تفسیر بخش اوّل

أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَأَنْتُمْ عَلَى مَا ذَکَرْتَ مِنَ الْأُلْفَةِ وَالْجَمَاعَةِ، فَفَرَّقَ بَيْنَنَا وَبَيْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَکَفَرْتُمْ، وَالْيَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَفُتِنْتُمْ، وَمَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلاَّ کَرْهاً، وَبَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ الْإِسْلامِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللهِ (صلي الله عليه و آله) حِزْباً. وَذَکَرْتَ أَنِّي قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَالزُّبَيْرَ، وَشَرَّدْتُ بِعَائِشَةَ، وَنَزَلْتُ بَيْنَ الْمِصْرَيْنِ! وَذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ، فَلا عَلَيْکَ، وَلا الْعُذْرُ فِيهِ إِلَيْکَ. وَذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِي فِي الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ، وَقَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ يَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ، فَإِنْ کَانَ فِيهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ، فَإِنِّي إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِيرٌ أَنْ يَکُونَ اللهُ إِنَّمَا بَعَثَنِي إِلَيْکَ لِلنِّقْمَةِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِي فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِي أَسَدٍ:
مُسْتَقْبِلِينَ رِيَاحَ الصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ *** بِحَاصِبٍ بَيْنَ أَغْوَارٍ وَجُلْمُودِ
وَعِنْدِي السَّيْفُ الَّذِي أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّکَ وَخَالِکَ وَأَخِيکَ فِي مَقَامٍ وَاحِدٍ.

ترجمه
اما بعد (از حمد وثناى الهى)، همان گونه که گفته اى ما و شما با هم الفت و اجتماع داشتيم؛ ولى در گذشته آنچه ميان ما و شما جدايى افکند اين بود که ما ايمان (به خدا و پيغمبرش) آورديم و شما بر کفر خود باقى مانديد و امروز هم ما در راه راست گام برمى داريم و شما منحرف شده ايد. آن هايى که از گروه شما مسلمان شدند مسلمان شدنشان از روى ميل نبود، بلکه در حالى بود که همه بزرگان عرب دربرابر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) تسليم شدند و به حزب او درآمدند. و نيز گفته اى که من طلحه و زبير را کشته ام و عايشه را آواره کرده ام و در ميان کوفه و بصره اقامت گزيده ام (و دارالهجرة؛ يعنى مدينه پيغمبر را رها ساخته ام) ولى اين امرى است که تو در آن حاضر نبوده اى و مربوط به تو نيست و لزومى ندارد عذر آن را از تو بخواهم (به علاوه تو خود پاسخ اين ها را به خوبى مى دانى) و نيز گفته اى که با گروهى از مهاجران و انصار به مقابله با من خواهى شتافت (کدام مهاجر و انصار؟) هجرت از آن روزى که برادرت (يزيد بن ابى سفيان در روز فتح مکه) اسير شد پايان يافت. با اين حال اگر براى اين رويارويى و ملاقات شتاب دارى (کمى) دست نگه دار، زيرا اگر من به ديدار تو آيم سزاوارتر است، چراکه خداوند مرا به سوى تو فرستاده تا از تو انتقام بگيرم و اگر تو به ديدار من آيى (با نيروى عظيم کوبنده اى روبرو خواهى شد و) چنان است که شاعر بنى اسد گفته است:
«آن ها به استقبال تندباد تابستانى مى شتابند که آنان را در ميان سراشيبى ها و تخته سنگ ها با سنگريزه هايش درهم مى کوبد».
و (بدان که) همان شمشيرى که با آن بر پيکر جد و دايى و برادرت در يک ميدان نبرد (در ميان جنگ بدر) زدم هنوز نزد من است.
