تفسیر بخش سوم
سُبْحَانَکَ خَالِقآ وَ مَعْبُودآ! بِحُسْنِ بَلائِکَ عِنْدَ خَلْقِکَ. خَلَقْتَ دَارآ، وَجَعَلْتَ فِيهَا مَأْدُبَةً: مَشْرَبآ وَ مَطْعَمآ، وَ أَزْوَاجآ وَ خَدَمآ، وَ قُصُورآ، وَأَنْهَارآ، وَ زُرُوعآ، وَ ثِمَارآ؛ ثُمَّ أَرْسَلْتَ دَاعِيآ يَدْعُو إِلَيْهَا، فَلا الدَّاعِيَ أَجَابُوا، وَ لا فِيمَا رَغَّبْتَ رَغِبُوا، وَ لا إِلَى مَا شَوَّقْتَ إِلَيْهِ اشْتَاقُوا. أَقْبَلُوا عَلَى جِيفَةٍ قَدْ افْتَضَحُوا بِأَکْلِهَا، وَ اصْطَلَحُوا عَلَى حُبِّهَا، وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئآ أَعْشَى بَصَرَهُ، وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ، فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ غَيْرِ صَحِيحَةٍ، وَيَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَيْرِ سَمِيعَةٍ، قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَوَاتُ عَقْلَهُ، وَ أَماتَتِ الدُّنْيَا قَلْبَهُ، وَ وَلِهَتْ عَلَيْهَا نَفْسُهُ، فَهُوَ عَبْدٌ لَهَا، وَلِمَنْ فِي يَدَيْهِ شَيْءٌ مِنْهَا، حَيْثُما زَالَتْ زَالَ إِلَيْهَا، وَ حَيْثُما أَقْبَلَتْ أَقْبَلَ عَلَيْهَا؛ لا يَنْزَجِرُ مِنَ اللهِ بِزَاجِرٍ، وَلا يَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظٍ، وَ هُوَ يَرَى الْمَأْخُوذِينَ عَلَى الْغِرَّةِ، حَيْثُ لا إِقَالَةَ وَلا رَجْعَةَ، کَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ مَا کَانُوا يَجْهَلُونَ، وَ جَاءَهُمْ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا مَا کَانُوا يَأْمَنُونَ، وَ قَدِمُوا مِنَ الآخِرَةِ عَلَى مَا کَانُوا يُوعَدُوَنَ. فَغَيْرُ مَوْصُوفٍ مَا نَزَلَ بِهِمْ.
ترجمه
آرى! هرکس به چيزى عشق ورزد، آن چيز چشم او را ناتوان و قلب و فکر او را بيمار مى سازد؛ درنتيجه با چشمى معيوب (به همه چيز) مى نگرد و با گوشى ناشنوا مى شنود. شهوات و خواسته هاى دل جامه عقلش را دريده، و دنياپرستى، قلبش را ميرانده، و تمام وجودش شيفته آن شده است؛ ازاين رو او بنده دنياست و بنده هرکسى که چيزى از دنيا را در دست دارد! به هر طرف که دنيا بلغزد، او هم مى لغزد و به هر سو رو کند، به همان سو رو مى کند. نه نهى کننده الهى را پذيرا مى شود ونه موعظه هيچ واعظ ربّانى اى را؛ در حالى که با چشم خود غافلانى را مى بيند که ناگهان در چنگال مرگ گرفتار مى شوند؛ در آن جا که نه تقاضاى عفو پذيرفته مى شود و نه بازگشتى وجود دارد. (آرى! او مى بيند) چگونه حوادث دردناکى که از آن خبر نداشته اند، بر سر آن ها فرود آمده، و دنيايى که جايگاه امنى مى پنداشتند، از آن ها جدا شده، و به آنچه از آخرت به آن ها وعده داده شده بود، رسيده اند. (آرى!) حوادثى بر سر آن ها فرود آمده که با هيچ بيانى قابل توصيف نيست (اما اين ها پند نمى گيرند!)
