تفسیر بخش دوم

وَإِنَّکَ وَاللهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ؛ وَالْأَوْلَى أَنْ يُقَالَ لَکَ: إِنَّکَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَيْکَ لا لَکَ، لِأَنَّکَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِکَ، وَرَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِکَ، وَطَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَلا فِي مَعْدِنِهِ، فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!! وَقَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَأَخْوَالٍ! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ، وَتَمَنِّي الْبَاطِلِ، عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه وآله وسلم فَصُرِعُوامَصَارِعَهُمْ حَيْثُ عَلِمْتَ،لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً، وَلَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً، بِوَقْعِ سُيُوفٍ مَا خَلا مِنْهَا الْوَغَى، وَلَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَيْنَى وَقَدْ أَکْثَرْتَ فِي قَتَلَةِ عُثْمَانَ، فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ، ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَيَّ، أَحْمِلْکَ وَإِيَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللهِ تَعَالَى؛ وَأَمَّا تِلْکَ الَّتِي تُرِيدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِيِّ عَنِ اللَّبَنِ فِي أَوَّلِ الْفِصَالِ، وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ.

ترجمه
به خدا سوگند، مى دانم تو مردى پوشيده دل و ناقص العقل هستى و سزاوار است درباره تو گفته شود: از نردبانى بالا رفته اى که تو را به پرتگاه خطرناکى کشانده و به زيان توست نه به سودت، زيرا تو به دنبال غير گمشده خود هستى و گوسفندان ديگرى را مى چرانى و مقامى را مى طلبى که نه سزاوار آن هستى و نه در معدن و کانون آن قرار دارى. چقدر گفتار و کردارت از هم دور است! و چقدر به عموها و دايى ها (ى بت پرستت) شباهت نزديک دارى! همان ها که شقاوت و تمناى باطل وادارشان کرد که (آيين) محمد (صلي الله عليه و آله) را انکار کنند و همان گونه که مى دانى (با او ستيزه کردند تا) به خاک و خون غلطيدند و دربرابر شمشيرهايى که ميدان نبرد هرگز از آن خالى نبوده و سستى در آن راه نمى يافته و نيز در مقابل بلاى بزرگ نتوانستند از خود دفاع کنند و يا از حريم خود حمايت نمايند. تو درباره قاتلان عثمان زياد سخن گفتى بيا نخست همچون ساير مردم با من بيعت کن سپس درباره آن ها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکايت نما تا من بر طبق کتاب الله ميان تو و آن ها داورى کنم؛ اما آنچه تو مى خواهى همچون خدعه وفريب دادن طفلى است که در آغازِ از شير گرفتن است. سلام و درود بر آن ها که لياقت آن را دارند.
شرح و تفسیر
مقامى را مى طلبى که لايق آن نيستى
امام (عليه السلام) در اين بخش از نامه روى سخن را به معاويه کرده و او را زير رگبار شديدترين ملامت ها و سرزنش ها گرفته است. مى فرمايد: «به خدا سوگند، مى دانم تو مردى پوشيده دل و ناقص العقل هستى»؛ (وَإِنَّکَ وَاللهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ).
«الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ» به اين معناست که قلب تو در غلاف قرار گرفته و چيزى به آن منتقل نمى شود و درک نمى کند. همان گونه که در قرآن مجيد از زبان بعضى از کفار يهود آمده است که به عنوان استهزا مى گفتند: (قُلُوبُنَا غُلْفٌ)؛ يعنى ما چيزى از سخنان تو نمى فهميم».
تعبير «الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ» اشاره به کم عقلى معاويه است، زيرا «مقارب» به معناى چيزى است که حد وسط ميان خوب و بد و به بيان ديگر، داراى کمبود باشد؛ يعنى عقل تو کمبودى دارد و ناقص است که اين گونه سخنان دور از منطق را بر زبان يا قلم جارى مى سازى.
آن گاه مى افزايد: «سزاوار است درباره تو گفته شود: از نردبانى بالا رفته اى که تو را به پرتگاه خطرناکى کشانده و به زيان توست نه به سودت، زيرا تو به دنبال غير گمشده خود هستى و گوسفندان ديگرى را مى چرانى و مقامى را مى طلبى که نه سزاوار آن هستى و نه در معدن و کانون آن قرار دارى»؛ (وَالْأَوْلَى أَنْ يُقَالَ لَکَ: إِنَّکَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَيْکَ لا لَکَ، لِأَنَّکَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِکَ، وَرَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِکَ، وَطَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَلا فِي مَعْدِنِهِ).
