تفسیر بخش پنجم
وَمِنْهُ: فَإِنَّهُ لا سَوَاءَ، إِمَامُ الْهُدَى وَإِمَامُ الرَّدَى وَوَلِيُّ النَّبِيِّ، وَعَدُوُّ النَّبِيِّ. لَقَدْ قَالَ لِي رَسُولُ اللهِ (صلي الله عليه و آله) إِنِّي لا أَخَافُ عَلَى أُمَّتِي مُوْمِناً وَلا مُشْرِکاً؛ أَمَّا الْمُوْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللهُ بِإِيمَانِهِ، وَأَمَّا الْمُشْرِکُ فَيَقْمَعُهُ اللهُ بِشِرْکِهِ. لَکِنِّي أَخَافُ عَلَيْکُمْ کُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ، عَالِمِ اللِّسَانِ، يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ، وَيَفْعَلُ مَا تُنْکِرُونَ.
ترجمه
در بخش ديگرى از اين نامه آمده است: امامِ هدايت و امامِ گمراهى هرگز يکسان نيستند همچنين دوستدار پيامبر و دشمن او با هم برابر نخواهند بود. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به من فرمود: من براى امتم نه از مؤمن مى ترسم و نه از مشرک، چراکه ايمان مؤمن او را از کار خلاف بازمى دارد و مشرک را خداوند به وسيله شرکش (رسوا و) خوار و ذليل مى کند. تنها کسانى که از شرشان براى شما مى ترسم کسانى اند که در دل منافق اند، و در زبان به ظاهر دانا (و مؤمن)، سخنانى مى گويند که شما مى پسنديد؛ ولى اعمالى انجام مى دهند که شما آن را زشت وناپسند مى شماريد.
شرح و تفسیر
تنها از اين گروه بترسيد
در آخرين بخش از اين نامه مطابق آنچه مرحوم سيّد رضى آورده (و از تعبير «منه» برمى آيد که آنچه در نهج البلاغه آمده تمام نامه نبوده، بلکه بخش هايى از آن است) امام (عليه السلام) به نکته اى بسيار مهم و اساسى توجّه کرده، مى فرمايد: «امامِ هدايت و امامِ گمراهى هرگز يکسان نيستند همچنين دوستدار پيامبر و دشمن او با هم برابر نخواهند بود»؛ (وَمِنْهُ: فَإِنَّهُ لا سَوَاءَ، إِمَامُ الْهُدَى وَإِمَامُ الرَّدَى وَوَلِيُّ النَّبِيِّ، وَعَدُوُّ النَّبِيِّ).
روشن است که تعبير «إِمَامُ الْهُدَى» در اين جمله اشاره به خود آن حضرت وتعبير «إِمَامُ الرَّدَى» اشاره به معاويه است که برخلاف دستور پيامبر (صلي الله عليه و آله) وخواسته قاطبه مسلمين پرچم مخالفت برافراشت و سبب جنگ هاى خونين وهلاکت بسيارى از مسلمين شد.
واژه «امام» غالبآ به معناى پيشواى حق است؛ ولى گاه براى پيشواى باطل هم به کار مى رود. در قرآن مجيد مى خوانيم: (وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ)؛ «وآنان (فرعونيان) را پيشوايانى قرار داديم که به سوى آتش (دوزخ) دعوت مى کنند».
دليل تطبيق «إِمَامُ الرَّدَى» بر معاويه افزون بر قرائن حاليه، صراحت بخش هايى از اين نامه است که مرحوم سيّد رضى آن ها را نقل نکرده است؛ در بخشى از اين نامه طبق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه آمده است مى خوانيم : «إيّاکُمْ وَدَعْوَةُ الْکِذّابِ ابْنِ هِنْد؛ از خواسته ها و دعوت هاى اين مرد دروغگو، فرزند هند (جگرخوار) بپرهيزيد».
آن گاه امام (عليه السلام) در تکميل همين سخن به حديثى از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) استناد مى جويد، مى فرمايد: «رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به من فرمود: من براى امتم نه از مؤمن مى ترسم و نه از مشرک، چراکه ايمان مؤمن او را از کار خلاف بازمى دارد ومشرک را خداوند به وسيله شرکش (رسوا و) خوار و ذليل مى کند. تنها کسانى که از شرشان براى شما مى ترسم کسانى اند که در دل منافق اند و در زبان به ظاهر دانا، سخنانى مى گويند که شما مى پسنديد؛ ولى اعمالى انجام مى دهند که شما آن را زشت و ناپسند مى شماريد»؛ (وَلَقَدْ قَالَ لِي رَسُولُ اللهِ (صلي الله عليه و آله) إِنِّي لا أَخَافُ عَلَى أُمَّتِي مُوْمِناً وَلا مُشْرِکاً؛ أَمَّا الْمُوْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللهُ بِإِيمَانِهِ، وَأَمَّا الْمُشْرِکُ فَيَقْمَعُهُ اللهُ بِشِرْکِهِ. وَلَکِنِّي أَخَافُ عَلَيْکُمْ کُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ، عَالِمِ اللِّسَانِ، يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ، وَيَفْعَلُ مَا تُنْکِرُونَ).
اين يک واقعيّت است که مؤمنان واقعى پشت وپناه اسلام و امّت اسلامى هستند و مشرکان شناخته شده به سبب شرکشان، مردم از آن ها فاصله مى گيرند واگر بخواهند از درِ عداوت درآيند، مؤمنان به فرمان خداوند دست به دست هم مى دهند و آن ها را درهم مى کوبند؛ ولى مشکل بزرگ جامعه اسلامى و هر جامعه اى دشمنانى هستند که لباس دوستى بر تن مى کنند، همان افراد دو چهره اى که چهره زيبايى از خود نشان مى دهند و چهره زشت درونى خود را مستور مى دارند، در ميان صفوف مسلمانان رفت و آمد مى کنند و از اسرار آن ها آگاه مى شوند و هرجا بتوانند از پشت به آن ها خنجر مى زنند. آيات الهى و سنّت پيامبر (صلي الله عليه و آله) را دستاويز خود قرار مى دهند؛ ولى در عمل برخلاف آن ها رفتار مى کنند.
