تفسیر بخش چهارم

يَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَلاَ رِجَالَ! حُلُومُ آلاْطْفَالِ، وَ عُقُولُ رَبَّاتِ آلْحِجَالِ، لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَکُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْکُمْ مَعْرِفَةً ـ وَآللهِ ـ جَرَّتْ نَدَمآ، وَ أَعْقَبَتْ سَدَمآ. قَاتَلَکُمُ اللهُ! لَقَدْ مَلأتُمْ قَلْبِي قَيْحآ، وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِي غَيْظآ، وَ جَرَّعْتُمُوني نُغَبَ التَّهْمَامِ أَنْفَاسآ، وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَىَّ رَأْيِي بِالْعِصْيَانِ وَ آلْخِذْلاَنِ؛ حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ قُرَيْشٌ: إِنَّ آبْنَ أَبِي طَالِبٍ رَجُلٌ شُجَاعٌ، وَ لکِنْ لاَعِلْمَ لَهُ بِالحَرْبِ.
للهِ أَبُوهُمْ! وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاسآ، وَ أَقْدَمُ فِيهَا مَقَامآ مِنِّي! لَقَدْ نَهَضْتُ فِيهَا وَ مَا بَلَغْتُ آلعِشْرِينَ، وَ ها أَنَاذا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّينَ! وَ لکِنْ لا رَأْيَ لِمَنْ لاَيُطَاعُ!

ترجمه
اى مردنماهايى که در حقيقت، مرد نيستيد! آرزوهاى شما مانند آرزوهاى کودکان است! و عقل و خرد شما مانند عروسان حجله نشين! (که به چيزى جز زر و زيور و عيش و نوش، نمى انديشند). دوست داشتم هرگز شما را نمى ديدم و نمى شناختم، همان شناختى که سرانجام به خدا سوگند! پشيمانى به بار آورد و خشم آور و غم انگيز بود. خداوند شما را بکشد (و از رحمتش دور سازد)! که اين همه خون به دل من کرديد، سينه مرا پر از خشم ساختيد و کاسه هاى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانديد! با نافرمانى و ترک يارى، نقشه هاى مرا (براى سرکوبى دشمن) تباه کرديد تا آن جا که (امر بر دوست و دشمن مشتبه شد و) قريش گفتند: «پسر ابوطالب، مرد شجاعى است، ولى از فنون جنگ آگاه نيست»! خدا پدرشان را حفظ کند! آيا هيچ يک از آنها از من باسابقه تر و پيشگام تر در ميدان هاى نبرد بوده است؟ من آن روز که آماده جنگ شدم (و گام در ميدان نهادم) هنوز بيست سال از عمرم نگذشته بود و الآن از شصت سال هم گذشته ام، ولى چه کنم؟ آن کس که فرمانش را اطاعت نمى کنند طرح و نقشه و تدبيرى ندارد (و هر اندازه صاحب تجربه، و آگاه باشد، کارش به جايى نمى رسد).
شرح و تفسیر
دل مرا خون کرديد!
در آخرين فراز اين خطبه، امام (عليه السلام) همچنان تازيانه هاى ملامت و سرزنش را پى در پى بر روح آن ها مى زند تا شايد اين خواب آلودگانِ سست عنصر از خواب غفلت بيدار شوند و چشمان خود را باز کنند و ببينند در چه شرايط مرگبارى گرفتارند، شايد که به پا خيزند و با يک جهاد مردانه و خداپسندانه، دست شاميان غارتگر را از کشور اسلام قطع کنند.
در نخستين قسمت، آن ها را با سه جمله کوبنده مخاطب مى سازد و مى فرمايد: «اى مردنماهايى که در حقيقت، مرد نيستيد!»؛ (يا أَشْبَاهَ الرِّجالِ وَ لارِجَالَ!).
«آرزوهاى شما مانند آرزوهاى کودکان است»؛ (حُلُومُ الاْطْفَالِ).
