تفسیر بخش دوم

حتّى مَضَى الاْوَّلُ لِسَبيلِهِ فَاَدْلى بِها اِلى فُلانٍ بَعْدَهُ. (ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الاْعْشى):
شَتّانَ ما يَوْمِي عَلى کُوْرِها وَ يَوْمَ حَيّانَ اَخي جابِرِ
فَيا عَجبآ!! بَيْنا هُوَ يَسْتَقيلُها فِي حَياتِهِ اِذْ عَقَدَها لاَخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ ـلَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَيْها ـ فَصَيَّرَها فِي حَوْزَةٍ خَشْناءَ يَغْلُظُ کَلْمُها، وَ يَخْشُنُ مَسُّها و يَکْثُرُ الْعِثارُ فِيها، وَ الاْعْتِذارُ مِنْها، فَصَاحِبُها کَراکِبِ الصَّعْبَةِ اِنْ اَشْنَقَ لَها خَرَمَ، وَ إِنْ اَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ، فَمُنِيَ النّاسُ ـ لَعَمْرُ اللهِ ـ بِخَبْطٍ وَ شِماسٍ، وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِراضٍ فَصَبَرْتُ عَلى طُولِ الْمُدَّةِ، وَ شِدَّةِ الْمحْنَةِ.

ترجمه
اين وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اوّل به راه خود رفت (و سر به تيره تراب نهاد) و خلافت را بعد از خودش به آن شخص (يعنى عمر) پاداش داد. (سپس به گفته (شاعر معروف) اعشى تمثّل جست:)
شَتّانَ ما يَوْمِي عَلى کُورِها *** وَ يَوْمَ حَيّانَ اَخي جابِرِ
«بسى فرق است تا ديروزم امروز کنون مغموم و دى شادان و پيروز»
(در عصر رسول خدا چنان محترم بودم که از همه به آن حضرت نزديک تر بودم ولى امروز چنان مرا منزوى ساخت اند که خلافت را يکى به ديگرى تحويل مى دهد و کارى به من ندارند)!
راستى عجيب است! او (ابوبکر) که در حيات خود از مردم درخواست مى کرد عذرش را بپذيرند و از خلافت معذورش دارند خود به هنگام مرگ، عروس خلافت را براى ديگرى کابين بست، چه قاطعانه پستان هاى اين ناقه را هر يک به سهم خود دوشيدند.
سرانجام آن را در اختيار کسى قرار داد که انبوهى از خشونت و سختگيرى بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبى. آن کس که با اين حوزه خلافت سروکار داشت به کسى مى مانْد که بر شتر سرکشى سوار شده، که اگر مهار آن را محکم بکشد پرده هاى بينى شتر پاره مى شود و اگر آن را آزاد بگذارد به پرتگاه سقوط مى کند. به خدا سوگند به سبب اين شرايط، مردم، گرفتار عدم تعادل و سرکشى و عدم ثبات و حرکات نامنظم شدند. من که اوضاع را چنين ديدم صبر و شکيبايى پيشه کردم، با اين که دورانش طولانى و رنج و محنتش شديد بود.
شرح و تفسیر
دوران خليفه دوم
امام (عليه السلام) در بخش ديگرى ازاين خطبه به دوران خليفه دوم اشاره کرده، مى فرمايد: «اين وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اوّل به راه خود رفت (وسر به تيره تراب نهاد)»؛ (حتّى مَضَى الاْوَّلُ لِسَبِيلِهِ) همان راهى که همه مى بايست آن را بپيمايند.
سپس مى افزايد: «و خلافت را بعد از خودش به آن شخص (يعنى عمر) پاداش داد!»؛ (فَاَدْلى بِها اِلى فُلانٍ بَعْدَهُ).
«اَدْلى» از ريشه «دَلْو» گرفته شده و همان گونه که با دلو و طناب، آب را از چاه مى کشند اين واژه در مواردى به کار مى رود که چيزى را به عنوان جايزه يا رشوه يا حق الزحمه به ديگرى بدهند؛ قرآن مجيد مى گويد: (وَ تُدْلُوا بِها اِلَى الْحُکّامِ). در اين جا ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد: خلافت خليفه دوم در حقيقت پاداشى بود که خليفه اوّل در برابر کارهاى او داد. او بود که پايه هاى خلافت ابوبکر را محکم ساخت و بينى مخالفان را بر خاک ماليد، شمشير زبير را شکست و مقداد را عقب زد و سعد بن عباده را در سقيفه، لگدمال نمود و گفت: سعد را بکشيد! خدا او را بکشد! و هنگامى که حباب بن منذر در روز سقيفه گفت: آگاهى و تجربه کافى در امر خلافت نزد من است، عمر بر بينى او زد و وى را خاموش ساخت.
کسانى از هاشميّين را که به خانه فاطمه (عليها السلام) پناه برده بودند با تهديد خارج کرد. و سرانجام مى نويسد: «وَ لولاهُ لَمْ يَثْبُتْ لاِبي بَکْرٍ اَمْرٌ وَ لا قامَتْ لَهُ قائِمَةٌ؛ اگر او نبود هيچ امرى از امور ابوبکر ثبات پيدا نمى کرد و هيچ ستونى براى او برپا نمى شد».
از اين جا روشن مى شود که تعبير به «ادلى» چه نکته ظريفى را دربر دارد؛ سپس امام (عليه السلام) به گفته (شاعر معروف) اعشى، تمثل جست؛ (ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الاَعْشى):
شَتّانَ ما يَوْمِي عَلى کُورِها *** وَ يَوْمُ حَيّانَ اَخي جابِرِ
«بسى فرق است تا ديروزم امروز کنون مغموم و دى شادان و پيروز» اشاره به اين که من در عصر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چنان محترم بودم که از همه به آن حضرت نزديک تر، بلکه نفس رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بودم ولى بعد از او چنان مرا عقب زدند که منزوى ساختند و خلافت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را که از همه براى آن سزاوارتر بودم يکى به ديگرى تحويل مى داد.
