقليم هاى هفت گانه (ى روى زمين) با آنچه در زير آسمان هايش قرار دارد به من داده شود تا خدا را با گرفتن پوست جويى از دهان مورچه اى نافرمانى کنم هرگز نخواهم کرد»؛ (وَ آللّهِ لَوْ أُعْطِيتُ آلْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلاکِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِيَ آللّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ).
سپس به بيان دليل آن مى پردازد و مى فرمايد: «به يقين دنياى شما نزد من از برگ درختى در دهان ملخى که در حال جويدن آن باشد پست تر و بى ارزش تر است»؛ (وَ إِنَّ دُنْيَاکُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا).
در تأکيد بر آن مى فرمايد: «على را با نعمتهاى فانى دنيا و لذت هاى ناپايدار آن چه کار؟!»؛ (مَا لِعَلِيٍّ وَ لِنَعِيمٍ يَفْنَى، وَ لَذَّةٍ لا تَبْقَى!).
در اين چند جمله کوبنده و صريح و گويا، امام (عليه السلام) مى فرمايد: اگر بزرگ ترين رشوه هاى متصوّر در جهان را، که همه روى زمين و قصرها و ثروت ها و اموال و زرق و برق ها باشد، به من بدهند تا کمترين ظلم و ستمى که همان گرفتن پوست جويى (نه دانه جو) از دهان يک مورچه است که ظاهرآ کوچک ترين جنبنده است، انجام دهم، چنين کارى نمى کنم.
بسيارند کسانى که مبالغ کوچک و متوسّط رشوه آن ها را تکان نمى دهد، ولى اگر امتياز مهمّى براى آن ها قائل شوند که معادل تمام زندگى آنان يا بيشتر باشد دست و پايشان مى لرزد و مى لغزند. چه کسى مى تواند ادّعا کند که دربرابر حدّى از امتياز براى هيچ حدّى از کار خلاف گرفتار لغزش نخواهد شد؟ امام (عليه السلام) مى فرمايد: من آن شخص هستم و حتّى براى آن باصراحت سوگند ياد مى کند.
دليلى که امام (عليه السلام) براى اين امر آورده بسيار قابل توجّه است، زيرا امتيازات مادّى براى کسانى اهميّت دارد که دنيا در نظرشان بزرگ و برجسته است؛ امّا کسى که در اوج معرفت خدا قرار گرفته و ماسوى الله در نظر او کم ارزش وبى مقدار است و همه دنيا از ديدگاه او همچون برگ درخت نيم جويده اى در دهان ملخى است، دليلى ندارد که مرتکب عصيان پروردگار و ظلم و ستمى شود.
على (عليه السلام) با چشم حقيقت بين خود به باطن دنيا مى نگرد؛ او همه اين مقام ها ومواهب مادى را در حال فنا و زوال و چيزى مى بيند که ارزش ندارد کسى به آن دل ببندد يا به دل بستنش بينديشد.
به همين دليل اگر بخواهيم ظلم و ستم، رشوه خوارى و تعدّى به حقوق ضعيفان از دنيا ريشه کن شود بايد در بالا بردن سطح معرفت انسان ها درباره خدا و درباره دنيا تلاش و کوشش کنيم.
در ضمن از اين عبارات با دلالت التزامى مى توان فهميد که ظلم و ستم و داورى به ناحق، بدترين گناه است که حتّى دربرابر به دست آوردن تمام دنيا نبايد آن را مرتکب شد.
سرانجام امام (عليه السلام) با جمله اى کوتاه و بيدارکننده که درواقع ناظر به کلّ محتواى خطبه است، سخن خود را پايان مى دهد، مى فرمايد: «به خدا پناه مى بريم از خواب رفتن عقل و لغزش هاى قبيح و زشت، و در اين راه از او يارى مى طلبيم»؛ (نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ سُبَاتِ آلْعَقْلِ، وَ قُبْحِ الزَّلَلِ. وَ بِه نَسْتَعِينُ). اشاره به اين که اگر عقل بيدار باشد و لطف خدا يار، انسان گرفتار گناهان بزرگ نمى شود و در دام گناهان کوچک کمتر مى افتد.
اين سخن را با نقل دو روايت پايان مى دهيم: حافظ ابونعيم اصفهانى از دانشمندان معروف اهل سنّت در کتاب مشهورش حلية الاولياء مى نويسد : «پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به على (عليه السلام) خطاب کرد و فرمود: «يا عَلِىُّ! إِنَّ اللَّهَ قَدْ زَيَّنَکَ بِزينَةٍ لَمْ يُزيِّنِ الْعِبادَ بِزينَةٍ أحَبَّ إلَى اللهِ مِنْها هِي زينَةُ الاْبْرارِ عِنْدَاللهِ تَعالى الزُّهْدُ فِي الدُّنْيا فَجَعَلَکَ لا تَرزْأُ مِنَ الدُّنْيا شَيْئآ وَلا تَرْزَأُ مِنْکَ الدُّنْيا شَيْئآ؛ اى على! خداوند تو را به زينتى آراسته که بندگانش را به چيزى محبوب تر از آن زينت نياراسته و آن زينت ابرار و نيکان نزد خداوند متعال است و آن همان زهد و بى اعتنايى به دنياست؛ تو را آن گونه قرار داده که تو از دنيا چيزى کم نمى کنى و دنيا چيزى از تو نمى کاهد».
