تفسیر بخش اوّل
اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِي لا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقائِلُونَ وَ لا يُحْصِي نَعْماءَهُ الْعادُّونَ وَ لا يُؤَدِّي حَقَّهُ الْمُجْتَهِدُونَ. اَلَّذِي لا يُدْرِکُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لايَنالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ، اَلَّذي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ، وَ لا نَعْتٌ مَوْجُودٌ، وَ لا وَقْتٌ مَعْدُودٌ، وَ لا اَجَلٌ مَمْدُودٌ، فَطَرَ الْخَلائِقَ بِقُدْرَتِهِ وَ نَشَرَ الرِّياحَ بِرَحْمَتِهِ وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيَدانَ أرْضِهِ.
ترجمه
ستايش مخصوص خداوندى است که ستايشگران هرگز به مدح و ثناى او نمى رسند و حسابگران (زبردست) هرگز نمى توانند نعمت هايش را شماره کنند و تلاشگران هرگز قادر به اداى حقّ او نيستند. همان خدايى که افکار بلند و ژرف انديش، کنه ذاتش را درک نکنند و غوّاصان هوشمند (درياى علوم و دانش ها) دسترسى به کمال هستى اش پيدا ننمايند. همان کسى که براى صفاتش حدّى نيست و توصيفى براى بيان اوصافش وجود ندارد و براى ذات پاک او، نه وقت معيّنى است و نه سرآمد مشخّصى. مخلوقات را با قدرتش آفريد و بادها را با رحمتش به حرکت درآورد و گسترش داد و لرزش و اضطراب زمين را به وسيله کوه ها آرام ساخت.
شرح و تفسیر
هماى بلندپرواز انديشه ها به کنه ذاتش نرسد!
يک نگاه کوتاه به اين فراز از خطبه نشان مى دهد که اميرمؤمنان على (عليه السلام) دوازده وصف از اوصاف الهى را با انسجام زيبا و نظام جالبى بيان کرده است: در مرحله اوّل نشان مى دهد که چگونه بندگان در مقام مدح و ثنا و شکر خداوند در عمل ناتوان اند (در اين مرحله به سه وصف اشاره شده است).
در مرحله دوم، اين حقيقت را بيان مى کند که ازنظر انديشه نيز چگونه انسان ها از درک عظمت و کنه ذات او عاجزند (در اين مرحله به دو وصف اشاره شده است).
در مرحله سوم دليل اين مطلب را بازگو مى کند که ذات پاک او از هر نظر نامحدود و طبعآ نعمت هايش نيز بى پايان است و عجز ما از درک ذاتش يا اداى حقّش درست به همين دليل است (دراين مرحله به چهار وصف اشاره مى فرمايد).
سرانجام در مرحله چهارم به جهان آفرينش و مخلوقات او بازمى گردد، گويى مى خواهد اين حقيقت را بيان کند که ذات پاکش را تنها از اين طريق بايد شناخت و اين حدّاکثر توان و قدرت ماست (و در اين قسمت به سه وصف از اوصاف فعل او اشاره شده است).
اين ها گواهى مى دهد که اين معلّم بزرگ عالم بشريّت تعبيراتى را که در خطبه بلند خود انتخاب فرموده همه حساب شده و روى نظام خاصّى بوده است.
با اين نگاه اجمالى، به تفسير اوصاف دوازده گانه بالا بازمى گرديم : امام (عليه السلام) سخن را از حمد و ثناى الهى شروع مى کند و در برابر آن اظهار عجز کرده، مى گويد: «ستايش مخصوص خداوندى است که ستايشگران هرگز به مدح و ثناى او نمى رسند»؛ (اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِي لا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقائِلُونَ). چرا که اوصاف «کمال» و «جمال» او از حدّ بيرون است. آن مقدارکه انسان ها وفرشتگان حمد و مدح او مى گويند به اندازه معرفت و شناخت خودشان از آن ذات بى مثال است نه به مقدار کمالات او.
هنگامى که شخص پيامبر (صلي الله عليه و آله) که بزرگ ترين پيامبر الهى است مطابق حديث مشهور، اظهار عجز از معرفت خالق متعال مى کند و نغمه «ما عَرَفْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ» را سرمى دهد ديگران چگونه مى توانند دعواى معرفت او را کنند؟
و هنگامى که انسان از معرفت او عاجز باشد چگونه مى تواند حقّ حمد و ستايش او را به جا آورد؟ بنابراين بالاترين حدّ «حمد» همان است که مولا (عليه السلام) فرموده، يعنى اظهار عجز و ناتوانى دربرابر حمد و ثناى او و اعتراف به اين که هيچ گوينده اى توانايى ندارد به قلّه حمد و ثنايش عروج کند.
در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم: «خداوند به موسى (عليه السلام) وحى فرستاد: اى موسى! حقّ شکر مرا به جا آور. عرض کرد: پروردگارا! چگونه حقّ شکر تو را به جا آورم در حالى که هرگاه تو را تشکر کنم، اين نيز خود نعمتى است که به من ارزانى فرموده اى (و توفيق شکرگزارى داده اى و به اين ترتيب مشمول نعمت تازه اى شده ام که شکر ديگرى براى آن لازم است)؟!
