تفسیر بخش اوّل
وَأَمَّا طَلَبُکَ إِلَيَّ الشَّامَ فَإِنِّي لَمْ أَکُنْ لِأُعْطِيَکَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُکَ أَمْسِ. وَأَمَّا قَوْلُکَ: إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَکَلَتِ الْعَرَبَ إِلاَّ حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ، أَلا وَمَنْ أَکَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ، وَمَنْ أَکَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ. وَأَمَّا اسْتِوَاوُنَا فِي الْحَرْبِ وَالرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى الشَّکِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ، وَلَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الاْخِرَةِ، وَأَمَّا قَوْلُکَ: إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ، فَکَذلِکَ نَحْنُ، وَلَکِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ کَهَاشِمٍ، وَلاحَرْبٌ کَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ، وَلا أَبُو سُفْيَانَ کَأَبِيطَالِبٍ، وَلا الْمُهَاجِرُ کَالطَّلِيقِ، وَلا الصَّرِيحُ کَاللَّصِيقِ، وَلا الْمُحِقُّ کَالْمُبْطِلِ، وَلا الْمُوْمِنُ کَالْمُدْغِلِ. وَلَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ.
ترجمه
شرح و تفسیر
همان گونه که قبلاً گفتيم، اين نامه پاسخى است به نامه اى که معاويه به آن حضرت نوشته و سخنانى طلبکارانه را در آن آورده است. معاويه معمولاً دستور مى داد اين گونه نامه ها را بر فراز منابر يا دربرابر لشکر بخوانند تا خود را از گناه بزرگى که مرتکب شده تبرئه کند و نيز معمولاً اين نامه ها به دست ياران امام (عليه السلام) نيز مى افتاده است و امکان داشته افراد ظاهربين تحت تأثير آن واقع شوند، بنابراين چاره اى نبوده جز اين که امام (عليه السلام) انگشت مبارک بر فقرات مختلف اين نامه بگذارد و جواب قاطع به آن ها بدهد.
به همين دليل مى بينيم که امام (عليه السلام) به چهار نکته اساسى دربرابر چهار ادعاى معاويه اشاره فرموده و اين چنين پاسخ مى دهد:
نخست مى فرمايد: «و اما اين که از من خواسته اى شام را به تو واگذارم (و دربرابر آن نه بيعت کنى و نه اطاعت، بلکه فعال ما يشاء باشى؛ بدان که) من چيزى را که ديروز از تو منع کردم امروز به تو نخواهم بخشيد»؛ (وَأَمَّا طَلَبُکَ إِلَيَّ الشَّامَ فَإِنِّي لَمْ أَکُنْ لِأُعْطِيَکَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُکَ أَمْسِ). زيرا آن منع به سبب حکم الهى بوده که امارت هيچ بخشى از حکومت اسلامى را نبايد به ظالمان و مفسدان داد و اين حکم همچنان به قوت خود باقى است؛ اين مسئله امرى سياسى و گذرا نبوده که با تغيير شرايط سياسى عوض شود.
اين سخن درواقع پاسخى است به کسانى که مى گويند: آيا بهتر نبود امام (عليه السلام) به طور موقّت شام را به معاويه واگذار مى کرد و بعد از استقرار حکومت خود از او پس مى گرفت؟
آن ها که چنين مى گويند، به اين نکته توجّه ندارند که اگر امام (عليه السلام) حکومت شام را (و طبق بعضى از نقل ها حکومت مصر را، چون آن را نيز تقاضا داشت) به معاويه واگذارمى کردو پايه هاى حکومت او تقويت مى شد، تکان دادن او از جايش امکان نداشت، در حالى که مى بينيم امام (عليه السلام) با لشکريانش در صفين او را تا آستانه شکست قطعى و دفع شر او از کشور اسلام پيش برد و اگر ناآگاهى وخباثت بعضى از کسانى که ظاهرآ در لشکر امام (عليه السلام) بودند نبود، کار يکسره مى شد.
سپس به پاسخ دومين بخش از نامه او پرداخته، مى فرمايد: «و اما اين که گفته اى جنگ (صفين) همه عرب را جز اندکى در کام خود فرو برده؛ آگاه باش! آن کس که بر حق بوده (و در راه خدا شهيد شده) جايگاهش بهشت است وآن کس که در راه باطل کشته شده در آتش است»؛ (وَأَمَّا قَوْلُکَ: إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَکَلَتِ الْعَرَبَ إِلاَّ حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ، أَلا وَمَنْ أَکَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ، وَمَنْ أَکَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ).