در حديث ديگرى آمده است که زن شجاعى از شيعيان مخلص على (عليه السلام) به نام «دارميه حجونيه» در ملاقاتى که با معاويه داشت (و به دنبال او فرستاده بود) در جواب اين سؤال معاويه که:
آيا هرگز على (عليه السلام) را ديده اى؟
گفت: آرى، به خدا سوگند! او را ديدم.
گفت: چگونه او را ديدى؟
گفت: رَأَيْتُهُ لَمْ يَفْتِنْهُ الْمُلْکُ الَّذي فَتَنَکَ وَ لَمْ تَشْغَلْهُ النِّعْمَةُ الَّتي شَغَلَتْکَ؛ او را چنان ديدم که اين حکومتى که تو را فريب داده او را فريب نداده بود، و اين نعمتهاى دنيا که تو را مشغول ساخته او را مشغول نساخته بود». نکته
اشعث بن قيس کيست؟
همان گونه که در جلد دوم در تفسير خطبه نوزدهم بيان کرديم، «اشعث» از منافقانى بود که در زمان پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به ظاهر مسلمان شد و بعد از رحلت پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به ارتداد روى آورد و سپس اسير شد و نزد ابوبکر اظهار ندامت کرد و مورد عفو قرار گرفت و در دوران اميرمؤمنان على (عليه السلام) با دشمنان او همچون عمروبن عاص براى ايجاد نفاق در صفوف ياران آن حضرت همکارى مى کرد و سرچشمه خرابى ها و مفاسد بى شمارى شد، او در قبيله خود صاحب نفوذ بود واز اين طريق براى مقاصد سوء خود کمک مى گرفت و به گفته بعضى از محققان، بسيارى از مشکلات عصر خلافت اميرمؤمنان على (عليه السلام) از اين منافق سرسخت و مرموز نشأت مى گرفت.
* * * .
پاورقی ها
«شنئت» از ريشه «شنئان» بر وزن «نوسان» به معناى بغض و دورى کردن است، بنابراين «شنئت» يعنى آن را دشمن داشتم. شيخ محمد عبده در شرح نهج البلاغه خود، ج 2، ص 244، به اين معنا اشاره کرده و مى گويد: ملفوفه نوعى از حلوا بوده است که اشعث بن قيس به عنوان هديه خدمت امام (عليه السلام) برد. «هبول» صفت مشبهه است و به معناى زنى است که فرزند براى او باقى نمى ماند و طبعآ بسيار گريه مى کند. «اقاليم» جمع «اقليم» به معناى بخشى از جهان يا کشور است و جغرافى دانان قديم جهان را به هفت اقليم تقسيم مى کردند و چون نقشه دقيقى از دنيا نداشتند حدّ و حدود اين اقليم هاى هفت گانه دقيق نبود. به هرحال، هفت گانه در تقسيم بندى آن ها چنين بود: اقليم اوّل، هندوستان. دوم، بخشى از کشورهاى عربى و حبشه، سوم، مصر و شام، چهارم، ايران. پنجم، روم. ششم، کشور ترک، هفتم، چين و ماچين. (لغت نامه دهخدا، ماده اقليم). البتّه ممکن است تقسيم ديگرى ازسوى بعضى ديگر از جغرافى دان ها ارائه شده باشد؛ به هر حال منظور امام (عليه السلام) همه مناطق آباد کره زمين است. «جلب» پوسته اى است که روى دانه گندم يا جو را مى گيرد و نيز به پوسته اى که به هنگام خوب شدن زخم روى آن را مى پوشاند، «جلب» گفته مى شود. «تقضمها» از ريشه «قضم» بر وزن «هضم» به معناى دندان زدن، گاز گرفتن و جويدن است. «سبات» از ريشه «سبت» بر وزن «وقت» به معناى تعطيل کردن به منظور استراحت است؛ و «سبات» به از کار افتادن و تعطيل شدن اطلاق مى شود و در جمله بالا نيز به همين معناست و اگر در لغت عرب روز شنبه را يوم السبت مى نامند به سبب آن است که اين نام گذارى در اصل از يهود گرفته شده که روز شنبه روز تعطيلى آن ها بود. شرح نهج البلاغه مرحوم خويى، ج 14، ص 297، چاپ قديم؛ حلية الاولياء، ج 1، ص 71. کتاب بلاغات النساء، ص 106. شرح بيشتر را در جلد دوم، صفحه 139-141 مطالعه فرماييد.