تفسیر بخش چهارم

زَرَعُوا الْفُجُورَ، وَ سَقَوْهُ الْغُرُورَ، وَ حَصَدوا الثُّبُورَ، لا يُقاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ مِنْ هذِهِ الاْمَّةِ اَحَدٌ، وَ لا يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ اَبَدآ. هُمْ اَساسُ الدِّينِ، وَ عِمادُ الْيَقينِ. اِلَيْهِمْ يَفِيىءُ الْغالي، وَ بِهِمْ يَلْحَقُ التَّالي. وَ لَهُمْ خَصائِصُ حَقِّ الْوِلايَةِ، وَ فِيْهِمُ الْوَصِيَّةُ وَ الْوِراثَةُ؛ اَلاْنَ اِذْ رَجَعَ الْحَقُّ اِلَى اَهْلِهِ وَ نُقِلَ اِلَى مُنْتَقَلِهِ!

ترجمه
آن ها بذر فجور را افشاندند و با آب غرور و نيرنگ، آن را آبيارى کردند و سرانجام، بدبختى و هلاکت را درو نمودند. هيچ کس از اين امّت را با آل محمّد (عليهم السلام) نمى توان مقايسه کرد و آن ها که از خوان نعمت آل محمد (عليهم السلام) بهره گرفتند با خود آنان برابر نخواهند بود؛ چراکه آن ها اساس دين و ستون استوار بناى يقين اند. غلوّ کننده، به سوى آنان بازمى گردد و عقب مانده به آنان ملحق مى شود و ويژگى هاى ولايت و حکومت، از آن آن هاست و وصيّت و وراثت (پيامبر (صلي الله عليه و آله)) تنها در آن هاست؛ ولى هم اکنون که حق به اهلش بازگشته و به جايگاه اصلى اش منتقل شده است (چرا کوتاهى و سستى مى کنند و قدر اين نعمت عظيم را نمى شناسند؟).
شرح و تفسیر
هيچ کس با آنان برابرى نمى کند!
با توجّه به اين که اين خطبه بعد از جنگ صفّين ايراد شده است چنين به نظر مى رسد که ضميرها در جمله هاى سه گانه آغاز اين بخش، به اصحاب معاويه و همچنين خوارج برمى گردد؛ اين احتمال نيز داده شده که به منافقين بازگردد و يا به همه کسانى که با حضرتش به مبارزه و مخالفت برخاستند. به هر حال در يک تشبيه دقيق و گويا مى فرمايد: «آن ها بذر فجور را (در سرزمين دل خويش و در متن جامعه اسلامى) افشاندند و با آب غرور و نيرنگ آن را آبيارى کردند و سرانجام، بدبختى و هلاکت را (که محصول اين بذر شوم بود) درو کردند»؛ (زَرَعُوا الْفُجُورَ، وَ سَقَوْهُ الْغُرُورَ، وَ حَصَدوا الثُّبُورَ).
اين درست مراحل سه گانه اى است که امروز درباره زراعت گفته مى شود (عليهم السلام) «کاشت، داشت و برداشت» و روشن است که بذرهاى فجورى که با غرور و نيرنگ آبيارى شود محصولى جز بدبختى و هلاکت نخواهد داشت.
سپس بار ديگر به بيان اوصاف آل محمّد (عليهم السلام) با تعبيرات صريح تر و آشکارترى بازمى گردد و مقام والا و حقوق ازدست رفته آنان را در عباراتى کوتاه و پرمعنا ـ همان گونه که راه و رسم آن حضرت است ـ بازگو مى کند.
نخست مى فرمايد: «هيچ کس از اين امّت را با آل محمّد (عليهم السلام) نمى توان مقايسه کرد»؛ (لا يُقاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ مِنْ هذِهِ الاْمَّةِ اَحَدٌ).
دليل آن هم روشن است؛ زيرا آن ها به گفته صريح پيامبر (صلي الله عليه و آله) در حديث ثقلين که تقريبآ همه علماى اسلام آن را در کتاب هاى خود آورده اند قرين قرآن و کتاب الله شمرده شده اند و مى دانيم هيچ کس از امّت، غير آن ها، قرين قرآن نيست. افزون بر اين، آياتى همچون آيه تطهير که شهادت به معصوم بودن آن ها مى دهد و آيه مباهله که بعضى از آنان را نفس پيامبر (صلي الله عليه و آله) مى شمرد و آيات وروايات ديگر، شاهد اين مدّعاست.
