تفسیر بخش اوّل
اَما وَ اللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها فُلانٌ وَ اِنَّهُ لَيَعْلَمُ اَنَّ مَحَلِّيَ مِنْها مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحا. يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ، وَ لا يَرْقَى اِلَيَّ الطَّيْرُ فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْبآ، وَ طَوَيْتُ عَنْها كَشْحآ. وَ طَفِقْتُ اَرْتَئِي بَيْنَ اَنْ اَصُولَ بِيَدٍ جَذّاءَ، اَوْ اَصْبِرَ عَلى طَخْيَةٍ عَمْياءَ، يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبيرُ، وَ يَشيبُ فِيهَا الصَّغيرُ، وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤمِنٌ حَتّى يَلْقي رَبَّهُ! فَرَاَيْتُ اَنَّ الصَّبْرَ عَلى هاتا اَحْجى، فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذَىً، وَ فِي الْحَلْقِ شَجآ، اَرى تُراثِي نَهْبآ.
ترجمه
شرح و تفسیر
اين خطبه ـ همان گونه که گذشت ـ به طوفان هاى سخت و سنگينى اشاره مى کند که بعد از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براى تغيير محور خلافت انجام شد و شايسته ترين فرد را با تکيه بر دليل و منطق براى جانشينى پيامبر (صلي الله عليه و آله) نشان مى دهد و سپس به مشکلات عظيمى که به دليل تخلّف از اين امر و از نصّ صريح پيامبر (صلي الله عليه و آله) در امر خلافت براى مسلمين پديد آمد اشاره مى فرمايد.
نخست شکايت خود را از نخستين مرحله خلافت بيان مى دارد و مى فرمايد: «به خدا سوگند او پيراهن خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى دانست موقعيّت من در مسئله خلافت همچون محور سنگ آسياب است! (که بدون آن هرگز گردش نمى کند)»؛ (اَما وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها فُلانٌ وَ اِنَّهُ لَيَعْلَمُ اَنَّ مَحَلِّيَ مِنْها مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحا).
بدون اشکال، مرجع ضمير «تَقَمَّصَها» خلافت است و تعبير به «قميص» (پيراهن) شايد اشاره به اين نکته باشد که او از مسئله خلافت به عنوان پيراهنى براى پوشش و زينت خود بهره گرفت در حالى که خلافت، آسياب عظيمى است که نياز به محور نيرومندى دارد تا نظام آن را در حرکت شديدش حفظ کند و از انحراف بازدارد و در نوسانات و بحران ها، حافظ آن باشد و به نفع اسلام و مسلمين بچرخد.
آرى خلافت پيراهن نيست، سنگ آسياب گردنده جامعه است؛ خلافت نياز به محور دارد، نه اين که کسى او را بر تن کند و پوشش خود قرار دهد.
سپس دليل روشنى براى اين معنا ذکر مى کند که به هيچ وجه قابل انکار نيست، مى فرمايد: «سيل خروشان (علم و فضيلت) از دامنه کوهسار وجودم پيوسته جارى است و مرغ (دورپرواز انديشه) به قلّه (وجود) من نمى رسد»؛ (يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ، وَ لا يَرْقِي اِلَيَّ الطَّيْرُ).
تعبير به «يَنْحَدِرُ؛ فرو مى ريزد و پايين مى آيد» و «وَ لا يَرْقِي؛ بالا نمى رود» که در دو جهت مختلف و در برابر هم قرار گرفته بيانگر نکته لطيف و ظريفى است و آن اين که وجود امام (عليه السلام)، به کوه عظيمى تشبيه شده که داراى قلّه بسيار مرتفعى است و طبيعت اين گونه کوه ها و قلّه ها اين است که نزولات آسمانى را در خود جاى مى دهند و سپس به صورت مستمرّ به روى زمين هاى گسترده و دشت ها جارى مى سازند و گل ها و گياهان و درختان را بارور مى کنند و از سوى ديگر هيچ پرنده دور پروازى نمى تواند به قله آن ها راه يابد.
اين تشبيه اشاره به همان چيزى است که در قرآن مجيد درباره نقش کوه ها در آرامش و آبادى زمين آمده است: (وَ اَلْقى فِى الاْرْضِ رَواسِىَ اَنْ تَمِيْدَ بِکُمْ وَ اَنْهارآ وَ سُبُلا لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ)؛ «خداوند در زمين، کوه هاى محکم و ثابتى افکند تا اضطراب و لرزش آن را نسبت به شما بگيرد و نهرهايى (به وسيله آن ها) ايجاد کرد و راه هايى در آن قرار داد تا هدايت شويد».
