تفسیر بخش اوّل

مِنْ عَبْدِاللهِ عَلِيٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلَى أَهْلِ الْکُوفَةِ، جَبْهَةِ الْأَنْصَارِ وَسَنَامِ الْعَرَبِ. أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أُخْبِرُکُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّى يَکُونَ سَمْعُهُ کَعِيَانِهِ. إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَيْهِ، فَکُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِينَ أُکْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ، وَأُقِلُّ عِتَابَهُ، وَکَانَ طَلْحَةُ وَالزُّبَيْرُ أَهْوَنُ سَيْرِهِمَا فِيهِ الْوَجِيفُ، وَأَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِيفُ. وَکَانَ مِنْ عَائِشَةَ فِيهِ فَلْتَةُ غَضَبٍ، فَأُتِيحَ لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ، وَبَايَعَنِي النَّاسُ غَيْرَ مُسْتَکْرَهِينَ وَلا مُجْبَرِينَ، بَلْ طَائِعِينَ مُخَيَّرِينَ.

ترجمه
اين نامه اى است که از بنده خدا على اميرمؤمنان براى اهل کوفه، گروه ياران شرافتمند و بلندپايگان عرب نگاشته شده است:
امام بعد (از حمد و ثناى الهى)، من شما را از جريان کار «عثمان» آگاه مى سازم، آن چنان که شنيدن آن همچون ديدنش باشد: مردم بر او عيب گرفتند وبر او طعنه زدند، من در اين ميان يکى از مهاجران بودم که براى جلب رضايت عثمان (از طريق رضايت مردم و تغيير روش هاى نادرستش) نهايت کوشش را به خرج دادم و کمتر او را سرزنش کردم (مبادا مردم تحريک به قتل او شوند) ولى طلحه و زبير (خشونت دربرابر او را به آخرين حد رساندند به گونه اى که) آسان ترين فشارى که بر او وارد مى کردند، مانند تند راندن شتر بود و نرم ترين «حُدى ها» (آوازى که شتر را به شتاب وا مى دارد و خسته مى کند)، سخت ترين آن بود و عايشه نيز خشمى ناگهانى داشت (که مردم را سخت بر ضد عثمان شوراند) و به دنبال آن گروهى به تنگ آمدند و بر ضد او شوريدند و او را کشتند (سپس) مردم بدون اکراه و اجبار بلکه با رغبت و اختيار با من بيعت کردند.
شرح و تفسیر
حقيقت ماجراى قتل عثمان
امام (عليه السلام) در آغاز اين نامه مطابق آنچه معمول آن زمان بوده نويسنده نامه و مخاطبان آن را معرفى مى کند، مى فرمايد:
«اين نامه اى است که از بنده خدا على اميرمؤمنان براى اهل کوفه، گروه ياران شرافتمند و بلندپايگان عرب نگاشته شده است»؛ (مِنْ عَبْدِاللهِ عَلِيٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلَى أَهْلِ الْکُوفَةِ، جَبْهَةِ الْأَنْصَارِ وَسَنَامِ الْعَرَبِ).
روشن است که مراد از انصار در اين جا، انصار پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در مدينه که معمولا در مقابل مهاجران قرار داده مى شوند نيست، چون در کوفه جبهه انصارى نبود؛ بلکه انصار در اين جا به معناى ياران امام (عليه السلام) است و تعبير به «جَبهه» اشاره به شرافتمندى آن هاست، زيرا پيشانى از شريف ترين اعضاى انسان است.
«سنام» در اصل به معناى کوهان شتر است، ولى سپس بر هرچيز برجسته و هر شخص بلندپايه نيز اطلاق شده است.
آن گاه امام (عليه السلام) چنين مى فرمايد: «اما بعد (از حمد و ثناى الهى) من شما را از جريان کار «عثمان» آگاه مى سازم، آن چنان که شنيدن آن همچون ديدنش باشد»؛ (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أُخْبِرُکُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّى يَکُونَ سَمْعُهُ کَعِيَانِهِ).
