تفسیر بخش اول
آلْحََمْدُ لِلّهِ الدَّالِّ عَلَى وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ، وَ بِمُحْدَثِ خَلْقِهِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ؛ وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لا شَبَهَ لَهُ. لا تَسْتَلِمُهُ آلْمَشَاعِرُ، وَ لا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ، لاِفْتِرَاقِ الصَّانِعِ وَ آلْمَصْنُوعِ، وَ آلْحَادِّ وَ آلْمَحْدُودِ، وَ الرَّبِّ وَ آلْمَرْبُوبِ؛ اَلْأَحَدِ بِلاتَأْوِيلِ عَدَدٍ، وَ آلْخَالِقِ لا بِمَعْنى حَرَکَةٍ وَ نَصَبٍ، وَ السَّمِيعِ لا بِأَدَاةٍ، وَ آلْبَصِيرِ لابِتَفْرِيقِ آلَةٍ، وَ الشَّاهِدِ لا بِمُماسَّةٍ، وَ آلْبَائِنِ لا بِتَرَاخِي مَسَافَةٍ، وَ الظَّاهِرِ لابِرُؤْيَةٍ، وَ آلْبَاطِنِ لا بِلَطَافَةٍ. بَانَ مِنَ اَلْأَشْيَاءِ بِالْقَهْرِ لَهَا، وَ آلْقُدْرَةِ عَلَيْهَا، وَ بَانَتِ اَلْأَشْيَاءُ مِنْهُ بِالْخُضُوعِ لَهُ، وَ الرُّجُوعِ إِلَيْهِ. مَنْ وَصَفَهُ فَقَدْ حَدَّهُ، وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ، وَ مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَهُ، وَ مَنْ قَالَ: «کَيْفَ» فَقَدِ آسْتَوْصَفَهُ، وَ مَنْ قَالَ: «أَيْنَ» فَقَدْ حَيَّزَهُ. عَالِمٌ إِذْ لا مَعْلُومٌ، وَ رَبٌّ إِذْ لامَرْبُوبٌ، وَ قَادِرٌ إِذْ لا مَقْدُورٌ.
ترجمه
شرح و تفسیر
همان گونه که در بخش مصادر خطبه گفته شد، اين خطبه را امام (عليه السلام) هنگامى ايراد کرد که مردم، عثمان را به علت نارضايتى هايى که از او و اطرافيانش داشتند، کشتند و به دنبال آن با امام على (عليه السلام) بيعت کردند.
در آغاز خطبه به شناخت خدا و بيان صفات جمال و جلال او مى پردازد، چرا که ريشه تمام خوشبختى ها و اصلاحات فردى و اجتماعى، معرفت اوست. هيجده وصف از اوصاف الهى را در قالب عباراتى کوتاه و پرمعنا و روشن بيان مى فرمايد که فلاسفه و متکلمان در پيچ وخم آن مانده اند.
نخست مى فرمايد: «ستايش، مخصوص خداوندى است که با آفرينش مخلوقات، همگان را به وجود خود راهنمايى کرده است»؛ (آلْحَمْدُ لِلّهِ الدَّالِّ عَلَى وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ). آرى! هنگامى که عجايب آفرينش را مطالعه کرده و اسرار و نظامات و شگفتى هاى خلقت زمين و آسمان، يا حيوان و انسان را بررسى کنيم به خوبى مى فهميم که اين همه آثار بديع، زاييده طبيعت کور و کر نيست؛ بلکه در پشت اين دستگاه، حکيمى قادر و عالمى مدبّر قرار دارد، و اين همان برهان نظم است که در قرآن مجيد و روايات اسلامى به عنوان روشن ترين دليل خداشناسى به آن اشاره شده است.
در دومين وصف مى فرمايد: «و با حدوث آن ها، ازليّت خود را نشان داده است» (وَ بِمُحْدَثِ خَلْقِهِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ).
