تفسیر بخش سوم

حَتّى اِذا مَضى لِسَبيلِهِ جَعَلَها فِي جَماعَةٍ زَعَمَ اَنِّي اَحَدُهُمْ فَيَا لَلّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الاْوَّلِ مِنْهُمْ، حَتّى صِرْتُ اُقْرَنُ اِلى هَذِهِ النَّظائِرِ! لکِنّي اَسْفَفْتُ اِذْ اَسَفُّوا، وَ طِرْتُ اِذْ طَارُوا؛ فَصَغا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ، وَ مالَ الاْخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ، اِلى اَنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافِجآ حِضْنَيْهِ، بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ، وَ قامَ مَعَهُ بَنُو اَبيهِ يَخْضَمُونَ مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاْبْلِ نِبْتَةَ الرَّبيعِ، اِلى اَنِ انْتَکَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ، وَ اَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ، وَ کَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ.

ترجمه
اين وضع همچنان ادامه داشت تا او (خليفه دوم) نيز به راه خود رفت و در اين هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهى (به شورا) گذاشت که به پندارش من نيز يکى از آنان بودم، پناه بر خدا از اين شورا! کدام زمان بود که در مقايسه من با نخستين آنان (ابوبکر، و برترى من) شکّ و ترديد وجود داشته باشد؟ تا چه رسد به اين که مرا همسنگ امثال اين ها (اعضاى شورا) قرار دهند؛ ولى من (به خاطر مصالح اسلام با آن ها هماهنگى کردم) هنگامى که پايين آمدند، پايين آمدم و هنگامى که پرواز کردند، پرواز کردم. سرانجام يکى از آن ها (اعضاى شورا) به سبب کينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را بر حقيقت مقدّم داشت و به ديگرى (عثمان) به دليل اين که دامادش بود تمايل پيدا کرد، و مسائل ديگرى که ذکر آن خوشايند نيست، اين وضع ادامه يافت تا سومى به پاخاست در حالى که از خوردن زياد، دو پهلويش برآمده بود و همّى جز جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت و بستگان پدرى اش (بنى اميّه) به همکارى با او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى که در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند. سرانجام رشته هاى او پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزى و شکم خوارگى به نابودى اش منتهى شد!
شرح و تفسیر
دوران خليفه سوم
در اين قسمت از خطبه، امام (عليه السلام) به پايان يافتن دوران خليفه دوم و تحولاتى که براى رسيدن عثمان به مقام خلافت صورت گرفت اشاره مى کند و از نکات دقيق و باريک تاريخى و اسرار پنهان يا نيمه پنهان اين داستان پرده برمى دارد و موضع خود را در برابر اين امر، روشن مى سازد و در ادامه آن به مشکلات عظيمى که امّت اسلامى در دوران خليفه سوم گرفتار آن شدند و شورش هايى که منتهى به قتل او شد، با عبارات کوتاه و بسيار فشرده و پرمعنا و آميخته با کنايات و استعارات و تشبيهات اشاره مى فرمايد.
نخست مى گويد: «اين وضع همچنان ادامه داشت تا او (خليفه دوم) نيز به راه خود رفت و در اين هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهى (به شورا) گذاشت که به پندارش من نيز يکى از آن ها بودم»؛ (حَتّى اِذا مَضى لِسَبيلِهِ جَعَلَها فِي جَماعَةٍ زَعَمَ اَنِّي اَحَدُهُمْ).
تعبير به «زَعَمَ اَنِّي اَحَدُهُم؛ پنداشت که من يکى از آن ها بودم» ممکن است اشاره به يکى از اين دو معنا باشد: نخست اين که مرا در ظاهر جزء نامزدهاى خلافت قرار داد در حالى که در باطن مى دانست نتيجه چيست و چه کسى از اين شورا بيرون مى آيد. ديگر اين که او در ظاهر چنين وانمود کرد که من، هم رديف آن پنج نفرم، در حالى که در باطن مى دانست قابل مقايسه با هيچ کدام نيستم.
اين جملات اشاره به زمانى است که عمر به وسيله مردى به نام «فيروز» که کُنيه اش اَبولُؤلُؤ بود به سختى مجروح شد و خود را در آستانه مرگ ديد.
جمعى از صحابه نزد او آمدند و به او گفتند: «سزاوار است کسى را به جانشينى خود منصوب کنى که مورد قبول تو باشد» و او طىّ سخنان مشروحى ـکه در بخش نکات، به آن اشاره خواهد شد ـ شش نفر را به عنوان شورا تعيين کرد: على (عليه السلام) ، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبير و سعد بن ابى وقاص که در عرض سه روز بنشينند و يکى را از ميان خود انتخاب کنند و دستور داد اَبُوطَلحه انصارى با پنجاه نفر از انصار، اين شش نفر را در خانه اى جمع کنند تا با يکديگر براى تعيين خليفه بعدى مشورت نمايند و سرانجام، به دليل ارتباطاتى که ميان چند نفر از آن شش تن بود عثمان انتخاب شد.
امام (عليه السلام) در اشاره به اين ماجرا، نخست مى فرمايد: «پناه بر خدا از اين شورا»؛ (فَيا لَلّهِ وَ لِلشُّورى).
سپس به نخستين نقطه ضعف اين شورا پرداخته، مى فرمايد: «کدام زمان بود که در مقايسه من با نخستين آنان (ابوبکر، و برترى من) شکّ و ترديد وجود داشته باشد؟ تا چه رسد به اين که مرا همسنگ امثال اين ها (اعضاى شورا) قرار دهند»؛ (مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الاْوَّلِ مِنْهُمْ، حَتّى صِرْتُ اُقْرَنُ اِلى هَذِهِ النَّظائِرِ).
اين نهايت تأسف مولا (عليه السلام) را از حق کشى هايى که درمورد آن حضرت صورت گرفت آشکار مى سازد و اشاره به اين حقيقت مى کند که اگر مى خواستند شايستگى براى خلافت را ملحوظ دارند، جاى ترديد نبود که مرا مى بايست تعيين مى کردند، ولى افسوس که هدف هاى ديگرى در اين مسئله دنبال مى شد، و به راستى جاى تأسف است کسى که به منزله جان پيامبر (صلي الله عليه و آله) و باب مدينة علم النّبى و عالم به کتاب و سنّت و آگاه به تمام مسائل اسلام بوده و از آغازِ عمر در مکتب توحيد و در کنار پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) پرورش يافته، کارش به جايى برسد که او را در رديف عبدالرحمن بن عوف ها و سعد و قّاص ها و مانند آن ها قرار دهند.