چرا امام (عليه السلام) در اين نامه قبل از هرچيز به سراغ ريشه هاى حادثه قتل عثمان مى رود؟ براى اين که اين نامه در آستانه جنگ جمل براى مردم کوفه نوشته شد و مى دانيم که بهانه شورشيان جمل (طلحه، زبير، عايشه و پيروانشان) مسأله خون خواهى عثمان بود و اگر امام (عليه السلام) اين مسئله را کاملاً روشن مى ساخت، مردم کوفه با درايت بيشترى به امام (عليه السلام) مى پيوستند. سپس افزود:«مردم براو عيب گرفتند و به او طعنه زدند»؛ (إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَيْهِ).
تقريبآ همه مورخان اسلام و عموم محققان نوشته اند که ايراد مردم بر عثمان به طور عمده دو چيز بود: تقسيم ناعادلانه بيت المال و بخشش بى حساب به اطرافيان و خويشاوندان خود، و ديگرى، سپردن پست هاى کليدى حکومت اسلامى به افراد ناصالح از ميان خويشاوندان و پيروانش.
آن گاه امام (عليه السلام) مى فرمايد: «من در اين ميان يکى از مهاجران بودم که براى جلب رضايت عثمان (از طريق رضايت مردم و تغيير روش هاى نادرستش) نهايت کوشش را به خرج دادم و کمتر او را سرزنش کردم (مبادا مردم تحريک به قتل او شوند) ولى طلحه و زبير (خشونت دربرابر او را به آخرين حد رساندند به گونه اى که) آسان ترين فشارى که بر او وارد مى کردند، مانند تند راندن شتر بود و نرم ترين حُدى ها، (آوازى که شتررابه شتاب وامى دارد و خسته مى کند) سخت ترين آن بود و عايشه نيز خشمى ناگهانى داشت(که مردم را سخت بر ضد عثمان شوراند) و به دنبال آن گروهى به تنگ آمدند و بر ضدّ او شوريدند و او را کشتند»؛ (فَکُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِينَ أُکْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ، وَأُقِلُّ عِتَابَهُ، وَکَانَ طَلْحَةُ وَالزُّبَيْرُ أَهْوَنُ سَيْرِهِمَا فِيهِ الْوَجِيفُ، وَأَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِيفُ. وَکَانَ مِنْ عَائِشَةَ فِيهِ فَلْتَةُ غَضَبٍ، فَأُتِيحَ{6} لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ). اين احتمال نيز در تفسير «أُکثر اسْتِعْتابَه» داده شده که من از عثمان پيوسته مى خواستم که رضايت مردم را جلب کند.
آن گاه مى فرمايد: «مردم بدون اکراه و اجبار بلکه با رغبت و اختيار با من بيعت کردند»؛ (وَبَايَعَنِي النَّاسُ غَيْرَ مُسْتَکْرَهِينَ وَلا مُجْبَرِينَ، بَلْ طَائِعِينَ مُخَيَّرِينَ).
درواقع امام (عليه السلام) در اين بيان کوتاه و پرمعنا به سه نکته اشاره مى فرمايد تا مردم بتوانند به خوبى درباره شورشيان جمل قضاوت کنند:
1. او از مدافعان عثمان بود و مى خواست او را به راه راست برگرداند و آتش فتنه را خاموش کند.
2. طلحه و زبير از عاملان اصلى فتنه بودند. گرچه شورش جنبه عمومى ومردمى داشت، ولى آنان نيز بر اين آتش مى دميدند و بر آن هيزم مى ريختند و عايشه نيز با جمله کوتاهى که در مسجد پيغمبر (صلي الله عليه و آله) در حضور مهاجران وانصار به عثمان گفت، در حالى که کفش و پيراهن پيغمبر (صلي الله عليه و آله) را در دست گرفته بود، صدا زد: اى عثمان! هنوز کفش و پيراهن پيغمبر کهنه نشده که تو دين و سنّتش را دگرگون ساختى عامل ديگر اين فتنه بود.