آرى اگر شبکه کوه هاى عظيم نبودند فشار درونى زمين از يک سو و تأثير جاذبه ماه و خورشيد و جزر و مدّ پوسته زمين ازسوى ديگر و فشار وزش طوفان ها ازسوى سوم، آرامش را از انسان ها مى گرفت و آب هايى که از آسمان نازل مى شد به صورت سيلاب عظيمى به درياها مى ريخت و ذخيره آبى به صورت نهر و چشمه وجود نداشت.
هرکس از ياران و اصحاب و پيروانش به اندازه پيمانه وجود خويش از اين اقيانوس بزرگ بهره مى گيرد بى آن که کرانه ها و ژرفاى آن بر کسى روشن باشد.
اين نکته نيز قابل توجّه است که براى گردش سنگ آسياب از وجود نهرها استفاده مى شود و اين نهرها از کوه هاى عظيم سرچشمه مى گيرد، به علاوه سنگ هاى آسياب را از کوه ها جدا مى کنند و ممکن است تعبير فوق، اشاره اى به همه اين معانى باشد؛ يعنى هم محور هستم، هم سنگ آسيابم و هم نيروى محرّک آن، که اين ها نشانه علم و دانش سرشار است.
همچنين همان طور که اشاره شد، بايد توجّه داشت که قلّه هاى کوه ها برکات آسمانى را به صورت برف ها در خود جاى مى دهند و سپس به صورت تدريجى به زمين هاى تشنه مى فرستند و اين مى تواند اشاره اى به قرب وجود على (عليه السلام) به سرچشمه وحى و بهره گيرى از درياى بى کران وجود پيامبر (صلي الله عليه و آله) باشد.
بعضى از شارحان تعبير به «سيل» در جمله بالا را اشاره به علم و دانش بيکران على (عليه السلام) دانسته اند که پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) در حديث معروف: «اَنَا مَدينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بابُها» به آن اشاره فرموده است، و نيز در تفسير آيه: (قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْرآ فَمَنْ يَأتيکُمْ بِماءٍ مَعينٍ)؛ «بگو به من خبر دهيد اگر آب هاى (سرزمين) شما در زمين فرو رود چه کسى آب جارى و گوارا در دسترس شما قرار مى دهد؟»،
از امام على بن موسى الرّضا (عليه السلام) مى خوانيم که «ماءٍ مَعينٍ» را به علم امام تفسير فرمودند.
در اين جا چند سؤال کوتاه پيش مى آيد:
نخست اين که ممکن است گفته شود: چرا على (عليه السلام) در اين جا از خويشتن تعريف کرده، در حالى که تعريف از خويش نکوهيده است؟ (تَزْکِيَةُ الْمَرءِ لِنَفْسِهِ قَبيحٌ).
بايد توجّه داشت که ميان خودستايى و معرّفى کردن، فرق بسيار است. گاه مردم از شخصيّت کسى بى خبرند و براثر ناآگاهى نمى توانند استفاده کافى از او ببرند؛ در اين جا معرّفى کردن چه ازسوى خود و چه ازسوى ديگران نه تنها عيب نيست بلکه عين صواب و طريق نجات است و همانند معرّفى هايى است که يک طبيب در بالاى نسخه خود در مورد تخصّص هاى طبّى اش مى کند که تنها، فايده راهنمايى مردم براى حلّ مشکلاتشان را دارد نه جنبه خودستايى.