بعضى نيز گفته اند که منظور از تمثّل به اين شعر، مقايسه خلافت خويش با خلفاى نخستين است که آن ها در آرامش و آسايش بودند ولى دوران خلافت امام (عليه السلام) بر اثر دور شدن از عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) و تحريکات گسترده دشمنان، مملوّ از طوفان ها و حوادث دردناک بود (البتّه اين در صورتى است که اعشى حال خود را با حال شخص حيان مقايسه کرده باشد).
سپس امام (عليه السلام) به نکته شگفت انگيزى در اين جا اشاره مى کند و مى فرمايد: «راستى عجيب است! او که در حيات خود از مردم درخواست مى کرد عذرش را بپذيرند و از خلافت معذورش دارند، خود به هنگام مرگ، عروس خلافت را براى ديگرى کابين بست!»؛ (فَيا عَجبآ!! بَيْنا هُوَ يَسْتَقِيلُها فِي حَياتِهِ اِذْ عَقَدَها لاَخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ).
اين سخن اشاره به گفته معروفى است از ابوبکر که در آغاز خلافتش خطاب به مردم گفت: «اَقيْلُوني فَلَسْتُ بِخَيْرِکُمْ؛ مرا رها کنيد که من بهترين شما نيستم» و بعضى اين سخن را به صورت ديگرى نقل کرده اند: «وُ لِّيتُکُمْ وَ لَسْتُ بِخَيْرِکُمْ؛ مرا به خلافت برگزيده اند در حالى که بهترين شما نيستم». اين روايت به هر صورت که باشد نشان مى دهد او مايل به قبول خلافت نبود، به گمان بعضى به دليل اين که به آن بى اعتنا بود و يا با وجود على (عليه السلام) خود را شايسته اين مقام نمى دانست، هرچه باشد اين سخن با کارى که در پايان عمر خود کرد سازگار نبود و اين همان چيزى است که على (عليه السلام) از آن ابراز شگفتى مى کند که چگونه با اين سابقه، مقدّمات انتقال سريع خلافت را حتى بدون مراجعه به آرا و افکار مردم براى ديگرى فراهم ساخت.
در پايان اين فراز مى فرمايد: «چه قاطعانه (هر دو از خلافت، به نوبت، بهره گيرى کردند و) پستان هاى اين ناقه را هريک به سهم خود دوشيدند»؛ (لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَيْها).
«ضرع» به معناى پستان است و «تشطّرا» از ريشه «شطر» به معناى بخشى از چيزى است. اين تشبيه جالبى است براى کسانى که به تناوب از چيزى استفاده مى کنند؛ زيرا ناقه (شتر ماده) داراى چهار پستان است که دو به دو پشت سر هم قرار گرفته اند و معمولا هنگام دوشيدن دو به دو دوشيده مى شوند و به همين دليل در عبارت امام (عليه السلام) از آن تعبير به دو پستان شده است و تعبير به «تشطّرا» اشاره به اين است که هر يک از آن دو نفر، بخشى از آن را مورد استفاده قرار داده و بخشى را براى ديگرى گذاشته است و به هر حال اين تعبير نشان مى دهد که برنامه از پيش تنظيم شده بود و يک امر تصادفى نبود. پاسخ به يک سؤال
بعضى در اين جا گفته اند که نظير آنچه درمورد خليفه اوّل گفته شده که از مردم مى خواست بيعت خود را پس بگيرند چون بهترين آن ها نيست، درمورد على (عليه السلام) نيز در همين نهج البلاغه (خطبه 92) آمده است که بعد از قتل عثمان به مردم چنين فرمود: «دَعُوني وَ الْتَمِسُوا غَيْري... وَ اِنْ تَرَکْتُمُوني فَاَنا کَاَحَدِکُمْ وَ لَعَلِّي اَسْمَعُکُمْ وَ أطْوَعُکُمْ لِمَنْ وَ لَّيْتُمُوهُ اَمْرَکُمْ وَ اَنَا لَکُمْ وزيرآ خَيْرٌ لَکُمْ مِنّي اَميرآ؛ مرا واگذاريد وبه سراغ ديگرى برويد... و اگر مرا رها کنيد همچون يکى از شما هستم و شايد من شنواتر و مطيع تر از شما در برابر کسى که او را براى حکومت انتخاب مى کنيد باشم؛ و من وزير و مشاور شما باشم براى شما بهتر از آن است که امير و رهبرتان گردم».
در اين جا ابن ابى الحديد سخنى دارد و ما هم سخنى، او مى گويد: «شيعه اماميّه به اين ايراد پاسخ گفته اند که ميان گفتار ابوبکر و اين گفتار على (عليه السلام) تفاوت بسيار است. ابوبکر گفت که من بهترين شما نيستم بنابراين صلاحيت براى خلافت ندارم زيرا خليفه بايد از همه صالح تر باشد ولى على (عليه السلام) هرگز چنين سخنى را نگفت او نمى خواست با پذيرش خلافت، فتنه جويان فتنه برپا کنند». سپس مى افزايد: «اين سخن در صورتى صحيح است که افضليت، شرط امامت باشد (اشاره به اين که ممکن است کسى بگويد: لازم نيست امام، افضل باشد. سخنى که منطق و عقل آن را هرگز نمى پسندد و گفتن آن مايه شرمندگى است)».