«و عقل و خرد شما مانند عروسان حجله نشين است (که به چيزى جز زر و زيور و عيش و نوش، نمى انديشند)»؛ (وَ عُقُولُ رَبّاتِ الْحِجالِ!). در توصيف نخست، امام (عليه السلام) آن ها را به دليل نداشتن شجاعت و حميّت و غيرت مردانگى سرزنش مى کند؛ چرا که تنها در چهره، شبيه مردان بودند و از صفات ويژه مردان در آن ها خبرى نبود.
حضرت، سپس لحن کلام را تندتر مى کند و مى فرمايد: «دوست داشتم هرگز شما را نمى ديدم و نمى شناختم، همان شناختى که سرانجام، به خدا سوگند! پشيمانى به بار آورد و خشم آور و غم انگيز بود»؛ (لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَکُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْکُمْ مَعْرِفَةً ـ وَآللهِ ـ جَرَّتْ نَدَمآ، وَ أَعْقَبَتْ سَدَمآ).
تاريخ، گواه اين مطلب است که دوستى مردم کوفه و عراق براى امام (عليه السلام) در تمام دوران خلافتش، ثمره اى جز غم و اندوهِ ناشى از سستى ها، بى وفايى ها، پيمان شکنى ها، ضعف ها، پراکندگى ها و اشکال مختلف نفاق، نداشت و اين گروه، سبب مشکلات عظيمى در رهبرى و مديريت اين امام مدير و مدبّر و آگاه شدند. طبيعى است که امام (عليه السلام) آرزو کند که اى کاش هرگز آن ها را نمى ديد و آنان گرد او جمع نمى شدند.
سرانجام، آن ها را هدف تير نفرينش قرار داده، مى فرمايد: «خداوند، شما را بکشد (و از رحمتش دور سازد) که اين همه خون به دل من کرديد، سينه مرا پر از خشم ساختيد و کاسه هاى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانديد! با نافرمانى و ترکِ يارى، نقشه هاى مرا (براى سرکوبى دشمن) تباه کرديد تا آن جا که (امر بر دوست و دشمن مشتبه شد و) قريش گفتند: پسر ابوطالب مرد شجاعى است، ولى از فنون جنگ آگاه نيست»؛ (قَاتَلَکُمُ اللهُ! لَقَدْ مَلاَتُمْ قَلْبِي قَيْحآ، وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِي غَيْظآ، وَ جَرَّعْتُمُوني نُغَبَ التَّهْمَامِ أَنْفَاسآ، وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَىَّ رَأيِي بِالْعِصْيَانِ وَ آلْخِذْلاَنِ؛ حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ قُرَيْشٌ: إِنَّ آبْنَ أَبِي طَالِبٍ رَجُلٌ شُجَاعٌ، وَ لکِنْ لاَعِلْمَ لَهُ بِالحَرْبِ).
معمولا بسيارى از ملت ها عامل عقب ماندگى و مشکلات خود را ضعف پيشوايان و رهبرانشان مى دانند، ولى گاه قضيه برعکس مى شود؛ يعنى پيشوا بسيار لايق است، ولى ضعف و ناتوانى و عقب ماندگى فکرى و فرهنگى، در پيروان است و اين براى يک پيشواى بزرگ و لايق، بسيار دردآور است که گرفتار مردمى سست عنصر و بى اراده شود و نتيجه کارها شکست باشد و با اين حال، مردم در قضاوت خود، آن را به حساب پيشواى بزرگشان بگذارند!
حضرت، سرانجام در آخرين جمله هاى اين خطبه، به پاسخ سخنان ناروا و نادرستِ جماعتى از قريش مى پردازد که آن حضرت را به ناآگاهى از فنون جنگ متّهم مى ساختند. مى فرمايد: «خدا پدرشان را حفظ کند! آيا هيچ يک از آنها از من، باسابقه تر و پيشگام تر در ميدان هاى نبرد بوده است؟»؛ (للهِ أَبُوهُمْ! وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاسآ، وَ أَقْدَمُ فِيهَا مَقَامآ مِنِّي؟).
