تفسیر بخش سوم

أَصْبَحْتُ وَاللهِ لاَ أُصَدِّقُ قَوْلَکُمْ، وَ لاَ أَطْمَعُ فِي نَصْرِکُمْ، وَ لاَ أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِکُمْ. ما بَالُکُم؟ ما دَوَاؤُکُمْ؟ مَا طِبُّکُمْ؟ الْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُکُمْ. أَقَوْلا بِغَيْرِ عِلْمٍ! وَ غَفْلَةً مِنْ غَيْرِ وَرَعٍ! وَ طَمَعآ فِي غَيْرِ حَقٍّ!

ترجمه
به خدا سوگند! به آن جا رسيده ام که گفتارتان را تصديق نمى کنم و به يارى شما اميدى ندارم و دشمن را به وسيله شما تهديد نخواهم کرد. درد شما چيست؟ داروى شما کدام است؟ طبابت و درمانتان از چه راهى ميسّر است؟ اين گروه (شاميان) مردانى مانند شما هستند (چرا آن ها اين گونه متحدند و گوش به فرمان پيشواى ظالمشان هستند، ولى شما اين گونه پراکنده و عصيانگريد؟) آيا سخن بدون آگاهى (مشکلى را حل مى کند؟) و غفلت آميخته با بى تقوايى و اميد به پيروزى، در حالى که شايستگى آن را نداريد، (شما را به جايى مى رساند؟)
شرح و تفسیر
کارى کرديد که از شما مأيوسم!
در آخرين بخش اين خطبه ـ که از خطبه هاى دردناک و غم انگيزى است که از مولا على (عليه السلام) شنيده شده است ـ امام (عليه السلام) ، آخرين تازيانه هاى سرزنش و ملامت را بر ارواح مرده آن ها مى نوازد، به اين اميد که شايد به حرکت آيند و به پا خيزند و با امکانات وسيع و گسترده اى که دارند، قدرت شيطانى دشمن را درهم بشکنند و مسلمانان را از شرّ اين خون آشامان ـ که آخرين تفاله هاى زمان جاهليّت هستندـ آسوده کنند، مى فرمايد: «به خدا سوگند! به آن جا رسيده ام که گفتارتان را تصديق نمى کنم و به يارى شما اميد ندارم و دشمن را به وسيله شما تهديد نخواهم کرد»؛ (أَصْبَحْتُ وَاللهِ لاَأُصَدِّقُ قَوْلَکُمْ، وَ لاَ أَطْمَعُ فِي نَصْرِکُمْ، وَ لاَ أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِکُمْ).
درست است که اعتماد متقابل پيشوا و پيروان، از اصول مسلّم مديريت است و اعتماد به مردم و تشويق آنان و چشم پوشى از خطاهايشان و بيان نقاط قوّتشان، مايه دلگرمى و پيروزى است، ولى گاه کار به جايى مى رسد که براثر ضعف و سستى فوق العاده و پراکندگى افکار و تشتّت صفوف و جهل و نادانى، تمام روزنه هاى اميد رهبر و پيشوا بسته مى شود و مردم در شرايط خاصّى به شکل فردى درمى آيند که گرفتار ايست قلبى شده و جز با فشارهاى سنگين اميدى به بازگشتش نيست. و يا مانند کسى که مادّه سمى خواب آورى خورده که بايد او را با سيلى آب دار از فرورفتن در خوابى که مايه مرگ است، نجات داد.
اين سخنان در عين اين که وضع مردم کوفه را مشخص مى کند، مشکلات طاقت فرساى اميرمؤمنان على (عليه السلام) را در آن مقطع تاريخى نشان مى دهد. او حق داشت اين چنين اظهار بى اعتمادى به آن ها کند؛ چرا که بارها از وعده هاى خود تخلّف کرده و بى وفايى و پيمان شکنى را نشان داده بودند. آن ها گروهى بودند که تنها با رجزخوانى و شعارهاى داغ در مجالس شب نشينى دل خوش مى کردند، ولى به هنگام حرکت به سوى ميدان هاى نبرد با دشمن، در لانه هاى خودمى خزيدند.