ولى ما مى گوييم که مطلب فراتر از اين است. اگر در همان خطبه 92 که به آن استدلال کرده اند دقّت کنيم و تعبيراتى را که در ميان اين جمله ها وجود دارد و در مقام استدلال حذف شده است در نظر بگيريم، دليل گفتار على (عليه السلام) بسيار روشن مى شود. او با صراحت مى فرمايد: «فَاِنّا مُستَقْبِلُونَ اَمْرآ لَهُ وُجُوهٌ وَ اَلْوانٌ لا تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ وَ لا تَثْبُتُ عَلَيْهِ الْعُقُولُ؛ اين که مى گويم مرا رها کنيد و به سراغ ديگرى برويد براى اين است که ما به استقبال چيزى مى رويم که چهره مختلف و جهات گوناگونى دارد. دل ها در برابر آن استوار و عقل ها ثابت نمى ماند» (اشاره به اين که در دستورات اسلام و تعاليم پيامبر (صلي الله عليه و آله) در طول اين مدّت تغييراتى داده شده که من ناچارم دست به اصلاحات انقلابى بزنم و با مخالفت هاى گروهى از شما روبرو شوم)؛ آنگاه مى افزايد: «وَ اِنَّ الاْفاقَ قَدْ اَغامَتْ وَ الْمَحَجَّةَ قَدْ تَنَکَّرَتْ؛ چراکه چهره آفاق (حقيقت) را ابرهاى تيره فراگرفته و راه مستقيم حق، گم شده وناشناخته مانده است».
سپس با صراحت جمله اى را بيان مى کند که جان مطلب در آن است، مى فرمايد: «وَ اعْلَمُوا اَنّي اِنْ اَجَبْتُکُمْ رَکِبْتُ بِکُمْ ما اَعْلَمُ وَ لَمْ اُصْغِ اِلى قَوْلِ الْقائِلِ وَ عَتْبِ الْعاتِبِ؛ بدانيد اگر من دعوت شما را بپذيرم طبق آنچه مى دانم با شما رفتار مى کنم و به سخن اين و آن و سرزنشِ سرزنش کنندگان گوش فرا نخواهم داد (بنابراين، بيعت با من براى شما بسيار سنگين است اگر آمادگى نداريد به سراغ ديگرى برويد)». شاهد اين که على (عليه السلام) افضليت را در امر خلافت، لازم و واجب مى شمرد اين است که در خطبه ديگرى مى فرمايد: «اَيُّهَا النّاسُ اِنَّ اَحَقَّ النّاسِ بِهذَا الاْمْرِ اَقْواهُمْ عَلَيْهِ وَ اَعْلَمُهُمْ بِاَمْرِ اللهِ فيهِ؛ اى مردم! شايسته ترين مردم براى امامت و خلافت، نيرومندترين آن ها نسبت به آن و آگاه ترين مردم به اوامر الهى است».
بنابراين مقايسه کلام على (عليه السلام) با آنچه از ابوبکر نقل شده به اصطلاح قياس مع الفارق است، زيرا هيچ شباهتى در ميان اين دو کلام نيست.
اين سخن را با گفتار ديگرى که ابن ابى الحديد در مقام توجيه کلام خليفه اوّل آورده است پايان مى دهيم. او مى گويد: «آن هايى که افضليت را در امامت شرط نمى دانند نه تنها در مورد اين روايت مشکلى ندارند بلکه آن را به کلّى از دلايل اعتقاد خود مى شمرند که خليفه اول گفته است: من به امامت انتخاب شده ام در حالى که بهترين شما نيستم. و آن ها که روايت «اَقِيْلُوني...» را پذيرفته اند گفته اند: اين سخن جدّى نبود و هدف اين بود که مردم را بيازمايد و ببيند تا چه اندازه با او موافق يا مخالف، دوست يا دشمن هستند».
سستى اين گونه توجيهات برکسى پوشيده نيست، چرا که اعتراف هر کسى را بايد بر معناى واقعى آن حمل کرد و توجيه، نياز به قرينه روشنى دارد که در اين جا وجود ندارد و به تعبير ديگر: اين اعتراف در هر محکمه اى به عنوان يک اعتراف واقعى پذيرفته مى شود و هيچ عذرى در مقابل آن پذيرفته نيست مگر اين که با مدرک روشنى همراه باشد.
امام (عليه السلام) سپس به ترسيم گويايى از شخصيّت خليفه دوم و صفات و ويژگى هاى او و چگونگى محيط و زمان او پرداخته، مى فرمايد: «سرانجام آن را (خلافت را) در اختيار کسى قرار داد که انبوهى از خشونت و سختگيرى بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبى»؛ (فَصَيَّرَها فِي حَوْزَةٍ خَشْناءَ يَغْلُظُ کَلْمُها وَ يَخْشُنُ مَسُّها وَيَکْثَرُ الْعِثارُ فِيها، وَ الاْعْتِذارُ مِنْها).
«حوزه»، در حقيقت (در اين جا) اشاره به مجموعه اخلاق و صفات ويژه خليفه دوم است و در واقع چهار وصف براى او ذکر فرموده که نخستين آن ها خشونت در سخن است و تعبير به «يَغْلُظُ کَلْمُها» اشاره به همين است، که نظر روحى يا جسمى در گفتگو با او حاصل مى شد.
دومين آن ها خشونت در برخورد است که با جمله «وَ يَخْشُنُ مَسُّها» ذکر شده است؛ بنابراين «حَوْزَةٍ خَشْناءَ؛ دارنده صفات خشونت آميز» به وسيله دو جمله بعد از آن، که خشونت در سخن و خشونت در برخورد بوده، تفسير شده است.
سومين ويژگى، اشتباهات فراوان و چهارمين آن ها عذرخواهى از آن اشتباهات است که با جمله «و يَکْثُرُ الْعِثارُ فِيها؛ لغزش در آن فراوان است» و «وَ الاْعْتِذارُ مِنْها؛ پوزش طلبى از آن نيز فراوان است» بيان شده است.
درمورد اشتباهات فراوان خليفه دوم به خصوص در بيان احکام وپوزش طلبى مکرّر و همچنين خشونت در برخورد، مطالب فراوانى در تاريخ اسلام، حتّى در کتاب هايى که به وسيله دانشمندان اهل سنّت تأليف گرديده، ديده مى شود که در بحث نکات به گوشه اى از آن اشاره خواهد شد.