سپس پاسخ سومين بخش از نامه او را که گفته بود: من و تو ازنظر جنگ و لشکر يکسان هستيم (هر دو براى يک هدف مى جنگيم و يک چيز مى طلبيم) بيان مى کند، مى فرمايد: «و اما اين که ادعا کرده اى ما در جنگ و نفرات (از تمام جهات) يکسان هستيم، چنين نيست، زيرا تو در شک (به مبانى اسلام) از من در يقين و ايمان (به آن ها) فراتر نيستى و اهل شام به دنيا از اهل عراق به آخرت حريص تر نخواهند بود»؛ (وَأَمَّا اسْتِوَاوُنَا فِي الْحَرْبِ وَالرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى الشَّکِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ، وَلَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الاْخِرَةِ).
اشاره به اين که دو تفاوت در ميان ياران من و طرفداران توست: اين ها همراه امام عادلى مى جنگند که به وظيفه خود يقين دارد و آن ها را در راه روشنى پيش مى برد در حالى که تو هدف روشنى ندارى جز اين که به مال و مقامى برسى.
ديگر اين که همراهان تو گروهى دنياپرستند که با وعده هاى مادى، سران آن ها را به ميدان کشيده اى و قدم به ميدانى گذاشته اند که شايد، غنايمى نصيبشان شود در حالى که فرماندهان لشکر من نه وعده جايزه اى به آن ها داده شده و نه حتى فکر آن را مى کنند.
به تعبير ديگر، تو هرگز يقين به استحقاق خلافت بر مردم ندارى در حالى که من يقين دارم، و طرفداران تو براى دنيا مى جنگند در حالى که پيروان من هدفشان خداست و براى اقامه حکومت الهى نبرد مى کنند؛ به اين دو دليل ما در کار خود کوشاتر و مصمم تريم در حالى که تو و پيروانت چنين نيستيد. درنتيجه هرگز يکسان نخواهيم بود و پيروزى نهايى از آن ماست. و همان گونه که امام (عليه السلام) از پيش فرموده بود، سربازانش به مرز پيروزى رسيدند؛ افسوس که گروهى ناآگاه به همراهى جمعى از منافقان نتيجه نهايى را عقيم گذاشتند. آن گاه امام (عليه السلام) به چهارمين ادعاى معاويه پرداخته و به آن پاسخ مى گويد، مى فرمايد: «اما اين که گفته اى ما همه فرزندان عبد مناف هستيم (بنابراين همه در شرافت و استحقاق حکومت و پيشوايى مردم يکسانيم) من هم قبول دارم (که همه از نسل عبد مناف هستيم)»؛ (وَأَمَّا قَوْلُکَ: إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ، فَکَذلِکَ نَحْنُ).
آن گاه امام (عليه السلام) به تفاوت هايى که ميان او و معاويه وجود داشته، پرداخته و آن را در پنج قسمت بيان مى فرمايد:
نخست اشاره به شرافت نسبى مى کند و مى فرمايد: «ولى اميّه هرگز همانند هاشم، و حرب همچون عبدالمطلب، و ابوسفيان چون ابوطالب نبودند»؛ (وَلَکِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ کَهَاشِمٍ، وَلا حَرْبٌ کَعَبْدِالْمُطَّلِبِ، وَلا أَبُوسُفْيَانَ کَأَبِيطَالِبٍ).
اشاره به اين که جد اعلاى تو اميّه و جدّ ادناى تو حرب و پدرت ابوسفيان است، که همگى در ميان عرب به شرارت و پستى معروف بودند در حالى که جدّ اعلاى من، هاشم و جدّ ادناى من عبدالمطلب و پدرم ابوطالب است، که همه از سادات عرب و سخاوتمندان و پاکان و نيکان بودند؛ چگونه مى توان آن ها را با يکديگر يکسان دانست؟
آن گاه به تفاوت دوم و سوم اشاره کرده، مى فرمايد: «و نيز هرگز مهاجران، همانند اسيرانِ آزادشده، و فرزندان داراى نسب صحيح همانند فرزندان داراى نسب مشکوک نيستند»؛ (وَلا الْمُهَاجِرُ کَالطَّلِيقِ، وَلا الصَّرِيحُ کَاللَّصِيقِ).