مصداق بارز اين سخن در زمان على (عليه السلام)، معاويه و اطرافيانش بودند که به نام خونخواهى عثمان که به ظاهر جانشين پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بود، قيام کردند و به هنگام ناچارى قرآن ها را بر سر نيزه ها بالا بردند. نماز مى خواندند و در نماز جمعه سخنان زيبا و موافق کتاب و سنّت مى گفتند؛ ولى براى تضعيف امامِ هدايت، على (عليه السلام) که هم ازسوى خدا منصوب شده بود و هم ازسوى خلق، هيچ فرصتى را از دست نمى دادند. از قتل بى گناهان و غارت اموال مسلمين و زدن شبيخون به مناطق مرزى عراق ابا نداشتند و سرانجام با اين روش توانستند بر جاى پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) تکيه زنند و اسلام را به قهقرا ببرند. نکته ها
1. خطر منافقان
امام (عليه السلام) در اين نامه از خطر مهمى که محمد بن ابى بکر و جامعه مردم مصر، بلکه همه جوامع اسلامى را تهديد مى کند، يعنى خطر منافقان، سخن به ميان آورده و مردم را به سه گروه تقسيم مى کند: مؤمن، مشرک و منافق، سپس مى فرمايد: مؤمنان هيچ خطرى براى جامعه اسلامى ندارند، زيرا ايمانشان به آن ها اجازه نمى دهد دست به کارى بزنند که خطرى براى اسلام و مسلمين ايجاد کند و خطر مشرکان معاند نيز که به اصطلاح، شمشير را از رو بسته اند چندان مهم نيست، زيرا شناخته شده اند و مسلمانان باايمان، مراقب توطئه هاى آن ها هستند؛ مشکل مهم ازسوى منافقان است، کسانى که در ميان اهل ايمان زندگى مى کنند وبه اصطلاح، شمشير را زير لباس بسته اند، سخنانى مى گويند که خوشايند مؤمنان است و افکار و عواطف آن ها را به سوى خودشان جلب و جذب مى کنند؛ اما در لحظات حساس و هنگامى که فرصتى به دست آورند زهر خود را مى ريزند و به اسلام و مسلمين ضربه مى زنند.
گرچه آن ها نفاق خود را مکتوم مى دارند و تخريب را به صورت پنهانى انجام مى دهند ولى چنان نيستند که نتوان آن ها را بادقت تشخيص داد. قرآن مجيد علائم متعدّدى براى شناخت اهل نفاق در سوره «بقره» و سوره «منافقون» بيان فرموده که با دقت در آن مى توان آن ها را شناخت و از خطرات آن ها مصون ماند. درباره ريشه هاى نفاق و برنامه ريزى دقيق منافقان و نفاق در طول تاريخ وخطرات اين گروه، بحث هاى مشروحى در خطبه 194 و همچنين در ذيل خطبه 210 بيان شده است.
2. نامه اى عجيب از معتضد عباسى
از شگفتى هاى دوران عباسيان نامه اى است که معتضد عباسى به صورت بخش نامه اى مستدل براى نواحى مختلف فرستاد. اين نامه را مورخ معروف، طبرى در تاريخ خود در حوادث سال 284 نقل کرده و کامل ابن اثير (هرچند با لحن مخالف) به آن اشاره کرده است و ما آن را از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد که از آن تلخيص خوبى دارد نقل مى کنيم.
ابن ابى الحديد در جلد 15 شرح نهج البلاغه خود در ذيل همين نامه امام (عليه السلام) به محمد بن ابى بکر، مى نويسد: طبرى چنين مى گويد: در اين سنه (سنه 284) معتضد عباسى تصميم گرفت لعن معاويه را بر تمام منابر گسترش دهد و دستور داد نامه اى نوشتند (مستدل) که براى مردم خوانده شود. وزيرش عبيدالله بن سليمان او را از ايجاد تنش در ميان گروهى از مردم بر حذر داشت و گفت: ممکن است اين کار به فتنه بينجامد؛ ولى معتضد اعتنايى به سخنان او نکرد.
نخستين چيزى که معتضد آن را آغاز کرد اين بود که مردم مشغول کار خود باشند و از اجتماعات بپرهيزند و عصبيت را کنار بگذارند و به عنوان شهادت دادن، نزد سلطان نروند مگر اين که از آن ها خواسته شود و داستان سرايان را از نشستن بر سر جاده ها (و گردآورى مردم در اطراف خود) منع کنند و دستور داد نسخه هايى از اين نامه تهيّه شود و در دو طرف بغداد در محلات و کوچه ها وبازارها روز چهارشنبه بيست و چهارم جمادى الاولىِ همان سال براى مردم بخوانند سپس روز جمعه از تکرار آن خوددارى کنند... و به سقاهايى که در دو مسجد معروف بغداد به مردم آب مى دادند، سفارش شد که براى معاويه طلب رحمت نکنند چون قبلاً عادت آن ها اين بود که به هنگام آب دادن براى او طلب رحمت مى کردند و به مردم گزارش شد که نامه اى که معتضد فرمان نوشتن آن را درباره لعن معاويه داده بود بعد از نماز جمعه بالاى منبر قرائت مى شود. لذا مردم بعد از اتمام نماز جمعه به سمت جايگاه روى آوردند تا نامه را بشنوند ولى نامه خوانده نشد، در اين هنگام وزير معتضد «عبيدالله بن سليمان» به قاضى يوسف متوسل شد که حيله اى بينديشد و معتضد را از اين کار منصرف کند. قاضى يوسف به سراغ معتضد رفت و گفت: من از اين مى ترسم که توده مردم با شنيدن اين نامه حرکتى اعتراض آميز آغاز کنند. معتضد گفت: من با شمشير آن ها را بر سر جاى خود مى نشانم. قاضى گفت: با آل ابوطالب چه خواهى کرد؟ آن ها از اين موقعيت استفاده مى کنند و در همه جا مردم را به سوى خود دعوت مى نمايند وبه يقين توجّه مردم به آن ها بيشتر از توجّه به بنى العباس است. معتضد با شنيدن اين سخن ساکت شد و پاسخى نداد و بعد از آن اقدامى در اين زمينه نکرد.