3. بيعتى که با من شد (برخلاف بيعت با خليفه اوّل، دوم و سوم) بيعتى عام و همگانى بود و هيچ کس با فشار و اکراه با من بيعت نکرد.
به اين ترتيب امام (عليه السلام) حقيقت را روشن ساخت تا مردم بدانند که او بر حق است و شورشيان جمل بر باطل اند. نکته ها
1. ماجراى ابوموسى و بسيج مردم کوفه براى حمايت از امام (عليه السلام)
درباره ماجراى عثمان و اشتباهات بزرگ او در امر حکومت اسلامى که منجر به شورش مردم بر ضد وى و منتهى به قتل او شد و نيز درباره پيمان شکنى طلحه و زبير و قيام آن ها بر ضد اميرمؤمنان على (عليه السلام) و داستان بيعت عمومى مردم با اميرمؤمنان (عليه السلام)، در بخش هاى پيشين به قدر کافى بحث کرده ايم.
داستان نوشتن نامه توسط امام (عليه السلام) به مردم کوفه، داستان پرپيچ و خمى است؛ ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود اشاره مختصرى به آن مى کند که خلاصه آن چنين است:
او از محمدبن اسحاق نقل مى کند که امام (عليه السلام) محمدبن جعفر و محمدبن ابى بکر را به کوفه فرستاد تا مردم را براى کمک به على (عليه السلام) آماده کنند. جمعى نزد ابوموسى اشعرى که فرماندار کوفه بود و پس از قتل عثمان، امام (عليه السلام) او را ابقا کرده بود، رفتند و نظر وى را براى يارى امام (عليه السلام) جويا شدند.
ابوموسى (که مرد خبيثى بود خباثت خود را در اين جا آشکار ساخت و) گفت: اگر راه آخرت را مى پوييد در خانه بنشينيد و اگر طالب دنيا هستيد با اين دو نفر حرکت کنيد، لذا مردم از همراهى با فرستادگان امام (عليه السلام) خوددارى کردند.
فرستادگان امام (عليه السلام) نزد ابوموسى رفته و به او اعتراض کردند، ولى ابوموسى (با نهايت تعجب) به آن ها پاسخ داد: بيعت عثمان هنوز بر گردن من و شما باقى است؛ اگر قرار باشد مبارزه کنيم بايد از قاتلان عثمان شروع کنيم. فرستادگان امام (عليه السلام) نزد آن حضرت بازگشتند و جريان را گزارش دادند.
امام (عليه السلام) نامه اى به ابوموسى نوشت، ولى ابوموسى فرستاده امام (عليه السلام) را تهديد به قتل کرد.
امام (عليه السلام) نامه ديگرى به ابوموسى نوشت و به همراه عبدالله بن عباس ومحمدبن ابى بکر براى او فرستاد و او را از مقام خود برکنار کرد.
باز هم ابوموسى به مخالفت خود ادامه داد.
سرانجام امام (عليه السلام) مالک اشتر را براى خاتمه دادن به غائله ابوموسى و بسيج مردم براى جهاد با آتش افروزان جنگ جمل به کوفه فرستاد.
مالک اشتر وارد کوفه شد و در مسجد اعظم خطابه اى خواند و مردم را دعوت کرد تا با او به قصر دارالاماره بروند و در حالى وارد قصر شدند که امام حسن (عليه السلام) و عمار ياسر با ابوموسى مشغول جر و بحث بودند. اشتر فريادى بر سر ابوموسى کشيد و گفت: «أُخْرُجْ مِنْ قَصْرِنا لا اُمَّ لَکَ أخْرَجَ اللهُ نَفْسَکَ فَوَاللهِ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُنافِقِينَ قَدِيمآ؛ از دارالاماره بيرون شو اى ناپاک! خداوند مرگت دهد! به خدا سوگند تو از قديم از منافقان بودى».
ابوموسى که خود را کاملاً در ضعف ديد يک شب از اشتر مهلت خواست. او به وى مهلت داد به شرط اين که در دارالاماره نماند. پس از اين ماجرا بيش از دوازده هزار نفر از کوفه براى يارى امام (عليه السلام) به سوى بصره شتافتند.