حضرت سپس در ادامه اين سخن بر آن ها فرياد مى زند و مى فرمايد:
«درد شما چيست؟ داروى شما کدام است؟ طبابت و درمانتان از چه راهى ميسر است؟»؛ (ما بَالُکُم؟ ما دَوَاؤُکُمْ؟ ما طِبُّکُمْ؟).
«اين گروه (شاميان) مردانى مانند شما هستند (چرا آن ها اين گونه متّحدند و گوش به فرمان پيشواى ظالمشان هستند، ولى شما اين گونه پراکنده و سست و عصيانگريد؟)»؛ (اَلْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُکُمْ). آيا آنها از آب و گِل ديگرى هستند، يا ساختمان جسمى و روحيه ديگرى دارند؟ به يقين چنين نيست، فرق آنان با شما در يک چيز است: اخلاق و روحيات.
آرى، آن ها مى دانند براى ميدان جنگ چه چيزهايى لازم است، ولى شما هرگز نمى دانيد و على رغم نعمت هاى عظيمى مانند پيشواى قدرتمند و ... که خدا به شما داده، نفرات فراوان و امکانات بسيار آن ها شما را مرعوب خود ساخته و به ذلّت کشانده است. افسوس و صد افسوس که رهبرى مانند من، گرفتار شماها شده است!
به گفته مولا (عليه السلام) در ديوان منسوب به آن حضرت:
دَواؤُکَ فيüکَ وَ ما تُبْصِرُ *** وَ دَاؤُکَ مِنْکَ وَ ما تَشْعُرُ
درد تو در درون جان توست و تو نمى بينى *** و داروى تو، در خود توست و تو نمى فهمى!
سرانجام در آخرين جمله هاى اين خطبه، امام (عليه السلام) دقيقآ انگشت روى دردمى گذارد و در سه چيز، آن را خلاصه مى کند و مى فرمايد:
«آيا سخن بدون آگاهى (مشکلى را حلّ مى کند؟) و غفلت آميخته با بى تقوايى و اميد به پيروزى، در حالى که شايستگى آن را نداريد (شما را به جايى مى رساند؟)»؛ (أَقَوْلا بِغَيْرِ عِلْمٍ؟ وَ غَفْلَةً مِنْ غَيْرِ وَرَعٍ؟! وَ طَمَعآ في غَيْرِ حَقٍّ؟!).
آرى، بدبختى شما از اين جا سرچشمه مى گيرد که نسنجيده سخن مى گوييد و سطح آگاهى شما پايين است: شما آيين تقوا را رها کرده و در غفلت دنيا پرستى فرو رفته ايد؛ شما مى خواهيد تکيه بر جاى بزرگان و پيروزمندان بزنيد، در حالى که اسباب پيروزى را فراهم نساخته ايد. آرى، درد شما اينجاست.
اين عوامل سه گانه (گفتار بدون عمل و جهل توأم با بى تقوايى و اميد پيروزى، بدون فراهم ساختن اسباب آن) در هر قوم و ملّتى که فراهم شود، سبب بدبختى و بيچارگى و شکست آن ها خواهد شد. نکته
عوامل اصلى ناکامى ها
بى شک، سپاهيان على (عليه السلام) با آن رهبرى لايق و قابل قبول مردمى و سابقه در جهاد، امکان پيروزى بر دشمن را از هر نظر دارا بودند، ولى متأسّفانه ضعف هايى داشتند که تمام عوامل پيروزى را از بين برد و بى شک، اين ضعف ها در هر قوم و ملّتى پيدا شود، سرنوشتى بهتر از سپاه کوفه نخواهد داشت.
