تفسیر بخش دوم

أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَيْکُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللهِ، لا يَنَامُ أَيَّامَ الْخَوْفِ، وَ لا يَنْکُلُ عَنِ الأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ، أَشَدَّ عَلَى الْفُجَّارِ مِنْ حَرِيقِ النَّارِ، وَ هُوَ مَالِکُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ، فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ الْحَقَّ، فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللهِ، لا کَلِيلُ الظُّبَةِ، وَ لا نَابِي الضَّرِيبَةِ: فَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا، وَ إِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تُقِيمُوا فَأَقِيمُوا فَإِنَّهُ لا يُقْدِمُ وَ لا يُحْجِمُ وَ لا يُوَخِّرُ وَ لا يُقَدِّمُ إِلاَّ عَنْ أَمْرِي؛ وَ قَدْ آثَرْتُکُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِي لِنَصِيحَتِهِ لَکُمْ، وَ شِدَّةِ شَکِيمَتِهِ عَلَى عَدُوِّکُمْ.

ترجمه
اما بعد (از حمد و ثناى الهى)، من يکى از بندگان (خاص) خدا را به سوى شما فرستادم. کسى که به هنگام خوف و خطر خواب به چشم راه نمى دهد و در ساعات ترس و وحشت از دشمن نمى هراسد و به او پشت نمى کند. و در برابر بدکاران از شعله آتش، سوزنده تر است و او «مالک بن حارث» از قبيله مذحج است.
حال که چنين است به سخنش گوش فرادهيد و فرمانش را در آن جا که مطابق حق است اطاعت کنيد. چرا که او شمشيرى است از شمشيرهاى خدا که نه هرگز به کندى مى گرايد و نه ضربه اش بى اثر مى گردد، بنابراين اگر او فرمان بسيج و حرکت داد حرکت کنيد و اگر دستور توقف داد توقف نماييد، زيرا او هيچ اقدام و منعى و هيچ عقب نشينى و پيش روى اى نمى کند مگر به فرمان من. (و با اين که وجود مالک براى من بسيار مغتنم است؛ ولى) من شما را بر خود مقدم داشتم (که او را به فرماندارى تان فرستادم)، زيرا او درباره شما خيرخواه و درباره دشمنانتان بسيار سخت گير است.
شرح و تفسیر
فردى بينا و بسيار توانا را به فرماندارى شما منصوب کردم
امام (عليه السلام) در اين بخش به معرفى مالک اشتر ضمن بيان شش وصف بسيار ممتاز مى پردازد، سپس مردم مصر را به اطاعت از فرمان او دعوت مى کند گويى فرمانى است توأم با استدلال.
نخست مى فرمايد: «اما بعد (از حمد و ثناى الهى)، من يکى از بندگان (خاص) خدا را به سوى شما فرستادم»؛ (أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَيْکُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللهِ).
نکره بودن «عبد» در اين جا براى تعظيم است و نشان مى دهد که مالک اشتر در مقام عبوديت پروردگار بسيار شايسته بود و امام (عليه السلام) نيز اوّلين و مهم ترين افتخار او را همين عبوديت پروردگار مى شمرد، همان چيزى که در نمازهاى خود در ذکر تشهد قبل از مقام رسالت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) از آن ياد مى کنيم: (أشْهَدُ أنَّ مُحَمّدآ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ). همان حقيقتى که اميرالمؤمنين على (عليه السلام) به آن افتخار مى کرد و مى گفت: «کَفَى بِي عِزّاً أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْداً».
سپس در توصيف دوم و سوم مى فرمايد: «کسى که به هنگام خوف و خطر خواب به چشم راه نمى دهد و در ساعات ترس و وحشت از دشمن نمى هراسد و به او پشت نمى کند»؛ (لا يَنَامُ أَيَّامَ الْخَوْفِ، وَ لا يَنْکُلُ عَنِ الأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ). اين دو وصف در واقع از مهم ترين اوصافى است که براى پيروزى بر دشمن لازم است؛ آماده باش دائم در زمان خوف حمله دشمن و نهراسيدن از نقشه ها، ضربه ها و عِدّه و عُدّه اعدا. تاريخ نشان داده است کسانى که در نبرد مغلوب شده اند غالباً يکى از اين دو ويژگى را از دست داده اند، يا غافلگير شده اند يا ترس از دشمن آن ها را به ضعف و ذلت و زبونى کشيده است.
آن گاه در چهارمين وصف مى فرمايد: «او در برابر بدکاران از شعله آتش سوزنده تر است و او مالک بن حارث از قبيله مذحج است»؛ (أَشَدَّ عَلَى الْفُجَّارِ مِنْ حَرِيقِ النَّارِ، وَ هُوَ مَالِکُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ).