سپس مى افزايد: «ولى من (به خاطر مصالح اسلام با آن ها هماهنگى کردم) هنگامى که پايين آمدند، پايين آمدم و هنگامى که پرواز کردند، پرواز کردم»؛ (لکِنّي اَسْفَفْتُ اِذْ اَسَفُّوا، وَ طِرْتُ اِذْ طَارُوا).
اين در حقيقت کنايه اى است از وضع پرندگانى که به صورت دسته جمعى پرواز مى کنند، گاه اوج مى گيرند و به فراز مى روند و گاه پايين مى آيند و به زمين نزديک مى شوند و در هر دو حال همراه يکديگرند.
روشن است که اوضاع شکننده زمان خلفا ـ به خصوص هنگامى که يک خليفه از دور خارج مى شد ـ ايجاب مى کرد که از هرگونه تفرقه پرهيز شود مبادا دشمنانى که در کمين نشسته بودند سر برآورند و اساس اسلام را به خطر بيندازند.
اين احتمال نيز در تفسير اين جمله وجود دارد که منظور امام (عليه السلام) اين بوده است: من همواره به دنبال حق بوده ام و براى به دست آوردنش همراه آن حرکت کردم، با آن هايى که در رديف بالا بودند همراه شدم و با اين ها که در رديف پايين بودند نيز همراهى کردم. سپس به نتيجه اين شورا و کارهاى مرموزى که در آن انجام گرفت اشاره کرده، مى فرمايد: «سرانجام يکى از آن ها (اعضاى شورا) به سبب کينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را بر حقيقت مقدّم داشت و به ديگرى (عثمان) به دليل اين که دامادش بود تمايل پيدا کرد، و مسائل ديگرى که ذکر آن خوشايند نيست»؛ (فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ، وَ مالَ الاْخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَنٍ وَهَنٍ).
منظور مولا (عليه السلام) ازجمله اوّل، سعد بن ابى وقّاص بود که مادرش از بنى اميّه بود و دايى ها و نزديکان مادرش در جنگ هاى اسلام در برابر کفر و شرک به دست على (عليه السلام) کشته شده بودند، به همين دليل او در زمان خلافت على (عليه السلام) نيز با حضرتش بيعت نکرد و عمر بن سعد، جنايت کار بزرگ حادثه کربلا و عاشورا فرزند همين سعد بود. بنابراين کينه توزى او نسبت به على (عليه السلام) مسلّم بود و به همين دليل در آن شورا به على (عليه السلام) رأى نداد و به وسيله عبدالرحمان بن عوف به عثمان رأى داد.
بعضى نيز گفته اند که منظور از اين شخص، طلحه است که مراتب کينه توزى او نسبت به مولا (عليه السلام) محرز بود و هم او بود که با همراهى زبير، آتش جنگ جمل را که به گفته مورّخان، 17 هزار نفر در آن کشته شدند، روشن ساخت.
اين احتمال را ابن ابى الحديد تقويت کرده، در حالى که بعضى از شارحان نهج البلاغه معتقدند: طلحه گرچه از سوى عمر براى شورا انتخاب شد ولى در مدينه نبود و موفّق به شرکت در جلسه شورا نشد. امّا کسى که به سبب دامادى اش، به عثمان متمايل شد عبدالرحمان بن عوف بود زيرا وى شوهر امّ کلثوم، خواهر عثمان بود.
امّا جمله «مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ» ـ با توجّه به اين که واژه «هن» کنايه از کارهاى زشتى است که گفتن آن ناخوشايند است ـ مى تواند اشاره به امور ناخوشايند ديگرى باشد که عبدالرحمان بن عوف در رأى دادن به عثمان انتظار آن را داشت مانند سوء استفاده هاى مالى از بيت المال مسلمين و يا سلطه بر توده هاى مردم و يا به دست آوردن مقام خلافت بعد از عثمان و يا همه اين ها.
از مجموع اين سخن، روشن مى شود که شورا در محيطى کاملا ناسالم برگزار شد و چيزى که در آن مطرح نبود مصالح مسلمين بود و طبيعى است که محصول آن به نفع مسلمانان تمام نشود و حوادث دورانِ عثمان نشان داد که چه خسارت عظيمى از اين ناحيه دامنگير مسلمين شد.
سپس امام (عليه السلام) به نتيجه نهايى اين شورا پرداخته، مى فرمايد: «اين وضع ادامه يافت تا سومى به پاخاست در حالى که از خوردن زياد، دو پهلويش برآمده بود و همّى جز جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت»؛ (الى اَنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافِجآ حِضْنَيْهِ، بَيْنَ نَثيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ). تنها خودش نبود که در اين وادى گام برمى داشت بلکه «بستگان پدرى اش (بنى اميّه) به همکارى با او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى که در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعد، به خوردن اموال خدا مشغول شدند»؛ (وَ قامَ مَعَهُ بَنُو اَبيهِ يَخْضَمُونَ مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاْبِلِ نِبْتَةَ الرَّبيعِ).
تعبير به «نِبْتَةَ الرَّبيعِ؛ گياهان بهارى» به دليل آن است که اين گياهان، بسيار لطيف و براى حيوان خوش خوراک است و با حرص و ولع عجيب، آن را مى خورد.
جمله «يَخْضَمُونَ مالَ الله...» ـ با توجّه به معناى لغوى خضم ـ به خوبى نشان مى دهد که بنى اميّه براى غارت بيت المال با تمام وجودشان وارد صحنه شدند و تا آن جا که مى توانستند خوردند و بردند. به گفته ابن ابى الحديد، خليفه سوم، بنى اميّه را بر مردم مسلّط کرد و آن ها را به فرماندارى ولايات اسلام منصوب نمود و اموال و اراضى بيت المال را به عنوان بخشش در اختيار آنان گذاشت، از جمله سرزمين هايى از «آفريقا» که در ايّام او فتح شد و او خمس همه آن ها را گرفت و به مروان بن حکم (دامادش) بخشيد.
