تفسیر بخش دوم

وَکَانَ رَسُولُ اللهِ ـ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ـ إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ، وَأَحْجَمَ النَّاسُ، قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ فَوَقَى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّيُوفِ وَالاَْسِنَّةِ، فَقُتِلَ عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ يَوْمَ بَدْرٍ، وَقُتِلَ حَمْزَةُ يَوْمَ أُحُدٍ، وَقُتِلَ جَعْفَرٌ يَوْمَ مُوْتَةَ، وَأَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَکَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِي أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَةِ، وَلَکِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ، وَمَنِيَّتَهُ أُجِّلَتْ. فَيَا عَجَباً لِلدَّهْرِ! إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي، وَلَمْ تَکُنْ لَهُ کَسَابِقَتِي الَّتِي لا يُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا، إِلاَّ أَنْ يَدَّعِيَ مُدَّعٍ مَا لا أَعْرِفُهُ، وَلا أَظُنُّ اللهَ يَعْرِفُهُ. وَالْحَمْدُ لِلهِ عَلَى کُلِّ حَالٍ.

ترجمه
هرگاه آتش جنگ شعله ور مى شد و دشمنان حمله مى کردند، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اهل بيت خود را پيشاپيش لشکر قرار مى داد و بدين وسيله اصحابش را از آتش شمشيرها و نيزه ها مصون مى داشت، عبيدة بن حارث روز بدر شهيد شد، وحمزه در روز احد، و جعفر در موته. کسى را هم سراغ دارم که اگر بخواهم مى توانم نامش را ببرم که دوست داشت همانند آنان شهادت نصيبش شود، ولى اجل آن گروه (عبيدة بن حارث و حمزه و جعفر) به سر رسيده بود و مرگ او به تأخير افتاد.
شگفتا از اين روزگار که مرا هم سنگ کسانى قرار مى دهد که هرگز چون من براى اسلام تلاش نکرده اند و سابقه درخشانى چون من ندارند، همان سوابقى که هيچ کس به مثل آن دسترسى پيدا نکرده است مگر اين که کسى ادعاى فضيلتى براى آن ها کند که من از آن آگاه نيستم و گمان نمى کنم خدا هم از آن آگاه باشد (زيرا اصلا چنين چيزى وجود ندارد تا خدا از آن آگاه باشد) و خدا را در هر حال شکر مى گويم.
شرح و تفسیر
آن ها که اسلام را يارى دادند
امام (عليه السلام) در اين بخش از نامه آنچه را که در بخش قبل به اجمال بيان فرموده بود، به تفصيل بيان مى فرمايد و نشان مى دهد چه اشخاصى از بنى هاشم در راه اسلام فداکارى کردند و شربت شهادت نوشيدند، در حالى که کسانى که معاويه به عنوان پيشگامان و فداييان اسلام نام مى برد، هيچ کدام به اين مقام نرسيدند؛ مى فرمايد: «هرگاه آتش جنگ شعله ور مى شد و دشمنان حمله مى کردند، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اهل بيت خود را پيشاپيش لشکر قرار مى داد و بدين وسيله اصحابش را از آتش شمشيرها و نيزه ها مصون مى داشت»؛ (وَکَانَ رَسُولُ اللهِ (صلي الله عليه و آله) إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ وَأَحْجَمَ النَّاسُ قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ فَوَقَى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّيُوفِ الْأَسِنَّةِ).
تعبير «احْمَرَّ الْبَأْسُ؛ جنگ سرخ مى شد» اشاره به شعله ور شدن آتش جنگ است به سبب اين که جنگ را به آتشى تشبيه مى کنند که به هنگام شدت افروختگى کاملاً سرخ مى شود و گاه گفته شده که سرخ شدن در اين جا کنايه از خون ريزى است که به هنگام شدت جنگ آشکار مى گردد. جمله هاى مذکور نشان مى دهد که برخلاف روش فرماندهان در دنياى امروز که فرزندان و نزديکان خود را به عقب جبهه مى برند و بيگانگان را به قرار گرفتن در صفوف مقدم وا مى دارند، پيغمبراکرم (صلي الله عليه و آله) عزيزترين بستگان خود را در صف مقدم قرار مى داد تا ثابت کند چه اندازه به هدف خود معتقد است و در راه آن فداکارى مى کند.