«من آن روز که آماده جنگ شدم (و گام در ميدان نهادم) هنوز بيست سال از عمرم نگذشته بود و الآن از شصت سال هم گذشته ام ولى چه فايده؟ کسى که فرمانش را اطاعت نمى کنند، طرح و نقشه و تدبيرى ندارد (و هر اندازه صاحب تجربه، و آگاه باشد، کارش به جايى نمى رسد)»؛ (لَقَدْ نَهَضْتُ فِيهَا وَ مَا بَلَغْتُ آلْعِشْرِينَ، وَ ها أَنَاذا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّينَ! وَ لکِنْ لا رَأْيَ لِمَنْ لاَيُطَاعُ!). نکته ها
1. پيروان نالايق، شخصيت پيشوايان را زير سؤال مى برند
بى شک، هيچ پيروزى و شکستى بدون دليل نيست و آن ها که همه يا بعضى از پيروزى و شکست ها را به علل ناشناخته و عوامل مرموز و يا تصادف و اتفاق وشانس و طالع نسبت مى دهند، کسانى هستند که نمى خواهند با حقايق تلخ، روبه رو شوند و آن را تحليل کنند.
در تحليل هاى معمولى، غالبآ عامل اصلى پيروزى و شکست را قدرت فرمانده و مديريت و آگاهى او مى دانند، در حالى که در پاره اى از موارد، مسئله برعکس است و فرمانده و پيشوا ازنظر روحيه و آگاهى و مديريت، در نهايت قوّت است، ولى پيروانِ ضعيف و ترسو و بى اراده و از هم بريده و بى تجربه ـ که نمى توانند طرح هاى دقيق مديريت پيشوايشان را به خوبى پياده کنند ـ عامل اصلى شکست محسوب مى شوند و اينجاست که شخصيت و توان رهبرى، در آتش فساد پيروان مى سوزد! و اين براى يک فرمانده لايق و مدير و مدبر، بسيار دردناک است.
اگر مى بينيد که على (عليه السلام) در اين خطبه، مانند شمع مى سوزد و ناله سرمى دهد و مردم کوفه را زير رگبار سرزنش هاى خود قرار مى دهد، به همين دليل است. پراکندگى و پيمان شکنى و ضعف و زبونى آنان سبب شد که نه تنها دشمن بلکه حتى دوستانى که سوابق رشادت و مديريت پيروزمندانه آن امام بزرگوار را در غزوات اسلامى به خاطر داشتند، چشم بر هم نهاده و آن حضرت را متّهم به عدم آگاهى از فنون جنگ کنند! اينجاست که امام (عليه السلام) دست آن ها را گرفته و به سوى گذشته زندگى خود مى برد، و مى فرمايد: من بيش از چهل سال، تجربه موفق در جنگ ها دارم، چگونه مى توان مرا به عدم آگاهى از فنون جنگ متهم کرد؟! مشکل من جاى ديگر است و آن اين که پيروان من، فاقد انضباط نظامى اند و طغيانگر و سرکشند و در لحظات حسّاس، خودسرانه دست به هر کارى مى زنند، که نتيجه آن شکست است.
تجربه ناموفق جنگ صفيّن و داستان خدعه و نيرنگ معاويه و عمروعاص در مسئله سر نيزه کردن قرآن ها و از آن تأسف بارتر، داستان حَکَميت ابوموسى اشعرى، بهترين گواه و شاهد براى اين مدّعاست. امروز همه محقّقان تاريخ، بلکه غيرمحقّقان مى دانندکه اگر آن سرپيچى و نفاق لشکر عراق نبود پيروزى در جنگ صفين قطعى بود و هرگز آن وقايع خون بار ـ که به دليل حکومتِ بلامنازع امويان در تاريخ اسلام رخ داد ـ پيش نمى آمد و به همين دليل، مى توان از وقايع جنگ صفين به عنوان دردناک ترين فراز تاريخ اسلام و تاريخ زندگى على (عليه السلام) نام برد، چرا که پيامدهايش بسيار ناگوار و گسترده بود و قلب پاک على (عليه السلام) را سخت آزرد.