شرح و تفسیر
امام (عليه السلام) در اين بخش از خطبه، نخست از سراى آخرت و آفرينش بهشت و نعمت هاى گوناگون و گران بهاى آن سخن به ميان مى آورد، تا مقدمّه اى باشد براى بحث هاى آينده اين خطبه. مى فرمايد: «(خداوندا!) خالق و معبودى هستى پاک و منزّه! تو را، (براى نعمت هايى که به آفريدگان عطا کرده اى) تنزيه وستايش مى کنم!»؛ (سُبْحَانَکَ خَالِقآ وَ مَعْبُودآ! بِحُسْنِ بَلائِکَ عِنْدَ خَلْقِکَ). «سرايى بزرگ آفريده اى (به نام سراى آخرت) که در آن انواع نعمت ها را قرار داده اى: آشاميدنى ها، خوردنى ها، همسران، خدمتکاران، کاخ ها، نهرها، درختان بارور و ميوه ها»؛ (وَ جَعَلْتَ فِيهَا مَأْدُبَةً: مَشْرَبآ وَ مَطْعَمآ، وَ أَزْوَاجآ وَ خَدَمآ، وَقُصُورآ، وَأَنْهَارآ، وَ زُرُوعآ، وَ ثِمَارآ).
به يقين، هدف از بيان همه اين ها پاک سازى انسان از رذايل اخلاقى و انواع گناهان و سوق او به سوى «قرب الى الله» است؛ ولى از آن جا که اين نعمت ها باعث تشويق انسان براى پيمودن اين مسير مى شود، خداوند حکيم همه آن ها را براى بندگانش مقرّر فرموده و از آن ها براى حضور بر سر اين سفره پربار وپربرکت دعوت کرده است.
در ادامه سخن مى افزايد: «سپس دعوت کننده اى فرستاده اى که مردم را به سوى آن همه نعمت فرابخواند؛ ولى نه دعوت او را اجابت کردند و نه به آنچه ترغيب فرموده اى، اظهار علاقه کردند، و نه به آنچه تشويق کرده اى مشتاق شدند!»؛ (ثُمَّ أَرْسَلْتَ دَاعِيآ يَدْعُو إِلَيْهَا، فَلا الدَّاعِيَ أَجَابُوا، وَ لا فِيمَا رَغَّبْتَ رَغِبُوا، وَلا إِلَى مَا شَوَّقْتَ إِلَيْهِ اشْتَاقُوا).
نه تنها به نعمت هاى پاک و جاويدانِ سراى آخرت، علاقه اى نشان ندادند، «(بلکه) به مردارى روى آوردند که با خوردن آن رسوا گشته اند و (عجيب اين که) در محبّت و دوستى آن، با هم توافق کرده اند»؛ (أَقْبَلوُا عَلى جِيفَةٍ قَدْ افتَضَحوُا بِأَکْلِها، وَاصْطَلَحوُا عَلى حُبِّها).
بديهى است که منظور امام (عليه السلام) از «ارسال دعوت کننده» فرستادن پيامبران الهى ـ به خصوص ـ پيامبر گرامى اسلام (صلي الله عليه و آله) است و منظور از عدم اجابت دعوت، همه انسان ها نيست؛ بلکه اکثريّت طالبان دنيا و پيروان هوى و هوس و تارکان آخرت است.
به همين دليل، آن ها را به حيوانات درنده اى تشبيه مى کند که بر سر جيفه اى ريخته اند و خود را به خاطر آن رسوا مى سازند؛ چراکه بوى جيفه از دهان ودست آن ها استشمام مى شود و آثار جيفه و مردار گنديده دنيا، در تمام وجودشان ظاهر مى گردد.
اين که امام (عليه السلام) مى فرمايد: در دوستى جيفه دنيا با هم توافق کرده اند، به اين معنا نيست که دنياپرستان با هم جنگ ندارند؛ بلکه دائمآ مانند حيواناتى که اطراف يک مردار را مى گيرند، به يکديگر حمله مى کنند و هرکدام پاره هاى جيفه را از دهان ديگران بيرون مى کشند؛ بلکه منظور اين است که همگى در محبّت و علاقه به آن متّفق هستند!