سپس امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن نام سه نفر از بستگان نزديک خود را که در سه جنگ مهم از جنگ هاى اسلامى شربت شهادت نوشيدند ذکر مى کند؛ نخستين آن ها «عبيدة بن حارث» پسرعموى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) است که در روز بدر شهيد شد و دوم حمزه، عموى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) که روز احد به شهادت رسيد و سومين نفر جعفر بن ابى طالب، پسرعموى ديگرش که در روز جنگ موته به افتخار شهادت نايل شد؛ مى فرمايد: «عبيدة بن حارث روز بدر شهيد شد و حمزه در روز احد و جعفر در موته»؛ (فَقُتِلَ عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ يَوْمَ بَدْرٍ وَقُتِلَ حَمْزَةُ يَوْمَ أُحُدٍ وَقُتِلَ جَعْفَرٌ يَوْمَ مُوْتَةَ).
«بدر» نام چاهى است که در ميان مکّه و مدينه قرار داشت و به مدينه نزديک تر بود و به نام حفرکننده آن چاه نام گذارى شده بود. داستان شهادت عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب که به دست عتبة بن ربيعه، از مشرکان، واقع شد چنين است:
هنگامى که مسلمانان در جنگ بدر با مشرکان روبه رو شدند مطابق رسم جنگ تن به تن، سه نفر از شجاعان لشکر مشرکان به نام هاى عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند. چند نفر از انصار به سوى آن ها حرکت کردند تا هر يک در مقابل يکى از آنان قرار گيرد؛ ولى مشرکان گفتند: ما هماوردهاى خود را از مهاجران مى خواهيم. پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به حمزه، عبيده و اميرمؤمنان (عليه السلام) روى کرد و فرمود: آماده شويد و به سوى اين سه نفر برويد. عبيده با عتبه روبه رو شد و حمزه با شيبه و على (عليه السلام) با وليد. على (عليه السلام) با چند ضربت وليد را از پاى درآورد و به قتل رساند و حمزه شيبه را به خاک افکند. عبيده که سن بيشترى داشت دربرابر عتبه قرار گرفت و ضرباتى ميان آن ها رد و بدل شد و سرانجام عبيده نيمه جان به روى خاک افتاد. او را نزد پيغمبراکرم (صلي الله عليه و آله) بردند، عرض کرد: آيا من شهيد نيستم؟ حضرت فرمود: آرى، تو شهيد راه خدا هستى.
اما حمزة بن عبدالمطلب در جنگ احد که بعد از واقعه بدر در سال سوم هجرت واقع شد توسط «وحشى» که اسم بامسمّايى داشت! به شهادت رسيد.
سبب اين جنگ را چنين نوشته اند که مشرکان بعد از شکست در جنگ بدر به مکّه برگشتند و با يکديگر (به رهبرى ابوسفيان) هم قسم شدند که بخشى از شتران خود را بفروشند و وسايل حمله مجددى را به مسلمانان فراهم کنند، درنتيجه سه هزار نفر را از داخل و خارج مکّه با دويست اسب و سه هزار شتر وهفتصد زره گردآورى کرده آماده حرکت به سوى مدينه شدند.
داستان اين جنگ بسيار مفصل است. همين مقدار مى دانيم که براثر اشتباه بعضى از مسلمانان و سرپيچى از فرمان پيغمبر (صلي الله عليه و آله)، اين جنگ با شکست مسلمانان پايان گرفت، دندان و صورت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) براثر سنگى که «عتبة بن ابى وقاص» به سوى آن حضرت پرتاب کرد مجروح شد و حمزه، مرد شجاع لشکر اسلام، عموى باوفاى پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) شربت شهادت نوشيد؛ «هند» همسر ابوسفيان و مادر معاويه با گروهى از زنان که لشکر دشمن را همراهى مى کردند در پايان جنگ به مثله کردن شهداى مسلمان پرداختند، هند گوش و بينى را مى بريد و براى خود گردن بند مى ساخت. او جگر حضرت حمزه را از پهلويش بيرون آورد و به دندان گرفت و قصد خوردن آن را داشت، ولى نتوانست و بيرون افکند و به همين دليل مسلمانان او را هند جگرخوار و معاويه را پسر هند جگرخوار ناميدند. اما جعفر بن ابى طالب در غزوه موته به شهادت رسيد. اين جنگ که در سرزمين موته نزديک شام (مرز شمالى جزيرة العرب) در سال هشتم هجرت واقع شد، از اين جا نشأت گرفت که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله)، ازسوى خود فرستاده اى را به نام حارث بن عميره به سوى حاکم بُصرى فرستاد و او را به اسلام دعوت کرد. هنگامى که او به سرزمين موته رسيد به دستور حاکم بصرى به قتل رسيد و اين برخلاف سنتى بود که درباره فرستادگان انجام مى شد، سنتى که تا امروز نيز برقرار است. اين مصيبت بر مسلمانان گران آمد و لشکرى به فرمان پيغمبر (صلي الله عليه و آله) در حدود سه هزار نفر به فرماندهى زيد بن حارثه مأمور مقابله با شاميان شدند.
پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) دستور داده بود که اگر زيد شهيد شد، جعفر پرچم را به دست گيرد و اگر جعفر شهيد شد، عبدالله بن رواحه فرمانده لشکر شود و اگر او هم شهيد شد مسلمانان يک نفر را از ميان خود به فرماندهى قبول کنند.
لشکر حرکت کرد، نخست به محل کشته شدن فرستاده پيغمبر (صلي الله عليه و آله) رسيدند وآن ها را به اسلام دعوت کردند، ولى هنگامى که دشمنان آگاه شدند لشکر عظيمى در حدود يکصدهزار نفر فراهم کردند؛ اما مسلمانان از انبوه لشکر دشمن که تعداد آن ها قابل مقايسه با لشکر اسلام نبود نهراسيدند و به پيکار برخاستند و همان گونه که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) پيش بينى کرده بود، زيد بن حارثه، جعفر بن ابى طالب و عبدالله بن رواحه يکى بعد از ديگرى به شهادت رسيدند. دشمن دست هاى جعفر را قطع کرد و به همين دليل پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بعداً درباره او فرمود: او با دو بال در فضاى بهشت پرواز خواهد کرد.
سرانجام مسلمانان تدبيرى انديشيدند: چنين وانمود کردند که اين سه هزار نفر، مقدمه لشکر اسلام است و انبوه لشکر به زودى فرامى رسد و همين سبب شد که لشکر دشمن عقب نشينى کند و مسلمانان با تلفات معدودى به مدينه بازگشتند بى آن که شکستى را تحمّل کرده باشند و درواقع اين جنگ بدون پيروزى دشمن تمام شد. از آنچه گفته شد به خوبى صدق کلمات امام (عليه السلام) در نامه مورد بحث روشن مى شود که چگونه پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) همه جا خاندان بنى هاشم را در پيشاپيش صفوف رزمندگان قرار مى داد و ديگران ـ برخلاف گفته معاويه ـ در صفوف بعد قرار داشتند.
امام (عليه السلام) در ادامه اين نامه به صورت کنايه اى که از تصريح رساتر است اشاره به نفس مبارک خود مى کند که او هم مشتاق شهادت در راه اسلام بود، ولى خدا نخواست و اجلش فرانرسيده بود، مى فرمايد: «کسى هم بود که اگر بخواهم مى توانم نامش را ببرم که دوست داشت همانند آنان شهادت نصيبش شود؛ ولى اجل آن گروه (عبيدة بن حارث و حمزه و جعفر) به سر رسيده بود و مرگ او به تأخير افتاد»؛ (وَأَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَکَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِي أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَةِ وَلَکِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ مَنِيَّتَهُ أُجِّلَتْ).
اين جمله بر همان چيزى تأکيد مى کند که بارها از اميرمؤمنان على (عليه السلام) شنيده شده بود که مى فرمود: من به شهادت، از علاقه کودک شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است؛ و يا اين که در پايان جنگ احد امام (عليه السلام) خدمت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) آمد در حالى که غمگين بود، عرضه داشت: جمعى از مسلمانان (ازجمله عمويم حمزه) شهيد شدند ولى شهادت نصيب من نشد. پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «يا عَلىّ أبْشِرْ فَإنّ الشَّهادَةَ مِنْ وَرائِکَ؛ اى على! بشارت باد بر تو، شهادت در انتظار توست (تو هم شهيد راه خدا خواهى شد)».
آن گاه امام (عليه السلام) بعد از آن که دليل برترى و فداکارى خود و خاندانش را براى ديگران روشن مى سازد، از گردش روزگار که درواقع به معناى مردم روزگار است اظهار شگفتى مى کند که او و خاندانش را با اين همه فضيلت در رديف کسانى قرار مى دهد که هرگز چنين سوابقى را نداشته اند، مى فرمايد: «شگفتا از اين روزگار که مرا هم سنگ کسانى قرار مى دهد که هرگز چون من براى اسلام تلاش نکردند و سابقه درخشانى چون من ندارند، همان سوابقى که هيچ کس به مثل آن دسترسى پيدا نکرده است»؛ (فَيَا عَجَباً لِلدَّهْرِ! إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي، وَلَمْ تَکُنْ لَهُ کَسَابِقَتِي الَّتِي لا يُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا).