مرحوم علّامه امينى در کتاب نفيس الغدير آمار عجيبى از بخشش هاى عثمان در دوران خلافتش ـ از منابع اهل سنّت ـ گردآورى کرده که انسان از مطالعه آن وحشت مى کند. به عنوان نمونه به يکى از دامادهايش به نام حارث بن حکم، برادر مروان سيصد هزار درهم و به مروان صد هزار درهم و به ابوسفيان دويست هزار و به طلحه سى و دو ميليون و دويست هزار به زبير پنجاه و نه ميليون وهشتصد هزار درهم بخشيد، تا آن جا که مرحوم علّامه امينى جمع درهم هايى را که او از بيت المال بخشيد بالغ بر «يکصد و بيست و شش ميليون و هفتصد و هفتاد هزار» درهم مى داند.
از آن عجيب تر ارقام دينارهايى است که به بستگان و نزديکانش بخشيد. به مروان حکم پانصد هزار دينار، به يعلى بن اميّه پانصد هزار دينار و به عبدالرحمن بن عوف دو ميليون و پانصد و شصت هزار دينار. و مرحوم علامه امينى جمع اين حاتم بخشى ها را نيز بالغ بر «چهار ميليون و سيصد و ده هزار دينار» مى داند.
اين جاست که معناى «يَخْضَمُونَ مالَ الله خِضْمَةَ الاْبِلِ نِبْتَةَ الرَّبيعِ» به خوبى روشن مى شود.
بديهى است که اين وضع نمى توانست براى مدّت طولانى ادامه يابد و مسلمانان آگاه و حتّى ناآگاهان، چنين شرايطى را تحمّل نمى کردند و لذا طولى نکشيد که شورش ها بر ضدّ عثمان شروع شد و سرانجام به قتل او منتهى گشت و او را در برابر چشم مردم کشتند، بى آن که توده هاى مردم به يارى او برخيزند و اين همان است که امام (عليه السلام) در پايان اين فراز به آن اشاره کرده، مى فرمايد: «سرانجام رشته هاى او (براى استحکام خلافت) پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزى و شکم خوارگى به نابودى اش منتهى شد»؛ (اِلى اَنِ انْتَکَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ، وَ اَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ، وَ کَبَتْ بِهِ بِطْنَتُه{6}). درواقع امام (عليه السلام) با سه جمله، وضع خليفه سوم و پايان عمر او را ترسيم کرده است:
در جمله اوّل مى فرمايد: سوابقى را که براى خودش در نظر توده مردم فراهم آورده بود و گروهى او را به زهد و قداست مى شناختند از ميان برد و حرکات دنياپرستانه اعوان و ياران او، همه آن رشته ها را پنبه کرد.
در جمله دوم نشان مى دهد که اعمال او زودتر از آنچه انتظار مى رفت ضربه کارى بر او وارد کرد و کار او را ساخت.
در جمله سوم بيان مى کند: شکم خوارگى ها، بار او را سنگين کرد به گونه اى که نتوانست بر روى پا بماند و با صورت بر زمين افتاد، در واقع با اين سه جمله درس عبرت مهمّى براى همه زمامداران و مديران جامعه بيان شده است که اگر از موقعيّت خود سوء استفاده کرده و به دنيا اقبال کنند سوابق حسنه آن ها از ميان مى رود و افکار عمومى به سرعت بر ضدّ آن ها بسيج مى شود و دنياپرستى مايه سقوط سريع آنان مى گردد.
اين نکته نيز حائز اهميّت است که همان چيزى که عامل پيدايش خلافت عثمان شد عامل نابودى او گشت. افرادى مانند سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف و طلحه (بنابراين که طلحه در شورا حضور داشته است) براى رسيدن به مال و منال دنيا به او رأى دادند و او را بر سر کار آوردند و همين مسئله گسترش يافت و حکومت عثمان مقبوليّت خود را در افکار عمومى از دست داد و در نتيجه شورش مردم، سقوط کرد.
بعضى از شارحان نهج البلاغه جمله «اِنْتَکَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ» را به معناى دَرهم ريختن تدابيرى دانسته اند که او براى تشکيل حکومتش به کار گرفته بود و ممکن است سپردن کارها به دست بستگانش، يکى از آن تدابيرى باشد که براى محکم کارى بوده، ولى همين امر نتيجه معکوس داد و رشته ها را پنبه کرد و مردم را بر ضدّ او شوراند. نکته ها
1. چگونگى انتخاب خليفه دوم و سوم
مى دانيم که خليفه دوم، تنها يک رأى داشت و آن، رأى ابوبکر بود که به هنگام وداع با زندگى وصيّت کرد و باصراحت، عمر را به جانشينى خود نصب نمود.
در بعضى از تواريخ آمده که ابوبکر در حال احتضار، عثمان بن عفّان را احضار کرد تا وصيّت او را درباره به عمر بنويسد و به او گفت: بنويس «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ؛ اين وصيّتى است که ابوبکر به مسلمانان کرده است. امّا بَعْد ... اين سخن را گفت و بيهوش شد، ولى عثمان خودش اين جمله ها را نوشت: اَمّا بَعْدُ فَاِنِّي قَدِ اسْتَخْلَفْتُ عَلَيْکُمْ عُمَرَبْنَ الْخَطّابِ وَ لَمْ آلُکُمْ خَيْرآ؛ من عمر بن خطاب را خليفه بر شما قرار دادم و از هيچ خير و خوبى اى فروگذار نکردم». هنگامى که عثمان اين جمله را نوشت ابوبکر به هوش آمد، و گفت: بخوان، و او خواند. ابوبکر تکبير گفت و گفت: تصوّر مى کنم (اين که عجله کردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى اين بود که) ترسيدى اگر من به هوش نيايم و بميرم، مردم اختلاف کنند. عثمان گفت: آرى چنين بود. ابوبکر در حقّ او دعا کرد.
از اين سخن به خوبى روشن مى شود که عثمان اين لباس را براى قامت عمر دوخته بود و اگر فرضآ ابوبکر به هوش نمى آمد اين وصيت نامه به عنوان وصيّت ابوبکر منتشر مى شد، بنابراين جاى تعجّب نيست که عمر نيز شورايى با چنان ترکيب، تنظيم کند که محصول آن در هر صورت خلافت عثمان باشد، همان گونه که خليفه دوم نيز در سقيفه اين لباس را بر تن ابوبکر کرد و او هم به موقع پاداش وى را داد.