به علاوه علوم و دانش ها و معارفى که از آنان نقل شده با علوم و دانش هاى ديگران قابل مقايسه نيست. آيا نظير آنچه در همين نهج البلاغه آمده و يا حتّى عشرى از اعشار آن، از ديگران نقل شده است؟ آيا مجموعه اى همچون صحيفه سجّاديه و حتّى يک دعاى آن را از ديگرى سراغ داريد؟ احکام وسيع و گسترده اى که از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) درباره جزئيات دين نقل شده و مناظراتى که از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) در ابواب مختلف عقايد دينى با پيروان مذاهب ديگر، در حالات آن امام همام (عليه السلام) نقل شده، شبيه و مانندى در اين امت دارد؟
در جمله بعد سخنى مى فرمايد که در حقيقت دليل جمله قبل است، مى فرمايد: «آن ها که از خوان نعمت آل محمّد (صلي الله عليه و آله) بهره گرفتند هرگز با خود آنان برابر نخواهند بود!»؛ (وَ لا يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ اَبَدآ).
چه نعمتى از اين بالاتر که اگر فداکارى هاى على (عليه السلام) نبود ديگران در زمره مسلمين وارد نمى شدند. تاريخ زندگى آن حضرت از داستان ليلة المبيت گرفته تا جريان جنگ بدر و احد و خندق و خيبر و مانند آن، همه گوياى اين واقعيّت است.
پيامبر (صلي الله عليه و آله) درباره او در آن جمله معروف مى فرمايد: «ضَرْبَةُ عَليٍّ يَوْمَ الْخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَيْنِ» و در تعبير ديگرى مى فرمايد: «لَمُبارَزَةُ عَليٍّ (عليه السلام) لِعَمْرِوبْنِ عَبْدِوَدٍّ اَفْضَلُ مِنْ اَعْمالِ اُمَّتي اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ». ضربه اى که على (عليه السلام) در جنگ خندق بر پيکر عمروبن عبدود (در آن لحظه حسّاس و بسيار بحرانى) وارد کرد برتر از عبادت جن و انس است و همچنين برتر از اعمال امتم تا روز قيامت.
ايثارگرى على (عليه السلام) در ليلة المبيت در آن شب که جان خود را سپر جان پيامبر (صلي الله عليه و آله) نمود؛ فداکارى هاى او در جنگ خيبر آن جا که ديگران هرچه کوشيدند کارى از پيش نبردند؛ ايستادگى بى نظير او در جنگ احد در حسّاس ترين لحظاتى که لشکر اسلام متلاشى شده و پيامبر (صلي الله عليه و آله) تنها مانده بود و مواقع حسّاس ديگرى در تاريخ اسلام چه در عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) و چه بعد از او که بازوهاى تواناى على (عليه السلام) و علم و دانش سرشار او براى حمايت از اسلام به کار مى افتاد بر هيچ کس پوشيده نيست.
در عصر خلفاى نخستين و سپس دوران تاريک بنى اميّه و عصر ظلمانى بنى عبّاس، چراغ هاى فروزانى که محيط اسلام را روشن مى ساخت و مسلمين را در برابر تهاجم فرهنگ بيگانه و احياى سنن جاهليّت حفظ مى کرد همان امامان اهل بيت (عليهم السلام) بودند و اين ها واقعيّت هايى است که بر هيچ محقّقى پوشيده نيست هر چند دشمنان اهل بيت (عليهم السلام) سخت کوشيدند مردم را در مورد اين مسائل در بى خبرى نگه دارند.
جالب اين که امام (عليه السلام) در جمله اى که گذشت بالا مى فرمايد: نعمت وجود اهل بيت همواره جارى است و منحصر به عصر و زمانى نبوده و نخواهد بود؛ چرا که آنچه از ثمره شجره مبارکه اسلام، امروز مى چينيم ـ گذشته از زحمات فوق العاده پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) ـ محصول تلاش هاى عظيمى است که اين باغبانان وحى براى آبيارى آن در هر عصر و زمانى به خرج داده اند.