دوم اين که، جمله «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ، وَ لا يَرْقِي اِلَيَّ الطَّيْرُ» يک ادّعاست، دليلش چيست؟
پاسخ اين سؤال از پاسخ سؤال اوّل روشن تر است؛ زيرا هر کس کم ترين ارتباطى با تاريخ اسلام و مسلمين دارد، مقام بى نظير اميرمؤمنان على (عليه السلام) را در علم و دانش مى داند؛ زيرا علاوه بر احاديث فراوانى که از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) درباره علم وسيع على (عليه السلام) نقل شده و علاوه بر اين که همه علوم اسلامى طبق تصريح جمعى از دانشمندان اسلامى از وجود او سرچشمه گرفته و او بنيان گذار اين علوم محسوب مى شود و اين که در تمام دوران خلفا، هر زمان مشکل مهمّى در مسائل مختلف اسلامى پيش مى آمد و همه از حلّ آن عاجز مى ماندند، به على (عليه السلام) پناه مى بردند و حلّ نهايى را از او مى خواستند، علاوه بر همه اين ها تنها مطالعه خطبه ها و نامه ها و کلمات قصار آن حضرت در نهج البلاغه براى پى بردن به اين حقيقت کافى است. هر انسان منصفى ـ چه مسلمان و چه غير مسلمان ـ اگر نهج البلاغه را به دقّت مطالعه کند در برابر عظمت علمى آن حضرت سر تعظيم فرود مى آورد و مفهوم: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ، وَ لا يَرْقِي اِلَيَّ الطَّيْرُ» (سيل خروشان علم و دانش از کوهسار وجودم سرازير است و پرنده تيزپرواز انديشه ها به قلّه وجودم نمى رسد) عملا بر او ظاهر و آشکار مى شود.
سوم اين که: چگونه آن حضرت از حوادثى که بعد از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در امر خلافت واقع شد شکايت مى کند، آيا با مقام صبر و تسليم و رضا منافات ندارد؟
پاسخ اين سؤال نيز پيچيده نيست. صبر و تسليم و رضا يک مطلب است و بيان حقايق براى ثبت در تاريخ و آگاهى حاضران و آيندگان، مطلبى ديگر، که نه تنها مانعى ندارد بلکه گاهى، از اوجب واجبات است و مسائل مربوط به خلافت، درست از همين نمونه است. در حقيقت، مصالح مردم و جامعه اسلامى و نسل هاى آينده ايجاب مى کرده که امام (عليه السلام) اين حقايق را بيان کند تا به دست فراموشى سپرده نشود.
سپس مى فرمايد: «(هنگامى که ديدم او پيش دستى کرد و خلافت را در بر گرفت) در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى کردم (و خود را کنار کشيدم)»؛ (فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْبآ، وَ طَوَيْتُ عَنْها کَشْحآ).
اين تعبير به خوبى نشان مى دهد که امام (عليه السلام) هنگامى که خود را در برابر اين جريان ديد، آماده درگيرى نشد و به دلايلى که در ذيل به آن اشاره مى شود بزرگوارانه از آن چشم پوشيد و زاهدانه از آن کناره گيرى کرد. ولى از سوى ديگر، اين فکر دائمآ روح او را آزار مى داد که در برابر اين انحراف بزرگ چه بايد بکند ومسئوليّت الهى خويش را چگونه پياده سازد؟
به همين دليل اضافه مى کند: «و پيوسته در اين انديشه بودم که آيا با دست بريده (و نداشتن يار و ياور، به مخالفان) حمله کنم يا بر اين تاريکى کور، صبر نمايم؟»؛ (وَ طَفِقْتُ اَرْتَئي بَيْنَ اَنْ اَصُولَ بِيَدٍ جَذّاءَ، اَوْ اَصْبِرَ عَلى طَخْيَةٍ عَمْياءَ).
امام (عليه السلام) با اين جمله، اين حقيقت را روشن مى سازد که من هرگز مسئوليّت خودم را در برابر امّت و وظيفه اى را که خدا و پيامبرش بر دوشم گذاشته بودند فراموش نکردم، ولى چه کنم که در ميان دو محذور، گرفتار بودم: محذور اوّل اين که قيام کنم و با مخالفان، درگير شوم در حالى که از يک سو، يار و ياور کافى نداشتم و ازسوى ديگر اين قيام موجب شکاف در ميان مسلمين مى شد و فرصت به دست منافقان و دشمنانى مى داد که در انتظار چنين شرايطى بودند. محذور دوم اين که در آن محيط تاريک و ظلمانى صبر کنم.
تعبير به «طَخْيَةٍ عَمْياءَ» با توجّه به اين که «طخيه» خود به معناى ظلمت و تاريکى است اشاره به اين است که گاهى ظلمت ها شديد نيست و از خلال آن مى توان شبحى مشاهده کرد، ولى اين ظلمت آن قدر شديد بود که بايد آن را ظلمت کور ناميد.