ضمنآ از اين سخن استفاده مى شود که عجله ابوبکر و عثمان براى تعيين جانشين، به دليل جلوگيرى از اختلاف مردم بوده است. اين جا اين سؤال مطرح مى شود که آيا پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نمى بايست چنين پيش بينى اى را درباره امّت خود بکند با آن همه کشمکش هايى که بالقوّه وجود داشت و در سقيفه خود را نشان داد؟! چگونه مى توان باور کرد که پيامبر (صلي الله عليه و آله) انتخاب خليفه را به مردم واگذار کرده باشد ولى اين امر درباره خليفه دوم و سوم رعايت نشود و حتّى خوف فتنه، مانع از واگذارى آن به مردم گردد؟! اين ها سؤالاتى است که هر محقّقى بايد به آن پاسخ دهد.

2. داستان ابولؤلؤ و آغاز حکومت عثمان
ابن اثير در کامل چنين نقل مى کند: روزى عمر بن خطاب در بازار گردش مى کرد. ابولؤلؤ که غلام مغيرة بن شعبه و نصرانى بود او را ملاقات کرد و گفت: مغيرة بن شعبه خراج سنگينى بر من بسته (و مرا وادار کرده همه روزها کار کنم و مبلغ قابل توجّهى به او بپردازم) مرا در برابر او يارى کن. عمر گفت: خراج تو چه اندازه است؟ گفت: در هر روز دو درهم. گفت: کار تو چيست؟ گفت: نجّار و نقّاش و آهنگرم. عمر گفت: با اين اعمالى که انجام مى دهى خراج تو را سنگين نمى بينم. شنيده ام که تو مى گويى اگر بخواهم مى توانم آسيابى بسازم که با نيروى باد، گندم را آرد کند. ابولؤلؤ گفت: آرى مى توانم. عمر گفت: پس اين کار را انجام بده. ابولؤلؤ گفت: اگر سالم بمانم آسيابى براى تو درست مى کنم که مردم شرق و غرب از آن سخن بگويند. ابولؤلؤ اين را گفت و رفت. عمر گفت: اين غلام مرا تهديد کرد... چند روز گذشت. عمر براى نماز صبح به مسجد آمد و مردانى را گماشته بود که وقتى صفوف منظم مى شود تکبير بگويند. ابولؤلؤ در ميان مردم وارد مسجد شد و در دست او خنجر دو سر بود که دسته آن در وسطش قرار

داشت. از موقعيت استفاده کرد و شش ضربه بر عمر وارد ساخت که يکى از آن ها را در زير نافش فرو برد و همان موجب قتل او شد و نيز با خنجرش کليب را که در پشت سرش قرار داشت به همراه عدّه ديگرى کشت.
در مروج الذّهب بعد از نقل اين داستان آمده است که ابولؤلؤ بعد از کشتن عمر و مجروح ساختن دوازده نفر ديگر، که شش نفرشان از دنيا رفتند ضربه اى بر گلوى خود زد و خود را کشت؛ ولى در تاريخ يعقوبى آمده است که بعد از کشته شدن عمر، فرزندش عبيدالله به انتقام خون پدر، حمله کرد و ابولؤلؤ و دختر خردسال و همسرش، هر سه را به قتل رساند.
اين که بعضى از مورخان ابولؤلؤ را نصرانى يا مجوسى نوشته اند باوجود اين که تصريح کرده اند او در مسجد، عمر را به قتل رساند و آمدن يک مسيحى يا مجوسى شناخته شده در مسجد پيامبر (صلي الله عليه و آله) عادتآ امکان نداشت، ظاهرآ به دليل آن است که مى خواهند کشته شدن خليفه را به دست يک مسلمان انکار کنند و از اين جهت با مشکلى روبرو نشوند و گرنه قرائن نشان مى دهد و جمعى از دانشمندان تصريح کرده اند که ابولؤلؤ مسلمان بوده است و سابقه مجوسى گرى يا مذهب ديگر تنها براى ابولؤلؤ نبود، غالبآ خلفا و ياران پيامبر (صلي الله عليه و آله) داراى چنين سابقه اى بوده اند.

3. شوراى شش نفرى و سرانجام آن
عمر هنگام مرگ به مشورت پرداخت و اين پيشنهاد که عبيدالله، فرزندش را خليفه کند، رد کرد؛ سپس افزود: پيامبر (صلي الله عليه و آله) تا هنگام مرگ از اين شش نفر راضى

بود: على (عليه السلام) ، عثمان، طلحه، زبير، سعد بن ابى و قاص، و عبدالرّحمن بن عوف؛ لذا بايد خلافت به مشورت اين شش نفر انجام شود تا يکى را از ميان خود انتخاب کنند، آنگاه دستور داد تا هر شش نفر را حاضر کنند، سپس نگاهى به آن ها کرد و گفت، همه شما مايل هستيد بعد از من به خلافت برسيد، آن ها سکوت کردند، دوباره اين جمله را تکرار کرد. زبير جواب داد: ما کمتر از تو نيستيم، چرا به خلافت نرسيم؟! (يکى از مورّخان مى گويد: اگر زبير يقين به مرگ عمر نداشت جرأت نمى کرد اين سخن را با اين صراحت بگويد).
بعد براى هريک از شش نفر عيبى شمرد، ازجمله به طلحه گفت: پيامبر (صلي الله عليه و آله) از دنيا رفت در حالى که به دليل جمله اى که بعد از نزول آيه حجاب گفتى از تو ناراضى بود». و به على (عليه السلام) گفت: «تو مردم را به راه روشن و طريق صحيح به خوبى هدايت مى کنى تنها عيب تو اين است که بسيار مزاح مى کنى!». و به عثمان گفت: «گويا مى بينم که خلافت را قريش به دست تو داده اند و بنى اميّه و بنى ابن مُعيط را برگردن مردم سوار مى کنى و بيت المال را در اختيار آنان مى گذارى و گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت سر مى برند».
سرانجام ابوطلحه انصارى را خواست و فرمان داد که پس از دفن او با پنجاه تن از انصار، اين شش نفر را در خانه اى جمع کنند تا براى تعيين جانشين او به مشورت بپردازند، هرگاه پنج نفر به کسى رأى دهند و يک نفر در مخالفت پافشارى کند، گردن او را بزنند و همچنين در صورت توافق چهارنفر، دو نفر مخالف را به قتل برسانند و اگر سه نفر يک طرف و سه نفر طرف ديگر بودند آن گروهى را که عبدالرحمان بن عوف در ميان آن هاست مقدّم دارند و بقيّه را اگر در مخالفت پافشارى کنند گردن بزنند و اگر سه روز از شورا گذشت و توافقى حاصل نشد همه را گردن بزنند تا مسلمانان، خود شخصى را انتخاب کنند.
