تفسیر بخش سوم

وَ منها: وَ لَمْ يُبَايِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيهِ عَلَى آلْبَيْعَةِ ثَمَنآ، فَلاَ ظَفِرَتْ يَدُ الْبايِعِ، وَ خَزِيَتْ أَمَانَةُ آلْمُبْتَاعِ، فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَهَا، وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا، فَقَدْ شَبَّ لَظَاهَا، وَ عَلاَ سَنَاهَا، وَ آسْتَشْعِرُوا آلصَّبْرَ، فَإِنَّهُ أَدْعَى إِلَى النَّصْرِ.

ترجمه
و در ادامه آمده است:
او (عمرو عاص) ـ با معاويه ـ بيعت نکرد تا اين که با او شرط کرد که در برابر آن، بهايى دريافت کند. (در اين معامله شوم)، دست فروشنده به پيروزى نرسد! و سرمايه خريدار به رسوايى منتهى شود!
(اکنون که آن ها روى بلاد مسلمانان و حکومت بر مسلمانان، اين چنين معامله مى کنند) آماده پيکار شويد و ساز و برگ جنگ را فراهم سازيد! که آتش جنگ، زبانه کشيده و شعله هاى آن بالا گرفته است. و صبر و استقامت را شعار خود سازيد! که بيش از هر چيز، پيروزى را به سوى شما فرامى خواند.
شرح و تفسیر
معامله رسواى سياسى
در بخش سوم اين خطبه، امام (عليه السلام) ضمن اشاره به ماجراى رسواى معامله عمرو عاص با معاويه، بر سر بيعت کردن با او و نتيجه آن، مى فرمايد: «او (عمرو عاص) ـ با معاويه ـ بيعت نکرد تا اين که با او شرط کرد که در برابر آن، بهايى دريافت کند»؛ (وَ لَمْ يُبَايِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيهِ عَلَى آلْبَيْعَةِ ثَمَنآ). مورّخان آورده اند که امام (عليه السلام) بعد از پيروزى در جنگ جمل، وارد کوفه شد وآن جا را مقرّ حکومت خود قرار داد و جرير بن عبدالله بجلى را براى گرفتن بيعت از معاويه، به شام فرستاد. معاويه که مايل نبود با امام (عليه السلام) بيعت کند، دراين باره به مشورت پرداخت. برادرش عتبة بن ابى سفيان، به او گفت: «در اين کار، از عمروعاص کمک بگير! زيرا همان طور که مى دانى مردى است بسيار هوشمند و صاحب نظر. ولى او کسى بود که زير بار حکم عثمان در زمان حيات او نرفت و طبيعى است که تسليم تو نخواهد شد، مگر اين که بهاى قابل ملاحظه اى براى او قرار دهى که دين خود را به تو بفروشد و اين کار را خواهد کرد، چرا که او مرد دنياپرستى است».
معاويه نامه اى براى عمروعاص نوشت و از وى دراين باره کمک خواست و او را به شام دعوت کرد. عمرو در اين باره با فرزندانش به مشورت پرداخت. يکى از فرزندان او به نام عبدالله، او را از دخالت در اين گونه کارها و حاشيه نشينى معاويه برحذر داشت، ولى فرزند ديگرش محمّد، او را تشويق کرد که به شام رود و به معاويه ملحق شود.
پس از ورود عمروبن عاص به شام، معاويه، در مجلسى به او چنين گفت: «يا أَباعبدِالله! أَدعُوکَ اِلَى الْجِهادِ هَذَا الرَّجُلِ الَّذِي عَصَى اللهَ وَ شَقَّ عَصَى الْمُسْلِمينَ و قَتَلَ الْخَليفَةَ وَ أَظْهَرَ الْفِتْنَةَ وَ فَرَّقَ الْجَماعَةَ وَ قَطَعَ الرَّحِمَ!؛ اى اباعبدالله (کنيه عمروبن عاص است) من از تو دعوت مى کنم با اين مرد که به نافرمانى خدا برخاسته و وحدت مسلمانان را به اختلاف مبدل کرده و خليفه را کشته و فتنه را آشکار ساخته و جمع مردم را به پراکندگى کشانده و قطع رحم کرده است، پيکار کنى».