نه تنها در زمان على (عليه السلام) بلکه امروز هم بسيارى از ناآگاهان، سياست جنگى و کشوردارى اميرمؤمنان (عليه السلام) را به سبب بى خبرى شان از آنچه در تاريخ اتفاق افتاد، زير سؤال مى برند و اين، يکى از بارزترين نشانه هاى مظلوميت آن بزرگوار است؛ آن مردى که فرمانش به مالک اشتر، به عنوان يکى از عالى ترين برنامه هاى کشوردارى و مديريت، در تاريخ مى درخشد و پس از گذشت چهارده قرن، پيوسته اصولش محکم و استوار است و به مصداق (کَشَجَرةٍ طِيّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّماءِ * تُؤتِى أُکُلَهَا کُلَّ حِينٍ بِإِذنِ رَبِّها) دوست و دشمن از ثمرات آن بهره مند مى گردد و ساير فرمان ها و نامه هاى او در نهج البلاغه از نهايت انسجام و پختگىِ سياست او خبر مى دهد، کارش به جايى رسيده که اين گونه درباره او قضاوت مى شود!
تنها در اين جا نيست که على (عليه السلام) از اين مسئله پرده برمى دارد، بلکه در موارد متعدّد ديگر نيز به اين حقيقت تلخ اشاره مى کند که مردم بى وفا و عصيانگر، و گروهى خيانتکار، برنامه هاى مرا به هم مى ريختند. در يکى از کلمات قصار که اتفاقآ بعد از همين داستان حمله غارتگرانه شاميان به شهر انبار، از آن حضرت شنيده شده مى خوانيم:
«وَاللهِ ما تَکْفُونَنِي أَنْفُسَکُمْ فَکَيْفَ تَکْفُونَني غَيْرَکُمْ اِنْ کانَتِ الرَّعايا قَبْلِي لَتَشْکُوا حَيْفَ رُعاتِها وَ اِنَّني الْيَوْمَ لاَشْکُو حَيْفَ رَعِيَّتي کَأنَّني الْمَقُودُ وَ هُمُ الْقادَةُ أَوِ الْمَوزوُعُ وَ هُمُ الْوَزَعَةُ؛ شما براى حل مشکلات خودتان نمى توانيد به من کمک کنيد چگونه مى توانيد مشکل ديگران را دفع کنيد؟! در گذشته، رعايا از ستم فرمانروايانشان شکايت داشتند ولى من از ستم رعيّتم شکايت دارم! گويا من پيروم و آنها پيشوا و من فرمان بر و محکومم و آنها فرمانده و حاکم!».
در جاى ديگر مى فرمايد: «أُريدُ أنْ أُداوِيَ بِکُم وَ أنْتُمْ دائي؛ من مى خواهم بيمارى هاى خودم را به وسيله شما مداوا کنم، امّا شما خود درد و بيمارى من هستيد!».