اين در واقع اشاره به برهان وجوب و امکان است؛ زيرا سلسله مخلوقات، که پشت سر هم لباس وجود به تن مى پوشند، نمى تواند تا بى نهايت ادامه يابد و هر حادثى مخلوق حادث ديگر باشد؛ زيرا بى نهايت معلول، سرانجام نياز به علتى دارد که ازلى باشد و بى نياز از خالق و به تعبير ديگر واجب الوجود باشد.
در سومين وصف مى فرمايد: «و با شباهت داشتن آن ها به يکديگر، روشن مى سازد که شبيه و نظيرى ندارد»؛ (وَ بِآشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لا شَبَهَ لَهُ).
چگونه شباهت مخلوقات به يکديگردليل براين است که خداوند شبيه ندارد؟
پاسخ، آن است که اين شباهت، دليل بر ترکيب آن هاست؛ زيرا قدر مشترکى دارند از قبيل زمان و مکان و بعضى از اشکال و عوارض ظاهرى؛ و جهات مختلفى دارند که آن ها را از هم متمايز مى کند؛ بنابراين هر موجودى مرکّب است از مابه الاشتراک و مابه الامتياز (جهات مشترک و جهات مختلف) و طبيعى است که چنين موجوداتى که مرکّب اند، نيازمندند (نيازمند به اجزاى خود و به کسى که آن ها را با هم ترکيب کند) و از اين جا مى فهميم که خداوند، شبيه و نظيرى ندارد و گرنه ترکيب و احتياج در ذات پاک او پيدا مى شد.
در بيان چهارمين و پنجمين وصف مى فرمايد: «عقل ها به کنه ذاتش نرسند و حجاب ها وجودش را مستور نسازند، چرا که خالق و مخلوق با هم فرق دارند و محدودکننده و محدودشونده، و پرورش دهنده و پرورده شده با هم متفاوت اند»؛ (لا تَسْتَلِمُهُ آلْمَشَاعِرُ، وَ لا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ، لاِفْتِرَاقِ الصَّانِعِ وَ آلْمَصْنُوعِ، وَ آلْحَادِّ وَ آلْمَحْدُودِ، وَ الرَّبِّ وَ آلْمَرْبُوبِ).
اما اين که: مشاعر انسان اعم از حواسّ ظاهر و باطن و عقل و خرد به کنه ذات او نمى رسد، دليلش روشن است؛ زيرا او وجودى است نامحدود و غير متناهى از هر جهت؛ و عقل انسانى، محدود است از هر جهت؛ و نامحدود هرگز در محدود نمى گنجد. از سوى ديگر آن قدر آثار وجود مقدّس او عالم را پر کرده که هيچ پرده اى نمى تواند او را بپوشاند. کنه ذاتش بر همه کس پنهان و آثارش در همه جا پيداست.
جمله «لافتراق الصانع...» دليلى است بر پنهان بودن ذات پاک او و آشکار بودن آثارش؛ زيرا خالق و مخلوق و حادّ و محدود و ربّ و مربوب با هم متفاوت اند. مصنوع که ممکن الوجود است نمى تواند صانع را که واجب الوجود است درک کند و آفريدگان که محدودند نمى توانند آفريدگار را که نامحدود است دريابند و موجودات که تحت ربوبيت خداوندند، رب و پروردگار خويش را آن گونه که هست درک نمى کنند.
اين احتمال نيز ازسوى جمعى از شارحان نهج البلاغه داده شده که اين استدلال ها براى تمام صفاتى است که قبلا ذکر شد، ولى تفسير اوّل مناسب تر به نظر مى رسد.
در بيان ششمين و هفتمين صفات او مى فرمايد: «يگانه است؛ ولى نه به معناى وحدت عددى (بلکه به اين معنا که شبيه و نظير ندارد)، و خالق و آفريننده است؛ اما نه به اين معنا که حرکت و رنج و تعبى در اين راه متحمّل شود»؛ (اَلْأَحَدِ بِلاتَأْوِيلِ عَدَدٍ، وَ آلْخَالِقِ لا بِمَعْنى حَرَکَةٍ وَ نَصَبٍ).