عمرو ـ که از دروغ پردازى هاى او آگاه بود و مى دانست که هيچ يک از اين تعبيرات درباره على (عليه السلام) صادق نيست ـ رو به او کرد و گفت: «منظورت از اين شخص چه کسى است؟» معاويه گفت: «منظورم على است». عمروبن عاص گفت: «وَاللهِ! ما أنْتَ وعَليُّ بِحَمْلِي بَعيرٍ لَيْسَ لَکَ هِجْرَتُهُ وَ لاسابِقَتُهُ وَ لاصُحْبَتُهُ وَ لاجِهادُهُ و لافِقْهُهُ و لاعِلْمُهُ. وَ وَاللهِ! اِنَّ لَهُ مَعَ ذلِکَ لَحْظآ فِى الْحَرْبِ لَيْسَ لاِحدٍ غَيرَهُ؛ به خدا سوگند! اى معاويه! تو با على هرگز برابر نيستى؛ نه افتخار او را در هجرت با پيامبر دارى و نه سابقه او را در اسلام و نه همنشينى اش را با رسول خدا و نه جهادش را و نه فقهش را و نه علمش را. افزون بر اين، به خدا سوگند! او بهره فراوانى در جنگ دارد که هيچ کس به پاى او نمى رسد ـ سپس اضافه کرد ـ با اين حال و با تمام خطراتى که در اين کار است، اگر با تو بيعت کنم که با او بجنگم، چه پاداشى براى من قرار خواهى داد؟» معاويه گفت: «هرچه خودت بگويى!» عمرو گفت: «بعد از پيروزى، حکومت مصر را به من واگذار کن» معاويه تأملى کرد و گفت: «من خوش ندارم عرب درباره تو بگويند که به خاطر اغراض دنيوى، با من بيعت کردى». عمروبن عاص گفت: «اين حرف ها را کنار بگذار! (مطلب همين است که من مى گويم، بايد حکومت مصر را به من واگذار کنى). معاويه سرانجام بعد از مشورت با برادرش، در برابر پيشنهاد عمرو تسليم شد و اين قرارداد را با او امضا کرد.
اين نکته قابل توجه است که اصرار عمروبن عاص براى حکومت بر مصر ـگذشته از اين که مصر، يکى از مراکز مهم دنياى آن روز و پايگاه قدرت و ثروت محسوب مى شد ـ به اين دليل بود که او مصر را در عصر خليفه دوم فتح کرده و از نزديک زيبايى ها و درآمد سرشار و مواهب مادّى آن را مشاهده کرده بود؛ زيرا در تمام مدت خلافت عمر، او والى مصر بود و بعد از او نيز چهار سال در زمان عثمان، بر آن سرزمين حکومت مى کرد تا اين که عثمان او را معزول کرد. به هر حال، امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «(در اين معامله شوم،) دست فروشنده به پيروزى نرسد! و سرمايه خريدار به رسوايى منتهى شود!»؛ (فَلاَ ظَفِرَتْ يَدُ الْمُبايِعِ، وَ خَزِيَتْ أَمَانَةُ آلْمُبْتَاعِ)!
درحقيقت،اين سخن، نفرينى است براين خريدار و فروشنده. درست است که معاويه به گفته خود عمل کرد و حکومت مصر را به او سپرد، ولى اين حکومت، چند سالى بيشتر دوام پيدا نکرد و اجل، به عمروبن عاص مهلت نداد. به علاوه، سخنانى که از او در پايان عمر نقل شده، نشان مى دهد که از پايان کار خود بيمناک بود و آن رضايت باطنى و درونى که لازمه پيروزى است، هرگز نصيب او نشد.
همچنين معاويه اگرچه با اين کار خود، پايه هاى حکومتش را محکم کرد، ولى مى دانيم که سرانجام، اين حکومت به رسوايى کشيد. تمام چهره هاى محبوب صحابه، از مهاجران و انصار و افراد خوش نام و پرهيزکار، از اطراف او پراکنده شدند و بازماندگان دشمنان اسلام و سردمداران جاهليت عرب، اطراف او را گرفتند و حکومت خودکامه اى که پايه هايش بر قتل و ارعاب و تهديد و هتک محرمات استوار بود، براى او باقى ماند.
