ترجمه
من نگاه کردم و ديدم (براى گرفتن حق خود و مسلمانان) يار و ياورى جز خاندانم ندارم (به همين دليل، قيام نکردم؛ چرا که) به مرگِ آنان راضى نشدم واين در حالى بود که چشم بر خاشاک فرو بستم و با گلويى که استخوان در آن گير کرده بود (جرعه تلخ حوادث را) نوشيدم و بر نوشيدن اين جرعه ـ که تلخ تر از حَنْظَل بود ـ شکيبايى کردم.
شرح و تفسیر
صبر جانکاه
امام (عليه السلام) در اين فراز از خطبه، به حوادثى که بعد از رحلت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) واقع شد، به خصوص داستان خلافت، اشاره کوتاه و پرمعنايى مى کند و دليل قيام نکردن خود را براى گرفتن حق مسلّم خويش، يعنى خلافت رسول الله (صلي الله عليه و آله) ـ که در واقع حق مسلمانان بود ـ بيان مى کند، مى فرمايد: «من نگاه کردم و ديدم (براى گرفتن حق خود و مسلمانان) يار و ياورى جز خاندانم ندارم»؛ (فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي مُعِينٌ إِلاَّ أَهْلُ بَيْتِي).
واضح است که قيام در مقابل آن گروه سازمان يافته ـ که به شهادت تواريخ، قبل از رحلت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله)، براى نيل به خلافت، برنامه ريزى کرده بودند ـ به اتّکاى چند نفر و ياورانى معدود و محدود، با هيچ منطقى سازگار نبود؛ زيرا چنين قيامى نه تنها به نتيجه نمى رسيد، بلکه سبب مى شد گروهى از بهترين افراد خاندان پيامبر (صلي الله عليه و آله) نيز کشته شوند و به علاوه، ممکن بود اين درگيرى، سبب ايجاد شکافى در ميان مسلمانان شود و منافقان ـ که در انتظار چنين حوادثى بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودند ـ از آن بهره گرفته، موجوديت اسلام را به خطر بيندازند. به همين دليل، امام (عليه السلام) سکوت دردآلود را بر قيامى که اين همه خطر داشت، ترجيح داد.
از اين رو در ادامه سخن خويش مى فرمايد: «(به همين دليل قيام نکردم؛ چرا که) به مرگِ آنان راضى نشدم و اين در حالى بود که چشم بر خاشاک فروبستم و با گلويى که استخوان در آن گير کرده بود (جرعه تلخ حوادث را) نوشيدم و بر نوشيدن اين جرعه ـ که تلخ تر از حَنْظَل بود ـ شکيبايى کردم»؛ (وَ أَغْضَيْتُ عَلَى آلقَذى، وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجَا، وَ صَبَرْتُ عَلَى أَخْذِ آلْکَظَمِ، وَ عَلى أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ). نکته ها
1. طوفان هايى که بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله) رخ داد
اين تعبيرات، همانند تعبيراتى است که در خطبه شقشقيّه (خطبه سوم) آمده، بلکه از آن هم شديدتر است و نشان مى دهد که على (عليه السلام) در آن دوران 25 ساله اى که او را از تصدّى خلافت پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بازداشته بودند، ساعت ها و روزهاى بسيار تلخ و دردناکى را مى گذراند. نه به دليل اين که در رأس حکومت نيست، چرا که خودش باصراحت، بى اعتنايى خويش را به اين امر، در خطبه هاى متعدّد بيان کرده و روشن ساخته که اين مقام، تنها يک مسئوليّت الهى است، نه وسيله اى براى افتخار و مباهات، بلکه علت ناراحتى اش اين بود که مى ديد مردم به تدريج از روح اسلام دور مى شوند و بسيارى از سنّت هاى جاهلى، زنده مى شود و سرانجام همان شد که تاريخ نشان داد؛ يعنى معاويه به حکومت رسيد و خلافت رسول الله (صلي الله عليه و آله) را به يک نوع سلطنت خودکامه پرزرق و برق و موروثى تبديل کرد و بعد از او يزيد و يارانش بر آن تخت نشستند و مرتکب اعمالى شدند که در بدترين حکومت هاى خودکامه، کم نظير است.