مى دانيم که معاويه همان طور که خودش نيز صريحاً پس از شهادت امام (عليه السلام) و سلطه بر عراق گفت علاقه شديدى به حکومت و مقام داشت و حاضر بود همه چيز را فداى آن کند و حتى خون هاى بى گناهان را براى رسيدن به اين هدف نامشروع بريزد؛ او با صراحت مى گفت: «ما قاتَلْتُکُمْ عَلَى الصَّلاةِ وَالزَّکاةِ وَالْحَجِّ وَإنّما قاتَلْتُکُمْ لأتَأَمَّرَ عَلَيْکُمْ وَعَلى رِقابِکُمْ؛ من با شما پيکار نکردم که نماز بخوانيد و زکات بدهيد و حج به جا آوريد من براى اين پيکار کردم که بر شما حکومت کنم و بر گردن شما سوار شوم». در حالى که هيچ گونه شايستگى و صلاحيتى براى خلافت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) نداشت؛ ازاين رو امام (عليه السلام) نخست با اين دو تشبيه (غير گمشده خود را مى طلبى و گوسفندان ديگران را مى چرانى) و سپس با تصريح به او گوشزد مى فرمايد که تو نه براى اين کار اهليت دارى ونه در معدن نبوّت پرورش يافته اى. اشاره به اين که حکومت پيامبر (صلي الله عليه و آله) حکومتى ظاهرى چون پادشاهان دنيا نيست، بلکه حکومتى روحانى و معنوى است و تنها شايسته کسانى است که در آن معدن پرورش يافته و علم و تقواى لازم را از آن جا کسب کرده اند.
آن گاه امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن خطاب به معاويه مى فرمايد: «چقدر گفتار و کردارت از هم دور است!»؛ (فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!!).
اشاره به اين که تو از يک سو ادعاى خونخواهى عثمان را مى کنى و ازسوى ديگر با امام و پيشواى خود که قاطبه مردم با او بيعت کرده اند به مبارزه برمى خيزى در حالى که مشروعيت ظاهرى امام و پيشواى تو از مشروعيت ظاهرى خلافت عثمان بسيار روشن تر است. معلوم نيست تو با خليفه مسلمانان موافقى يا مخالف.
اين احتمال نيز در تفسير اين جمله وجود دارد که منظور از تضاد قول و فعل معاويه اين است که از يک سو مى خواهد از خليفه (عثمان) حمايت کند و خود را جانشين او بداند و ازسوى ديگر آشکارا اعمالى برخلاف شرع انجام مى دهد مانند پوشيدن لباس ابريشمى و نوشيدن شراب و ريختن خون بى گناهان.
سپس مى فرمايد: «چقدر به عموها و دايى ها (ى بت پرستت) شباهت نزديک دارى همان ها که شقاوت و تمناى باطل وادارشان کرد که (آيين) محمد (صلي الله عليه و آله) را انکار کنند و همان گونه که مى دانى (با او ستيزه کردند تا) به خاک و خون غلطيدند و دربرابر شمشيرهايى که ميدان نبرد هرگز از آن خالى نبوده و سستى در آن راه نمى يافته و نيز در مقابل بلاى بزرگ نتوانستند از خود دفاع کنند و يا از حريم خود حمايت نمايند»؛ (وَقَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَأَخْوَالٍ! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ، وَتَمَنِّي الْبَاطِلِ، عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ (صلي الله عليه و آله) فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَيْثُ عَلِمْتَ، لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً، وَلَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً، بِوَقْعِ سُيُوفٍ مَا خَلا مِنْهَا الْوَغَى، وَلَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَيْنَى).
منظور از «اعمام» (عموها و عمه ها) به گفته بعضى همسر ابولهب «ام جميل» و منظور از «اخوال» (دايى ها) «وليد بن عتبه» است؛ ولى با توجّه به اين که «اعمام» غالبآ جمع عموست و اطلاق آن به عنوان تغليب بر عمه ها کم است و «اخوال» نيز جمع است و بعيد به نظر مى رسد که بر يک نفر اطلاق شود به علاوه «ام جميل» به قتل نرسيد، ازاين رو بعضى از محققان گفته اند: منظور در اين جا عموها و دايى هاى پدر و مادر معاويه است، بلکه گاه به تمام نزديکان پدر و مادر اعمام و اخوال مى گويند که آن ها متعدد بوده اند.