2. خوش بُوَد گر محک تجربه آيد به ميان
مى دانيم که غالب اهل سنّت قائل به تنزيه صحابه هستند؛ يعنى همه آن ها را بدون استثنا افرادى پاک، باايمان، عادل و قابل اعتماد مى شمرند.
بعضى به قدرى در اين امر راه اغراق و مبالغه را پوييده اند که حتى مخالفان يک نفر از صحابه را زنديق و کافر مى دانند. ازجمله ابن حجر عسقلانى در کتاب الاصابة از ابوزرعه رازى نقل مى کند که مى گويد: هرگاه کسى را ديديد که به يکى از اصحاب پيغمبر خرده مى گيرد بدانيد که او زنديق است (دليل او قابل توجّه است)، زيرا رسول خدا حق است و قرآن حق است و آنچه او آورده حق است و تمام اين ها را صحابه براى ما آورده اند و مخالفان مى خواهند شهود ما را از اعتبار بيندازند تا کتاب و سنّت از دست برود.
آن ها هنگامى که دربرابر حوادث مسلّم تاريخى قرار مى گيرند که به عنوان مثال، طلحه و زبير و حتى عايشه آتش جنگ را دربرابر خليفه مسلمانان برافروختند، خليفه اى که توده هاى مردم و مهاجر و انصار با او بيعت کرده بودند، و در آن جنگ بيش از ده هزار و به قولى هفده هزار نفر کشته شدند؛ حيران وسرگردان مى شوند که در جواب چه بگويند و نيز هنگامى که مى بينند معاويه بر ضد خليفه مسلمين امام على بن ابى طالب (عليه السلام) برمى خيزد و جنگ صفين را به راه مى اندازد و ده ها هزار نفر از مسلمين و حتى افرادى از صحابه مانند عمار ياسر به دست پيروان معاويه کشته مى شوند، در تنگناى عجيبى قرار مى گيرند.
آن ها نه مى توانند اين حقايق مسلّم تاريخى را انکار کنند و نه حاضرند دست از تنزيه صحابه بردارند. در اين جا متوسل به منطق عجيبى مى شوند.
گاه مى گويند: ما نبايد درباره صحابه صحبت کنيم (تِلْکَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا کَسَبَتْ...) و به اين ترتيب درهاى فهم و درک را بر خود مى بندند. آيا هيچ فرد خردمندى مى تواند چشم خود را بر حقايق تاريخى که بيانگر بسيارى از مسائل مورد نياز امروز ماست، ببندد؟
گاه مى گويند: صحابه همه مجتهد بودند و هر يک به اجتهاد خود عمل کردند؛ على (عليه السلام) به اجتهاد خود عمل کرد و طلحه و زبير و عايشه و معاويه نيز به اجتهاد خود عمل کردند و همه در پيشگاه خدا معذورند.
اين ها فراموش کردند که اجتهاد مربوط به مسائل نظرى و مورد شک و ترديد است و مسائل بديهى و مسلّم، جاى اجتهاد ندارد، آيا کسى مى تواند با اجتهاد خود روز را شب و شب را روز بداند؟ مسأله جنگ جمل يا صفين که اساس آن قيام بر ضد حکومت اسلامى و حکومت مورد قبول مسلمانان بود و ريختن خون هاى آنان براثر جاه طلبى و هواوهوس ها چيزى نيست که حرام بودن آن جاى شک و ترديد داشته باشد تا کسى بخواهد در آن اجتهاد کند و اگر در اجتهاد خود خطا کرد معذور و مغفور باشد. چرا اين برادران حاضر نيستند دست از تعصب بردارند و اعتراف کنند که صحابه پيغمبر (صلي الله عليه و آله) مانند ساير گروه هاى مردم داراى خوب و بد و صالح و ناصالح اند؟
قرآن مجيد در سوره بقره، توبه، احزاب و منافقين بحث هاى زيادى درباره منافقان و نکوهش آنان دارد. اين منافقان چه کسانى بودند؟ همان کسانى بودند که تعريف صحابه بر آنان کاملاً تطبيق مى کند. چرا انسان شعرى بگويد که در قافيه اش بماند؟
آيا بهتر اين نيست که بگوييم گروهى در زمان پيغمبر (صلي الله عليه و آله) ناصالح بودند و گروهى صالح و صالحان نيز دو دسته شدند: گروهى بعد از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) پاکى و قداست خود را حفظ کردند و گروهى براثر جاه طلبى، از صراط مستقيم منحرف شدند و مصائبى براى جهان اسلام به بار آوردند، آرى آن ها نتوانستند از عهده امتحان الهى پس از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) برآيند.