تعبيرات پرمعناى امام (عليه السلام) در اين جمله ها، نشان مى دهد که چگونه تبليغات گسترده و شديد سردمداران حکومت، از يک سو، و تهديد و اِرعاب مردم، ازسوى ديگر، امام (عليه السلام) را که شايسته ترين فرد براى خلافت پيامبر (صلي الله عليه و آله) بود و از سوى پيامبر (صلي الله عليه و آله) نيز براى همين منصب تعيين شده بود، به انزوا کشاند تا آن جا که جز اهل بيتش کسى به عنوان يار و ياور براى او باقى نمانده بود! در حديث معروفى که مورخان نقل کرده اند، مى خوانيم که على (عليه السلام) مى فرمود: «لَو وَجَدْتُ أَربَعينَ ذَوِى عَزمٍ لَقاتَلْتُ؛ اگرچهل نفر، انسان بااراده و مصمّم مى يافتم، همراهِ آنها پيکار مى کردم (و اجازه نمى دادم حکومت اسلامى را از مسيرى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) تعيين کرده بود، منحرف سازند)».
همچنين اين تعبيرات نشان مى دهد که حاميان خلافت، حتى از کشتن اهل بيت امام (عليه السلام) نيز اِبا نداشتند چرا که مى فرمايد: «فَضَنَنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوتِ؛ من، دريغ داشتم که آنان را به کام مرگ بفرستم». و اين، به راستى عجيب و وحشتناک است! هر چند اين گونه مسائل مهم اخلاقى، در عالم سياست و حکومت، شگفت انگيز نيست!
اين احتمال نيز وجود دارد که حاميان متعصّب خلافت، منتظر بهانه اى بودند تا فرزندان امام (عليه السلام) را که احتمال جانشينى آنان را در آينده مى دادند، از ميان بردارند تا کسى از اهل بيت (عليهم السلام) براى تصدّىِ پُست خلافت، باقى نماند.
اما پرسش اساسى اين است که چرا اين دوران، تا اين حد در کام امام (عليه السلام) تلخ و ناگوار بود و در حقيقت، سخت ترين روزهاى عمر امام (عليه السلام) به حساب مى آمد، به گونه اى که در گوشه خانه نشسته و ناظر اَعمالِ بى رويه اى بود که به نام حکومت اسلامى انجام مى شد، اعمالى مانند تحريف عقايد، و اشتباه در فهم احکام اسلام و ارتکاب انواع تبعيض ها و بى عدالتى ها، و سرانجام، تبديل حکومت اسلامى به سلطنت خودکامه اى همانند سلطنت فرعون و قيصر و کسرى؟!
پاسخ اين سؤال را بايد در نامه 62 نهج البلاغه يافت. آن جا که امام (عليه السلام) مى فرمايد: «به خدا سوگند! هرگز باور نمى کردم و به خاطرم خطور نمى کرد که عرب، بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله) امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگرداند و آن را بعد از حضرتش، از من دور سازد! تنها چيزى که مرا ناراحت کرد، اجتماع مردم اطراف فلان شخص بود که با او بيعت کردند (کسى که من، او را شايسته اين مقام نمى ديدم و مشکلات عظيم جامعه اسلامى را در دوران حکومت وى، به وضوح پيش بينى مى کردم). من دست روى دست گذاشتم و از بيعت خوددارى کردم. (نه توان مخالفت بود و نه جاى همکارى) تا اين که با چشم خود ديدم گروهى از اسلام، بازگشته و مى خواهند دين محمّد (صلي الله عليه و آله) را نابود سازند. (اين جا بود که) ترسيدم اگر اسلام و اهل آن را يارى نکنم، شاهد شکاف در بنيان نيرومند اسلام يا محو آن باشم که مصيبتش براى من، از رها ساختن خلافت و حکومت، بسيار سنگين تر بود... لذا براى دفع اين حوادث، به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و دين اسلام از خطر (خطر منافقان و دشمنان اسلام) رهايى يافت ...»؛ (فَنَهَضْتُ فِي تِلْکَ الْأَحْدَاثِ حَتَّى زاحَ الْباطِلُ وَ زَهَقَ وَ اطْمَأَنَّ الدِّينُ وَ تَنَهْنَهَ).
