تفسیر بخش دوم
وَقَدْ أَتَانِي کِتَابٌ مِنْکَ ذُو أَفَانِينَ مِنَ الْقَوْلِ ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ، وَأَسَاطِيرَ لَمْ يَحُکْهَا مِنْکَ عِلْمٌ وَلا حِلْمٌ، أَصْبَحْتَ مِنْهَا کَالْخَائِضِ فِي الدَّهَاسِ، وَالْخَابِطِ فِي الدِّيمَاسِ، وَتَرَقَّيْتَ إِلَى مَرْقَبَةٍ بَعِيدَةِ الْمَرَامِ، نَازِحَةِ الْأَعْلامِ، تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ وَيُحَاذَى بِهَا الْعَيُّوقُ. وَحَاشَ لِلَّهِ أَنْ تَلِيَ لِلْمُسْلِمِينَ بَعْدِي صَدْراً أَوْ وِرْداً، أَوْ أُجْرِيَ لَکَ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً!! فَمِنَ الآْنَ فَتَدَارَکْ نَفْسَکَ، وَانْظُرْ لَهَا، فَإِنَّکَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتَّى يَنْهَدَ إِلَيْکَ عِبَادُ اللهِ أُرْتِجَتْ عَلَيْکَ الْأُمُورُ، وَمُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْکَ الْيَوْمَ مَقْبُولٌ، وَالسَّلامُ.
ترجمه
شرح و تفسیر
امام (عليه السلام) در اين بخش از نامه نخست به ظاهر نامه و سپس به محتواى آن مى پردازد، زيرا معاويه در نامه خود الفاظى در کنار هم گذاشته بود که خود را فصيح و بليغ نشان دهد و به پندارش با کلمات امام (عليه السلام) رقابت کند امام (عليه السلام) مى فرمايد: «نامه اى از تو به من رسيد که پر بود از يک سلسله پشت هم اندازى و سخنان بى محتوا و در آن از صلح و سلامت خبرى نبود. در اساطير و سخنان افسانه گونه ات هيچ اثرى از دانش و عقل به چشم نمى خورد»؛ (وَقَدْ أَتَانِي کِتَابٌ مِنْکَ ذُو أَفَانِينَ مِنَ الْقَوْلِ ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ، وَأَسَاطِيرَ لَمْ يَحُکْهَا مِنْکَ عِلْمٌ وَلا حِلْمٌ). «الأفانين» جمع «أفْنان» وآن جمع «فِنَن» به معناى اسلوب است؛ يعنى نامه تو از اسلوب هاى مختلف و ناهمگونى تشکيل شده بود.
جمله «ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ» اشاره به اين است که هيچ اثرى از خيرخواهى و سلامت در آن وجود نداشت. بعضى از شارحان نيز «سلم» را در اين جا به معناى اسلام دانسته اند؛ يعنى نشانه هاى اسلام در نامه تو ديده نمى شد.
«أَسَاطِيرَ لَمْ يَحُکْهَا ...» اشاره به اين است که الفاظ و جمله هايى که در نامه ات به هم بافته بودى از علم و عقل نشأت نگرفته بود، بلکه مجموعه اى از شيطنت ها را در الفاظى ناموزون ريخته بودى که نشانه جهل و بى خبرى نويسنده اش بود.
آن گاه امام (عليه السلام) به محتواى نامه مى پردازد که هدف اصلى معاويه از آن تکيه زدن بر تخت قدرت و خلافت مسلمانان و حداقل آن حکومت بر شام و مصر، دو بخش عظيم و بسيار مهم کشور اسلامى بود، مى فرمايد: «تو همچون کسى هستى که در زمينى سست و صعب العبور فرو رفته و يا همچون کسى که در دخمه هاى تاريک زيرزمينى راه خود را گم کرده است و مى خواهى به نقطه اى برسى که (از مرتبه ات بسيار برتر و) رسيدن به آن دشوار و نشانه هايش ناپيداست؛ مقامى که عقابان بلندپرواز را يا راى صعود به آن نيست و همطراز ستاره عيوق (از ستارگان دوردست آسمان) است»؛ (أَصْبَحْتَ مِنْهَا کَالْخَائِضِ فِي الدَّهَاسِ وَالْخَابِطِ فِي الدِّيمَاسِ وَتَرَقَّيْتَ إِلَى مَرْقَبَةٍ بَعِيدَةِ الْمَرَامِ، نَازِحَةِ الْأَعْلامِ، تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ وَيُحَاذَى بِهَا الْعَيُّوقُ).