سرانجام طلحه که مى دانست با وجود على (عليه السلام) و عثمان خلافت به او نخواهد رسيد و از على (عليه السلام) دل خوشى نداشت جانب عثمان را گرفت در حالى که زبير حقّ خود را به على (عليه السلام) واگذار کرد و سعد بن ابى وقاص حقّ خويش را به پسر عمويش عبدالرحمان بن عوف داد؛ بنابراين شش نفر در سه نفر خلاصه شدند: على (عليه السلام) ، عبدالرحمان و عثمان، عبدالرحمان رو به على (عليه السلام) کرد و گفت: با تو بيعت مى کنم که طبق کتاب خدا و سنّت پيامبر (صلي الله عليه و آله) و روش عمر و ابوبکر با مردم رفتار کنى، على (عليه السلام) در پاسخ گفت: مى پذيرم، ولى طبق کتاب خدا و سنّت پيامبر (صلي الله عليه و آله) و اعتقاد خودم عمل مى کنم. عبدالرحمان رو به عثمان کرد و همان جمله را تکرار نمود و عثمان آن را پذيرفت. عبدالرحمان سه بار اين جمله را تکرار کرد و همان جواب را شنيد لذا دست عثمان را به نشانه بيعت فشرد، اين جا بود که على (عليه السلام) به عبدالرحمان فرمود: «به خدا سوگند تو اين کار را نکردى مگر اين که از او انتظارى دارى، همان انتظارى که خليفه اوّل و دوم از يکديگر داشتند، ولى هرگز به مقصود خود نخواهى رسيد».
شک نيست که اين شورا از جهات مختلفى زير سؤال است:
الف) اگر بنابر آراى مردم بود، چرا تبعيت عام صورت نگرفت؟ و اگر بنابر انتصاب بود است شوراى شش نفرى چرا؟ و اگر شورا بايد برمى گزيد، شخصيّت هاى معروف ديگرى نيز در ميان مسلمين بودند.
ب) اگر اين ها مشمول رضاى پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودند پس تصريح نارضايتى پيامبر (صلي الله عليه و آله) تا آخر عمر از طلحه چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟

ج) به فرض اين که آن ها نمى توانستند توافق بر کسى کنند چگونه مى شد گردن همه را زد.
د) اگر واقعآ هدف، شورا بود، چرا پيش بينى خلافت عثمان را با صراحت ذکر کرد؟ و اگر از خلافت او بر جامعه اسلامى مى ترسيد، لازم بود او را جزء شورا قرار ندهد، تا نفر ديگرى انتخاب شود.
هـ) در صورتى که سه نفر در يک طرف و سه نفر در طرف ديگر قرار مى گرفتند، چرا آن طرف که على (عليه السلام) است و به گفته عمر، مردم را به سوى حق و راه روشن فرامى خواند و تنها اشکالش بسيار مزاح کردن است، مقدّم نشود؟
و) آيا مزاح کردن مشکلى در امر خلافت ايجاد مى کند و آيا اين اشکال با اشکالى که بر عثمان گرفت که اگر تو بر مردم مسلّط شوى بنى اميّه را برگردن مردم سوار خواهى کرد و آن ها بيت المال را غارت مى کنند، هرگز مى تواند برابرى کند؟
اين ها ايرادهايى است که پاسخى براى آن وجود ندارد!

4. علل شورش بر ضدّ عثمان
به گفته بعضى از شارحان نهج البلاغه صحيح ترين گفتار درباره عثمان همان است که طبرى در تاريخ خود آورده که عبارت آن چنين است: عثمان، حوادث تازه اى در اسلام به وجود آورد که باعث خشم مسلمانان شد، از جمله: سپردن امارت ها به دست بنى اميّه به ويژه فاسقان و سفيهان و افراد بى دين آن ها و بخشيدن غنائم به آنان و آزار و ستم هايى که در مورد عمّار ياسر و ابوذر و عبدالله بن مسعود روا داشت و کارهاى ديگرى از اين قبيل که در آخر خلافت خويش انجام داد.
وليد بن عقبه را والى کوفه ساخت در حالى که گروهى به شراب نوشيدن او

گواهى دادند... و نيز سعيد بن عاص را پس از وليد فرماندار کوفه ساخت. سعيد اعتقاد داشت که عراق باغ قريش و بنى اميّه است؛ مالک اشتر در پاسخ وى گفت: «تو گمان مى کنى سرزمين عراق که خداوند آن را به وسيله شمشير ما مسلمانان فتح کرده، مربوط به تو و اقوام توست؟!». اين موضوع به درگيرى هايى ميان اشتر و طايفه نخع از يک سو و رئيس شُرطه از سوى ديگر انجاميد و به تدريج صداى اعتراض مردم بر ضدّ سعيد و سپس بر ضدّ عثمان بلند شد. عثمان به جاى اين که مردم کوفه را از طريق صحيحى آرام کند، دستور تبعيد رهبران شورش را به شام صادر کرد که عدّه اى از بزرگان کوفه نظير مالک اشتر و صَعْصَعَةِ بْنِ صُوحان از جمله آنان بودند.
در سال يازدهم خلافت او، عدّه اى از ياران پيامبر (صلي الله عليه و آله) گرد هم آمدند و ايرادهاى مختلفى را که به عثمان داشتند به وسيله عامر بن عبد قيس که مردى عابد و خداشناس بود به گوش او رساندند؛ عثمان به جاى اين که برخورد منطقى با او کند، پاسخ اهانت آميزى به او داد.
وضع مدينه نيز بحرانى شد و پايتخت اسلام براى شورش آمادگى پيدا کرد؛ عثمان گروهى از يارانش مانند معاويه و سعيد بن عاص را دعوت کرد و با آن ها به مشورت نشست، بعضى صلاح را در اين ديدند که عثمان مردم را به جهاد مشغول کند و بعضى از او خواستند مخالفان را سرکوب و نابود کند و بعضى او را دعوت به بذل و بخشش از بيت المال ـ براى فرونشاندن خشم مردم ـ کردند؛ تنها يک نفر حقيقت مطلب را به او گفت که تو بنى اميّه را بر گردن مردم سوار کرده اى، يا عدالت پيشه کن يا از خلافت کناره گيرى نما!