اين تعبيرات، نشان مى دهد که امام (عليه السلام) در آن دوران در ميان دو مسئله ناگوار گرفتار بود: از يک سو، از دست رفتن حقِّ مسلّم خودش و مسلمانان را مشاهده مى کرد، حقّى که با از بين رفتنش، انحرافات عجيبى پيدا شد، و از سوى ديگر، توطئه شديد منافقان و دشمنان اسلام را مى ديد که براى نابودى و محو اسلام، کمر بسته و سوگند خورده بودند. و امام (عليه السلام) بر اساس قاعده منطقى و عقلانى و شرعىِ اهمّ و مهم، به يارى اسلام شتافت و در برابر مشکل نخست، دندان بر جگر گذاشت و ناراحتى ها را تحمّل کرد.
2. آيا امام (عليه السلام) با خليفه اول بيعت کرد؟
در اين که موضع على (عليه السلام) در برابر خليفه نخست و تصميمى که در سقيفه بنى ساعده گرفته شد، چه بوده است، در ميان مورّخان و محدّثان، گفت وگوست. دانشمندان و علماى شيعه و اهل سنّت، در اين مسئله اتفاق نظر ندارند. شارح بحرانى مى گويد: عقيده غالبِ علماى شيعه بر اين است که على (عليه السلام) از بيعت با خليفه نخست خوددارى کرد و گروهى از بنى هاشم نيز در اين مسئله با او هم صدا بودند، ولى سرانجام، گروهى آمدند و آن ها را به اجبار نزد ابوبکر بردند و امام (عليه السلام) و ساير بنى هاشم از روى اکراه، بيعت کردند.
مطابق قول ديگر، اميرمؤمنان على (عليه السلام) در خانه ماند و بيرون نيامد. آن ها نيز چون احساس کردند که او تنهاست و اقدامى ضد آنان نمى کند، از آن حضرت، صرف نظر کردند.
در اين جا نظر ديگرى وجود دارد که غالب محدّثان اهل سنّت طرفدار آن هستند و آن اين که امام (عليه السلام) شش ماه از بيعت خوددارى کرد تا فاطمه زهرا (عليها السلام) بانوى اسلام، ديده از جهان فروبست. بعد از آن آمد و از روى اختيار، بيعت کرد.
مرحوم شرف الدّين در المراجعات، در اينجا تحليل جالبى دارد. خلاصه آن اين است که امام (عليه السلام) مى خواست از يک سو حقِّ مسلّم خود را در خلافت، و نص و وصيت پيامبر (صلي الله عليه و آله) را محترم بشمارد و از سوى ديگر، به منافقان و بدانديشان ـ که براى محو اسلام، در کمين نشسته بودند و اختلافات مهاجران و انصار نيز زمينه را براى قدرت نمايى آنان فراهم مى ساخت، ـ مجالِ عرضِ اندام ندهد. به همين دليل، مدتى از بيعت خوددارى کرد تا مسئله نخست، (مقامِ خلافت وامامت او،) تثبيت گردد و سپس اقدام به بيعت کرد تا مسئله دوم (حفظ اسلام و دفع شر منافقان) روى دهد.
در بعضى از فرازهاى نهج البلاغه نيز اشاره اى به اين معنا ديده مى شود.
باز، در ذيل خطبه ها و نامه هاى متناسب با اين بحث، در اين باره سخن خواهيم گفت، ان شاءالله تعالى.
امام (عليه السلام) در اين فراز از خطبه، به حوادثى که بعد از رحلت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) واقع شد، به خصوص داستان خلافت، اشاره کوتاه و پرمعنايى مى کند و دليل قيام نکردن خود را براى گرفتن حق مسلّم خويش، يعنى خلافت رسول الله (صلي الله عليه و آله) ـ که در واقع حق مسلمانان بود ـ بيان مى کند، مى فرمايد: «من نگاه کردم و ديدم (براى گرفتن حق خود و مسلمانان) يار و ياورى جز خاندانم ندارم»؛ (فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي مُعِينٌ إِلاَّ أَهْلُ بَيْتِي).
واضح است که قيام در مقابل آن گروه سازمان يافته ـ که به شهادت تواريخ، قبل از رحلت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله)، براى نيل به خلافت، برنامه ريزى کرده بودند ـ به اتّکاى چند نفر و ياورانى معدود و محدود، با هيچ منطقى سازگار نبود؛ زيرا چنين قيامى نه تنها به نتيجه نمى رسيد، بلکه سبب مى شد گروهى از بهترين افراد خاندان پيامبر (صلي الله عليه و آله) نيز کشته شوند و به علاوه، ممکن بود اين درگيرى، سبب ايجاد شکافى در ميان مسلمانان شود و منافقان ـ که در انتظار چنين حوادثى بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودند ـ از آن بهره گرفته، موجوديت اسلام را به خطر بيندازند. به همين دليل، امام (عليه السلام) سکوت دردآلود را بر قيامى که اين همه خطر داشت، ترجيح داد.
