تفسیر بخش دوم
وَ آللّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلاً وَ قَدْ أَمْلَقَ حَتَّى آسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّکُمْ صَاعاً، وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ آلشُّعُورِ، غُبْرَ آلْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ، کَأَنَّما سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ، وَ عَاوَدَنِي مُؤَکِّداً، وَ کَرَّرَ عَلَيَّ آلْقَوْلَ مُرَدِّداً، فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي، فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي، وَأَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي، فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً، ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا، فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا، وَ کادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيْسَمِهَا، فَقُلْتُ لَهُ: ثَکِلَتْکَ آلثَّوَاکِلُ، يَا عَقِيلُ! أَتَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ، وَتَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ! أتَئِنُّ مِنَ آلْأَذَى وَ لا أَئِنُّ مِنْ لَظىً؟!
ترجمه
شرح و تفسیر
امام (عليه السلام) در بخش گذشته بحثى کلى درباره پرهيز از ظلم و ستم کرد که نهايت بيزارى او را از ظلم و ستم نشان مى داد. در ادامه در اين بخش انگشت روى دو مصداق روشن به عنوان دو شاهد صادق و دو تابلوى آشکار مى گذارد:
نخست داستان عقيل و حديده محمات (آهن داغ) را بيان مى کند و نمونه اى از عدل و داد خود را که شايد در تاريخ جهان نظير نداشته باشد، شرح مى دهد ومى فرمايد: «به خدا سوگند! (برادرم) عقيل را ديدم که فقير شده بود و از من درخواست کرد يک صاع (حدود سه کيلو) از گندم بيت المال شما را به او ببخشم»؛ (وَ آللّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلاً وَ قَدْ أَمْلَقَ حَتَّى آسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّکُمْ صَاعاً).
ظاهرآ منظور عقيل يک «صاع» به عنوان سهميه منظم هر روزه بوده که اين ماده غذايى او به طور کامل تأمين شود وگرنه اگر تنها يک صاع براى يک روز بوده، نه مشکل عقيل را حل مى کرده و نه ارزش اين را داشته که از راه دور براى اين کار خدمت برادرش برسد. اين نکته نيز قابل توجّه است که عقيل تنها اين يک درخواست را نداشت، بلکه درخواست اداى دين سنگينى را نيز داشت که امام (عليه السلام) تنها به درخواست اوّل او اشاره فرموده است.
سپس مى افزايد: «کودکانش را ديدم که براثر فقر، موهايشان پريشان و رنگ صورتشان دگرگون شده بود، گويى صورتشان را با نيل به رنگ تيره درآورده بودند»؛ (وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ آلشُّعُورِ، غُبْرَ آلْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ، کَأَنَّما سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ).
سپس مى افزايد: «عقيل مکرر به من مراجعه و سخنش را چند بار تکرار کرد، من خاموش بودم و به سخنانش گوش فرامى دادم، گمان کرد من دينم را به او مى فروشم و به دلخواه او گام برمى دارم و از راه و رسم خويش جدا مى شوم»؛ (وَعَاوَدَنِي مُؤَکِّداً، وَ کَرَّرَ عَلَيَّ آلْقَوْلَ مُرَدِّداً، فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي، فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي، وَأَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي).
امام (عليه السلام) در اين قسمت همه عواملى را که در نظر اهل دنيا ايجاب مى کند که درباره برادرش تبعيض روا دارد، شرح داده است:
از يک سو تقاضاى چيز زيادى نداشت.
ازسوى دوم فرزندانش پريشان حال و فقير بودند.
ازسوى سوم مکرّر تقاضاى خود را بيان مى کرد. با وجود اين عوامل بايد امام (عليه السلام) ميان برادرش و ساير نيازمندان امت تفاوتى قائل شود و امکانات بيت المال را که متعلق به همه مسلمين است، بيشتر در اختيار برادرش بگذارد و براى او امتياز خاصّى نسبت به ديگران قائل شود.
