تفسیر بخش سيزدهم

دَهِممَتْهُ فَجَعَاتُ الْمَنِيَّةِ فِي غُبَّرِ [غبرة] جِمَاحِهِ، وَ سَنَنِ مِرَاحِهِ، فَظَلَّ سَادِراً، وَ بَاتَ سَاهِراً، فِي غَمَرَاتِ الْآلَامِ، وَ طَوَارِقِ الْأَوْجَاعِ وَ الْأَسْقَامِ، بَيْنَ أَخٍ شَقِيقٍ، وَ وَالِدٍ شَفِيقٍ، وَ دَاعِيَةٍ بِالْوَيْلِ جَزَعاً، وَ لَادِمَةٍ لِلصَّدْرِ قَلَقاً، وَ الْمَرْءُ فِي سَکْرَةٍ مُلْهِثَةٍ، وَ غَمْرَةٍ کَارِثَةٍ، وَ أَنَّةٍ مُوجِعَةٍ، وَ جَذْبَةٍ مُکْرِبَةٍ، وَ سَوْقَةٍ مُتْعِبَةٍ.

ترجمه
(هنوز تلاش و کوشش او در طريق اشباع هوس هايش پايان نگرفته که) ناراحتى هاى مرگ، در حالى که بقاياى سرکشى در او وجود دارد و در مسير لذّات خود گام برمى دارد، او را در خود فرو مى برد و ناگهان گرفتار حيرت و سرگردانى مى شود و از شدّت بيمارى و درد و رنج ها، شب تا به صبح بيدار مى ماند (و ناله سرمى دهد) اين در حالى است که در ميان برادرى غم خوار، پدرى مهربان (و همسرى دلسوز) که گريه و ناله سرداده اند (و مادرى دلسوخته که) از شدّت ناراحتى به سينه مى کوبد، قرار گرفته است و با سکراتِ بى تاب کننده مرگ و شدايد غم انگيز و ناله هاى دردناک و جان دادن پرمشقّت و مرگ رنج آور، دست به گريبان است.
شرح و تفسیر
ناگهان مرگ فرامى رسد!
در اين بخش از خطبه، امام (عليه السلام) به سراغ پايان عمر اين انسانِ غافلِ مغرورِ سرکش مى رود که چگونه در چنگال بيمارى هاى جانکاه و داد و فرياد بستگان و دوستانش، لحظات دردناک احتضار را مى گذراند و چنان ترسيمى از اين حالت فرموده که دل ها را تکان مى دهد. مى فرمايد: «(هنوز تلاش و کوشش او در طريق اشباع هوس ها و نيل به آرزوهايش پايان نگرفته که) ناراحتى هاى مرگ، در حالى که بقاياى سرکشى در او وجود دارد و در مسير لذّات خود، گام برمى دارد، او را در خود فرو مى برد، و ناگهان گرفتار حيرت و سرگردانى مى شود، و از شدّت بيمارى و درد و رنج ها، شب تا به صبح بيدار مى ماند (و ناله سرمى دهد)»؛ (دَهِمَتْهُ فَجَعَاتُ آلْمَنِيَّةِ فِي غُبَّرِ جِمَاحِهِ، وَ سَنَنِ مِرَاحِهِ، فَظَلَّ سَادِرآ{6}، وَ بَاتَ سَاهِرآ، فِي غَمَرَاتِ آلاْلاَمِ، وَ طَوَارِقِ الْأَوْجَاعِ وَ الْأَسْقَامِ).
«اين در حالى است که در ميان برادرى غم خوار و پدرى مهربان (و همسرى دلسوز) که گريه و ناله سرداده اند و (مادرى دلسوخته که) از شدّت ناراحتى به سينه مى کوبد، قرار گرفته است»؛ (بَيْنَ أَخٍ شَقِيقٍ، وَ وَالِدٍ شَفِيقٍ، وَ دَاعِيَةٍ بِالْوَيْلِ جَزَعآ، وَ لاَدِمَةٍ{7} لِلصَّدْرِ قَلَقآ).
آرى بستگان و نزديکانش از حيات او مأيوس شده و پيش از مرگ او ناله و فغان سرداده اند و هر زمان که از شدّت دردش کاسته شود و به هوش آيد، اين ناله ها و فريادها او را شکنجه و آزار مى دهد و مرگش را با چشم خود مى بيند و ديدگان پر وحشتش به هر سو نگران است. «با سکرات بى تاب کننده مرگ و شدايد غم انگيز و ناله هاى دردناک، و جان دادن پرمشقّت، و مرگ رنج آور، دست به گريبان است»؛ (وَ آلْمَرْءُ فِي سَکْرَةٍ مُلْهِثَةٍ، وَ غَمْرَةٍ کَارِثَةٍ، وَ أَنَّةٍ مُوجِعَةٍ، وَ جَذْبَةٍ مُکْرِبَةٍ، وَ سَوْقَةٍ مُتْعِبَةٍ).
راستى، حالت جان دادن و سکرات مرگ حالت عجيبى است! انسانى که تا ديروز بر تخت قدرت نشسته بود و همه امکانات را در اختيار داشت، از باده غرور سرمست بود و به کائنات فخر مى فروخت، امروز در چنگال بيمارى هاى شديد، مانند مرغ مذبوحى دست و پا مى زند. اطرافيانش از او مأيوس شده و ناله و فرياد سرداده اند و از هيچ کس، کارى براى او ساخته نيست.
در جاى جاى تاريخ، سرگذشت هايى از قدرتمندان بزرگ و لحظه هاى جانکاهِ احتضار آن ها نقل شده که به راستى تکان دهنده است.
در حالات مأمون، خليفه مقتدر عبّاسى ـ که دامنه حکومتش بخش هاى عظيمى از خاورميانه را دربر گرفته بود ـ نوشته اند: «وى با لشکر عظيمش از يکى از ميدان هاى نبرد به سوى طوس بازمى گشت؛ به کنار چشمه اى در منطقه خوش آب و هوايى رسيد، در آن جا توقّف کرد؛ ماهى بزرگ سفيدى در درون آب توجّه او را جلب کرد؛ دستور داد آن را بگيرند و براى او سرخ کنند؛ در اين حال لرزه اى بدن او را فراگرفت، به گونه اى که قادر به حرکت نبود؛ پيوسته مى لرزيد و هر قدر او را مى پوشاندند، باز فرياد مى زد: «سرما! سرما!» اطراف او آتش روشن کردند،