شرح و تفسیر
آن شمشيرى که با آن بستگانت را زدم هنوز نزد من است
با توجّه به اين که تمام بخش هاى اين نامه پاسخ سخنان واهى معاويه در نامه اى است که به امام (عليه السلام) نگاشت، لازم است ابتدا خلاصه اى از متن نامه معاويه را در اين جا بياوريم سپس به شرح پاسخ امام (عليه السلام) بپردازيم. اينک خلاصه نامه معاويه:
ما بنى عبد مناف همه از سرچشمه واحدى سيراب مى شديم؛ هيچ کدام بر ديگرى برترى نداشت و متحد و متفق بوديم و اين امر همچنان ادامه پيدا کرد تا زمانى که تو به پسر عمويت (اشاره به عثمان است) حسد ورزيدى تا اين که او به قتل رسيد بى آن که دفاعى از وى کنى، بلکه بر عليه او اقدام کردى و بعد از وى مردم را به سوى خود فراخواندى سپس دو نفر از شيوخ مسلمانان «طلحه» و «زبير» را به قتل رساندى در حالى که آن ها (به زعم تو) جزء عشره مبشره بودند (ده نفرى که بشارت بهشت به آن ها داده شده بود) به علاوه ام المؤمنين، عايشه را با خوارى تبعيد کردى.
سپس دارالهجره (مدينه پيغمبر) را که بهترين جايگاه بود رها ساختى و از حرمين شريفين دور شدى و به زندگى در کوفه راضى گشتى و پيش از اين نيز بر دو خليفه پيغمبر عيب مى گرفتى و حاضر نبودى با آن ها بيعت کنى و حکومت امروز تو مشکلى از مسلمانان را حل نمى کند و من تصميم دارم با جمعى از مهاجران و انصار با شمشيرهاى کشيده به سوى تو آيم. قاتلان عثمان را به من بسپار و خود را رهايى بخش.
اين نامه که مملوّ از تعبيرات زشت و دشنام ها و توهين هاى بى شرمانه اى است که ما از ذکر آن ها خوددارى کرده ايم و نيز مملوّ از دروغ ها و تهمت هاى نارواست سبب شد که امام (عليه السلام) نامه مورد بحث را در پاسخ او مرقوم دارد و به دروغ ها و تهمت هاى معاويه پاسخ گويد که در شرح نامه يکى بعد از ديگرى خواهد آمد.
امام (عليه السلام) در آغاز مى فرمايد: «اما بعد (از حمد وثناى الهى)، همان گونه که گفته اى ما و شما با هم الفت و اجتماع داشتيم؛ ولى در گذشته آنچه ميان ما و شما جدايى افکند اين بود که ما ايمان (به خدا و پيغمبرش) آورديم و شما بر کفر خود باقى مانديد و امروز هم ما در راه راست گام برمى داريم و شما منحرف شده ايد»؛ (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَأَنْتُمْ عَلَى مَا ذَکَرْتَ مِنَ الاُْلْفَةِ وَالْجَمَاعَةِ، فَفَرَّقَ بَيْنَنَا وَبَيْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَکَفَرْتُمْ، وَالْيَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَفُتِنْتُمْ).
آن گاه مى افزايد: «آن هايى که از گروه شما مسلمان شدند مسلمان شدنشان از روى ميل نبود بلکه در حالى بود که همه بزرگان عرب دربرابر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) تسليم شدند و به حزب او درآمدند»؛ (وَمَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلاَّ کَرْهاً، وَبَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ الْإِسْلامِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللهِ (صلي الله عليه و آله) حِزْباً).
هرکس کمترين آشنايى با تاريخ اسلام داشته باشد آنچه را که امام (عليه السلام) در اين چند جمله فرموده است تصديق مى کند، زيرا همه مورخان نوشته اند: بنى اميّه به رهبرى ابوسفيان در ميدان هاى نبرد اسلامى دربرابر پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) قرار داشتند و از هيچ کارشکنى اى بر ضد آن حضرت خوددارى نکردند و اسلام آوردنِ آن ها تنها در زمان فتح مکه که رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با لشکر عظيمى براى فتح مکه آمد و مکيان همه تسليم شدند صورت گرفت و به گفته «محمد عبده» در شرح نهج البلاغه اش، ابوسفيان تنها يک شب پيش از فتح مکه آن هم از ترس قتل و خوف از لشکر پيغمبر (صلي الله عليه و آله) که بيش از ده هزار نفر بودند (ظاهرآ) ايمان آورد در حالى که اشراف عرب قبل از آن اسلام را پذيرا شده بودند.