درواقع امام (عليه السلام) مى خواهد قداست خيالى معاويه را درهم بشکند و بر ادعاى او در طرفدارى از اسلام و خلفا خط بطلان کشد و به او نشان دهد که تو باقى مانده دشمنان قسم خورده اسلام هستى و گواهش اين است که بسيارى از خويشاندان پدرى و مادرى تو در صف دشمنان اسلام بودند و در ميدان هاى جنگ به دست مسلمانان کشته شدند.
سپس امام (عليه السلام) در بخش آخر اين نامه به پاسخ يکى ديگر از سخنان معاويه پرداخته، مى فرمايد: «تو درباره قاتلان عثمان زياد سخن گفتى بيا نخست همچون ساير مردم با من بيعت کن سپس درباره آن ها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکايت نما تا من بر طبق کتاب الله ميان تو و آن ها داورى کنم»؛ (وَقَدْ أَکْثَرْتَ فِي قَتَلَةِ عُثْمَانَ، فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ، ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَيَّ، أَحْمِلْکَ وَإِيَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللهِ تَعَالَى).
اين پاسخى منطقى و روشن است که امام (عليه السلام) در مقابل بهانه قتل عثمان به معاويه فرموده، زيرا اولاً مسأله قصاص بايد در حضور حاکم شرع و بعد از طرح دعوا و اثبات آن باشد؛ کسى که هنوز حکومت اسلامى را به رسميت نشناخته چگونه مى تواند چنين تقاضايى کند؟
ثانياً حاکم اسلامى نمى تواند پيش از محاکمه عادلانه قاتلان، کسى را به دست صاحبان خون بسپارد، بلکه بايد قاتلان حقيقى دقيقاً شناخته شوند سپس به قصاص اقدام گردد.
ثالثاً معاويه از صاحبان خون حساب نمى شود، بلکه در درجه اوّل اين فرزندان مقتول هستند که بايد خونخواهى کنند.
رابعاً از همه اين ها گذشته قاتلان حقيقى که قصاص مى شوند کسانى هستند که مباشر قتل بوده اند نه آن هايى که راه را براى قاتلان گشوده اند يا آن ها را تشويق کرده اند و مى دانيم که مباشران قتل عثمان در همان روز در خانه عثمان کشته شدند و کسان ديگرى که به نحوى معاونت کردند وراه را براى قتل عثمان گشودند قصاص نمى شوند.
خامساً کسى که با اوضاع آن زمان آشنا بوده مى دانسته که در آن شرايط، قصاص قاتلان عثمان (به فرض که قاتلانى جز آن ها که کشته شده اند داشته است) غير ممکن بوده، زيرا طرفداران قتل عثمان ـ همان گونه که امام (عليه السلام) در خطبه 168 بيان فرموده است ـ گروه عظيمى بودند که کسى نمى توانست با آن ها مقابله کند و چنان که در ذيل نامه 58 از اخبار الطوال دينورى نقل کرديم گروهى در حدود ده هزار نفر در حضور امام (عليه السلام) در مسجد در حالى که همه مسلح بودند فرياد مى زدند: همه ما قاتلان عثمان هستيم.
ولى معاويه مى خواست با اين بهانه از يک سو مردم شام را بر ضد على (عليه السلام) بشوراند و ازسوى ديگر ادعا کند که جمعى از دوستان و اطرافيان اميرمؤمنان على (عليه السلام) به نحوى در اين قتل دخيل و به آن راضى بوده اند و همه آن ها بايد کشته شوند در حالى که ادعاى معاويه ازنظر حقوق اسلامى و قوانين بشرى از جهات مختلف مخدوش و بى اعتبار بود و به يقين خود او هم به اين نکته توجّه داشت؛ ولى چون فکر مى کرد بهانه خوبى به دست آورده پيوسته آن را تکرار مى کرد.