به يقين اين کار با عدالت اسلامى و روح بلند امام (عليه السلام) سازگار نبود، لذا براى اين که عقيل دست از تکرار بردارد و به حق خود از بيت المال قانع گردد، امام (عليه السلام) تدبيرى انديشيد که عملا به او ثابت کند پايان ظلم و ستم به کجا مى انجامد، لذا در ادامه سخن مى فرمايد: «من قطعه آهنى را براى او در آتش داغ کردم، سپس آن را به بدنش نزديک ساختم تا با آن آهن سوزان عبرت گيرد (و از آتش آخرت که با آن قابل مقايسه نيست بپرهيزد)»؛ (فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً، ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا).
عقيل که ظاهرآ در آن زمان نابينا بود دست خود را پيش برد به گمان اين که درهم و دينارى در کار است و نمى دانست چه چيز در انتظار اوست، همين که حرارت آهن داغ که مجاور او بود به دستش نزديک شد: «ناگهان ناله اى همچون بيمارى که از شدت درد به خود مى پيچد و مى نالد، سرداد و نزديک بود از حرارت آن بسوزد»؛ (فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا، وَ کادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيْسَمِهَا).
سپس امام (عليه السلام) در ادامه مى افزايد: «به او گفتم: اى عقيل! عزاداران همچون مادران فرزندمرده، به عزاى تو بنشينند و گريه کنند، آيا از قطعه آهنى که انسانى آن را به صورت بازيچه داغ کرده، ناله مى کنى، امّا مرا به سوى آتشى مى کشانى که خداوند جبّار آن را با شعله خشم و غضبش برافروخته است؟ تو از اين رنج مختصر مى نالى، من از آن شعله هاى سوزان ننالم؟!»؛ (فَقُلْتُ لَهُ: ثَکِلَتْکَ آلثَّوَاکِلُ، يَا عَقِيلُ! أَتَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ، وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ! أتَئِنُّ مِنَ آلْأَذَى وَ لا أَئِنُّ مِنْ لَظىً؟!).
تعبير به «ثَکِلَتْکَ آلثَّوَاکِلُ» شبيه چيزى است که ما در فارسى هنگامى که کسى کار زشتى انجام مى دهد و مى خواهيم به شدت او را نهى کنيم، مى گوييم: خدا مرگت دهد، چرا اين کار را مى کنى؟ يا مى گوييم: مادرت به عزايت بنشيند، چرا چنين کردى؟
تعبير به لعب (بازيچه) اشاره به اين است که آتش دنيا، هر چند سوزان باشد دربرابر آتش سوزان قيامت بازيچه اى بيش نيست. آتش سوزان حقيقى آن جاست، لذا امام (عليه السلام) اوّلى را «اذى» که به معناى اذيت و ناراحتى است و دومى را «لظى» که به معناى شعله هاى برافروخته آتش است، ناميده است.
در ضمن از تعبيرات امام (عليه السلام) به خوبى استفاده مى شود که ـ برخلاف آنچه بعضى از ناآگاهان مى پندارند ـ امام (عليه السلام) هرگز آهن داغ و سوزان را در دست برادرش عقيل نگذاشت، بلکه نزديک دست او بُرد و او که نابينا بود ترسيد وفرياد زد.
اين داستان در آن محيط در همه جا پيچيد و حتى از بعضى از روايات استفاده مى شود که به گوش معاويه در شام هم رسيد و بسيارى از خفتگان را از خواب غفلت بيدار کرد و نشان داد که دوران حاتم بخشى عثمان از بيت المال مسلمين به اقوام و خويشاوندان و افراد مورد نظر، پايان يافته است. هنگامى که امام (عليه السلام) با برادرش دربرابر تقاضاى کوچکى که برخلاف عدالت بوده چنين کند همگان بايد حساب خود را بدانند و هرگز درباره بيت المال تقاضاى امتياز و رانت خوارى از محضر آن حضرت نداشته باشند.
به تعبير ديگر، اين کار نه تنها درسى براى عقيل بود، بلکه درس بزرگى براى همه مردم در سرتاسر جهان اسلام بود و نشان داد که دربرابر عدالت اسلامى همگان يکسان اند و هيچ کس حق ندارد زياده خواهى کند، هر چند نزديک ترين فرد به رئيس حکومت باشد.