از اين رو در ادامه سخن خويش مى فرمايد: «(به همين دليل قيام نکردم؛ چرا که) به مرگِ آنان راضى نشدم و اين در حالى بود که چشم بر خاشاک فروبستم و با گلويى که استخوان در آن گير کرده بود (جرعه تلخ حوادث را) نوشيدم و بر نوشيدن اين جرعه ـ که تلخ تر از حَنْظَل بود ـ شکيبايى کردم»؛ (وَ أَغْضَيْتُ عَلَى آلقَذى، وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجَا، وَ صَبَرْتُ عَلَى أَخْذِ آلْکَظَمِ، وَ عَلى أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ). نکته ها
1. طوفان هايى که بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله) رخ داد
اين تعبيرات، همانند تعبيراتى است که در خطبه شقشقيّه (خطبه سوم) آمده، بلکه از آن هم شديدتر است و نشان مى دهد که على (عليه السلام) در آن دوران 25 ساله اى که او را از تصدّى خلافت پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بازداشته بودند، ساعت ها و روزهاى بسيار تلخ و دردناکى را مى گذراند. نه به دليل اين که در رأس حکومت نيست، چرا که خودش باصراحت، بى اعتنايى خويش را به اين امر، در خطبه هاى متعدّد بيان کرده و روشن ساخته که اين مقام، تنها يک مسئوليّت الهى است، نه وسيله اى براى افتخار و مباهات، بلکه علت ناراحتى اش اين بود که مى ديد مردم به تدريج از روح اسلام دور مى شوند و بسيارى از سنّت هاى جاهلى، زنده مى شود و سرانجام همان شد که تاريخ نشان داد؛ يعنى معاويه به حکومت رسيد و خلافت رسول الله (صلي الله عليه و آله) را به يک نوع سلطنت خودکامه پرزرق و برق و موروثى تبديل کرد و بعد از او يزيد و يارانش بر آن تخت نشستند و مرتکب اعمالى شدند که در بدترين حکومت هاى خودکامه، کم نظير است.
تعبيرات پرمعناى امام (عليه السلام) در اين جمله ها، نشان مى دهد که چگونه تبليغات گسترده و شديد سردمداران حکومت، از يک سو، و تهديد و اِرعاب مردم، ازسوى ديگر، امام (عليه السلام) را که شايسته ترين فرد براى خلافت پيامبر (صلي الله عليه و آله) بود و از سوى پيامبر (صلي الله عليه و آله) نيز براى همين منصب تعيين شده بود، به انزوا کشاند تا آن جا که جز اهل بيتش کسى به عنوان يار و ياور براى او باقى نمانده بود! در حديث معروفى که مورخان نقل کرده اند، مى خوانيم که على (عليه السلام) مى فرمود: «لَو وَجَدْتُ أَربَعينَ ذَوِى عَزمٍ لَقاتَلْتُ؛ اگرچهل نفر، انسان بااراده و مصمّم مى يافتم، همراهِ آنها پيکار مى کردم (و اجازه نمى دادم حکومت اسلامى را از مسيرى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) تعيين کرده بود، منحرف سازند)».
همچنين اين تعبيرات نشان مى دهد که حاميان خلافت، حتى از کشتن اهل بيت امام (عليه السلام) نيز اِبا نداشتند چرا که مى فرمايد: «فَضَنَنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوتِ؛ من، دريغ داشتم که آنان را به کام مرگ بفرستم». و اين، به راستى عجيب و وحشتناک است! هر چند اين گونه مسائل مهم اخلاقى، در عالم سياست و حکومت، شگفت انگيز نيست!
اين احتمال نيز وجود دارد که حاميان متعصّب خلافت، منتظر بهانه اى بودند تا فرزندان امام (عليه السلام) را که احتمال جانشينى آنان را در آينده مى دادند، از ميان بردارند تا کسى از اهل بيت (عليهم السلام) براى تصدّىِ پُست خلافت، باقى نماند.