هنگامى که مى گوييم: خداوند واحد است، بعضى تصور مى کنند مفهومش اين است که او يکى است و دو تا نيست؛ اين تصور، اشتباه است؛ زيرا مفهوم اين سخن آن است که دومى براى او تصور مى شود اما وجود ندارد؛ حال آن که براى ذات خداوند دومى تصور نمى شود. مگر ذاتى که از هر جهت نامحدود است تعدّد در آن تصور مى شود؟ اگر تعدّدى تصور شود مفهومش اين است که هر دو محدودند. بنابراين توحيد ذات پروردگار به معناى وحدت عددى نيست؛ بلکه به معناى يکتايى از نظر شبيه و مانند است؛ نه در ذهن و نه در خارج.
و هنگامى که مى گوييم: او خالق و آفريننده است، ممکن است اين توهم براى بعضى پيدا شود که او براى خلقت موجودات آستين بالا مى زند و از اين جا به آن جا مى رود و زحمت مى کشد تا به مقصود خود برسد؛ آن گونه که ما در مورد مصنوعات خود انجام مى دهيم؛ نه، او چنان است که وقتى اراده کند موجودى کوچک يا جهانى عظيم ايجاد شود، فرمان مى دهد: «موجود باش» آن هم فورآ موجود مى شود، (إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيئآ اَنْ يَقُولُ لَهُ کُنْ فَيَکُونَ).
سپس هشتمين و نهمين وصف را چنين بيان مى کند، «شنواست؛ بى آن که از ابزار شنوايى استفاده کند، و بيناست؛ ولى نه از طريق باز و بسته کردن پلک ها»؛ (وَ السَّمِيعِ لا بِأَدَاةٍ، وَ آلْبَصِيرِ لا بِتَفْرِيقِ آلَةٍ).
اين توضيحات امام (عليه السلام) به اين علت است که وقتى از بينايى و شنوايى و صفات ديگرى همانند آن ها سخن به ميان مى آيد، فورآ ذهن ما متوجه بينايى و شنوايى خودمان مى شود که با ابزار و آلاتى مانند گوش و کُره چشم با آن ساختمان هاى مخصوصشان انجام مى شود، در حالى که بينايى و شنوايى او با آلات و ابزار ممکن نيست؛ بلکه با حضور ذاتش در همه جا و در ظاهر و باطن همه اشياست.
تعبير «لا تفريق آلة» ممکن است اشاره به اين نکته باشد که انسان براى ديدن يک منظره کامل ـ مثلا يک خانه ـ بايد چشم خود را متوجه نقاط مختلف آن خانه کند؛ بالا و پايين و شرق و غرب آن را ببيند تا عکس هاى متعددى از آن به مغز مخابره شود و مغز، آن ها را در کنار هم بچيند و ترسيم کاملى از آن خانه درست کند؛ بنابراين، کار اوّل چشم، تصويرهاى جداگانه برداشتن و کار دوم که مغز انجام مى دهد ترکيب آن ها با يکديگر است.
در مورد مشاهده يک حرکت، مانند حرکت يک انسان، باز همين کار انجام مى شود که دقيقآ شبيه فيلم بردارى معمولى، چشم از شکل و هيئت آن انسان در هر لحظه عکسى برمى دارد و به مغز مخابره مى کند. هنگامى که اين عکس ها در کنار هم چيده شود صحنه حرکت تجسم مى شود.
در بيان دهمين و يازدهمين وصف چنين مى فرمايد: «در همه جا حاضر است، نه اين که با اشيا مماس باشد، و از همه چيز جداست، بى آن که مسافتى ميان او وموجودات باشد»؛ (وَ الشَّاهِدِ لا بِمُماسَّةٍ، وَ آلْبَائِنِ لا بِتَرَاخِي مَسَافَةٍ).