سپس به دو نکته ديگر اشاره مى فرمايد که از نکته قبل سرچشمه گرفته است و آن اين که: «آن ها (اهل بيت (عليهم السلام) ) اساس دين و ستون استوار بناى يقين اند»؛ (هُمْ اَساسُ الدِّينِ، وَ عِمادُ الْيَقينِ). آرى، وحى در خانه آنان نازل شده و در آغوش وحى پرورش يافته اند و آنچه را از معارف دين دارند از پيامبر (صلي الله عليه و آله) گرفته اند و از آن جا که اسلام راستين نزد آن هاست، سرچشمه يقين و ايمان مردم اند.
در جمله هاى بعد چنين نتيجه گيرى مى کند که: «غلو کننده به سوى آنان بازمى گردد و عقب مانده به آنان ملحق مى شود»؛ (اِلَيْهِمْ يَفِيىءُ الْغَالِي، وَ بِهِمْ يَلْحَقُ التَّالِي).
چگونه چنين نباشد در حالى که آن ها صراط مستقيم دين اند و امّت وسط مى باشند که معارف و عقايد و دستورهاى اسلام را خالى از هرگونه افراط و تفريط، مى دانند و بازگو مى کنند. اگر به تاريخ عقايد فرقه هاى اسلامى که از اهل بيت (عليهم السلام) دور مانده اند مراجعه کنيم، گرفتاران در دام جبر و تشبيه و الحاد در اسما و صفات الهى را خواهيم ديد که چگونه بعضى، غلوّ در اسما و صفات الهى را به جايى رسانده اند که قائل به تعطيل شده اند و گفته اند که ما هرگز توان معرفت او را نداريم (نه معرفت اجمالى و نه معرفت تفصيلى) و در مقابل آن ها گروهى آن چنان ذات اقدس الهى را پايين آوردند که او را در شکل جوان اَمْرَدى دانستند که موهاى به هم پيچيده زيبايى دارد!
در مسئله جبر و تفويض گروهى آن چنان تند رفتند که انسان را موجودى بى اختيار و در چنگال قضا و قدر دانستند که ذرّه اى اراده او کارساز نيست و هر چه تقدير ازلى بوده بايد انجام دهد، خواه راه کفر بپويد يا ايمان؛ و دسته اى آن چنان گرفتار تفريط گشتند که براى انسان استقلال کاملى در برابر ذات پاک خداوند قائل شده و با قبول تفويض، راه شرک و دوگانگى را پيش گرفتند.
ولى مکتب اهل بيت (عليهم السلام) که مسئله نفى جبر و تفويض و اثبات «امر بين الامرين» را مطرح مى کرد، مسلمان ها را از آن افراط و تفريط خطرناک و کفرآلود برحذر داشت و اين جاست که صدق کلام امام (عليه السلام) روشن مى شود که غلوکنندگان بايد به سوى آن ها بازگردند و واپس ماندگان سرعت گيرند و به آن ها برسند و اين تشبيه لطيفى است به قافله اى که راهنمايان هوشيار و آگاهى دارد ولى گروهى بى حساب پيشى مى گيرند و در بيابان گم مى شوند و گروهى سستى کرده، عقب مى مانند و طعمه درندگان بيابان مى شوند.
سپس در يک نتيجه گيرى نهايى مى فرمايد: «ويژگى هاى ولايت و حکومت از آن آن هاست»؛ (وَ لَهُمْ خَصائِصُ حَقِّ الْوِلايَةِ).
مقدّم داشتن «لهم» در جمله بالا اشاره به اين است که اين ويژگى ها منحصر به آن هاست.
چگونه از همه شايسته تر نباشند در حالى که آن ها اساس دين و ستون يقين اند و اسلام راستين و ناب محمّدى (صلي الله عليه و آله) را خالى از هرگونه افراط و تفريط عرضه مى کنند و نعمت هاى وجودى آن ها بر همگان جارى است؟
درست به همين دليل: «وصيّت و وراثت (پيامبر (صلي الله عليه و آله) ) تنها در آن هاست»؛ (وَ فِيْهِمُ الْوَصِيَّةُ وَ الْوِراثَةُ).
اگر پيامبر (صلي الله عليه و آله) درباره آنان وصيّت کرد و پيشوايى خلق را به آنان سپرد به دليل همين واقعيّت ها بود نه مسئله پيوند خويشاوندى و نسب.