باز فرياد مى زد: «سرما! سرما!» ماهى سرخ شده را براى او آوردند، حتّى نتوانست چيزى از آن بچشد. حالِ او، لحظه به لحظه سخت تر مى شد و در سَکَراتِ مرگ فرو مى رفت؛ عرق سنگين و چسبنده اى از بدن او بيرون مى ريخت؛ اطبّاى مخصوص او از اين بيمارى ناشناخته در حيرت فرو رفته بودند؛ وقتى حالش سخت تر شد، دستور داد: مرا جاى بلندى ببريد، که لشکريانم را ببينم. شب هنگام بود و سرتاسر بيابان از آتش هايى که لشکر افروخته بودند، روشن شده بود؛ مأمون سر به آسمان بلند کرد و اين جمله را گفت: «يَا مَنْ لاَيَزُولُ مُلْکُهُ، اِرْحَمْ مَنْ قَدْ زَالَ مُلْکُهُ؛ اى خدايى که حکومتت زوال ناپذير است! رحم کن بر کسى که حکومتش پايان يافته است». او را به بسترش بازگرداندند؛ «مُعتصم» به کسى دستور داد که در کنار بسترش بنشيند و شهادتين را بر زبانش جارى کند. هنگامى که صداى آن مرد بلند شد، «ابن ماسويه» طبيب مخصوص مأمون گفت: «فرياد نزن! به خدا سوگند! او در اين حال، ميان پروردگارش و مانى (مردى که در ايران باستان به دروغ ادّعاى نبّوت کرده بود) فرق نمى گذارد». مأمون گويا متوجّه شد، چشمش را گشود در حالى که همچون دو کاسه خون شده بود؛ خواست با دستش ضربه اى به ابن ماسويه بزند و سخن عتاب آميزى بگويد؛ امّا نه دست قادر به حرکت بود و نه زبان ياراى نطق داشت! چشم به سوى آسمان دوخت، در حالى که اشک سراسر چشمش را گرفته بود، تنها زبانش به اين جمله گشوده شد: «يَامَنْ لاَيَمُوتُ اِرْحَمْ مَنْ يَمُوتُ؛ اى خدايى که مرگ و فنا براى تو نيست! رحم کن به کسى که در حال مرگ است» اين را گفت و براى هميشه خاموش شد».
آرى، آن زمان که قدرت داشت، هرگز باور نمى کرد که چنين روزى را در پيش دارد:
ديدى آن قهقهه کبک خرامان حافظ *** که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود!

پاورقی ها
«دَهِمَتْهُ» از ريشه «دَهْم» بر وزن «فهم» به معناى فراگيرى و پوشش دادن چيزى است.
«غُبَّر» جمع «غابر» به معناى باقى، يا باقى مانده است. «جِماح» از ريشه «جَمْح» بر وزن «جمع» به معناى سرکشى و طغيان و هوى پرستى است و حيوان سرکش را «جَموح» مى گويند. «سَنَن» مفرد است و به معناى روش و طريقه مى باشد و «سُنَن» بر وزن «سخن» جمع «سنّت» است. «مِراح» از ريشه «مَرَحْ» بر وزن «فرح» به معناى شدّت خوشحالى است که توأم با طغيان و سرکشى و به کارگرفتن نعمت هاى الهى در مسير باطل مى باشد. «سَادِر» گاه به معناى متحيّر و گاه به معناى شخص بى پروا آمده است و معناى اوّل، مناسب جمله بالا و معناى دوم، مناسب جمله اى است که در فراز قبل گذشت. «لادِمَه» از ريشه «لَدْم» بر وزن «هدم» در اصل به معناى کوبيدن چيزى بر چيزى است و لذا به زنانى که در مصائب، بر سر و صورت و سينه خود مى کوبند «لادمه» گفته مى شود. «مُلْهِثَه» از ريشه «لَهْث» بر وزن «فحص» در اصل به معناى زبان درآوردن سگ، به هنگام تشنگى و ناراحتى است. سپس اين واژه به کسانى که به شدت به دنبال چيزى مى روند و به اصطلاح براى آن «لَهْ لَهْ» مى زنند، اطلاق شده است. «کَارِثه» از ريشه «کَرْث» بر وزن «بحث» به معناى شدّت اندوه و غم است، يا امورى که سبب اندوه و غم شديد مى شود. «مُکْرِبه» از ريشه «کَرْب» بر وزن «غرب» به معناى گرفتارى شديد در چنگال غم و اندوه است. «سَوْقه» در اصل به معناى راندن است؛ سپس به معناى حالت جان دادن که گويى انسان از اين جهان، به سرعت به عالم ديگر رانده مى شود، اطلاق شده است. مروج الذهب، ج 3، ص 456 (با تلخيص). ديوان حافظ، غزل 207، ص 210.