عثمان نظريه سرگرمى مردم به جهاد را پذيرفت و دستور داد آن ها را براى جهاد مجهز سازند (ولى کار از کار گذشته بود و اين تدبير سودى نداشت).
در سنه 35 هجرى (سال آخر حکومت عثمان) آنان که با عثمان و بنى اميّه مخالف بودند، با يکديگر مکاتبه کرده و يکديگر را براى عزل عثمان و فرماندارانش تهييج کردند، سرانجام يک گروه عظيم دو هزار نفرى به سرکردگى ابوحرب از مصر و گروه ديگرى به همين تعداد به همراهى زيد بن صوحان و مالک اشتر و بعضى ديگر از بزرگان کوفه و گروه سومى از بصره به رهبرى حرقوص بن زبير به عنوان زيارت خانه خدا حرکت کردند و به مدينه آمدند و مردم مدينه را از قصد خود (عزل عثمان و فرماندارانش) باخبر ساختند. چيزى نگذشت که منزل عثمان را محاصره و به او تکليف کردند که از خلافت کناره گيرى کند، ولى عثمان از فرماندارانش به وسيله نامه کمک خواست؛ روز جمعه عثمان با مردم نماز خواند و به منبر رفت و به گروهى که از شهرهاى مختلف (به خصوص مصر) براى احقاق حقّ نزد او آمده بودند، خطاب کرد و گفت: «همه اهل مدينه مى دانند که شما به وسيله پيامبر (صلي الله عليه و آله) لعن شديد...». در اين جا شورش عظيمى در مردم پيدا شد و آن چنان بالا گرفت که عثمان از ترس بيهوش شد، از منبر به زير افتاد و او را به خانه بردند.
بعدآ عثمان به عنوان استمداد به خانه على (عليه السلام) آمد و گفت: «تو پسر عمّ من هستى و من بر تو حقّ خويشاوندى دارم و تو نزد مردم قدر و منزلت دارى و همه به سخنت گوش فرامى دهند، وضع را که مى بينى، من دوست دارم با آن ها سخن بگويى و آن ها را از راهى که در پيش گرفته اند منصرف سازى!»؛ امام (عليه السلام) فرمود: «چگونه آن ها را راضى و منصرف کنم؟» عثمان گفت: «به اين صورت که من، بعد از اين، مطابق صلاح انديشى تو رفتار مى کنم».
امام (عليه السلام) فرمود: «من بارها دراين باره به تو هشدار داده ام، تو هم وعده دادى ولى به وعده ات وفا نکردى».
سرانجام امام (عليه السلام) براى خاموش کردن غائله، به اتّفاق سى نفر از مهاجران و انصار با کسانى که از مصر آمده بودند (و از همه درمورد عزل عثمان فعال تر بودند) سخن گفت. مصريان قبول کردند که به مصر بازگردند و عثمان نيز به مردم اعلام کرد که حاضر است به شکايت آنان رسيدگى کند و از اعمال گذشته خويش توبه نمايد، ولى هنگامى که به منزل آمد، ديد مروان و گروهى از بنى اميّه در منزلش نشسته اند. مروان به او گفت: «سخن بگويم يا ساکت بنشينم؟!».
همسر عثمان «نائله» با عصبانيّت گفت: «ساکت باش، به خدا سوگند شما قاتل عثمان و يتيم کننده اطفال او خواهيد بود او به قولى که به مردم داده است بايد وفا کند و نبايد از آن برگردد».
ولى مروان ساکت ننشست و گفت: «آنچه در مسجد گفتى به صلاح خلافت تو نبود از آن صرف نظر کن!» و سخنانى گفت که دوباره عثمان را به مقابله با خواسته هاى مردم ترغيب کرد.
خبر به گوش على (عليه السلام) رسيد، آن حضرت خشمگين شده، به خانه عثمان آمد و به او فرمود: «من راه صحيح را به تو نشان مى دهم ولى مروان تو را منحرف مى سازد. از اين پس به سراغت نخواهم آمد».
مصرى ها که روانه مصر شده بودند بعد از سه روز به مدينه بازگشتند و نامه اى را ارائه دادند که از غلام عثمان در بين راه گرفته بودند. در آن نامه عثمان به عبدالله بن صرح، فرماندار مصر دستور داده بود که سران شورش را شلّاق بزند و موهاى سر و صورتشان را بتراشد و در زندان کند، و عدّه ديگرى را دستور داده بود به دار بياويزد. آن ها نزد على (عليه السلام) آمدند که دراين باره با عثمان سخن بگويد. على (عليه السلام) جريان را از عثمان جويا شد، عثمان از نوشتن چنين نامه اى اظهار بى اطّلاعى کرد، يکى گفت: «اين کار، کار مروان است». عثمان گفت: «من اطلاعى ندارم». مصريان گفتند: «آيا مروان اين قدر جرأت دارد که غلام عثمان را بر شتر بيت المال سوار کند و مهر مخصوص عثمان را پاى نامه بزند و مأموريت خطرناکى با اين اهميّت به فرماندار او بدهد و عثمان بى خبر باشد؟!».
عثمان باز گفت: «من از اين مطلب خبر ندارم!». مصريان در پاسخ او گفتند: «از دو حال خارج نيست: اگر راست مى گويى و اين کار، کار مروان است بايد از خلافت کنار بروى زيرا فردى اين چنين ناتوان که ديگران بدون آگاهى او فرمان قتل و شکنجه مسلمانان را با مهر مخصوصش صادر مى کنند لياقت خلافت اسلامى را ندارد و اگر دروغ مى گويى و اين کار، کار توست باز هم شايسته خلافت بر مسلمانان نيستى!».