جالب اين که در ذيل اين داستان در بعضى از روايات آمده است که عقيل به امام (عليه السلام) عرض کرد: حال که چنين است من به سراغ کسى مى روم که بذل و بخشش او بيشتر است و منظور او، معاويه بود، امام (عليه السلام) با ناراحتى فرمود: «راشِدآ مَهْدِيّآ؛ برو در امان خدا».
خوب است داستان حديده مُحماة را از زبان خود عقيل بشنويم؛ هنگامى که از نزد برادرش به شام رفت و معاويه اموال فراوانى را از بيت المال در اختيار او گذاشت، از او پرسيد: مايل هستم داستان حديده محماة را از خودت بشنوم، عقيل گفت: من گرفتار تنگدستى شديدى شدم. نزد برادرم رفتم و عرض حال کردم؛ ولى چيزى از ناحيه او عايد من نشد، لذا فرزندان خود را جمع کردم و نزد او بردم در حالى که آثار ناراحتى و فقر در آنان ظاهر بود، فرمود: شب بيا تا چيزى به تو بدهم. خدمتش رفتم در حالى که يکى از فرزندانم دست مرا گرفته بود، امام (عليه السلام) به فرزندم فرمود: دور بنشين، سپس فرمود: بگير. من با حرص و ولع دست دراز کردم، گمان کردم کيسه اى پر از درهم يا دينار به من مى دهد. ناگهان دست خود را به آهن داغى زدم، هنگامى که آن را گرفتم پرتاب کردم و فرياد زدم! به من فرمود: مادر به عزايت بنشيند، اين آهنى است که با آتش دنيا داغ شده، بنابراين، فرداى قيامت بر من و تو چگونه خواهد گذشت اگر در زنجيرهاى جهنم بسته شويم؟ سپس اين آيه را تلاوت کرد: (إِذِ الْأَغْلالُ فِى أَعْنَاقِهِمْ وَالسَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ)؛ «آن زمان که غل و زنجيرها بر گردن و دست و پاى آن هاست وبه سوى جهنم کشيده مى شوند». سپس فرمود: بيش از حقى که خداوند براى تو قرار داده نزد من ندارى، مگر همين چيزى که مى بينى (اشاره به آهن داغ است) بنابراين به خانه ات برگرد. معاويه سخت در شگفتى فرو رفت و گفت : «هَيْهاتَ هَيْهاتَ عَقِمَتِ النِّساءُ أنْ يَلِدْنَ مِثْلَهُ؛ چه دور است چه دور است يافتن همانند او، زنان عقيم اند از اين که مثل على بزايند».
به گفته شاعر:
مادر گيتى نزايد در جهان مثل على *** آسمان گويى که در ترکش همين يک تير داشت
مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار داستانى در حاشيه اين ماجرا نقل کرده که مکمّل آن است. مى گويد: عقيل به خدمت امام (عليه السلام) رسيد، امام (عليه السلام) به فرزندش حسن (عليه السلام) دستور داد: لباسى بر تن عمويت بپوشان (شايد لباس مناسبى نداشت) امام حسن (عليه السلام) يکى از پيراهن هاى پدر و عبايى از عباهاى او را بر عمويش پوشاند، هنگام شام نان و نمکى بر سر سفره آوردند، عقيل گفت: چيزى غير از اين در بساط نيست؟ امام (عليه السلام) فرمود: مگر اين از نعمت خدا نيست، خدا را بسيار بايد براى اين نعمت شکر گوييم. عقيل گفت: کمکى به من کن که بدهى خود را ادا کنم و زودتر از اين جا بروم. امام (عليه السلام) فرمود: بدهى تو چقدر است؟ عقيل گفت: صدهزار درهم.