فرمود: «يا مُوسى اَلاْنَ شَکَرْتَنِي حِينَ عَلِمْتَ أَنَّ ذَلِکَ مِنّي؛ اى موسى! الآن شکر مرا به جا آوردى که دانستى اين هم از من است (و تو از اداى شکرش ناتوانى)». البتّه از يک نظر هنگامى که انسان به طور سربسته مى گويد: الحمدلله (هرگونه حمد و ستايش مخصوص خداست) چيزى از مراتب حمد و ستايش باقى نمى ماند، مگر اين که مخصوص ذات پاک او مى شود. به همين دليل در حديثى مى خوانيم که امام صادق (عليه السلام) از مسجد بيرون آمد در حالى که مرکب او گم شده بود، فرمود: «اگر خداوند آن را به من بازگرداند، حقّ شکر او را ادا مى کنم، چيزى نگذشت که مرکب امام (عليه السلام) را آوردند در اين موقع عرض کرد: الحمدلله! کسى گفت: ـ فدايت شوم ـ مگر شما نفرموديد حقّ شکر خدا را ادا مى کنم؟ امام (عليه السلام) فرمود: مگر نشنيدى گفتم: الحمدلله؟» (مگر چيزى بالاتر از اين هست که هرگونه حمد و ستايش را مخصوص او بدانم؟).
در توصيف دوم مى فرمايد: «و حسابگران (زبردست) هرگز نمى توانند نعمت هايش را شماره کنند»؛ (وَ لا يُحْصي نَعْماءَهُ الْعادُّونَ).
زيرا نعمت هاى مادّى و معنوى، ظاهرى و باطنى، فردى و جمعى او برتر و بيشتر از آن است که قابل شمارش باشد. بدن يک انسان از سلول ها و ياخته هاى بى حدّ و حصرى تشکيل شده (10 ميليون ميليارد، به طور متوسّط!) که هرکدام يک موجود زنده است با ساختمان پيچيده اش و هر يک نعمتى است از نعمت هاى پروردگار که شمارش آن ها در ده ها هزار سال نيز ممکن نيست. وقتى انسان نتواند تنها اين بخش کوچک از نعمت هاى الهى را شماره کند، چگونه مى تواند آن همه نعمت هاى بيرونى چه در جنبه هاى مادّى يا معنوى را شماره کند؟ اصولا ما از همه نعمت هاى او آگاه نيستيم که بخواهيم آن ها را شماره کنيم. بسيارى از نعمت هاى او سراسر وجود ما را احاطه کرده و چون هرگز از ما سلب نمى شود، پى به وجود آن ها نمى بريم (زيرا وجود نعمت هميشه بعد از
فقدان آن فهميده مى شود) اضافه بر اين، هرقدر دامنه علم و دانش انسان توسعه مى يابد، به مواهب جديد و نعمت هاى تازه اى از خداوند دست پيدا مى کند. با اين حال بايد قبول کرد ـ همان گونه که مولا (عليه السلام) مى فرمايد ـ حسابگران، قادر به شمارش نعمت هاى او نيستند!
اين جمله مى تواند به منزله علّتى براى جمله قبل باشد، زيرا وقتى نتوان نعمت هاى او را شمارش کرد چگونه مى توان مدح و ستايش و حمد او را به جا آورد؟
گرچه متأسفانه گروهى از بى خبران و ستمگران، بسيارى از نعمت هاى او را به صورت انحصارى درآورده، يا از طريق اسراف و تبذير بر باد داده اند وگروهى از خلق خدا را به زحمت افکنده اند، ولى اين ها هرگز دليل بر محدوديّت نعمت هاى او نيست.
در سومين توصيف مى فرمايد: «و تلاشگران هرگز قادر به اداى حقّ او نيستند»؛ (وَلا يُؤدّي حَقَّهُ الْمُجْتَهِدونَ).
اين جمله در حقيقت نتيجه اى است ازجمله سابق، زيرا وقتى نتوان نعمت هاى او را شمارش کرد، چگونه مى توان حق او را ادا نمود؟ و به تعبير ديگر، حقّ او به اندازه عظمت ذات اوست و شکر و حمد ما به مقدار توان ناچيز ماست؛ و به همين دليل، جوابگوى آن نخواهد بود. نه تنها در مقام عمل از مدح وثنا واداى حقّ او عاجزيم که در مقام انديشه و تفکّر نيز از درک ذاتش ناتوان هستيم.
به همين دليل در ادامه اين سخن ـ ضمن بيان دو وصف ديگر ـ مى فرمايد (عليهم السلام) «همان خدايى که افکار بلند و ژرف انديش، کنه ذاتش را درک نکنند، و غوّاصان هوشمند (درياى علوم و دانش ها)، دسترسى به کمال هستى اش پيدا ننمايند»؛ (اَلَّذي لا يُدْرِکُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَلا يَنالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ). تعبير به «بُعْدُ الْهِمَمِ وَ غَوْصُ الْفِطَنِ» گويا اشاره به اين حقيقت است که اگر افکار بلند در قوس صعودى و انديشه هاى قوى در قوس نزولى حرکت کنند، هيچ يک به جايى نمى رسند و از درک کنه ذاتش عاجز و ناتوان اند.