تشبيه دنيا به جيفه و مردار، تشبيهى است که در روايات ديگر نيز وارد شده واين تشبيه به دليل تعفّنى است که در باطن دنياى آلوده به انواع ظلم ها و گناهان، وجود دارد و يا به دليل اين که دنياپرستان براى ربودن آن از يکديگر، به جنگ وستيز برمى خيزند.
سپس امام (عليه السلام) نتيجه اين محبّت و علاقه شديد به دنيا را به صورت يک قاعده کلّى و عام بيان مى فرمايد و مى گويد: «هرکس به چيزى عشق ورزد، آن چيز چشم او را ناتوان، و قلب و فکر او را بيمار مى سازد؛ درنتيجه با چشمى معيوب (به همه چيز) مى نگرد و با گوشى ناشنوا مى شنود»؛ (وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئآ أَعْشَى بَصَرَهُ، وَأَمْرَضَ قَلْبَهُ، فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ غَيْرِ صَحِيحَةٍ، وَ يَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَيْرِ سَمِيعَةٍ). امام (عليه السلام) به عنوان يک طبيب حاذق، در اين بيان خود، انگشت روى نقطه اصلى درد گذاشته است و آن اين که دنياپرستى و عشق سوزان به زرق وبرق وزينت هاى دنياى مادّى، نيروى داورى و قضاوت صحيح را به کلّى از انسان سلب مى کند؛ به گونه اى که تمام سعادت و خوشبختى خود را در وصول به اين دنياى مادّى مى پندارد، از هر طريق و به هر قيمت که باشد و جدايى از آن، او را بى تاب و بيمار مى سازد.
بديهى است که چنين کسى نه حقّ و باطل را تشخيص مى دهد و نه مصالح ومفاسد خويش را درک مى کند. ديوانه وار به سوى لذّات دنيا پيش مى رود وهنگامى بيدار مى شود که همه چيز را از دست داده است.
درباره حقيقت عشق و آثار آن، در بحث نکات ـ به خواست خدا ـ سخن خواهيم گفت. اکنون اين بحث را با حديثى از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) پايان مى دهيم، آن جا که فرمود: «مَنْ جَعَلَ الدُّنْيَا أَکْبَرَ هَمِّهِ، فَرَّقَ اللهُ عَلَيْهِ هَمَّهُ، وَ جَعَلَ فَقْرَهُ بَيْنَ عَيْنَيْهِ؛ کسى که مهم ترين فکر او دنيا باشد، خداوند فکر او را پريشان مى سازد وفقر او را دربرابر چشمانش قرار مى دهد».
سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «شهوات و خواسته هاى دل، جامه عقلش را دريده، و دنياپرستى قلبش را ميرانده، و تمام وجودش شيفته آن شده است!»؛ (قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَوَاتُ عَقْلَهُ، وَ أَماتَتِ الدُّنْيَا قَلْبَهُ، وَ وَلِهَتْ عَلَيْهَا نَفْسُهُ).
در جمله اوّل، امام (عليه السلام) عقل را به لباسى تشبيه کرده که مى تواند هم حافظ انسان باشد و هم زينت او؛ ولى شهوات جامه زيباى عقل را پاره مى کند. در جمله دوم، مغلوب شدن عقل و خرد را دربرابر شهوات، به عنوان مرگ عقل معرفى مى کند و در جمله سوم از عشق و دلدادگى دنيا که تمام وجود دنياپرستان را احاطه مى کند، خبر مى دهد. «ازاين رو، او بنده دنياست و بنده هرکسى که چيزى از دنيا را در دست دارد. به هر طرف که دنيا بلغزد، او هم مى لغزد و به هر سو رو کند، به همان سو رو مى کند!»؛ (فَهُوَ عَبْدٌ لَهَا، وَ لِمَنْ فِي يَدَيْهِ شَيْءٌ مِنْهَا، حَيْثُما زَالَتْ زَالَ إِلَيْهَا، وَ حَيْثُمَا أَقْبَلَتْ أَقْبَلَ عَلَيْهَا).