پيداست که منظور از وصيّت و وراثت در اين جا مقام خلافت و امامت است و حتّى کسانى که ارث را در اين جا به معناى ارث علوم پيامبر (صلي الله عليه و آله) گرفته اند نتيجه اش شايستگى آن ها براى احراز اين مقام است؛ چرا که پيشواى خلق بايد وارث علوم پيامبر (صلي الله عليه و آله) باشد و جانشين او همان وصىّ اوست؛ زيرا معلوم است که ارث اموال، افتخار نيست و وصيّت در مسائل شخصى و عادى، مطلب مهمّى محسوب نمى شود و آن ها که تلاش کرده اند وصيّت و وراثت را به اين گونه معانى تفسير کنند در واقع گرفتار تعصّب ها و تحت تأثير پيش داورى ها بوده اند؛ زيرا آنچه مى تواند هم رديف «اَساسُ الدِّينِ وَ عِمادُ اليَقينِ وَ خَصائِصُ حَقِّ الْوِلايَةِ» واقع شود همان مسئله خلافت و جانشينى رسول الله (صلي الله عليه و آله) است و غير آن شايسته نيست که هم رديف اين امور گردد.
سرانجام در آخرين جمله، گويى مردم قدرنشناس زمان خود را مخاطب ساخته و مى فرمايد: «ولى هم اکنون که حق به اهلش بازگشته و به جايگاه اصلى اش منتقل شده است (چرا کوتاهى و سستى مى کنند و قدر اين نعمت عظيم را نمى شناسند؟»؛ (اَلاْنَ اِذْ رَجَعَ الْحَقُّ اِلى اَهْلِهِ وَ نُقِلَ اِلَى مُنْتَقَلِهِ).
از آنچه درباره وصيّت و وراثت گفته شد به خوبى روشن مى شود که منظور از حق در اين جا همان حقّ خلافت و ولايت است که اهل بيت (عليهم السلام) از همه به آن شايسته تر بودند و در واقع قبايى بود که تنها به قامت آن ها راست مى آمد. نکته ها
1. عظمت اهل بيت (عليهم السلام) در قرآن و روايات اسلامى
تعبيراتى که در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى درباره اهل بيت (عليهم السلام) آمده، بسيار والا و شگفت انگيز است.
آيه تطهير به روشنى مى گويد که اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) از هر پليدى و آلودگى پاک و منزّه و به تعبير ديگر، معصوم اند: (اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَکُمْ تَطْهيرآ). آيه مباهله، على (عليه السلام) را به منزله نفس نفيس و جان پاک پيغمبر (صلي الله عليه و آله) ، و فاطمه زهرا (عليها السلام) و فرزندان آن ها، حسن و حسين (عليهما السلام)، را نزديک ترين افراد به آن حضرت و مقرّب ترين اشخاص نزد خداوند مى شمرد که دعايشان در پيشگاه او مستجاب است.
آيه تبليغ، ابلاغ ولايت على (عليه السلام) را از بزرگ ترين مأموريّت هاى پيامبر (صلي الله عليه و آله) مى شمرد و قرين رسالت قرار مى دهد تا آن جا که مى گويد: (وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ)؛ «اگر چنين نکنى رسالت او را انجام نداده اى!».
و همچنين آيات فراوان ديگر، که وارد شدن در شرح آن ها در اين مختصر مناسب نيست، به علاوه، در کتب فراوانى، منابع و مدارک دقيق آن ها از کتب اهل سنت تشريح شده است.
در روايات اسلامى به خصوص رواياتى که در صحّاح ستّه (کتب شش گانه اى که معروف ترين منابع حديث اهل سنّت است) وارد شده، آن قدر فضايل و مناقب درباره اهل بيت (عليهم السلام) ذکر شده که بالاتر از آن تصوّر نمى شود و بعضى از دانشمندان، آن را در چند جلد کتاب خلاصه کرده اند و بعضى، مجموع اين روايات را که در منابع مختلف اسلامى (از طريق اهل سنّت) آمده، در ده ها جلد گردآورى نموده اند. ولى با نهايت تأسف، فشارهاى قدرت هاى حاکم بعد از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چنان زياد بود که عظمت مقام اهل بيت (عليهم السلام) در ميان مردم ناشناخته ماند. کسانى که اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) را از رسيدن به حقّ خود بعد از رحلت آن حضرت منع کردند اجازه ندادند فضايل آن ها در ميان مردم منتشر شود و از آن بدتر در عصر خلفاى اموى و عبّاسى، کمتر به کسى اجازه مى دادند زبان به شرح فضايل آن ها بگشايد و از عظمت مقام آن ها سخن بگويد بلکه گاه، ذکر يکى از فضايل آن ها سر گوينده را بر باد مى داد و يا سبب زندان هاى طولانى مى شد. امّا خدا مى خواست اين حقايق لابه لاى کتب اسلامى باقى بماند و همچون آفتاب بدرخشد و براى کسانى که مى خواهند دربرابر واقعيّات، سر تعظيم فرود آورند ذخيره شود.