سپس در ادامه اين سخن، خود امام (عليه السلام) به دليل آن پرداخته که چرا انسان ها از درک کنه ذاتش عاجزند؟ مى فرمايد: «همان کسى که براى صفاتش حدّى نيست و توصيفى براى بيان اوصافش وجود ندارد، و نه وقت معيّنى و نه سرآمد مشخّصى براى ذات پاک اوست!»؛ (اَلَّذي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدودٌ، وَ لا نَعْتٌ مَوْجُودٌ، وَ لا وَقْتٌ مَعْدُودٌ وَ لا اَجَلٌ مَمْدودٌ).
يعنى چگونه ما مى توانيم به کنه ذاتش برسيم در حالى که فکر ما بلکه تمام هستى ما محدود است و جز اشياى محدود را درک نمى کند حال آن که ذات خدا از هر نظر نامحدود و صفات بى پايانش از ازل تا ابد را گرفته، نه حدّى دارد، نه توصيف قابل درکى و نه آغاز و نه پايانى.
نه تنها ذات او که صفات او نيز نامحدود است. علمش نامحدود است وقدرتش بى پايان، چراکه همه اين ها عين ذات نامحدود اوست.
به تعبير ديگر، او هستى مطلق است و هيچ قيد و شرطى ندارد و اگر قيد وشرط و محدوديّتى به ذاتش راه يابد مرکّب خواهد بود و مى دانيم که هر موجود مرکّبى ممکن الوجود است نه واجب الوجود. بنابراين، واجب الوجود، ذاتى است نامحدود در تمام جهات و به همين دليل يکتا، يگانه و بى مانند است، زيرا دو وجود نامحدود از هر جهت، غير ممکن است؛ چرا که دوگانگى باعث محدوديّت هر دو مى شود، اين يکى، فاقد وجود آن ديگرى است و آن هم فاقد وجود اين. (دقّت کنيد).
پس از اشاره اى که در جمله هاى سابق به صفات جمال و جلال خدا (صفات ثبوتى و سلبى) آمد، به گوشه اى از صفات فعل پروردگار اشاره کرده، مى فرمايد: «مخلوقات را با قدرتش آفريد و بادها را با رحمتش به حرکت درآورد و گسترش داد و لرزش و اضطراب زمين را به وسيله کوه ها آرام ساخت»؛ (فَطَرَ الْخَلائِقَ بِقُدْرَتِهِ وَ نَشَرَ الرِّياحَ بِرَحْمَتِهِ وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيَدانَ أرْضِهِ).
تعبيرات بالا هرکدام ناظر به يک يا چند آيه قرآن است: جمله «فَطَرَ الْخَلائِقَ بِقُدْرَتِهِ» ناظر است به آيه (فاطِرِ السَّماوَاتِ وَ الاْرْضِ) که در چندين سوره قرآن آمده و جمله «نَشَرَ الرِّياحَ بِرَحْمَتِهِ» ناظر است به آيه (وَ هُوَ الَّذِى يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ)؛ «او همان کسى است که بادها را به عنوان بشارت، در پيشاپيش (باران) رحمتش مى فرستد».{6} جمله سوم اشاره دارد به آيه شريفه (وَ اَلْقى فِى الْأَرْضِ رَوَاسِىَ اَنْ تَميدَ بِکُمْ)؛ «ودر زمين کوه هاى استوارى قرار داد تا شما را نلرزاند».
با توجّه به آنچه در معناى «فطر» گفته شد، آفرينش را تشبيه به شکافتن پرده ظلمانى عدم کرده، پرده اى که يکپارچه و منسجم و خالى از هرگونه شکاف است، ولى قدرت بى پايان حق آن را مى شکافد و مخلوقات را از آن بيرون مى فرستد و اين چيزى است که جز از قدرت او ساخته نيست.
دانشمندان، امروز در اين مسئله اتّفاق نظر دارند که محال است ما بتوانيم چيزى از عدم به وجود آوريم، يا از وجود به ديار عدم بفرستيم، آنچه در قدرت ماست همان تغيير شکل موجودات است و بس!
تعبير به رحمت، درمورد وزش بادها تعبيرى است گيرا و جذّاب که با لطافت نسيم و وزش باد و آثار مختلف آن مانند حرکت ابرها به سوى زمين هاى تشنه، تلقيح و بارور ساختن گياهان، تلطيف و جابه جايى هوا، حرکت کشتى ها، تعديل گرما و سرماى هوا و برکات فراوان ديگر، بسيار سازگار است.
امّا اين که چگونه کوه ها و صخره ها از لرزش زمين جلوگيرى مى کنند، دانشمندان پيشين با اعتقاد به سکون زمين، تفسيرهايى براى آن داشته اند که امروز قابل قبول نيست. بلکه تفسيرهاى روشن ترى در دست داريم که هم با حقايق مسلّم علمى سازگار است و هم با آيات قرآنى و روايات هماهنگ مى باشد؛ از جمله:
1. وجود کوه ها بر سطح زمين سبب مى شود که اثر جزر و مدّ که نتيجه جاذبه ماه و خورشيد است در خشکى ها به حدّاقل برسد. اگر سطح زمين را خاک هاى نرم فراگرفته بود، جزر و مدّى همچون درياها در آن به وجود مى آمد و قابل سکونت نبود. 2. ريشه هاى کوه ها در زير خاک ها به هم پيوسته است و همچون زرهى گرداگرد زمين را گرفته و اگر چنين نبود، فشارهاى داخلى ناشى از گازهاى درونى و موادّ مذاب دائمآ مناطق مختلف را به حرکت در مى آورد و آرامشى وجود نداشت. هم اکنون گهگاه که فشارها زياد از حدّ مى شود، زلزله هاى ويرانگرى به وجود مى آيد و اگر کوه ها نبودند اين زلزله ها دائمى بود.