حضرت، سپس به پيشگاه خدا شکايت مى برد و عرضه مى دارد: «أَللّهُمَّ قَدْ مَلَّتْ أطِبّاءُ هَذَا الدَّاءِ الدَّوِيِّ وَکَلّتِ النَّزَعَةُ بِأشْطَانِ الرَّکِيِّ! أَيْنَ الْقَومُ الَّذِينَ دُعُوا إِلىَ الاْسْلامِ فَقَبِلُوهُ وَ قَرَءُوا الْقُرآنَ فَأَحْکَمُوهُ وَ هِيجُوا اِلَى الْجِهادِ فَوَلِهُوا وَلَهَ اللِّقاحِ اِلىَ اَوْلاَدِها؛ بار خدايا! طبيبان اين درد جان فرسا خسته شدند و بازوى تواناى رادمردان در کشيدن آب همّت از وجودِ اين مردم ـ که دائمآ در حال فروکش کردن است ـ ناتوان گرديده! کجايند آن مردمى که به اسلام دعوت شدند و پذيرفتند، قرآن را تلاوت مى کردند و به خوبى درمى يافتند و در عمل پياده مى کردند. به سوى جهاد دعوت مى شدند و عاشقانه مانند ناقه اى که به دنبال فرزندش مى رود، به سوى آن راه مى افتادند؟».
اين ها همه به خوبى نشان مى دهد که مشکل کار على 7 کجا بوده و درد بى درمان حکومتش، از کجا سرچشمه مى گرفته و اگر مردمى غير از سست عنصرانِ کوفه گرداگرد وجودش را مى گرفتند تاريخِ اسلام شکل ديگرى به خود مى گرفت.

2. پاسخ به يک سؤال
بعضى از مفسّران نهج البلاغه، سؤالى را در اين جا مطرح کرده اند و آن اين است که آيا در پيش گرفتن اين گونه سياست در برابر مردم (و سرزنش آن ها با اين شدّت وحدّت) صحيح است؟ آيا اين سبب نمى شود که گوينده اين سخنان در ميان جمعيتش تنها و غريب بماند؟
اگر بر اين سؤال اين مطلب را بيفزاييم که امام (عليه السلام) به شهادت گفتار و رفتارش، کوه صبر و استقامت و کانون عطوفت و محبت بود، با اين حال چگونه راضى مى شود اين گونه با مردم سخن بگويد؟ اشکال، گسترده تر و عميق تر مى گردد.
ولى همان گونه که در سابق نيز اشاره کرديم، اين طرز بيان در واقع آخرين وسيله براى تحريکِ احساسات و به حرکت درآوردن افرادِ سست و ضعيف و بى تفاوت است. اين همان چيزى است که در تعبيرى عاميانه گفته مى شود: «بايد کارى کرد که به رگ غيرت او بربخورد».
بنابراين، استفاده از اين شيوه بيان، هماهنگ با مسئله بلاغت در کلام است که مى گويد: بايد کلام را مطابق با مقتضاى حال بيان کرد.
نبايد فراموش کرد که امام (عليه السلام) اين روش را بعد از به کار بستن روش هاى ديگر از قبيل تشويق و تمجيد و بيان ارزش هاى معنوى و مادى جهاد فى سبيل الله، به کار مى بندد.
اينکه بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: اين بيان به سبب آن است که امام (عليه السلام) از فزونى نفرات در اطرافش، احساس پيروزى و غرور، و از پراکندگى مردم، احساس تنهايى نمى کرد؛ (لايَزِيدُني کِثْرَةُ النّاسِ حَوْلِي عِزّةً وَ لاتَفرُّقُهُمْ عَنِّي وَحْشَةً)، بسيار بعيد به نظر مى رسد؛ زيرا به هر حال در جنگ ها وجود نفرات و لشکر قدرتمند کارساز است و هيچ کس به تنهايى نمى تواند به جنگ يک لشکر عظيم برود.