«نه نهى کننده الهى را پذيرا مى شود و نه موعظه هيچ واعظ ربّانى اى را؛ در حالى که با چشم خود غافلانى را مى بيند که ناگهان در چنگال مرگ گرفتار مى شوند؛ در آن جا که نه تقاضاى عفو پذيرفته مى شود و نه بازگشتى وجود دارد»؛ (لا يَنْزَجِرُ مِنَ اللهِ بِزَاجِرٍ، وَ لا يَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظٍ، وَ هُوَ يَرَى الْمَأْخُوذِينَ عَلَى الْغِرَّةِ، حَيْثُ لا إِقَالَةَ وَ لا رَجْعَةَ).
«(آرى! او مى بيند که) چگونه حوادث دردناکى که از آن خبر نداشتند، بر سر آن ها فرود آمده و دنيايى که جايگاه امنى مى پنداشتند از آن ها جدا شده و به آنچه از آخرت به آن ها وعده داده شده بود رسيده اند. (آرى!) حوادثى بر سر آن ها فرود آمده که با هيچ بيانى قابل توصيف نيست (اما اين ها پند نمى گيرند!)»؛ (کَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ مَا کَانُوا يَجْهَلُونَ، وَ جَاءَهُمْ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا مَا کَانُوا يَأْمَنُونَ، وَ قَدِمُوا مِنَ الاْخِرَةِ عَلَى مَا کَانُوا يُوعَدُوَنَ، فَغَيْرُ مَوْصُوفٍ مَا نَزَلَ بِهِمْ).
آرى، کسى که همه روز نشانه هاى بى وفايى دنيا و حوادث سختى را که براى فريب خوردگان روى مى دهد با چشم خود مى بيند، بايد قاعدتآ بيدار شود؛ پند واعظان را بشنود و نهى زاجران را پذيرا شود؛ ولى عشق و دلباختگى به دنيا و زرق و برق آن، چنان چشم و گوش آن ها را کور و کر کرده و عقل و فکر آن ها را مسخّر ساخته که اجازه بيدار شدن را به آن ها نمى دهد. نکته
عشق هاى مقدّس و نامقدّس
در اين خطبه امام (عليه السلام) با تعبيرى کوتاه و گويا اشاره به يک حقيقت مهم فرموده است که دانشمندان و عُرفا و شعرا هر يک درباره آن سخنان فراوانى دارند.
امام (عليه السلام) فرمود: «مَنْ عَشِقَ شَيْئآ أَعْشَى بَصَرَهُ، وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ، فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ غَيْرِ صَحِيحَةٍ، وَ يَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَيْرِ سَمِيعَةٍ؛ هرکس به چيزى عشق بورزد، آن چيز، او را نابينا مى کند و قلبش را بيمار مى سازد سپس با چشمى معيوب مى نگرد و با گوشى ناشنوا مى شنود».
اين چند جمله پرمعنا ما را بر آن داشت که درباره عشق ـ اعم از عشق هاى مقدّس و نامقدّس ـ مطالبى را بيان کنيم. درباره عشق، عظمت و شکوه عشق و يا جنون و بيمارى عشق، سخن بسيار گفته شده و شايد کمتر کلمه اى باشد که اين همه تعبيرها و تعريف هاى مختلف و متناقض درباره آن گفته شده است. بعضى از نويسندگان بزرگ آن را به قدرى بالا برده اند که گفته اند: عشق، افسر زندگى وسعادت جاودانى است! يا اين که: عشق، معمار عالم هستى است!
درمورد انسان ها نيز از آثار معجزه آساى عشق سخن گفته اند، که روح انسان را توانا و دل او را زنده نگه مى دارد. يا اين که: اصولا زندگى بدون عشق مفهومى ندارد.
دربرابر اين تفسيرها و تعريف هاى زيبا، جمعى ديگر از نويسندگان وفلاسفه، شديدترين حملات و اتّهامات خود را نثار عشق کرده و آن را همچون يک بيمارى نفرت انگيز، تحقير کرده اند. يکى از نويسندگان معروف مى گويد: عشق مانند بيمارى سرطان و نِقرس است که انسان عاقل بايد از آن فرار کند! يکى ديگر از دانشمندان مى گويد: عشق را اگر يک نوع جنون ندانيم، لااقل عصاره اى از مغزهاى ناتوان است!