راستى شگفت آور است که معاويه براى تحميق جمعى از شاميان ساده لوح آن زمان، يک چنين حقيقت مسلم تاريخى را انکار مى کند و به مغالطه مى پردازد. و نيز عجيب اين که ـ هرچند از يک نظر عجيب نيست ـ سخن معاويه دربرابر امام (عليه السلام) دقيقآ همان چيزى است که ابوجهل دربرابر پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) گفت؛ او مى گفت: قريش همه با هم متحد بودند تا اين که محمد آمد وميان آن ها تفرقه افکند.
تعبير «کَرْهاً»؛ (پذيرش اسلام آن ها از روى اکراه بود) اشاره به اين است که ابوسفيان در فتح مکه ظاهرآ ايمان آورد؛ ولى در دل ايمانى نداشت. شاهد اين مدعا اين است که عباس، عموى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) در حالى که سوار بر مرکب رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود در اطراف مکه به دنبال کسى مى گشت که نزد قريش بفرستد تا آن ها را به عذرخواهى نزد پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فراخواند و فتح مکه بدون خون ريزى پايان گيرد. ناگهان ابوسفيان را ديد. به او گفت: پشت سر من سوار شو تا تو را نزد پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) ببرم و از آن حضرت براى تو امان نامه بگيرم. هنگامى که ابوسفيان نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله) آمد آن حضرت اسلام را بر او عرضه داشت ولى او قبول نکرد. عمر گفت: يا رسول الله اجازه بده گردنش را بزنم و عباس به دليل خويشاوندى اى که با او داشت مانع شد و عرض کرد: يا رسول الله او فردا اسلام مى آورد و فردا او را نزد پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) آورد. پيامبر (صلي الله عليه و آله) بار ديگر اسلام را بر او عرضه فرمود. ابوسفيان باز هم خوددارى کرد. عباس آهسته در گوش او گفت: اى ابوسفيان! هرچند به دل نمى گويى؛ اما به زبان گواهى ده که خداوند يگانه است و محمد رسول خداست که اگر نگويى جانت (به علت جنايت هايى که از پيش مرتکب شده اى) در خطر است. ابوسفيان از روى اکراه و ترس، شهادتين را بر زبان جارى کرد. اين در حالى بود که ده هزار نفر لشکر اسلام گرداگرد آن حضرت را گرفته بودند و تعبير «حزبآ» اشاره به همين است. «اَنْفُ الإسْلامِ؛ بينى اسلام» کنايه از ايمان آوردن اشراف عرب به پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) است زيرا اين واژه در ادبيات عرب گاه در اين گونه موارد به کار مى رود.
به اين ترتيب، امام (عليه السلام) پاسخ کوبنده اى به بخش اوّل نامه معاويه داده است.
آن گاه از تهمت ديگرى که معاويه در نامه خود آورده ياد مى کند، مى فرمايد: «و نيز گفته اى که من طلحه و زبير را کشته ام و عايشه را آواره کرده ام و در ميان کوفه و بصره اقامت گزيده ام (و دارالهجرة؛ يعنى مدينه پيغمبر را رها ساخته ام) ولى اين امرى است که تو در آن حاضر نبوده اى و مربوط به تو نيست و لزومى ندارد عذر آن را از تو بخواهم (به علاوه تو خود پاسخ اين ها را به خوبى مى دانى)»؛ (وَذَکَرْتَ أَنِّي قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَالزُّبَيْرَ، وَشَرَّدْتُ بِعَائِشَةَ، وَنَزَلْتُ بَيْنَ الْمِصْرَيْنِ! وَذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ، فَلا عَلَيْکَ، وَلا الْعُذْرُ فِيهِ إِلَيْکَ).