سپس توصيف بيشترى از شرايط آن زمان در سه جمله کوتاه و پرمعنا ارائه مى دهد و مى فرمايد: «همان ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده و کودکان خردسال را پير کرده و مردم باايمان را تا واپسين دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد»؛ (يَهْرَمُ فِيهَا الْکَبِيرُ، وَ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ، وَ يَکْدَحُ فِيهَا مُؤمِنٌ حَتّى يَلْقَى رَبَّهُ).
از اين عبارت به خوبى روشن مى شود که يک رنج و درد عمومى، همه را تحت فشار قرار داده بود. صغيران را پير مى کرد و پيران را زمين گير، ولى مؤمنان رنج مضاعفى داشتند چرا که مشکلات روزافزون جامعه اسلامى و خطراتى که از هر سو آن را تهديد مى کرد آنان را در اندوه عميق و رنج بى پايانى فرو برده بود، همان درد و مصيبتى که با گذشت زمان و در مدّت کوتاهى در عصر بنى اميّه خود را نشان داد و بسيارى از زحمات پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و مؤمنان راستين نخستين را بر باد داد.
سرانجام، تصميم گيرى خود را در برابر اين دو راه مشکل و خطرناک به اين صورت بيان مى فرمايد: «سرانجام (بعد از انديشه کافى و در نظر گرفتن تمام جهات) ديدم بردبارى و شکيبايى دربرابر اين مشکل، به عقل و خرد نزديک تر است»؛ (فَرَاَيْتُ اَنَّ الصَّبْرَ عَلى هاتا اَحْجَى). «به همين دليل شکيبايى پيشه کردم (نه شکيبايى آميخته با آرامش خاطر، بلکه) در حالى که گويى در چشمم خاشاک بود و استخوان، راه گلويم را گرفته بود»؛ (فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى، وَفِي الْحَلْقِ شَجآ).
اين تعبير، ترسيم گويايى از نهايت ناراحتى امام (عليه السلام) در آن سال هاى پردرد و رنج مى باشد که نمى توانست چشم به روى حوادث ببندد و نه بگشايد و نيز نمى توانست فرياد کشد و سوز درون خود را آشکار سازد. «چرا که با چشم خود مى ديدم ميراثم به غارت مى رود!»؛ (اَرى تُراثِي نَهْبآ). نکته ها
1. چرا امام (عليه السلام) صبر را ترجيح داد؟!
تاريخ به خوبى گواهى مى دهد که منافقان و دشمنان اسلام براى رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) دقيقه شمارى مى کردند و بسيارى از آن ها معتقد بودند که با رحلت آن حضرت يکپارچگى مسلمانان از ميان مى رود و شرايط براى يک حرکت ضدّ انقلابى فراهم مى آيد و قادر خواهند بود اسلام نوپا را درهم بشکنند؛ در چنين شرايطى اگر على (عليه السلام) براى گرفتن حق خويش، يا به تعبير ديگر، بازگرداندن مسلمانان به اسلام راستين عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) قيام مى کرد با توجّه به تصميم هايى که براى کنار زدن او از صحنه خلافت از پيش گرفته شده بود، به يقين درگيرى روى مى داد و صحنه جامعه اسلامى چنان آشفته مى شد که راه براى منافقان و دشمنان، جهت رسيدن به نيّات سوءشان هموار مى گشت؛ گروه هايى که به نام «اهل ردّه» بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله) بلافاصله دربرابر حکومت اسلامى قيام کردند و بر اثر يکپارچگى مردم سرکوب شدند، شاهد و گواه روشنى بر اين معناست. در بعضى از تعبيرات که در تواريخ معروف اسلام آمده، مى خوانيم: «لَمّا تُوُفِّيَ رَسُولُ اللهِ (صلي الله عليه و آله) اِرْتَدَّتِ الْعَرَبُ وَ اشْرَاَبَّتِ الْيَهُودِيَّةُ وَ النَّصْرانِيَّةُ وَ نَجَمَ النِّفاقُ وَصارَ الْمُسْلِمُونَ کَالْغَنَمِ الْمَطِيرَةِ فِي اللَّيْلَةِ الشّاتِيَةِ؛ هنگامى که پيامبر (صلي الله عليه و آله) وفات يافت عرب (جاهلى) بازگشت خود را شروع کرد و يهود و نصارا سر برداشتند و منافقان آشکار گشتند و وارد صحنه شدند و مسلمانان همانند رمه بى چوپانى بودند که در يک شب سرد و بارانى زمستان در بيابان گرفتار شده اند».