3. کوه ها همچون دندانه هاى يک چرخ، پنجه در قشر هواى اطراف زمين افکنده و آن را با خود حرکت مى دهند. اگر سطح زمين صاف بود، چرخش سريع زمين به دور خود سبب برخورد دائمى با قشر هوا مى شد، از يک سو دائمآ طوفان هاى شديد همه جا را درهم مى کوبيد و از سوى ديگر حرارت فوق العاده اى براثر اين تماس پيدا مى شد که زندگى را براى انسان مشکل مى کرد.
به اين ترتيب «صخور» (کوه ها) «مَيَدان» (حرکات نامنظم و شديد) زمين را کنترل مى کنند و اضافه بر همه اين ها کوه ها مهم ترين منبع ذخيره آب براى انسان ها هستند و تمام چشمه ها و نهرها از ذخاير زيرزمينى و روزمينى کوه هاست.
از آنچه درمورد نقش حياتى بادها و کوه ها در زندگى انسان ها و تمام موجودات زنده گفته شد روشن مى شود که چرا اميرمؤمنان على (عليه السلام) بعد از اشاره به مسئله خلقت و آفرينش، برروى اين دو موضوع، تکيه ويژه اى کرده است. .
يک نگاه کوتاه به اين فراز از خطبه نشان مى دهد که اميرمؤمنان على (عليه السلام) دوازده وصف از اوصاف الهى را با انسجام زيبا و نظام جالبى بيان کرده است: در مرحله اوّل نشان مى دهد که چگونه بندگان در مقام مدح و ثنا و شکر خداوند در عمل ناتوان اند (در اين مرحله به سه وصف اشاره شده است).
در مرحله دوم، اين حقيقت را بيان مى کند که ازنظر انديشه نيز چگونه انسان ها از درک عظمت و کنه ذات او عاجزند (در اين مرحله به دو وصف اشاره شده است).
در مرحله سوم دليل اين مطلب را بازگو مى کند که ذات پاک او از هر نظر نامحدود و طبعآ نعمت هايش نيز بى پايان است و عجز ما از درک ذاتش يا اداى حقّش درست به همين دليل است (دراين مرحله به چهار وصف اشاره مى فرمايد).
سرانجام در مرحله چهارم به جهان آفرينش و مخلوقات او بازمى گردد، گويى مى خواهد اين حقيقت را بيان کند که ذات پاکش را تنها از اين طريق بايد شناخت و اين حدّاکثر توان و قدرت ماست (و در اين قسمت به سه وصف از اوصاف فعل او اشاره شده است).
اين ها گواهى مى دهد که اين معلّم بزرگ عالم بشريّت تعبيراتى را که در خطبه بلند خود انتخاب فرموده همه حساب شده و روى نظام خاصّى بوده است.
با اين نگاه اجمالى، به تفسير اوصاف دوازده گانه بالا بازمى گرديم : امام (عليه السلام) سخن را از حمد و ثناى الهى شروع مى کند و در برابر آن اظهار عجز کرده، مى گويد: «ستايش مخصوص خداوندى است که ستايشگران هرگز به مدح و ثناى او نمى رسند»؛ (اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِي لا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقائِلُونَ). چرا که اوصاف «کمال» و «جمال» او از حدّ بيرون است. آن مقدارکه انسان ها وفرشتگان حمد و مدح او مى گويند به اندازه معرفت و شناخت خودشان از آن ذات بى مثال است نه به مقدار کمالات او.
هنگامى که شخص پيامبر (صلي الله عليه و آله) که بزرگ ترين پيامبر الهى است مطابق حديث مشهور، اظهار عجز از معرفت خالق متعال مى کند و نغمه «ما عَرَفْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ» را سرمى دهد ديگران چگونه مى توانند دعواى معرفت او را کنند؟
و هنگامى که انسان از معرفت او عاجز باشد چگونه مى تواند حقّ حمد و ستايش او را به جا آورد؟ بنابراين بالاترين حدّ «حمد» همان است که مولا (عليه السلام) فرموده، يعنى اظهار عجز و ناتوانى دربرابر حمد و ثناى او و اعتراف به اين که هيچ گوينده اى توانايى ندارد به قلّه حمد و ثنايش عروج کند.
در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم: «خداوند به موسى (عليه السلام) وحى فرستاد: اى موسى! حقّ شکر مرا به جا آور. عرض کرد: پروردگارا! چگونه حقّ شکر تو را به جا آورم در حالى که هرگاه تو را تشکر کنم، اين نيز خود نعمتى است که به من ارزانى فرموده اى (و توفيق شکرگزارى داده اى و به اين ترتيب مشمول نعمت تازه اى شده ام که شکر ديگرى براى آن لازم است)؟!