همه مى دانيم که عامل قتل طلحه و زبير درواقع خودشان بودند که نخست با امام (عليه السلام) بيعت کردند و بعد بر او شوريدند و آتش جنگ جمل را برافروختند و نيز همه مى دانيم که عايشه با پاى خود و با ميل خود شورشيان بصره را همراهى کرد و اميرمؤمنان على (عليه السلام) نهايت جوانمردى را به خرج داد و با احترام کامل براى احترام به پيغمبر خدا (صلي الله عليه و آله) او را به مدينه بازگرداند و به يقين معاويه تمام اين ها را مى دانسته، ولى هدفش فتنه انگيزى در ميان شاميان بوده است و قاعدتاً دستور مى داد نامه اش را بر فراز تمام منابر شام بخوانند و شاميان ناآگاه زمان را بر ضد على (عليه السلام) بشورانند و اگر امام (عليه السلام) جواب مشروحى به معاويه نداد به اين علت بود که توضيح واضح محسوب مى شد ازاين رو با بى اعتنايى به او فرمود: اين ها به تو مربوط نيست. ابن ابى الحديد در اين جا تعبيرات جالبى دارد که شايسته ذکر است، مى گويد: جواب مشروح به معاويه در اين جا اين است که طلحه و زبير خودشان سبب قتل خود شدند به دليل سرکشى و فتنه انگيزى و شکستن بيعت؛ اگر آن ها در مسير صحيح قرار مى گرفتند سالم مى ماندند و هرکس به حق کشته شود خونش هدر است.
سپس مى افزايد: اما اين که آن ها از شيوخ اسلام بودند جاى شک نيست ولى گاهى عيب، دامان شخص بزرگ را هم مى گيرد و اصحاب ما معتقدند که آن ها توبه کردند و با حال ندامت از آنچه در جنگ جمل انجام دادند از دنيا رفتند و ما نيز چنين مى گوييم، بنابراين آن ها بر اساس توبه اهل بهشت اند و اگر توبه نکرده بودند، بيچاره بودند زيرا خداوند با کسى درمورد اطاعت و تقوا دوستى خاصى ندارد؛ اما اين که آن ها جزء عشره مبشره بودند و وعده بهشت به آن ها داده شده بود اين وعده مشروط بود؛ مشروط به حسن عاقبت و اگر ثابت شود که آن ها توبه کردند وعده مزبور محقق است (ولى ابن ابى الحديد روشن نساخته که آيا مى شود انسان باعث ريختن خون هفده هزار نفر شود و سپس با يک استغفار، خداوند گناهان او را ببخشد؟!).
سپس مى افزايد: اما درمورد عايشه، امام (عليه السلام) او را تبعيد نکرد، بلکه او خودش خودش را به اين سرنوشت گرفتار ساخت، زيرا اگر در منزلش نشسته بود (آن گونه که قرآن دستور داده است) در ميان اعراب و کوفيان خوار و بى مقدار نمى شد. اضافه بر اين، اميرمؤمنان على (عليه السلام) بعد از جنگ او را گرامى داشت و کاملا احترام کرد و اگر عايشه چنين رفتارى را با عمر کرده بود و مرتکب اختلاف افکنى و فتنه انگيزى شده بود و عمر به او دست مى يافت او را مى کشت و قطعه قطعه مى کرد؛ ولى على (عليه السلام) داراى حلم و بزرگوارى خاصى بود.
شايان توجّه اين که «احمد زکى صفوة» بنا به نقل «سيد عبد الزهراء خطيب» (صاحب کتاب مصادر نهج البلاغه) مى گويد: عايشه خودش خودش را آواره کرد؛ به عنوان خونخواهى عثمان به سوى بصره آمد و آن مشکلات را براى خود فراهم ساخت؛ ولى على (عليه السلام) هنگامى که طرفداران عايشه متلاشى شدند به برادر عايشه محمد بن ابى بکر گفت: خيمه اى بزن و با دقت خواهرت را در آن جا وارسى کن ببين کاملا سالم است و جراحتى به او نرسيده است؟ محمد چنين کرد و گواهى داد: عايشه مشکلى ندارد. سپس امام (عليه السلام) دستور داد او را با احترام تمام به مدينه بازگردانند و آنچه از مرکب و زاد و توشه لازم بود با او بفرستند و چهل نفر از زنان شناخته شده بصره او را تا مدينه همراهى کنند.