نامه بسيار مفصل و مستدل است و بخشى از آن چنين است: «خبرهايى به اميرمؤمنان (در اين جا منظور، معتضد عباسى است) رسيده که گروهى از مردم گرفتار اشتباهاتى در دين خود و فسادى در عقايد و تعصب هايى نابجا شده اند که عامل اصلى آن پيشوايان ضلالت بوده اند و ازاين رو سنّت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) را رها کرده و به بدعت ها روى آورده اند.
اين جريان بر اميرمؤمنان سخت آمده و سکوت دربرابر آن را جايز نشمرده وآن را مخالف وظايف دينى خود ديده است که بايد دربرابر انحرافات ساکت ننشيند و براى ارشاد جاهلان و اقامه حجت در مقابل معاندان قيام کند.
به همين دليل اميرالمؤمنين (معتضد) به شما مسلمانان خبر مى دهد که خداوند متعال، پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) را براى تبليغ آيينش مبعوث ساخت و به او فرمان داد که فرمان خدا را اجرا کند. آن حضرت از خانواده خود شروع کرد؛ گروهى ايمان آوردند و دعوت او را پذيرفتند و سر بر فرمانش نهادند و گروهى به مخالفت برخاستند و از هرگونه کارشکنى فروگذار نکردند».
سپس بعد از ذکر اعمال اين دو گروه با عباراتى جالب و زيبا چنين ادامه مى دهد: «بدترين دشمنان پيغمبر اسلام (صلي الله عليه و آله) و کسانى که از همه بيشتر مخالفت مى کردند و سرآغاز هر جنگ و عداوتى بودند و آغازگر هر فتنه اى محسوب مى شدند و هر پرچمى بر ضد اسلام برافراشته مى شد، صاحب و رهبر و رئيس آن به حساب مى آمدند ابوسفيان و پيروانش از بنى اميّه لعن شده در کتاب خدا و بر زبان پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در مواقف متعدّد بودند. سرانجام اسلام پيشى گرفت واين دشمن سرسخت مغلوب و منکوب شد و به ناچار دربرابر اسلام تسليم گشت در حالى که قلبش اسلام را نپذيرفته بود و شرک و کفر را در دل پنهان مى داشت. خداوند در قرآن مجيد درباره آن ها فرموده است: (وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْانِ) و همه اتفاق نظر دارند که اين شجره ملعونه همان بنى اميّه هستند و در سنّت نبوى که راويان ثقه آن را نقل کرده اند، وارد شده که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) روزى ابوسفيان را سوار بر چهارپايى ديد که معاويه زمام آن را در دست داشت ويزيد (برادر معاويه) آن چهارپا را مى راند.
پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: «لَعَنَ اللهُ الرَّاکِبَ وَالْقَائِدَ وَالسَّائِق؛ خدا لعنت کند سوار و زمامدار و کسى که آن را از پشت سر مى راند».
نيز راويان، روايت کرده اند که در روز بيعت عثمان، ابوسفيان ـ که در آن زمان نابينا شده بود و گمان مى کرد حاضران در مجلس همه از بنى اميّه هستند ـ صدا زد: «تَلَقَّفُوهَا يَا بَنِي عَبْدِ شَمْسٍ تَلَقُّفَ الْکُرَةِ فَوَ اللهِ مَا مِنْ جَنَّةٍ وَلا نَار؛ اى فرزندان عبد شمس ـاى بنى اميّه ـ ! خلافت را همچون گوى از ميدان برباييد، به خدا سوگند! نه بهشتى در کار است و نه دوزخى» و اين عبارت به يقين کفر صريح است که لعنت الهى شامل حال گوينده آن مى شود.
در روايت ديگرى آمده است که ابوسفيان روز فتح مکّه بلال را بر بام کعبه ديد ـ هنوز نابينا نشده بود ـ که مشغول اذان است و مى گويد: «أشْهَد أنّ مُحَمّدآ رَسُولُ الله»؛ ابوسفيان گفت: خوشا به حال عتبة بن ربيعة (يکى از بستگان ابوسفيان که در جنگ بدر کشته شده بود) که از دنيا رفت و چنين منظره اى را نديد.
در روايت ديگرى آمده که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) خواب وحشتناکى ديد و ناراحت شد؛ مى گويند بعد از اين خواب پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) خندان ديده نشد، زيرا در خواب ديده بود عده اى از بنى اميّه مانند ميمون ها از منبرش بالا مى روند و پايين مى آيند.
در روايت ديگرى آمده است: روزى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «از اين گذرگاه کوه که مى بينى به زودى مردى بيرون مى آيد که بر مذهب من محشور نخواهد شد» ناگهان معاويه ظاهر شد.