اشاره به اين که حضور خداوند در همه جا نه به معناى حضور مکانى است که تماس با اشيا داشته باشد؛ بلکه حضور او به معناى احاطه وجودى او به همه چيز است؛ و جدايى او از اشيا نه به معناى فاصله مکانى يا زمانى است؛ بلکه به اين معناست که ذات او در غايت کمال و غير او در نهايت نقصان است.
ممکن است تصور شود که اين صفات و صفاتى که بعد از اين ها مى آيد تناقض دارند. نزديک بودن و دور بودن، حاضر بودن و جدا بودن، ظاهر بودن و باطن بودن، صفاتى هستند که در انديشه ما با هم جمع نمى شوند. درست است؛ مطلب همين گونه است؛ ولى اين مطلب هنگامى درست است که اين صفات درباره مخلوقات به کار رود که همه از نظر زمان و مکان و جهات مختلف محدودند؛ اما هنگامى که سخن از ذات بى نهايت خداوند به ميان مى آيد اين اوصافِ به ظاهر متضاد، در او جمع مى شود، با اين که در همه جا حضور دارد (يعنى احاطه علمى به همه چيز دارد) حضور مکانى در هيچ کجا ندارد؛ زيرا جسم نيست که مکان بخواهد.
سپس امام (عليه السلام) به بيان دوازدهمين و سيزدهمين وصف پرداخته، مى فرمايد: «آشکار است، نه با ديد چشم ها، و پنهان است، نه به سبب کوچکى و لطافت»؛ (وَ الظَّاهِرِ لا بِرُؤْيَةٍ، وَ آلْبَاطِنِ لا بِلَطَافَةٍ).
آرى! او از همه چيز آشکارتر است؛ چرا که آثار او سراسر جهان را پر کرده و جهان پرتويى از صفات جمال و جلال اوست؛ و پنهان است، نه مانند اشياى کوچک و بسيار لطيف مانندهوا، بلکه به اين معنا که خِرَد به کنه ذاتش پى نمى برد.
آنگاه چهاردهمين وصف از اوصاف او را چنين بيان مى فرمايد: «با سلطه و قدرتش، از همه اشيا جداست و همه آن ها از او جدا هستند چرا که در برابر او خاضع اند و بازگشتشان به سوى اوست»؛ (بَانَ مِنَ اَلْأَشْيَاءِ بِالْقَهْرِ لَهَا، وَ آلْقُدْرَةِ عَلَيْهَا، وَ بَانَتِ اَلْأَشْيَاءُ مِنْهُ بِالْخُضُوعِ لَهُ، وَ الرُّجُوعِ إِلَيْهِ).
اشاره به اين که اگر مى گوييم: خدا از همه چيز جداست، نه به اين معناست که او از ما دور است؛ چرا که به مقتضاى دلايل قطعى فلسفى و صريح آيه قرآن از ما به ما نزديک تر است: (وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ)؛ «و ما به او از رگ قلبش نزديک تريم»، بلکه به اين معناست که قدرت و قاهريّت او بر همه چيز سايه افکنده. ما کجا و او کجا؟ «چه نسبت، خاک را با اوج افلاک؟» و همچنين جدايى اشيا از او، مفهومش خضوع همه چيز دربرابر اراده و فرمان اوست.
در بيان پانزدهمين وصف چنين مى فرمايد: «(ذات او قابل وصف نيست؛ چرا که) آن کس که او را (با صفات مخلوقات) وصف کند، محدودش ساخته و کسى که براى او حدّى قائل شود، او را به شمارش درآورده و آن کس که او را به شمارش درآورد، ازليّتش را انکار کرده و آن کس که بپرسد: چگونه است؟ وصفش کرده و آن کس که بگويد: کجاست؟ مکانى براى او قائل شده است»؛ (مَنْ وَصَفَهُ فَقَدْ حَدَّهُ، وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ، وَ مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَهُ، وَ مَنْ قَالَ: «کَيْفَ» فَقَدِ آسْتَوْصَفَهُ، وَ مَنْ قَالَ: «أَيْنَ» فَقَدْ حَيَّزَهُ).