فرمود: «يا مُوسى اَلاْنَ شَکَرْتَنِي حِينَ عَلِمْتَ أَنَّ ذَلِکَ مِنّي؛ اى موسى! الآن شکر مرا به جا آوردى که دانستى اين هم از من است (و تو از اداى شکرش ناتوانى)». البتّه از يک نظر هنگامى که انسان به طور سربسته مى گويد: الحمدلله (هرگونه حمد و ستايش مخصوص خداست) چيزى از مراتب حمد و ستايش باقى نمى ماند، مگر اين که مخصوص ذات پاک او مى شود. به همين دليل در حديثى مى خوانيم که امام صادق (عليه السلام) از مسجد بيرون آمد در حالى که مرکب او گم شده بود، فرمود: «اگر خداوند آن را به من بازگرداند، حقّ شکر او را ادا مى کنم، چيزى نگذشت که مرکب امام (عليه السلام) را آوردند در اين موقع عرض کرد: الحمدلله! کسى گفت: ـ فدايت شوم ـ مگر شما نفرموديد حقّ شکر خدا را ادا مى کنم؟ امام (عليه السلام) فرمود: مگر نشنيدى گفتم: الحمدلله؟» (مگر چيزى بالاتر از اين هست که هرگونه حمد و ستايش را مخصوص او بدانم؟).
در توصيف دوم مى فرمايد: «و حسابگران (زبردست) هرگز نمى توانند نعمت هايش را شماره کنند»؛ (وَ لا يُحْصي نَعْماءَهُ الْعادُّونَ).
زيرا نعمت هاى مادّى و معنوى، ظاهرى و باطنى، فردى و جمعى او برتر و بيشتر از آن است که قابل شمارش باشد. بدن يک انسان از سلول ها و ياخته هاى بى حدّ و حصرى تشکيل شده (10 ميليون ميليارد، به طور متوسّط!) که هرکدام يک موجود زنده است با ساختمان پيچيده اش و هر يک نعمتى است از نعمت هاى پروردگار که شمارش آن ها در ده ها هزار سال نيز ممکن نيست. وقتى انسان نتواند تنها اين بخش کوچک از نعمت هاى الهى را شماره کند، چگونه مى تواند آن همه نعمت هاى بيرونى چه در جنبه هاى مادّى يا معنوى را شماره کند؟ اصولا ما از همه نعمت هاى او آگاه نيستيم که بخواهيم آن ها را شماره کنيم. بسيارى از نعمت هاى او سراسر وجود ما را احاطه کرده و چون هرگز از ما سلب نمى شود، پى به وجود آن ها نمى بريم (زيرا وجود نعمت هميشه بعد از
فقدان آن فهميده مى شود) اضافه بر اين، هرقدر دامنه علم و دانش انسان توسعه مى يابد، به مواهب جديد و نعمت هاى تازه اى از خداوند دست پيدا مى کند. با اين حال بايد قبول کرد ـ همان گونه که مولا (عليه السلام) مى فرمايد ـ حسابگران، قادر به شمارش نعمت هاى او نيستند!
اين جمله مى تواند به منزله علّتى براى جمله قبل باشد، زيرا وقتى نتوان نعمت هاى او را شمارش کرد چگونه مى توان مدح و ستايش و حمد او را به جا آورد؟
گرچه متأسفانه گروهى از بى خبران و ستمگران، بسيارى از نعمت هاى او را به صورت انحصارى درآورده، يا از طريق اسراف و تبذير بر باد داده اند وگروهى از خلق خدا را به زحمت افکنده اند، ولى اين ها هرگز دليل بر محدوديّت نعمت هاى او نيست.
در سومين توصيف مى فرمايد: «و تلاشگران هرگز قادر به اداى حقّ او نيستند»؛ (وَلا يُؤدّي حَقَّهُ الْمُجْتَهِدونَ).
اين جمله در حقيقت نتيجه اى است ازجمله سابق، زيرا وقتى نتوان نعمت هاى او را شمارش کرد، چگونه مى توان حق او را ادا نمود؟ و به تعبير ديگر، حقّ او به اندازه عظمت ذات اوست و شکر و حمد ما به مقدار توان ناچيز ماست؛ و به همين دليل، جوابگوى آن نخواهد بود. نه تنها در مقام عمل از مدح وثنا واداى حقّ او عاجزيم که در مقام انديشه و تفکّر نيز از درک ذاتش ناتوان هستيم.
به همين دليل در ادامه اين سخن ـ ضمن بيان دو وصف ديگر ـ مى فرمايد (عليهم السلام) «همان خدايى که افکار بلند و ژرف انديش، کنه ذاتش را درک نکنند، و غوّاصان هوشمند (درياى علوم و دانش ها)، دسترسى به کمال هستى اش پيدا ننمايند»؛ (اَلَّذي لا يُدْرِکُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَلا يَنالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ). تعبير به «بُعْدُ الْهِمَمِ وَ غَوْصُ الْفِطَنِ» گويا اشاره به اين حقيقت است که اگر افکار بلند در قوس صعودى و انديشه هاى قوى در قوس نزولى حرکت کنند، هيچ يک به جايى نمى رسند و از درک کنه ذاتش عاجز و ناتوان اند.