سپس مى افزايد: «آن کس که با اين حوزه خلافت سر و کار داشت به کسى مى مانْد که بر شتر سرکشى سوار شده، که اگر مهار آن را محکم بکشد پرده هاى بينى شتر پاره مى شود و اگر آن را آزاد بگذارد به پرتگاه سقوط مى کند (و خود و اطرافيان خويش را به هلاکت مى رساند)»؛ (فَصاحِبُها کَراکِبِ الصَّعْبَةِ اِنْ اَشْنَقَ لها خَرَمَ، وَ اِنْ اَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ).
امام (عليه السلام) در اين جمله وضع حال خود و گروهى از مؤمنان را در عصر خلافت خليفه دوم شرح مى دهد که اگر با وجود ويژگى هاى اخلاقى شخص خليفه ـ که پيش تر به آن ها اشاره شد ـ کسى مى خواست با او به مقابله برخيزيد، کار به اختلاف و مشاجره و اى بسا شکاف در ميان مسلمين يا مواجهه با خطراتى از ناحيه خليفه مى کشيد و اگر مى خواست سکوت کند و بر همه چيز صحّه بنهد خطرات ديگرى اسلام و خلافت اسلامى را تهديد مى کرد، در واقع دائمآ در ميان دو خطر قرار داشتند: خطر برخورد خشن خليفه و خطر از دست رفتن مصالح اسلام. به همين دليل در جمله هاى بعد، امام (عليه السلام) از ناراحتى خودش و ساير مردم در آن عصر شکايت مى کند و مشکلات روزافزون مسلمانان را برمى شمارد.
اين احتمال نيز ازسوى بعضى از شارحان نهج البلاغه داده شده که ضمير در «صاحبها» به مطلق خلافت بازگردد، يعنى در طبيعت خلافت، دائمآ يکى از اين دو خطر نهفته است. اگر شخصى که در رأس خلافت است بخواهد با همه چيز قاطعانه برخورد کند خطر عکس العمل هاى حادّ وجود دارد و اگر بخواهد با سهولت و اغماض برخورد کند با خطر سقوط به درّه انحراف و اشتباه و از ميان رفتن ارزش هاى اسلامى روبه رو مى شود.
ولى قرائن نشان مى دهد که منظور، همان معناى اوّل است و چنانچه در جمله هاى بعد و قبل دقت کنيم اين نکته به وضوح به دست مى آيد.
آنگاه امام (عليه السلام) در ادامه همين سخن و در بيان گرفتارى هاى مردم و گرفتارى خود در آن دوران، چنين مى فرمايد: «به خدا سوگند به سبب اين شرايط، مردم، گرفتار عدم تعادل و سرکشى و عدم ثبات و حرکات نامنظم شدند»؛ (فَمُنِيَ النّاسُ لَعَمْرُ اللهِ بِخَبْطٍ وَ شِماسٍ، وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِراضٍ{6}).
در اين جمله به چهار پديده رفتارى و روانى مردم در عصر خليفه دوم اشاره شده است و اى بسا که آن ها را از رئيس حکومت گرفته بودند چرا که هميشه رفتار رئيس حکومت بازتاب وسيعى در مردم دارد و از قديم گفته اند: «اَلنّاسُ عَلى دينِ مُلُوکِهِمْ».
نخستين آن ها حرکات و تصميم گيرى هاى بى مطالعه بود که سبب مشکلات و نابسامانى ها در جامعه مى گردد.
دوم: سرکشى و تمرّد از قوانين الهى و نظام هاى اجتماعى.
سوم: رنگ عوض کردن هاى پى درپى و از راهى به راه ديگر گام نهادن و از گروهى جدا شدن و به گروه ديگر پيوستن و بدون داشتن هدف ثابت، زندگى کردن. چهارم، انحراف از مسير حق و حرکت در مسير ناصواب و غير مستقيم بود.
بى شک ـ همان گونه که بعدآ به طور مشروح خواهيم گفت ـ سياست خارجى در عصر خليفه دوم و فتوحات اسلامى و پيشرفت در خارج از منطقه حجاز، ذهنيّتى براى بسيارى از مردم درباره شکل اين حکومت ايجاد کرده بود که آن را در تمام جهات موفق مى پنداشتند، و کمتر به مشکلات داخلى جامعه مسلمانانِ نخستين مى انديشيدند در حالى که ـ همان گونه که امام (عليه السلام) در اين جمله ها اشاره فرموده ـ گروهى از مسلمانان براثر اشتباهات و خطاها و ندانم کارى ها و اجتهاد در مقابل نصوص قرآن و پيامبر (صلي الله عليه و آله)، گرفتار نابسامانى هاى فراوانى از نظر اعتقاد و عمل و مسائل اخلاقى شدند و در واقع به تدريج از اسلام ناب فاصله گرفتند و همين ها سبب شد که سرانجام شورش هاى عظيمى در دوران خليفه سوم پديدآيد و مقدّمات حکومت خودکامه اى که هيچ شباهتى به حکوت اسلامى عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله) نداشت در عصر خلفاى اموى و عبّاسى فراهم گردد. به يقين اين دگرگونى عجيب در يک روز انجام نگرفت و اشتباهات مستمرّ دوران خلفا منجر به آن شد.
امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن مى افزايد: «من که اوضاع را چنين ديدم صبر و شکيبايى پيشه کردم با اين که دورانش طولانى و رنج و محنتش شديد بود»؛ (فَصَبَرْتُ عَلى طُولِ الْمُدَّةِ، وَ شِدَّةِ الْمحْنَةِ).
درست شبيه همان شکيبايى دوران خليفه اوّل، ولى چون شرايط پيچيده تر و دوران آن طولانى تر بود رنج و محنت امام (عليه السلام) در اين دوران فزونى يافت.
بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: امام (عليه السلام) اين جا به دو امر اشاره مى کند که هرکدام سهمى در ناراحتى او دارد؛ نخست، طولانى شدن مدّت دورى او از محور خلافت و دورى خلافت از وجود او، و دوم ناراحتى و رنجى که به سبب آثار و پيامدهاى جدا شدن خلافت از محور اصلى اش در زمينه عدم نظم صحيح در امور دينى مردم حاصل شد. ولى به هر حال مصالح مهم ترى ايجاب مى کرد که او سکوت کند و آنچه را که اهميّت کمترى دارد فداى آنچه اهميّت بيشترى دارد کند.
اين وضع همچنان ادامه يافت تا دوران خليفه دوم نيز به پايان رسيد. نکته ها
1. نمونه هايى از خشونت اخلاقى در عصر خليفه دوم
در حالات او به خصوص در دوران خلافت، مطالب زيادى در کتب دانشمندان اهل سنّت ـ اعم از کتب حديث و تاريخ ـ نقل شده که آنچه را در کلمات امام (عليه السلام) در فراز مورد بحث آمده، دقيقآ تأييد مى کند. اين موارد، بسيار فراوان است که به چند نمونه آن اشاره مى شود:
1. مرحوم علّامه امينى در جلد ششم الغدير از مدارک زيادى از کتب معروف اهل سنّت (مانند: سنن دارمى، تاريخ ابن عساکر، تفسير ابن کثير، اتقان سيوطى، درّالمنثور، فتح البارى و کتب ديگر) داستان هاى تکان دهنده اى درباره مردى به نام «صُبَيْغِ الْعِراقِىّ» نقل مى کند. از تواريخ به خوبى استفاده مى شود که او مردى بود جست و جوگر و درباره آيات قرآن پيوسته سؤال مى کرد ولى عمَر د ربرابر سؤالات او چنان خشونتى به خرج داد که امروز براى همه ما شگفت آور است، از جمله اين که کسى نزد عمر آمد و به او گفت: ما مردى را يافته ايم که درباره تأويل آيات مشکل قرآن سؤال مى کند.
عمر گفت: خداوندا! به من قدرت ده که بر او دست يابم! روزى عمر نشسته بود، مردى وارد شد و عمامه اى بر سر داشت، رو به عمر کرده، گفت: يا اميرالمؤمنين! منظور از (وَ الذّارِيَاتِ ذَرْوآ * فَالْحامِلاتِ وِقْرآ) چيست؟ عمر گفت: حتمآ همان هستى که من به دنبال او مى گشتم. برخاست و هر دو آستين را بالا زد و آن قدر به او شلاق زد که عمامه از سرش افتاد. بعد به او گفت: به خدا قسم اگر سرت را تراشيده مى ديدم گردنت را مى زدم! سپس دستور داد لباسى بر او بپوشانند و او را بر شتر سوار کنند و به شهر خود ببرند، سپس خطيبى برخيزد و اعلام کند که صبيغ در جست وجوى علم برآمده و خطا کرده است، تا همه مردم از او فاصله بگيرند. او پيوسته بعد از اين داستان در ميان قومش حقير بود تا از دنيا رفت در حالى که قبلا بزرگ قوم محسوب مى شد.
در روايتى ديگر از نافع نقل شده که صبيغ عراقى پيوسته سؤالاتى درباره قرآن مى کرد هنگامى که به مصر آمد عمرو بن عاص او را به سوى عمر فرستاد. عمر دستور دارد شاخه هاى تازه از درخت بريدند و براى او آوردند و آن قدر بر پشت او زد که مجروح شد سپس او را رها کرد. بعد از مدّتى که خوب شد بار ديگر همان برنامه را درباره او اجرا نمود، سپس او را رها کرد تا بهبودى يابد؛ بار سوم به سراغ او فرستاد تا همان برنامه را اجرا کند؛ صبيغ به عمر گفت: «اگر مى خواهى مرا به قتل برسانى به طرز خوبى به قتل برسان و زجرکش نکن و اگر مى خواهى زخم تنم را درمان کنى، به خدا خوب شده است».
عمر به او اجازه داد که به سرزمين خود برگردد و به ابوموسى اشعرى نوشت که هيچ يک از مسلمانان با او مجالست نکنند. اين امر بر صبيغ گران آمد، ابوموسى به عمر نوشت که او کاملا از حرف هاى خود توبه کرده و ديگر سؤالى درباره آيات قرآن نمى کند. عمر اجازه داد مردم با او مجالست کنند. در روايتى ديگر داستان صبيغ چنين آمده است (بعيد نيست که او داستان هاى متعدّدى با عمر داشته است): او وارد مدينه شد و پيوسته درباره متشابهات قرآن سؤال مى کرد. عمر به سراغ او فرستاد در حالى که قبلا شاخه هايى از درخت خرما آماده ساخته بود. عمر از او پرسيد: تو کيستى؟ گفت: «من بنده خدا صبيغم». عمر يکى از آن شاخه ها را برداشت و بر سر او کوفت و گفت: «من بنده خدا عمرم» و آن قدر زد که سرش خون آلود شد. صبيغ گفت: اى اميرمؤمنان! بس است، آنچه در سر من بود از بين رفت (و ديگر سؤالى درباره متشابهات نمى کنم!).
جالب توجّه اين که در هيچ يک از روايات نقل نشده که او سمپاشى درباره يکى از آيات قرآن کرده باشد؛ بلکه گاه سؤال از متشابهات و گاه از حروف قرآن و گاه از آياتى مثل (وَ الْذّارِيَاتِ ذَرْوآ) مى کرد. اين جريان ظاهرآ منحصر به صبيغ نبود. عبدالرحمن بن يزيد نقل مى کند که مردى از عمر درباره آيه (وَ فاکِهَةٍ وَ اَبّاً)
سؤال کرد. عمر هنگامى که ديد مردم در اين باره صحبت مى کنند تازيانه را برداشت و به آنان حمله کرد.