اشاره به اين که من جزء نخستين مهاجران از مکّه به مدينه ام که همواره در خدمت پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بودم ولى تو و پدرت ابوسفيان همچنان در شرک و کفر در مکّه مانديد تا روزى که مکّه به وسيله لشکر اسلام فتح شد و پيامبر (صلي الله عليه و آله) حکم آزادى تو و ساير اسيران را با گفتن: «إذْهَبُوا أنْتُمُ الطُّلَقاءُ» صادر فرمود.
ازسوى ديگر، نسب ما روشن است، ولى درباره نسب تو بسيار گفت وگوست؛ گروهى تو را فرزند ابوسفيان نمى دانند، بلکه فرزند نامشروع مسافر بن ابى عمرو که از بردگان ابوسفيان بود مى دانند. البتّه اين سخن با آنچه امام (عليه السلام) درباره پدر معاويه، يعنى ابوسفيان فرموده است منافات ندارد، زيرا آن جمله بر حسب ظاهر بيان شده و اين جمله اشاره به اين است که اگر در نسب تو دقت شود جاى گفت وگو وجود دارد.
گرچه ابن ابى الحديد اين تفسير را براى جمله اخير با اعتقاد خود هماهنگ ندانسته و به سراغ تفسير ديگرى مى رود و مى گويد: منظور از صريح، کسى است که با اعتقاد راسخ اسلام را پذيرفته و لصيق، آن کسى است که از ترس شمشير و يا انگيزه هاى مادى، اسلام را پذيرا شده است.
گرچه اين تفسير خلاف ظاهر عبارت است، ولى به فرض اين که چنين باشد باز هم اعتراف به تفاوت آشکار ميان امام (عليه السلام) و معاويه است.
آن گاه امام (عليه السلام) به ذکر تفاوت ها در صفات و افعال دينى و انسانى پرداخته، مى فرمايد: «کسى که طرفدار حق است هرگز چون کسى نيست که طرفدار باطل است و انسان باايمان همچون فرد مفسد نيست»؛ (وَلا الْمُحِقُّ کَالْمُبْطِلِ، وَلاالْمُوْمِنُ کَالْمُدْغِلِ).
اشاره به اين که نه تنها نسب ما بنى هاشم با نسب بنى اميّه قابل قياس نيست، صفات و اعمال ما نيز قابل مقايسه نيست. ما همواره در راه حق گام برداشتيم ودودمان بنى اميّه در طريق باطل؛ ما خالصانه به اسلام و پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) ايمان آورديم ولى شما منافقانه اظهار ايمان کرديد (و مدارک آن در تاريخ اسلام ثبت است).
امام (عليه السلام) در پايان اين فقره مى فرمايد: «چه بد هستند نسلى که از نسل پيشين خود که در آتش دوزخ سرنگون شده اند پيروى مى کنند»؛ (وَلَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ).
قابل توجّه اين که امام (عليه السلام) معاويه را تنها به علت انحراف اسلاف و جد وپدرش نکوهش نمى کند، بلکه تکيه سخن امام (عليه السلام) بر اين است که اين فرزند، همان راه پدران را که اهل دوزخ اند دنبال مى کند.
* * * .
پاورقی ها
«حُشاشات» جمع «حشاشة» به معناى نفس آخر و واپسين دم است. «امضى» به معناى نافذتر و مؤثرتر در اقدام و عمل از «مضىّ» به معناى عبور و گذرکردن گرفته شده است. «طليق» به معناى اسير آزاد شده است از ريشه «طلاق» به معناى رهايى گرفته شده است. «صريح» به کسى گفته مى شود که نسب او خالص و روشن باشد. «لصيق» نقطه مقابل صريح است و به معناى کسى است که نسب او روشن نيست و او را به شخص يا قبيله اى نسبت مى دهند. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 119. «مُدغل» به معناى مفسد و فتنه انگيز است از ريشه «دغل» به معناى فتنه و فساد گرفته شده است. «هوى» از ريشه «هُوي» (به ضمّ ها و تشديد يا) در اصل به معناى سقوط کردن از بلندى است و چون نتيجه آن هلاکت است، گاهى به هلاکت نيز اطلاق مى شود.