در اين جا انسان به ياد گفته ابن ابى الحديد مى افتد که مى گويد:
چه بگويم درباره مرد بزرگى که دشمنانش اعتراف به فضيلت او داشته اند و هرگز نتوانسته اند مناقب و فضايل او را کتمان کنند و از طرفى مى دانيم بنى اميّه بر تمام جهان اسلام تسلّط يافتند و با تمام قدرت و با هر حيله اى سعى در خاموش کردن نور او و تشويق به جعل اخبار در معايب او داشتند و او را بر فراز تمام منابر سبّ و دشنام دادند و ستايش کنندگانِ او را تهديد به مرگ کرده بلکه زندانى کرده و کشتند و حتّى اجازه ندادند يک حديث در فضيلت او نقل گردد و نامى از او برده شود، يا کسى را به نام او بنامند؛ ولى با اين حال جز بر بلندى مقام او افزوده نشد... و هر چه بيشتر کتمان مى کردند عطر فضايل او بيشتر منتشر مى شد و همچون آفتاب بود که هرگز نور آن با کف دست پوشانده نمى شود و همانند روشنايى روز که اگر يک چشم از آن محجوب بماند چشم هاى فراوانى آن را مى بينند.
همين معنا به صورت فشرده تر و گوياتر در بعضى از کتب، از امام شافعى نقل شده است که مى گويد: در شگفتم از مردى که دشمنانش فضايل او را از روى

حسد كتمان كردند و دوستانش از ترس، ولى با اين حال شرق و غرب جهان را پر كرده است. شبيه همين مضمون از عامربن عبدالله بن زبير نقل شده است.

2. توجيهات نامناسب
قابل توجّه اين که ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود هنگامى که به جمله «اَلاْنَ اِذْ رَجَعَ الحَقُّ اِلى اَهْلِهِ...» مى رسد، مى گويد:
«مفهوم اين سخن اين است که حقّ، قبل از اين زمان، در نزد غير اهلش بوده ولى ما اين سخن را تأويل و توجيه مى کنيم برخلاف آنچه اماميّه مى گويند و مى گوييم: بى شک آن حضرت از همه اولى و شايسته تر براى امر خلافت بود، نه به عنوان اين که نصّى از پيامبر (صلي الله عليه و آله) وارد شده باشد بلکه به عنوان افضليّت؛ چراکه او برترين انسان بعد از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و شايسته ترين فرد از ميان تمام مسلمانان براى خلافت بود. ولى او حق خود را به سبب مصلحتى ترک کرده بود زيرا او و ساير مسلمين پيش بينى مى کردند که تنش و اضطرابى در اسلام و نشر آن پيدا خواهد شد چراکه عرب به او حسد مى ورزيد و کينه او را در دل داشت وجايز است کسى که شايسته تر براى امرى است و آن را ترک کرده و بعد به آن بازگشته، بگويد: «کار به اهلش بازگشت».
به يقين پيش داورى ها مانع شده که مفهوم چنين کلام روشنى پذيرفته شود؛ زيرا اگر على (عليه السلام) مى خواست بفرمايد: پيش از اين، حق به دست اهلش سپرده نشده بود و اکنون به دست اهلش رسيده و به محل شايسته خود بازگشته است؛ چه عبارتى از اين روشن تر ممکن بود بگويد؟

اين از يک سو، از سوى ديگر مى دانيم اين جمله که «عرب به او حسد مى ورزيد و با او عداوت داشت» سخنى بى اساس است. آرى تنها گروه کوچکى که از بازماندگان سران شرک و کفر بودند چنين حالتى داشتند و به تعبيرى ديگر جمعى از سران قريش و سران يهود و منافقين که ضربات او را در جنگ هاى بدر و خيبر و حنين چشيده بودند، عداوت او را در دل داشتند؛ ولى توده هاى مردم به او عشق مى ورزيدند. لذا در حديث معروفى که در منابع معتبر اسلامى آمده است مى خوانيم که پيامبر (صلي الله عليه و آله) خطاب به على (عليه السلام) کرد و دست بر شانه او زد و فرمود (عليهم السلام) «لايُبْغِضُکَ اِلّا مُنافِقٌ؛ تنها منافقان با تو دشمنى دارند» و در صحيح ترمذى که از معروف ترين منابع اهل سنت است از ابوسعيد خدرى نقل شده است که گفت (عليهم السلام) «اِنّا کُنّا لَنَعْرِفُ الْمُنافِقينَ بِبُغْضِهِمْ عَليَّ بْنَ اَبيطالِبٍ؛ ما منافقان را از طريق دشمنى آن ها با على بن ابى طالب مى شناختيم». آيا ابن ابى الحديد راضى مى شود که اکثريّت مسلمين آن روز را از منافقان بشمارد؟ و باز به همين دليل مى بينيم استقبالى که از خلافت على (عليه السلام) و بيعت با او شد از هيچ يک از خلفا نشد در حالى که معاصران او و بيعت کنندگان با وى غالبآ همان صحابه پيامبر (صلي الله عليه و آله) يا فرزندان آن ها بودند و اين در واقع عذر ناموجّهى براى تسليم نشدن دربرابر واقعيّت است.