عثمان گفت: «خلافت لباسى است که خداوند به تنم کرده و آن را بيرون نخواهم آورد ولى توبه مى کنم». گفتند: «اگر بار اوّل بود که توبه مى کردى پذيرفته بود، امّا بارها توبه کرده اى و شکسته اى! بنابراين يا از خلافت برکنار شو، يا تو را به قتل مى رسانيم!»؛ ولى باز آن ها عجله نکردند و اوضاع ساعت به ساعت بحرانى تر مى شد. سرانجام عثمان از على (عليه السلام) درخواست کرد که سه روز به او مهلت دهند تا به شکايت مردم رسيدگى کند، مردم پذيرفتند؛ ولى او در خفا وسايل جنگ را آماده مى کرد (و هدفش از اين مهلت خواستن ها فرارسيدن نيروهاى کمکى از خارج مدينه بود). بعد از سه روز، حلقه محاصره بر عثمان تنگ تر شد و مردم نگران اين بودند که از شام و بصره کمک براى او برسد، لذا براى تسليم کردن او آب را بر او بستند. عثمان از على (عليه السلام) درخواست آب کرد و امام (عليه السلام) به وسيله فرزندانش آب براى او فرستاد؛ در اين هنگام مردم به درون خانه عثمان ريختند و نزاع خونينى ميان طرفداران او و مردم روى داد و عدّه اى از طرفين کشته شدند، باز چند نفر وارد اتاق عثمان شده و او را نصيحت کردند امّا اثرى نداشت، سرانجام به او حمله کرده و کارش را يکسره کردند.
آنچه خوانديد خلاصه اى ازاين ماجرا بود که ابن ابى الحديد از تاريخ طبرى نقل کرده است و ما نيز آن را براى پرهيز از طولانى شدن بار ديگر خلاصه کرديم.

بسيارى از مورّخان روز قتل او را 18 ذى الحجه سال 35 يا 36 هجرى ذکر کرده اند و عجب اين که به گفته کامل و مورّخان ديگر، بدن عثمان سه روز روى زمين مانده بود و کسى او را دفن نکرد و اين نشانه نهايت خشم مردم از او بود. سرانجام با وساطت على (عليه السلام) تصميم به دفن او گرفته شد، ولى جمعى از مردم مانع از خواندن نماز بر او و حتّى دفن او در بقيع شدند. گروهى بر سر راه نشسته بودند و تابوت او را سنگ باران مى کردند، على (عليه السلام) مانع شد، بالاخره بر جنازه او نماز خواندند و در محلى به نام «حشّ کوکب» در بيرون بقيع دفن کردند که معاويه بعدآ در زمان حکومتش براى رفع اهانت، دستور داد آن محل را جزء بقيع قرار دهند.
اين ها همه به خوبى نشان مى دهد که مردم تا چه حد از او و حکومتش خشمگين و ناراحت بودند و تفسير روشنى است بر آنچه امام (عليه السلام) در جمله هاى کوتاه «خُطْبه شِقْشِقِيَّه» بيان فرموده است، آن ها که تعبيرات امام (عليه السلام) را در اين خطبه تند مى پندارند، از ماجراى زندگى عثمان و پايان کار او و عکس العمل مسلمانان در برابرش آگاهى کافى ندارند و گرنه تصديق مى کردند که اين تعبيرات در برابر آنچه روى داده بسيار ملايم است.

5. آيا همه صحابه راه پيامبر (صلي الله عليه و آله) را پيمودند؟!
در ميان برادران اهل سنّت، معروف اين است که صحابه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ـ بدون استثنا ـ داراى قداست و مقام عدالت بودند و هيچ يک از آن ها هيچ کارى برخلافت دستور خدا و کتاب و سنّت انجام ندادند، در حالى که شيعه و پيروان اهل بيت (عليهم السلام) معتقدند: «بايد صحابه را از يکديگر جدا ساخت و درباره هر کدام

مطابق اعمال و رفتارشان، چه در عصر رسول الله (صلي الله عليه و آله) و چه بعد از رحلت او قضاوت و داورى کرد».
ادّعاى برادران اهل سنّت، مشکلات عجيب و دردسرهاى فراوانى براى آنان ايجاد کرده است؛ چرا که در ميان ياران پيامبر (صلي الله عليه و آله) افرادى را مى يابيم که در مسائلى، بر ضدّ يکديگر برخاستند که توجيه آن امکان پذير نيست. مثلا در داستان جنگ صفيّن و مانند آن، معاويه بر عليه امام وقت که با اتّفاق آراى مسلمانان برگزيده شده بود قيام کرد و موجب آن همه خون ريزى شد. کدام مورّخ منصف مى تواند اين کار وحشتناک را توجيه کند؟!
يا اين که طلحه و زبير بر ضدّ آن حضرت شورش کردند و خون گروه زيادى از مسلمانان در جنگ جمل ريخته شد که بعضى، عدد کشته شدگان را بالغ بر 17 هزار نفر مى دانند، بى آن که اين دو نفر کمترين عذر موجّه و خداپسندانه اى براى کار خود داشته باشند، آيا قبول عدالت آن ها با اين فجايع هولناک که در همه تواريخ اسلامى ثبت شده، منافات ندارد؟!
در داستان عثمان که پيش تر خوانديد و همه مورّخان اسلام اجمالا آن را قبول دارند به دو موضوع مهم برخورد مى کنيم: نخست، سپردن تمام پست هاى حسّاس به بنى اميّه و مسلّط ساختن افراد بى بندوبار و غير متعهّد بر مسلمين، به طورى که فرياد عموم مسلمانان از مناطق مختلف بلند شد؛ و ديگرى، حيف و ميل کردن بيت المال در سطح وسيع و گسترده و بذل و بخشش هاى بيکران و غيرقابل توجيه به گونه اى که انتشار خبر قسمتى از آن، مايه شورش عمومى مسلمين شد.
آيا به راستى اين گونه امور، با اصل قداست و تنزيه صحابه به طور عام و غير قابل استثنا سازگار است؟! اگر اين گونه امور قابل توجيه است کدام کار خلاف، قابل توجيه نيست؟! اين سخن، مرا به ياد داستان عجيبى انداخت که براى خودم واقع شد و هرگز آن را فراموش نمى کنم:
در يکى از سال ها که براى انجام عمره به مکّه مشرّف شده بودم و فرصتى براى ملاقات با دانشمندان اهل سنّت دست داد ـ به خصوص شب ها در مسجدالحرام و بين نماز مغرب و عشا که مجال خوبى براى بحث بود ـ در يکى از شب ها با جمعى از اين برادران دانشمند (که بعضى از آن ها از چهره هاى شناخته شده بودند) در صحن مسجدالحرام در برابر کعبه نشسته بوديم و سعى بر اين بود که بحث ها از صورت علمى و منطقى خارج نشود و به رنجش و کدورت نينجامد، سخن به مسئله تنزيه صحابه و عدالت همه آن ها کشيده شد، همگى بر اين عقيده بودند که کوچک ترين جسارتى به هيچ يک از آن ها نمى توان کرد.