امام (عليه السلام) فرمود: نه والله من چنين مبلغى را ندارم که در اختيار تو بگذارم؛ ولى بگذار سهم من از بيت المال داده شود، آن را با تو نصف مى کنم و اگر خانواده ام نياز نداشته باشند تمام سهم خود را به تو مى دهم. عقيل گفت: بيت المال در دست توست تو مرا حواله به سهميه خود مى کنى؟ مگر سهميه تو چقدر است؟ همه آن را هم که به من بدهى به جايى نمى رسد. امام (عليه السلام) فرمود: من و تو مانند ساير مردم هستيم (و سهم ما با آن ها برابر است). همان طور که با هم سخن مى گفتند (و در آن حال ظاهرآ به علّت گرما روى پشت بام نشسته بودند) امام (عليه السلام) نگاهى به صندوق هايى که در بازار بود افکند و فرمود: اگر به آنچه گفتم قانع نيستى پايين برو و قفل بعضى از اين صندوق ها را بشکن و هرچه در آن است بردار! عقيل گفت: در اين صندوق ها چيست؟ امام (عليه السلام) فرمود: اموال تجار است، عقيل گفت: به من امر مى فرمايى که صندوق هاى کسانى را که توکل بر خدا کرده واموالشان را در آن نهاده اند بشکنم (و سرقت کنم)؟
امام (عليه السلام) فرمود: آيا تو هم به من دستور مى دهى که بيت المال مسلمين را بگشايم و اموالشان را به تو دهم در حالى که آن ها توکل بر خدا کردند و قفل بر آن ها نهادند (و کليد آن را به دست من سپردند)؟
سپس فرمود: راه ديگرى به تو نشان مى دهم: تو شمشيرت را برگير و من هم شمشير خود را برمى دارم، به منطقه حيره که در آن جا تجار ثروتمندى هستند وارد مى شويم و اموالشان را به زور مى گيريم.
عقيل گفت: مگر من دزدم؟
امام (عليه السلام) فرمود: از يک نفر سرقت کنى بهتر از آن است که از همه مسلمين سرقت نمايى (عقيل فهميد که اين دستورات جدى نيست و هدف امام (عليه السلام) اين است که نادرستى افکار او را به او بفهماند). به هر حال قرائن نشان مى دهد که هدف امام (عليه السلام) تنها بيان مسئله اى شخصى براى هشدار دادن به عقيل نبود، هدف اين بود که اين داستان در همه جا منعکس شود ـ که شد ـ و امتيازطلبان پيش خود بينديشند که وقتى على (عليه السلام) با برادرش چنين رفتار کرد تکليف ما روشن است و بعد از اين نبايد ما چنان امتيازاتى را انتظار داشته باشيم و به تعبير ديگر: هدف، شکستن فرهنگ دوران عثمان درمورد بيت المال، و احياى فرهنگ دوران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است. نکته ها
1. زندگى و شخصيت عقيل در يک نگاه
عقيل و اميرمؤمنان على (عليه السلام) برادر و از يک پدر و مادر بودند. او در ميان چهار پسر ابوطالب، پسر دوم و بيست سال از آن حضرت بزرگ تر بود و کنيه اش ابايزيد بود.
ابوطالب علاقه شديدى به عقيل داشت و پيامبراکرم (صلي الله عليه و آله) روزى خطاب به عقيل فرمود: «يا أبا يَزيدٍ إنّي أُحِبّکَ حُبَّيْنِ؛ حُبّآ لِقَرابَتِکَ مِنّي وَ حُبّآ لِما کُنْتُ أعْلَمُ مِنْ حُبِّ عَمّي إيّاکَ؛ اى عقيل! من تو را به دو دليل دوست دارم، يکى اين که خويشاوند نزديک منى و ديگر اين که عمويم ابوطالب تو را بسيار دوست مى داشت».