اين ها همه از يک سو و از سوى ديگر قيام کردن بدون يار و ياور، پيروزى را بر او مشکل مى کرد و شايد اگر قيام مى فرمود بسيارى از ناآگاهان، اين قيام را نه براى مسائل مهمّ الهى، بلکه به دليل مسائل شخصى تفسير مى کردند.
ولى ضايعات و مشکلات فراوانى که از تغيير محور خلافت به وجود آمده بود روز به روز خود را بيشتر نشان مى داد و همين ها بود که به صورت خار و خاشاک به چشم مولا (عليه السلام) مى نشست و همچون استخوانى گلويش را آزار مى داد.
اين درسى است براى همه مسلمين در طول تاريخ که هرگاه احقاق حقّ خويش، موجب ضربه ديدن اساس و پايه دين شود بايد از آن چشم بپوشند و حفظ اصول را بر همه چيز مقدّم بشمرند و بر درد و رنج هاى ناشى از تضييع حقوق، صبر کنند و دندان بر جگر بفشارند.
شبيه همين معنا در خطبه 26 نيز آمده است که مى فرمايد: «فَنَظَرْتُ فَاِذا لَيْسَ لِي مُعينٌ اِلّا اَهْلُ بَيْتي ... وَ اغْضَيْتُ عَلَى الْقَذَى وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجى... ؛ من نگاه کردم و ديدم براى گرفتن اين حق، ياورى جز خاندان خويش ندارم... چشم هاى پر از خاشاک را فرو بستم و با گلويى که گويى استخوان در آن گير کرده بود جرعه حوادث را نوشيدم». 2. چرا از خلافت تعبير به «ارث» شده است؟
در عبارات قبل خوانديم که امام (عليه السلام) مى فرمايد: «با چشم خود مى ديدم که ميراثم به غارت مى رود». در اين جا سؤالى پيش مى آيد که چرا از خلافت تعبير به ميراث شده است؟!
پاسخ اين سؤال با توجّه به اين نکته روشن مى شود که خلافت، يک ميراث الهى و معنوى است که از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به جانشينان معصومش مى رسد نه يک ميراث شخصى و مادّى و حکومت ظاهرى. شبيه اين تعبير در آيات قرآن نيز ديده مى شود آن جا که زکريا (عليه السلام) از خداوند تقاضاى فرزندى مى کند که «وارث او» و «وارث آل يعقوب (عليه السلام) » باشد (و بتواند به خوبى از ميراث نبوّت و پيشوايى خلق پاسدارى کند) (فَهَبْ لى مِنْ لَدُنْکَ وَلِيّآ * يَرِثُنى وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ).
در حقيقت اين ميراث متعلّق به همه امّت است ولى در اختيار امام و جانشين پيامبر (صلي الله عليه و آله) قرار داده شده است.
در مورد کتب آسمانى مى خوانيم: (ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا)؛ «سپس اين کتاب (آسمانى) را به گروهى از بندگان برگزيده خود به ميراث داديم.» و در همين زمينه در حديث مشهور نبوى آمده است: «اَلْعُلَماءُ وَرَثَةُ الاْنْبياءِ؛ دانشمندان، وارثان پيامبران اند».
شاهد اين سخن، تاريخ گوياى زندگى على (عليه السلام) است، او عملا نشان داد که هيچ گونه دلبستگى به مال و مقام ندارد و خلافت را ـ بدون انجام وظايف الهى ـ همانند کفش کهنه بى ارزش، يا آب بينى حيوانى مى داند، حال چگونه ممکن است براى از دست رفتن آن، چشمى پرخاشاک و گلويى که استخوان در آن گير کرده، داشته باشد؟
بعضى احتمال داده اند که منظور از اين ميراث غارت شده، فدک باشد که پيامبر (صلي الله عليه و آله) براى دخترش زهرا (عليها السلام) گذاشته بود و از آن جا که مال همسر در حکم مال شوهر است اين تعبير را بيان فرمود؛ ولى اين احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد چراکه در تمام اين خطبه، سخن از مسئله خلافت است و اين جمله نيز ناظر به آن است.