تعبير «حَرِيقِ النَّارِ؛ سوزش آتش» در واقع رساترين تعبير است براى حملات شديد مالک، زيرا هيچ چيز همانند آتش نابود نمى کند. آب غرق مى کند، سنگ مى شکند؛ ولى آتش مى سوزاند و خاکستر مى کند.
مرحوم تسترى در شرح نهج البلاغه خود از کتاب صفين نصر بن مزاحم نقل مى کند که در ايام جنگ صفين مردى از اهل شام که قامتى بسيار بلند و بى نظير داشت از صفوف جمعيّت شاميان خارج شد و مبارز طلبيد (مطابق سنّت جنگ هاى تن به تن در آن زمان) هيچ کس از لشکر اميرمؤمنان (عليه السلام) براى مبارزه با او بيرون نيامد جز مالک اشتر که آمد و با ضربه اى او را به خاک افکند و کشت. يکى از شجاعان لشکر شام گفت: به خدا قسم! قاتل تو را خواهم کشت، اين سخن را گفت و به اشتر حمله برد. اشتر او را با ضربه اى از پاى درآورد و او در پيش روى اسبش افتاد و يارانش او را با بدن مجروح از معرکه بيرون بردند. يکى از لشکريان شام به نام ابورفقيه سهمى گفت: اين مرد آتش بود؛ ولى در برابر طوفان آتش زا مقاومت نکرد. (کانَ هَذا نارآ فَصافَدَتْ أعْصارآ). سرانجام امام (عليه السلام) در يک نتيجه گيرى از اوصاف گذشته مالک اشتر مى فرمايد: «حال که چنين است به سخنش گوش فرادهيد و فرمانش را در آن جا که مطابق حق است اطاعت کنيد»؛ (فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ الْحَقَّ).
بديهى است! کسى که بنده مخلص خداست، مراقب دشمن و نقشه هاى اوست و هرگز از برابر دشمن عقب نشينى نمى کند و همچون آتش يا صاعقه اى بر سر او فرود مى آيد، کسى است که بايد به سخنانش گوش فراداد و اوامر او را اطاعت کرد؛ ولى جالب اين است که امام (عليه السلام) مى فرمايد: «فيما طابَقَ الْحَقَّ؛ در آن جا که مطابق حق باشد» اشاره به اين که هيچ کس جز انبيا و اوصيا معصوم نيست، بنابراين اطاعت از اوامر آن ها بايد محدود به مطابقت با حق باشد. بنابراين امام7 حتى درباره نزديک ترين دوستانش اين توصيه را مى فرمايد، از اين رو ابن ابى الحديد در شرح اين جمله مى نويسد: اين نشانه قدرت دينى و صلابت روحى امام (عليه السلام) است که حتى درباره محبوب ترين افراد نزد او مسامحه را روا نمى دارد و اين قيد را براى اطاعت از فرمان او نيز قائل مى شود چرا که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: «لا طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِي مَعْصِيَةِ الْخَالِق».
آن گاه امام (عليه السلام) به سراغ وصف پنجم درباره مالک مى رود و مى فرمايد: «چرا که او شمشيرى است از شمشيرهاى خدا که نه هرگز به کندى مى گرايد و نه ضربه اش بى اثر مى گردد»؛ (فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللهِ، لا کَلِيلُ الظُّبَةِ، وَ لا نَابِي الضَّرِيبَةِ). تعبير «سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللهِ؛ شمشيرى است از شمشيرهاى خدا» شمشيرى برّنده و با کارايى بالا؛ بهترين تعبيرى است که درباره مرد شجاعى همچون مالک به کار رفته است.
بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: سيف الله لقب خالد بن وليد بود و در اين که چه کسى اين لقب را بر او نهاد اختلاف کرده اند. بعضى گفته اند: پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) اين لقب را به او داد؛ ولى ابن ابى الحديد تصريح مى کند: صحيح اين است که اين لقب را ابوبکر به او داد به سبب جنگ هايى که او با اهل ردّه و مسيلمه کذاب کرد و بر آن ها پيروز شد.
ولى مى دانيم که خالد بن وليد کارهاى زشت فراوانى انجام مى داد و هرگز قابل مقايسه با مالک اشتر، آن مرد شجاع راستگوى پاک باز نبود.
قابل توجّه اين که ابن اثير مى گويد: هنگامى که خالد، مالک بن نويره را (بدون دليل شرعى) به قتل رسانيد و همسر او را به عقد خود درآورد عمر خشمگين شد و به خالد گفت: مسلمانى را کشتى سپس بر همسرش پريدى؟ به خدا سوگند تو را سنگ باران مى کنم و اصرار کرد که ابوبکر، خالد را به علت کشتن مالک بن نويره قصاص کند؛ ولى ابوبکر در پاسخ او گفت: خالد کارى انجام داد و خطا کرد و من شمشيرى را که خداوند کشيده در نيام نمى کنم (و همين سبب شد که گروهى او را سيف الله بنامند ولى عجب سيفى!).