در جمله هاى اخير اين خطبه و پاره اى از جمله هايى که در فرازهاى قبل گذشت، اين ضعف ها به خوبى تبيين شده، که نخستين آن، رها کردن عمل و چسبيدن به سخن است. امروز در جاى گرم و خوش بنشينند و سخن از جنگ و جهاد بگويند، بى آن که به آن معتقد باشند و يا تصميمى بر انجام آن بگيرند. در پشت جبهه حرف هاى داغ آتشين بزنند، ولى هرگز به خط مقدم نزديک نشوند. اصولا افراد پرادعا و پرحرف، در عمل، افرادى ضعيف و ناتوان اند، گويى تمام قدرت و استعداد خود را در زبانشان جمع کرده اند!
جمله «أَقَولا بِغَيْرِ عِلْمٍ؟»، همين معنا را مى رساند؛ خواه علم را به معناى «آگاهى» بدانيم يا به معناى «اعتقاد» يا به معناى «عمل»؛ چرا که هر سه تفسير، به يک نتيجه بازمى گردد؛ زيرا آگاهى و اعتقاد به چيزى، دعوت به عمل مى کند و ضعف عمل، معمولا به دليل عدم درک عميق و نداشتن اعتقاد است، همان گونه که در سخن ديگرى از مولا على (عليه السلام) آمده است که فرمود: «اَلْعِلْمُ مَقْرُونٌ بِالْعَمَلِ، فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ؛ علم، با عمل همراه است، کسى که آگاهى (واعتقاد) به چيزى داشته باشد، به آن عمل مى کند».
عامل ديگر، غفلت و فقدان وَرَع است و به تعبير ديگر، عدم توجه به واقعيت ها ـ که برخاسته از بى تقوايى است ـ سبب مى شود که دشمن به راحتى در ميان جمع نفوذ کند و گاه سران آن ها را با زخارف دنيا بخرد و گاه آن ها را با مقام تطميع کند و يا از خطر بترساند، در حالى که اگر هوشيارىِ آميخته با پرهيزکارى جاى اين غفلت و بى تقوايى را بگيرد تير دشمن به سنگ مى خورد و کمانه مى کند و به خودش بازمى گردد.
عامل سوم، طمع در چيزى است که شايستگى آن را ندارد و يا به تعبير ديگر اسباب آن را فراهم نساخته است.
مى دانيم که در عالم براى رسيدن به هر مقصدى اسبابى لازم است و قانون علّت و معلول، با اراده و مشيت الهى با قدرت تمام بر جهان حکومت مى کند؛ هر چند ناآگاهان، در عالم خيال، اين پيوندها را از هم گسسته مى بينند و براى رسيدن به مقصود به اوهام و خيالات دل مى بندند.
جمله «طَمَعآ فِي غَيْرِ حَقٍّ» مى تواند به همين معنا باشد که شما طمع در چيزى داريد که استحقاق آن را نداريد؛ ولى برخى از مفسران نهج البلاغه گفته اند که منظور از اين جمله اين است که آن ها طمع داشتند که عطاياشان از بيت المال، افزوده شود و بيش از آنچه استحقاق دارند از سوى مولا على (عليه السلام) به آن ها پرداخت شود و چون اين خواسته نامشروع انجام نشد، در جنگ سست شدند.
بديهى است که اين طرز تفکّر مادّى گرايانه، هرجا باشد، عامل بدبختى و شکست است، همان گونه که توجه به جمع آورى غنائم ـ که يک گرايش مادّى در ميدان جهادالهى بود ـ در جنگ اُحد، سبب شکست سختى در سپاه اسلام شد.
به هر حال اين اصول تنها مربوط به تحليل عوامل شکست در لشکر کوفه نبود، بلکه اصولى است مربوط به هر عصر و زمان و مکان.
اين جمله هاى اخير، بلکه تمام فرازهاى اين خطبه، از سوز درون مولا على (عليه السلام) و نهايت ناراحتى آن حضرت خبر مى دهد و اگر تاريخ مدوّن هم وجود نداشت، همين جمله ها کافى بود که شرايط خاصِّ زمان حضرت را روشن سازد. .