در حديث ديگرى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «إِذَا رَأَيْتُمْ مُعَاوِيَةَ يَخْطُبُ عَلَى مِنْبَرِي فَاقْتُلُوهُ؛ هنگامى که معاويه را بر منبر من ديديد او را به قتل برسانيد» و روايات کوبنده ديگرى درباره معاويه که در کتب معروف نقل شده است».
سپس در ادامه اين نامه داستان شهادت عمار ياسر به وسيله لشکر شام نقل شده که پيغمبر (صلي الله عليه و آله) خطاب به او فرموده بود: «گروه طغيانگر تو را مى کشند در حالى که تو آن ها را به بهشت مى خوانى و آن ها تو را به دوزخ دعوت مى کنند».
آن گاه به شهادت گروهى از صلحا و بزرگان اسلام از نيکان اصحاب و تابعين و اهل فضيلت و دين، به دست معاويه به طور مشروح اشاره مى کند، افرادى مانند «عمرو بن حمق خزاعى» و «حجر بن عدى الکندى». سپس به معرفى فرزندش يزيد، آن شراب خوار مستِ ميمون باز اشاره کرده و جنايت معاويه را در گرفتن بيعت براى او با قهر و غلبه و تهديد و تطميع، يادآور مى شود.
آن گاه به بخشى از کفريات يزيد مى پردازد ازجمله تمسک او به شعر ذيل که آشکارا دم از کفر و شرک و بى ايمانى مى زند آن جا که مى گويد:
لَيْتَ أَشْيَاخِي بِبَدْرٍ شَهِدُوا *** جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الْأَسَل
اى کاش نياکان من که در ميدان بدر بودند، ناله خزرج را از ضربات نيزه ها مشاهده مى کردند.
سپس در ادامه مى افزايد: اضافه بر اين ها بنى مروان (شاخه اى از بنى اميّه) احکام خدا را آشکارا دگرگون يا تعطيل کردند؛ اموال بيت المال را در ميان خود تقسيم نمودند؛ احترام حرم مکّه را سلب کردند و از هرگونه تخريب وآتش سوزى در خانه خدا ابا نداشتند و پناهندگان به آن را کشتند و زمين را از جور و عدوان پر کردند و ظلم آن ها همه بلاد را فراگرفت تا آن که خشم خدا بر آن ها فرود آمد و قهر و غضب الهى بر آنان نازل شد. گروهى از خاندان پيامبر (صلي الله عليه و آله) برخاستند و از آن ها انتقام گرفتند و بدين وسيله، خون آن ها و پدران مرتدّشان ريخته شد و خداوند ظالمان را ريشه کن ساخت.
آن گاه در ادامه اين نامه مى افزايد: اى مردم! اوامر الهى را اطاعت کنيد آن جا که مى فرمايد: (إِنَّ اللهَ لَعَنَ الْکافِرينَ وَأَعَدَّ لَهُمْ سَعيراً) و نيز مى فرمايد: (أُولئِکَ يَلْعَنُهُمُ اللهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللّاعِنُونَ) بنابراين بر شما اى مردم! لازم است کسى را که خدا و رسولش او را لعن کرده اند، لعن کنيد.
آن گاه ابوسفيان و معاويه و يزيد و مروان بن حکم و فرزندان و نوه هاى آن ها را لعن مى کند و مى افزايد: «اللَّهُمَّ الْعَنْ أَئِمَّةَ الْکُفْرِ وَقَادَةَ الضَّلالِ وَأَعْدَاءَ الدِّينِ مُجَاهِدِي الرَّسُولِ وَمُعَطِّلِي الْأَحْکَامِ وَمُبَدِّلِي الْکِتَابِ وَمُنْتَهِکِي الدَّمِ الْحَرَامِ؛ خداوندا! پيشوايان کفر و رهبر ضلالت و دشمنان دين و آن ها را که با رسولت جنگ کردند و احکامت را تعطيل نمودند و کتابت را تحريف کردند و خون بى گناهان را ريختند، لعن و نفرين فرما».
آنچه آمد، بخش فشرده اى از نامه طولانى «معتضد عباسى» است که در منابع معروف تاريخى نقل شده است.
بديهى است که نقل نامه «معتضد بالله» به معناى تأييد تمام کارهايش در دوران خلافتش نيست.
اين نکته نيز قابل توجّه است که مخالفت وزير معتضد «عبيدالله بن سليمان» با نشر اين نامه به اين سبب بود که در حالاتش نوشته اند: «کانَ مُنْحَرِفاً عَنْ عَلِىٍّ (عليه السلام)؛ با اميرمؤمنان على (عليه السلام) مخالف بود» و شورش مردم بهانه اى بيش نبود.
* * *
در آخرين بخش از اين نامه مطابق آنچه مرحوم سيّد رضى آورده (و از تعبير «منه» برمى آيد که آنچه در نهج البلاغه آمده تمام نامه نبوده، بلکه بخش هايى از آن است) امام (عليه السلام) به نکته اى بسيار مهم و اساسى توجّه کرده، مى فرمايد: «امامِ هدايت و امامِ گمراهى هرگز يکسان نيستند همچنين دوستدار پيامبر و دشمن او با هم برابر نخواهند بود»؛ (وَمِنْهُ: فَإِنَّهُ لا سَوَاءَ، إِمَامُ الْهُدَى وَإِمَامُ الرَّدَى وَوَلِيُّ النَّبِيِّ، وَعَدُوُّ النَّبِيِّ).
روشن است که تعبير «إِمَامُ الْهُدَى» در اين جمله اشاره به خود آن حضرت وتعبير «إِمَامُ الرَّدَى» اشاره به معاويه است که برخلاف دستور پيامبر (صلي الله عليه و آله) وخواسته قاطبه مسلمين پرچم مخالفت برافراشت و سبب جنگ هاى خونين وهلاکت بسيارى از مسلمين شد.