به عقيده ما اين محبّت و احترامى که حضرت درباره عايشه دربرابر آن همه خلاف کارى او اظهار کرد، کافى بود که عايشه تا آخر عمر خود را مديون امام (عليه السلام) بداند؛ ولى تاريخ مى گويد: او حق شناسى نکرد و همچنان به مخالفتش ادامه داد.
ازجمله ايرادهايى که معاويه در نامه خود به آن حضرت گرفته بود اين بود که چرا مدينه، شهر پيامبر (صلي الله عليه و آله) را رها کردى و به کوفه و بصره آمدى؟ رها کردن جايى با آن عظمت و منتقل شدن به چنين مکانى کار درستى نيست.
به يقين نيت معاويه اين بود که على (عليه السلام) در مدينه بماند و به علت بُعد طريق، او بر تمام شام و عراق مسلط گردد و آمدن امام (عليه السلام) به کوفه نقشه هاى شوم او را بر هم زد.
شاهد اين سخن آن که معاويه قبلاً به «زبير» نوشته بود که من در شام براى تو بيعت گرفتم و بعد از تو براى «طلحه»؛ به سراغ عراق برويد و آن جا را تصرف کنيد در اين صورت تمام عراق و شام در اختيار شماست. معاويه به آنچه دراين باره گفته بود بسنده نکرد، بلکه تعبير زشتى را در اين جا به کار برد، گفت: «در حديث پيغمبر آمده است: هرکس از مدينه خارج شود خبيث وآلوده است» غافل از اين که اين حديث قبل از هرکس خود معاويه را شامل مى شود و همچنين طلحه، زبير و عايشه را که معاويه به آن ها عشق مى ورزيد. اضافه بر اين بعضى از بزرگان و صالحان اصحاب پيغمبر (صلي الله عليه و آله) همچون ابوذر، سلمان و ابن مسعود و غير آن ها از مدينه خارج شدند و در شهرهاى دور و نزديک چشم از جهان فرو بستند.
درست است که مجاورت با قبر رسول الله (صلي الله عليه و آله) داراى برکاتى است؛ اما وظيفه امام (عليه السلام) اين است که براى خاموش کردن آتش فتنه گاهى از مجاورت آن قبر نورانى چشم بپوشد و به مناطقى که بهتر مى توان آتش فتنه را خاموش کرد قدم بگذارد.
ولى امام (عليه السلام) در پاسخ معاويه تنها به اين نکته قناعت فرمود که اين امر ارتباطى به تو ندارد، زيرا مسئله واضح تر از آن بود که نياز به شرح و تفصيل داشته باشد.
تعبير «ذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ، فَلا عَلَيْکَ؛ اين امرى است که تو از آن غايب بودى و چيزى بر تو نيست» کنايه از اين است که ربطى به تو ندارد؛ که گاه در فارسى در تعبيرات عاميانه مى گوييم: «فضولى موقوف».
سپس امام (عليه السلام) به تهديد معاويه که تهديدى توأم با مغالطه و سفسطه بود پاسخ مى دهد، مى فرمايد: «و نيز گفته اى که با گروهى از مهاجران و انصار به مقابله با من خواهى شتافت (کدام مهاجر و انصار؟) هجرت از آن روزى که برادرت (يزيد بن ابى سفيان در روز فتح مکه) اسير شد پايان يافت»؛ (وَذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِي فِي الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ، وَقَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ يَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ).
مى دانيم که اطرافيان معاويه و ياران نزديک او و حتى خود او جمعى از بازماندگان دوران جاهليت عرب بودند، همان هايى که تا روز فتح مکه مقاومت کردند، اما هنگامى که همه مقاومت ها درهم شکست اظهار ايمان نمودند و پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرمان آزادى آن ها را صادر فرمود و به همين علت «طُلَقاء» ناميده شدند.