اين احتمال نيز وجود دارد که جمله مذکور، نفرين نباشد، بلکه جمله خبريه باشد؛ يعنى اشاره به اين واقعيت است که فروختن دين به دنيا هرگز قرين با پيروزى نيست، هم فروشنده زيان مى کند و هم خريدار رسوا مى شود، به اين موضوع، در آيات قرآن اشاره شده است، آنجا که مى فرمايد: (أُولئِکَ آلَّذِينَ آشْتَرَوُا آلضَّلالَةَ بِالْهُدى فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ)؛ «آنان کسانى هستند که گمراهى را با (از دست دادن) هدايت خريده اند و (اين) تجارت آنها سودى نداده و هدايت نيافتند». و در جايى ديگر مى فرمايد: (أوُلئِکَ الَّذِينَ آشْتَرَوُا آلْحَيَاةَ الدُّنْيَا بِالاْخِرَةِ فَلايُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ)؛ «آنها کسانى هستند که زندگى دنيا را با (از دست دادن) آخرت خريده اند، ازاين رو از عذاب آنها کاسته نمى شود و (به هيچ صورت) يارى نخواهند شد».
تعبير به امانت، در کلام امام (عليه السلام) که ناظر به حکومت مصر و حقوق مسلمانان آن ديار است، اشاره به اين حقيقت است که حکومت بر انسان ها يک امانت الهى است و تنها بايد در دست پاکان و صالحان باشد تا به نفع مردم جريان يابد و آنها که آن را وسيله کام جويى و منافع شخصى و هوس رانى خويش مى سازند، در حقيقت، خائنان به اين امانت الهى هستند و کارشان به رسوايى مى کشد. به همين دليل، بسيارى از مفسران در تفسير آيه (اِنَّ اللهَ يَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الاْماناتِ اِلَى أَهْلِهَا) حکومت و ولايت را به عنوان تنها مصداق يا يک مصداق روشن از امانت الهى شمرده اند.
در ادامه اين سخن، امام (عليه السلام) مى فرمايد: «(اکنون که آن ها روى بلاد مسلمانان و حکومت بر مسلمانان اين چنين معامله مى کنند) آماده پيکار شويد و ساز و برگ جنگ را فراهم سازيد! که آتش جنگ زبانه کشيده و شعله هاى آن بالا گرفته است»؛ (فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَهَا، وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا فَقَدْ شَبَّ لَظَاهَا، وَ عَلاَ سَنَاهَا{6}). اين تعبير، نشان مى دهد که امام (عليه السلام) ، تمام روش هاى مسالمت آميز را براى پايان دادن به مخالفت نفاق افکنان، به خصوص حاکمان شام به کار گرفته بود وچون هيچ کدام سودى نبخشيد و روزبه روز توطئه ها شديدتر و پيچيده تر مى شد، دستور آماده شدن براى جنگ را داد؛ چراکه شعله هاى آن ازسوى دشمن، بالا گرفته بود و نشانه هاى آن نمايان گشته بود.
تاريخ اسلام نيز گواهى مى دهد که دشمنان امام (عليه السلام) ، و گروه نفاق افکن، به سرعت، خود را براى جنگ آماده مى کردند، نامه هايى نيز که براى طلحه و زبير و ديگران نوشتند گواه اين معناست.
حضرت، سرانجام، سخن خود را با اشاره به مهم ترين عوامل پيروزى، پايان مى دهد و مى فرمايد: «صبر و استقامت را شعار خود سازيد! که بيش از هر چيز، پيروزى رابه سوى شما فرامى خواند»؛ (وَ آسْتَشْعِرُوا آلصَّبْرَ فَإِنَّهُ أَدْعَى إِلَى النَّصْرِ).
با توجه به اين که استشعار، از ريشه «شعر» به معناى لباس زيرين (در برابر دثار به معناى لباسِ رو) است، اين حقيقت، روشن مى شود که صبر و استقامت بايد در درون جان جاى گيرد و روح انسان را در برابر حوادث سخت، زير بال و پر خويش جاى دهد. نکته ها
1. سياست هاى دنيوى، هيچ اصل اخلاقى اى را به رسميّت نمى شناسد!