واژه «امام» غالبآ به معناى پيشواى حق است؛ ولى گاه براى پيشواى باطل هم به کار مى رود. در قرآن مجيد مى خوانيم: (وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ)؛ «وآنان (فرعونيان) را پيشوايانى قرار داديم که به سوى آتش (دوزخ) دعوت مى کنند».
دليل تطبيق «إِمَامُ الرَّدَى» بر معاويه افزون بر قرائن حاليه، صراحت بخش هايى از اين نامه است که مرحوم سيّد رضى آن ها را نقل نکرده است؛ در بخشى از اين نامه طبق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه آمده است مى خوانيم : «إيّاکُمْ وَدَعْوَةُ الْکِذّابِ ابْنِ هِنْد؛ از خواسته ها و دعوت هاى اين مرد دروغگو، فرزند هند (جگرخوار) بپرهيزيد».
آن گاه امام (عليه السلام) در تکميل همين سخن به حديثى از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) استناد مى جويد، مى فرمايد: «رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به من فرمود: من براى امتم نه از مؤمن مى ترسم و نه از مشرک، چراکه ايمان مؤمن او را از کار خلاف بازمى دارد ومشرک را خداوند به وسيله شرکش (رسوا و) خوار و ذليل مى کند. تنها کسانى که از شرشان براى شما مى ترسم کسانى اند که در دل منافق اند و در زبان به ظاهر دانا، سخنانى مى گويند که شما مى پسنديد؛ ولى اعمالى انجام مى دهند که شما آن را زشت و ناپسند مى شماريد»؛ (وَلَقَدْ قَالَ لِي رَسُولُ اللهِ (صلي الله عليه و آله) إِنِّي لا أَخَافُ عَلَى أُمَّتِي مُوْمِناً وَلا مُشْرِکاً؛ أَمَّا الْمُوْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللهُ بِإِيمَانِهِ، وَأَمَّا الْمُشْرِکُ فَيَقْمَعُهُ اللهُ بِشِرْکِهِ. وَلَکِنِّي أَخَافُ عَلَيْکُمْ کُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ، عَالِمِ اللِّسَانِ، يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ، وَيَفْعَلُ مَا تُنْکِرُونَ).
اين يک واقعيّت است که مؤمنان واقعى پشت وپناه اسلام و امّت اسلامى هستند و مشرکان شناخته شده به سبب شرکشان، مردم از آن ها فاصله مى گيرند واگر بخواهند از درِ عداوت درآيند، مؤمنان به فرمان خداوند دست به دست هم مى دهند و آن ها را درهم مى کوبند؛ ولى مشکل بزرگ جامعه اسلامى و هر جامعه اى دشمنانى هستند که لباس دوستى بر تن مى کنند، همان افراد دو چهره اى که چهره زيبايى از خود نشان مى دهند و چهره زشت درونى خود را مستور مى دارند، در ميان صفوف مسلمانان رفت و آمد مى کنند و از اسرار آن ها آگاه مى شوند و هرجا بتوانند از پشت به آن ها خنجر مى زنند. آيات الهى و سنّت پيامبر (صلي الله عليه و آله) را دستاويز خود قرار مى دهند؛ ولى در عمل برخلاف آن ها رفتار مى کنند.
مصداق بارز اين سخن در زمان على (عليه السلام)، معاويه و اطرافيانش بودند که به نام خونخواهى عثمان که به ظاهر جانشين پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بود، قيام کردند و به هنگام ناچارى قرآن ها را بر سر نيزه ها بالا بردند. نماز مى خواندند و در نماز جمعه سخنان زيبا و موافق کتاب و سنّت مى گفتند؛ ولى براى تضعيف امامِ هدايت، على (عليه السلام) که هم ازسوى خدا منصوب شده بود و هم ازسوى خلق، هيچ فرصتى را از دست نمى دادند. از قتل بى گناهان و غارت اموال مسلمين و زدن شبيخون به مناطق مرزى عراق ابا نداشتند و سرانجام با اين روش توانستند بر جاى پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) تکيه زنند و اسلام را به قهقرا ببرند. نکته ها
1. خطر منافقان
امام (عليه السلام) در اين نامه از خطر مهمى که محمد بن ابى بکر و جامعه مردم مصر، بلکه همه جوامع اسلامى را تهديد مى کند، يعنى خطر منافقان، سخن به ميان آورده و مردم را به سه گروه تقسيم مى کند: مؤمن، مشرک و منافق، سپس مى فرمايد: مؤمنان هيچ خطرى براى جامعه اسلامى ندارند، زيرا ايمانشان به آن ها اجازه نمى دهد دست به کارى بزنند که خطرى براى اسلام و مسلمين ايجاد کند و خطر مشرکان معاند نيز که به اصطلاح، شمشير را از رو بسته اند چندان مهم نيست، زيرا شناخته شده اند و مسلمانان باايمان، مراقب توطئه هاى آن ها هستند؛ مشکل مهم ازسوى منافقان است، کسانى که در ميان اهل ايمان زندگى مى کنند وبه اصطلاح، شمشير را زير لباس بسته اند، سخنانى مى گويند که خوشايند مؤمنان است و افکار و عواطف آن ها را به سوى خودشان جلب و جذب مى کنند؛ اما در لحظات حساس و هنگامى که فرصتى به دست آورند زهر خود را مى ريزند و به اسلام و مسلمين ضربه مى زنند.
گرچه آن ها نفاق خود را مکتوم مى دارند و تخريب را به صورت پنهانى انجام مى دهند ولى چنان نيستند که نتوان آن ها را بادقت تشخيص داد. قرآن مجيد علائم متعدّدى براى شناخت اهل نفاق در سوره «بقره» و سوره «منافقون» بيان فرموده که با دقت در آن مى توان آن ها را شناخت و از خطرات آن ها مصون ماند. درباره ريشه هاى نفاق و برنامه ريزى دقيق منافقان و نفاق در طول تاريخ وخطرات اين گروه، بحث هاى مشروحى در خطبه 194 و همچنين در ذيل خطبه 210 بيان شده است.