امّا اين که مى گويد: نصّى درباره خلافت و ولايت او نرسيده است؛ سخنى است دور از واقعيّت که در جاى خود، آن را اثبات کرده ايم. .
پاورقی ها
«فجور» از ريشه «فجر» به معناى ايجاد شکاف وسيعى در چيزى است و به همين دليل، طلوع صبح را «فجر»مى گويند گويى نور صبح، پرده سياه شب را مى شکافد. و به کارهاى نامشروع فجور گفته مى شود، به علتآن که پرده ديانت را مى درد.
«غرور» به معناى غفلت در حال بيدارى است و به معناى فريب و نيرنگ نيز آمده است و «غرور» (به فتحغين) به معناى هر چيزى است که انسان را مى فريبد و غافل مى سازد و گاه تفسير به شيطان شده است؛ چرا که با وعده هاى دروغين، مردم را مى فريبد. «ثبور» از ريشه «ثبر» بر وزن «صبر» به معناى حبس کردن است و سپس به معناى هلاکت و فساد آمده که انسان را از رسيدن به هدف بازمى دارد. مراجعه شود به احقاق الحق، ج 6، ص 4 و ج 16، ص 402 و همچنين به اعيان الشيعه، ج 1، ص 264؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 14، ح 636؛ حاکم نيشابورى بعد از نقل حديث در مستدرک، ج 3، ص 34، ح 4327، مى گويد: اسناد اين مغازى بنابر شرط بخارى و مسلم صحيح است. نورالثقلين، ج 1، ص 20 و 21. نورالثقلين، ج 1، ص 134، ح 402-403. اين جمله محذوفى دارد و در تقدير تقريبآ چنين است: «اَلاْنَ اِذْ رَجَعَ الْحَقُّ اِلى اَهْلِهِ لِمَ لا تُؤَدُّونَ حَقَّهُ» و در مصادر نهج البلاغه تقدير آن چنين آمده است: «اَلاَنَ اِذْ رَجَعَ الْحَقُّ اِلى اَهْلِهِ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ النُّبُوَّةِ يَجْري ما يَجْري مِنَ الْحَوادِثِ وَ يَقَعُ ما يَقَعُ مِنَ الاْخْتِلافِ؟». (مصادر نهج البلاغه، ج 1، ص 320) و نتيجه هر دو يکى است. احزاب، آيه 33. آل عمران، آيه 61. مائده، آيه 67. در تفسير نمونه ذيل هر يک از آيات مربوطه اشاراتى به اين منابع شده، شرح بيشتر آن را مى توانيد در احقاق الحق، ج 3، ص 338 و پيام قرآن، ج 9، ص 175 مطالعه فرماييد. کتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستة، نوشته محقق دانشمند مرحوم فيروزآبادى. عبقات الانوار، نوشته ميرحامد حسين هندى. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 17. ثم اهتديت، ص 634؛ و در روضة المتقين، ج 13، ص 266 از قول خليل بن احمد فراهيدى امام نحو و لغت ذکر شده است. الغدير، ج 10، ص 271. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 140. شواهد التنزيل، ج 1، ص 427، ح 455. سنن الترمذى، ج 5، ص 298، ح 3800. به پيام قرآن، ج 9، ص 43-104 مراجعه فرماييد.