جمله «اَلْمُلْکُ عَقيمٌ؛ حکومت، فرزند ندارد»، به عنوان يک ضرب المثل، براى همه شناخته شده است و اين حقيقت را بيان مى کند که در جهان سياست مادى ـ که براساس ارزش هاى دنيوى و خودخواهى و هوس رانى بنا شده است ـ خويشاوندى و حتى زن و فرزند و پدر و مادر مطرح نيست و ممکن است همه چيز در اين راه قربانى شود؛ چرا که از نظر اين دسته از سياستمداران، بالاترين ارزش، حفظ موقعيّت خويش است، نه چيز ديگر. با اين فرهنگ، طبيعى است که همه چيز فداى آن شود.
جمله «فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوتِ؛ من راضى نبودم اهل بيت خود را تسليم مرگ کنم»، نشان مى دهد که مدافعان خلافت، چنان در کار خود مصمم بودند که اگر امام (عليه السلام) براى گرفتن حق خويش به کمک بنى هاشم قيام مى کرد، حاضر بودند همه آنان را از دم تيغ بگذرانند و اين، به راستى مايه شگفتى است.
حديث معروف نبوى که مى فرمايد: «حُبُّکَ لِلشَّئِ يُعْمِي وَ يُصِمُّ؛ علاقه شديد به چيزى، چشم و گوش تو را کور و کر مى کند»؛ در مورد علاقه به جاه و مقام، از همه جا، صادق تر است و آن چه در اين خطبه آمد، نمونه اى از آن محسوب مى شود.
تاريخ پر است از شرح حال کسانى که به سبب علاقه شديد به جان و مال، چنان کور و کر شدند که بديهى ترين مسائل را به دست فراموشى سپردند.

2. دين به دنيا فروشان!
فروختن دين و ارزش هاى معنوى و الهى به منافع سست مادّى، يکى از فروع و شاخه هاى بحثى است که در نکته نخست آمد و نمونه اى از آن، عمروعاص است و در اين خطبه، مورد توجه قرار گرفته، که براى به دست آوردن حکومت چند روزه در کشور مصر، دين و ايمان خود را فروخت و در پايان عمر نيز طبق نقل مورّخان، از کار خود سخت پشيمان بود، ولى بدبختانه راهى براى بازگشت نداشت.
قرآن مجيد در آيات بسيارى، اين موضوع را به عنوان يکى از عوامل عمده انحراف، به خصوص براى عالمان دنياپرست ذکر کرده است. از جمله درمورد گروهى از عالمان بنى اسرائيل ـ که قبل از ظهور پيامبر اسلام (عليه السلام) ، پيشگويى هاى تورات را درباره اين پيامبر بزرگ آشکارا بيان مى کردند و نشانه هاى او را که در کتاب آسمانى شان بود برمى شمردند، امّا هنگامى که آن حضرت ظهور کرد و منافع مادّى آنان به خطر افتاد سعى در پوشاندن يا تحريف آن کردند ـ اين معنا را با صراحت، بيان مى کند و در آيه 187 آل عمران مى فرمايد: (وَ إِذْ أَخَذَ اللهُ ميثَاقَ الَّذِينَ أُوتُوْا الْکِتَابَ لِتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لاتَکْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ و اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَنآ قَلِيلا فَبِئْسَ ما يَشْتَرُونَ)؛ «(و به خاطر بياوريد) هنگامى را که خدا از کسانى که کتاب (آسمانى) به آن ها داده شده، پيمان گرفت که حتمآ آن را براى مردم آشکار سازيد و کتمان نکنيد، ولى آنها آن را پشت سر افکندند و به بهاى ناچيزى فروختند و چه بد متاعى مى خرند».
روشن است که قرآن، آن ها را به دليل بهاى اندک ملامت نمى کند، بلکه منظور اين است که متاع مادّى ـ هر چند برترين مقام و مهم ترين مال باشد ـ دربرابر آن، اندک است: (فَما مَتاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيا فِى الاْخِرَةِ اِلاَّ قَلِيلٌ)؛ «متاع زندگى دنيا دربرابر آخرت، جز اندکى نيست».