امام (عليه السلام) با تشبيهات زيبا و مثال هاى گويا اين نکته را به معاويه گوشزد مى کند که مقام خلافت مسلمانان هرگز به او نمى رسد و هيچ گاه شايستگى آن را ندارد؛ تقوايى در حد عصمت مى خواهد که ذره اى از آن در وجود معاويه نبود و علم و دانشى فوق العاده مى طلبد که در معاويه عُشرى از اعشار آن وجود نداشت، زيرا او مجموعه اى بود از مکر و خدعه و بى تقوايى؛ گاه او را به کسى تشبيه مى کند که مى خواهد از شن زارى عبور کند و پاهايش تا زانو در آن فرو رفته و گاه به کسى که مسير خود را از دخمه هاى زيرزمينى انتخاب کرده و گاه به پرنده ناتوان و شکسته بالى که مى خواهد خود را به جايگاه عقاب بر فراز کوه ها برساند و يا در اوج آسمان ها در کنار ستاره عيّوق قرار گيرد و با اين همه ضعف و ناتوانى، اين همه بلندپروازى راستى عجيب است! گاه حکومت مصر و شام را مى خواهد و گاه جانشينى على بن ابى طالب (عليه السلام) را.
سپس امام (عليه السلام) دربرابر تقاضاهاى معاويه درباره امر حکومت دست رد بر سينه اين نامحرم زده و به صورت قاطعانه مى فرمايد: «پناه به خدا مى برم از اين که تو پس از من سرپرست و پيشواى مسلمانان گردى و امور آن ها را سامان دهى و يا اين که من دراين باره براى تو درباره (سرپرستى) يک تن از آنان قرارداد و عهدى امضا کنم»؛ (وَحَاشَ لِلَّهِ أَنْ تَلِيَ لِلْمُسْلِمِينَ بَعْدِي صَدْراً أَوْ وِرْداً، أَوْ أُجْرِيَ لَکَ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً!!).
با اين سخن، امام (عليه السلام) مى خواهد معاويه را از اين که امتياز حکومت شام و مصر را به دست آورد و يا بعد از امام (عليه السلام) به خلافت مسلمانان منصوب گردد براى هميشه مأيوس سازد.
نصر بن مزاحم در صفين مى نويسد: هنگامى که نماينده على بن ابى طالب «جرير بن عبد الله» به شام نزد معاويه رفت تا براى آن حضرت بيعت بگيرد، معاويه به منزل جرير آمد و گفت: من فکرى کرده ام. جرير گفت: بگو ببينم. گفت: به على بنويس که حکومت شام ومصر را در اختيار من بگذارد وهنگامى که وفات او فرارسد بيعت هيچ کس را بعد از خودش بر گردن من ننهد. در اين صورت من تسليم او مى شوم و مى نويسم که خلافت، حق اوست. جرير گفت: آنچه مى خواهى بنويس من هم مى نويسم. معاويه اين مطلب را براى على (عليه السلام) نوشت (و با نامه جرير خدمت على (عليه السلام) فرستادند). امام (عليه السلام) در پاسخ به جرير مرقوم داشت که پيش از اين «مغيرة بن شعبه» نيز چنين پيشنهادى را به من کرده بود که حکومت شام را به معاويه دهم. اين در هنگامى بود که من در مدينه بودم من خوددارى کردم و اميدوارم که خداوند هرگز مرا چنان نبيند که گمراهان را ياور خود انتخاب کرده باشم.
آن گاه امام (عليه السلام) در سخن نهايى خود به معاويه هشدارى مى دهد، مى فرمايد: «از هم اکنون تا دير نشده خود را درياب و براى خويشتن چاره انديش، زيرا اگر
کوتاهى کنى تا زمانى که بندگان خدا (و لشکريان حق) به سوى تو به پا خيزند، درهاى چاره به رويت بسته خواهد شد و چيزى که امروز از تو قبول مى شود آن روز مقبول نخواهد بود. والسلام»؛ (فَمِنَ الآْنَ فَتَدَارَکْ نَفْسَکَ، وَانْظُرْ لَهَا، فَإِنَّکَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتَّى يَنْهَدَ إِلَيْکَ عِبَادُاللهِ أُرْتِجَتْ عَلَيْکَ الْأُمُورُ، وَمُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْکَ الْيَوْمَ مَقْبُولٌ، وَالسَّلامُ).
امام (عليه السلام) اين نصيحت مشفقانه را به معاويه مى کند که تا دير نشده از خواب غفلت بيدار شود و دربرابر حق تسليم گردد و بيعت امام (عليه السلام) را بپذيرد که در اين صورت ممکن است گناهان گذشته او مورد عفو قرار گيرد؛ ولى اگر اين فرصت بگذرد و از آن استفاده نکند و لشکر اسلام بر او چيره شوند ديگر پشيمانى و ندامت سودى نخواهد داشت و توبه از اعمال گذشته از او پذيرفته نخواهد شد و به راستى اگر وسوسه هاى «عمرو بن عاص» در ميان گروهى از افراد جاهل و نادان لشکر کوفه تأثير نکرده بود تشکيلات معاويه به کلى درهم کوبيده مى شد و آنچه امام (عليه السلام) در ذيل اين نامه آورده است تحقق مى يافت.