ازسوى ديگر مى دانيم که مهاجران افرادى بودند که پيش از فتح مکه ايمان آوردند و به پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در مدينه ملحق شدند و انصار کسانى بودند که از آن ها حمايت کردند، ولى هنگامى که مکه فتح شد و آن منطقه از حجاز يکپارچه در اختيار پيغمبر (صلي الله عليه و آله) قرار گرفت ديگر هجرت مفهومى نداشت، ازاين رو پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: «لا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ».
جالب اين که در روز فتح مکه برادر معاويه به نام «يزيد بن ابوسفيان» و جماعتى در گوشه اى از مکه تصميم به مقاومت دربرابر لشکر اسلام گرفتند. پيامبر (صلي الله عليه و آله) گروهى را فرستاد و آن ها را درهم شکست وبرادر معاويه اسير شد. خود معاويه نيز جزء طُلَقا بود.
افزون بر اين ابوسفيان نيز در روز فتح مکه همانند اسيرى همراه عباس، عموى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) به خدمت حضرت رسيد و اسلام را ظاهراً پذيرفت و پيامبر (صلي الله عليه و آله) او را عملاً آزاد ساخت. اين موضوع با نسخه ديگرى که از نهج البلاغه در دست است که به جاى «أخُوکَ» واژه «أبُوکَ» آمده سازگار است.
به هر حال نه معاويه و نه پدر و برادرش و نه اطرافيان او هيچ کدام جزء مهاجران نبودند بلکه آن ها بقاياى دوران کفر و بت پرستى محسوب مى شدند اين در حالى بود که گرداگرد على (عليه السلام) گروه عظيمى از مهاجران و انصار مشاهده مى شدند.
مرحوم مغنيّه در شرح نهج البلاغه خود مى نويسد که در اطراف معاويه کسى از مهاجران نبود و از انصار فقط دو نفر بودند که طمع در دنيا، آن ها را به پيروى از معاويه کشانده بود در حالى که همراه امام (عليه السلام) نهصد نفر از انصار و هشتصد نفر از مهاجران بودند؛ لشکر معاويه را بنى اميّه و گروهى از منافقانى که همراه ابوسفيان با رسول خدا (صلي الله عليه و آله) جنگيدند تشکيل مى دادند (ولى اصحاب على (عليه السلام) مجاهدان راستين اسلام بودند) و اين جاى تعجب ندارد، زيرا على (عليه السلام) ادامه وجود مبارک پيغمبراکرم (صلي الله عليه و آله) بود در حالى که معاويه ادامه پدرش ابوسفيان (دشمن شماره يک اسلام) بود.
امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «با اين حال اگر براى اين رويارويى و ملاقات شتاب دارى (کمى) دست نگه دار، زيرا اگر من به ديدار تو آيم سزاوارتر است، چراکه خداوند مرا به سوى تو فرستاده تا از تو انتقام بگيرم و اگر تو به ديدار من آيى (با نيروى عظيم کوبنده اى روبرو خواهى شد و) چنان است که شاعر بنى اسد گفته است:
آن ها به استقبال تندباد تابستانى مى شتابند که آنان را در ميان سراشيبى ها و تخته سنگ ها با سنگريزه هايش درهم مى کوبد.
و (بدان که) همان شمشيرى که با آن بر پيکر جد و دايى و برادرت در يک ميدان نبرد (در ميان جنگ بدر) زدم هنوز نزد من است»؛ (فَإِنْ کَانَ فِيهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ، فَإِنِّي إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِيرٌ أَنْ يَکُونَ اللهُ إِنَّمَا بَعَثَنِي إِلَيْکَ لِلنِّقْمَةِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِي فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِي أَسَدٍ:
مُسْتَقْبِلِينَ رِيَاحَ الصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ *** بِحَاصِبٍ بَيْنَ أَغْوَارٍ وَجُلْمُودِ وَعِنْدِي السَّيْفُ الَّذِي أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّکَ وَخَالِکَ وَأَخِيکَ فِي مَقَامٍ وَاحِد).