به طور کلّى، تمام کسانى که اطاعت مخلوق را بر رضاى خالق مقدم مى دارند و منافع نامشروع را بر اطاعت خدا مقدم مى شمرند و براى نيل به مقتضاى هواى نفس، حکم خدا را زير پا مى گذارند، در زمره دين به دنيافروشان اند. فقط کسانى که در هر کار و در هرچيز رضاى خدا را مى طلبند و تمام خواسته هاى نفس را تحت الشعاع آن قرار مى دهند، از اين گروه خارج هستند. آنها همان حزب الله اند که در برابر رضاى حق حتّى پدر و مادر و بستگان نااهل، نزد آنها ارزشى ندارند. 3. رابطه پيروزى، با استقامت
اگر پيروزى، عوامل مختلفى داشته باشد ـ که دارد ـ يکى از عمده ترين و مهم ترين آن، صبر و استقامت است. ارتباط اين دو با هم، آن چنان روشن است که اُدباى معروف، از قديم، صبر و ظفر را در کنار هم قرار مى دادند. در قرآن مجيد اين حقيقت به روشنى بيان شده است، تا آن جا که در مورد پيروزى سپاه اسلام، حتّى در آن جا که تفاوت فاحشى از نظر عِدّه و عُدّه با سپاه دشمن داشته باشد، سبب آن را صبر و استقامت مى شمرد و مى فرمايد: (إِنْ يَکُنْ مِنْکُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِاْئَتَيْنِ وَاِنْ يَکُنْ مِنْکُمْ مِاْئَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفآ)؛ «هرگاه بيست نفر از شما بااستقامت باشند،بر دويست نفر غلبه مى کنند و اگر صد نفر باشند، بر هزار نفر».
به همين دليل، در غزوات اسلامى ـ که غالبآ نابرابرى نفوس و تجهيزات جنگى وجود داشت و موازنه قوا از اين نظر، به نفع دشمن بود ـ مسلمانان در سايه صبر و استقامت، بر دشمنان خود پيروز مى شدند، صبر و استقامتى که برخاسته از ايمان به خدا و اعتقاد به معاد بود.
در خطبه مورد بحث نيز امام (عليه السلام) روى اين مسئله تکيه فرموده و با صراحت مى گويد: «وَ اسْتَشْعِرُوا وَ الصَّبْرَ فَاِنَّهُ أَدْعَى إِلَى النَّصْرِ؛ صبر و استقامت را شعار خويش سازيد، چراکه بيش از هرچيز، پيروزى را به سوى شما فرامى خواند».
در اين زمينه، سخن بسيار است که در ذيل خطبه هاى مناسب و کلمات ديگر مولا على (عليه السلام) در نهج البلاغه، خواهد آمد.
اين نکته قابل ملاحظه است که «شعار، چه به معناى لباس زيرين باشد و چه علامت و نشانه، مايه پيروزى است؛ چرا که در صورت نخست، کنايه از نفوذ استقامت در روح و جان انسان است و در صورت دوم، اين مفهوم را مى رساند هميشه دشمن از افرادِ پراستقامت وحشت دارد». .
پاورقی ها
اشاره به رابطه خويشاوندى عثمان با بنى هاشم است.
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 61 به بعد. «مبتاع» به معناى «خريدار و پذيرنده بيع» است و در اينجا، اشاره به معاويه دارد در برابر بايع و فروشنده که عمروبن عاص بود. أسد الغابة، ج 3، ص 741، رقم 3965 (حالات عمروبن عاص). بقره، آيه 16. بقره، آيه 86. نساء، آيه 58. «أُهْبَة» بر وزن «لقمه» به معناى «آمادگى» است و «تأهُّب»، به معناى آماده شدن براى کارى است و «إهاب»، بروزن «کتاب» به معناى پوستى است که هنوز دبّاغى نشده و آماده براى دباغى است. «شبّ»، از ريشه «شبب»، «شباب» به معناى جوانى است. اين ريشه، درمورد افروختن آتش نيز به کار مى رودکه تناسبى با برافروخته شدن شعله هاى آتش جوانى دارد. «لَظا» به گفته راغب در مفردات، به معناى شعله خالص آتش است و گاه به خود آتش نيز گفته مى شود. «سنا» به گفته مقاييس، به معناى سيراب کردن است، و علو و ارتفاع در معناى آن نهفته است. و در جمله مورد بحث، اشاره به برخاستن شعله هاى آتش جنگ دارد. بحارالانوار، ج 74، ص 165، ضمن ح 2. توبه، آيه 38. مضمون آيه 22 سوره مجادله. انفال، آيه 65.