2. در حديث ديگرى مى خوانيم که مردى از او سؤال کرد: منظور از آيه (الجَوارِ الْکُنَّسِ) چيست؟ عمر چوب دستى خود را در عمامه او فرو کرد و به زمين انداخت و گفت: آيا تو «حرورى» هستى؟ (حرورى به کسانى گفته مى شد که از اسلام خارج شده بودند!) سپس گفت: قسم به کسى که جان عمر به دست اوست اگر تو را سرتراشيده مى يافتم آن قدر تو را مى زدم که اين فکر از سرت بيرون برود! (به نظر مى رسد سر تراشيدن، از علائم اين گروه از خوارج بوده که ريشه هاى آنان حتّى به دوران قبل از اميرمؤمنان على (عليه السلام) بازمى گردد).
آيا به راستى هرکس سؤالى درباره قرآن کند بايد او را زير شلاق و چوب انداخت بى آن که يک کلمه در پاسخ سؤال او گفته شود؟ و به فرض که بعضى از افراد بى دين و منافق براى مشوّش ساختن افکار مردم سؤالاتى درباره قرآن مى کردند، آيا وظيفه خليفه دربرابر آن ها اين بود که با چوب و شلاق پاسخ بگويد يا نخست بايد ازنظر علمى و منطقى توجيه شوند و اگر نپذيرفتند آن ها را تنبيه کند؟
آيا اين به آن دليل بوده که خليفه پاسخ اين سؤالات را نمى دانسته و عصبانى مى شده، يا دليل ديگرى داشته که حتّى افراد مشکوک را مورد هتک و توهين قرار مى داده و عمامه آن ها را به زمين مى افکنده است؟!
3. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود نقل مى کند که گفته مى شد: «دُرَّةُ عُمَرَ اَهْيَبُ مِنْ سَيْفِ الْحَجّاجِ؛ تازيانه عمر وحشتناک تر از شمشير حجاج بود!» سپس مى گويد: در حديث صحيح آمده که زنانى نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بودند و سر و صداى زيادى کردند، عمر آمد، همگى از ترس او فرار کردند، به آن ها گفت: اى دشمنان خويشتن! آيا از من مى ترسيد و از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نمى ترسيد؟ گفتند: آرى «اَنْتَ اَغْلَظُ وَ اَفَظُّ؛ تو بسيار خشن و درشت گويى!».
4. در همان کتاب آمده است: نخستين کسى که عمر او را با تازيانه زد، امّ فروه، خواهر ابوبکر بود. هنگامى که ابوبکر از دنيا رفت، زنان بر او نوحه گرى مى کردند، خواهرش ام فروه نيز در ميان آن ها بود؛ عمر بارها آن ها را نهى کرد، آن ها باز تکرار کردند، عمر امّ فروه را از ميان آن ها خارج ساخت و با تازيانه زد؛ همه زنان ترسيدند و متفرق شدند. 2. اشتباهات و عذرخواهى ها!
1. در سنن بيهقى که جامع ترين کتاب حديث اهل سنّت است، از شعبى نقل شده که يک روز عمر خطبه اى براى مردم خواند، حمد و ثناى الهى به جا آورده، سپس گفت: «آگاه باشيد! مهر زنان را سنگين نکنيد چرا که اگر به من خبر رسد کسى بيش از آنچه پيامبر (صلي الله عليه و آله) مهر کرده (مهر زنان خودش قرار داده) مهر کند من اضافه آن را در بيت المال قرار مى دهم!» سپس از منبر پايين آمد، زنى از قريش نزد او آمد و گفت: اى اميرمؤمنان! آيا پيروى از کتاب الهى (قرآن) سزاوارتر است يا از سخن تو؟
عمر گفت: کتاب الله تعالى؛ منظورت چيست؟ گفت: تو الآن مردم را از گران کردن مهر زنان نهى کردى در حالى که خداوند مى فرمايد: (وَ آتَيْتُمْ اِحْديهُنَّ قِنْطارآ فَلا تَاْخُذُوا مِنْهُ شَيْئآ)؛ «و اگر مال فراوانى (به عنوان مهر) به يکى از آن ها پرداخته ايد چيزى از آن را پس نگيريد». عمر گفت: «کُلُّ اَحَدٍ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ؛ همه از عمر فقيه ترند!» اين جمله را دو يا سه مرتبه تکرار کرد، سپس به منبر بازگشت و گفت: اى مردم! من شما را از مهريه سنگين زنان نهى کردم، آگاه باشيد که هرکس آزاد است در مال خود هرچه مى خواهد انجام دهد».
اين ماجرا در بسيارى از کتب ديگر با تفاوت هاى مختصرى نقل شده است.
2. در بسيارى از منابع معروف (مانند: ذخاير العقبى، مطالب السؤول و مناقب خوارزمى) آمده است که زن باردارى را که اعتراف به ارتکاب زنا کرده بود نزد عمر آوردند، عمر دستور به رجم او داد. در بين راه، على (عليه السلام) با او برخورد کرده، فرمود: اين زن را چه شده است؟ گفتند: عمر دستور رجم او را صادر کرده است. على (عليه السلام) او را بازگرداند و به عمر گفت: «هَذا سُلطانُکَ عَلَيْها فَما سُلْطانُکَ عَلى ما فِي بَطْنِها؛ تو بر اين زن سلطه دارى (و مى توانى او را مجازات کنى) امّا سلطه و دليل تو بر آنچه در شکم اوست چيست؟»؛ سپس افزود: شايد بر او نهيب زده اى و او را ترسانده اى (که اعتراف به گناه کرده است)؟ عمر گفت: چنين بوده است. فرمود: مگر نشنيده اى که پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: کسى که زير فشار تهديد يا زندان يا زنجير اعتراف کند اعتراف او اثرى ندارد؟ عمر او را رها کرده، گفت: «عَجَزَتِ النِّساءُ اَنْ تَلِدْنَ مِثْلَ عَلِيِّ بْنِ اَبيطالِبٍ، لَوْلا عَلِيٌّ لَهَلَکَ عُمَرُ؛ مادران هرگز نمى توانند مثل على بن ابى طالب (عليه السلام) بزايند. اگر على نبود عمر هلاک مى شد!».