اما پرسش اساسى اين است که چرا اين دوران، تا اين حد در کام امام (عليه السلام) تلخ و ناگوار بود و در حقيقت، سخت ترين روزهاى عمر امام (عليه السلام) به حساب مى آمد، به گونه اى که در گوشه خانه نشسته و ناظر اَعمالِ بى رويه اى بود که به نام حکومت اسلامى انجام مى شد، اعمالى مانند تحريف عقايد، و اشتباه در فهم احکام اسلام و ارتکاب انواع تبعيض ها و بى عدالتى ها، و سرانجام، تبديل حکومت اسلامى به سلطنت خودکامه اى همانند سلطنت فرعون و قيصر و کسرى؟!
پاسخ اين سؤال را بايد در نامه 62 نهج البلاغه يافت. آن جا که امام (عليه السلام) مى فرمايد: «به خدا سوگند! هرگز باور نمى کردم و به خاطرم خطور نمى کرد که عرب، بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله) امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگرداند و آن را بعد از حضرتش، از من دور سازد! تنها چيزى که مرا ناراحت کرد، اجتماع مردم اطراف فلان شخص بود که با او بيعت کردند (کسى که من، او را شايسته اين مقام نمى ديدم و مشکلات عظيم جامعه اسلامى را در دوران حکومت وى، به وضوح پيش بينى مى کردم). من دست روى دست گذاشتم و از بيعت خوددارى کردم. (نه توان مخالفت بود و نه جاى همکارى) تا اين که با چشم خود ديدم گروهى از اسلام، بازگشته و مى خواهند دين محمّد (صلي الله عليه و آله) را نابود سازند. (اين جا بود که) ترسيدم اگر اسلام و اهل آن را يارى نکنم، شاهد شکاف در بنيان نيرومند اسلام يا محو آن باشم که مصيبتش براى من، از رها ساختن خلافت و حکومت، بسيار سنگين تر بود... لذا براى دفع اين حوادث، به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و دين اسلام از خطر (خطر منافقان و دشمنان اسلام) رهايى يافت ...»؛ (فَنَهَضْتُ فِي تِلْکَ الْأَحْدَاثِ حَتَّى زاحَ الْباطِلُ وَ زَهَقَ وَ اطْمَأَنَّ الدِّينُ وَ تَنَهْنَهَ).
اين تعبيرات، نشان مى دهد که امام (عليه السلام) در آن دوران در ميان دو مسئله ناگوار گرفتار بود: از يک سو، از دست رفتن حقِّ مسلّم خودش و مسلمانان را مشاهده مى کرد، حقّى که با از بين رفتنش، انحرافات عجيبى پيدا شد، و از سوى ديگر، توطئه شديد منافقان و دشمنان اسلام را مى ديد که براى نابودى و محو اسلام، کمر بسته و سوگند خورده بودند. و امام (عليه السلام) بر اساس قاعده منطقى و عقلانى و شرعىِ اهمّ و مهم، به يارى اسلام شتافت و در برابر مشکل نخست، دندان بر جگر گذاشت و ناراحتى ها را تحمّل کرد.
2. آيا امام (عليه السلام) با خليفه اول بيعت کرد؟
در اين که موضع على (عليه السلام) در برابر خليفه نخست و تصميمى که در سقيفه بنى ساعده گرفته شد، چه بوده است، در ميان مورّخان و محدّثان، گفت وگوست. دانشمندان و علماى شيعه و اهل سنّت، در اين مسئله اتفاق نظر ندارند. شارح بحرانى مى گويد: عقيده غالبِ علماى شيعه بر اين است که على (عليه السلام) از بيعت با خليفه نخست خوددارى کرد و گروهى از بنى هاشم نيز در اين مسئله با او هم صدا بودند، ولى سرانجام، گروهى آمدند و آن ها را به اجبار نزد ابوبکر بردند و امام (عليه السلام) و ساير بنى هاشم از روى اکراه، بيعت کردند.
مطابق قول ديگر، اميرمؤمنان على (عليه السلام) در خانه ماند و بيرون نيامد. آن ها نيز چون احساس کردند که او تنهاست و اقدامى ضد آنان نمى کند، از آن حضرت، صرف نظر کردند.
در اين جا نظر ديگرى وجود دارد که غالب محدّثان اهل سنّت طرفدار آن هستند و آن اين که امام (عليه السلام) شش ماه از بيعت خوددارى کرد تا فاطمه زهرا (عليها السلام) بانوى اسلام، ديده از جهان فروبست. بعد از آن آمد و از روى اختيار، بيعت کرد.