اشاره به اين که دست از تهديدهاى توخالى بردار؛ تو که على را در ميدان جنگ ها ديده اى؛ تنها در يک ميدان جنگ بدر سه نفر از نزديکان تو که در صفوف مشرکان و دشمنان اسلام بودند با ضربات او بر خاک افتادند؛ جدت «قطبة بن ربيعه»، دايى ات «وليد بن عتبه» و برادرت «حنظلة بن ابى سفيان». چنين مرد جنگى اى را نمى توان با اين گونه تهديدها به وحشت انداخت. و امام عملاً شجاعت خود و يارانش را در ميدان صفين ـ افزون بر ميدان جمل و نهروان ـ به شاميان نشان داد که اگر حيله عمرو عاص و ساده لوحى جمعى از مردم فريب خورده کوفه نبود جنگ به طور کامل به نفع امام (عليه السلام) پايان يافته بود.

* * *
پاورقی ها
اين نامه را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود، ج 17، ص 251 آورده است.
«فُتِنْتُم» از ريشه «فتنه» است که معانى متعددى دارد ازجمله: آزمايش و امتحان، فريب دادن، بلا و عذاب، سوختن در آتش، ضلالت و گمراهى و شرک و بت پرستى و در اين جا دو معناى اخير مراد است. «أنْفُ» همان طور که در شرح اين کلام آمده است در اصل به معناى بينى است؛ ولى در ادبيات عرب گاه کنايه از آغاز چيزى و گاه کنايه از افراد و اشخاص برجسته است، ازاين رو شارحان نهج البلاغه هرکدام يکى از اين دو معنا را انتخاب کرده اند ولى با توجّه به کلمه «کله» معناى دوم مناسب تر است؛ يعنى برجستگان عرب همگى اسلام را پذيرفتند. البته اگر نسخه «حَرْبا» به جاى «حِزْبا» پذيرفته شود معناى جمله چنين خواهد بود: «شما بنى اميّه اسلام را بعد از آن پذيرفتيد که در تمام سال هاى آغازين اسلام با پيغمبر اسلام مى جنگيديد». شرح نهج البلاغه محمد عبده، ذيل نامه مورد بحث. شرح نهج البلاغه علّامه شوشترى، ج 4، ص 252. شرح نهج البلاغه ابن ميثم، ذيل نامه مورد بحث. طبرى نيز در تاريخ خود (ج 2، ص 331) اشاره اى به اين معنا کرده است. «شَرَّدْتُ» از ريشه «تشريد» در اصل به معناى رم دادن و فرارى دادن است و گاه به معناى تبعيد کردن و آواره ساختن نيز مى آيد. «المِصْرَيْن» به معناى دو شهر، در اين جا اشاره به کوفه و بصره است. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 254. مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 456. طبرى نيز در تاريخ خود در ج 3، ص 547 شبيه همين معنا را نقل کرده است. البدء و التاريخ مَقدسى، ج 5، ص 211. اين حديث در کافى از امام صادق (عليه السلام) از رسول الله (صلي الله عليه و آله) نقل شده است. (کافى، ج 5، ص، 443، ح 5) و در کتب اهل سنّت نيز در کتاب استيعاب، ج 2، ص 720 و صحيح بخارى، ج 3، ص 210 آمده است. علّامه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود، ج 4، ص 260 اين نسخه را ترجيح داده است. فى ظلال نهج البلاغه، ج 4، ص 161. «اسْتَرْفِه» از ريشه «رفاهية» به معناى زندگى آرام و راحتى بخش است، بنابراين جمله «اِسْتَرْفِه» مفهومش اين است که آسوده باش. «حاصِب» به معناى طوفان و بادى است که سنگريزه ها را به حرکت در مى آورد و پشت سر هم بر جايى مى کوبد و در اصل از «حصباء» به معناى سنگريزه گرفته شده است. «أغْوار» جمع «غور» بر وزن «فور» به معناى سراشيبى و قعر چيزى است. «جُلْمُود» به معناى تخته سنگ است. «أعْضَضْتُ» از ريشه «اِعضاض» و «عضّ» به معناى گزيدن گرفته شده و «اعضاض» به معناى وادار کردن چيزى به گزيدن است و در اين جا اشاره به ضربات شمشير است.