سپس در ادامه اين سخن، خود امام (عليه السلام) به دليل آن پرداخته که چرا انسان ها از درک کنه ذاتش عاجزند؟ مى فرمايد: «همان کسى که براى صفاتش حدّى نيست و توصيفى براى بيان اوصافش وجود ندارد، و نه وقت معيّنى و نه سرآمد مشخّصى براى ذات پاک اوست!»؛ (اَلَّذي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدودٌ، وَ لا نَعْتٌ مَوْجُودٌ، وَ لا وَقْتٌ مَعْدُودٌ وَ لا اَجَلٌ مَمْدودٌ).
يعنى چگونه ما مى توانيم به کنه ذاتش برسيم در حالى که فکر ما بلکه تمام هستى ما محدود است و جز اشياى محدود را درک نمى کند حال آن که ذات خدا از هر نظر نامحدود و صفات بى پايانش از ازل تا ابد را گرفته، نه حدّى دارد، نه توصيف قابل درکى و نه آغاز و نه پايانى.
نه تنها ذات او که صفات او نيز نامحدود است. علمش نامحدود است وقدرتش بى پايان، چراکه همه اين ها عين ذات نامحدود اوست.
به تعبير ديگر، او هستى مطلق است و هيچ قيد و شرطى ندارد و اگر قيد وشرط و محدوديّتى به ذاتش راه يابد مرکّب خواهد بود و مى دانيم که هر موجود مرکّبى ممکن الوجود است نه واجب الوجود. بنابراين، واجب الوجود، ذاتى است نامحدود در تمام جهات و به همين دليل يکتا، يگانه و بى مانند است، زيرا دو وجود نامحدود از هر جهت، غير ممکن است؛ چرا که دوگانگى باعث محدوديّت هر دو مى شود، اين يکى، فاقد وجود آن ديگرى است و آن هم فاقد وجود اين. (دقّت کنيد).
پس از اشاره اى که در جمله هاى سابق به صفات جمال و جلال خدا (صفات ثبوتى و سلبى) آمد، به گوشه اى از صفات فعل پروردگار اشاره کرده، مى فرمايد: «مخلوقات را با قدرتش آفريد و بادها را با رحمتش به حرکت درآورد و گسترش داد و لرزش و اضطراب زمين را به وسيله کوه ها آرام ساخت»؛ (فَطَرَ الْخَلائِقَ بِقُدْرَتِهِ وَ نَشَرَ الرِّياحَ بِرَحْمَتِهِ وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيَدانَ أرْضِهِ).
تعبيرات بالا هرکدام ناظر به يک يا چند آيه قرآن است: جمله «فَطَرَ الْخَلائِقَ بِقُدْرَتِهِ» ناظر است به آيه (فاطِرِ السَّماوَاتِ وَ الاْرْضِ) که در چندين سوره قرآن آمده و جمله «نَشَرَ الرِّياحَ بِرَحْمَتِهِ» ناظر است به آيه (وَ هُوَ الَّذِى يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ)؛ «او همان کسى است که بادها را به عنوان بشارت، در پيشاپيش (باران) رحمتش مى فرستد».{6} جمله سوم اشاره دارد به آيه شريفه (وَ اَلْقى فِى الْأَرْضِ رَوَاسِىَ اَنْ تَميدَ بِکُمْ)؛ «ودر زمين کوه هاى استوارى قرار داد تا شما را نلرزاند».
با توجّه به آنچه در معناى «فطر» گفته شد، آفرينش را تشبيه به شکافتن پرده ظلمانى عدم کرده، پرده اى که يکپارچه و منسجم و خالى از هرگونه شکاف است، ولى قدرت بى پايان حق آن را مى شکافد و مخلوقات را از آن بيرون مى فرستد و اين چيزى است که جز از قدرت او ساخته نيست.
دانشمندان، امروز در اين مسئله اتّفاق نظر دارند که محال است ما بتوانيم چيزى از عدم به وجود آوريم، يا از وجود به ديار عدم بفرستيم، آنچه در قدرت ماست همان تغيير شکل موجودات است و بس!
تعبير به رحمت، درمورد وزش بادها تعبيرى است گيرا و جذّاب که با لطافت نسيم و وزش باد و آثار مختلف آن مانند حرکت ابرها به سوى زمين هاى تشنه، تلقيح و بارور ساختن گياهان، تلطيف و جابه جايى هوا، حرکت کشتى ها، تعديل گرما و سرماى هوا و برکات فراوان ديگر، بسيار سازگار است.
امّا اين که چگونه کوه ها و صخره ها از لرزش زمين جلوگيرى مى کنند، دانشمندان پيشين با اعتقاد به سکون زمين، تفسيرهايى براى آن داشته اند که امروز قابل قبول نيست. بلکه تفسيرهاى روشن ترى در دست داريم که هم با حقايق مسلّم علمى سازگار است و هم با آيات قرآنى و روايات هماهنگ مى باشد؛ از جمله:
1. وجود کوه ها بر سطح زمين سبب مى شود که اثر جزر و مدّ که نتيجه جاذبه ماه و خورشيد است در خشکى ها به حدّاقل برسد. اگر سطح زمين را خاک هاى نرم فراگرفته بود، جزر و مدّى همچون درياها در آن به وجود مى آمد و قابل سکونت نبود. 2. ريشه هاى کوه ها در زير خاک ها به هم پيوسته است و همچون زرهى گرداگرد زمين را گرفته و اگر چنين نبود، فشارهاى داخلى ناشى از گازهاى درونى و موادّ مذاب دائمآ مناطق مختلف را به حرکت در مى آورد و آرامشى وجود نداشت. هم اکنون گهگاه که فشارها زياد از حدّ مى شود، زلزله هاى ويرانگرى به وجود مى آيد و اگر کوه ها نبودند اين زلزله ها دائمى بود.