مرحوم شرف الدّين در المراجعات، در اينجا تحليل جالبى دارد. خلاصه آن اين است که امام (عليه السلام) مى خواست از يک سو حقِّ مسلّم خود را در خلافت، و نص و وصيت پيامبر (صلي الله عليه و آله) را محترم بشمارد و از سوى ديگر، به منافقان و بدانديشان ـ که براى محو اسلام، در کمين نشسته بودند و اختلافات مهاجران و انصار نيز زمينه را براى قدرت نمايى آنان فراهم مى ساخت، ـ مجالِ عرضِ اندام ندهد. به همين دليل، مدتى از بيعت خوددارى کرد تا مسئله نخست، (مقامِ خلافت وامامت او،) تثبيت گردد و سپس اقدام به بيعت کرد تا مسئله دوم (حفظ اسلام و دفع شر منافقان) روى دهد.
در بعضى از فرازهاى نهج البلاغه نيز اشاره اى به اين معنا ديده مى شود.
باز، در ذيل خطبه ها و نامه هاى متناسب با اين بحث، در اين باره سخن خواهيم گفت، ان شاءالله تعالى.
پاورقی ها
«أَغْضَيْتُ» از ريشه «غضى» و به معناى «نزديک کردن پلک هاى چشم به هم» و به تعبير ديگر «چشم فروبستن» است. به همين دليل شب هاى تاريک و ظلمانى را، ليالى غاضيه مى گويند.
«قذى» بر وزن «قضا» به گفته مقاييس، مفهومى برخلاف صفا و خلوص دارد و به همين علت، به شىء آلوده اى که در آب بيفتد و آن را خراب کند، «قذى» مى گويند و نيز به چيزهايى که در چشم مى افتد و چشم را ناراحت مى کند، «قذى» گفته مى شود. «شجا» از ريشه «شجو» به معناى «سختى و شدت و اندوه و غم» است. اين تعبير، در مواردى که چيزى گلوگير انسان مى شود نيز به کار مى رود. «کَظَم» بر وزن «غَضَب» از ريشه «کظم» است. به گفته راغب در مفردات، اين کلمه، در اصل به معناى «محل خروج تنفس» است و «کظوم»، به معناى «حبس نفس و سکوت» آمده است. اين ريشه به معناى «بستن دهان مشک بعد از پر کردن از آب» نيز به کار رفته است و در عبارت بالا، اشاره به اين است که با اين که دشمن، گلوى مرا گرفته بود و مى فشرد، من شکيبايى کردم. «علقم» به گفته مجمع البحرين، درختى است بسيار تلخ که به آن حنظل نيز گفته مى شود و «عَلْقَمه»، به معناى «تلخى» آمده است. اين روايت را، نصر بن مزاحم، از آن حضرت نقل کرده است؛ شرح نهج البلاغه ابن ميثم، ج 2، ص 26؛ و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 22. المراجعات، ص 347، نامه 84. نهج البلاغه، نامه 62.
«قذى» بر وزن «قضا» به گفته مقاييس، مفهومى برخلاف صفا و خلوص دارد و به همين علت، به شىء آلوده اى که در آب بيفتد و آن را خراب کند، «قذى» مى گويند و نيز به چيزهايى که در چشم مى افتد و چشم را ناراحت مى کند، «قذى» گفته مى شود. «شجا» از ريشه «شجو» به معناى «سختى و شدت و اندوه و غم» است. اين تعبير، در مواردى که چيزى گلوگير انسان مى شود نيز به کار مى رود. «کَظَم» بر وزن «غَضَب» از ريشه «کظم» است. به گفته راغب در مفردات، اين کلمه، در اصل به معناى «محل خروج تنفس» است و «کظوم»، به معناى «حبس نفس و سکوت» آمده است. اين ريشه به معناى «بستن دهان مشک بعد از پر کردن از آب» نيز به کار رفته است و در عبارت بالا، اشاره به اين است که با اين که دشمن، گلوى مرا گرفته بود و مى فشرد، من شکيبايى کردم. «علقم» به گفته مجمع البحرين، درختى است بسيار تلخ که به آن حنظل نيز گفته مى شود و «عَلْقَمه»، به معناى «تلخى» آمده است. اين روايت را، نصر بن مزاحم، از آن حضرت نقل کرده است؛ شرح نهج البلاغه ابن ميثم، ج 2، ص 26؛ و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 22. المراجعات، ص 347، نامه 84. نهج البلاغه، نامه 62.