اين تفسيرهاى ضدّونقيض درمورد عشق به خوبى نشان مى دهد که همه اين انديشمندان از يک چيز سخن نمى گويند. گروهى نظرشان به عشق هاى مقدّسى است که تمام وجود انسان را به رنگ خود درمى آورد و با جاذبه بسيار نيرومندش به سوى معشوق حقيقى و خالق يکتا پيش مى برد.
و آن ها که در نکوهش آن کوشيده اند، نظرشان به عشق هاى آتشين مادّى ومجازى و آلوده به انواع گناه و جنايت است که غالبآ سر از رسوايى و بدبختى وبيمارى درمى آورد.
در عشق هاى مجازى و مادّىِ نامقدّس، انسان، ديوانه وار به چيزى علاقه پيدا مى کند و هرچه دارد به پاى آن مى ريزد. درواقع، منظور از عشق در اين جا، جاذبه نيرومندى است که دو انسان را به گناه و آلودگى و سقوط در لجنزار عصيان مى کشاند و هرچه در نکوهش آن گفته شود، کم است.
اين جاذبه سرکش، عقل را ويران مى کند و از کار مى اندازد و انسان براثر آن دست به کارهاى جنون آميزى مى زند.
نخستين خطر آن، پرده افکنى بر عيب ها، نقص ها و زشتى هاست. اين گونه عاشقان بى قرار، حتّى بدترين عيوب را با تفسيرهاى شگفت آور، حُسن معرّفى مى کنند! نه اندرزى مى پذيرند و نه گوش به نصيحت ناصحان مى دهند و حتّى گاه به ستيز دربرابر اندرزگويان برمى خيزند.
اشخاصى که گرفتار چنين عشق هاى داغ و مادّى مى شوند، پيش خود فکر مى کنند در پرتو اين عشق درکى پيدا کرده اند که ساير مردم از آن محروم اند و معتقدند:
اگر بر ديده مجنون نشينى *** به غير از خوبى ليلى نبينى اين عاشقان خسته دل، در عالمى از خيال و اوهام غوطه ورند و همه ارزش ها در نظر آن ها جابه جا مى شود. آن ها تنها با زبان عشق سروکار دارند و از کسانى که با زبان علم و منطق با آن ها سخن مى گويند، بيگانه اند.
اين عشق هاى آتشينِ مجازى، غالبآ با يک آميزش جنسى خاموش مى شود! يک باره پرده ها کنار مى رود و چشمِ واقع بين باز مى شود، گويى عاشقِ بى قرار از يک خواب عميق بيدار شده و گاه آن عشق پرشور جاى خود را به نفرت وبيزارى مى دهد؛ چراکه مى بيند همه چيز خود را در پاى معشوق نثار کرده و از دست داده است. اين گونه عشق هاى سرکش، غالبآ به رسوايى مى کشد.
همان رسوايى اى که بعد از بيدارى و هوشيارى قابل جبران نيست. بسيارى از جدايى ها، فرارها، و انتحارها، ناشى از عدم انطباق تخيّلات عاشقانه، با زندگى واقعى انسان هاست.
نه تنها عشق هاى آتشينِ جنسى، بلکه عشق به مال و مقام و جاه و جلال و زرق و برق جهان مادّى نيز همين پيامدها را دارد.
حديثى که از امام صادق (عليه السلام) درباره عشق نقل شده است، ناظر به همين معناست. يکى از ياران آن حضرت مى گويد: درباره عشق (و عاشقان) از او سؤال کردم، فرمود: «قُلُوبٌ خَلَتْ عَنْ ذِکْرِ اللهِ، فَأَذَاقَهَا اللهُ حُبَّ غَيْرِهِ؛ دل هايى است که از ياد خدا خالى شده و خداوند محبّت غير خود را به آن ها چشانيده است».