قابل توجّه اين که امام (عليه السلام) نامه را با سلام پايان مى دهد تا نصيحت خيرخواهانه آخر نامه در معاويه مؤثر واقع شود؛ ولى از آن جا که معاويه باد غرور در سر داشت و عطش مقام و حکمرانى همه وجودش را پر کرده بود، به علاوه کينه هاى پيشين مربوط به کشته شدن بستگان نزديکش را در جنگ هاى اسلامى به دست تواناى على (عليه السلام) فراموش نکرده بود، اين نامه در دل او اثر نکرد و همچنان به راه نادرست خود ادامه داد.
* * *
پاورقی ها
«اَساطير» جمع «اسطوره» به حکايات و داستان هاى دروغين و خلافى گفته مى شود که در قرآن مجيد از زبان کفار تکرار شده و هميشه آن را با «اوّلين» توصيف مى کردند تا بگويند دعوت انبيا خرافاتى است که تازگى هم ندارد؛ ولى اين واژه مفهوم عامى دارد که اشاره به مطالب سست و بيهوده و بى ارزش است و درکلام امام (عليه السلام) نيز همين معنا اراده شده و بعضى گفته اند: «اساطير» جمع جمع است؛ يعنى جمع «اسطار» و «اسطار» جمع «سطر» است و «سطر» در اصل به معناى «صف» آمده است و چون «اساطير» اسطوره ها و خرافاتى است که پى درپى و به دنبال هم آورده مى شود و در صف واحد قرار مى گيرد، اين واژه بر آن اطلاق شده است. «يَحُکْها» از ريشه «حياکة» به معناى بافتن است و در جمله بالا اشاره به اين است که معاويه در نامه خود مطالب بى اساس و دور از منطقى را به هم بافته بود. «الخائِض» به معناى فرو رفته از ريشه «خَوْض» بر وزن «حوض» در اصل به معناى وارد شدن تدريجى در آب است، ولى بعدآ به هرگونه ورود در چيزى و يا حتى شروع به چيزى اطلاق شده است. «الدِّهاس» به معناى زمين بسيار سستى است که پاى انسان در آن فرو مى رود و عبور از آن بسيار مشکل است. «الخابِط» به معناى راه گم کرده و يا کسى است که کورکورانه و بدون اطلاع کارى را انجام مى دهد. «الدِّيماس» به معناى محل تاريک و يا دخمه هاى زير زمينى است. «مَرْقَبَة» به معناى محل بلند و به محل ديده بانى و رصدخانه نيز اطلاق مى شود. «نازِحَة» به معناى دور و دوردست و همچنين دور کننده است از ريشه «نَزْح» بر وزن «فتح» به معناى دور شدن و دور کردن است و به همين دليل اين واژه بر کشيدن آب از چاه نيز اطلاق مى شود و به آن «نَزْح بئر» مى گويند، بنابراين «نازِحَة الأعلام» يعنى چيزى که نشانه هاى آن دور است. «الأنُوق» به معناى عقاب است و گاه به سيمرغ نيز که پرنده اى افسانه اى است اطلاق مى شود و از آن جايى که اهمّيّت فوق العاده اى براى تخم خود قائل است بر بالاى قله هاى کوه ها رفته و در آن جا تخم گذارى مى کند. «العَيُّوق» ستاره معروفى است که بسيار دوردست به نظر مى رسد و در کنار کهکشان يا ستاره ثريا ديده مى شود و ضرب المثل است در دورى. «حاش لله» در اصل «حاشى لله» بوده و «حاشى» به معناى «کناره گيرى کرد» است. اين جمله به معناى مبادا، خدا نکند، و به خدا پناه مى برم، به کار مى رود. «ورد» به معناى وارد شدن بر آبگاه و «صدر» به معناى خارج شدن از آن است و تعبير «صدرآ أو وردآ» به معناى دخالت کردن و سرپرستى امور است. وقعه صفين، ص 52 با اندکى تلخيص. «يَنْهد» از ريشه «نهود» بر وزن «صعود» به معناى برآمدن، بلند شدن و برخاستن گرفته شده است. «أُرْتِجَت» از ريشه «اِرتاج» و «رَتْج» بر وزن «رنج» به معناى قفل کردن و بستن گرفته شده است.