به همين دليل امام (عليه السلام) در آخرين جمله مى فرمايد: «اما آنچه تو مى خواهى همچون خدعه و فريب دادن طفلى است که در آغازِ از شير گرفتن است»؛ (وَأَمَّا تِلْکَ الَّتِي تُرِيدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِيِّ عَنِ اللَّبَنِ فِي أَوَّلِ الْفِصَالِ).
اشاره به اين که ادعاى تو در طلب قاتلان عثمان نيرنگى بى ارزش است که هرکس اندک فکرى داشته باشد مى داند که فريبى کودکانه و بى پايه و اساس است.
آن گاه با اين جمله نامه را پايان مى دهد: «سلام و درود بر آن ها که لياقت آن را دارند»؛ (وَالسَّلامُ لِأَهْلِهِ).
کنايه از اين که تو با اين اعمال و گفتار و رفتارت اهل اين که سلام الهى شامل حالت شود نيستى. نکته
آيا باز هم مى گوييد همه صحابه اهل بهشت اند؟
در کتاب صفين نصر بن مزاحم که پيش از سيّد رضى مى زيسته ذيل اين نامه مطالب ديگرى نيز آمده که حاصلش اين است: «وَلَعَمْرِي لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ قُرَيْشٍ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ، وَاعْلَمْ أَنَّکَ مِنَ الطُّلَقَاءِ الَّذِينَ لا تَحِلُّ لَهُمُ الْخِلافَةُ وَلا تُعْرَضُ فِيهِمُ الشُّورَى وَقَدْ أَرْسَلْتُ إِلَيْکَ وَإِلَى مَنْ قِبَلَکَ جَرِيرَ بْنَ عَبْدِ اللهِ وَهُوَ مِنْ أَهْلِ الْإِيمَانِ وَالْهِجْرَةِ فَبَايِعْ وَلا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ؛ (اى معاويه!) به جان خودم سوگند! هرگاه به عقل خود بنگرى و هوى و هوس را کنار بگذارى مرا پاک ترين فرد قريش از خون عثمان مى يابى (که هيچ گونه دخالتى در آن نداشته ام) و بدان که تو از طلقا (کفار آزادشده روز فتح مکه) هستى که خلافت براى آن ها جايز نيست و شورى نيز شامل حال آن ها نمى شود. من جرير بن عبدالله را که مردى است اهل ايمان و از مهاجران است به سوى تو فرستادم و او نماينده من است که از تو بيعت بگيرد. با او بيعت کن. ولا قوة الا بالله».
هنگامى که معاويه اين نامه را خواند، جرير بن عبدالله برخاست، حمد و ثناى الهى را به جا آورد و خطاب به مردم گفت: جريان کار عثمان آن هايى را که حاضر و ناظر بودند خسته و ناتوان ساخته (که چرا و چه کسى او را به قتل رسانده است؟) پس کسانى که در آن جا حضور نداشته اند چگونه مى خواهند دراين باره قضاوت کنند؟ مردم با على (عليه السلام) با رضايت کامل و بدون درگيرى و اجبار بيعت کردند و طلحه و زبير نيز در صف بيعت کنندگان بودند. سپس بى آن که حادثه اى رخ داده باشد بيعت خود را شکستند. بدانيد که اين دين تاب تحمل فتنه ها را ندارد و عرب در شرايطى هستند که طاقت شمشير را ندارند. ديروز در بصره آن حادثه خونين واقع شد مبادا مانند آن (دوباره) واقع شود. (بدانيد که) عامه مردم با على (عليه السلام) بيعت کردند و ما اگر اختيار امورمان به دستمان باشد جز او را براى اين کار انتخاب نخواهيم کرد و هرکس مخالفت کرده درخور سرزنش است، بنابراين اى معاويه! تو هم راهى را که مردم پيموده اند بپيما.
سپس به معاويه گفت: مى گويى عثمان تو را براى اين مقام (حکومت شام) انتخاب کرده و معزول نساخته است، اگر اين سخن درست باشد هر کسى مقامى را که در دست دارد براى خود حفظ مى کند و حاکمان آينده اختيارى نخواهند داشت؛ ولى بدان که اين مقام ها چنان است که هرکدام روى کار مى آيد گذشته را نسخ مى کند.
معاويه در پاسخ گفت: تو منتظر باش و من هم در انتظارم.