3. سؤال ديگر
در اين خطبه آمده بود که امام (عليه السلام) فرمود: «من در زمانى به فنون جنگ پرداختم که بيست سال از عمرم نمى گذشت». در اين جا اين سؤال پيش مى آيد که على (عليه السلام) به هنگام هجرت حدّاقل 23 ساله بود و مى دانيم جنگ هاى اسلامى، بعد از هجرت واقع شد. اين مسئله تاريخى، چگونه با سخن امام (عليه السلام) سازگار است؟
در جواب مى گوييم: درست است که جنگ ها به طور رسمى بعد از هجرت آغاز شد، ولى سال هاى آخر اقامت پيامبر (صلي الله عليه و آله) در مکه نيز با طوفان ها و درگيرى هاى شديدى همراه بود که کمتر از جنگ محسوب نمى شد. و يک نمونه آن، محاصره خانه پيامبر (صلي الله عليه و آله) به وسيله شمشيرزنان قريش در ليلة المبيت بود که على (عليه السلام) با ايثار عجيبى، خود را در کانون خطر افکند و جان پيامبر (صلي الله عليه و آله) را نجات داد. حتّى در بعضى از تواريخ آمده که قبل از آن نيز دشمنان نقشه کشتن پيامبراکرم (صلي الله عليه و آله) را کشيده بودند و ابوطالب از اين موضوع سخت نگران بود.
مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار نقل مى کند که پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) هنگامى که از خانه اش (در مکّه) خارج مى شد، بچه هاى مشرکان، او را با سنگ هدف قرار مى دادند تا آن جا که بدن او را مجروح مى ساختند و على (عليه السلام) به عنوان دفاع از پيامبر (صلي الله عليه و آله) به آن ها حمله مى کرد و آن ها فرار مى کردند.
اين گونه حوادث و مانند آن، نشان مى دهد که در دوران مکه، هر چند جنگ ميان مسلمانان و مشرکان رسمآ آغاز نشده بود، ولى حالتى شبيه به جنگ و درگيرى وجود داشت که مى بايست با نيروى تدبير بر آن غلبه مى شد و آمادگى دفاعى همواره حفظ مى گرديد.
شايد جمله «نَهَضْتُ فِيها وَ مَابَلَغْتُ الْعِشْرِينَ» ـ که در اين خطبه آمده است ـ نيز اشاره به مسئله آمادگى براى جنگ باشد، نه آغاز جنگ.

4. پايان غم انگيز ماجرا
بعضى از شارحان نهج البلاغه نوشته اند: هنگامى که خبر ناگوار حمله به شهر انبار و غارتگرى شاميان و کشتن فرماندار على (عليه السلام) به آن حضرت رسيد، امام (عليه السلام) خطبه اى خواند، سپس سکوت کرد تا ببيند کسى پاسخ مثبت مى دهد يا نه. همه خاموش شدند و هيچ سخنى نگفتند. حضرت هنگامى که سکوت آن ها را ديد، پياده به راه افتاد تا به نخيله (لشکرگاه معروف کوفه) رسيد و مردم نيز به دنبال آن حضرت به راه افتادند. گروهى از سرشناسان، عرض کردند: «يا اميرالمؤمنين! شما بازگرديد ما اين مشکل را براى شما حل مى کنيم». امام (عليه السلام) فرمود: «شما مشکل خود را نمى توانيد حل کنيد، چگونه مى توانيد مشکل مرا حل کنيد؟» ولى آنها اصرار کردند و امام (عليه السلام) بازگشت در حالى که بسيار اندوهگين بود و به سعيد بن قيس حمدانى، مأموريت تعقيب سپاه غارتگر سفيان بن عوف را داد. او با هشت هزار نفر به تعقيب وى پرداخت، ولى آن ها فرار کرده و از مرزهاى عراق خارج شده بودند.
غم و اندوه، سراسر وجود على (عليه السلام) را فراگرفت، به گونه اى که شخصآ آمادگى براى ايراد خطبه نداشت و مطابق اين روايت، خطبه جهاد را نوشت و دستور داد که «سعد» (يکى از ياران حضرت) آن را براى مردم بخواند.