در بعضى از روايات نيز آمده که پيامبر (صلي الله عليه و آله) پس از اين جمله به على (عليه السلام) فرمود: «إِنَّ وَلَدَهُ لَمَقْتُولٌ في مَحَبَّةِ وَلَدِکَ فَتَدْمَعُ عَلَيْهِ عُيُونُ الْمُؤمِنينَ وَتُصَلِّي عَلَيْهِ الْمَلائِکَةُ الْمُقَرَّبُونَ ثُمَّ بَکَى رَسُولُ اللهِ (صلي الله عليه و آله) حَتّى جَرَتْ دُمُوعُهُ عَلى صَدْرِهِ؛ فرزند او (اشاره به مسلم است) در طريق محبّت فرزند تو (اشاره به امام حسين (عليه السلام) سالار شهيدان است) شهيد مى شود و چشم هاى مؤمنان بر وى مى گريد و فرشتگان مقرب الهى بر او درود مى فرستند. سپس پيامبر (صلي الله عليه و آله) گريست، به گونه اى که اشک هاى او بر سينه اش فرو ريخت.
عقيل نيز مانند عمويش عباس بن عبدالمطلب به اجبار در صف مشرکان در جنگ بدر حاضر و اسير شد و با دادن فديه به مکّه بازگشت و پيش از صلح حديبيه مسلمان شد و هجرت کرد و به خدمت پيامبر (صلي الله عليه و آله) رسيد و در جنگ موته در صف مسلمانان همراه برادرش جعفر شرکت جست و در زمان خلافت معاويه در سنه 50 هجرى ديده از جهان فروبست در حالى که بيش از 90 سال داشت.
او در هيچ يک از جنگ هاى برادرش اميرمؤمنان (عليه السلام) حضور نيافت؛ ولى «ابن عبد ربّه» در کتاب استيعاب نقل مى کند که عقيل همراه با ابن عباس در جنگ جمل، صفين و نهروان شرکت داشت و اين مسئله با نابينايى او منافات ندارد، زيرا «ابن ابى الحديد» مى گويد: عقيل در جنگ صفين بود، هرچند پيکار نکرد، ولى از خيرخواهى و مشورت نيک مضايقه ننمود.
درباره اين که آيا عقيل سرانجام به شام رفت و به معاويه پيوست، دو قول مختلف نقل شده است: بعضى معتقدند که در زمان حيات اميرمؤمنان (عليه السلام) به شام نرفت؛ ولى بعد از شهادت آن حضرت (به ناچار) به شام رفت و به معاويه پيوست.
بعضى ديگر ـ مانند علّامه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود ـ معتقدند که اساسآ برنامه ملحق شدن به معاويه در کار نبوده، ملاقاتى کرده و بازگشته است.
در مجموع چنين استفاده مى شود که او مرد باايمان و نيک نفسى بود، ولى ازنظر روحى ضعيف بود و اگر گاهى لغزشى از او سرزده به علت همين ضعف بوده است.
يکى از امتيازات عقيل، آگاهى وسيع او از علم انساب بود؛ قبايل عرب را خوب مى شناخت و از نسب هاى آن ها آگاه بود و بعضى او را يکى از نسّاب هاى چهارگانه عرب شمرده اند.
2. مساوات مسلمانان در بيت المال
بى شک بيت المال منابع مختلفى دارد؛ يکى از منابع آن زکات است و مى دانيم که در تقسيم زکات مساوات شرط نيست، بلکه زکات بر اساس نياز داده مى شود و نيز ضرورتى ندارد که با حضور نيازمندى منتظر نيازمند ديگرى بنشينيم، بلکه مى توانيم به قدر کافى به نيازمند حاضر بدهيم.
ديگر از منابع بيت المال، خمس است که در صدر اسلام غالبآ از غنائم جنگى گرفته مى شد. خمس در اختيار حاکم اسلامى قرار مى گيرد تا طبق برنامه ويژه اى که در فقه اسلامى و روايات آمده است به نيازمندان برسد، در آن نيز مساوات شرط نيست.
سوم، خود غنائم جنگى است که به طور مساوى در ميان جنگجويان تقسيم مى شود؛ ولى لشکر پياده يک سهم مى برد و لشکر سواره دو سهم، زيرا در آن زمان تهيّه مرکب براى سواره نظام با هزينه خود آن ها بود البتّه گاهى پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) از ياران خود اجازه مى گرفت و بخشى از غنائم را به فرد يا افراد خاصى براى جلب آن ها به اسلام مى داد.