سپس در اين جا نقشه اى شيطانى طرح کرد، گفت: برويد مردم را از هر سو فراخوانيد. هنگامى که گروه عظيمى از مردم جمع شدند بر فراز منبر رفت و بعد از سخنان طولانى گفت: اى مردم! شما مى دانيد که من نماينده عمر بن خطاب و نماينده عثمان بن عفان در منطقه شما هستم و من هيچ مشکلى براى هيچ يک از شما فراهم نکرده ام من صاحب خون عثمانم. او مظلوم کشته شد و خداوند مى گويد: کسى که مظلوم کشته شود وليش حق دارد خونخواهى کند ... و من دوست دارم شما آنچه در دل داريد درباره قتل عثمان بگوييد.
شاميان (ناآگاه و بى خبر) همگى برخاستند و گفتند: ما هم طالب خون عثمانيم و در همانجا با معاويه براى خونخواهى عثمان بيعت کردند و به او اطمينان دادند که جان و مال خود را در اين راه بدهند!
به راستى شيطنت عجيبى است؛ همه مى دانند که اولا: هنگامى که حاکم قبلى از دنيا رفت اختيار تمام زمامداران به دست حاکم بعد است و در هيچ نقطه اى از دنيا کسى به اين منطق معاويه متوسل نمى شود که مثلاً وزيرى بگويد: مرا دولت پيشين به وزارت انتخاب کرده و همچنان وزيرم و از جاى خود تکان نمى خورم؛ همه به او مى خندند.
ثانيآ عثمان نزديکانى داشت که ولى دم او بودند و نوبت به معاويه نمى رسيد.
ثالثآ از همه جالب تر اين که وقتى معاويه زمام حکومت را به دست گرفت به سراغ احدى از کسانى که در قتل عثمان شرکت داشتند نرفت و نشان داد که تمام آن سخنان بهانه براى رسيدن به حکومت بود.
عجيب اين است که با اين همه رسوايى باز هم گروهى مى گويند معاويه از صحابه بود و همه صحابه عادل، پاک و پاکيزه، بدون عيب و باتقوا بودند!

* * *
پاورقی ها
«الاغلف» به معناى چيزى است که در غلاف است و از ريشه «غلاف» گرفته شده است اين واژه از صفات مشبهه است که مفرد و جمع در آن يکسان است.
بقره، آيه 88. «نَشَدْتَ» از ريشه «نَشْد» بر وزن «نشر» به معناى ياد آوردن و نيز طلب کردن شىء گمشده است. «ضالَّة» به معناى گمشده است. «سائِمَة» به معناى چهارپايى است که در بيابان مى چرد. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 14. اين سخن معاويه را تنها ابن ابى الحديد نقل نکرده بلکه عده زيادى از مورخان و محدثان اهل سنّت در کتاب هاى خود آورده اند ازجمله: ابن کثير در البداية والنهايه، ج 8، ص 140 و ابن عساکر در تاريخ دمشق، ج 59، ص 151 و ذهبى در سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 146 و جمعى ديگر. «مَصارِع» از ريشه «صَرْع» بر وزن «فرع» به معناى به زمين افکندن است و «مَصارِعْ» جمع «مَصْرَع» به محلى که شخصى بر زمين مى افتد و يا به قتلگاه شهيدان گفته مى شود. «الوَغى» به معناى سر و صدايى است که از جنگجويان در ميدان جنگ ظاهر مى شود و به صداى گروه زنبوران نيز «وَغى» گفته مى شود و گاه به صورت کنايه از جنگ يا ميدان نبرد استعمال مى گردد و در عبارت بالا همين معنا اراده شده است. «لَمْ تُماشِها» از ريشه «مماشاة» گرفته شده که به معناى با چيزى همراهى کردن است. و جمله «لَمْ تُماشِها الْهُوَيْنى» يعنى سستى با آن (شمشيرها) مماشات نمى کند و سازگار نيست. «الْهُوَيْنى» همان گونه که در نامه قبل آمده به معناى چيز کوچک، ساده و آسان است. شرح نهج البلاغه علّامه شوشترى، ج 4، ص 268. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 38. اخبار الطوال، ص 162 و 163. «فِصال» به معناى از شير گرفتن از ريشه «فصل» به معناى جدايى است. از وقعه صفين، ص 29 به نقل از بحارالانوار، ج 32، ص 368، روايت 341.