بسيارى از مردم از خواب غفلت بيدار شدند و به عنوان عذرخواهى خدمت حضرت آمدند و گروهى نيز همچنان در کار خود مردّد بودند، در اين هنگام «حجر بن عدى» و «سعيد بن قيس» (که از فرماندهان باوفاى لشکر حضرت بودند) خدمتش آمدند و عرض کردند: هر دستورى بفرماييد، ما اطاعت مى کنيم و عشاير ما در اختيار شما هستند. فرمود: «آماده حرکت براى رفتن به سوى دشمن شويد». منظور حضرت، سپاه معاويه بود و حضرت پس از مشورت با يارانش «معقل بن قيس تميمى» را که مردى شجاع و هوشيار بود، به روستاهاى اطراف فرستاد تا از آن جا نيز لشکر جمع آورى کند. ولى هنوز کار «معقل» پايان نيافته بود که اميرمؤمنان على (عليه السلام) با شمشير «عبدالرحمان بن ملجم» به شهادت رسيد. .
پاورقی ها
«حلوم» در اصل از ريشه «حلم» به معناى «خويشتن دارى» است و چون در حال خواب، انسان، آرام در گوشه اى قرار مى گيرد و صحنه هايى را که در خواب است نظاره مى کند، اين واژه به خواب و رؤيا اطلاق شده است. در خطبه بالا، به معناى «آرزوهاى خام» است که شبيه به خواب هاى کودکان مى باشد.
«ربات» جمع «ربه» به معناى «صاحب و مالک چيزى» است. (با توجه به «تاء تأنيث» در مورد مؤنّث به کار مى رود). «حجال» جمع «حجله» است که صحيح آن، حَجَله (بر وزن عجَله) مى باشد. توجه داشته باشيد که تعبير به «قاتَلَ» نشان مى دهد که آنها، در مقام مبارزه با خدا و فرمانش برآمده بودند. به يقين چنين کسانى مغلوب و منکوب و مطرود درگاه الهى مى شوند و به همين دليل، بسيارى از مفسّران در اين جا و ذيل آيه 30 سوره توبه: (قاتَلَهُمُ اللهُ) آن را به معناى لعن و دورى از رحمت خدا، تفسير کرده اندکه در واقع تفسير به لوازم مطلب است، (به مفردات راغب و نثر طوبى ـ از مرحوم علّامه شعرانى ـ مراجعه کنيد). «نغب» جمع «نُغْبه» بر وزن «لقمه» به معناى «جرعه آب يا چيز ديگر» است و در اين جا امام (عليه السلام) غم و اندوه را به نوشابه تلخى تشبيه کرده که جرعه جرعه، آن را به آن حضرت نوشانده اند. «تهمام» از ريشه «همم» به معناى «غم و اندوه» است. اين وزن معمولا به معناى مصدر به کار مى رود مانند تکرار و تَذکار. جمله «لله ابوهم» در مقام مدح گفته مى شود و در مواردى، به عنوان تعجب و شگفتى ذکر مى شود و مفهومش اين است که خداوند، پدر آن ها را حفظ کند امّا در فارسى معمولا به جاى آن، عبارت «خدا پدرشان را بيامرزد» به کار مى رود. «مراس» و «ممارست» به يک معناست؛ يعنى مراقبت از چيزى و توجه به چيزى و همراهى با چيزى. «ذرّفت» در اصل از ريشه «ذرف» به معناى «سيلان اشک» است، سپس به «معناى عبور و گذشتن از چيزى» اطلاق شده و در جمله بالا به همين معناى دوم است. ابراهيم، آيات 24 و 25. نهج البلاغه، حکمت 261. نهج البلاغه، خطبه 121. در مقدّمه جلد نخست درباره شخصيت على (عليه السلام) نيز تا آن جا که مناسب آن بحث فشرده بود، سخن گفتيم و بخشى از قضاوت صاحب نظران را بازگو کرديم. فى ظلال نهج البلاغه، ج 1، ص 192؛ شرح نهج البلاغه (سيد عباس موسوى)، ج 4، ص 434. بحارالانوار، ج 41، ص 62، ضمن ح 1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 88 ـ 90 با تلخيص.