توضيح اين که: ما آفريده شدگان که در جهان ممکنات به سر مى بريم، همه چيز را با خود مقايسه مى کنيم و در بسيارى از مواقع، خدا را با صفات ناقص ومحدود خود وصف مى کنيم و اوصافى همچون اوصاف ممکنات براى او قائل مى شويم و اين درّه خطرناک تشبيه است که در آيات و روايات به شدّت از آن نهى شده است؛ به همين دليل امام (عليه السلام) مى فرمايد: کسى که او را به اين صفات وصف کند او را همچون ممکنات محدود دانسته و کسى که حدّى براى او قائل شود، به يقين شبيه و مانندى نيز براى او تصوّر مى کند و بنابراين او را در قالب اعداد مى آورد و کسى که او را در قالب اعداد آورد، ازليّت و ابديّت او را انکار کرده است؛ چراکه اين دو وصف از نامحدود بودن ذات پاک او سرچشمه مى گيرند.
همچنين کسى که از چگونگى ذات او سؤال کند، اوصاف مخلوقات را براى او قائل شده و آن کس که از مکان يا زمان او بپرسد، او را همچون اجسام در محدوده زمان و مکان فرض کرده است.
از شب و روزم چه مى پرسى که من با يارِ خويش *** در مکانى زندگى دارم که صبح و شام نيست!
اوّل و آخر ندارد داستان عاشقى *** کانچه را آغاز نبود همچنين انجام نيست ممکن است کسانى وصف يادشده را به منزله سه وصف از اوصاف سلبيه خداوند بدانند: عدم محدوديّت، نفى کيفيّت و نفى مکان براى ذات پاک خدا. سرانجام امام 7 اوصاف شانزدهم، هفدهم و هيجدهم را به اين صورت بيان مى فرمايد: «او عالم بود، در آن هنگام که معلومى وجود نداشت، و پروردگار بود، آن زمان که پرورده اى نبود، و قادر و توانا بود آن زمان که مقدورى وجود نداشت!»؛ (عَالِمٌ إِذْ لا مَعْلُومٌ، وَ رَبٌّ إِذْ لا مَرْبُوبٌ، وَ قَادِرٌ إِذْ لا مَقْدُورٌ).
اما اين که خداوند پيش از اين که معلومى وجود داشته باشد عالم بوده است، به اين دليل است که او عالم به ذاتش بوده و ذات او سرچشمه همه موجودات است؛ پس علم به ذات، در واقع علم به همه موجوداتى است که به تدريج در عالم، لباس وجود مى پوشند.
و اما اين که قبل از وجود موجودات، او پروردگار بوده، به دليل آن است که قدرت به ربوبيت و پرورش موجودات، عين ذات پاک اوست؛ درست مثل اين که مى گوييم: فلان کس مدير و مدبّر است، در حالى که هنوز اداره و تدبير تشکيلاتى را بر عهده نگرفته است.
همچنين اگرمى گوييم که او قادر است قبل از اين که مقدورى وجود داشته باشد به دليل اين است که قدرتش عين ذات اوست؛ همان گونه که مى گوييم: فلان کس توان انجام دادن چنين کارى را دارد، در حالى که هنوز انجام نداده است.
کوتاه سخن اين که: صفاتى همچون علم و قدرت و تمام صفات ثبوتيه، عين ذات اوست؛ بنابراين او همه چيز بود، پيش از اين که چيزى وجود داشته باشد؛ و اگر درست بنگريم او الآن هم همه چيز است و ديگران هيچ اند! .