3. در صحيح ابى داود که از صحاح معروف ستّه مى باشد از ابن عباس نقل شده است: زن ديوانه اى را نزد عمر آوردند که مرتکب زنا شده بود، عمر با گروهى از مردم درباره او مشورت کرد و سرانجام دستور داد او را سنگسار کنند.
على (عليه السلام) بر او گذر کرده و فرمود: «ماجراى اين زن چيست؟» گفتند: زن ديوانه اى است از فلان طايفه که مرتکب زنا شده و عمر دستور سنگسار کردن او را داده است، فرمود: «او را بازگردانيد» و خودش به سراغ عمر رفت و فرمود: «اى عمر! مگر نمى دانى که قلم تکليف از سه طايفه برداشته شده است: از ديوانه تا زمانى که خوب شود و از شخص خواب تا زمانى که بيدار شود و از کودک، تا زمانى که عاقل (و بالغ) گردد؟» عمر گفت: آرى مى دانم! فرمود: «چرا دستور دادى اين زن ديوانه را سنگسار کنند؟» گفت: چيزى نيست؛ و زن را رها ساخت و شروع به تکبير گفتن کرد (تکبيرى که نشانه پيروزى بر اشتباه خود بود).

مناوى در فيض القدير اين حديث را از احمد نقل کرده و در ذيل آن آمده است که عمر گفت: «لَوْلا عَلِيٌّ لَهَلَکَ عُمَرُ».
آنچه گفته شد بخش کوچکى است از آنچه در اين زمينه آمده و اگر بخواهيم همه آن ها را نقل کنيم کتاب مستقلى را مى طلبد، مرحوم علّامه امينى يکصد مورد (آرى يکصد مورد) از موارد اشتباه او را که در منابع معروف اهل سنّت آمده است نقل کرده و اين فصل مشهور از کتابش را به نام «نوادر الاثر فى علم عمر» ناميده است و اين همان است که در خطبه مورد بحث، از آن تعبير به «کثرت لغزش ها و عذرخواهى ها» شده است.

3. پاسخ به يک سؤال
ترسيمى که امام على بن ابى طالب (عليه السلام) در اين خطبه از مشکلات و نابسامانى هاى مسلمانان در عصر خليفه دوم کرده، ممکن است با ذهنيّتى که بسيارى از افراد درباره عصر عمر دارند و آن را عصر پيروزى و درخشان مى شمرند منافات داشته باشد و اين سؤال را به وجود آورد که اين گفتار چگونه با واقعيّت هاى موجود تاريخ سازگار است؟
توجّه به يک نکته، دقيقآ مى تواند به اين سؤال پاسخ دهد و آن اين که ـ همان گونه که قبلا اشاره شد ـ بى شک عصر خليفه دوم عصر پيروزى هاى چشمگير در سياست خارجى کشور اسلام بود؛ زيرا مسلمانان با الهام گرفتن از دستورات صريح قرآن درمورد جهاد، به جهاد دامنه دار و آزادى بخش دست زدند و هر سال و هر ماه شاهد پيروزى ها و فتوحاتى در خارج کشور اسلامى بودند و منافع مادى فراوانى نصيب مسلمانان شد؛ اين پيروزى هاى چشمگير

پرده اى بر ضعف ها و نابسامانى هاى داخلى افکند همان گونه که در عصر ما نيز اين معنا کاملا مشهود است که گاه پيروزى يک دولت در سياست خارجى اش همه چيز را تحت الشّعاع قرار مى دهد و پرده اى بر ضعف ها و نابسامانى هاى داخلى مى افکند و درست به همين دليل است که سياست بازان حرفه اى گروه استکبار در عصر ما هنگامى که با نابسامانى هاى شديد داخلى رو برو مى شوند سعى مى کنند با حرکات جديدى در سياست خارجى، پرده بر آن بيفکنند.
کوتاه سخن اين که امام (عليه السلام) سخن از خشونت و اشتباهات فراوان و مشکلات داخلى دوران خليفه دوم مى گويد و حساب اين مطلب از مسئله فتوحات جداست.
پاورقی ها
او در سال 13 هجرى بعد از حدود 2 سال و سه ماه خلافت، در ماه جمادى الاُخرى چشم از جهان فروبست(مروج الذهب، ج 2، ص 304).