خوش بُوَد گر محک تجربه آيد به ميان.
پاورقی ها
«جبهة» در اصل به معناى پيشانى است و از آن جا که پيشانى عضو شريف و آشکار بدن است به جمعيّت نيرومندى که براى جلب خير يا دفع شر اقدام کنند و همچنين به رئيس يک جمعيّت نيز اطلاق شده است.
«استعتاب» از ريشه «عتبى» به معناى سرزنش کردن گرفته شده و به اين مفهوم است که از ديگرى مى خواهيم ما را آن قدر سرزنش کند که راضى شود و سپس به معناى رضايت طلبيدن به کار رفته است. «وجيف» از ريشه «وجف» بر وزن «وقف» به معناى اضطراب گرفته شده و از آن جايى که به هنگام سرعت سير، اضطراب در سير کننده پيدا مى شود، اين واژه به معناى سرعت نيز به کار رفته است. «حِداء» و همچنين «حُداء» بر وزن «دعا» به معناى آواز خواندن براى شتر به منظور سرعت بيشتر است. سپس به معناى هرگونه برانگيختن و تحريک براى انجام کارى استعمال شده است. «عنيف» از ريشه «عنف» به معناى خشونت و شدت عمل گرفته شده است. «فلتة» به معناى کارى است که بدون مطالعه و ناگهانى انجام مى شود و «فلتات اللسان» سخنانى است که از انسان بى مطالعه و از روى غفلت صادر مى گردد. «اتيح» از ريشه «تيح» بر وزن «شىء» به معناى آماده شدن براى انجام کارى است و جمله «فاتيح له قوم» به اين معناست که گروهى براى کشتن عثمان آماده شدند. در اين صورت ضمير «اسْتِعْتابَه» ضمير فاعلى است و مفعول آن محذوف است يعنى «اسْتِعْتابَهُ مِنَ الناسِ» در صورتى که در تفسير اوّل ضمير مفعولى است که تناسب بيشترى با جمله بعد دارد. داستان قتل عثمان و جنگ جمل و ريشه ها و عوامل و پيامدهاى آن، داستان بسيار پرماجرا و طولانى است که ما در مجلدات سابق اين مجموعه، به بخش هاى مهمى از آن اشاره کرديم و اکنون فهرستى از آن را براى خوانندگان بر مى شماريم تا با مراجعه به آن با تمام جوانب داستان آشنا شوند:
1. علل شورش مسلمين بر ضد عثمان، ج 1، ص 371 تا 376. 2. ماجراى جنگ جمل، ج 1، ص 389 تا 391. 3. قتل عثمان و عدم دخالت اميرمؤمنان (عليه السلام) در آن و نقش طلحه و زبير در تحريک مردم، ج 2، ص 30. 4. تحليل ديگرى درباره قتل عثمان، ج 2، ص 232 تا 241. 5. نقش طلحه و زبير در ماجراى جنگ جمل، ج 2، ص 251. 6. کارهايى که از عثمان سر زد و سبب خشم مردم شد، ج 2، ص 488. 7. بحث ديگرى درباره نقش طلحه در تحريک مردم به قتل عثمان، ج 6، ص 527.
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 8-21. الاصابه، ج 1، ص 22. بقره، آيه 134. در ذيل خطبه هاى 3، 97 و 137 توضيحات ديگرى درباره تنزيه صحابه آمده است و نيز در کتاب شيعه پاسخ مى گويد به طور مستوفى دراين باره بحث شده است.