3. امام در گوشه خانه
هيچ کس نمى تواند ضايعه عظيمى را که از نشستن على (عليه السلام) در گوشه خانه بر جهان اسلام وارد شد ارزيابى کند. تنها در بُعد علمى وقتى به نهج البلاغه نگاه کنيم که بخشى از خطبه ها و نامه ها و کلمات قصار آن حضرت را در مدّت کوتاه خلافتش تشکيل مى دهد آن هم خلافتى که مملوّ از حوادث و ماجراهاى دردناک و جنگ هاى پى درپى بود، مى توانيم حدس بزنيم که اگر على (عليه السلام) آن 25 سال نيز در ميان امّت بود و مردم از چشمه جوشان علم و دانش بى پايان او بهره مى بردند، چه آثار عظيمى براى مسلمانان جهان بلکه براى جامعه بشريّت به يادگار مى ماند.
ولى چه مى توان کرد که اين فيض عظيم را از مسلمانان و بشريّت گرفتند و ضايعه بزرگى که هرگز قابل جبران نيست در تاريخ روى داد.
4. چرا امام (عليه السلام) مسئله خلافت را طرح مى کند؟
بعضى چنين مى پندارند که آيا بهتر نبود امام (عليه السلام) اصلا به سراغ مسئله خلافت که مربوط به گذشته بود نمى رفت و آن را به دست فراموشى مى سپرد، مبادا منشأ اختلاف بيشترى در ميان مسلمانان گردد؟!
در پاسخ اين سؤال لازم است دو نکته را يادآور شويم:
الف) واقعيّت هاى موجود هرگز نمى تواند حقيقت ها را به فراموشى بسپارد. اين يک حقيقت است که علاوه بر تأکيد شخص پيامبر (صلي الله عليه و آله) بر خلافت على (عليه السلام) شايستگى او از هر نظر براى اين امر بيشتر بود؛ حال چه حوادثى واقع شد که اين مسئله دگرگون گشت مطلبى جداگانه است.
بنابراين على (عليه السلام) که همه جا طرفدار حقيقت بود و با واقعيّت هاى موجود که هماهنگ با حقيقت نبود ستيز داشت حق دارد که حقايق مربوط به خلافت را بعد از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بازگو کند تا محقّقان بعد از قرن ها يا هزاران سال بتوانند منصفانه قضاوت کنند و اگر کسانى بخواهند از وضع موجود صرف نظر کرده و به حقايق بينديشند قادر بر اين امر باشند و راه مستقيم را در پرتو تحقيق خود پيدا کنند.
به هر حال هرگز نمى توان کسى را از بيان حقيقت بازداشت و به فرض که بتوانيم، حقّ چنين کارى را نداريم زيرا ضايعه بزرگى محسوب مى شود؛ چرا که هميشه واقعيّت هاى موجود با حقايق تطبيق نمى کند و گاه فاصله زيادى با آن دارد، آنچه هست هميشه به معناى آنچه بايد باشد نيست. اسلام به ما مى گويد که ما بايد به دنبال چيزى باشيم که بايد باشد و سزاوار بودن است. شک نيست که مسئله خلافت و امامت بعد از پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) يکى از اساسى ترين مباحث دينى ماست؛ خواه آن را جزء اصول دين بشماريم، آن گونه که پيروان مکتب اهل بيت (عليهم السلام) مى گويند، يا جزء فروع دين. هر چه هست مسئله اى است که از نظر دينى سرنوشت ساز است و به هيچ وجه جنبه شخصى ندارد و برخلاف آنچه برخى ناآگاهان مى انديشند تنها يک بحث تاريخى مربوط به گذشته نيست؛ بلکه آثار زيادى براى امروز و فردا و فرداها دارد و مى تواند در بسيارى از مسائل مربوط به اصول و فروع اسلام اثر بگذارد و درست به همين دليل على (عليه السلام) در دوران خلافت ظاهرى اش به طور مکرّر متذکّر اين مسئله شده است.
ب) آنچه براى وحدت و اتّحاد صفوف مسلمانان مضر است بحث هاى جنجالى و تعصّب آلود و پرخاشگرانه است؛ ولى بحث هاى علمى و منطقى که طرفين، حدود و موازين علمى و منطقى را در آن رعايت کنند نه تنها مزاحم وحدت صفوف مسلمانان نيست بلکه در بسيارى از مواقع به آن کمک مى کند.