2. نامه اى عجيب از معتضد عباسى
از شگفتى هاى دوران عباسيان نامه اى است که معتضد عباسى به صورت بخش نامه اى مستدل براى نواحى مختلف فرستاد. اين نامه را مورخ معروف، طبرى در تاريخ خود در حوادث سال 284 نقل کرده و کامل ابن اثير (هرچند با لحن مخالف) به آن اشاره کرده است و ما آن را از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد که از آن تلخيص خوبى دارد نقل مى کنيم.
ابن ابى الحديد در جلد 15 شرح نهج البلاغه خود در ذيل همين نامه امام (عليه السلام) به محمد بن ابى بکر، مى نويسد: طبرى چنين مى گويد: در اين سنه (سنه 284) معتضد عباسى تصميم گرفت لعن معاويه را بر تمام منابر گسترش دهد و دستور داد نامه اى نوشتند (مستدل) که براى مردم خوانده شود. وزيرش عبيدالله بن سليمان او را از ايجاد تنش در ميان گروهى از مردم بر حذر داشت و گفت: ممکن است اين کار به فتنه بينجامد؛ ولى معتضد اعتنايى به سخنان او نکرد.
نخستين چيزى که معتضد آن را آغاز کرد اين بود که مردم مشغول کار خود باشند و از اجتماعات بپرهيزند و عصبيت را کنار بگذارند و به عنوان شهادت دادن، نزد سلطان نروند مگر اين که از آن ها خواسته شود و داستان سرايان را از نشستن بر سر جاده ها (و گردآورى مردم در اطراف خود) منع کنند و دستور داد نسخه هايى از اين نامه تهيّه شود و در دو طرف بغداد در محلات و کوچه ها وبازارها روز چهارشنبه بيست و چهارم جمادى الاولىِ همان سال براى مردم بخوانند سپس روز جمعه از تکرار آن خوددارى کنند... و به سقاهايى که در دو مسجد معروف بغداد به مردم آب مى دادند، سفارش شد که براى معاويه طلب رحمت نکنند چون قبلاً عادت آن ها اين بود که به هنگام آب دادن براى او طلب رحمت مى کردند و به مردم گزارش شد که نامه اى که معتضد فرمان نوشتن آن را درباره لعن معاويه داده بود بعد از نماز جمعه بالاى منبر قرائت مى شود. لذا مردم بعد از اتمام نماز جمعه به سمت جايگاه روى آوردند تا نامه را بشنوند ولى نامه خوانده نشد، در اين هنگام وزير معتضد «عبيدالله بن سليمان» به قاضى يوسف متوسل شد که حيله اى بينديشد و معتضد را از اين کار منصرف کند. قاضى يوسف به سراغ معتضد رفت و گفت: من از اين مى ترسم که توده مردم با شنيدن اين نامه حرکتى اعتراض آميز آغاز کنند. معتضد گفت: من با شمشير آن ها را بر سر جاى خود مى نشانم. قاضى گفت: با آل ابوطالب چه خواهى کرد؟ آن ها از اين موقعيت استفاده مى کنند و در همه جا مردم را به سوى خود دعوت مى نمايند وبه يقين توجّه مردم به آن ها بيشتر از توجّه به بنى العباس است. معتضد با شنيدن اين سخن ساکت شد و پاسخى نداد و بعد از آن اقدامى در اين زمينه نکرد.
نامه بسيار مفصل و مستدل است و بخشى از آن چنين است: «خبرهايى به اميرمؤمنان (در اين جا منظور، معتضد عباسى است) رسيده که گروهى از مردم گرفتار اشتباهاتى در دين خود و فسادى در عقايد و تعصب هايى نابجا شده اند که عامل اصلى آن پيشوايان ضلالت بوده اند و ازاين رو سنّت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) را رها کرده و به بدعت ها روى آورده اند.
اين جريان بر اميرمؤمنان سخت آمده و سکوت دربرابر آن را جايز نشمرده وآن را مخالف وظايف دينى خود ديده است که بايد دربرابر انحرافات ساکت ننشيند و براى ارشاد جاهلان و اقامه حجت در مقابل معاندان قيام کند.
به همين دليل اميرالمؤمنين (معتضد) به شما مسلمانان خبر مى دهد که خداوند متعال، پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) را براى تبليغ آيينش مبعوث ساخت و به او فرمان داد که فرمان خدا را اجرا کند. آن حضرت از خانواده خود شروع کرد؛ گروهى ايمان آوردند و دعوت او را پذيرفتند و سر بر فرمانش نهادند و گروهى به مخالفت برخاستند و از هرگونه کارشکنى فروگذار نکردند».
سپس بعد از ذکر اعمال اين دو گروه با عباراتى جالب و زيبا چنين ادامه مى دهد: «بدترين دشمنان پيغمبر اسلام (صلي الله عليه و آله) و کسانى که از همه بيشتر مخالفت مى کردند و سرآغاز هر جنگ و عداوتى بودند و آغازگر هر فتنه اى محسوب مى شدند و هر پرچمى بر ضد اسلام برافراشته مى شد، صاحب و رهبر و رئيس آن به حساب مى آمدند ابوسفيان و پيروانش از بنى اميّه لعن شده در کتاب خدا و بر زبان پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در مواقف متعدّد بودند. سرانجام اسلام پيشى گرفت واين دشمن سرسخت مغلوب و منکوب شد و به ناچار دربرابر اسلام تسليم گشت در حالى که قلبش اسلام را نپذيرفته بود و شرک و کفر را در دل پنهان مى داشت. خداوند در قرآن مجيد درباره آن ها فرموده است: (وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْانِ) و همه اتفاق نظر دارند که اين شجره ملعونه همان بنى اميّه هستند و در سنّت نبوى که راويان ثقه آن را نقل کرده اند، وارد شده که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) روزى ابوسفيان را سوار بر چهارپايى ديد که معاويه زمام آن را در دست داشت ويزيد (برادر معاويه) آن چهارپا را مى راند.
پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: «لَعَنَ اللهُ الرَّاکِبَ وَالْقَائِدَ وَالسَّائِق؛ خدا لعنت کند سوار و زمامدار و کسى که آن را از پشت سر مى راند».
نيز راويان، روايت کرده اند که در روز بيعت عثمان، ابوسفيان ـ که در آن زمان نابينا شده بود و گمان مى کرد حاضران در مجلس همه از بنى اميّه هستند ـ صدا زد: «تَلَقَّفُوهَا يَا بَنِي عَبْدِ شَمْسٍ تَلَقُّفَ الْکُرَةِ فَوَ اللهِ مَا مِنْ جَنَّةٍ وَلا نَار؛ اى فرزندان عبد شمس ـاى بنى اميّه ـ ! خلافت را همچون گوى از ميدان برباييد، به خدا سوگند! نه بهشتى در کار است و نه دوزخى» و اين عبارت به يقين کفر صريح است که لعنت الهى شامل حال گوينده آن مى شود.
در روايت ديگرى آمده است که ابوسفيان روز فتح مکّه بلال را بر بام کعبه ديد ـ هنوز نابينا نشده بود ـ که مشغول اذان است و مى گويد: «أشْهَد أنّ مُحَمّدآ رَسُولُ الله»؛ ابوسفيان گفت: خوشا به حال عتبة بن ربيعة (يکى از بستگان ابوسفيان که در جنگ بدر کشته شده بود) که از دنيا رفت و چنين منظره اى را نديد.
در روايت ديگرى آمده که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) خواب وحشتناکى ديد و ناراحت شد؛ مى گويند بعد از اين خواب پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) خندان ديده نشد، زيرا در خواب ديده بود عده اى از بنى اميّه مانند ميمون ها از منبرش بالا مى روند و پايين مى آيند.
در روايت ديگرى آمده است: روزى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «از اين گذرگاه کوه که مى بينى به زودى مردى بيرون مى آيد که بر مذهب من محشور نخواهد شد» ناگهان معاويه ظاهر شد.
در حديث ديگرى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «إِذَا رَأَيْتُمْ مُعَاوِيَةَ يَخْطُبُ عَلَى مِنْبَرِي فَاقْتُلُوهُ؛ هنگامى که معاويه را بر منبر من ديديد او را به قتل برسانيد» و روايات کوبنده ديگرى درباره معاويه که در کتب معروف نقل شده است».
سپس در ادامه اين نامه داستان شهادت عمار ياسر به وسيله لشکر شام نقل شده که پيغمبر (صلي الله عليه و آله) خطاب به او فرموده بود: «گروه طغيانگر تو را مى کشند در حالى که تو آن ها را به بهشت مى خوانى و آن ها تو را به دوزخ دعوت مى کنند».
آن گاه به شهادت گروهى از صلحا و بزرگان اسلام از نيکان اصحاب و تابعين و اهل فضيلت و دين، به دست معاويه به طور مشروح اشاره مى کند، افرادى مانند «عمرو بن حمق خزاعى» و «حجر بن عدى الکندى». سپس به معرفى فرزندش يزيد، آن شراب خوار مستِ ميمون باز اشاره کرده و جنايت معاويه را در گرفتن بيعت براى او با قهر و غلبه و تهديد و تطميع، يادآور مى شود.
آن گاه به بخشى از کفريات يزيد مى پردازد ازجمله تمسک او به شعر ذيل که آشکارا دم از کفر و شرک و بى ايمانى مى زند آن جا که مى گويد:
لَيْتَ أَشْيَاخِي بِبَدْرٍ شَهِدُوا *** جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الْأَسَل
اى کاش نياکان من که در ميدان بدر بودند، ناله خزرج را از ضربات نيزه ها مشاهده مى کردند.
سپس در ادامه مى افزايد: اضافه بر اين ها بنى مروان (شاخه اى از بنى اميّه) احکام خدا را آشکارا دگرگون يا تعطيل کردند؛ اموال بيت المال را در ميان خود تقسيم نمودند؛ احترام حرم مکّه را سلب کردند و از هرگونه تخريب وآتش سوزى در خانه خدا ابا نداشتند و پناهندگان به آن را کشتند و زمين را از جور و عدوان پر کردند و ظلم آن ها همه بلاد را فراگرفت تا آن که خشم خدا بر آن ها فرود آمد و قهر و غضب الهى بر آنان نازل شد. گروهى از خاندان پيامبر (صلي الله عليه و آله) برخاستند و از آن ها انتقام گرفتند و بدين وسيله، خون آن ها و پدران مرتدّشان ريخته شد و خداوند ظالمان را ريشه کن ساخت.
آن گاه در ادامه اين نامه مى افزايد: اى مردم! اوامر الهى را اطاعت کنيد آن جا که مى فرمايد: (إِنَّ اللهَ لَعَنَ الْکافِرينَ وَأَعَدَّ لَهُمْ سَعيراً) و نيز مى فرمايد: (أُولئِکَ يَلْعَنُهُمُ اللهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللّاعِنُونَ) بنابراين بر شما اى مردم! لازم است کسى را که خدا و رسولش او را لعن کرده اند، لعن کنيد.