3. کوه ها همچون دندانه هاى يک چرخ، پنجه در قشر هواى اطراف زمين افکنده و آن را با خود حرکت مى دهند. اگر سطح زمين صاف بود، چرخش سريع زمين به دور خود سبب برخورد دائمى با قشر هوا مى شد، از يک سو دائمآ طوفان هاى شديد همه جا را درهم مى کوبيد و از سوى ديگر حرارت فوق العاده اى براثر اين تماس پيدا مى شد که زندگى را براى انسان مشکل مى کرد.
به اين ترتيب «صخور» (کوه ها) «مَيَدان» (حرکات نامنظم و شديد) زمين را کنترل مى کنند و اضافه بر همه اين ها کوه ها مهم ترين منبع ذخيره آب براى انسان ها هستند و تمام چشمه ها و نهرها از ذخاير زيرزمينى و روزمينى کوه هاست.
از آنچه درمورد نقش حياتى بادها و کوه ها در زندگى انسان ها و تمام موجودات زنده گفته شد روشن مى شود که چرا اميرمؤمنان على (عليه السلام) بعد از اشاره به مسئله خلقت و آفرينش، برروى اين دو موضوع، تکيه ويژه اى کرده است. .
پاورقی ها
در توضيح معناى حمد و مدح و شکر در ميان ارباب لغت و مفسّران قرآن و نهج البلاغه سخن بسيار است.
ولى مشهور در ميان آن ها اين است که حمد، هرگونه ستايش دربرابر کارهاى خوب اختيارى است؛ در حالى که مدح مفهوم وسيع ترى دارد و ستايش دربرابر خوبى هاى اختيارى و غير اختيارى را شامل مى شود؛ ولى شکر منحصرآ در جايى گفته مى شود که نعمتى از کسى به ديگرى برسد و او را دربرابر آن سپاس گويد.
(براى توضيح بيشتر در اين زمينه مى توانيد به مجمع البحرين (ج 3، ص 353)، لسان العرب (ج 3، ص 155)، مفردات (ص 256)، شرح ابن ميثم (ج 1، ص 91) و منهاج البراعة خويى (ج 7، ص 55) مراجعه فرماييد). اين در حالى است که بعضى از مفسّران قرآن و نهج البلاغه مانند زمخشرى در کشّاف، ج 1، ص 8 و ابن ابى الحديد در ج 1، ص 58، حمد و مدح را يکسان شمرده اند و تفاوتى ميان آن دو قائل نيستند ولى تفسير اوّل صحيح تر به نظر مى رسد. . مرحوم علّامه مجلسى در ضمن يکى از بيانات مشروح خود در توضيح بعضى از اخبار در بحارالانوار، ذيل کلام محقّق طوسى اين حديث را بدون ذکر سند از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نقل مى کند که فرمود: «ما عَبَدْناکَ حَقَّ عِبادَتِکَ وَ ما عَرَفْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ». (بحارالانوار، ج 68، ص 23). . کافى، ج 2، باب الشکر، ص 98، ح 27. کافى، ج 2، باب الشکر، ص 97، ح 18. «هِمَمِ» جمع «همّت» به گفته مقاييس اللغة در اصل به معناى ذوب شدن و جريان يافتن و حرکت کردن است و اندوه را به اين دليل «همّ» مى گويند که سبب ذوب شدن جسم و جان انسان است. سپس به هر امرى که داراى اهميّت است يا فکر و هوش انسان را به خود مشغول مى سازد و مايه حرکت مى باشد، همّ و همّت اطلاق شده است (در مفردات نيز شبيه به همين معنا آمده است). «غَوْص» در اصل به معناى فرو رفتن در آب است، سپس به ورود در هر کار مهمّى نيز اطلاق شده است. «فِطَن» جمع «فِطْنَة» بر وزن «فتنه» به گفته لسان العرب به معناى فهم و هوش و ذکاوت است. «نَعْت» به گفته لغوى معروف، خليل بن احمد، به معناى توصيف چيزى با صفات نيک است (بنابراين با وصف که درباره خوب و بد مى آيد تفاوت دارد). «اَجَل» به معناى سرآمد و سررسيد هرچيزى است، خواه درمورد عمر انسان باشد يا اشياى ديگر، يا سررسيد قراردادها و بدهى ها. «فَطَرَ» از ريشه «فَطْر» بر وزن «سطر» به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى شکافتن چيزى از طول است و لذا خوردن روزه را افطار مى گويند گويى حالت روزه با آن شکافته مى شود. اين واژه به معناى آفرينش و ايجاد و ابداع چيزى نيز آمده، گويى پرده عدم شکافته مى شود و به عالم وجود گام مى نهد. «وَتَّدَ» از ريشه «وَتْد» بر وزن «وقت» به معناى ثابت کردن چيزى است و لذا به ميخ که در اشيا ثابت مى شود و آن ها را نيز ثبات مى بخشد «وَتَد» بر وزن «سبد» و گاه «وَتْد» بر وزن «وقت» مى گويند. «صُخُور» جمع «صَخْرة» به گفته لسان العرب به معناى سنگ بزرگ و سخت است. «مَيَدان» از ريشه «مَيْد» بر وزن «صيد» و به معناى تحرّک و اضطراب است و «مَيَدان» بر وزن «ضربان» نيز به همين معناست و «مَيْدان» بر وزن «حيران» به معناى فضاى وسيع است و جمع آن ميادين مى باشد. يوسف، آيه 101؛ ابراهيم، آيه 10؛ فاطر، آيه 1 و.... اعراف، آيه 57. نحل، آيه 15.