اين سخن را به عنوان يک مطلب ذهنى نمى گوييم بلکه امرى است که آن را تجربه کرده ايم. چندى پيش در يکى از استان هاى ايران به مناسبت هفته وحدت جمعى از دانشمندان شيعه و اهل سنّت در يک گردهمايى بزرگ در کنار هم نشستند و بخش هاى مهمّى از مسائل مربوط به اختلاف اهل سنّت و شيعه را مورد بررسى علمى قرار دادند و نتيجه آن بسيار جالب و چشمگير بود؛ زيرا در بسيارى از مباحث، نظرها به هم نزديک شد و اختلاف ها کمتر گرديد و همه باور کردند که اگر اين گونه بحث ها ادامه يابد کمک شايان توجّهى به کمتر کردن فاصله ها و وحدت صفوف مى کند. حتّى درباره اختلاف ميان اديان آسمانى نيز اين گونه بحث ها مفيد و مؤثّر و سبب کم شدن فاصله هاست و آن ها که با اين گونه بحث ها مخالف اند در واقع ناآگاهانه به تشديد اختلافات و زياد شدن فاصله ها کمک مى کنند. .
پاورقی ها
«الرّحا» به معناى سنگ آسياب است. اين ماده به صورت ناقص واوى و ناقص يايى هر دو استعمال شده است. «ينحدر» از ريشه «اِنحدار» به معناى فرو ريختن و سرازير شدن به صورت کثرت و زيادى است. نحل، آيه 15. براى پى بردن به حقيقت تعبيرات اميرمؤمنان على (عليه السلام) و برترى بى چون و چرايش نسبت به تمام افراد امّت کافى است توضيحات فشرده اى را که در مقدمه اين کتاب درباره فضايل آن حضرت آمده است مطالعه فرماييد. براى آگاهى از اسناد اين حديث معروف در کتب اهل سنّت، به احقاق الحق، ج 5، ص 468 تا 501 مراجعه فرماييد. ملک، آيه 30. تفسير قمى، ج 2، ص 379؛ اين تفسير با تفسير ظاهرى آن به آب جارى منافات ندارد و همچنين تفسير ديگرى که در بعضى روايات آمده که «ماء معين» به اصل وجود امام (عليه السلام) تفسير شده است چراکه همه اين معانى مى تواند در مفهوم آيه جمع باشد. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود بحث مفصّلى در اين زمينه کرده و يک يک از علوم اسلامى را ذکر مى کند و چگونگى ارتباط و پيوندشان را از نظر تاريخى با اقيانوس علم على (عليه السلام) شرح مى دهد. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 17-20). «سَدَلْتُ» از ريشه «سَدْل» بر وزن «عدل» در اصل به معناى نزول چيزى از بالا به پايين است به گونه اى که آنرا بپوشاند، بنابراين «سَدَلْتُ» مفهومش اين است که آن را رها کردم و چيزى بر آن فرو افکندم. «کشح» بر وزن «فتح» به معناى پهلوست و «طَوَى عَنْهُ کَشْحَهُ» کنايه از بى اعتنايى و صرف نظر کردن از چيزى است. «جَذّاء» به معناى شکسته و بريده است. «طَخية» به معناى تاريکى و ظلمت و گاه به معناى ابرهاى نازک است و «طخياء» به معناى شب تاريک است. «يَکْدح» از ريشه «کَدْح» به معناى سعى و کوشش توأم با خستگى است. «ها» در واژه «هاتا» علامت تنبيه است و «تا» اسم اشاره مؤنث، اشاره به «طخية» (تاريکى و ظلمت) است که در جمله هاى قبل آمده است. بعضى نيز مشاراليه را حالتى دانسته اند که از عبارت استفاده مى شود و معناچنين است: «فَرَاَيْتُ اَنَّ الصَّبْرَ عَلى هذه الحالة اَحْجى». «اَحْجى» از ريشه «حجا» به معناى عقل است بنابراين «اَحْجى» به معناى عاقلانه تر مى باشد. «قذى» به معناى آلودگى و به معناى خاشاک آمده است. «شجا» به معناى اندوه و غم و شدّت و رنج، و گاه به معناى استخوان يا چيز ديگرى که در گلو، گير کند، آمده است. سيره ابن هشام، ج 2، ص 665. مريم، آيات 5 و 6. فاطر، آيه 32. کافى، ج 1، باب صفة العلم، ص 32، ح 2، و باب ثواب العالم والمتعلم، ص 34، ح 1. منهاج البراعة (خوئى)، ج 3، ص 45. براى آگاهى از مباحث مهمّى که در اين گردهمايى مطرح شده و توافق هايى که حاصل گرديده است به «مجله پيام حوزه، پيش شماره» مراجعه کنيد.