منابع چهارم و پنجم و ششم عبارت اند از: درآمد خيريه ها، خمس غير غنائم و انفال که در آن نيز مساوات در مقام تقسيم شرط نبوده و اين جا جاى شرح آن نيست.
منبع هفتم بيت المال که در آن زمان از همه مهم تر بوده و قسمت عمده اموال بيت المال از اين طريق حاصل مى شده، درآمد اراضى خراجيه بوده است؛ يعنى مال الاجاره يا خراجى اى که از زمين هاى فتح شده، به خزانه دولت اسلام ريخته مى شد، زيرا اين زمين ها ملک عموم مسلمين بود، نه تنها نسل موجود، بلکه نسل اندرنسل، و طبعآ درآمد آن به همه تعلق داشت. درست شبيه يک ملک مشاع که همه در آن مساوى اند، بديهى است که حکومت اسلامى حق نداشت در تقسيم اين درآمد تفاوتى ميان مسلمانان قائل شود، هر چند غالب خلفا به اين حکم اسلامى اعتنا نمى کردند و آن اموال را طبق ميل خود به هرکس مى خواستند مى دادند و هرگونه مى خواستند در آن تصرف مى کردند.
آنچه در داستان عقيل در اين خطبه آمده مربوط به همين قسمت است که مهم ترين بخش بيت المال را در بر مى گرفته و شايد عقيل گمان مى کرد اين اموال در اختيار حاکم اسلامى است که هرگونه مايل باشد در آن تصرف کند، به خصوص اين که زمان عثمان را مشاهده کرده بود که خليفه وقت با اين اموال چه ها مى کرد.
* * *
پاورقی ها
«استماحنى» از ريشه «استماحة» به معناى طلب بخشش کردن است. «بُرّ» به معناى گندم است. «صاع» يکى از اوزان است که به اندازه چهار مُدّ و هر مدّ کمتر از يک کيلو (حدود هفتصد و پنجاه گرم) است. «شُعث» جمع «اشعث» به معناى ژوليده و آشفته مو مى باشد. «غُبْر» جمع «اغبر» به معناى غبارآلود است. «عظلم» گياهى است که براى رنگ کردن اشيا به رنگ سياه از آن استفاده مى شود. «اصغيت» از ريشه «اصغاء» به معناى گوش فرا دادن است. «دنف» به معناى بيمارى يا بيمارى شديد است. «ميسم» اسم آلت از ريشه «وسم» به معناى داغ کردن است؛ ولى به نظر مى رسد که در اين جا به صورت مصدر ميمى به معناى حرارت به کار رفته است. «ثواکل» جمع «ثاکلة» به معناى مادر فرزند مرده عزادار است و گاه به معناى هر زن عزادار به کار مى رود. «انسان ها»: انسان در اين جا به معناى صاحب است. «سجرها» از ريشه «مسجور» در اصل به معناى افروختن آتش در تنور اجاق است سپس به هرگونه آتش افروختنى اطلاق شده است. «تئن» از ريشه «اينن» به معناى ناله کردن گرفته شده است. «لظى» به معناى شعله خالص آتش است و مى دانيم که شعله هاى خالص و خالى از دود، گرما و حرارت زيادى دارند. اين واژه گاه به جهنم نيز اطلاق شده است، آن گونه که در آيه 15 سوره معارج مى خوانيم: (کَلاَّ اِنَّهَا لَظَى). فى ظلال نهج البلاغة، ج 3، ص 316. غافر، آيه 71. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 253. بحارالانوار، ج 41، ص 113و114 (مرحوم علّامه مجلسى اين حديث را از ابن شهر آشوب، ج 2، ص 108 نقل کرده است). بحارالأنوار، ج 42، ص 115؛ مستدرک حاکم، ج 3، ص 576. امالى صدوق، ص 128، ح 3. استيعاب، ج 3، ص 1078. استيعاب، ج 3، ص 1078. بهج الصباغة (شوشترى)، ج 6، ص 525 و ص 526. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 250-255؛ و بهج الصباغة (شوشترى)، ج 6، ص 523 به بعد.