در حديث ديگرى که از على (عليه السلام) درباره ناتوانى عاشق از ديدن حقايق نقل شده، مى خوانيم: «عَيْنُ الْمُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَنْ مَعَايِبِ الْمَحْبُوبِ، وَ أُذُنُهُ صَمَّاءُ عَنْ قُبْحِ مَساوِيهِ؛ چشم مُحب و عاشق، از ديدن عيوب محبوب، نابينا و گوشش از شنيدن کاستى هاى او ناشنواست». و اين که در بعضى از احاديث به نقل از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آمده است: «مَنْ عَشِقَ فَعَفَّ ثُمَّ مَاتَ، ماتَ شَهِيدآ؛ کسى که عاشق شود و عفّت پيشه کند، سپس (با همين حال پارسايى) از دنيا برود، شهيد از دنيا رفته است». اشاره به همين گونه عشق هاى آلوده مجازى است.
همچنين حديث ديگرى که از آن حضرت نقل شده است که فرمود: «مَنْ عَشِقَ وَ کَتَمَ وَعَفَّ وَ صَبَرَ، غَفَرَاللهُ لَهُ، وَأَدْخَلَهُ الْجَنَّةَ؛ کسى که عاشق شود و کتمان کند و پارسايى و شکيبايى پيشه کند، خداوند گناهان او را مى بخشد و او را وارد بهشت مى کند».
ولى به عکس، در عشق هاى حقيقى و مقدّس، روحِ انسان صفا و نورانيّت فوق العاده اى پيدا مى کند و جز معشوق حقيقى همه چيز را ـ که مظهر کمال مطلق است ـ به فراموشى مى سپارد و تحمّل تمام شدايد را براى رسيدن به وصال او وبرخوردار شدن از جذبه هاى عنايت و لطفش آسان مى شمرد و هنگامى که «در بيابان به شوق کعبه قدم مى گذارد، از سرزنش هاى خار مغيلان غمى به دل راه نمى دهد». همان گونه که در حديث قدسى آمده است: «إِذَا کَانَ الْغَالِبُ عَلَى الْعَبْدِ الْإِشْتِغَالَ بي جَعَلْتُ بُغْيَتَهُ وَ لَذَّتَهُ فِي ذِکِري، فَإِذَا جَعَلْتُ بُغْيَتَهُ وَ لَذَّتَهُ فِي ذِکْرِي، عَشِقَنِي وَ عَشِقْتُهُ، فَإِذَا عَشِقَني رَفَعْتُ الْحِجَابَ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَهُ؛ هنگامى که بنده من توجّه به من پيدا کند، آرزو و لذّتش را در ذکرخودم قرار مى دهم و هنگامى که آرزو و لذّتش در ذکر من باشد، به من عشق مى ورزد و من هم به او عشق مى ورزم و هنگامى که به من عشق ورزد حجاب ميان خودم و او را برمى دارم، (تا به مقام شهود نائل گردد)». عشق به خدا و اولياى خدا و همچنين عشق به ارزش هاى والا، يا به تعبير ديگر: محبّت و علاقه شديد و سوزان به اين امور، همواره چراغ راه اولياى خدا وشهيدان پاک باخته و عارفان دل سوخته و عالمانى که آثار علمى بزرگى از خود به جا گذاشته اند، بوده است، و در يک کلمه، راه هاى پرپيچ وخمِ تکامل را بدون مرکب عشق نمى توان پيمود.
زمزمه هاى اميرمؤمنان (عليه السلام) در دل شب و دعاى پرمعناى «صباح» در صبحگاهان و بندبند دعاى «کميل» و رازونياز امام حسين (عليه السلام) در روز عرفه در بيابان عرفات ومناجات هاى پانزده گانه امام سجّاد (عليه السلام) و تمام «صحيفه سجاديّه» وزمزمه عاشقانه منتظران حضرت مهدى (عليه السلام) به هنگام خواندن دعاى «ندبه» همه وهمه آثار گران بهايى است از اين عشق مقدّس.
از آنچه گفتيم روشن شد که اگر بعضى از دانشمندان روى کلمه «عشق» حسّاسيت منفى شديدى دارند، به دليل مشاهده عشق هاى نامقدّس وهوس آلود و گناه خيز است وگرنه عشق مقدّس، نيرومندترين عامل حرکت به سوى خداوند و ارزش هاى والاى انسانى است.