امام (عليه السلام) باز نتيجه گيرى کرده، مى فرمايد: «بنابراين اگر او فرمان بسيج و حرکت داد حرکت کنيد و اگر دستور توقف داد توقف نماييد»؛ (فَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا، وَ إِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تُقِيمُوا فَأَقِيمُوا).
سپس او را با ششمين و آخرين وصف مى ستايد، مى فرمايد: «زيرا او هيچ اقدام و منعى و هيچ عقب نشينى و پيش روى اى نمى کند مگر به فرمان من»؛ (فَإِنَّهُ لا يُقْدِمُ لا يُحْجِمُ، وَ لا يُوَخِّرُ وَ لا يُقَدِّمُ إِلاَّ عَنْ أَمْرِي).
بنابراين فرمان او فرمان من و دستور او برگرفته از دستور من است.
به يقين، مالک اشتر در جزئيات، آن هم با فاصله زيادى که ميان مصر و عراق و کوفه بود از امام (عليه السلام) دستور نمى گرفت بلکه امام (عليه السلام) اصول کلى را به او آموخته بود ـ همان گونه که از فرمان معروف مالک در نامه 53 برمى آيد ـ و او فروع را به اين اصول بازمى گرداند و اين اجتهاد به معناى صحيح است «رد الفروع الى الاصول».
اين اوصاف شش گانه در هر کس که باشد او را به صورت انسانى کامل که جامع کمالات معنوى و مادىِ درونى و برونى است درمى آورد؛ انسانى کم نظير و گاه بى نظير.
لذا امام (عليه السلام) در آخرين جمله اين نامه مى فرمايد: «(و با اين که وجود مالک براى من بسيار مغتنم است؛ ولى) من شما را بر خود مقدم داشتم (که او را به فرماندارى تان فرستادم)، زيرا او درباره شما خيرخواه و درباره دشمنانتان بسيار سخت گير است»؛ (وَ قَدْ آثَرْتُکُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِي لِنَصِيحَتِهِ لَکُمْ، وَ شِدَّةِ شَکِيمَتِهِ عَلَى عَدُوِّکُمْ).
امام (عليه السلام) در اين جمله تصريح مى کند که هر چند وجود مالک در لشکر او و تحت فرماندهى او ضرورت داشته، ولى به علت اهمّيّت سرزمين مصر که کشورى بزرگ و تاريخى با مردمانى پيشرفته و آگاه بود آن ها را بر خود مقدم مى دارد. اين از يک سو ارزش وجودى مالک را روشن مى سازد و ازسوى ديگر ارزش مردم مصر را.
پاورقی ها
بحارالانوار، ج 91، ص 94، ح 10.
«لا ينکُلُ» در اصل از ريشه «نکول» به معناى عقب رفتن از روى ترس گرفته شده و گاه به هر گونه عقب نشينى از کارى گفته مى شود. «الرّوْع» به معناى ترس و وحشت و گاه به معناى ترساندن و به وحشت انداختن آمده است. «مذحج» قبيله اى از يمن بود و مالک اشتر از رؤساى آن قبيله بود سپس به مدينه و آن گاه به کوفه آمد و در زمره شيعيان خالص و خاصان اميرمؤمنان على (عليه السلام) قرار گرفت. کنزالعمال، ج 5، ص 792، ح 14401. «کَليل» به معناى ضعيف و ناکارآمد و کند از ريشه «کلّ» بر وزن «حل» گرفته شده است. «الظُبة» به معناى تيزى شمشير و نيزه و خنجر است. «نابِى» به معناى شمشير کندى است که برّندگى ندارد و در اصل از «نبوة» بر وزن «ضربه» به معناى مرتفع شدن گرفته شده و شمشير کند چون در محل فرو نمى رود و در بالا مى ايستد به آن نابى گفته مى شود. «ضريبة» به معناى مضروب و محلى است که ضربه به آن وارد مى شود. کامل ابن اثير، ج 2، ص 358 و اسد الغابة، ج 4، ص 277. «يُحجِم» از ريشه «احجام» و «اجر» بر وزن «رجم» در اصل به معناى بستن دهان حيوان است. سپس به هرگونه منع کردن و باز داشتن و منصرف کردن اطلاق شده است. «شکيمة» به معناى لجامى است که در دهان حيوان مى گذارند و به وسيله آن او را از حرکت هاى نامناسب بازمى دارند و در جمله بالا اشاره به اين است که دشمنانِ شما را مهار مى کند و از حرکت باز مى دارد.