بعضى چنين پنداشته اند که اين جمله اشاره به اين است که مردم، آن حضرت را با معاويه مقايسه کرده اند در حالى که منظور امام (عليه السلام) اين نيست. نظر امام (عليه السلام) درواقع به نامه معاويه است که درباره خلفاى سه گانه پيشين در نامه اش سخن گفته و فضيلت آنان را به رخ امام (عليه السلام) کشيده است، وگرنه معاويه در نامه اش هيچ اشاره اى به سوابق خود در اسلام نکرده، زيرا اصولاً سوابقى نداشت و اگر هم داشت، جز سابقه اى سوء از طرف او و خاندان ابوسفيان، دشمن شماره يک اسلام، نبود.
به هر حال امام (عليه السلام) از مردم روزگار و ازجمله معاويه ابراز شگفتى مى کند که چگونه او را با خلفاى پيشين مقايسه مى کنند؟! اين سخن درواقع هماهنگ با چيزى است که در خطبه شقشقيه آمده است که مى فرمايد: «مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الاَْوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِر؛ چه زمانى درمورد مقايسه من با خليفه اوّل و برترى من بر او، شک و ترديد واقع شد تا بخواهند مرا قرين اين اشخاص (اعضاى شوراى معروف عمر براى خلافت بعد از او) قرار دهند؟».
گويا کسانى که سخن مولا (عليه السلام) را در اين جا ناظر به مقايسه با معاويه دانسته اند تحت تأثير جمله ديگرى از کلام حضرت در جاى ديگر واقع شده اند. ولى اگر به اين نکته دقت شود که نامه امام (عليه السلام) در پاسخ به نامه معاويه است ودر نامه معاويه سخن از برترى خلفاى پيشين است، روشن مى شود که منظور امام (عليه السلام) همان است که ما در اين جا گفتيم.
جمله «فَيَا عَجَباً لِلدَّهْرِ» به اين معنا نيست که امام (عليه السلام) روزگار را سرنوشت ساز مى داند و براى آن نقشى در حوادث قائل است، آن چنان که شايد دهريون اعتقاد داشتند، بلکه منظور از دهر (روزگار) در اين جا همان مردم زمانه است که مقام آن حضرت را نشناختند و او را با کسانى قرين ساختند و مقايسه کردند که هرگز گامى همچون گام امام (عليه السلام) در راه اسلام برنداشته بودند، بنابراين گله از مردم روزگار است، هرچند ظاهرآ از خود روزگار است.
به عبارت ديگر، خوبى و بدى روزگار، به وسيله خوبى و بدى مردم آن زمان مشخص مى شود و به گفته شاعر:
يُعيبُ النّاسُ کُلُّهُمْ زَماناً *** وَ ما لِزَمانِنا عَيْباً سِوانا
نُعيبُ زَمانَنا وَالْعَيبُ فِينا *** وَ لَوْ نَطَقَ الزَمانُ بِنا هَجانا
همه مردم بر زمان عيب مى نهند در حالى که زمان ما عيبى جز خود ما ندارد.
ما بر زمان عيب مى گيريم در حالى که عيب در ماست و اگر زمان زبان برآورد ما را هجو خواهد کرد.
جمله «مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي» مفهومش اين است که گامى همچون گام من برنداشته و کنايه از اين است که ديگران هرگز خدمت هايى را که من به اسلام کردم نکردند.
سپس در ادامه همين سخن، امام (عليه السلام) با کنايه اى رساتر از تصريح چنين مى فرمايد: «مگر اين که کسى ادعاى فضايلى براى آن ها کند که من از آن فضايل آگاه نيستم و گمان نمى کنم خدا هم از آن آگاه باشد (زيرا اصلاً چنين چيزى وجود نداشته تا خدا از آن آگاه باشد)»؛ (إِلاَّ أَنْ يَدَّعِيَ مُدَّعٍ مَا لا أَعْرِفُهُ، وَلا أَظُنُّ اللهَ يَعْرِفُهُ).
اين شبيه همان چيزى است که در آيه شريفه 18 سوره يونس آمده است که مى فرمايد: «آن ها غير از خدا چيزهايى را مى پرستند که نه به آن ها زيانى مى رساند و نه سودى مى بخشد و مى گويند: اين ها شفيعان ما نزد خدا هستند». آن گاه اضافه مى کند: (قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللهَ بِما لا يَعْلَمُ فِى السَّماواتِ وَلا فِى الْأَرْضِ)؛ «بگو آيا خدا را به چيزى خبر مى دهيد که در آسمانها و زمين سراغ ندارد؟».
آن گاه در پايان اين فراز از نامه بعد از روشن شدن سوابق اهل بيت (عليهم السلام) ومخالفان، خدا را شکر و سپاس مى گويد، مى فرمايد: «و خدا را در هر حال شکر مى گويم»؛ (وَالْحَمْدُ لِلهِ عَلَى کُلِّ حَالٍ).

* * * .