ولى مشهور در ميان آن ها اين است که حمد، هرگونه ستايش دربرابر کارهاى خوب اختيارى است؛ در حالى که مدح مفهوم وسيع ترى دارد و ستايش دربرابر خوبى هاى اختيارى و غير اختيارى را شامل مى شود؛ ولى شکر منحصرآ در جايى گفته مى شود که نعمتى از کسى به ديگرى برسد و او را دربرابر آن سپاس گويد.
(براى توضيح بيشتر در اين زمينه مى توانيد به مجمع البحرين (ج 3، ص 353)، لسان العرب (ج 3، ص 155)، مفردات (ص 256)، شرح ابن ميثم (ج 1، ص 91) و منهاج البراعة خويى (ج 7، ص 55) مراجعه فرماييد). اين در حالى است که بعضى از مفسّران قرآن و نهج البلاغه مانند زمخشرى در کشّاف، ج 1، ص 8 و ابن ابى الحديد در ج 1، ص 58، حمد و مدح را يکسان شمرده اند و تفاوتى ميان آن دو قائل نيستند ولى تفسير اوّل صحيح تر به نظر مى رسد. . مرحوم علّامه مجلسى در ضمن يکى از بيانات مشروح خود در توضيح بعضى از اخبار در بحارالانوار، ذيل کلام محقّق طوسى اين حديث را بدون ذکر سند از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نقل مى کند که فرمود: «ما عَبَدْناکَ حَقَّ عِبادَتِکَ وَ ما عَرَفْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ». (بحارالانوار، ج 68، ص 23). . کافى، ج 2، باب الشکر، ص 98، ح 27. کافى، ج 2، باب الشکر، ص 97، ح 18. «هِمَمِ» جمع «همّت» به گفته مقاييس اللغة در اصل به معناى ذوب شدن و جريان يافتن و حرکت کردن است و اندوه را به اين دليل «همّ» مى گويند که سبب ذوب شدن جسم و جان انسان است. سپس به هر امرى که داراى اهميّت است يا فکر و هوش انسان را به خود مشغول مى سازد و مايه حرکت مى باشد، همّ و همّت اطلاق شده است (در مفردات نيز شبيه به همين معنا آمده است). «غَوْص» در اصل به معناى فرو رفتن در آب است، سپس به ورود در هر کار مهمّى نيز اطلاق شده است. «فِطَن» جمع «فِطْنَة» بر وزن «فتنه» به گفته لسان العرب به معناى فهم و هوش و ذکاوت است. «نَعْت» به گفته لغوى معروف، خليل بن احمد، به معناى توصيف چيزى با صفات نيک است (بنابراين با وصف که درباره خوب و بد مى آيد تفاوت دارد). «اَجَل» به معناى سرآمد و سررسيد هرچيزى است، خواه درمورد عمر انسان باشد يا اشياى ديگر، يا سررسيد قراردادها و بدهى ها. «فَطَرَ» از ريشه «فَطْر» بر وزن «سطر» به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى شکافتن چيزى از طول است و لذا خوردن روزه را افطار مى گويند گويى حالت روزه با آن شکافته مى شود. اين واژه به معناى آفرينش و ايجاد و ابداع چيزى نيز آمده، گويى پرده عدم شکافته مى شود و به عالم وجود گام مى نهد. «وَتَّدَ» از ريشه «وَتْد» بر وزن «وقت» به معناى ثابت کردن چيزى است و لذا به ميخ که در اشيا ثابت مى شود و آن ها را نيز ثبات مى بخشد «وَتَد» بر وزن «سبد» و گاه «وَتْد» بر وزن «وقت» مى گويند. «صُخُور» جمع «صَخْرة» به گفته لسان العرب به معناى سنگ بزرگ و سخت است. «مَيَدان» از ريشه «مَيْد» بر وزن «صيد» و به معناى تحرّک و اضطراب است و «مَيَدان» بر وزن «ضربان» نيز به همين معناست و «مَيْدان» بر وزن «حيران» به معناى فضاى وسيع است و جمع آن ميادين مى باشد. يوسف، آيه 101؛ ابراهيم، آيه 10؛ فاطر، آيه 1 و.... اعراف، آيه 57. نحل، آيه 15.