من از يکى از آن ها پرسيدم: «اگر شما در ميدان صفّين بوديد در يک سو لشکر على (عليه السلام) و در سوى ديگر لشکر معاويه، به کدام صف ملحق مى شديد؟!» او بدون درنگ گفت: «به صف لشکريان على (عليه السلام)».
گفتم: اگر على (عليه السلام) شمشيرى به دست تو مى داد و مى گفت: «خُذْ هذا وَ آقْتُلْ مُعَاوِيَةَ؛ اين شمشير را بگير و معاويه را به قتل برسان» آيا مى پذيرفتى و اطاعت مى کردى؟! او جواب عجيبى داد که فکر مى کنم براى شما هم حيرت آور است.
گفت: «کُنْتُ اَقْتُلُهُ وَ لا اَذْکُرُهُ بِسُوءٍ؛ من او را به قتل مى رساندم در عين حال کمترين جسارتى به او نمى کردم!».
قصه تنزيه صحابه سرِ دراز دارد که در اين جا فقط به اشاره اى قناعت کرديم و گذشتيم.
پاورقی ها
در مقاييس اللغه آمده است که يکى از دو معناى اصلى «زعم» عبارت است از سخنى که واقعيت ندارد و گوينده اش نيز اين را مى داند.
لام در «لَلّه» مفتوح است و براى استغاثه مى باشد و لام در «للشورى» مکسور است و مستغاث منه مى باشد. «اَسْفَفْتُ» از ريشه «اِسْفاف» به معناى نزديک شدن چيزى به چيز ديگر است و هنگامى که پرنده، خود را به زمين نزديک کند اين تعبير در مورد آن به کار مى رود. اين تعبير در مورد بافتن حصير و مانند آن نيز استفاده مى شود، زيرا رشته هاى آن به هنگام بافتن به هم نزديک مى شود و به معناى شدّت نگاه کردن نيز آمده است.(ر.ک: مقاييس اللغه و لسان العرب). «صغا» در اصل از ريشه «صغو» بر وزن «فعل» به معناى تمايل به چيزى است. «ضغِن» بر وزن «ضمن» به معناى کينه و عداوت است و در اصل به معناى پوشانيدن توأم با انحراف مى باشد. «هن»: تفسيرش در متن مى آيد. در منهاج البراعة (خوئى)، ج 3، ص 73 عدم حضور «طلحه» در شورا بلکه در مدينه، از طبرى، ج 3،ص 295 و ابن اعثم کوفى در الفتوح، ج 2، ص 334 نقل شده است. علماى لغت تصريح کرده اند که «هن» به معناى فلان است و در جايى گفته مى شود که انسان مى خواهد به چيزى، سربسته اشاره کند، به دليل زشتى آن، يا به دلايل ديگرى که در نظر داشته. و معمولا اين واژه در امور بد و صفات زشت و ناخوشايند به کار مى رود و درباره نيکى ها به کار نمى رود. «نافجآ» از ريشه «نفج» بر وزن «رفع» به معناى بالا آمدن و بالا آوردن است. «حضْن» به معناى پهلوست و «نافِجآ حِضْنَيْهِ» به کسى گفته مى شود که پهلوهايش از تکبّر و يا از شکم خوارگى برآمده باشد. «نثيل» از ريشه «نَثْل» بر وزن «نَسْل» در اصل به معناى خارج شدن چيزى از چيز ديگر و يا خارج کردن استوبه مدفوع انسان و حيوانات اطلاق مى شود. «مُعْتَلَف» از ريشه «عَلَف» به معناى جايگاه علف است و مجموع اين تعبير و تعبير قبل کنايه از کسى است که پيوسته در فکر جمع آورى مال و مصرف آن است و به تعبير ديگر در فکر انباشتن و خالى کردن شکم است. «خَضم» به معناى خوردن با تمام دهان است و نقطه مقابل آن «قضم» است که به معناى خوردن با نوکدندان هاى پيشين است بعضى نيز گفته اند که خضم به معناى خوردن علف تازه است و قضم به معناىخوردن علف هاى خشک. الغدير، ج 8، ص 286. «اِنْتَکَثَ» از ريشه «نَکْث» بر وزن «عکس» به معناى شکستن و تابيدن است و لذا به شکستن پيمان، نکث عهد گفته مى شود. «فَتْل» به معناى پيچيدن و تابيدن است و مفتول و فتيله نيز از همين باب است. «اَجْهَزَ» از ريشه «اِجْهاز» هنگامى که در مورد مجروح به کار رود مفهومش اين است که مرگ او را تسريع کنندو هرچه زودتر کار او را تمام نمايند. «کَبَت» از ريشه «کَبْو» بر وزن «کبک» به معناى سقوط کردن و يا افتادن با صورت است و در مواردى که دست و پاى حيوان مى پيچد و به رو مى افتد به کار مى رود. «بطْنَتُه» از ريشه «بطن» به معناى پُر کردن شکم از طعام و يا پرخورى است. حدائق الحقائق، ج 1، ص 163؛ شرح نهج البلاغه ابن ميثم، ج 1، ص 263. «آلُکُمْ» از ريشه «اَلا، يألو» به معناى کوتاهى کردن و تأخير انداختن است بنابراين «لکم آلکم» يعنى من هيچ کوتاهى اى نکردم. (لسان العرب). کامل ابن اثير، ج 2، ص 425. کامل ابن اثير، ج 3، ص 49. مروج الذهب، ج 2، ص 320. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 160. منظور از آيه حجاب آيه (فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجَابٍ) (احزاب، آيه 53) است که درباره زنان پيامبر (صلي الله عليه و آله) است. طلحه گفت: پيامبر (صلي الله عليه و آله) مى خواهد امروز آن ها را از ما بپوشاند ولى فردا که از دنيا رفت ما با آنان ازدواج مى کنيم (البحر المحيط، ج 8، ص 500؛ لباب التأويل، ج 3، ص 434 و ديگر تفاسير)؛ البتّه اين سخن عمردرباره طلحه در تناقض آشکارى است با آنچه در آغاز گفت که پيامبر (صلي الله عليه و آله) از دنيا رفت و از اين شش نفرراضى بود. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 185-188 (با تلخيص). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 129-158؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 360-462، حوادث سال33-35 هجرى. کامل ابن اثير، ج 3، ص 179.