آن گاه ابوسفيان و معاويه و يزيد و مروان بن حکم و فرزندان و نوه هاى آن ها را لعن مى کند و مى افزايد: «اللَّهُمَّ الْعَنْ أَئِمَّةَ الْکُفْرِ وَقَادَةَ الضَّلالِ وَأَعْدَاءَ الدِّينِ مُجَاهِدِي الرَّسُولِ وَمُعَطِّلِي الْأَحْکَامِ وَمُبَدِّلِي الْکِتَابِ وَمُنْتَهِکِي الدَّمِ الْحَرَامِ؛ خداوندا! پيشوايان کفر و رهبر ضلالت و دشمنان دين و آن ها را که با رسولت جنگ کردند و احکامت را تعطيل نمودند و کتابت را تحريف کردند و خون بى گناهان را ريختند، لعن و نفرين فرما».
آنچه آمد، بخش فشرده اى از نامه طولانى «معتضد عباسى» است که در منابع معروف تاريخى نقل شده است.
بديهى است که نقل نامه «معتضد بالله» به معناى تأييد تمام کارهايش در دوران خلافتش نيست.
اين نکته نيز قابل توجّه است که مخالفت وزير معتضد «عبيدالله بن سليمان» با نشر اين نامه به اين سبب بود که در حالاتش نوشته اند: «کانَ مُنْحَرِفاً عَنْ عَلِىٍّ (عليه السلام)؛ با اميرمؤمنان على (عليه السلام) مخالف بود» و شورش مردم بهانه اى بيش نبود.
* * *
پاورقی ها
«الردى» از ريشه «ردى» بر وزن «رأى» به معناى هلاکت و يا سقوط از بلندى توأم با هلاکت است.
قصص، آيه 41. «يقمع» از ريشه «قمع» بر وزن «منع» به معناى بازداشتن و مغلوب ساختن و خوار کردن است. «جَنان» به معناى قلب و «جِنان» جمع «جِنة» به معناى باغ و بهشت است و همه اين ها از ريشه «جن» بر وزن «فن» به معناى مستور شدن گرفته شده و از آن جا که قلب در درون سينه مستور است و زمين باغ ها در زير درختان مستور است، اين واژه درمورد آن ها به کار رفته است. اسراء، آيه 60. اصل اين شعر از «عبدالله زبعراء» است که از دشمنان سرسخت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود و در روز احد بعد از شهادت گروهى از مسلمين که از طايفه خزرج بودند اين شعر را با اشعار ديگرى سرود و يزيد آن را بر حادثه کربلا تطبيق داد و منظورش اين بود که اى کاش نياکان من از بنى اميّه امروز بودند و ناله و زارى اهل بيت امام حسين (عليهم السلام) و يارانش را مشاهده مى کردند.
طبرى ابيات ديگر يزيد را نيز در کتاب خود نقل کرده که در متن نامه معتضد وجود داشته است هرچند ابن ابى الحديد در تلخيص خود آن را حذف کرده و ازجمله آن ابيات اين است: فَاَحَلّوا وَاسْتَحَلّوا فَرَحآ *** ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لا تَشَلْ لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلا *** خَبَرٌ جاءَ وَلا وَحْىٌ نَزَلْ «نياکان من اگر اين کار مرا مى ديدند هلهله مى کردند و فرياد شوق برمى کشيدند و مى گفتند: اى يزيد دست مريزاد. بنى هاشم داعيه سلطنت داشتند و (آن را به نام دين و آيين خدا وانمود کردند) نه خبرى ازسوى خدا آمده و نه وحيى نازل شده است. احزاب، آيه 64. بقره، آيه 159. تاريخ طبرى، ج 8، ص 182-189 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 173-180؛ کامل ابن اثير، ج 7، ص 485.
قصص، آيه 41. «يقمع» از ريشه «قمع» بر وزن «منع» به معناى بازداشتن و مغلوب ساختن و خوار کردن است. «جَنان» به معناى قلب و «جِنان» جمع «جِنة» به معناى باغ و بهشت است و همه اين ها از ريشه «جن» بر وزن «فن» به معناى مستور شدن گرفته شده و از آن جا که قلب در درون سينه مستور است و زمين باغ ها در زير درختان مستور است، اين واژه درمورد آن ها به کار رفته است. اسراء، آيه 60. اصل اين شعر از «عبدالله زبعراء» است که از دشمنان سرسخت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود و در روز احد بعد از شهادت گروهى از مسلمين که از طايفه خزرج بودند اين شعر را با اشعار ديگرى سرود و يزيد آن را بر حادثه کربلا تطبيق داد و منظورش اين بود که اى کاش نياکان من از بنى اميّه امروز بودند و ناله و زارى اهل بيت امام حسين (عليهم السلام) و يارانش را مشاهده مى کردند.
طبرى ابيات ديگر يزيد را نيز در کتاب خود نقل کرده که در متن نامه معتضد وجود داشته است هرچند ابن ابى الحديد در تلخيص خود آن را حذف کرده و ازجمله آن ابيات اين است: فَاَحَلّوا وَاسْتَحَلّوا فَرَحآ *** ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لا تَشَلْ لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلا *** خَبَرٌ جاءَ وَلا وَحْىٌ نَزَلْ «نياکان من اگر اين کار مرا مى ديدند هلهله مى کردند و فرياد شوق برمى کشيدند و مى گفتند: اى يزيد دست مريزاد. بنى هاشم داعيه سلطنت داشتند و (آن را به نام دين و آيين خدا وانمود کردند) نه خبرى ازسوى خدا آمده و نه وحيى نازل شده است. احزاب، آيه 64. بقره، آيه 159. تاريخ طبرى، ج 8، ص 182-189 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 173-180؛ کامل ابن اثير، ج 7، ص 485.