واين که بعضى تصوّر مى کنند واژه «عشق» در کلمات معصومين : نيامده، اشتباه بزرگى است؛ زيرا هم در روايات نبوى (صلي الله عليه و آله) و هم در روايات معصومين : ديده مى شود.
ازجمله مرحوم کلينى در حديثى از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) نقل مى کند که فرمود: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا، وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ، وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا؛ برترين مردم کسى است که عاشق عبادت باشد؛ آن را در آغوش بگيرد و با قلبش آن را دوست داشته باشد و با جسدش آن را لمس کند و خود را فارغ البال براى آن قرار بدهد». در حديث نبوى ديگرى درباره سلمان مى خوانيم: «إِنّ الْجَنَّةَ لَأَعْشَقُ لِسَلْمَانَ مِنْ سَلْمَانَ لِلْجَنَّةِ؛ بيش از آنچه سلمان به بهشت عشق مى ورزد، بهشت عاشق سلمان است».
مرحوم علّامه مجلسى در ذيل حديث اوّل بيانى دارد، مى فرمايد: «عشق به معناى افراط در محبّت است و گاه تصوّر کرده اند که مخصوص به امور باطله است و در محبّت به خدا و آنچه مربوط به اوست به کار نمى رود؛ ولى اين روايت نشان مى دهد که چنين نيست، هر چند احتياط آن است واژه هاى مشتقّ آن (عاشق و معشوق) را درمورد خداوند به کار نبريم، بنابر اين که اسماءالله توفيقى باشد».
* * *
پاورقی ها
«جيفه» به معناى مردار، در اصل از ريشه «جَيَفَ» (اجوف يايى) به معناى گنديدن مى باشد. لذا هرچيز تنفّرآميز را به «جيفه» تشبيه مى کنند و تشبيه دنياى مادّى و آلوده، به «جيفه» در خطبه بالا از همين روست. «عَشِق» از ريشه «عشق» بر وزن «فکر» به معناى علاقه شديد به چيزى است و «عشقه» بر وزن «ثمره» به معناى درختى است که سبز و باطراوت مى شود، سپس چيزى نمى گذرد که باريک و زرد مى گردد. بعضى گفته اند: عشق در اصل از همين ريشه گرفته شده است؛ زيرا عاشق را لاغر و پژمرده مى کند. «أعشى» از ريشه «عشو» بر وزن «خشم» به معناى ضعف چشم و ناتوانى آن است و گاه به معناى شب کورى تفسير شده است. تحف العقول، ص 48؛ شرح نهج البلاغه ابن ميثم بحرانى، ج 3، ص 63. «غرّه» به معناى غفلت است که از ريشه «غرور» به معناى فريب و نيرنگ گرفته شده است. زيرا فريب، انسان را غافل گير مى کند. «إقاله» از ريشه «قيل» بر وزن «سيل» به معناى فسخ کردن معامله و مانند آن است و گاه گفته اند که معناى اصلى آن نجات دادن کسى از سقوط است و در خطبه مورد بحث به معناى عفو خداوند از گناهان بنده آمده است و خواب نيم روز را به اين علت «قيلوله» مى گويند که موجب آرامش است، همان گونه که فسخ کردن معامله کسى که از معامله پشيمان شده است، مايه آرامش و راحتى اوست. ديوان وحشى بافقى، ص 454، حکايت ليلى و مجنون. امالى صدوق، ص 668، ح 3. غررالحکم، ح 11061. کنز العمال، ج 3، ص 372، ح 6999. کنز العمال، ج 3، ص 372، ح 7002. کنز العمال، ج 1، ص 433، ح 1872؛ حلية الاولياء، ج 6، ص 165. کافى، ج 2، ص 83، ح 3، باب العبادة؛ بحارالانوار، ج 67، ص 253، ح 10. بحارالانوار، ج 22، ص 341، ضمن ح 52. بحارالانوار، ج 67، ص 253.