بقره، آيه 188. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 174. اعشى يکى از شعراى معروف جاهليّت است، از يونس نحوى سؤال کردند: برترين شاعر کيست؟ گفت: منفرد خاصّى را معين نمى کنم ولى مى گويم: «امرؤ القيس» است وقتى که سوار باشد، و «نابغه» است هنگامى که گرفتار ترس شود، و «زهير» است هنگامى که به چيزى علاقه مند شود، و «اعشى» است هنگامى که در حال طرب قرار گيرد.او اسلام را درک کرد ولى توفيق تشرّف به اسلام براى او حاصل نشد و چون چشمش ضعيف بود به او «اعشى»مى گفتند و در آخر عمر نابينا شد. اسم او «ميمون بن قيس» است و منظورش از اين شعر اشاره به زمانى است که همنشين «حيان» برادر «جابر» يکى از بزرگان «يمامه» بود که «اعشى» در آن زمان در نعمت و احترام فراوانمى زيست هنگامى که آن زندگى را با وضع خودش در بيابان هاى مکّه و مدينه مقايسه مى کند که براى تحصيل حدّاقل زندگى بايد بر پشت شتر سوار شود و بيابان ها را زير پا بگذارد، مى گويد: آن زندگى کجا و اين زندگى کجا؟! شرح نهج البلاغه ابن ميثم، ج 1، ص 257. اين حديث از احاديثى است که در کتب شيعه و اهل سنّت به صورت گسترده نقل شده است: ابن ابى الحديد در شرح خود دو تعبير مذکور را آورده است. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1،ص169).شيخ محمد عبده دانشمند بزرگ مصرى در شرح نهج البلاغه خويش مى گويد: بعضى روايت کرده اند که ابوبکر بعد از بيعت گفت: «اَقيلُوني فَلَسْتُ بِخَيْرِکُمْ»، ولى غالب دانشمندان، اين روايت را به اين صورت نپذيرفته و گفته اند: روايت به صورت: «وُلِّيتُکُمْ وَ لَسْتُ بِخَيْرِکُمْ» مى باشد. (شرح نهج البلاغه عبده، ج 1،ص 27، ذيل همين خطبه). در پاورقى هاى احقاق الحق از «ابن حسنويه»، محدث حنفى موصلى در کتاب دُرّ بحر المناقب حديث مفصّلى در اين زمينه نقل مى کند که در آخر آن آمده است: ابوبکر گفت: «اَقِيْلُوني فَلَسْتُ بِخَيْرکُمْ وَ عَلِيٌّ فِيکُمْ؛ مرا رها کنيد که بهترين شما نيستم در حالى که على در ميان شماست». (احقاق الحق، ج 8،ص 240). طبرى، مورخ معروف مى نويسد: ابوبکر بعد از بيعت «سقيفه» خطبه اى خواند و در ضمن آن گفت: «اَيُّهَاالنّاسُ فَاِنّي قَدْ وُلِّيْتُ عَلَيْکُمْ وَلَسْتُ بِخَيْرِکُمْ؛ اى مردم! مرا به خلافت بر شما برگزيده اند در حالى که بهترين شما نيستم». (تاريخ طبرى، ج 2، ص 450). ابن قتيبه دينورى در الامامة والسياسة نقل مى کند که ابوبکر با چشم گريان به مردم گفت: «لا حاجَةَ لي فِيبَيْعَتِکُمْ اَقِيْلُوني بَيْعَتي؛ من نيازى به بيعت شما ندارم بيعت مرا بازگردانيد». (الامامة والسياسة،ج1،ص31). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 169. نهج البلاغه، خطبه 173. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 169. «حوزة» به معناى ناحيه و طبيعت آمده و از ريشه «حيازت» به معناى جمع کردن و برگرفتن است. «کلم» در اصل به معناى زخم و جرح است و «کلام» را به اين دليل کلام مى گويند که اثر قاطع در طرف مقابل مى گذارد. «عثار» به معناى لغزش است. «صَعْبَة» به معناى انسان يا حيوان سرکش است و نقطه مقابل آن «ذلول» به معناى رام مى باشد و «صعبة» دراين جا اشاره به ناقه صعبه (شتر سرکش) است. «اَشْنَقَ» به معناى کشيدن زمام ناقه و مانند آن است و «شِناق» بر وزن «کتاب» به ريسمانى گفته مى شود که دهان مشک را با آن مى بندند. «خَرَمَ» از ريشه «خَرم» بر وزن «چرم» به معناى پاره کردن و شکافتن است. «اَسْلَس» از ريشه «سَلَس» بر وزن «قفس» و «سلاسة» به معناى سهولت و آسانى است؛ بنابراين «اسلس» به معناى «رها کرد و سهل و آسان گرفت» مى باشد. «تقحّم» از ريشه «قحوم» بر وزن «شعور» به معناى انداختن خويشتن در چيزى بدون فکر و مطالعه است. بعضى احتمال سومى در اين جا داده اند که منظور از آن، خلافت در عصر خود امام (عليه السلام) است که شرايط و اوضاع، امام (عليه السلام) را در ميان دو مشکل قرار داد، ولى اين احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد. «مُنِى» از ريشه «مَنْو» بر وزن «بند» به معناى مبتلا شدن است. «خبط» در اصل به معناى پاکوبيدن شتر بر زمين است و سپس به حرکات حساب نشده و بى پروا اطلاق شده که نتيجه آن، عدم حفظ تعادل به هنگام راه رفتن است. «شماس» به معناى سرکشى و بدخلقى است. «تلوّن» به معناى تغيير حال دادن يا رنگ عوض کردن است. «اعتراض» در اصل به معناى حرکت در عرض جاده آمده و اشاره به حرکات ناموزون و غير مستقيم است. سنن دارمى، ج 1، ص 54 و 55؛ تاريخ مدينة دمشق ابن عساکر، ج 23، ص 408، شماره 2846؛ تفسيرالقرآن العظيم ابن کثير، ج 4، ص (عليها السلام) و ج 7، ص 386؛ اتقان فى علوم القرآن، ج 1، ص 597؛ الدر المنثور،ج 2، ص (عليه السلام) و ج 6، ص 111؛ فتح البارى، ج 1، ص 197. ذاريات، آيات 1و 2 الغدير، ج 6، ص 291. همان. الغدير، ج 6، ص 290. عبس، آيه 31. الدرّالمنثور، ج 6، ص 317. تکوير، آيه 16. الدر المنثور، ص 321. به کنز العمّال، ج 11، ص 322، ح 31627 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 123 مراجعه شود. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 181. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 181. نساء، آيه 20. سنن الکبرى بيهقى، ج 7، ص 233. از جمله سيوطى در الدرالمنثور، ج 2، ص 133؛ زمخشرى در کشّاف، ج 1، ص 491؛ متقى هندى در کنزالعمال، ج 16، ص 536، ح 45796 و 45798 ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود، ج 1، ص 182. ذخاير العقبى، ص 80؛ مطالب السؤول، ص 13؛ مناقب خوارزمى، ص 80، ح 65؛ اربعين فخر رازى، ج 2، ص 303؛ الغدير، ج 6، ص 110. سنن ابى داود، ج 2، ص 339، ح 4399. فتح القدير، ج 4، ص 47؛ السبعة من السلف من الصحاح الستّة (نوشته مرحوم فيروز آبادى)، ص 95. الغدير، ج 6، ص 83-324.